جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بخواب زیبای من (6)

 

 

 

 

 

بخواب زیبای من (6)

 

 

مایلز غرق در دیلی نیوز بود.

نیو روی شانه های او خم شد:

ــ چیز جالبیه؟

ــ صفحه ی اول شرح شاهکارهای نیکی سپتیه. فردا اونو دفن می کنن و از مراسم عشای ربانی توی سنت کامیلا تا خاکسپاری توی کالوری به سمت زندگی آینده اش همراهیش می کنن.

ــ انتظار داشتی اونو بدون تاج و گل راهی کنن؟

ــ نه، امیدوار بودم اونو بسوزونن و ثواب سروندن تابوتش رو توی کوره من ببرم.

ــ اوه مایلز، از این حرفا نزن.

نیو کوشید موضوع را عوض کند.

ــ دیشب، شب خوبی بود، نه؟

ــ عالی بود. نمی دونم دست سالوا چطوره؟ تعجب کردم که دیشب از نامزد اخیرش تملق می گفت.

می دونی که اون برای هزارمین بار تو فکر ازدواج مجدده؟

نیو آب پرتقالش را با یک قرص ویتامین نوشید.

ــ شوخی می کنی. این نامزد خوشبخت کیه؟

مایلز گفت:

ــ مطمئن نیستم که خوشبخت کلمه ی مناسبی باشه. سالوا کلکسیون نامزد داره. قبل از موفقیتش هیچ وقت فکر ازدواج نبود و از اون به بعد، از یه مانکن لباس زیر به یه بالرین و از یه زن با کلاس به یه دیوونه ی ورزش پریده. اون به نوبت تو وست چستر، نیو جرسی، کانکتیکات و اسندنز لندینگ مستقر شده و همه ی اونا رو یکی بعد از دیگری تو خونه های خیلی شیک رها کرده. خدا می دونه همه ی اینا تا حالا چقدر براش آب خورده!

نیو پرسید:

ــ خیال می کنی یه روزی آروم بگیره؟

ــ کی می دونه؟ سالوا اسپوزیتو علی رغم تمام پول هایی که به دست میاره، همیشه همون پسر بچه ای خواهد موند که اعتماد به نفس چندانی نداره و سعی می کنه لیاقت خودشو نشون بده.


  


نیو تکه ای نان داخل تستر گذاشت.

ــ وقتی سر اجاق بودم چه چیزایی رو نشنیدم؟

ــ واتیکان دِو رو احضار کرده. فقط بین خودمون بمونه. دم در، وقتی سل رفته بود بشاشه، معذرت می خوام،مادرت قدغن کرده بود این طوری حرف بزنم، وقتی سل رفته بود دستشویی، دِو یواشکی اینو بهم گفت.

ــ شنیدم در مورد بالتیمور صحبت می کرد. انتخابات اسقفیه؟

ــ اون تصور می کنه در شرف شدنه.

ــ ممکنه به قیمت کلاه قرمز براش تموم بشه.

ــ ممکنه.

ــ باید بگم شما بچه های برونکس کم هم موفق نبودین. لابد یه چیزی توی هوای اونجا بوده.

تستر نان را بالا داد. نیو نانش را کره مالی کرد، با دست و دلبازی روی آن مربا مالید و با لذت گازی به آن زد. با اینکه خبر از روزی غم انگیز داده می شد، آشپزخانه با قفسه های چوب بلوط و کاشی های کف با زمینه ی آبی و سفید و سبز فضایی دلنواز داشت. دستمال های کتان سبز رنگ همراه با دستمال سفره های هماهنگ به عنوان زیر بشقابی استفاده می شد. فنجان نعلبکی ها، تنگ و ظرف خامه متعلق به خانواده ی مایلز بود. سرویس چینی انگلیسی آبی با طرح های چینی. نیو نمی توانست تصور کند که روز را بدون این سرویس صبحانه آغاز کند.

او بدقت مایلز را ورانداز کرد. به نظر می رسید تقریباً دوباره خودش شده. تنها برای نیکی سپتی نبود. دورنمای بازگشت به کار و انجام کاری مفید بود. او می دانست که مایلز تا چه حد از قاچاق مواد و کشتاری

که ایجاد می کرد، متنفر است. و کسی چه می دانست؟ شاید در واشنگتن با کسی آشنا می شد.

او می بایست دوباره ازدواج می کرد. او هنوز بسیار جذاب بود.

نیو این مطلب را متذکر شد و مایلز یادآوری کرد:

ــ تو دیشب هم اینو گفتی. تازه تو فکرم برای صفحات وسط مجله ی «پلی گرل » پیشنهاد کمک بدم. خیال می کنی شانس بیارم؟

نیو در حالی که قهوه اش را به اتاق می برد گفت:

ــ اگه اونا قبول کنن، دخترها دم در خونه ت صف می کشن.

و به این نتیجه رسید که وقتش است بجنبد و سرکار برود.

 

وقتی اصلاح صورت سیموس تمام شد، متوجه شد که راث آپارتمان را ترک کرده است. او لحظه ای مردد ماند، سپس با قدمهای سنگین از راهروی ورودی عبور کرد، وارد اتاق شد، کمربند بلوطی رنگ حوله ی تنش را که دخترها برای کریسمس بهش هدیه داده بودند، گشود و خودش را روی تخت رها کرد. خستگی که او را از پای در آورده بود، به حدی بود که بزحمت می توانست چشمانش را باز نگه دارد. تنها چیزی که دلش می خواست این بود که دوباره به رختخواب باز گردد، پتو را روی سرش بکشد و بخوابد و بخوابد. در تمام این سال های دشوار، راث هرگز اتاقش را جدا نکرده بود. گاهی هفته ها و ماه ها سپری می شد بی آنکه آنان هرگز دستشان به هم بخورد و به قدری بابت گرفتاری مالی نگرانی داشتند که دل آشوبه می گرفتند، اما همان زمان هم طبق یک جور توافق ضمنی، آن دو در یک تختخواب می خوابیدند و به این سنت که زن باید در کنار شوهرش بخوابد، مقید بودند.

سیموس اتاق را از نظر گذراند و سعی کرد از دید راث به آن نگاه کند. مبلمانی که وقتی 10 سال داشت توسط مادرش خریداری شده بود.قدیمی نبود، فقط کهنه بود با روکش چوب ماهون و آینه ای که به طرزی خطرناک روی میله ی عمودی بالای میز توالت خم می شد. او مادرش را در حال برق انداختن این وسایل مجسم کرد که در تکاپو بود و از نتیجه اش راضی. برای مادرش، کل مجموعه، تخت و میز و کمد حاکی از رسیدن به یک هدف بود، رؤیای برآورده شده ی « خانه ای زیبا ».

راث از مجله ی « بیو تی فول هاوس » عکس های نمونه اتاق هایی را که آرزو می کرد داشته باشد، بریده بود. مبلمان مدرن در رنگهای ملایم، محیطی روشن. مشکلات مالی به امیدهایش پایان داده و شادی را از چهره اش زدوده بود و او به دخترها خیلی سخت می گرفت. سیموس به یاد روزی افتاد که او سر مرسی فریاد زده بود:

ــ که این طور، پیرهنت رو پاره کردی؟ من شاهی به شاهی جمع کردم تا اینو برات بخرم.

و همه ی اینها تقصیر اتل بود.

سیموس سرش را در میان دستانش گرفت.

تلفن ساختگی که توطئه اش را چیده بود، بر وجدانش سنگینی می کرد. بن بست. این نام فیلمی بود که دو سال پیش بیرون آمده بود.

"بن بست ".

دیشب نزدیک بود راث را کتک بزند. خاطره ی آن لحظات آخرین با اتل، لحظه ای که خونسردی اش را از دست داده بود. وقتی که...

او دوباره روی بالش افتاد. چه فایده ای داشت که به میکده برود و ظاهرش را حفظ کند؟ او از مرحله ای عبور کرده بود که هرگز باورش نمی شد بشود از آن گذشت. برای بازگشت به عقب خیلی دیر بود.

او این را می دانست. هیچ فایده ای نداشت. او این را هم می دانست.

چشمانش را بست.

او متوجه نشده بود که خوابش برده بود، اما ناگهان راث را روبروی خود دید. او لبه ی تخت نشسته بود. به نظر می رسید خشم از چهره اش رخت بر بسته است. قیافه ای متحیر و وحشت زده داشت، همچون کسی که مقابل جوخه ی اعدام قرار دارد.

او گفت:

ــ سیموس، تو باید همه چیز رو برام تعریف کنی. تو با اون چی کار کردی؟

ساعت ده صبح روز جمعه، گوردون استیوبر به دفترش واقع در خیابان 37 غربی رسید. او همراه سه مرد که کت و شلوار خاکستری پوشیده بودند، سوار آسانسور شد و بی درنگ دریافت که آنان بازرسان دولتی هستند و برای سرکشی به حساب های او آمده اند. تنها کافی بود کارمندانش قدم های غضبناک و نگاه خشمناکی را که ابروان او را به هم نزدیک کرده بود ببینند تا فرمان « احتیاط! » منتشر شود.

او بی آنکه به مشتری ها و یا کارمندانش نگاهی بیندازد، از نمایشگاه عبور کرد، بسرعت از مقابل منشی اش گذشت، به " سلام آقا ی " محجوبانه ی « می » پاسخی نداد، وارد دفترش شد و در را پشت سرش به هم کوبید.موقعی که پشت میزش نشست و در صندلی چرم مراکشی اش که همیشه تحسین ها

را برمی انگیخت، به عقب خم شد، نگرانی بر سیمای مکدرش نقش بست.او دفترش را از نظر گذراند و غرق در محیطی شد که در اطراف خودش ایجاد کرده بود. کاناپه ها و صندلی های چرم جلا داده شده، تابلوهایی که برایش بسیار گران تمام شده بود، مجسمه هایی که مشاور هنری اش تأکید می کرد در خور موزه است...

