http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (3)
26 مارس
جودی عزیزم:
پیش از نوشتن این نامه با خانمی مصاحبه می کردم که برای غافلگیر کردن شوهرش می خواست نوزادی را به فرزندی قبول کند و به خانه ببرد. اگر بدانی چقدر زحمت کشیدم تا به او بقبولانم که شوهرش سرپرست بچه است و بهتر است قبل از گرفتن بچه با او مشورت کند ولی آن زن با کله شقی هرچه تمام تر می گفت که اصلا به شوهرش مربوط نیست ؛ که او خودش مسئول شستشو و دوختن و پوشاندن لباس و تربیت بچه است نه شوهرش! کم کم دارد دلم برای مردها می سوزد. به نظر نمی رسد که آنها حق و حقوقی هم داشته باشند. حتی فکر می کنم که دکتر جنگجوی ما هم قربانی یک استبداد خانگی باشد و در این میان خدمتکارش را مسئول این کار می دانم. واقعا که مگی مگ گورک به طور فاجعه آمیزی به مرد بیچاره بی توجهی می کند، به طوری که من مجبور شده ام که یکی از بچه های یتیم را برای اداره امور او مامور کنم. همین لحظه سدی کیت چهار زانو روی قالیچه اتاق او نشسته و با حس کدبانو گری خود، دارد دکمه های نیم تنه او را می دوزد در حالی که دکتر در طبقه بالا مشغول معاینه نوزادان است.
حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی. من و حنایی کم کم داریم با روشی کاملا اسکاتلندی با هم مانوس می شویم. او عادت کرده است سر ساعت چهار که کارش تمام می شود و هنگام مراجعه به خانه است، با تلق و تولوق دور و بر خانه را بگردد تا مطمئن شود که ما بیماری وبایی، چیزی نگرفته ایم و دچار جنون بچه کشی نشده باشیم. بعد هم ساعت چهار و نیم به اتاق مطالعه من سرک می کشد تا در مورد مسائل متقابل مشورت کنیم.
می آید که مرا ببیند؟ البته که نه! می آید که نان برشته و چای و مربا بخورد. مردک حالت گرسنه ای دارد. خدمتکارش به اندازه کافی به او غذا نمی دهد. به محض اینکه کمی بر او تسلط پیدا کنم، کاری می کنم تا طغیان کند.
در عین حال او برای خوردن هر چیزی شکر گزار است ولی اوه، خدای من چقدر تلاشش برای آداب معاشرت خنده دار بود.
اول فنجان چای را با یک دست نگه می داشت و بشقاب نان و مربا را با دست دیگر و بعد کور کورانه دنبال دست سوم می گشت تا بتواند با آن خوراکی ها را بخورد، ولی حالا دیگر او مشکل را حل کرده است، به این ترتیب که پنجه های پایش را به طرف داخل می کشد و زانوهایش را به هم می آورد و بعد دستمالش را طوری تا می زند که شکاف بین آنها را پر کند و به این ترتیب دامن بسیار مفیدی درست می کند و بعد با عضله های کشیده شده، می نشیند تا چایش را تمام کند. فکر می کنم بهتر است میزی تهیه کنم. ولی منظره تماشایی حنایی با پنجه های کشیده تنها تفریح نشاط آوری است که من در روز می توانم داشته باشم.
همین الان پستچی رسید. به نظرم، نامه ای از تو برایم داشته باشد. خواندن نامه های تو در این زندگی یکنواخت نوانخانه می تواند برای من استراحت جالبی باشد. اگر دوست داری این مدیر را راضی نگه داری، بهتر ازت، مرتب نامه بفرستی.
* * *
نامه ها دریافت و مطالعه شد.
خواهش می کنم مراتب سپاسگزاری قلبی مرا برای آن سه سوسمار مرداب به آقا جرویس ابلاغ کن. او واقعا ذوق هنری فراوان خود را در انتخاب کارت پستالها نشان داده است.
از میامی نامه هفت صفحه ای مصورت همرا با نامه آقا جرویس رسید. من قیافه آقا جرویس را، حتی بدون نشانه از درخت نخل تمیز دادم، چون از هر دوی شما پر موتر است! همچنین من نامه ای گرم و صمیمی از دوست مهربان و جوانم در واشنگتن، به انضمام یک کتاب و یک جعبه شکلات دریافت داشتم. کیسه ای پر از بادام زمینی هم برای بچه ها توسط پست سریع السیر رسید. هرگز چنینی پشتکاری را برای دلربایی از کسی دیده ای؟
خبری که از جیمی رسیده و مرا مورد لطف قرار داده از این قرار است که به محض اینکه پدر بتواند او را از کار کردن در کارخانه معاف کند، به دیدارم می آید.
