http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (13)
11 دسامبر
جودی جان
نامه ای که از جامائیکا فرستاده بودی، به سلامت رسید. من از اینکه می بینم جودی دوم دارد از مسافرت لذت می برد خوشحالم.
تمام جزئیات سفرت را برایم بنویس. عکس هم بفرست تا بتوانم تو را در آن ببینم.
چقدر جالب است که آدم یک کشتی شخصی داشته باشد تا بتواند روی آن دریاهای زیبا را درنوردد.
ببینم، آن هجده دست لباس سفیدت را تهیه کرده ای یا نه؟ از اینکه نگذاشتم تا موقعی که پایت به بندر کینگزتون برسد، یک کلاه پانامایی بخبری، خوشحال نیستی؟
از حال ما بخواهی داریم پیش می رویم و بدون هیچ گونه واقعه تاریخی هیجان انگیزی دور خودمان می چرخیم. راستی می بل فولر کوچولو را یادت می آید؟ بچه آن زنی را می گویم که در گروه کر آواز می خواند. همان بچه ای که آقای دکتر اصلا از او خوشش نمی آید. ما برای او خانواده ای یافتیم. دلم می خواست آن زن هتی هیفی را انتخاب کند. دختر کوچولویی که جام کلیسا را هنگام مراسم عشاء ربانی دزدید. ولی خدایا نشد، مزه های می بل کار خودش را کرد. به هر حال همان طور که طفلکی ماری می گفت مسئله مهم خوشگلی است. تمام چیزهای دیگر در زندگی فقط به این یک مسئله بستگی دارند.
وقتی که هفته پیش پس از جیم شدنم به نیویورک، به خانه بازگشتم سخنرانی کوتاهی برای بچه ها کردم. به آنها گفتم که من همین حالا از بدرقه عمه جودی آمده ام که با یک کشتی بزرگ به سفر دربایی بزرگ می رفت. با خجالت هر چه تمام تر باید گزارش کنم که مسئله مورد علاقه بچه ها، لااقل پسرها که عمه جودی بود، جایش را با مسئله کشتی عوض کرد:
ـ کشتی روزانه چند تن زغال سنگ مصرف می کند؟
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (12)
یکشنبه عصر
خدمت آقای دکتر مک ری
قضیه دیشب خیلی ترسناک و احمقانه و ابلهانه بود ولی شما حتما مرا تا حالا آن قدر شناخته اید تا بدانید که از حرف های ابلهانه ای که زدم، اصلا قصدم این نبود که به کسی توهین کنم.
می دانید چیست؟ دهان من اصلا چفت و بست ندارد و هر چه بخواهد می گوید. احتمالا فکر می کنید که من برای همه کمک هایی که در این شغل ناآشنا به من کردید و صبری که (اغلب) نشان داده اید، ناسپاسی کرده ام. ولی این حقیقت را می دانم که من هرگز بدون حضور مسئولانه شما نمی توانستم در پشت صحنه، این نوانخانه را بگردانم. خودتان هم خوب می دانید که هر از گاهی شما هم خیلی بی طاقت و بداخلاق بوده اید ولی من هرگز آن را به رختان نکشیده ام. باور کنید از حرف های بیمارگونه ای که دیشب به شما زدم، باوری نداشتم. لطفا پوزش مرا به خاطر این رفتار بد بپذیرید. من دلم نمی خواهد دوستی شما را از دست بدهم. ما با هم دوستیم یا نه؟ امیدوارم این طور باشد.
س مک براید
جودی جان
به نظر نمی رسد که من و آقای دکتر توانسته باشیم با هم کنار بیاییم. من نامه ای مودبانه و مبنی بر معذرت خواهی برایش فرستادم و او با سکوتی بی انتها آن را دریافت کرد. تا امروز بعد از ظهر او نیامده بود، بعد وقتی که آمد سر سوزنی به آن حادثه ناگوار که بین ما گذشته اشاره نکرد. ما فقط درباره مرهم «ایک تیول» که از یک نوع ماهی ساخته شده است و حساسیت پوست سر بچه ها را برطرف می کند، صحبت کردیم. بعد با حضور سدی کیت موضوع صحبت به گربه ها کشید. مثل اینکه گربه مالتی آقای دکتر چهار بچه زاییده و سدی کیت تا آنها را نبیند آرام نمی گیرد. بدون اینکه بفهمم چه کار دارم می کنم، یکهو متوجه شدم که قرار گذاشته ام فردا ساعت چهار سدی کیت را برای دیدن بچه گربه های بیچاره به آنجا ببرم!
آقای دکتر با تعظیمی سرد خداحافظی کرد و رفت و این پایان ماجرا بود.
نامه روز یکشنبه ات رسید از اینکه می شنوم خانه را گرفته اید خوشحالم. بودن شما به عنوان همسایه در کنار ما بسیار زیبا است. اگر تو و مدیر عامل اینجا باشید، پیشرفت های ما به حد اعلا می رسند، ولی مثل اینکه تو قبل از هفتم اوت نمی توانی اینجا باشی.آیا مطمئنی حال و هوای شهر برایت مناسب است؟ تو دیگر چه زن فداکاری هستی! بنازم قدرت خدا را.
با احترامات فائقه به مدیر عامل
س مک ب
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (11)
13 ژوئیه
جودی عزیزتر از جانم
مژده بده!
امروز سی و یکمین روز از اولین ماه اقامت موقت وروجک با آن دو خانم بود. من به آنها تلفن کردم تا همان طور که در قرار داد قید شده برای بازگشت وروجک اقدام کنم ولی آخ جون با امتناع شدید آنها روبه رو شدم. درست وقتی که آنها دارند آتشفشان کوچولو را طوری تربیت می کنند که آتش فوران نکند، فکر می کنی حاضر باشند آن کوچولوی شیرین را از دست بدهند؟ آنها با این درخواست من از جا در رفتند و وروجک دعوتشان را برای اقامت تابستانی در آنجا پذیرفته است.
کارگاه خیاطی هنوز رو به راه است. باید صدای تلق تلق دستگاهها و پچ پچ ها را در اتاق خیاطی بشنوی. حتی بی حال ترین و بی علاقه ترین و بی روح ترین کوچولوی یتیم ما وقتی که می شنود قرار است سه دست لباس خصوصی برای خودش داشته باشد، هر کدام با رنگی متفاوت و با انتخاب شخصی، به وجد می اید و به زندگی علاقه مند می شود. باید ببینی که چطور استعداد خیاطی آنها شکوفا می شود؛ حتی بچه های ده ساله ما دارند به خانمهای خیاط ماهری تبدیل می شوند.
چقدر دلم می خواست یک جوری این بچه ها را با روشی مشابه به آشپزی علاقه مند کنم، ولی می دانی چیست؟ آشپزخانه ما اصلا نمی تواند یک مرکز آموزش باشد. خودت هم می دانی اگر یک نفر مجبور باشد یک گونی سیب زمینی را در یک وعده بپزد، چقدر تو ذوقش می خورد.
فکر می کنم یک بار دیگر هم گفته بودم که دوست دارم کوچولوهایم را بین ده خانواده مهربان تقسیم کنم. که هر کدام زیر نظر یک کدبانوی مهربان، اداره شوند. اگر ما فقط ده کلبه مناسب برای جا دادن آنها داشتیم که باغچه ای گلکاری شده در جلو آنها قرار داشت و در حیاط پشتی چند خرگوش و بچه گربه و توله سگ و جوجه رها شده باشند، می شد گفت که این نوانخانه قابل مطرح شدن در سراسر کشور است و در صورت دیدار چند کارشناس نیکوکار از آن خجالت زده نبودیم.
پنجشنبه:
نوشتن این نامه را سه روز پیش شروع کردم ولی مجبور شدم در وسط آن برای صحبت کردن با یک آدم مستعد برای کار خیر (اعانه او پنجاه تا بلیط سیرک است) آن را قطع کنم و بعد از آن هم دیگر وقت نداشتم دوباره قلم به دست بگیرم.
بتسی برای شرکت در جشن عروسی دختر عموی بیچاره اش که ساقدوش اوست، سه روزه به فیلادلفیا رفته است. امیدوارم که دیگر هیچ کدام از اعضا خانواده او قصد ازدواج نداشته باشند چون در این صورت برای ن ج گ خیلی خطرناک می شود.
بتسی در حین اقامت در فیلادلفیا درباره خانواده ای که تقاضای پذیرش یک کودک را کرده، تحقیقاتی به عمل آورده است. گو اینکه ما برای تحقیق روش درستی نداریم ولی اگر زمانی خانواده ای به چنگمان بیفتد، دوست داریم صحبتها را تمام و کمال انجام دهیم.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (10)
22 ژوئن
جودی عزیزم:
اجازه می خواهم تا گزارش کنم که دیگر نگرانی درباره سیستم آتش نشانی ما وجود ندارد. آقای دکتر و آقای ویترسپون نهایت توجه را به این مسئله کرده اند و فکر نمی کنم تا به حال هیچ سرگرمی جالب و مخربی به اندازه این تمرین اطفاء حریق اختراع شده باشد.