صدقه سر نیو کرنی، احتمال زیادی وجود داشت که از این پس او بیشتر اوقاتش را در دادگاه سپری کند تا دفترش، یا حتی اگر احتیاط نمی کرد در زندان.

استیوبر برخاست و به سمت پنجره رفت. خیابان سی و هفتم؛ خیابان فروشندگان دوره گرد. آن خیابان همان محیط شلوغ و پلوغ را حفظ کرده بود. وقتی بچه بود، پس از بیرون آمدن از مدرسه در کارگاه پوست پدرش کار می کرد. پوست های ارزان قیمت. محصولات ای. جی. فاکس در کنار این مدل پوست ها به پوست سمور شبیه بود. پدرش هر دو سال یک بار اعلام ورشکستگی می کرد. در 15 سالگی، گوردون استیوبر دریافت که زندگی اش را از راه فروش پوست خرگوش و تلقین به ساده لوحان بدبخت که در آن پوست های محقر شبیه ملکه ها شده اند، نخواهد گذراند.

آستری. او پبش از آنکه به بلوغ برسد این را دریافته بود. آستری عامل اصلی بود. چه یک کت بفروشی چه یک پیراهن، چه لباسی آستین بلند، یا نواری پارچه ای و یا اشارپ، باید آستر کشی شده باشد. این کشف ساده و گرفتن وامی ناچیز از پدرش آغازگر تأسیس شرکت های استیوبر شد. جوانانی را که به محض خروج از مؤسسه ی مد و فن آوری یا آموزشگاه گرافیک« رد آیلند» استخدام می کرد، دارای قوه ی ادراک و تخیل بودند. آستری های زیبا و مرغوب آنان مشهور شد، اما در دنیایی که تشنه ی به رسمیت شناخته شدن است، آستری از آدم افسانه نمی سازد. در آن زمان بود که او شروع کرد به جستجوی مبتدیانی که قادر به طراحی کت و دامن و کت و شلوار بودند. او هدفش را روی این ثابت کرده بود که یک شانل ( طراح لباس معروف ) جدید شود.

یک بار دیگر، او موفق شده بود. کت و دامن و کت و شلوارهایش در هزاران مغازه فروخته می شد. اما او یکی در میان ده بیست نفر دیگری که همگی می کوشیدند همان مشتری های سطح بالا را به چنگ آورند. این به حد کافی بازدهی نداشت.

استیوبر سیگاری برداشت. فندک تمام طلایش که مرصع به حروف آغازین اسمش با یاقوت بود، روی میزش قرار داشت. سگارش را روشن کرد، آن را لحظه ای نگه داشت و آن را در دستش چرخاند و چرخاند. کافی بود اداره ی فدرال قیمت اثاثیه ی دفتر او و این فندک را اضافه کند و ان وقت آنان آن قدر می گشتند تا مدارک کافی برای محکوم کردن او به تخلف مالی پیدا کنند.

او اندیشید:

تقصیر این سندیکای نحسه که نمیذاره آدم حسابی سود کنه. همه اینو می دونن.

هر بار که آگهی آی.ال.جی.دبلیو.یوظاهر می شد، استیوبر دلش می خواست تلویزیونش را خرد کند. تنها چیزی که او می خواست، پول بیشتر بود.

واردات رو متوقف کنین. به ما کار بدین.

 

سه سال پیش، او مثل همه شروع کرد به تأسیس کارگاه های ثبت نشده برای مهاجرانی که مجوز کار نداشتند. چرا نکند؟ مکزیکی ها خیاطان خوبی بودند.

سپس او کشف کرده بود که براستی پول کجاست. او آماده می شد کارگاه های قاچاق را آب کند که نیو کرنی افشاگری کرده بود. و اتل لامبستون دیوانه هم فضولی را شروع کرده بود. او هنوز به یاد می آورد

که چهارشنبه ی گذشته آن جادوگر بسرعت به آنجا آمده بود. می هنوز در دفتر کنار دفتر او بود. وگرنه... استیوبر او را بیرون انداخته بود، عملاً یقه ی او را گرفته و از وسط نمایشگاه تا در ورودی هلش داده و چنان با خشونت با وی رفتار کرده بود که او به در آسانسور خورده بود. اتل ذره ای از اعتماد به نفسش را از دست نداده بود. اتل همان طور که در را به هم می کوبید، فریاد زده بود:

ــ اگه هنوز نمی دونی، بگم که اونا بزودی به جرم کلاهبرداری مالی و کار قاچاق تو رو گیر میندازن. و این تازه شروعه. من می دونم این پولا رو از کجا آوردی.

در آن هنگام بود که فهمید نمی تواند به اتل اجازه دهد به فضولی در کارهای او ادامه دهد. او می بایست مانع او می شد.

صدای آرام زنگ تلفنش شنیده شد و گوردون رنجیده خاطر گوشی را برداشت:

ــ کیه، می؟

منشی اش لحنی عذرخواهانه به خود گرفت:

ــ می دونم نمی خواستین مزاحمتون بشن، آقا، اما مأمورای دفتر دادستانی کل اصرار دارن شما رو ببینن.

ــ استیو کت ابریشم کرم روشنش را صاف کرد، با یک ضربه ی کوچک دستمال ذره خاکی را که روی دگمه سردست های الماسش بود، زدود. و به صندلی اش تکیه داد.

لحظه ای سه مأمور با قیافه های جدی و حرفه ای پیش آمدند، او برای دهمین بار در عرض یک ساعت به یاد آورد که همه چیز برای این شروع شد که نیو کرنی زنگ خطر را در مورد کارگاه های قاچاق او به صدا در آورده بود.

ساعت 11 صبح روز جمعه، جک کمپبل پس از آن جلسه ی کاری به دفترش بازگشت و دوباره به دستنوشته ای که شب گذشته کوشیده بود آن را بخواند، حمله برد. این بار کوشید بر ماجراهای بامزه ی یک روانپزشک برجسته ی 33 ساله که عاشق بیمارش، یک ستاره ی سالمند سینما شده بود، تمرکز کند.

آن دو برای تعطیلات پنهانی به سنت ـ مارتین می روند. مرد که به واسطه ی تجربیات طولانی و گستاخانه اش در مورد زنان بت سینما شده بود، موانعی را که روانپزشک پیرامون زن بودن خود ایجاد کرده بود، درهم

می شکند. پس از سپری شدن سه هفته با شبهایی عاشقانه زیر آسمان پرستاره، هنگام بازگشت، روانپزشک اعتماد به نفس مرد را به او باز می گرداند، به لوس آنجلس باز می گردد و نقش پدربزرگ را در فیلمی کمدی قبول می کند. زن جلسات مشاوره اش را از سر می گیرد و می داند روزی با مردی برخورد خواهد کرد که خواهد توانست زندگی اش را با او بسازد. در لحظه ای که بیمار جدیدش، صرافی زیبا و 38 ساله

را می پذیرد که به او می گوید خیلی پولدار است و خیلی آشفته و خیلی پریشان، کتاب پایان می یابد.

جک در حالی که صفحات آخر را ورق می زد. اندیشید:

اوه لالا!

زمانی که جینی با انبوه نامه هایی در دست وارد اتاق شد، جک ناگهان دستنوشته را روی میزش به عقب راند.

جینی با سر اشاره ای به سمت دستنوشته کرد:

ــ چطوره؟

ــ وحشتناکه، اما خوب فروش میره. عجیبه، در طول تمام اون صحنه های سکسی توی باغ، من دائم تو فکر نیش پشه ها بودم. این نشونه ی اینه که دارم پیر می شم؟

جینی خندید: ــ شک دارم. فراموش نکردین که ناهار قرار دارین؟

جک برخاست و کش و قوسی به خود داد:

ــ یادداشت کردم. جینی نگاهی تحسین گر به او انداخت:

ــ می دونین که مرکز توجه تمام زنان ویراستار شرکت هستین؟ اونا همگی می پرسن،مطمئنم کسی توی زندگیتون نیست؟

ــ به اونا بگو من و تو با همیم.

ــ خیلی دلم می خواست. البته اگه 20 سال جوون تر بودم. چینی به نشانه ی نگرانی لبخند جک را محو کرد:

ــ جینی، یه فکری دارم. روزنامه ی زنان معاصر کی شماره ی آینده ش رو می بنده؟

ــ دقیقاً نمی دونم. چطور مگه؟

ــ نمی دونم امکانش هست یه نسخه از مقاله ای رو که اتل لامبستون برای اونا در مورد مد نوشته، بگیرم؟ می دونم تونی معمولاً قبل از چاپ مجله هیچی رو نشون نمی ده، اما ببین چی کار می تونی بکنی، باشه؟ ــ باشه.

یک ساعت بعد، لحظه ای که جک عازم ناهار می شد، جینی صدایش کرد:

ــ مقاله در شماره ی بعدی چاپ میشه. تونی استثنائاً به شما اجازه میده اونو بخونین. رونوشت

یادداشت های اتل رو هم براتون می فرسته.

ــ فوق العاده س.

جینی گفت: ــ خودش پیشنهاد کرد اونا رو به شما بده. به عقیده ی اون، قسمت هایی که از مقاله ی اتل حذف شده، نسبت به قسمتی که بعد از توافق وکلا چاپ میشه، جذابیت بیشتری داره. تونی هم کم کم داره نگران اتل میشه. از اونجا که شما کتاب اونو در مورد مد چاپ می کنین، احساس نمی کنه این کاری خلاف اخلاق شغلی باشه.