طفلکی جیمی از آن کارخانه نفرت دارد. نه این که تنبل باشد. بلکه چکار کند که اصلا علاقه ای به لباسهای کار ندارد. ولی پدر اصلا چنین بدذوقی را نمی تواند تحمل کند. چون او کارخانه را برپا کرده شور و شوقی بریای لباسهای کار ایجاد کرده که ناچار این شوق باید از پدر به بزرگترین پسر به ارث برسد.
عجب شانس خوبی دارم که دختر به دنیا آمده ام. کسی از من انتظار ندارد که لباس های کار را دوست داشته باشم ولی خب در انتخاب هر شغلی هم مثل شغلی که اکنون دارم، آزادم. خب، برگردیم سر نامه های پستی.
نامه ای تبلیغاتی از یک عمده فروش مواد غذایی رسیده که نوشته: انواع مختلف اجناس منحصر به فرد مثل بلغور جو، برنج، آرد، آلوی خشک و سیب خشک شده دارد که مخصوص زندانها و موسسات خیریه بسته بندی کرده. واقعا به نظر مقوی می آیند، مگر نه؟
همچنین نامه هایی از چند کشاورز دریافت داشته ام. هر کدام از آنها مایلند پسری خوش بنیه و درشت چهارده ساله را که از کار کردن بیمی نداشته باشد، به سرپرستی قبول کنند. منظور آنها اسکان دادن پسرها در خانه ای راحت است و این خانه های خوب، حالا که فصل کاشت بهاره نزدیک می شود، ظاهر شده اند. هفته گذشته وقتی که ما درباره یکی از این کشاورزها در بخشداری تحقیق می کردیم، به سوال همیشگی ما که آیا او مال و منالی هم دارد این گونه پاسخ داده شد:«احتمالا بایستی یک سر بطری باز کن داشته باشد!»
بعضی از خانواده هایی را که ما درباره شان تحقیق کرده ایم،مطمئنا شما هم تایید نمی کنید. ما دیروز در دهکده خانواده ای بسیار خوشبخت را یافتیم. آنها فقط د رسه اتاق به طور فشرده زندگی می کنند تا بقیه قسمتهای خانه زیبایشان تمیز بماند! آنها می خواهند دختر چهارده ساله ای را به سرپرستی قبول کنند یا به عبارت دیگر به عنوان خدمتکار برایشان کار کند. می خواهند او را کنار سه فرزند دیگرشان در یک اتاق کوچک جا بدهند. خانه سه منظوره آنها یا بهتر بگویم، اتاق نشیمن، غذاخوری، و آشپزخانه، از هر آپارتمان شهری که تا به حال دیده ام، بی نظم تر و فشرده تر بود و هوای کثیف تری داشت. دماسنج آن، دمای هشتاد و چهار درجه فارتهایت (بیست و نه درجه سانتی گراد) را نشان می داد. اصلا نمی شد گفت که آنها دارند آنجا زندگی می کنند؛ بلکه باید گفت که دارند کی پزند.
خیالت راحت باشد که ما هیچ کدام از دخترهایمان را به آنها ندادیم.
من در اینجا قانونی وضع کرده ام که عوض بشو نیست. البته قانون های دیگر ممکن است تغییر کنند ولی این یکی نه. هیچ کودکی به خانواده ای سپرده نمی شود مگر این که آنها بتوانند شرایطی بهتر از شرایط ما برای بچه ایجاد کنند. البته منظورم شرایطی است که در چند ماه آینده یعنی وقتی که ما بتوانیم اینجا را به یک موسسه خیریه نمونه تبدیل کنیم، وضع خواهد شد. البته باید اعتراف کنم که اوضاع اینجا هنوز کمی به هم ریخته است.
خب بگذریم. در حال حاضر من در مورد انتخاب خانواده، بسیار محتاط هستم و سه چهارم درخواست ها را رد می کنم.
بعدا:
گوردون بدرفتاری خود را نسبت به بچه ها تلافی کرده؛ کیسه متقالی بادام زمینی اش که بیتر از یک متر بلندی دارد، همین الان روبه روی من است.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011152855_72917067385030235098.jpg
دسر بادام سوخته ای را که در کالج به ما می دادند، به یاد می آوری؟ ما دماغمان را می گرفتیم و آن را با اکراه می خوردیم. من حالا دارم آن را اینجا رواج می دهم و اطمینان دارم که این دفعه بچه ها دماعشان را نمی گیرند و با بی میلی آن را نمی خورند.