بچه ها همگی توی رختخوابهایشان شیرجه می روند و چرت می زنند، البته با هوشیاری کامل. صدای زنگ خطر بلند می شود! بچه ها مثل فنر از جایشان بالا می پرند و کفشهایشان را می پوشند. بعد پتوی رویی رختخوابها را بر می دارند و آن را دور لباس خواب خیالیشان می پیچند صف می بندند و به سمت راهرو و پله ها می روند. هر یک از سرخپوستهای ما مسئول یکی از هفده کوچولوی شیرخوارگاه است که در موقعیت خطر با شتاب و بدون تشریفات در حالی که کوچولوها از خوشی جیغ می کشند آنها را بیرون می برند. سرخ پوستهای باقی مانده با اطمینان از اینکه سقف فرو نخواهد ریخت، مشغول اطفاءحریق و کمک به دیگران خواهند شد. پرسی که در حین اولین تمیرن مبارزه با آتش رئیس بود، محتویات همه یک دو جین قفسه لباس را در ملافه ها پیچیده و از پنجره به پایین انداخت. من درست سر موقع رسیدم و با استبداد هر چه تمام تر از بیرون انداختن بالشها و تشکها جلوگیری کردم. بعد از ساعتها که لباسها دوباره در قفسه ها چیده و مرتب شدند، آقای دکتر و پرسی که دیگر اشتیاقشان را به این بازی از دست داده بودند به خیمه ها برگشتند و مشغول پیپ کشیدن شدند.
قرار شده تمرین های آینده ما کمی غیر واقعی تر باشد. هر چند خوشحالم به عرض برسانم با وجود مدیریت صحیح ویترسپون در اطفاء حریق ما توانستیم کل عمارت را در شش دقیقه و بیست و هشت ثانیه تخلیه کنیم.
* * *
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (9)
از: ن ج گ
شنبه
گوردون عزیز:
نامه مورخ پنجشنبه تو پیش من است و چقدر به نظرم احمقانه می آید. نه، اشتباه نکن اصلا نمی خواهم تو را سرزنش کنم. من این کاره نیستم. اگر هم بخواهم این کار را بکنم می توانم خیلی سریع و تیز سرزنشت کنم. ولی صادقانه کی گویم. اصلا متوجه نبودم که سه هفته است برایت نامه ننوشته ام. مرا می بخشی؟
ضمنا آقای محترم. باید به عرضتان برسان که من می دانم شما هفته پیش در نیویورک بودید و اصلا زحمت دیدار از ما را به خود ندادید. فکر کردی نمی فهمیم ها...؟ ولی می بینی که فهمیدیم. انگار به ما توهین شده است. دوست داری گزارشی از کارهای امروزم را برایت بنویسم؟ بسیار خوب، بفرمایید
نوشتن گزارش ماهانه به جلسه هیئت مدیره، ممیزی حسابها، صرف ناهار با نماینده ایالتی انجمن کمک به ایتام که مهمان من بود، رسیدگی به لیست غذای کودکان برای ده روز آینده، نوشتن پنج نامه به پنج خانواده ای که سرپرستی پنج تا از بچه های ما را به عهده گرفته اند، دیدار از کودک کندذهنمان لورتا هیگینز ( ببخشید که این کلمه را به کار بردم. می دانم که دوست نداری در حرفهایم اشاره ای از کندذهنی به میان آید) که به خانواده ای آسوده خاطر سپرده شده و مشغول یادگرفتن کار است، بازگشت جهت صرف چای و ترتیب دادن جلسه ای با آقای دکتر درباره این که کودکی مسلول را به آسایشگاه مسلولین بفرستیم و خواندن مقاله ای درباره سیستم مجتمعه کلبه ای برای اسکان بچه های وابسته. ( بده در راه خدا! راستی ما به چند کلبه نیازمندیم. می توانی برای هدیه کریسمس چندتایی برایمان بفرستی؟!)
و حالا هم که ساعت نه شب است من خواب آلوده شروع به نوشتن این نامه برای تو کرده ام. چندتا دختر اجتماعی جوان می شناسی که در طول روز این همه کار مثبت انجام داده باشند؟
راستی یادم رفت که برایت گزارش امروز صبح را بنویسم که ده دقیقه از وقت حسابرسی ام را برای انتصاب آشپز جدیدمان از برنامه حذف کردم. آشپز ما سالی واشنگتن که غذاهایی مناسب حال فرشته هایمان می پخت، امروز واقعا عصبانی شد و نوح طفلک را به وحشت انداخت، طوری که او مجبور شد به من گزارش دهد. خودت که می دانی نوح کارگزار تاسیساتی ماست و به همین دلیلی نمی شود او را کنار گذاشت. خب دیگر سالی واشنگتن جانستون به درد ما نمی خورد. موقعی که اسم آشپز جدیدمان را پرسیدم، جواب داد:«اسم حاجیت «سوزان استله» ولی بر و بچه ها «پت» صدام می کنن.»
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (8)
جودی عزیزم:
نمی خواهی هرگز به نیویورک برگردی؟ پس عجله کن، لطفا سریع تر. من به کلاه نو احتیاج دارم. و خیلی مایلم که آن را از خیابان پنجم بخرم نه از خیابان واتر. خانم گروبی یکی از طراحان و فروشندگان لباس و کلاه به پیروی کورکورانه از مدهای آنچنانی پاریس عقیده ندارد. او خودش مدهای جدید را ابداع می کند. سه سال پیش به منظور سیر و سفر به نیویورک رفته و سری به لباس فروشی های آنجا زده و هنوز هم با طراحی لباسها که از آن سفر الهام گرفته، نان می خورد.
راستی به جز کلاه برای خودم، باید برای بچه ها صد و سیزده عدد کلاه نو دیگر هم بخرم. بگذریم از کفش، شلوار کوتاه، بلوز، روبان سر و جوراب و کش جوراب. واقعا که پوشانیدن لباس آبرومند و شیک به تن بچه های کوچک خانواده ی کوچکی مثل خانواده من مشکل است.
ببینم، آن نامه ی ریزه و میزه ای که هفته گذشته برایت فرستادم به دستت رسید یا نه؟ در نامه روز پنجشنبه ات افتخار ندادی که به آن اشاره ای کنی. خانم خانم ها آن نامه هفده صفحه بود و نوشتنش روزها وقت مرا گرفت.
با احترام
س مک براید
حاشیه: راستی چرا هیچ خبری از گوردون به من نمی دهی؟ بگو ببینم او را دیده ای و اگر بله اصلا اشاره ای به من کرد یا نه؟ شاید دنبال دخترهای زیبای جنوبی که در واشنگتن فراوانند می رود. می دانی که دلم برای خبر لک زده. چرا این قدر در مراوده با من سرسنگینی؟
دشمن عزیز - جین وبستر (7)
جمعه
جودی عزیز عزیزم:
خدا جانم. عجب اتفاقاتی! من آشپز و خدمتکارمان را اخراج کردم تازه... باز بانی ملایم به معلم دستور زبان فهماندم که سال آینده دیگر جایی در این نوانخانه ندارد ولی وای، چه می شد اگر می توانستم از شر آن هون سای محترم خلاص شوم.
باید اتفاقات امروز صبح را به عرضت برسانم. متولی ما که بیماری خطرناکی را از سر گذرانده بود، به طور خطرناکی حالش خوب شد و امروز برای ملاقات سری به ما زد. وروجک داشت روی قالی اتاق من بازی می کرد. معصومانه غرق ساختن خانه با مکعب های کوچک بود. من می خواهم او را از بقیه بچه های کودکستنی جدا کنم و روش مکان خصوصی و دور از اغتشاشات را که نظریه مونته سوری است روی او تجربه می کنم. داشتم به خودم می بالیدم که انگار این روش موثر افتاده چون کلماتی که او در این اواخر به کار می برد مودبانه تر شده است.
بلاخره پس از یک ملاقات نیم ساعته بی ربط هون سای برخاست که برود، همین که در پشت سرش بسته شد (چقدر از خدا ممنونم که اقلا همین قدر صبر کرد) وروجک چشمان قهوه ای خود را به من دوخت و با لبخند مرموزی نجوا کنان گفت: «خدا جون... ا... این مرده عجب چانه ای دارد!»
اگر شما خانواده ای مسیحی و مهربان که می خواهد پسربچه ای پنج ساله مامانی را به فرزند خواندگی قبول کند می شناسید، لطفا سریعا به من اطلاع دهید.
س مک براید
مدیر موسسه جان گریر
خانواده محترم پندلتون
هرگز در عمرم آدمهایی بی خیال مثل شما ندیده ام. شما تازه پا به واشنگتن گذاشته اید، در حالی که من مدتهاست چمدانم را بسته ام و آماده گذراندن تعطیلات جانبخش آخر هفته پیش شما هستم.
لطفا سریع تر. من تا آخرین حد توان یک فرد انسان دوست، در این نوانخانه کار کرده ام و اگر تنوعی در بین نباشدخفه می شوم و می میرم.
دوستدار شما در آستانه ی خفگی
س مک براید
حاشیه: کارت پستالی برای گوردون بفرستید و به او بگویید در واشنگتن هستید. او با خوشحالی، خود و کنگره آمریکا را در اختیارتان خواهد گذاشت. حواسم هست که آقا جرویس زیاد از او خوشش نمی آید ولی خب آقا جرویس باید بلاخره روزی از تنفر نسبت به سیاستمداران دست بردارد.کسی چه می داند.شاید من خودم روزی یک سیاست مدار شوم.