جک در طول مسیر رسیدن بر سر قرارش، ناگهان احساس کرد بشدت بی قرار است تا حذفیات مقاله ی اتل را که ادعا می شد برای چاپ خیلی آتشین بوده است را ببیند.

 

سیموس و راث روز جمعه سرکار نرفتند. آنان در خانه نشستند و همچون کسانی که در شنهای روان گیر

افتاده اند و آرام آرام فرو می روند و قادر به تغییر سرنوشت نیستند، به یکدیگر خیره شدند.

ظهر، راث قهوه ای غلیظ و نان برشته با پنیر تدارک دید و سیموس را مجبور کرد بلند شود و لباس بپوشد.

به او گفت:

ــ بیا بخور و دقیقاً برام تعریف کن چه اتفاقی افتاد.

تمام مدتی که راث گوش می داد، تنها چیزی که می دید عواقبی بود که دامن گیر دخترها می شد.

چه آرزوهایی برای آنان داشت. تحصیلات دانشگاهی که او خود را بابت آن فدا کرده و از همه چیز چشم پوشیده بود، کلاس های رقص و آواز، لباس هایی که با دقت بسیار در حراج خریده می شد.

چه فایده ای داشت اگر پدرشان زندانی می شد؟

سیموس دوباره داستانش را بریده بریده تعریف کرد. او با قطرات عرق که بر صورتش می درخشید و

دستان بی حرکت که روی زانوانش قرار داشت، تعریف کرد که چگونه از اتل خواهش کرده بود او را رها کند و اتل چگونه او را دست انداخته بود. اتل گفته بود:

ــ شاید آره، شاید نه.

سپس پشت کوسن های کاناپه را گشته و خنده کنان گفته بود:

ــ بزار ببینم خواهرزاده م همه رو ندزدیده.

و یک اسکناس صد دلاری پیدا کرده بود، آن را در جیب سیموس چپانده و خاطر نشان کرده بود که آن ماه وقت نداشته خیلی برای شام بیرون برود.

سیموس. با صدایی نارسا گفت:

ــ یه مشت نثارش کردم. نمی خواستم این کارو بکنم. سرش یکوری شد، پس افتاد.نمی دونستم کشتمش یا نه. بعد بلند شد. ترسیده بود. بهش گفتم اگه یه سنت دیگه بخواد، می کشمش. فهمید که

شوخی نمی کنم. قبول کرد و گفت که دیگه مقرری نمی خواد.

سیموس باقی قهوه اش را نوشید. آنان در پذیرایی دفتر نشسته بودند. روز با سرما و هوای گرفته آغاز شده و انگار به همان زودی شب فرا رسیده بود. هوای سرد و خاکستری. درست مثل پنجشنبه ی گذشته در آپارتمان اتل. فردای آن روز، بوران برف شروع شده بود. باز هم ادامه داشت. سیموس اطمینان داشت.

راث او را به تعجیل واداشت:

ــ و تو اومدی بیرون؟

او یک چیز را جا می انداخت. راث اتاق را از نظر گذراند، مبلمان سنگین چوبی که او 20 سال بود از آنها متنفر بود، فرش کهنه ای که او مجبور شده بود با آن زندگی کند و می دانست که سیموس تمام حقیقت را به او نگفته است. نگاهش را به پایین به دستانش دوخت.چقدر کوچک بودند. چهار گوش با ناخن های کلفت.

هر سه دخترش انگشتان ظریف و بلند داشتند. آنها را از کی به ارث برده بودند؟ از سیموس؟ شاید.

عکس های خانوادگی راث آدمهایی کوتاه و خپل را نشان می داد که البته قوی بودند. ولی سیموس ضعیف بود. مردی ضعیف و ترسو که گرفتار ناامیدی شده بود. تا چه حد؟

راث گفت:

ــ تو همه چیز رو بهم نگفتی. می خوام بدونم. باید بدونم. این تنها راهیه که می تونم کمکت کنم.

سیموس سرش را در میان دستانش گرفت و باقی ماجرا را برایش تعریف کرد. راث فریاد کشید:

ــ اوه، خدای بزرگ! اوه خدای بزرگ!

ساعت یک بعدازظهر دنی با جعبه ای مقوایی در دست که حاوی دو ساندویچ ماهی تن و یک قهوه بود، به مزون نیو بازگشت. همچون قبل، مسؤول پذیرش با اشاره ی دست دفتر نیو را به او نشان داد. نیومشغول صحبت با دستیارش بود، یک دختر زیبای ساه پوست. دنی به آنان مهلت نداد تشکر کنند و بگویند برود. او جعبه را گشود. ساندویچ ها را بیرون آورد و گفت:

ــ اینجا می خورین؟

نیو به او گفت:

ــ دنی تو ما رو لوس می کنی. تقریباً مثل خدمات دهی هتلهاس.

دنی لرزید و متوجه اشتباهش شد. او خیلی تو چشم آمده بود. اما می خواست برنامه های نیو را بداند. انگار نیو به تقاضای خاموش او پاسخ داد و به اوژینا گفت:

ــ من دوشنبه زودتر از اواخر بعدازظهر نمی تونم برم خیابان هفتم.ساعت یک و نیم با خانم پات قرار دارم.

می خواد بهش کمک کنم چند دست لباس شب انتخاب کنه.

اوژینا گفت:

ــ اجاره ی سه ماه بعدی مون در میاد.

دنی دستمالها را باز کرد. دوشنبه اواخر بعدازظهر. دانستنش مفید بود. او با نگاه اتاق را از نظر گذراند. دفتری کوچک و بدون پنجره. حیف! اگر روزنه ای به خیابان وجود داشت، او می توانست درست پشت نیو را هدف بگیرد. اما چارلی به او گفته بود نباید شبیه به عملی از پیش برنامه ریزی شده باشد.

چشمانش روی نیو خیره ماند. دختری زیبا و سطح بالا.

با وجود این همه زن بدترکیب که این ور اون ور می لولن، واقعاً جای تأسفه که مجبورم اونو بکشم.

او زیر لب خداحافظی کرد و وقتی می رفت، تشکر آنان هنوز در گوش هایش طنین می انداخت. مسؤول پذیرش پول غذا را همراه با انعامی همیشگی و سخاوتمندانه به او داد. دنی در حالی که از در شیشه ای سنگین عبور می کرد، می اندیشید:

اما با دو دلارهایی که بابت تحویل غذا به آدم میدن، نمیشه فوری به بیست هزار دلار رسید.

نیو در حین خوردن ساندویچش، شماره ی تونی مندل را در دفتر زنان معاصر گرفت. وقتی تونی مندل تقاضای نیو را شنید، تعجب زده فریاد کشید:

ــ یعنی چه؟ منشی جک کمپبل هم واسه همین تلفن زده بود. بهش گفتم منم دارم نگران اتل می شم. روراست بگم، من قبول کردم جک یه نسخه از یادداشت های اتل رو بخونه چون اون ناشر اتله. نمی تونم اونا رو به شما بدم، اما مقاله رو براتون می فرستم.

او به نیو مهلت تشکر نداد.:

ــ اما ترو خدا اونو به هیچ کس دیگه نشون ندین. آدمای زیادی تو دنیای مد هستن که تا اونو بخونن، از کوره در میرن.

یک ساعت بعد، نیو و اوژنیا غرق در خواندن مقاله ی اتل بودند. نام مقاله « طراحان و شیادان نابغه » بود و همان طور که از اتل انتظار می رفت، خیلی تند بود. او با نام بردن از سه گرایشی که در پنجاه سال اخیر دنیای مد را تحت تأثیر قرار داده بود، آغاز می کرد:

نیو لوک، کریستین دیور در سال 1947، مینی ژوپ مری کانت در اوایل دهه ی 60 و مجموعه ی بارییر دو پاسفیک که توسط آنتونی دولا سالوا در سال 1972 ابلاغ شده بود.

 

اتل در مورد دیور نوشته بود:

در سال 1947، مد دچار رکود کامل شده بود و هنوز تحت تأثیر مدهای سربازی زمان جنگ قرار داشت، یعنی پارچه های

جُل، شانه های چهار گوش و دگمه های مسی. دیور طراح جوان و خجالتی، تصمیم گرفت بر روی جنگ خطی بکشد و دامن های کوتاه را که سمبل دوران محدودیت بود به سیاه چال تبعید براند. او نبوغ خویش را ثابت کرد و شهامت آن را داشت که به دنیایی ناباور ثابت کند از آن پس پیراهن های عصر سیو دو سانتی متر روی زمین کشیده خواهد شد. در کارش به او کمک نکردند. دامن های بلند او هنگام پیاده شدن یک مشت چلفتی کالیفرنیایی از اتوبوس زیر پاهایشان گیر می کرد و شورشی عمومی را علیه نیویورک برانگیخت.اما دیور محکم روی کار خودش ایستادگی کرد و هفته ها یکی پس از دیگری لباس هایی سرشار از ظرافت با کت کوتاه کمردار. و موقع شکست مینی ژوپ استعداد پیشگام بودن او حقانیت خویش را ثابت کرد. شاید روزی تمام طراحان دریابند که مد همواره از برخی رموز پیروی می کند. اوایل دهه ی 60، اوضاع دنیا تکان خورد.