جدا غذا دادن به بچه هایی که زیر دست خانم لیپت بزرگ شده اند عجب کیفی دارد. آنها به طور رقت انگیزی برای نعمت های کوچک شکر گزار هستند.
دیگر نمی توانی گلایه کنی که نامه ام خیلی کوتاه بود.
در آستانه گرفتگی عضلات بر اثر کار زیاد
س. مک براید تو
از نوانخانه جان گریر
تمام روز جمعه
جودی عزیزم:
اگر بگویم دشمن تازه ای پیدا کرده ام، حتما برایت جالب است.نه؟
بله،خدمتکار آقای دکتر. چندین بار با این هیولا با تلفن حرف زده و فهمیده بودم که صدایش طنین آرام و پایینی را که مشخصه فرقه «ور دو ور» است، ندارد. ولی حالا او را دیده ام. امروز صبح که داشتم از دهکده بر می گشتم، راهم را کمی کج کردم و سری به خانه آقای دکتر زدم. از قرار معلوم حنایی زاییده محیطش است. رنگ خانه اش سبز زیتونی و دارای شیروانی چهار ترک است. کرکره های آن به پایین کشیده شده اند. درست مثل این است که چند ساعت قبل یک مراسم تشییع جنازه در آنجا انجام شده است! اصلا متعجب نیستم که چرا شادی ها و تفریح هایی که هر کسی در زندگی دارد، از این مرد بیچاره فراری هستند. بعد از آنکه ظاهر خانه او را دیدم، درونم را حسی عجیب از کنجکاوی فرا گرفت که بدانم آیا داخل خانه هم مانند بیرون آن است یا نه؟
به این بهانه که امروز قبل از صبحانه پنج بار عطسه کرده بودم، تصمیم گرفتم داخل شوم و با او مشورتی بکنم. یقینا او پزشک اطفال است ولی عطسه کردن در تمام سنین رایج است، به همین دلیل هم با شجاعت هر چه تمام تر از پله ها بالا رفتم و زنگ در را به صدا در آوردم.
ا... این چه صدایی است که آرامش ما را به هم می زند!؟ به جان مادرم قسمخود سایروس است که از پله ها بالا می آید.
من باید چندتا نامه بنویسم. نمی توانم عذاب شنیدن حرف های او را تحمل کنم. پس جیمی را با عجله به دم در می فرستم و به او می گویم که با شهامت هر چه تمام تر به مردک بگوید که من بیرون رفته ام.
* * * * *
هورا... او رفته، و این پنج ستاره یادآور پنج دقیقه عذاب آور است که در تاریکی کمد کتابخانه ام گذرانده ام.
جین با لحنی دلجویانه به او گفت که باید منتظر بشود. او داخل شد و نشست ولی آیا جین مرا با حالی نزار در داخل کمد رها می کرد؟ نه! او هون سایروس را به مهد کودک برد تا خرابکاری عجیب سدی کیت را ببیند. این مرد عاشق دیدن خراب کاری هاست. مخصوصا اگر به دست سدی کیت باشد. اصلا نمی دانم که جین می خواهد چه افتضاحی را بر ملا کند ولی خب دیگر مهم نیست. چون او رفته! مهم این است!...
کجا بودم؟ بله، بله من زنگ خانه آقای دکتر را به صدا در آوردم. در را شخصی درشت هیکل و بلند قد که آستین هایش را بالا زده بود، باز کرد. قیافه اش خیلی فعال به نظر می رسید. دماغش عقابی و چشمهایش خاکستری سرد بود.
او گفت: «بفرما» با من طوری برخورد کد که انگار فروشنده جارو برقی هستم!
با فروتنی لبخندی زدم و گفتم:«صبح شما بخیر. شما خانم مک گورگ هستید؟» و داخل شدم. او گفت:«بله خودشه. شمام حتما همان خانم جوانی هستید که مدیر تازه نوانخانه است؟»
ـ بله همین طور است. آیا او در خانه است؟
ـ نه نیست.
ـ ولی الان که باید در مطب باشد.
ـ زیاد به وقت اهمیت نمی ده.
عبوسانه گفتم:« باید بدهد. لطفا به او بگویید که دوشیزه مک براید برای مشورتی به اینجا آمد و از او بخواهید که امروز عصر سری به نوانخانه بزند.»