جودی جان:
نمی دانی که ما چه هدایای عجیب و غریبی از رفقا و اعانه دهندگانمان دریافت می کنیم. این را گوش کن، هفته گذشته آقای ویلتون.ج.له ورت (این دقیقا اسم روی کارت اوست) که داشت با ماشینش به طرف نوانخانه می آمد بیرون دروازه موسسه از روی یک شیشه شکسته رد شد و در حالی که از موسسه دیدن می کرد و راننده اش مشغول پنچر گیری بود بتسی دور و بر را به او نشان می داد. او از هر چیزی که می دید، زود خوشش می آمد. مخصوصا از خیمه هایمان.واقعا که مردها عاشق چنین چیزهایی هستند. آخر سر کتش را در آورد و با دو قبیله از بچه های سرخ پوست مشغول بازی بیس بال شد. بعد از یک ساعت و نیم یکهو نگاهی به ساعتش انداخت و لیوانی آب خواست و عذر خواهی کرد و رفت.
تا امروز عصر ما این صحنه را کاملا فراموش کرده بودیم که پستچی آمد و هدیه ای از طرف آزمایشگاه های شیمیایی «ویلتون.ج.له ورت» برای « ن.ج.گ» آورد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (6)
پنج شنبه
دوم مه
جودی عزیزم:
خدای من. عجب حوادث عجیبی اتفاق می افتد. دیگر نفس در سینه ن ج گ حبس شده است. من دارم مشکلات بچه ها را با وجود لوله کش ها، نجار ها و سنگ تراش ها حل می کنم یا بهتر بگویم برادرم آن را حل کرد.
امروز عصر که نگاهی به گنجه ملافه ها انداختم، دیدم که فقط به آن اندازه موجودی داریم که فقط هر دو هفته یک بار می توانیم ملافه رختخواب بچه ها را عوض کنیم که البته این امر در پرورشگاه ن ج گ اجتناب اپذیر است.
مابین این قضایا در حالی که یک کلید از کمربندم آویزان بود، شبیه رئیسه یک قلعه قرون وسطایی در خانه می پلکیدم، چه کسی غیر از جیمی می توانست به دیدنم بیاید؟
چون سرم خیلی شلوغ بود، بوسه ای حواله دماغش کردم و دو بچه بزرگسال و شیطان را مامور کردم تا همه جای نوانخانه را به او نشان دهند. آنها شش نفر دیگر جور کردند و به بازی بیس بال پرداختند. جیمی خسته و کوفته ولی شاداب بازگشت و قول داد که سفرش را تا آخر هفته طول دهد اما وقتی شام ما را خورد تصمیم گرفت که غذذاهای بعدی را در هتل بخورد!
در حینی که ما قهوه به دست کنار آتش نشسته بودیم من نگرانی خود را بابت جوجه ها تا ساخته شدن لانه جدیدشان ابراز داشتم و جیمی را که می شناسید، در عرض کمتر از یک دقیقه نقشه ای کشید.
ـ بالای انبار هیزم و روی آن حلگه کوچک اردو بزنید. سه کلبه بی سقف بسازید که هر کدام ظرفیت هشت تختخواب را داشته باشد و بتوانید بیست و چهار تا از بزرگترین پسرهایتان را در طی تابستان در آن جا دهید. یک شاهی هم خرج ندارد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (5)
سه شنبه
دشمن عزیز
شما تمام اهل خانه را معاینه کردید و بعد با دماغی سربالا از پشت کتابخانه من خرامیدید ولی نفهمیدید که من روی یک سه پایه نشسته ام و منتظر چای و کیک که مخصوصا برای آشتی کنان سفارش داده بودم، هستم. اگر واقعا ناراحت هستید من کتاب کالیکاک را مطالعه می کنم، ولی باید به شما اعلام کنم که دارید مرا از پای در می آورید. مسئولیت اینجا به تنهایی تمام نیروی مرا می گیرد و این واحد اضافه بر دانشگااه که بر گردنم گذاشته اید، واقعا مرا خسته کرده است. هفته گذشته که اعتراف کردم که شب قبل تا نیمه شب بیدار مانده ام، یادتان هست چقدر ناراحت شدید؟ خب آقای محترم، اگر من بخواهم تمام کتاب هایی را که شما می خواهید بخوانم، باید هر شب تا صبح بیدار بمانم.
در هر صورت، من آماده ام. هر روز نیم ساعت بعد از شام استراحت می کنم؛ هر چند دلم می خواهد نیم نگاهی به آخرین داستان بلند کتاب ولز بیندازم، در عوض خودم را با خانواده کودن شما سرگرم می کنم.
کار کار، فقط کار
همیشه تا نیمه شب کار
دوستدار مددکار شما
س.مک.ب
از: ن ج گ
17 آوریل
گوردون مهربانم:
بابت گل های لاله و سوسن متشکرم و جدا چقدر به کاسه های آبی ایرانیم می آیند.
تا به حال چیزی درباره «کالیکاک» ها شنیده ای؟ از من می شنوی این کتاب را بخر و بخوان. کتاب از خانواده دو رگه ای در «نیوجرسی» صحبت می کند و فکر می کنم که نام واقعی و نژادشان با مهارت مخفی نگه داشته شده است. ولی به هر حال این دیگر راست است که در شش نسل قبل مردی جوان و موقر که برای راحت بودن مارتین کالیکاک نامیده شده است، شبی مست کرده و با پیشخدمت جوانی که در بار کار می کرده موقتا می گرزید و به این ترتیب خانواده بزرگ کودن های کالیکاک را به وجود آورده اند: آدمهای همیشه مست، قمار بازان، فاح... ها و اسب دزدها که آبروی ایالت نیوجرسی و سایر ایالات اطراف را برده اند، از آن تیره هستند.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (4)
از نوانخانه جان گریر
جمعه ،هم چنین شنبه
جودی جان:
سنگاپور همچنان در درشکه خانه زندگی می کند. تاماس که هو هر روز او را با عطر اسید فینیک می شوید.
امیدوارم روزی در آینده ای دور سگ عزیز من آماده بازگشت باشد.
مطمئنم که اگر درباره برنامه تازه ای که برای خرج کردن پول هایت ریخته ام، حرفی بزنم، خوشحال می شوی. ما تصمیم گرفته ایم که بخشی از خرید های خود را که شامل کفش، خشکبار و داروست، از مغازه های محلی انجام بدهیم.با وجود اینکه تخفیف می گیریم، باز هم ارزانتر از عمدده فروشی نمی شود ولی آموزشی که همراه این خرید است، به تفاوت قیمتش می ارزد. دلیلش را برایت می گویم:
من پی برده ام که نیمی از بچه ها ی ما چیزی از پول یا قدرت خرید نمی دانند. آنها فکر می کنند که کفش، آرد ذرت، زیر پوشهای فلانل قرمز، تاس کباب و پیراهن های کتانی از آسمان برایشان پایین می افتد. هفته گذشته یک اسکناس یک دلاری سبز نو از توی کیفم افتاد. کوچولوی شیطانی آن را برداشت. می خواست بداند که آیا می تواند تصویر پرنده ی روی آن را پیش خود نگه دارد؟! (آخر عکس عقاب روی اسکناس است.) تصورش را بکن! آن بچه در عمرش هرگز اسکناس ندیده است. من تحقیقاتنی را آغاز و کشف کرده ام که بیشتر بچه های این نوانخانه، یا هرگز در همرشان خرید نکرده اند، و یا کسی را که خرید کند ندیده اند. مثل اینکه ما قرار است وقتی آنها شانزده سالشان شد، به دنیایی تحویلشان بدهیم که منحصرا با دلار و سنت می چرخد!خداوندا!فکرش را بکن. آنها باید تا آخر عمرشان بدون کمک کسی زندگی کنند و ضمنا باید بیاموزند که چطور از سنت و دلاری که در می آورند، بهتر استفاده کنند.
یک شب تمام نشستم و با خودم فکر کردم. بلاخره ساعت نه صبح روز بعد به دهکده رفتم. با هفت مغازه دار صحبت کردم. چهار نفرشان فهمیده و سودمند، دو نفر شکاک و یکی هم به شدت کودن بود. من کارم را با چهار تا از آنها که عبارت بودند از: خشکبار فروش، قال، کفاش و لوازم التحریر فروش شروع کردم.
در عوض خریدهای تقریبا زیاد ما، خود و همکارانشان باید به بچه های ما بیاموزند که چطور به مغازه ها بروند،جنس ها را ببینند و خریدهایشان را با پول واقعی انجام دهند.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (3)
26 مارس
جودی عزیزم:
پیش از نوشتن این نامه با خانمی مصاحبه می کردم که برای غافلگیر کردن شوهرش می خواست نوزادی را به فرزندی قبول کند و به خانه ببرد. اگر بدانی چقدر زحمت کشیدم تا به او بقبولانم که شوهرش سرپرست بچه است و بهتر است قبل از گرفتن بچه با او مشورت کند ولی آن زن با کله شقی هرچه تمام تر می گفت که اصلا به شوهرش مربوط نیست ؛ که او خودش مسئول شستشو و دوختن و پوشاندن لباس و تربیت بچه است نه شوهرش! کم کم دارد دلم برای مردها می سوزد. به نظر نمی رسد که آنها حق و حقوقی هم داشته باشند. حتی فکر می کنم که دکتر جنگجوی ما هم قربانی یک استبداد خانگی باشد و در این میان خدمتکارش را مسئول این کار می دانم. واقعا که مگی مگ گورک به طور فاجعه آمیزی به مرد بیچاره بی توجهی می کند، به طوری که من مجبور شده ام که یکی از بچه های یتیم را برای اداره امور او مامور کنم. همین لحظه سدی کیت چهار زانو روی قالیچه اتاق او نشسته و با حس کدبانو گری خود، دارد دکمه های نیم تنه او را می دوزد در حالی که دکتر در طبقه بالا مشغول معاینه نوزادان است.
حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی. من و حنایی کم کم داریم با روشی کاملا اسکاتلندی با هم مانوس می شویم. او عادت کرده است سر ساعت چهار که کارش تمام می شود و هنگام مراجعه به خانه است، با تلق و تولوق دور و بر خانه را بگردد تا مطمئن شود که ما بیماری وبایی، چیزی نگرفته ایم و دچار جنون بچه کشی نشده باشیم. بعد هم ساعت چهار و نیم به اتاق مطالعه من سرک می کشد تا در مورد مسائل متقابل مشورت کنیم.
می آید که مرا ببیند؟ البته که نه! می آید که نان برشته و چای و مربا بخورد. مردک حالت گرسنه ای دارد. خدمتکارش به اندازه کافی به او غذا نمی دهد. به محض اینکه کمی بر او تسلط پیدا کنم، کاری می کنم تا طغیان کند.
در عین حال او برای خوردن هر چیزی شکر گزار است ولی اوه، خدای من چقدر تلاشش برای آداب معاشرت خنده دار بود.
دشمن عزیز - جین وبستر (2)
29 فوریه
گوردون عزیزم:
تلگراف مفصل و گران قیمتت به دستم رسید. می دانم که چقدر پول داری ولی دلیلی ندارد که این طور آنها را حرام کنی. وقتی که از حرف هایت مشخص است که داری از عصبانیت منفجر می شوی و فقط یک تلگراف صد جمله ای می تواند تو را راحت کند، اقلا شب آن را ارسال کن که ارزانتر تمام شود. اگر تو به پولت احتیاجی نداری، بچه های یتیم من احتیاج دارند.
ضمنا آقای محترم یک کمی عقلت را به کار بینداز. مطمئن باش که من نمی توانم آن طور که تو می خواهی این نوانخانه را به حال خود رها کنم. بروم. این کار از نظر جودی و جرویس منصفانه نیست. باید به خاطر این حرف مرا ببخشی. آنها سال های زیادی است که با من دوستند. حتی بیشتر از سالهای دوستی من و تو، و من اصلا قصد ندارم رویشان را زمین بیندازم.
من با روحیه ای خوب و ماجراجویانه به اینجا آمدم، پس باید کار نیمه تمامم را تمام کنم و اگر من آدمی دمدمی مزاج بودم، مطمئنا تو از من خوشت نمی آمد. البته این حرف به این معنی نیست که خودم را تا ابد به ماندن در اینجا محکوم کنم. قصد من این است که در اولین فرصت مناسب استعفا دهم، ولی خب، باید کمی هم از اعتمادی که پندلتون ها به من کردند و این مفقام حساس را به من دادند، سپاسگزار باشم. ولی شما، آقای محترم، نباید تردیدی داشته باشید که من توانایی های قابل توجهی برای مدیریت و عقلی بیشتر از آنچه که به نظر می آید، دارم.
اگر بخواهم با تمام وجودم این کار را انجام دهم، بهترین سرپرستی می شوم که تا به حال یتیمان به خود دیده اند. حتما فکر می کنی حرفم مسخره است، نه؟ ولی این طور نیست. جودی و جرویس هم به همین دلیل مرا به اینجا فرستاده اند. پس ببین، حالا که آنها این قدر به من اطمینان کرده اند، نمی توانم آن طور که تو می گویی حرفشان را رد کنم. تا زمانی که من اینجا هستم، بیست و چهار ساعته کار می کنم. می خواهم این نوانخانه را در حالی به جانشینم تحویل دهم که همه چیز رو به راه باشد.
دشمن عزیز - جین وبستر (1)
استون گیت، وورسستر، ماساچوست
27 دسامبر
جودی عزیز:
نامه ات رسید و من با حیرت تمام آن را دو بار خواندم. درست فهمیده ام که جرویس برای هدیه ی کریسمس، بودجه ای در اختیارت گذاشته تا نوانخانه ی جان گریر را به یک موسسه ی نمونه تبدیل کنی؟ و تو مرا برای خرج کردن این پول انتخاب کرده ای؟ درست فهمیدم من؟ سالی مک براید مدیر یک نوانخانه؟!
طفلک ها مغزتان عیب کرده یا به تریاکی، چیزی اعتیاد پیدا کرده اید، نکند این تراوش های فکری دو مغز تب دار است؟ من همان قدر برای اداره کردن صد کودک مناسبم که بگویید بیا مدیر یک باغ وحش شو!
تازه هدیه هم که می دهید و یک دکتر اسکاتلندی جالب را تعارف می کنید؟
جودی عزیز و همین طور جرویس جان من می توانم فکر شما را بخوانم. دقیقا می دانم که در گردهمایی خانواده ی پندلتون و کنار آتش بخاری دیواری چه بحثی داشته اید. حتما موضوع صحبت ها این بوده:
(( واقعا جای تاسف نیست که سالی از هنگامی که از کالج رفته، چندان پیشرفتی نکرده است؟ بهتر است به جای وقت تلف کردن و معاشرت در اجتماعات کوچک وورسستر کاری مفیدتر انجام دهد. ]این حرف جرویس بوده [: (( سالی )) دارد کم کم به آن هالوک جوان و خل و چل که خیلی هم خوش تیپ و جذاب است دل می بندد. من که اصلا از سیاستمدارها خوشم نمی آید. ما باید با کاری جذاب و معنوی سر سالی را گرم کنیم تا این خطر از سرش بگذرد. آها... فهمیدم. ما او را مدیر نوانخانه ی جان گریر می کنیم. ))
قصه عشق (18) - پایان
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﻓﮑﺮ ﺟﺪاﯾﯽ از ﻣﺠﯿﺪ ﮐﻼﻓﻪ ام ﮐﺮده ﺑﻮد... ﮐﻮروش درﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺠﯿﺪ ﺑﻮدم وﻟﯽ اﯾﻦ دﻟﺨﻮری... اﯾﻦ دﻟﺨﻮری داﺷﺖ ﺑﯿﭽﺎره ام ﻣﯿﮑﺮد... ﻫﺮﺑﺎر ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮدم ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﻘﺒﻮﻟﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﮕﻪ ﻣﺠﯿﺪ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ وﻟﯽ دﻟﻢ رﺿﺎﯾﺖ ﻧﻤﯿﺪاد...
ﭘﺮﺳﺘﺎر ﺑﻨﯽ وﻗﺘﯽ دﯾﺪ ﻣﻦ و ﺑﻨﯽ ﺑﯿﺪار ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮای ﺣﻤﺎم ﮐﺮدن ﺑﻨﯽ و آﻣﺎده ﮐﺮدﻧﺶ ﺟﻬﺖ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺷﺐ اون رو از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﻨﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ دوش ﺑﮕﯿﺮم و ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻨﺰل آﻗﺎی ﻋﺎﻣﺮی ﺧﻮدم رو آﻣﺎده ﮐﻨﻢ.
وﻗﺘﯽ از ﺣﻤﺎم اوﻣﺪم ﺑﯿﺮون ﻟﺒﺎس ﺑﺴﯿﺎر ﺷﯿﮏ و ﻣﺮﺗﺒﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ دﺳﺖ ﮐﺖ و داﻣﻦ ﺳﺒﺰ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻼﯾﻢ ﺑﻮد روی ﺗﺨﺖ ﺑﺮای ﻣﻦ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدن... ﺑﺎر دﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﻧﻮ و ﮔﺮون ﻗﯿﻤﺖ... ﺣﺪس زدم ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎر ﮐﻮروش ﺑﺎﺷﻪ ﭘﺲ اﻣﺸﺐ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺳﺎده و ﺧﻮﻧﻮادﮔﯽ ﻧﺒﻮده ﮐﻪ ﮐﻮروش ﺧﻮاﺳﺘﻪ اﯾﻦ ﻟﺒﺎس رو ﺑﭙﻮﺷﻢ. وﻗﺘﯽ ﻟﺒﺎس رو ﺗﻦ ﮐﺮدم ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﮐﻮروش ﭼﻘﺪر در اﻧﺘﺨﺎب ﺳﺎﯾﺰ ﻣﻦ دﻗﯿﻖ ﻫﺴﺘﺶ ﭼﺮا ﮐﻪ ﻟﺒﺎس درﺳﺖ اﻧﺪازه ی ﺗﻨﻢ ﺑﻮد!!! ﺣﺘﯽ ﮐﻔﺸﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺮام آﻣﺎده ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدن درﺳﺖ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎم ﺑﻮد!! ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮده ﺑﻮدم و اﯾﻨﻬﻤﻪ دﻗﺖ ﻧﻈﺮ از ﮐﻮروش روی ﺧﻮدم ﺑﺮام ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮد!...
آراﯾﺶ ﻣﻼﯾﻤﯽ ﮐﺮدم و ﻣﻮﻫﺎﻣﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل ﺑﺎ ﺳﺸﻮار ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮدم ﭼﺮا ﮐﻪ ﺻﺎف ﺑﻮدﻧﺶ رو ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﺪل دﯾﮕﻪ اﯾﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯿﺪادم... ﭼﻘﺪر ﻣﺠﯿﺪ ﻣﻮﻫﺎی ﻣﻦ رو دوﺳﺖ داﺷﺖ...