 

ما نمی توانیم همه را به گردن ویتنام یا واتیکان بیندازیم، اما موج تغییرات در هوا پراکنده بود و یک ابداع گر انگلیسی، زنی جوان و گستاخ وارد صحنه شد. او مری کانت بود، دختر کوچکی که نمی خواست بزرگ شود و هرگز و هرگز لباس بزرگسالان را نپوشید. مینی ژوپ، جوراب شلواری های رنگی و چکمه های بلند به عرصه آمد که تأکید داشت به هر قیمت شده باید ظاهر را جوان نگه داشت. وقتی از مری کانت پرسیدند غایتی را که مد به آن منتهی می شود توضیح دهد، او محکم و رسا جواب داد: « جاذبه ی جنسی ».

 

سال 1972 شاهد پایان یافتن مینی ژوپ بود. زنان خسته از بازی با جدال سجاف ها، به سوی لباس های مردانه روی آوردند.

 

در آن زمان بود که آنتونی دلا سالوا آن طور که کارگزارش دوست دارد به ما بقبولاند، در قصری روی یکی از هفت تپه ی رم متولد نشده، بلکه با نام سال اسپوزیتو در مزرعه ای در ویلیامز بریج وود در برونکس به دنیا آمده است. شاید درک او از رنگها در اثر کمک به پدرش که با اتومبیل سیارش میوه و سبزی در همسایگی

 

پخش می کرد، توسعه یافته است. مادرش آنجلینا، نه کنتس آنجلینا، بابت جمله هایی که همیشه ورد زبانش بود معروف شده بود:

 

« خدا مادرتو بیامرزه، خدا پدرتو بیامرزه. کسی از گریپ فروت های من می خواد؟ »

 

سال در مدرسه ی کریستوفر کلمب ( در برونکس نه در ایتالیا ) شاگردی ضعیف بود و دانشجویی خیلی متوسط در اف. ای.تی.اما چطور سرنوشت او را به عنوان یکی از نادر برگزیدگان معرفی می کند. او مجموعه ای ابداع کرد که او را در اوج قرار داد. بارییر دو پاسفیک، تنها ایده ی منحصر به فرد و ابتکاری او.

 

اما چه ایده ای! تنها با یک ضربه ی جادویی چوبدستی، دلا سالوا مد را به جایگاه خود بازمی گرداند. کسی که در رژه ی مد سال 1972 شرکت کرده باشد، هنوز شگفتی ناشی از لباس های زیبا را که گویی بر

 

تن مانکن ها می رقصید، به یاد می آورد:

 

تونیک ها با بالا تنه ی گشاد، پیراهن های پشمی که در امتداد بدن چین می خورد و آستین های پلیسه که در نور می درخشید. و رنگ هایش! او از رنگمایه های زندگی حاره ای اقیانوس آرام، مرجان ها، گیاهان و حیوانات زیر دریایی الهام گرفته و برای خلق طرح هایش از نقوشی اقتباس کرد که طبیعت به آنها می داد، برخی سرشار از جسارتی شگفت، برخی دیگر تیره، همچون آبی سیمین مشهورش. خالق مجموعه ی بارییر دو پاسفیک شایستگی تمام احتراماتی را که صنعت مد می تواند اعطا کند، دارد.

در این قسمت از مقاله، نیو علی رغم میلش خندید و گفت:

ــ سل چیزایی رو که اتل در مورد بارییر دو پاسفیک نوشته، ستایش خواهد کرد، اما مطمئن نیستم باقیش رو تحسین کنه. اون به قدری دروغ گفته که دست آخر باورش شده در رم به دنیا اومده و مادرش یه کنتس رومی بوده. از طرف دیگه، به طوری که اون شب می گفت، انتظار یه همچین چیزایی رو داشته. الان مد شده که تعریف کنی پدر و مادرت زندگی سختی داشتن. احتمالاً سل کشف می کنه که با خانواده ش برای رسیدن به جزیره ی الیس سوار کدوم کشتی شده و ماکت اون کشتی

رو می سازه.

اتل پس از نگارش درباره ی مدهای اصلی، آن طور که به نظرش می رسید، به طراحان اشرافی که قادر به تشخیص « دگمه از جا دگمه » نبودند و جوانان با استعداد را استخدام می کردند تا کلکسیون های آنان را طراحی و پیاده کنند، حمله کرده بود. او دسیسه ای را فاش می کرد که عبارت بود از پیروی از مسیر آسان و قراردادن دائمی مد در مسیر هرج و مرج. حتی اگر لازم می شد، برای این منظور لباس رقاصان کانکان را بر تن پیرزن های اشرافی می کرد. او کسانی را که همچون بز اخفش از آنها پیروی می کردند و برای یک کت و شلوار که بزحمت دو متر گاباردین برده بود سه چهار هزار دلار پول می دادند، دست انداخته بود.

سپس اتل به گوردون استیوبر پرداخته بود:

در سال 1911، آتش سوزی شرکت ترییانگل شرت ویست افکار عمومی را متوجه شرایط وحشتناک کار کارگرها در کارخانه های پوشاک کرد. به مدد اتحادیه ی جهانی کارگری پوشاک، سری دوزی تبدیل به حیطه ای شده است که در آن افراد مستعد می توانند شرافتمندانه امرار معاش کنند. اما برخی تولید کنندگان راهی یافته اند تا با استثمار محرومان سودشان را افزایش دهند. در جنوب برونکس و لانگ آیلند سیتی مراکز خرید کار قاچاق وجود دارد.مهاجران غیر قانونی که اکثر آنان بزحمت کودکی را پشت سر گذاشته اند، با حقوق های ناچیز جان می کنند زیرا مجوز کار ندارند و می ترسند اعتراض کنند. سردسته ی این کلاهبرداران گوردون استیوبر است. شما در مقاله ی بعدی بیشتر و بیشتر در مورد استیوبر خواهید خواند، اما یک چیز را فراموش نکنید. هربار که یکی از لباسهای او را می پوشید، کودکی که آن را دوخته است، در نظر آورید. بی شک او غذای کافی نخورده است.مقاله با سلامی به نیو کرنی، مدیره ی « مزون نیو » که موجب آغاز تحقیق در مورد گوردون استیوبر شده و لباس های او را از مغازه اش رانده بود، خاتمه می یافت.نیو بسرعت باقی نوشته ای را که در مورد خودش بود، از نظر گذراند و همه را روی میزش گذاشت.

 

نیو بسرعت باقی نوشته ای را که در مورد خودش بود، از نظر گذراند و همه را روی میزش گذاشت.

ــ اون مراعات هیچ کس رو نکرده. شاید ترسیده و ترجیح داده جیم شه و صبر کنه تا آبها از آسیاب بیفته. نظر من اینه.

اوژنیا پرسید:

ــ استیوبر می تونه از اون و مجله شکایت کنه؟

ــ حقیقت بهترین دفاعه. اونا ظاهراً تمام مدارک لازم رو در اختیار دارن. چیزی که عصبانیم می کنه، اینه که آخرین بار که اتل به مغازه اومده بود اشتباهی یکی از کت و دامن های استیوبر رو که ما اشتباهی نگهش داشته بودیم، خرید.

تلفن زنگ زد و لحظه ای بعد منشی در تلفن داخلی زمزمه کرد:

ــ نیو، آقای کمپبل با شما کار داره.

اوژنیا ابروانش را بالا انداخت:

ــ باید قیافه ت رو ببینی!

سپس باقی ساندویچ، کاغذ بسته بندی و لیوان قهوه را جمع کرد و آنها را در سطل انداخت.

نیو پیش از آنکه گوشی را بردارد، منتظر شد در دوباره بسته شود. او کوشید وقتی خودش را معرفی می کند، لحنی بی قید به خود بگیرد. اما علی رغم آن متوجه شد حالتش طوری شده که انگار صد متر دویده است.

جک یکراست رفت سر اصل مطلب:

ــ نیو می تونی امشب با من شام بخوری؟

او منتظر جواب نشد.

... تصمیم داشتم بهت بگم بعضی از یادداشت های اتل لامبستون زیر دستمه و پیشنهاد کنم اونا رو با هم ببینیم، اما واقعیتش اینه که دلم می خواد ببینمت.

نیو با آشفتگی احساس کرد که قلبش تندتر می زند. آنان قرار گذاشتند ساعت 7 یکدیگر را در کارلایل ملاقات کنند.

باقی بعدازظهر یکدفعه خیلی شلوغ شد. ساعت 4، نیو به سالن کوچک رفت و به مشتریان پرداخت. دختر جوانی که بزحمت 19 سال داشت، یک لباس شب و یک پیراهن عصر خرید. او اصرار داشت نیو در انتخاب لباس راهنمایی اش کند.

او به نیو گفت:

ــ می دونین، یکی از دوستام در روزنامه ی زنان معاصر کار می کنه و مقاله ای رو که هفته ی آینده باید چاپ بشه، دیده. توی مقاله تأکید شده که استعداد انگشت کوچیکه ی شما بیشتر از اکثر طراح های خیابون هفتمه و راهنمایی هاتون اکثراً درسته. وقتی اینو به مادرم گفتم، منو فرستاد اینجا.

دو مشتری دیگر هم همین داستان را تعریف کردند. یک نفر، یک نفر دیگر را می شناخت که برایش در مورد مقاله صحبت کرده بود. ساعت شش و نیم، نیو با آسودگی پلاکارد « تعطیل » را به در آویزان کرد.

او گفت:

ــ کم کم دارم فکر می کنم به جای اینکه از اتل انتقاد کنیم، بهتره برای اون بیچاره آرزوی خوشبختی کنیم. اون احتمالاً باعث شده که عایدی ما بالاتر از حدی بره که اگه من توی تمام صفحه های ویمنز وپیر دیلی آگهی داده بودم.