خانم مک گورگ خرخری کرد و گفت:«ام م م... باشد» وبعد در را چنان محکم بست که لبه دامنم لای در گیر کرد.
وقتی امروز عصر، موضوع را به دکتر گفتم، شانه هایش را بالا انداخت و خاطر نشان کرد که این رفتار او خیر خواهانه بوده است.!
من گفتم:«چرا او را تحمل می کنید؟»
ـ از کجا می توانم کسی بهتر از او پیدا کنم؟ کار کردن برای مرد تنهایی که برنامه مرتبی ندارد و وقت غذا خوردنش مشخص نیست، کار مشکلی است. اعتراف می کنم که اگر او گرمایی به خانه من نمی بخشد، در عوض اگر ساعت نه شب شام بخواهم، می تواند غذای گرمی تهیه کند.
همان که گفتم، حاضرم شرط ببندم که غذاهای گرم او نه خوشمزه اند و نه به طرز قشنگی روی میز چیده می شوند. او پیرزنی نالایق و بی حیا است و می دانم چرا از من خوشش نمی آید. فکر می کند که من می خواهم دکترش را از دستش در بیاورم و او را از شغلی راحت محروم کنم. این مثل یک شوخی بی مزه است، مگر نه؟ ولی من اصلا قصد ندارم او را از اشتباهش بیرون بیاورم، چون دوست دارم که آن هیولای پیر را کمی اذیت کنم. ممکن است برای دکتر شامهای بهتری بپزد و او را کمی چاق تر کند. می دانم که مردهای چاق خوش ذات هستند.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011153256_89106634069329434642.jpg
ساعت ده شب.
خودم هم نمی دانم سرتاسر روز و در فواصل استراحت چه مزخرفاتی برایت نوشته ام. بلاخره باید شب می رسید و حالا من آن قدر خسته و کوفته ام که حتی نمی توانم سرم را بالا نگه دارم. واقعا که آهنگ مورد علاقه تو حقیقت دردناکی را آشکار می کند:«هیچ لذتی در زندگی بالاتر از خوابیدن نیست.»
دیگر شب به خیر می گویم.
س.مک.ب
واقعا که انگلیسی زبان مزخرفی است. فقط به آن چهل کلمه یک سیلابی که ردیف شده اند نگاهی بینداز.
از: ن ج گ
اول آوریل
جودی جان
من برای ایزادور کوچ نایدر خانواده ای یافتم و او را به آنها سپردم. مادر جدیدش زنی سوئدی و چاق و خندان است که چشمان آبی و موهای بور دارد. او از شیرخوارگاه پر از بچه ی ما به این دلیل این پسر بچه را انتخاب کرد که رنگ پوستش سبزه بود. او همیشه عاشق سبزه رو ها بود ولی هرگز در خواب هم نمی دید که چنین بچه ای داشته باشد. قرار است اسمش به یاد عموی مرحومش به اسکار کارلسون تبدیل شود.
اولین ملاقات من با هیئت امناء روز چهارشنبه آینده خواهد بود. باید بگویم که اصلا هم با بی صبری در انتظارش نیستم. چون من باید به عنوان کار عمده ی این جلسه سخن رانی افتتاحیه را ایراد کنم.
چقدر دلم می خواست که مدیر عامل اینجا بود تا پشتیبان خوبی برایم باشد ولی خب یک چیز را می دانم و آن این است که من هرگز آن رفتاری را که خانم لیپت با متولیان داشت، تکرار نخواهم کرد. من «اولین چهارشنبه ها» را به عنوان حادثه ای اجتماعی و مطبوع می بینم و این روز برایم روز استراحت است که با دوستان دور هم جمع می شویم و تفریح و مباحثه می کنیم و اصلا دوست ندارم که تفریحات ما بچه هایم را ناراحن کند. می بینی که تجربه های تلخ جروشای کوچولو چگونه در من اثر کرده؟
آخرین نامه ات رسید. در آن هیچ اشاره ای به مسافرت به شمال نکرده بودی. فکر نمی کنی وقت آن رسیده باشد که رویت را به طرفق خیابان پنجم بگردانی؟
«خونه،خونه است همیشه در خونه بمون» این لهجه اسکاتلندی که این طور روان از قلم جاری می شود، باعث تعجبت شده؟ از وقتی که با حنایی آشنا شده ام، بر لغاتی که می دانستم واژه های جدیدی افزوده شده است.
زنگ شام! تو را تنها می گذارم و می روم تا نیم ساعت پر انرژی را با خوراک گوشت گوسفند سر کنم! در اینجا ما برای زنده ماندن غذا می خوریم.
ساعت شش
دوباره سر و کله آقای سایروس پیدا شد. او به طور ناگهانی ظاهر می شود تا شاید مرا در حال ارتکاب جرم غافلگیر کند. وای که من چقدر از این مرد بیزارم. او موجودی صورتی رنگ، چاق، پف کرده و پیر، با روحیه ای صورتی رنگ، چاق، پف کرده و پیر است. قبل از اینکه بیاید، شاد و امیدوار و سرحال بودم ولی حالا که آمده تا آخر روز، کاری جز غرغر کردن ندارم. او برای تمام بدعتهایی که من می گذارم، دلسوزی می کند. مثلا یک اتاق بازی شاد، لباس های قشنگ تر، حمام، غذاهای بهتر و هوای تازه و شادی و خنده و بستنی و بوسه. او می گوید که کارهای من بچه ها را در آینده به جایی می رساند که خدا آن را مقرر نکرده.
بلاخره خون ایرلندی من به جوش آمد و به او گفتم که اگر خدا می خواهد این صد و سیزده کودک را به صد و سیزده کودک بی مصرف و بی اعتنا و بدبخت تبدیل کند، اصلا او را قبول ندارم. ما این بچه ها را در همان سطحی که هستند پرورش می دهیم. یعنی در سطحی طبیعی، حتی بیشتر و موثر تر از آنچه که آنها در خانواده ای متوسط تعلیم می بینند. هر کدام از آنها اگر واقعا استعداد درس خواندن نداشته باشند، مجبورشان نمی کنیم که وارد دانشگاه شوند. مثل بچ پولدارها! و اگر آنها به طور طبیعی جاه طلب باشند، در سن چهارده سالگی مجبورشان نمی کنیم که کار کنند. مثل بچه فقیر ها. ما مراقب تک تک آنها هستیم و لیاقت ها و استعداد هایشان را با دقت بررسی می کنیم. اگر هر کدام از آنها در کارگری مزرعه یا پرستاری بچه استعدادی از خود نشان دهند، طوری پرورششان می دهیم که بهترین کارگر و بهترین پرستار از آب در بیایندو اگر استعدادی در وکیل شدن بروز دهند، آنها را صادقترین و باهوشترین و فهمیده ترین وکلا بار می آوریم.(او خودش هم یک وکیل است ولی مطمئنا فهمیده نیست.)
هنگامی که اظهاراتم تمام شد، او غرید و چایش را با شدت به هم زد. طوری که من فکر کردم شاید بهتر است یک قند دیگر توی چایش بیندازم. این کار را کردم و او را رها کردم تا جذب شود. تنها راه روبرو شدن با متولیان، ایستادگی و محکم بودن در مقابل آنهاست. نباید بگذاری که پررو شوند.
وای خدا جون... سنگاپور با زبان سیاهش لکه ای در گوشه نامه جا گذاشت. می خواهد بوسه ای پر حرارت برایت بفرستد! طفلکی سینگ فکر می کند که یک سگ نازپرورده است. جدا وقتی که مردم وظیفه خود را در این دنیا عوضی می گیرند غم انگیز نیست؟ من خودم همیشه از خودم می پرسم که آیا واقعا یک مدیر نوانخانه به دنیا آمده ام؟
دوستدارت تا لحظه مرگ
س.مک.ب
از دفتر مدیر نوانخانه جان گریر
چهارم آوریل
خانواده پندلتون،پالم بیچ، فلوریدا
سرکار علیه و آقای محترم
من روز تشکلی اولین جلسه هیئت امنا را با سلامت و موفقیت گذرانده ام و برای آنها سخنرانی زیبایی کردم. همه این را تایید کردند، حتی دشمنانم.
دیدار اخیر گوردون هالوک از اینجا، استثنائا به جا بود. پیشنهادهایی برای سخنرانی به من کرد که من واقعا از آنها استفاده کردم.
«بامزه باش.»
این را درباره سدی کیت و چندتا دیگر از «فرشته ها» که تو می شناسی، گفت.
«حرفهایت واقعی باشند و در سطح هوش دیگران سخن بگو.»
من مراقب سایروس بودم و هرگز چیزی نگفتم که نفهمد.
«به شنونده هایت تملق بگو.»
به این مساله که تمام اصلاحات ما بنابر عقل و ابتکار متولیان بی همتای ماست، با ظرافت اشاره کردم!
«لحنی اخلاقی و معنوی و کمی ترحم برانگیز داشته باش.»
چون با این کوچولوهای صغیر بی خانواده جامعه مان زندگی می کنم، جدا که تاثیرش خیلی خوب بود. دشمنم قطره ای اشک را از چشمانش زدود.
آخر سر با شکلات و شیرینی خامه ای، لیموناد و ساندویچ های تند از آنها پذیرایی آنها را بدرقه کردم و به خانه هایشان فرستادم. آنها با روحیه ای شاد و روشن ولی بدون اشتهای شام به خانه هایشان رفتند. من عمدتا با آب و تاب، ماجرای این پیروزی را برایت شرح دادم تا به تو روحیه عالی بدهم و آمده ات کنم تا درباره بلایی که کم مانده بودم مجلسمان را به هم بزند، بشنوی:
باز هم آن ماجرای ترسناک و زار من
می زداید رنگ من یکباره از رخسار من
گرچه یک روزی گذشته است از سر این ماجرا
باز می لرزاند تنم را می دهد آزار من
درباره تاماس که هوی کوچولوی ما که چیزی نشنیده ای.شنیده ای؟ من به این دلیل تا کنون از او چیزی برایت ننوشته ام که به مقدار زیادی جوهر و زمان و لغت احتیاج دارد. او پسر با روحیه است و پا جای پای پدرش گذاشته که یک شکارچی پیر، نیورمند و شجاع بوده است. وای... اینکه بیشتر شبیه قصیده شد ولی این طور نیست همین طور که می نوشتم خودش ردیف شد. ما نمی توانیم غریزه شکارچی گری را که از پدرش به ارث برده، از او بگیریم. او مرغها را با تیر و کمان می زند، خوکها را با کمند می گیرد و با گاو بازی می کند. اوه... خدا جون وای که چقدر خرابکار است. ولی نهایت شرارتش درست یک ساعت قبل از برگزاری جلیه هیئت امناء بروز کرد. درست موقعی که می خواستیم همه چیز تمویز و جالب و مرتب باشد. فکر می کنم او تله موشی را از انبار جو دزدیده و آن را در انبار هیزم نصب کرده بود و واقعا خوش شانس بود که دیروز توانست یک راسوی بدبوی چاق و چله را به دام بیندازد.
سنگاپور اولین کسی بود که توانست این موضوع را گزارش کند. او به خانه برگشت و در حالی که به نظر می رسید از گزارشی که کرده پشیمان شده است، دیوانه وار روی قالی غلت می زد. زمانی که تمام توجه ما معطوف به سینگ بود، تاماس به تنهایی مشغول کندن پوست شکارش در گوشه ای از اانبار هیزم بود. او پوست را زیر نیم تنه اش پنهان کرد، و دکمه هایش را بست. سپس آن را از بیراهه به ساختمان رساند و زیر تختش، جایی که فکر می کرد کسی پیدا نمی کند، مخفی کرد. سپس از روی برنامه ای که قبلا تعیین شده بود، برای درست کردن بستنی برای مهمانان به زیر زمین رفت. حتما متوجه شده ای که ما بستنی را از صورت غذاهایمان حذف کرده ایم.
در فرصت کوتاهی که برایمان باقی مانده بود، تمام تلاش ممکن را کردیم. نوح (مرد سیاه پوست مسئول تاسیسات) برای دور کردن حشرات در طبقات آتش درست کرد. آشپزمان بوی قهوه سوخته را که در بیلچه ای درست کرده بود، در تمام خانه پراکنده کرد. بتسی سرسرا را آمونیاک پاشید. دوشیزه اسنیث با ظرافت تمام به قالی ها آب بنفشه پاشید. خودم هم پیام فوری برای دکتر فرستادم. او آمد و محلول حجیمی از کلرید آهک درست کرد. ولی با وجود انجام تمام این کارها، از بالا و پایین و زیر و روی هر بویی، روح صادق قربانی تاماس با کینه توزی هر چه تمام تر فریاد می کشید!
اولین دستور جلسه این بود که بهتر نیست گودالی بکنیم و نه تنها تاماس بلکه کل ساختمان را در آن دفن کنیم؟
می بینی من با چه ظرافتی این حادثه تکان دهنده را رد کردم؟
وقتی هون سایروس به خانه می رفت به جای ایرادگیری از تواناییهای من در اداره پسرها، با لبخند از این ماجرا یاد می کرد.
ما به سرنوشت خود احترام می گذاریم.
مثل همیشه
س. مک براید
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.