ﻫﻮا دﯾﮕﻪ ﺗﺎرﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﮐﻮروش و ﺑﻨﯽ راﻫﯽ ﻣﻨﺰل آﻗﺎی ﻋﺎﻣﺮی ﺷﺪﯾﻢ. در ﻃﻮل ﻣﺴﯿﺮ ﮐﻮروش زﯾﺎد ﺻﺤﺒﺖ ﻧﮑﺮد ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻮن ﻓﺮدا آﻗﺎی ﻋﺎﻣﺮی ﺑﻪ اﯾﺮان ﺑﺮﻣﯿﮕﺮده ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎن ﺧﺎﻧﻮادﮔﯿﺸﻮن ﺗﺮﺗﯿﺐ دادن وﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ اوﻧﺠﺎ رﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ واﻗﻌﺎ ﻓﺮدا آﻗﺎی ﻋﺎﻣﺮی ﺑﻪ اﯾﺮان ﺑﺮﻣﯿﮕﺮده ﭼﻘﺪر دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﻫﻤﻮن ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻪ اﯾﺮان ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺘﻢ... وﻟﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﮔﺬروﻧﺪن ﻣﺮاﺗﺐ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﺮان ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮل ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ و اﯾﻦ رو ﻫﻢ ﮐﻮروش در ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮام ﺗﺎ ﺣﺪودی ﺗﻮﺿﯿﺢ داده ﺑﻮد.
قصه عشق (17)
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﮐﻮروش وارد زﯾﺮ زﻣﯿﻦ وﯾﻼ ﺷﺪم... ﻫﻤﻪ ﺟﺎی اﯾﻦ وﯾﻼ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﻌﻤﺎری ﻣﺪرن و ﺷﯿﮏ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و زﯾﺮ زﻣﯿﻦ ﻫﻢ از اﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﻣﺴﺘﺜﻨﯽ ﻧﺒﻮد... در ﻃﺒﻘﻪ ی زﯾﺮ زﻣﯿﻦ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد ﺑﺮای ﺗﻔﺮﯾﺤﺎت و ﮐﺴﺐ آراﻣﺶ و ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ از ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺧﺎص و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻃﺮاﺣﯽ ﺷﺪه... اﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻟﻮازم و ﻣﻌﻤﺎری و ﭘﺎﮐﯿﺰﮔﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد ﻣﺪﺗﻬﺎس ﮐﺴﯽ از اﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻢ اﺳﺘﻔﺎده اﯾﯽ ﻧﮑﺮده!...
ﮐﻮروش ازم ﺧﻮاﺳﺖ روی ﯾﮑﯽ از ﻣﺒﻠﻬﺎی ﮐﻨﺎر ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺸﯿﻨﻢ و ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﻤﺪ دﯾﻮاری ﺑﺰرﮔﯽ ﮐﻪ در اوﻧﺠﺎ ﺑﻮد رﻓﺖ و وﻗﺘﯽ در ﮐﻤﺪ رو ﺑﺎز ﮐﺮد ﭼﻨﺪﯾﻦ آﻟﺒﻮم ﻋﮑﺲ ﺑﺰرگ از ﻣﯿﻮن ﺗﻌﺪاد ﺑﯿﺸﻤﺎر ﻗﺎب و آﻟﺒﻮم ﺟﺪا ﮐﺮد و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه اوﻧﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺖ.
آﻟﺒﻮﻣﻬﺎ رو روی ﻣﯿﺰ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﯿﻦ دو ﻣﺒﻞ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺧﻮدش ﻫﻢ روی ﻣﺒﻞ رو ﺑﻪ روی ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺖ و ﮐﻤﯽ ﺑﺮای ﺧﻮدش در ﮔﯿﻼس ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﻘﺪاری وﯾﺴﮑﯽ رﯾﺨﺖ و ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺎ آرﻣﺶ ﻣﺸﺮوب ﻣﯿﺨﻮرد اﯾﻨﺒﺎر ﯾﮏ ﻧﻔﺲ ﻫﻤﻪ ی ﻣﺤﺘﻮﯾﺎت داﺧﻞ ﮔﯿﻼس رو ﺳﺮﮐﺸﯿﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ اﯾﯽ ﺧﯿﺮ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭘﺴﺮی ﺗﻮی زﻧﺪﮔﯿﺶ روزی ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ... وﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﺮای ﭘﺪر ﺑﻨﯽ ﺧﯿﻠﯽ زود ﺟﻠﻮه ﮐﺮد... درﺳﺖ از هفده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ... اوﻧﻢ ﻋﺎﺷﻖ دﺧﺘﺮی ﮐﻪ سه ﺳﺎل از ﺧﻮدش ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﻮد... دﺧﺘﺮی ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ راﺑﻄﻪ داﺷﺖ و ﭘﺪر ﺑﻨﯽ ﺑﺎرﻫﺎ و ﺑﺎرﻫﺎ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع رو دﯾﺪه و ﻣﯿﺪوﻧﺴﺖ...
وﻟﯽ ﺧﻮب ﻋﺸﻖ ﺣﺮف ﺣﺴﺎب ﺳﺮش ﻧﻤﯿﺸﻪ... ﭘﺪر ﺑﻨﯽ اون دﺧﺘﺮ رو دوﺳﺖ داﺷﺖ... دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮد... ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪش... ﻫﺮﭼﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮدن ﮐﻪ اون دﺧﺘﺮ ﺑﻪ دردش ﻧﻤﯿﺨﻮره ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اون ﺣﺮﯾﺼﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ... ﺑﺮای ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ اون دﺧﺘﺮ ﻫﺮﮐﺎری ﻣﯿﮑﺮد از اوﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ وﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﻢ داﺷﺖ و ﭘﺪرش ﻫﻤﯿﺸﻪ اون رو ﺳﺎﭘﻮرت ﻣﺎﻟﯽ ﻗﻮی ﻣﯿﮑﺮد ﻫﺮ ﭼﯿﺰی رو اراده ﻣﯿﮑﺮد ﺑﺮاش ﻣﻬﯿﺎ ﻣﯿﺸﺪ... ﻫﺮﭼﯿﺰی...
ﭘﺪر ﺑﻨﯽ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه راه ﭘﯿﺪا ﮐﺮد دﺧﺘﺮﻫﺎی زﯾﺎدی ﺳﺮ راﻫﺶ ﻣﯽ اوﻣﺪن و ﺗﺎزه اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮﺟﻪ اون دﺧﺘﺮ ﺑﻬﺶ ﺟﻠﺐ ﺷﺪ و وﻗﺘﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﭘﺪر ﺑﻨﯽ ﻧﺸﻮن داد دﯾﮕﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ... ﺳﯿﺮوس ﻟﺤﻈﻪ اﯾﯽ ﻧﺒﻮد از ﻋﺸﻖ ﮐﺎﺗﺮﯾﻦ ﻏﺎﻓﻞ ﺑﺎﺷﻪ... ﭘﺪر ﺑﻨﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮد ﺑﻪ ﺗﻤﻮم ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻫﺎی دﻧﯿﺎﯾﯿﺶ رﺳﯿﺪه و دﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ آرزوش رو داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
شش ﺳﺎل از ورودش ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ دوره ی ﺑﺎﻻﺗﺮی رو ﻃﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﺗﺮﯾﻦ ازش ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻦ... ﺳﯿﺮوس ﺑﺎورش ﻧﻤﯿﺸﺪ... دﯾﮕﻪ ﺗﻮ اوج آﺳﻤﻮن ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺧﻮدش رو... اﻟﺒﺘﻪ ﻫﺮزﮔﯽ ﻫﺎی ﮔﺎه و ﺑﯿﮕﺎه ﮐﺎﺗﺮﯾﻦ رو ﻫﻢ ﻣﯿﺪﯾﺪ وﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﮐﻮرش ﮐﺮده ﺑﻮد... ﻣﯿﺪﯾﺪ و ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﻧﺪﯾﺪن ﻣﯿﺰد... ﻫﺮ وﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺳﯿﺮوس ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﺷﺪه ﺑﺎ دروغ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮد ﻫﻤﻪ ﭼﯽ رو ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺟﻠﻮه ﺑﺪه... ﺳﯿﺮوس ﯾﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻔﻬﻢ ﺑﻮد... ﯾﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪ و ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﻧﺪﯾﺪن ﻣﯿﺰد... ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﺪ و ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪن ﻣﯿﺰد... ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﻧﺸﻨﯿﺪن ﻣﯿﺰد... ﯾﺎﺳﯽ اون ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮد... وﻟﯽ ﯾﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻔﻬﻢ...