داگلاس براون موقع بازگشت از کار، در سوپر مارکت کوچکی که در مسیر خانه ی اتل بود ایستاد. ساعت شش و نیم، وقتی داشت کلید را در قفل می چرخاند، صدای زنگ مصرانه ی تلفن را شنید. اولین واکنش او این بود که آن را نادیده بگیرد، همان کاری که در تمام طول هفته کرده بود. اما ظاهراً کسی که پشت خط بود، پافشارری می کرد و او مردد شد.

البته اتل اصلاً خوشش نمی آمد کسی به جای او تلفن را جواب دهد. اما آیا پس از سپری شدن یک هفته منطقی به نظر نمی رسید که اتل سعی کند با او تماس بگیرد؟

او کیسه ی خریدها را در آشپزخانه گذاشت. صدای زنگ گوشخراش همچنان ادامه داشت. او عاقبت گوشی را برداشت:

ــ الو.

صدای آن سوی خط مشوش و تو دماغی بود:

ــ گوشی رو بدین به اتل. باید باهاش صحبت کنم.

ــ نیستش. من خواهرزاده شم. می خواین پیغامتون رو به من بدین؟

ــ چه جورم! به اتل بگو شوهر سابقش به کسایی که به هیچ وجه آدم حسابی نیستن کلی پول بدهکاره و تا وقتی داره به اتل پول میده، نمی تونه بدهیش رو پس بده. اگه اتل بخواد بازم رس اونو بکشه، اونا وارد میدون می شن. بهش بگو ممکنه تایپ کردن با انگشتای شکسته براش دردآور باشه.

تلفن صدا کرد و ارتباط قطع شد.

داگ بی اراده گوشی را رها کرد و خودش را روی کاناپه انداخت. پیشانی و زیر بغل هایش پوشیده از عرق بود. او برای جلوگیری از لرزیدن، دستانش را به هم فشرد. بایستی چه می کرد؟آن تلفن تهدیدی واقعی بود یا یک شوخی؟ و نمی توانست آن را نادیده بگیرد، و نمی خواست پلیس را خبر کند. آنان شروع به

بازجویی می کردند. نیو کرنی.

نیو تنها کسی بود که نگران اتل بود. می بایست موضوع این تلفن را با او در میان می گذاشت. او خواهرزاده ی هراسان و نگران به نظر می رسید که راهنمایی می خواست. بدین ترتیب، چه آن تلفن شوخی می بود یا نه، او درامان بود.

 

 

 

اوژنیا داشت کشوی حاوی زیورآلات فانتزی را می بست که تلفن مغازه زنگ زد. گوشی را برداشت:

ــ با تو کار دارن، نیو. یه نفره که انگار سراسیمه س.

مایلز! یه حمله ی قلبی دیگه؟

نیو شتابان گوشی را برداشت:

ــ بله.

اما داگلاس براون خواهرزاده ی اتل لامبستون بود. هیچ نشانی از گستاخی تمسخرآمیز همیشگی اش در صدایش نبود.

ــ دوشیزه کرنی، می دونین من کجا می تونم با خاله م تماس بگیرم؟ وقتی به خونه ش برگشتم، تلفنش زنگ می زد. یه یارویی گفت به اتل هشدار بدم که شوهر سابقش سیموس کلی بدهی داره که تا وقتی به اتل پول میده، نمی تونه اونا رو پس بده. اونا قسم خوردن اگه اون از مقرری صرف نظر نکنه، بهش درس عبرت میدن. یارو تهدید کرد ممکنه تایپ کردن با انگشتای شکسته براش دردآور باشه.

به نظر می رسید داگلاس براون در شرف گریستن است.

ــ دوشیزه کرنی، باید اتل رو خبر کرد.

وقتی داگ گوشی را گذاشت، می دانست تصمیمی درست گرفته است. دختر رئیس پلیس سابق به او توصیه کرده بود با پلیس تماس بگیرد و این اقدام به تهدید را برایشان تعریف کند. از دید پلیس، او به عنوان یکی از دوستان خانواده ی کرنی در نظر گرفته می شد.

داگ آماده می شد گوشی را بردارد که دوباره تلفن زنگ زد. این بار او بدون تردید گوشی را برداشت. پلیس بود که تلفن می زد.

 

جمعه، مایلز کرنی ترجیح داد هرچه سریعتر بیرون برود. خدمتکار وفادارشان لوپ، تمام روز را صرف شستشو، جارو کشیدن، ساییدن و برق انداختن می کرد.

وقتی لوپ با بسته ی پستی صبح از راه رسید، مایلز به دفتر پناه برد. نامه ی دیگری از واشنگتن رسیده بود که او را ترغیب به پذیرش پست ریاست مؤسسه ی مبارزه مبارزه با مواد مخدر می کرد.

مایلز احساس کرد فشار همیشگی آدرنالین رگهایش را داغ کرد. 68 سال. خیلی پیر نبود. دورنمای مبادرت به کاری مفید.

نیو زیادی مراقبش بودم.برای اکثر مردم این یه طور دیگه س. اگه من تو دست و پاش نباشم، اون یه زندگی عادی در پیش می گیره.

مایلز به پشتی صندلی اش تکیه داد، چرمی قدیمی که در طول 16 سالی که رئیس پلیس بود، همواره در دفترش بود. او اندیشید:

صندلی راحتیه. اگه برم واشنگتن اونو با خودم می برم.

او صدای جاروبرقی را در راهرو می شنید و با خود گفت:

" دلم می خواد تمام روز این سرو صدا رو گوش بدم."

ناگهان وسوسه شد و شماره تلفن قدیمی اش، دفتر رئیس پلیس را گرفت، خودش را به منشی هرب شوارتز معرفی کرد و فوری ارتباطش با هرب برقرار شد.

ــ مایلز، چه خبرا؟

ــ اول بهم بگو تونی ویتال چطوره؟

مایلز او را مجسم می کرد، کوتاه قد، شانه های باریک، نگاه محتاط و نافذ، ذکاوتی قابل تحسین و توانایی فوق العاده برای اداره ی سریع یک وضعیت و البته دوستی وفادار.

ــ هنوز نمی شه چیزی گفت. اونا به خیال اینکه تونی مرده ولش کردن و باور کن حق داشتن خیال کنن که تو کارشون واردن. اما اون مأمور فوق العاده یه. علی رغم ظواهر امر، دکترها معتقدن اون می تونه نجات پیدا کنه. بزودی میرم به دیدنش. می خوای باهام بیای؟

آنان قرار گذاشتند برای ناهار یکدیگر را ببینند.

در حین خوردن ساندویچ در باری نزدیک بیمارستان سنت ـ وینسنت، هرب او را از مراسم تشییع جنازه ی قریب الوقوع نیکی سپتی آگاه کرد.

ــ ما مراقبیم. اف بی آی هم همین طور. دفتر دادستانی هم هست. اما من نمی دونم، مایلز.

احساس می کنم نیکی زنده یا مرده، هیچ دخالتی نداشته. 17 سال بیرون از گروه بودن زمانی طولانیه. دنیا تغییر کرده. زمان قدیم، گروه اونا نزدیک مواد مخدر نمی شد. حالا توش شنا می کنه. دنیای نیکی دیگه وجود نداره. اگه خودش نمی مرد، اونا خودشون ترتیب کارو می دادن.

بعد از ناهار، آنان به بخش مراقبت های ویژه ی سنت ـ وینسنت رفتند. آنتونی ویتال باند پیچی شده و زیر سرم بود و متصل به دستگاه هایی که فشار خون و ضربان قلبش را ثبت می کرد. والدینش در سالن انتظار بودند.

پدرش گفت:

ــ به ما اجازه میدن چند دقیقه ای ببینیمش. اون خوب میشه.

اطمینانی آرام در صدایش مشهود بود.

مایلز در حالی که با او دست می داد، گفت:

ــ دلاورها این طوری از پا در نمیان.

مادرتونی شروع به صحبت کرد و خطاب به مایلز گفت:

ــ آقای رئیس پلیس، به نظرم تونی سعی داره یه چیزی به ما بگه.

ــ چیزی رو که لازم بود بشنویم، گفت، اینکه نیکی سپتی دستور کشتن دخترم رو نداده.

رزا ویتال سرش را تکان داد:

ــ آقای رئیس پلیس، من این دو روز اخیر بالا سر تونی بودم. این همه ش نیست. اون می خواد چیز دیگه ای رو به ما بفهمونه.

تونی بیست و چهار ساعته تحت مراقبت بود. هرب شوارتز به پلیس جوانی که در دفتر پرستاران مراقبت های ویژه می ایستاد، اشاره ای کرد:

ــ مراقب باش.

مایلز و هرب با هم سوار آسانسور شدند. هرب پرسید:

ــ نظرت چیه؟

مایلز شانه هایش را بالا انداخت. چیزی که من یاد گرفته م بهش احترام بذارم. غریزه ی مادریه. او به یاد روزی در گذشته های دور افتاد که مادرش بهش گفته بود دنبال آن خانواده ی مهربانی که در طول جنگ به او پناه داده بودند، بگردد. شاید تونی اون شب پیزای زیادی دستگیرش شده. اونا مجبور بودن همه چی رو دوره کنن تا نیکی احساس کنه همه ش رو می دونه.

اندیشه ای به ذهن مایلز آمد:

ــ اوه، هرب، یاد موضوعی افتادم. نیو بابت زن نویسنده ای از آشناهاش که غیبش زده، منو ذله کرده.

می تونی از افرادت بخوای یه خبری بگیرن؟ حدوداً 60 ساله، بین یه متر و هفتاد و پنج تا یه متر و هشتاد سانتی متر قد، خوش لباس با موهای بلوند پلاتینه. اون بدون شک داره با مصاحبه هاش برای مقاله ش هستی یه موجود بدبخت رو به باد میده، اما...

آسانسور ایستاد. آن دو در سرسرا پیش رفتند و شوارتز یک دفترچه ی یادداشت بیرون آورد:

ــ من اتل لامبستون رو در گریسی مانشن دیدم. مشغول تبلیغات انتخاباتی شهردار بود و حالا دیگه شهردار می تونه از شر اون خلاص شه. یه جورایی اعصاب خرد کنه، نه؟

ــ دقیقاً.

آن دو زدند زیر خنده.

ــ چرا نیو نگران اونه؟

ــ چون قسم می خوره که لامبستون پنجشنبه یا جمعه ی گذشته بدون کت از خونه ش بیرون رفته. اون تمام لباساشو از نیو می خره.

هرب گفت:

ــ شاید به فلوریدا یا کارائیب رفته و نخواسته خیلی بار ببره.

ــ این یکی از حدسیات متعددیه که من مطرح کردم، اما نیو تأکید داره تمام لباس هایی که از کمد اتل کم شده، چیزای زمستونیه و اون در وضعیتی هست که اینو بدونه.

شاید نیو چیزی حس کرده. از اول شرح بده.

مایلز به خانه بازگشت تا سکوت و آرامش آپارتمانی را که برق میزد، بازیابد. تلفن ساعت 6 نیو، هم او را خوشحال کرد و هم مغشوش.

ــ بیرون شام می خوری. عالیه. امیدوارم اون جالب باشه.

سپس نیو در مورد تماس تلفنی خواهرزاده ی اتل با او صحبت کرد.

ــ تو بهش گفتی به پلیس اطلاع بده؟ این بهترین کاره. من امروز در مورد اتل با هرب صحبت کردم. الآن بهش خبر میدم.

مایلز برای شام میوه و بیسکویت و یک گیلاس پرییر خورد. تمام مدتی که می کوشید بر

مطالب روزنامه ی تایمز تمرکز کند، لحظه به لحظه پشیمان تر می شد که چرا وقتی نیو می گفت اتفاقی برای اتل افتاده است، او موضوع را سرسری گرفته و از گوش دادن به حرفهای او خودداری کرده است.

او گیلاس دوم پرییر را ریخت و مطلبی را که او را می آزرد، پیدا کرد. دسیسه ی تهدید تلفنی آن طوری که خواهرزاده ی اتل تعریف کرده بود. ساختگی بود.

 

نیو و جک کمپبل در سالن غذاخوری کارلایل نشسته بودند. نیو پیراهن تریکویی را که در بوتیک تنش بود، با یک پیراهن گلدار در رنگهای ملایم عوض کرده بود.

جک نوشیدنی سفارش داده بود. یک مارتینی ـ ودکا با زیتون برای خودش و یک گیلاس شامپاین برای نیو. او به نیو گفت:

ــ تو منو به یاد ترانه ی دختری زیبا مثل نوایی خوش است، میندازی. به شرطی که این روزها دختری رو زیبا خطاب کردن از مد نیفتاده باشه؟ شاید بایست می گفتم.یه خانم شیک و جوون.

ــ من به همون ترانه اکتفا می کنم.

ــ این یکی از لباس هایی نیست که تن مانکن توی ویترین مغازه ت بود؟

ــ حواست جمه. کی اونجا رو دیدی؟

ــ دیشب. اتفاقی از اونجا رد نمی شدم. داشتم کنجکاوی می کردم.

به نظر نمی رسید توضیحاتش بیش از حد او را به زحمت انداخته باشد. نیو او را برانداز کرد. کت و شلوار آبی تیره با راه های نامحسوس طوسی روشن پوشیده بود. نیو ناخوداگاه در مقابل تیپ او، کراوات هرمس به همان رنگ آبی، بلوز خوشدوخت و دگمه سر دستهای طلا، به نشانه ی تحسین سرش را تکان داد.

ــ از امتحان خوب بیرون اومدم؟

نیو لبخندی زد:

ــ تعداد کمی از مردها بلدن کروات و شلوارشون رو با هم هماهنگ کنن. سالها من کراواتهای پدرمو انتخاب می کردم.

پیشخدمت با نوشیدنی ها آمد. جک منتظر شد او دور شود.سپس گفت:

ــ دلم می خواد یه کمی از خودت حرف بزنی. برای شروع، اسم نیو از کجا اومده؟

ــ این یه اسم سلتیکه. در واقع، نیامه. هیجی میشه و نیو تلفظ میشه. از خیلی وقت پیش دیگه اینو توضیح ندادم و وقتی بوتیک رو باز کردم، فقط تلفظ آوایی اونو نگه داشتم. با یه تیر دو نشون زدم. هم توی وقت صرفه جویی کردم و هم عصبی نشدم که چرا نیم ـ آه صدام می کنن.

ــ و نیو اصلی کی بوده؟

ــ یه الهه. میگن معنی ش ستاره ی صبحه. از داستان این الهه خیلی خوشم میاد. میگن اون به دنبال مرد دلخواهش به زمین میاد. اونا مدتی طولانی با هم خوش بودن. بعد مرد هوس می کنه به زمین برگرده. اون شنیده بوده اگه پاهاش زمین رو لمس کنه، به سن واقعیش برخواهد گشت. می تونی باقیش رو حدس بزنی. مرد از اسبش سر می خوره و نیامه ی بیچاره یه دسته استخوون رو رها می کنه و به آسمون برمی گرده.

ــ و تو با عشاقت همین رفتار رو می کنی؟

آن دو زدند زیر خنده. نیو احساس کرد بر اساس توافقی ضمنی، آن دو صحبت در مورد اتل را به بعد موکول کرده اند. نیو قضیه ی تلفن را برای اوژنیا تعریف کرده و به گونه ای عجیب اوژنیا آن را اطمینان بخش یافته بود:

ــ اگه از این جور تلفن ها به اتل میشه، قطعاً معنیش اینه که اون تصمیم گرفته تا وقتی آبها از آسیاب میفته، جیم بشه. تو به خواهرزاده ش توصیه کردی موضوع رو به پلیس بگه. پدرت هم خبر داره. هیچ کار دیگه ای از دستت برنمیاد. احساس من اینه که این اتل پیر و عزیز توی یه مؤسسه ی سلامت و زیبایی قایم شده.

نیو دلش می خواست این نظریه را باور کند. او اتل را از ذهنش دور کرد، شامپاین را نوشید و به جک کمپبل که روبرویش نشسته بود لبخند زد.

 

در حالی که کرفس و سس را مزه مزه می کردند، در مورد دوران کودکی شان حرف زدند. پدر جک متخصص کودکان بود. جک در حومه ی اوهاما بزرگ شده بود و یک خواهر خیلی بزرگتر از خودش داشت که نزدیک والدینش زندگی می کرد:

ــ تینا 5 تا بچه داره. شبهای نبراسکا خیلی سرده.

جک در تعطیلات طولانی در یک کتابخانه کار می کرده و این طوری بوده که به چاپ علاقه مند شده است:

ــمن بعد از دانشگاه در نورث وسترن، برای فروش کتابهای درسی به شیکاگو رفتم.

این شیوه ی خوبی برای اثبات قابلیت هایش بوده:

... بخشی از کار شامل این می شد که ببینی آیا استادانی که به اونا کتاب می فروشی، خودشون در حال نگارش اثری هستن یا نه. یکی از اونا با شرح حال خودش منو ذله کرده بود. دست آخر بهش گفتم خانوم، واقع بین باشیم. زندگی شما یه کسالت مرگباره. اون رفت به رئیسم شکایت کرد.

ــ موقعیتت رو از دست دادی؟

ــ نه. اونا منو به عنوان سردبیر معرفی کردند.

نیو نگاهی به سالن انداخت. سکوت زیبای محیط، ظروف ظریف، نقره آلات و سفره های گلدار، دسته های گل؛ زمزمه های دلنشین میزهای اطراف. او به طرزی مبهم و عجیب احساس خوشحالی می کرد. وقتی پیشخدمت کتلت بره اش را آورد، او در مورد خودش با جک صحبت کرد.

ــ پدرم با چنگ و دندون جنگید تا منو به دانشگاه بفرسته،اما من دوست داشتم تو خونه بمونم. من به مانت ـ سنت ـ وینسنت رفتم و سه ماهی رو آکسفورد انگلستان گذروندم. بعدش هم یه سال در دانشگاه پروس.

تابستونا توی بوتیک های مد کار می کردم. همیشه می دونستم می خوام چی کاره باشم. بزرگترین خوشحالی من شرکت توی شوهای لباسی بود که مانکن ها رژه می رفتن. عمو سل فوق العاده بود بعد از مرگ مادرم، اون یه اتومبیل می فرستاد دنبالم تا بعد از مدرسه در نمایش مجموعه های جدید شرکت کنم.

جک پرسید:

ــ وقتای آزادت رو چی کار می کنی؟

گستاخی زیادی در سؤالش بود. نیو لبخند زد. می دانست او چرا این را پرسید. گفت:

ــ چهار، پنج تا تابستون شریکی یه خونه تو هامپتونز گرفتیم. فوق العاده بود. سال گذشته من صرف نظر کردم. چون مایلز خیلی مریض بود. زمستون ها ترتیبی میدم تا دست کم دو تا آخر هفته رو برای اسکی به ویل برم. فوریه اونجا بودم.

ــ باکی می ری؟

ــ همیشه با بهترین دوستم جولی. بقیه تغییر می کنن.

جک صریحاً پرسید:

ــ و مردها؟

نیو خندید:

ــ انگار مایلز داره حرف می زنه. اون روزی خوشحال میشه که نقش پدر عروس رو بازی کنه. البته چندتایی مرد توی زندگیم بودن. بین اونا، در تمام طول تحصیلم عملاً فقط یه دوست پسر داشتم.