قصه عشق (16)
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﻔﻆ آراﻣﺶ ﻣﻦ؟... ﺗﻮ ﻧﺴﺘﺮن رو ﻋﻘﺪ ﮐﺮدی.... اﯾﻦ ﺣﻔﻆ آراﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﻮده؟
ﻣﺠﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻧﺴﺘﺮن رو ﺗﻮی اون ﺧﺮاب ﺷﺪه رﻫﺎش ﮐﻨﻢ و ﺑﺮﮔﺮدم... ﻧﺴﺘﺮن ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﺣﻤﺎﯾﺖ داﺷﺖ... ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ آوردﻣﺶ اﯾﻨﺠﺎ... ﭘﯿﺶ ﺗﻮ... دﯾﮕﻪ ﺗﻨﻬﺎ راﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم رﺳﯿﺪ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﯿﺎرﻣﺶ ﺳﻮﺋﯿﺲ وﻟﯽ ﻗﺒﻠﺶ اﻣﮑﺎﻧﺎت ﻻزم رو ﺑﺮای ﺗﺮک دادﻧﺶ اﻧﺠﺎم ﺑﺪم ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎرﻣﺶ ﭘﯿﺶ ﺧﻮدﻣﻮن... وﻗﺘﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ راه آوردﻧﺶ ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ اﯾﻨﻪ ﮐﻪ دﻟﯿﻞ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺳﻔﺎرت اﯾﺮاد ﻧﮕﯿﺮه و ﺷﺎﻣﻞ ﻗﻮاﻧﯿﻦ ﻣﻨﻊ ﻣﻬﺎﺟﺮت ﻧﺸﻪ... ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻨﻬﺎ راه ﻣﻤﮑﻦ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻋﻘﺪش ﮐﻨﻢ... وﻟﯽ ﻗﺒﻠﺶ ﻣﺴﺘﻠﺰم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﯽ؟... ﺑﻪ ﻣﻦ دروغ ﺑﮕﯽ؟... اﯾﻨﻬﻤﻪ ﻧﻘﺶ ﺑﺎزی ﮐﻨﯽ؟... ﺑﺴﻪ ﻣﺠﯿﺪ... ﺑﮕﻮ دوﺳﺘﺶ داﺷﺘﯽ... ﺑﮕﻮ ﻫﻨﻮزم دوﺳﺘﺶ داری... ﺑﮕﻮ ﻧﺴﺘﺮن درﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ درد ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺨﻮرم... زﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ دار ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺸﻪ... ﻗﻠﺒﺸﻢ داﺋﻢ ﻣﺸﮑﻞ داره ﺑﻪ درد ﻧﻤﯿﺨﻮره... ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﺑﮕﻮ...
ﻣﺠﯿﺪ اﺷﮏ ﺗﻮی ﭼﺸﻤﻬﺎش ﭘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد وﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ ﭼﺮا دﻟﻢ از دﯾﺪن اون اﺷﮏ ﺑﻪ درد ﻧﯿﻮﻣﺪ... ﻓﻘﻂ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﺮدم ﻣﺠﯿﺪ ﺑﺎز ﻫﻢ داره ﺑﻬﻢ دروغ ﻣﯿﮕﻪ...
ﻣﺠﯿﺪ اداﻣﻪ داد: ﯾﺎﺳﯽ... ﺑﻪ ﺧﺪا ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ... ﺑﻪ ﻗﺮآن دوﺳﺘﺖ دارم... اﯾﻨﺠﻮری ﺣﺮف ﻧﺰن... ﻣﻦ اﻻن ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﻧﺴﺘﺮن رو در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﯽ در ﺑﺮن ﺑﺴﺘﺮﯾﺶ ﮐﺮدم ﺗﺎ اﻋﺘﯿﺎدش رو ﺗﺮک ﺑﺪن... درﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﺴﺘﺮن رو ﻋﻘﺪ ﮐﺮدم... ﺑﺎور ﮐﻦ ﺧﻮد ﻧﺴﺘﺮن راﺿﯽ ﻧﺒﻮد ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻘﺪش ﮐﻨﻢ... ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎی آﺧﺮ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮد و ﻣﯿﮕﻔﺖ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﻦ رو ﻧﻤﯿﺒﺨﺸﻪ... وﻟﯽ ﯾﺎﺳﯽ... ﺑﻪ ﺧﺪا ﻣﻦ و ﻧﺴﺘﺮن ﻫﯿﭻ راﺑﻄﻪ اﯾﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ اوﻟﯿﻦ ﮐﺎری ﻫﻢ ﮐﻪ ﮐﺮدم ﺑﻌﺪ از رﺳﯿﺪﻧﻤﻮن ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎد ﺑﺮﯾﻢ و ﺣﮑﻢ ﻃﻼﻗﻤﻮن رو ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ... اوﻧﻢ ﻗﺒﻮل ﮐﺮده... ﻗﻮل داده ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﺷﺮاﯾﻄﯽ ﻣﺰاﺣﻤﺘﯽ ﺑﺮای ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﯾﺠﺎد ﻧﮑﻨﻪ... اون ﻓﻘﻂ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﺣﻤﺎﯾﺖ داره ﯾﺎﺳﯽ... ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ... ﯾﺎﺳﯽ؟
ﻫﻢ دﻟﻢ ﺑﺮای ﻧﺴﺘﺮن ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻫﻢ ازش ﺑﺪم اوﻣﺪه ﺑﻮد... ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ ﭼﺮا ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﻣﺠﯿﺪ رو ﺑﺎور ﮐﻨﻢ.
ﺟﻮاب دادم: ﺑﻠﻪ؟... دﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮای ﺑﮕﯽ... ﻣﺠﯿﺪ ﺗﻮ ﻫﻨﻮز ﺷﻮﻫﺮ ﻧﺴﺘﺮﻧﯽ از ﻣﻦ ﭼﻪ ﺗﻮﻗﻌﯽ داری... ﻣﺠﯿﺪ ﺗﻮ ﻣﯿﺪوﻧﯽ ﺑﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎر ﮐﺮدی... ﺗﻮ ﭼﺮا ﻓﮑﺮ ﮐﺮدی ﻣﻦ اوﻧﻘﺪر ﺑﭽﻪ ام ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺣﻘﺎﯾﻖ رو ﺑﻪ درﺳﺘﯽ درک ﮐﻨﻢ... ﭼﺮا ﺗﻤﺎم اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا رو از اﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﻮدی ﺑﻬﻢ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﻧﮕﻔﺘﯽ... ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﺮاﻫﺎ رو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺟﻮاب ﺑﺪی...
ﻣﺠﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ... ﺑﺎﺷﻪ... وﻟﯽ ﯾﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻧﺴﺘﺮن رو ﻃﻼﻗﺶ ﻣﯿﺪم... ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻮ رو از دﺳﺖ ﺑﺪم... اﻻﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﻧﺴﺘﺮن از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺮﺧﺺ ﺑﺸﻪ ﺣﮑﻢ ﻃﻼق رو ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ و ﻣﺮاﺗﺐ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯿﺸﻢ ﻃﯽ ﺑﺸﻪ... ﺑﻌﺪش دوﺑﺎره ﻣﻦ و ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﺑﻖ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺑﺸﯿﻢ.
قصه عشق (15)
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
1 .: ﺻﺪای ﺑﻮق ﻣﻤﺘﺪ... ﺻﺪای ﻣﺎﻣﺎن ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻧﮕﺮان ﺑﻮد
ﻣﺎﻣﺎن: اﻟﻮ؟... ﯾﺎﺳﯽ؟... ﺧﻮﻧﻪ اﯾﯽ؟... ﮔﻮﺷﯽ رو ﺑﺮدار ﻋﺰﯾﺰم... ﺳﮑﻮت و ﺑﻌﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ.
2 .: ﺻﺪای ﺑﻮق ﻣﻤﺘﺪ.... ﺻﺪای ﻣﺎﻣﺎن اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﺎﻣﺎن: اﻟﻮ؟... ﯾﺎﺳﯽ؟... ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺸﻢ... وردار ﮔﻮﺷﯽ رو... ﭼﺮا ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮف ﻧﻤﯿﺰﻧﯽ ﻋﺰﯾﺰم... ﺑﻪ ﺧﺪا ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻦ اﻻن ﻓﻬﻤﯿﺪم...(ﺻﺪای ﮔﺮﯾﻪ ﺷﺪت ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﯽ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ)
3 .: ﺻﺪای ﺑﻮق ﻣﻤﺘﺪ... ﺻﺪای ﻋﺼﺒﯽ ﻋﻠﯽ
ﻋﻠﯽ: ﯾﺎﺳﯽ؟... اﮔﻪ ﺧﻮﻧﻪ اﯾﯽ ﮔﻮﺷﯽ رو ﺑﺮدار... ﯾﺎﺳﯽ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ اﻧﺪازه ی ﮐﺎﻓﯽ اﻋﺼﺎﺑﻤﻮن ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺘﻪ... ﺗﻮ دﯾﮕﻪ داﻏﻮن ﺗﺮﻣﻮن
ﻧﮑﻦ... ﮔﻮﺷﯽ رو ﺑﺮدار... (ﺳﮑﻮت و ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﯽ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ)
.: ﺻﺪای ﺑﻮق ﻣﻤﺘﺪ.... ﺻﺪای ﻣﺎﻣﺎن ﻣﺠﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮد
ﺑﺪری ﺧﺎﻧﻢ: اﻟﻮ؟... ﯾﺎﺳﯽ؟... ﮔﻮﺷﯽ رو ﺑﺮدار ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺸﻢ... ﻣﺠﯿﺪ اﮔﻪ ﭘﺴﺮ ﻣﻨﻪ... ﻣﻦ ﮐﻪ ﺷﯿﺮم رو ﺣﻼﻟﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ... ﺑﻪ ﻗﺮآن ﻧﻔﺮﯾﻨﺶ ﮐﺮدم... اﯾﻦ روزﻫﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻢ ﻣﯿﮑﻮﺑﻢ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ام ﻧﻔﺮﯾﻨﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ... ﯾﺎﺳﯽ ﺗﻮ رو ﻗﺮآن ﯾﻪ وﻗﺖ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ داﺷﺘﯿﻢ... ﺑﻪ ﻗﺮآن ﻧﻪ... ﻣﻨﻢ اﻻن از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪم... ﯾﺎﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰ دﻟﻢ ﮔﻮﺷﯽ رو ﺑﺮ...
ﺗﻮی اﺗﺎق ﺧﻮاب ﺑﯿﻦ دو در ﺑﺎز ﮐﻤﺪ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮدم و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎی از ﺣﺪﻗﻪ ﺑﯿﺮون زده ﺑﻪ ﭘﯿﻐﺎﻣﻬﺎ ﮔﻮش ﻣﯿﮑﺮدم ﮐﻪ ﺻﺪا ﻗﻄﻊ ﺷﺪ
اوﻣﺪم از اﺗﺎق ﺑﯿﺮون و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ دﯾﺪم ﮐﻮروش ﮐﻨﺎر ﺗﻠﻔﻦ اﯾﺴﺘﺎده و دﮐﻤﻪ ی ﺧﺎﻣﻮش اون رو زده و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﻨﻪ...
رﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺗﺎ دﮐﻤﻪ ی ﭘﺨﺶ رو دوﺑﺎره ﺑﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﮐﻮروش ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﺸﻪ دوﺑﺎره ﺧﻮاﺳﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ دو دﺳﺖ ﻣﻦ رو ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ...
ﺑﺎ ﺑﻬﺖ و ﻧﺎﺑﺎوری و ﮔﯿﺠﯽ ﻣﻔﺮط ﻓﺮﯾﺎد زدم: ﭼﺮا اﯾﻨﺠﻮری ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!! ﻣﯿﺨﻮام ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻘﯿﻪ اش ﭼﯿﻪ...
ﮐﻮروش دﺳﺘﻬﺎی ﻣﻦ رو ﺑﺎ دو دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ... ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ... ﻣﻦ ﺑﺮات ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪم...
ﺣﺎﻻ دﯾﮕﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯿﮑﺮدم ﺻﺪام از اﻋﻤﺎق وﺟﻮدم ﮐﻪ ﭼﺎﻫﯽ ژرف و ﺑﯽ اﻧﺘﻬﺎ ﺷﺪه ﺧﺎرج ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎی ﮐﻮروش ﺧﯿﺮه ﺷﺪم و ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯽ رو ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪی؟... ﺗﻮی اﯾﺮان ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺪوﻧﯽ و ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪارم؟!!!!
ﮐﻮروش ﺑﻪ آﻫﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ ﺗﻮی اﯾﺮان ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎده... ﺧﯿﺎﻟﺖ راﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ...
دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ رﻓﺘﻢ ﮐﻪ دﮐﻤﻪ ی ﭘﺨﺶ رو ﺑﺰﻧﻢ وﻟﯽ اﯾﻦ ﺑﺎر ﮐﻮروش ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺑﺎزوﻫﺎی ﻣﻦ رو ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ...
ﮐﻮروش رو ﺑﺎ ﻓﺸﺎر دﺳﺘﻢ ﻋﻘﺐ زدم و دﮐﻤﻪ ی ﭘﺨﺶ رو ﻓﺸﺎر دادم:
اداﻣﻪ ی ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ی ﺑﺪری ﺧﺎﻧﻢ:
قصه عشق (14)
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﺑﺎرون ﻣﻼﯾﻤﯽ ﻣﯽ ﺑﺎرﯾﺪ وﻟﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد ﮐﻮروش دﻗﺎﯾﻘﯽ زﯾﺮ ﺑﺎرون ﺑﻮده. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ رو دﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ اوﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻣﺠﯿﺪ رﻓﺖ؟
ﻫﻨﻮز ﺑﻐﻀﯽ ﮐﻪ در ﻓﺮودﮔﺎه ﺑﻌﺪ از ﭘﺮواز ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ ی ﻣﺠﯿﺪ در ﮔﻠﻮم ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮد آﺛﺎرش وﺟﻮد داﺷﺖ ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر اﺷﮑﻢ ﺳﺮازﯾﺮ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﺳﺮم ﺟﻮاب ﺳﻮال ﮐﻮروش رو دادم. ﮐﻮروش ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺮد و ﺑﺎ ﺻﺪاﯾﯽ آروم ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻣﯿﮕﺮده... ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش ﺧﯿﻠﯽ زود ﻣﯿﮕﺬره اﯾﻦ ﻣﺪت... ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ... ﻣﯽ ﺧﻮام اﯾﻦ ﻣﺪت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﭘﯿﺶ ﺑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮ اﺣﺴﺎس ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻨﯽ...
ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭼﻨﺪ روز ﻣﺮﺧﺼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺗﺎ ﺑﺎرون ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺪه اﮔﻪ ﻣﻮاﻓﻘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺑﻨﯽ... ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ اوﻧﻢ دﯾﮕﻪ اﻻن ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎی دﯾﺪن ﺗﻮ ﻋﺎدت ﮐﺮده و ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﻪ...
اﺷﮑﻢ رو ﭘﺎک ﮐﺮدم و از ﮐﻮروش ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ،ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ... ﺑﺮﯾﻢ.
اوﻧﺮوز وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﮐﻮروش ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪم و ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮدﯾﻢ دﻗﺎﯾﻘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻃﻮل ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎرون ﺷﺪت ﮔﺮﻓﺖ. ﮐﻮروش ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺷﺪت ﺑﺎرﻧﺪﮔﯽ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮد آﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ از ﻣﻌﻤﻮل راﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻪ. ﺟﺎده ﺧﻠﻮت ﺑﻮد و ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎرون ﺑﻮدم ﺣﺴﺎﺑﯽ از دﯾﺪن ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺑﺎروﻧﯽ اﻃﺮاف ﻟﺬت ﻣﯿﺒﺮدم. ﮐﻮروش در ﺣﯿﻦ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﮔﻔﺖ: دﯾﺸﺐ وﻗﺘﯽ رﻓﺘﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ اﯾﺮان ﺗﻤﺎس ﮔﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ راﺣﺖ ﺑﺸﻪ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم و ﺑﻪ ﮐﻮروش ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم... ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺟﻠﻮ ﺧﯿﺮه ﺑﻮد و در ﻫﻤﻮن ﺣﺎل ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻨﻢ ﺑﻮد. ﺟﻮاب دادم: وﻗﺘﯽ ﻣﺠﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺑﻦ ﺑﺎورم ﺷﺪ دﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎزی ﻧﺒﻮد ﺑﺮای اﻃﻤﯿﻨﺎن اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ...
ﮐﻮروش دﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰد ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺑﺎری ﺳﺮش رو ﺗﮑﻮن داد ﮐﻪ ﺣﺪس زدم از اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ و ﻣﺠﯿﺪ اﯾﻨﻘﺪر ﺑﻬﻢ اﻋﺘﻤﺎد دارﯾﻢ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺬﺗﺶ ﺷﺪه...
وﻗﺘﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ وﯾﻼ ﻃﺒﻖ ﺣﺪس ﮐﻮروش، ﺑﻨﯽ واﻗﻌﺎ" ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮد ﭼﺮا ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ی ﭘﺮﺳﺘﺎرش وﻗﺘﯽ ﺻﺪای ﻣﻦ و ﮐﻮروش رو ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮده ﺟﯿﻐﯽ از ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮐﺸﯿﺪه و در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻧﺮده ﻫﺎی ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺗﺨﺘﺶ روی دو ﭘﺎ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد ﺻﻮرت ﺧﻮﺷﮕﻠﺸﻢ ﺑﻪ ﻧﺮده ﭼﺴﺒﻮﻧﺪه و ﭼﺸﻢ ﺑﻪ درب اﺗﺎﻗﺶ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮد.
وﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ و ﮐﻮروش وارد اﺗﺎﻗﺶ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺎ ﺷﻮق ﺧﺎﺻﯽ ﯾﮏ دﺳﺘﺶ رو از ﻻی ﻧﺮده ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ دراز ﮐﺮد... اون ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺧﻮدﻣﻢ در اﯾﻦ ﻣﺪت ﮐﻮﺗﺎه ﭼﻘﺪر ﺑﻪ ﺑﻨﯽ واﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪم و ﭼﻘﺪر وﺟﻮد ﺑﻨﯽ ﺑﺮام ارزﺷﻤﻨﺪ ﺷﺪه... ﺳﺮﯾﻊ در آﻏﻮﺷﻢ ﮔﺮﻓﺘﻤﺶ و ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﺷﻮق ﺑﻮﺳﯿﺪﻣﺶ.
در ﺗﻤﺎم ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﻣﯿﮑﺮدم ﮐﻮروش از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪ ﺑﯿﺮون ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮد و ﺑﻌﺪ ﺑﺪون ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ اﺗﺎق رو ﺗﺮک ﮐﺮد ﻓﻘﻂ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ ﻣﻦ ﭘﺎﯾﯿﻨﻢ اﮔﺮ ﮐﺎری داﺷﺘﯽ ﺑﮕﻮ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪن ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺎم ﺑﺎﻻ... اﻣﺮوز ﺑﺎرون ﺷﺪﯾﺪه ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﺎل ﺑﻨﺪ اوﻣﺪن ﻫﻢ ﻧﺪاره ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﻤﺎم ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ درﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
ﻣﻦ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﻨﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﮐﻮروش ﻫﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺎﺳﺨﯽ از ﻣﻦ ﻧﻤﻮﻧﺪ و رﻓﺖ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ی ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﭘﺮﺳﺘﺎر ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﺟﻤﻊ آوری اﺗﺎق ﺑﻨﯽ ﺳﺮﮔﺮم ﮐﺮده ﺑﻮد وﻟﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻦ و ﺑﻨﯽ رو ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮد.
اوﻧﺮوز ﯾﻪ ﺷﻠﻮار ﺟﯿﻦ ﺗﻨﮓ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﻮﻟﯿﻮر ﺑﺎﻓﺘﻨﯽ ﻣﻮﻫﺮ آﺑﯽ آﺳﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺑﻮد... ﺑﻨﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﻫﻤﯽ ﺣﻮﻟﻪ اﯾﯽ درﺳﺖ ﺑﻪ رﻧﮓ ﭘﻮﻟﯿﻮر ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﺶ ﮐﺮده ﺑﻮدن ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎی ﻣﺎ ﺑﻪ وﺟﻮد اوﻣﺪه ﺑﻮد و ﻧﺮﻣﯽ ﻟﺒﺎس ﻣﻦ ﺑﺮای ﺑﻨﯽ ﻟﺬت ﺑﺨﺶ ﺑﻮد... داﺋﻢ ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﻟﺒﺎس ﻣﻦ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ و ﺑﻌﺪ ﺻﻮرت ﻗﺸﻨﮕﺶ رو ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﺮزﻫﺎی ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﺎرش اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﺎ اون دﺳﺘﻬﺎی ﮐﻮﭼﻮﻟﻮش ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ... ﮐﺎرش درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺣﺮﮐﺎت ﮔﺮﺑﻪ ای ﺑﻮد ﮐﻪ اﻧﮕﺎر ﺻﻮرﺗﺶ رو ﻣﯿﻤﺎﻟﻪ... و ﻣﻦ ﭼﻘﺪر از ﺣﺮﮐﺎﺗﺶ ﻟﺬت ﻣﯿﺒﺮدم.
قصه عشق (13)
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم و ﮔﻔﺘﻢ: آره... ﻧﻤﯿﺪوﻧﯽ ﻣﺠﯿﺪ ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﺑﻮد اون ﺑﭽﻪ... ﭼﺸﻤﻬﺎی آﺑﯽ... ﻣﻮﻫﺎی ﺑﻮر... ﺳﻔﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺑﺮف...
ﻣﺠﯿﺪ ﻣﻦ رو ﺑﺮﮔﺮدوﻧﺪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮدش و درﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﻪ ﮔﺮدﻧﻢ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻟﺒﺨﻨﺪش ﮐﻢ ﮐﻢ از روی ﻟﺒﺶ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ؟!!!! ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪت ﮐﻮ؟!!!
ﻣﻦ ﺑﻌﺪ از ﻣﺮاﺳﻢ ﻋﻘﺪم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪی ﮐﻪ ﻧﺴﺘﺮن ﺑﻬﻢ داده ﺑﻮد ﺑﻪ ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﻮد. ﻗﻔﻞ اون ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪ ﺟﻮری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﺑﺎز ﻧﻤﯿﺸﺪ و ﻫﻤﯿﺸﻪ اﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮای ﺣﻤﺎم رﻓﺘﻦ ﻫﻢ از ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﺎزش ﮐﻨﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮد ﻣﺠﯿﺪ ﻗﻔﻠﺶ رو ﺑﺎز ﻣﯿﮑﺮد. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﮔﺮدﻧﻢ دﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪم و دﯾﺪم ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪ ﻧﯿﺴﺖ!!!
ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ اون ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪ رو دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ آﺧﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ی ﻧﺴﺘﺮن ﻗﺒﻞ از ﻗﻬﺮ ﮐﺮدﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮد ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ اﺳﻢ ﻣﺠﯿﺪ روی ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪم ﺑﻮد... ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ ﭼﺮا وﻟﯽ ﺑﯽ دﻟﯿﻞ ﺑﺮای ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻢ و ﺧﻮدم ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ رﻧﮕﻢ ﭘﺮﯾﺪه و اﺿﻄﺮاب ﻫﻤﻪ ی وﺟﻮدم رو ﮔﺮﻓﺖ... ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺠﯿﺪ ﺑﻪ ﻃﺮزی ﺧﺎص ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎم دوﺧﺘﻪ ﺑﻮد... ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ...ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ... ﺣﺘﻤﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻨﯽ ﺗﻮی ﺑﻐﻠﻢ ﺑﻮده از ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﺎز ﺷﺪه...
ﻣﺠﯿﺪ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎم ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰد ﻧﻤﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ در ﺻﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮش اﯾﻦ اوﻣﺪه ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ...
ﻣﺠﯿﺪ ﮐﻤﯽ از ﻣﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ... اون ﮔﺮدﻧﺒﻨﺪ... ﻣﯿﺪوﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ راﺣﺘﯽ از ﮔﺮدﻧﺖ ﺑﺎز ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﮕﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ...
آب دﻫﻨﻢ رو ﻓﺮو ﺑﺮدم و ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺠﯿﺪ!!! ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮای ﺑﮕﯽ؟
قصه عشق (12)
نکته
اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ﺑﺮاﺳﺎس واﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﻪ ی ﺗﺤﺮﯾﺮ در آﻣﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻮارد ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد آن اﻓﺮاد از ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدن اﺳﺎﻣﯽ واﻗﻌﯽ ﺧﻮدداری و از اﺳﺎﻣﯽ ﻣﺴﺘﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﺧﻮاﺳﺘﻢ دوﺑﺎره ازش ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮم ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ دﺳﺘﻢ رو روی ﺳﯿﻨﻪ اش ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺧﻮدم رو ﻋﻘﺐ ﮐﺸﯿﺪم وﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﺪرت ﻣﺮدوﻧﻪ اﯾﯽ ﮐﻪ داﺷﺖ ﺻﻮرﺗﻢ رو ﺑﯿﻦ دﺳﺘﻬﺎش ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻦ رو ﺑﻮﺳﯿﺪ و ﺑﻌﺪ در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ رو ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﺧﻮدش ﭼﺴﺒﻮﻧﺪه ﺑﻮد و ﭼﺸﻤﻬﺎش ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺳﯽ... ﺧﻮدت رو از ﻣﻦ دور ﻧﮑﻦ... ﯾﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﺧﺪا دوﺳﺘﺖ دارم... ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ... ﻓﻘﻂ اﯾﻦ رو ﺑﻔﻬﻢ...
ﮔﺮﯾﻪ ی ﻣﻦ ﺷﺪت ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻮﯾﺎ آﺳﻤﻮن ﻫﻢ ﺑﻐﻀﺶ از ﺻﺪای ﮔﺮﯾﻪ ی ﻣﻦ ﺗﺮک ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺧﻮرد و اون ﺑﺎرون ﮐﻢ ﺑﺎ رﻋﺪ و ﺑﺮﻗﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺑﻪ رﮔﺒﺎر ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ...
ﻣﺠﯿﺪ ﺳﺮم رو ﺗﻮی ﺳﯿﻨﻪ اش ﮔﺮﻓﺖ و درﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻧﻮازﺷﻢ ﻣﯿﮑﺮد داﺋﻢ ﺑﺎ ﺗﮑﺮار و ﺻﺪاﯾﯽ آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ: دوﺳﺘﺖ دارم ﯾﺎﺳﯽ... ﺑﻪ ﺧﺪا دوﺳﺘﺖ دارم...
از ﭘﺎرک ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ راه زﯾﺎدی ﻧﺒﻮد وﻟﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ رﮔﺒﺎر ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﻫﺮ دوﻣﻮن وﻗﺘﯽ وارد ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﯾﻢ آب از ﺳﺮ و روﻣﻮن ﻣﯿﭽﮑﯿﺪ... اون ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮردن ﯾﮑﯽ از داروﻫﺎی آراﻣﺒﺨﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﺮام ﺗﺠﻮﯾﺰ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻢ. ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﻣﺠﯿﺪ ﺑﺮام ﯾﺎدداﺷﺘﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و در اون ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮده و ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد.
روزﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ از دﯾﮕﺮی ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ و ﻣﻦ ﻫﺮ روز ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ روز ﻗﺒﻞ از درون ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮرد ﻣﯿﺸﺪم. ﺳﺎﻋﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺠﯿﺪ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﺎرک ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ و ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ روی ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯿﻨﺸﺴﺘﻢ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯾﯽ رو ﮐﻪ در ﻣﺤﯿﻂ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ در ﻗﺴﻤﺘﯽ از ﭘﺎرک ﺗﻌﺒﯿﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدن ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮدم... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻐﺾ ﻣﯿﮑﺮدم و زﻣﺎﻧﯽ اﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﺑﺎ ﺗﻠﺨﯽ و ﺑﻪ آﻫﺴﺘﮕﯽ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ و ﺑﺎ ﺧﺮوج اﺷﮑﻬﺎم از ﭼﺸﻤﻢ ﻣﺠﺒﻮر ﻣﯿﺸﺪم زودﺗﺮ از زﻣﺎﻧﯿﮑﻪ دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﭘﺎرک رو ﺗﺮک ﮐﻨﻢ.