ــ چی شد؟

ــ اون رفت تحصیلاتش رو در هاروارد ادامه بده و من به مد رو آوردم. هرکس راه خودشو ادامه داد. اسمش جف بود. بعدی ریچارد بود. پسر خیلی مهربونی بود. اما یه کاری تو ویسکانسین پیدا کرد. امکان نداشت برای همیشه نیویورک رو ترک کنم. در نتیجه عشق واقعی نبود.

نیو شروع کرد به خندیدن:

ــ دو سال پیش در دو قدمی نامزدی بودم. اسمش جین بود ما تو یه جشن نیکوکاری در اینتر پاید با هم به هم زدیم.

ــ روی کشتی؟

ــ اوهوم. اون تو هودسون بالای خیابون 56 غربی لنگر انداخته بود.خلاصه آخر هفته ی جشن اونجا مهمونی می دادن.لباس های شب و کلی آدم. نود درصد شرکت کننده ها رو می شناختم. من و جین توی ازدحام جمعیت جداگانه سیگار میکشیدیم. من نگران نبودم. تصور می کردم که بالاخره همدیگه رو پیدا می کنیم. اما وقتی این اتفاق افتاد اون از کوره در رفت و منو سرزنش کرد که برای ملحق شدن به اون هیچ کاری نکردم. من نمای کوچیکی از شخصیت اونو که تو زندگیم نمی خواستم، تو یه نظر دیدم.

نیو شانه هایش را بالا انداخت.

... راستش، گمانم هیچ وقت کسی رو که مناسبم باشه، پیدا نکردم.

جک لبخند زد.

ــ البته تا الان. کم کم دارم فکر می کنم تو همون نیو افسانه ای هستی که عشاقش رو پشت سر ول می کنه و چهار نعل میره. نمیشه گفت تو منو در مورد زندگیم سؤال پیچ کردی، اما با این حال همه چی رو برات تعریف می کنم. منم اسکی باز خوبی هستم. دو کریسمس قبلی رو در اروسا گذروندم. دنبال جایی می گردم که امسال تابستون بتونم یه قایق داشته باشم. شاید بتونی حوالی هامپتونز بیای دیدنم. منم مثل تو یکی دوبار داشتم پابند می شدم. راستش، چهار سال با یه زن بودم.

ــ نوبت منه سؤال کنم چه اتفاقی افتاد؟

جک شانه هایش را بالا انداخت.

ــ همین که حلقه رو دستش کرد،شد جوونکی که بی نهایت مالکانه رفتار می کرد. متوجه شدم طولی

نمی کشه خفه بشم. من در زمینه ی ازدواج طرفدار پروپا قرص اصول خلیل جبران هستم.

نیو گفت:

ــ ستون های معبد که از هم دور ایستاده اند؟

حالت احترام بامزه ی جک، پاداش نیو بود:

ــ همینطوره.

 

پیش از صحبت در مورد اتل، منتظر شدند تا تمشک هایشان تمام شد و برایشان قهوه ی اسپرسو آوردند. نیو ماجرای تلفن خواهرزاده ی اتل و این فرضیه را که او جایی قایم شده است، برای جک تعریف کرد.

ــ پدرم با اداره ی سابقش در تماسه. ازشون خواسته مبدأ تلفن ها رو شناسایی کنن. و راستش، من گمون می کنم اتل باید شوهر بیچاره ش رو راحت بذاره. درست نیست این همه سال با سوءاستفاده از اون پول جمع کنه. اتل اصلاً به این مقرری احتیاجی نداره.

 

جک یک نسخه از مقاله ی تا شده ی اتل را از جیبش بیرون آورد. نیو به او گفت:

ــ قبلاً آن را خوانده ام.

جک پرسید:

ــ به نظرت افتراآمیز نیست؟

ــ نه. به نظرم مسخره و زشت و زننده س. و بالقوه افترا آمیز. خوندنش آسونه. هیچ چیز تازه ای توش نیست که کسی توی دنیای مد از قبل اونو ندونه. من از عکس العمل عمو سل مطمئن نیستم. اما با شناختی که ازش دارم، مطمئنم از این واقعیت که مادرش دستفروشی میوه و سبزی می کرده؛ به نفع خودش استفاده می کنه. در مورد گوردون استیوبر شک دارم. حس می کنم اون ممکنه بدجوری واکنش نشون بده. در مورد طراحان دیگه ای که مورد هدف اتل قرار گرفتن هم که دیگه گفتن نداره؟ همه می دونن بین اونا، بجز یکی دو نفر بقیه بلد نیستن یه قلم دست بگیرن. اونا شیفته ی اینن که وول بخورن و تظاهر به کار کردن کنن.

 

جک سرش را تکان داد:

ــ سؤال بعدی. تصور می کنی توی این مقاله موضوعی برای نوشتن یک کتاب رسوایی برانگیز وجود داره؟

ــ نه حتی اتل هم نتونسته به این منظور برسه.

ــ من پرونده ای دارم که تمام حذفیات متن اصلی توشه. هنوز فرصت نکردم اونا رو بررسی کنم.

 

جک صورتحساب را پرداخت.

 

در آن سوی خیابان، مقابل کارلایل، دنی منتظر بود. کاری خطرناک بود و او این را می دانست. او نیو را وقتی پیاده در خیابان مدیسون به سمت هتل می رفت، تعقیب کرده اما موقعیت نزدیک شدن به او را نیافته بود. جمعیت زیاد بود. مردان قوی که به خانه هایشان برمی گشتند. حتی اگر موفق به از بین بردن او می شد، احتمال زیادی وجود داشت که از پا درش بیاورند. تنها امیدش این بود که نیو تنها بیرون بیاید. به سمت اتوبوس برود یا پیاده به خانه برگردد. اما وقتی نیو پیدایش شد، مردی همراه او بود و آن دو با هم سوار تاکسی شدند.

 

چهره ی دنی در زیر لایه ی کثیفی که به او اجازه می داد در بین انبوه دائم الخمرهای محله حل شود، در اثر خشم بدریخت شد. اگر شرایط جوی تغییر نمی کرد، نیو تمام وقت با تاکسی این طرف و آن طرف می رفت. دنی می بایست آخر هفته را کار می کرد. او نمی توانست اجازه دهد بابت آن کار توجه همه به سویش جلب شود. این امر او را مجبور می کرد صبح زود در اطراف ساختمان پرسه بزند. تا شاید نیو برای خرید یا دویدن بیرون برود، یا بعد از ساعت شش بعدازظهر.

 

می ماند دوشنبه و محله ی لباس فروش ها. دنی به نحوی در اعماق وجود خود احساس می کرد که کار در آنجا به انجام خواهد رسید. او به زیر یک ورودی سرپوشیده خزید،پالتوی کهنه اش را در آورد، دست و صورتش را با دستمالی کثیف پاک کرد، پالتو و دستمال را در کیسه ای نایلونی چپاند و به سمت میکده ای در خیابان سوم به راه افتاد.یک آبجو ـ ویسکی برایش خیلی مفید بود.

 

ساعت 10 شب بود که تاکسی مقابل شواب هاوس ایستاد. نیو به جک گفت:

 

ــ پدرم قطعاً داره گیلاس آخر رو می نوشه. می خوای بیای بالا؟

ده دقیقه ی بعد، آنان در دفتر نشسته بودند و کنیاک مزه مزه می کردند. نیو احساس می کرد حادثه ای رخ داده است. اگر چه مایلز به طرزی دلنشین مشغول صحبت با جک بود، نگرانی از نگاهش مشهود بود. او چیزی برای گفتن به نیو داشت که نمی خواست الان بگوید.

جک نخستین دیدارش را با نیو در هواپیما برای مایلز تعریف می کرد:

ــ اون به قدری زود رفت که فرصت نکردم شماره تلفنش رو بگیرم. انگار پرواز بعدی رو از دست می داد.

مایلز گفت:

ــ می تونم تضمین کنم که این طور بوده. من چهار ساعت توی فرودگاه منتظرش بودم.

ــ باید اعتراف کنم که تو مهمونی عصرونه ی اون شب وقتی دیدم نیو اومد پیشم تا در مورد اتل لامبستون باهام صحبت کنه، خوشحال شدم. نیو عقیده داره شما از اتل خوشتون نمیاد، آقای کرنی.

نیو با دیدن تغییر حالت چهره ی مایلز بر خود لرزید.

مایلز گفت:

ــ جک من بالاخره روزی یاد می گیرم به الهامات نیو توجه کنم.

او به سمت دخترش چرخید:

... هرب دو ساعت پیش تلفن زد جسدی رو توی پارک موریسون تو حوزه ی راکلند پیدا کردن با مشخصات اتل همخونی داره. پلیس دنبال خواهرزاده ی اتل می گشت تا اونو شناسایی کنه.

نیو نجواگونه گفت:

ــ چی شده؟

ــ گلوش رو بریدن.

نیو چشمانش را بست.

ــ می دونستم اتفاقی برای اون افتاده. اینو می دونستم.

ــ تو حق داشتی. انگار هنوز هیچی نشده یه مظنون دارن. وقتی همسایه ی بالایی خودرو پلیس رو دیده با عجله خودش رو رسونده.انگار پنجشنبه بعدازظهر اتل با شوهر سابقش دعوای شدیدی کرده. ظاهراً هیچ کس از اون به بعد اونو ندیده. جمعه هم که اتل تو و خواهرزاده ش رو قال گذاشته.

مایلز آخرین جرعه ی کنیاکش را نوشید و برخاست تا دوباره گیلاسش را پر کند.

ــ من به ندرت دو گیلاس کنیاک می خورم. به هر حال، افراد گروه جنایی منطقه ی 20 می خوان فردا صبح ازت بازجویی کنن. دفتر دادستانی راکلند هم خواسته اگه می تونی به محل بری تا لباسهایی رو که تن اتل بوده، شناسایی کنی. راستش، اونا متوجه شدن که جسد پس از مرگ جابجا شده. من به هرب گفته بودم اون تمام لباساشو از تو می خره و تو متوجه شده بودی که هیچکدوم از کت های توی گنجه ش کم نشده. مارک کت و دامنش کنده شده. اونا می خوان بدونن اون مال مغازه ی تو بوده یا نه.

مایلز شگفت زده بود.

... خدای بزرگ، نیو. دلم نمی خواد ببینم تو به عنوان شاهد یه قضیه ی جنایی احضار میشی

جک کمپبل گیلاس دوم را نوشید و بسادگی گفت:

ــ منم دوست ندارم.

باد در طول شب تغییر مسیر داده و ابرهای کم ارتفاع را به سوی آتلانتیک رانده بود. روز شنبه با آفتابی تابان آغاز شد. با وجود این، درجه حرارت برای آن فصل به طرزی نامعمول پایین بود و کارشناس هواشناسی سی.بی.اس از بازگشت ابرها در بعدازظهر و احتمال بارش برفی سبک در اواخر روز خبر می داد. نیو با یک جهش از تخت پایین پرید. او ساعت هفت و نیم با جک برای دویدن قرار داشت. بادگیر و کفش های ورزشی اش را پوشید و موهایش را دم اسبی کرد.

مایلز از قبل در آشپزخانه بود. چهره ی او درهم رفت:

ــ دوست ندارم ببینم صبح به این زودی تنها میری میدوی.

ــ تنها نیستم.

مایلز ابروانش را بالا انداخت:

ــ فهمیدم. یه کم زوده، نه؟ نیو، از اون خوشم میاد.

نیو آب پرتقال ریخت:

ــ فوری هیجان زده نشو. تو از اون کارگزار بورس هم خوشت میومد.

ــ من هیچ وقت نگفتم از اون خوشم میاد. گفتم به نظر خوب میاد. این فرق می کنه.

مایلز لحن شوخش را کنار گذاشت:

... نیو، من فکرامو کردم. به نظر منطقی تر میاد قبل از اینکه تو افراد ما رو ملاقات کنی، اول به دیدن بازرس حوزه ی راکلند بری. اگه درست گفته باشی، لباس های اتل لامبستون از مغازه ی تو اومده پس این اولین چیزیه که باید ثابت بشه. گمونم بعدش باید کمدش رو به دقت بگردی ببینی دقیقاً چی کم شده. ما می دونیم شوهر سابقش مظنون شماره یکه، اما چیزی رو نمیشه ثابت کرد.

صدای زنگ آیفون طنین انداخت. نیو گوشی را برداشت. جک بود. نیو به او گفت:

ــ حاضرم.

سپس از مایلز پرسید:

ــ چه ساعتی می خوای بری راکلند؟ باید یه سر برم بوتیک.

ــ اواسط بعدازظهر خوبه.

مایلز در مقابل قیافه ی متعجب او اضافه کرد:

... کانال 11 مراسم تشییع نیکی سپتی رو نشون میده. می خوام توی ردیف اول باشم.

 

دنی از ساعت هفت صبح در محل همیشگی اش جای گرفته بود. ساعت هفت و بیست دقیقه، مردی بلند قد را با لباس ورزشی دید که وارد شواب هاوس شد و چند لحظه بعد، نیو کرنی همراه او بیرون آمد. آن دو در حال دویدن به سمت پارک رفتند. دنی زیر لب ناسزا گفت. ای کاش نیو تنها بود. دنی موقع آمدن از وسط پارک عبور کرده بود. پرنده پر نمی زد. او می توانست هر جایی نیو را از بین ببرد. او تپانچه را در جیبش لمس کرد. او شب گذشته هنگام بازگشت به خانه چارلی بزرگ را دیده بود. چارلی در خیابان پارک کرده بود با دیدن او، شیشه ی خودرو را پایین داده و بسته ای پیچیده شده در کاغذی قهوه ای رنگ را به سمت او دراز کرده بود. وقتی دنی آن را می گرفت، شکل یک تپانچه را زیر انگشتانش حس کرده بود.

چارلی بزرگ به او گفته بود:

ــ کرنی کم کم داره حسابی ضرر می رسونه. دیگه لازم نیست شبیه تصادف به نظر بیاد. خودت ترتیبی بده که هر طوری شده از پا درش بیاری.

دنی وسوسه شد آنان را تا داخل پارک تعقیب کند و هردو را بکشد. اما ممکن بود چارلی بزرگ خوشش نیاید.

 

در جهت مخالف حرکت کرد. او امروز در پولیوری گنده که تا زانوهایش می رسید فرو رفته و یک شلوار پارچه ای کهنه پوشیده بود، صندلی چرمی داشت و کلاهی ژرسه که سابقاً زرد تند بود و زیر آن کلاه گیس خاکستری به سر گذاشته بود؛ دسته ای موی چرب روی پیشانی اش ریخته بود. او قیافه ی معتادی زهوار در رفته را داشت. در تغییر چهره ای دیگر، او شبیه آدمی الکلی بود. بدین ترتیب، هیچ کس به خاطر نمی آورد فرد بخصوصی در اطراف ساختمان نیو کرنی پرسه زده باشد.

 

در حالی که ژتونی داخل در گردان متروی خیابان 62 می انداخت، اندیشید:

تمام پولایی رو که خرج تغییر لباس کردم، از چارلی بزرگ می گیرم.

 

 

نیو و جک در بالای خیابان 79 وارد پارک شدند و شروع به دویدن به سمت شرق و سپس به سمت شمال کردند. همانطور که به موزه ی متروپولیتن نزدیک می شدند. نیو ناخودآگاه قدمهایش را متوجه غرب کرد.

او نمی خواست از مقابل مکانی عبور کند که مادرش در آنجا مرده بود. در مقابل نگاه متعجب جک گفت:

ــ متأسفم، راهنما تویی.

 

با وجود اینکه نیو کوشید قاطعانه نگاهش را به مقابل بدوزد، نگاهی به سمت منطقه ای انداخت که پشت درختان برهنه واقع شده بود.

روزی که مادرش به دنبال او به مدرسه نیامده بود، خواهر ماریا مدیره ی مدرسه به او گفته بود در دفتر منتظر بماند و پیشنهاد کرده بود تکالیف منزلش را انجام دهد تا مادرش بیاید، ولی نزدیک 5 مایلز به دنبال او آمده بود. در آن لحظه، او بی درنگ فهمیده بود اتفاقی افتاده است. مادرش هرگز دیر نمی کرد.

درست لحظه ای که سرش را بالا آورده و مایلز را با چشمانی قرمز و چهره ای با حالتی آمیخته از ناراحتی و شفقت روبروی خود دیده بود، فهمیده بود. او دستانش را به سوی مایلز دراز کرده بود:

ــ مامانم مرده؟

 

مایلز در حالی که او را روی زمین بلند می کرد و به خود می فشرد، گفته بود:

ــ کوچولوی بیچاره ی من. کوچولوی بیچاره ی من.

 

نیو احساس کرد اشک دیدگانش را تار کرد بر سرعت قدمهایش افزود و همچون برق از جاده ی باریک و خلوت و از مقابل بخش منشعب از موزه ی متروپولیتن که حاوی مجموعه ای مصری بود، عبور کرد. تنها با نزدیک شدن به مخزن بود که سرعتش را کم کرد.

جک قدمهایش را با او هماهنگ کرده بود. او دست نیو را گرفت:

ــ نیو؟

این سؤال بود. در مدتی که آن دو به سمت غرب و سپس به سمت جنوب می دویدند و کم کم سرعت خود را کم می کردند، او درباره ی ریناتا با جک صحبت کرد.

آنان در خیابان 79 از پارک بیرون آمدند. شانه به شانه ی یکدیگر و با دستانی قلاب شده درهم. آخرین تقاطع ها را تا شواب هاوس طی کردند.

 

شنبه صبح، راث به اخبار ساعت 7 رادیو گوش می داد که خبر مرگ اتل را شنید. او نیمه شب یک خواب آور خورده و در خوابی سنگین و مصنوعی و مشوش از کابوس هایی که به گونه ای گنگ آنها را به خاطر

می آورد، فرو رفته بود.

در خواب دیده بود که سیموس دستگیر شده است. سیموس در دادگاه و آن اتل جادوگر در حال شهادت دادن علیه او. راث سالها قبل در یک دفتر حقوقی کار کرده بود و از نوع اتهاماتی که می شد بر سیموس وارد کرد تا حدودی آگاهی داشت.

اما با شنیدن خبر، با دستی لرزان فنجان چایش را پایین گذاشت. او می توانست جرمی دیگر بر آن بیفزاید: قتل.

راث صندلی اش را از پشت میز به عقب راند و شتابان به سوی اتاق رفت. سیموس تازه داشت بیدار می شد. او سرش را تکان داد و با آن حالت خاصی که راث را بشدت عصبی می کرد، دستش را روی صورتش کشید. راث فریاد کشید:

ــ تو اونو کشتی! اگه حقیقت رو ازم پنهان کنی، چطور می خوای کمکت کنم؟

ــ چی میگی؟

راث ناگهان رادیو را روشن کرد. گوینده توضیح می داد که اتل را کجا و چگونه یافته بودند.

 

 

ادامه دارد...

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد