http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (15) - پایان
جمعه:
شاید تعجب می کنی که چرا من درباره وضعیت دکتر گزارشی به تو نمی دهم. البته من اطلاعات دست اول ندارم، چون او حاضر به ملاقات با من نیست. هرچند او همه را دیده غیر از من، یعنی بتسی، آلگرا، خانم لی ور مور، آقای برتلند، پرسی و سایر متولیان نوانخانه را...
همه می گویند که او حالش روز به روز دارد بهتر می شود البته با دو دنده شکسته و دو انکسار ساق کوچک احتمالا این نام علمی استخوان پای او است که شکسته. در این مورد دکتر اصلا دوست ندارد و نمی خواهد مثل یک قهرمان با او رفتار شود. من به عنوان یک مدیر قدردان چندین بار رفتم و خواستم از او سپاسگزاری کنم ولی هر بار جلو در ورودی به من گفته شد که او خواب است یا دوست ندارد کسی را ببیند.
اول یکی – دو بار فکر می کردم که مک گورک راست می گوید ولی بعد... خب آقای دکتر را خوب می شناسم. بعد از آن وقتی که زمان فرستادن دختر کوچولویمان برای گفتن خداحافظی دردناک به مردی که زندگیش را نجات داده بود، فرا رسید، او را همراه با بتسی اعزام کردم.
اصلا نمی دانم مردک چه مرگش است. رفتار او هفته پیش خیلی دوستانه بود ولی حالا اگر بخواهم نظرش را درباره مسئله ای بپرسم باید پرسی را برای دریافت جواب بفرستم. اگر او دلش نمی خواهد دوستی خصوصی بین ما باشد، فکر می کنم لازم است مرا به عنوان مدیره نوانخانه بپذیرد.
شکی ندارم که حنایی ما یک اسکاتلندی است!
بعدا:
راستی که برای فرستادن این نامه به جامائیکا باید کلی تمبر باطل کنم، ولی خب دلم می خواهد تمام اخبار را بدانی. این را هم بدانی که از سال 1876 که این موسسه افتتاح شده است هیچ وقت یک چنین مسائل نشاط آوری در اینجا اتفاق نیفتاده بود.
آتش سوزی آن چنان ما را تکان داده است که می خواهیم برای چند سال آینده زنده تر از قبل باشیم. فکر می کنم بهتر باشد هر نوانخانه ای در هر 25 سال یک بار در اثر آتش سوزی با خاک یکسان شود تا لااقل از شر اسباب و اثاثیه کهنه و نیز ایده های کهنه خلاص شود. از اینکه در تابستان گذشته پول آقا جرویس را خرج نکردیم بی نهایت خوشحالم و راستی که سوختن آن پول فاجعه بزرگی می بود. من اصلا اهمیتی به اموال ن ج گ نمی دهم. چون اینجا با درآمد حق امتیاز دارویی ساخته دشه است که شنیده ام در آن دارو تریاک هم به کار فته است. درباره بقایای آنچه از آتش سوزی جان سالم به در برده اند، باید بگویم که تا حالا همه تخته پوش و قر اندود شده اند و ما داریم در ساختمان قسمت خودمان، به راحتی زندگی می کنیم. بد نیست بدانی این بخش برای کارمندان و غذاخوری برای کودکان و کارمندان و همچنین آشپزی اتاق کافی دارد و ما می توانیم برای آینده آن طرح های دائمی تری بکشیم.
می فهمی سر ما چه آمده؟ خدای مهربان دعاهای مرا شنیده و حالا ن ج گ یک نوانخانه با کلبه های فراوان است.
من پر مشغله ترین آدم در بخش شمالی استوا هستم.
س مک براید
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (14)
از نوانخانه جان گریر
15 فوریه
جودی جان
یک هفته تمام سدی کیت مشغول نوشتن نامه کریسمس برای تو بوده است. او دیگر برای من حرفی باقی نگذاشته است که برایت بنویسم. وای خدا جون چقدر خوش گذشت. گذشته از همه هدایا و تفریحات و خوردنی های فراوان، بر پشته های علف، علف سواری کردیم. بعد از آن هم سرسره روی یخ و آب نبات کشی و...
نمی دوانم می شود این یتیمان کوچولو را دوباره به زندگی عادیشان بازگرداند یا نه.
از آن شش هدیه ای که فرستادی متشکرم. از همه آنها خوشم آمد مخصوصا از عکس جودی دوم. آن تک دندانی که دارد، زیبایی لبخندش را چند برابر کرده است.
از این که بشنوی هتی هیفی را به یک خانواده کشیش سپرده ام، خوشحال می شوی. چقدر آدم های خوبی هستند وقتی که موضوع فنجان مقدس عشای ربانی را به آنها گفتم، ککشان هم نگزید. آنها «هتی» را به عنوان هدیه کریسمس به خودشان تقدیم کردند و با خوشحالی هر چه تمام تر در حالی که دست «هتی» در دست پدر جدیدش بود، از اینجا رفتند.
دیگر بیشتر از این سرت را درد نمی آورم. البته دلیل اصلیش این است که پنجاه تا از بچه ها دارند نامه های تشکرآمیز برایت می نویسند و طفلکی عمه جودی موقع رسیدن کشتی بخار حامل نامه ها، زیر کوهی از نامه غرق خواهد شد.
عشقم را به پندلتون ها تقدیم می دارم.
سالی مک براید
حاشیه: سنگاپور به توگو درود می فرستد و از اینکه گوش او را گاز گرفته است، پشیمان است.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (13)
11 دسامبر
جودی جان
نامه ای که از جامائیکا فرستاده بودی، به سلامت رسید. من از اینکه می بینم جودی دوم دارد از مسافرت لذت می برد خوشحالم.
تمام جزئیات سفرت را برایم بنویس. عکس هم بفرست تا بتوانم تو را در آن ببینم.
چقدر جالب است که آدم یک کشتی شخصی داشته باشد تا بتواند روی آن دریاهای زیبا را درنوردد.
ببینم، آن هجده دست لباس سفیدت را تهیه کرده ای یا نه؟ از اینکه نگذاشتم تا موقعی که پایت به بندر کینگزتون برسد، یک کلاه پانامایی بخبری، خوشحال نیستی؟
از حال ما بخواهی داریم پیش می رویم و بدون هیچ گونه واقعه تاریخی هیجان انگیزی دور خودمان می چرخیم. راستی می بل فولر کوچولو را یادت می آید؟ بچه آن زنی را می گویم که در گروه کر آواز می خواند. همان بچه ای که آقای دکتر اصلا از او خوشش نمی آید. ما برای او خانواده ای یافتیم. دلم می خواست آن زن هتی هیفی را انتخاب کند. دختر کوچولویی که جام کلیسا را هنگام مراسم عشاء ربانی دزدید. ولی خدایا نشد، مزه های می بل کار خودش را کرد. به هر حال همان طور که طفلکی ماری می گفت مسئله مهم خوشگلی است. تمام چیزهای دیگر در زندگی فقط به این یک مسئله بستگی دارند.
وقتی که هفته پیش پس از جیم شدنم به نیویورک، به خانه بازگشتم سخنرانی کوتاهی برای بچه ها کردم. به آنها گفتم که من همین حالا از بدرقه عمه جودی آمده ام که با یک کشتی بزرگ به سفر دربایی بزرگ می رفت. با خجالت هر چه تمام تر باید گزارش کنم که مسئله مورد علاقه بچه ها، لااقل پسرها که عمه جودی بود، جایش را با مسئله کشتی عوض کرد:
ـ کشتی روزانه چند تن زغال سنگ مصرف می کند؟
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (12)
یکشنبه عصر
خدمت آقای دکتر مک ری
قضیه دیشب خیلی ترسناک و احمقانه و ابلهانه بود ولی شما حتما مرا تا حالا آن قدر شناخته اید تا بدانید که از حرف های ابلهانه ای که زدم، اصلا قصدم این نبود که به کسی توهین کنم.
می دانید چیست؟ دهان من اصلا چفت و بست ندارد و هر چه بخواهد می گوید. احتمالا فکر می کنید که من برای همه کمک هایی که در این شغل ناآشنا به من کردید و صبری که (اغلب) نشان داده اید، ناسپاسی کرده ام. ولی این حقیقت را می دانم که من هرگز بدون حضور مسئولانه شما نمی توانستم در پشت صحنه، این نوانخانه را بگردانم. خودتان هم خوب می دانید که هر از گاهی شما هم خیلی بی طاقت و بداخلاق بوده اید ولی من هرگز آن را به رختان نکشیده ام. باور کنید از حرف های بیمارگونه ای که دیشب به شما زدم، باوری نداشتم. لطفا پوزش مرا به خاطر این رفتار بد بپذیرید. من دلم نمی خواهد دوستی شما را از دست بدهم. ما با هم دوستیم یا نه؟ امیدوارم این طور باشد.
س مک براید
جودی جان
به نظر نمی رسد که من و آقای دکتر توانسته باشیم با هم کنار بیاییم. من نامه ای مودبانه و مبنی بر معذرت خواهی برایش فرستادم و او با سکوتی بی انتها آن را دریافت کرد. تا امروز بعد از ظهر او نیامده بود، بعد وقتی که آمد سر سوزنی به آن حادثه ناگوار که بین ما گذشته اشاره نکرد. ما فقط درباره مرهم «ایک تیول» که از یک نوع ماهی ساخته شده است و حساسیت پوست سر بچه ها را برطرف می کند، صحبت کردیم. بعد با حضور سدی کیت موضوع صحبت به گربه ها کشید. مثل اینکه گربه مالتی آقای دکتر چهار بچه زاییده و سدی کیت تا آنها را نبیند آرام نمی گیرد. بدون اینکه بفهمم چه کار دارم می کنم، یکهو متوجه شدم که قرار گذاشته ام فردا ساعت چهار سدی کیت را برای دیدن بچه گربه های بیچاره به آنجا ببرم!
آقای دکتر با تعظیمی سرد خداحافظی کرد و رفت و این پایان ماجرا بود.
نامه روز یکشنبه ات رسید از اینکه می شنوم خانه را گرفته اید خوشحالم. بودن شما به عنوان همسایه در کنار ما بسیار زیبا است. اگر تو و مدیر عامل اینجا باشید، پیشرفت های ما به حد اعلا می رسند، ولی مثل اینکه تو قبل از هفتم اوت نمی توانی اینجا باشی.آیا مطمئنی حال و هوای شهر برایت مناسب است؟ تو دیگر چه زن فداکاری هستی! بنازم قدرت خدا را.
با احترامات فائقه به مدیر عامل
س مک ب
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (11)
13 ژوئیه
جودی عزیزتر از جانم
مژده بده!
امروز سی و یکمین روز از اولین ماه اقامت موقت وروجک با آن دو خانم بود. من به آنها تلفن کردم تا همان طور که در قرار داد قید شده برای بازگشت وروجک اقدام کنم ولی آخ جون با امتناع شدید آنها روبه رو شدم. درست وقتی که آنها دارند آتشفشان کوچولو را طوری تربیت می کنند که آتش فوران نکند، فکر می کنی حاضر باشند آن کوچولوی شیرین را از دست بدهند؟ آنها با این درخواست من از جا در رفتند و وروجک دعوتشان را برای اقامت تابستانی در آنجا پذیرفته است.
کارگاه خیاطی هنوز رو به راه است. باید صدای تلق تلق دستگاهها و پچ پچ ها را در اتاق خیاطی بشنوی. حتی بی حال ترین و بی علاقه ترین و بی روح ترین کوچولوی یتیم ما وقتی که می شنود قرار است سه دست لباس خصوصی برای خودش داشته باشد، هر کدام با رنگی متفاوت و با انتخاب شخصی، به وجد می اید و به زندگی علاقه مند می شود. باید ببینی که چطور استعداد خیاطی آنها شکوفا می شود؛ حتی بچه های ده ساله ما دارند به خانمهای خیاط ماهری تبدیل می شوند.
چقدر دلم می خواست یک جوری این بچه ها را با روشی مشابه به آشپزی علاقه مند کنم، ولی می دانی چیست؟ آشپزخانه ما اصلا نمی تواند یک مرکز آموزش باشد. خودت هم می دانی اگر یک نفر مجبور باشد یک گونی سیب زمینی را در یک وعده بپزد، چقدر تو ذوقش می خورد.
فکر می کنم یک بار دیگر هم گفته بودم که دوست دارم کوچولوهایم را بین ده خانواده مهربان تقسیم کنم. که هر کدام زیر نظر یک کدبانوی مهربان، اداره شوند. اگر ما فقط ده کلبه مناسب برای جا دادن آنها داشتیم که باغچه ای گلکاری شده در جلو آنها قرار داشت و در حیاط پشتی چند خرگوش و بچه گربه و توله سگ و جوجه رها شده باشند، می شد گفت که این نوانخانه قابل مطرح شدن در سراسر کشور است و در صورت دیدار چند کارشناس نیکوکار از آن خجالت زده نبودیم.
پنجشنبه:
نوشتن این نامه را سه روز پیش شروع کردم ولی مجبور شدم در وسط آن برای صحبت کردن با یک آدم مستعد برای کار خیر (اعانه او پنجاه تا بلیط سیرک است) آن را قطع کنم و بعد از آن هم دیگر وقت نداشتم دوباره قلم به دست بگیرم.
بتسی برای شرکت در جشن عروسی دختر عموی بیچاره اش که ساقدوش اوست، سه روزه به فیلادلفیا رفته است. امیدوارم که دیگر هیچ کدام از اعضا خانواده او قصد ازدواج نداشته باشند چون در این صورت برای ن ج گ خیلی خطرناک می شود.
بتسی در حین اقامت در فیلادلفیا درباره خانواده ای که تقاضای پذیرش یک کودک را کرده، تحقیقاتی به عمل آورده است. گو اینکه ما برای تحقیق روش درستی نداریم ولی اگر زمانی خانواده ای به چنگمان بیفتد، دوست داریم صحبتها را تمام و کمال انجام دهیم.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (10)
22 ژوئن
جودی عزیزم:
اجازه می خواهم تا گزارش کنم که دیگر نگرانی درباره سیستم آتش نشانی ما وجود ندارد. آقای دکتر و آقای ویترسپون نهایت توجه را به این مسئله کرده اند و فکر نمی کنم تا به حال هیچ سرگرمی جالب و مخربی به اندازه این تمرین اطفاء حریق اختراع شده باشد.
بچه ها همگی توی رختخوابهایشان شیرجه می روند و چرت می زنند، البته با هوشیاری کامل. صدای زنگ خطر بلند می شود! بچه ها مثل فنر از جایشان بالا می پرند و کفشهایشان را می پوشند. بعد پتوی رویی رختخوابها را بر می دارند و آن را دور لباس خواب خیالیشان می پیچند صف می بندند و به سمت راهرو و پله ها می روند. هر یک از سرخپوستهای ما مسئول یکی از هفده کوچولوی شیرخوارگاه است که در موقعیت خطر با شتاب و بدون تشریفات در حالی که کوچولوها از خوشی جیغ می کشند آنها را بیرون می برند. سرخ پوستهای باقی مانده با اطمینان از اینکه سقف فرو نخواهد ریخت، مشغول اطفاءحریق و کمک به دیگران خواهند شد. پرسی که در حین اولین تمیرن مبارزه با آتش رئیس بود، محتویات همه یک دو جین قفسه لباس را در ملافه ها پیچیده و از پنجره به پایین انداخت. من درست سر موقع رسیدم و با استبداد هر چه تمام تر از بیرون انداختن بالشها و تشکها جلوگیری کردم. بعد از ساعتها که لباسها دوباره در قفسه ها چیده و مرتب شدند، آقای دکتر و پرسی که دیگر اشتیاقشان را به این بازی از دست داده بودند به خیمه ها برگشتند و مشغول پیپ کشیدن شدند.
قرار شده تمرین های آینده ما کمی غیر واقعی تر باشد. هر چند خوشحالم به عرض برسانم با وجود مدیریت صحیح ویترسپون در اطفاء حریق ما توانستیم کل عمارت را در شش دقیقه و بیست و هشت ثانیه تخلیه کنیم.
* * *
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (9)
از: ن ج گ
شنبه
گوردون عزیز:
نامه مورخ پنجشنبه تو پیش من است و چقدر به نظرم احمقانه می آید. نه، اشتباه نکن اصلا نمی خواهم تو را سرزنش کنم. من این کاره نیستم. اگر هم بخواهم این کار را بکنم می توانم خیلی سریع و تیز سرزنشت کنم. ولی صادقانه کی گویم. اصلا متوجه نبودم که سه هفته است برایت نامه ننوشته ام. مرا می بخشی؟
ضمنا آقای محترم. باید به عرضتان برسان که من می دانم شما هفته پیش در نیویورک بودید و اصلا زحمت دیدار از ما را به خود ندادید. فکر کردی نمی فهمیم ها...؟ ولی می بینی که فهمیدیم. انگار به ما توهین شده است. دوست داری گزارشی از کارهای امروزم را برایت بنویسم؟ بسیار خوب، بفرمایید
نوشتن گزارش ماهانه به جلسه هیئت مدیره، ممیزی حسابها، صرف ناهار با نماینده ایالتی انجمن کمک به ایتام که مهمان من بود، رسیدگی به لیست غذای کودکان برای ده روز آینده، نوشتن پنج نامه به پنج خانواده ای که سرپرستی پنج تا از بچه های ما را به عهده گرفته اند، دیدار از کودک کندذهنمان لورتا هیگینز ( ببخشید که این کلمه را به کار بردم. می دانم که دوست نداری در حرفهایم اشاره ای از کندذهنی به میان آید) که به خانواده ای آسوده خاطر سپرده شده و مشغول یادگرفتن کار است، بازگشت جهت صرف چای و ترتیب دادن جلسه ای با آقای دکتر درباره این که کودکی مسلول را به آسایشگاه مسلولین بفرستیم و خواندن مقاله ای درباره سیستم مجتمعه کلبه ای برای اسکان بچه های وابسته. ( بده در راه خدا! راستی ما به چند کلبه نیازمندیم. می توانی برای هدیه کریسمس چندتایی برایمان بفرستی؟!)
و حالا هم که ساعت نه شب است من خواب آلوده شروع به نوشتن این نامه برای تو کرده ام. چندتا دختر اجتماعی جوان می شناسی که در طول روز این همه کار مثبت انجام داده باشند؟
راستی یادم رفت که برایت گزارش امروز صبح را بنویسم که ده دقیقه از وقت حسابرسی ام را برای انتصاب آشپز جدیدمان از برنامه حذف کردم. آشپز ما سالی واشنگتن که غذاهایی مناسب حال فرشته هایمان می پخت، امروز واقعا عصبانی شد و نوح طفلک را به وحشت انداخت، طوری که او مجبور شد به من گزارش دهد. خودت که می دانی نوح کارگزار تاسیساتی ماست و به همین دلیلی نمی شود او را کنار گذاشت. خب دیگر سالی واشنگتن جانستون به درد ما نمی خورد. موقعی که اسم آشپز جدیدمان را پرسیدم، جواب داد:«اسم حاجیت «سوزان استله» ولی بر و بچه ها «پت» صدام می کنن.»
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (8)
جودی عزیزم:
نمی خواهی هرگز به نیویورک برگردی؟ پس عجله کن، لطفا سریع تر. من به کلاه نو احتیاج دارم. و خیلی مایلم که آن را از خیابان پنجم بخرم نه از خیابان واتر. خانم گروبی یکی از طراحان و فروشندگان لباس و کلاه به پیروی کورکورانه از مدهای آنچنانی پاریس عقیده ندارد. او خودش مدهای جدید را ابداع می کند. سه سال پیش به منظور سیر و سفر به نیویورک رفته و سری به لباس فروشی های آنجا زده و هنوز هم با طراحی لباسها که از آن سفر الهام گرفته، نان می خورد.
راستی به جز کلاه برای خودم، باید برای بچه ها صد و سیزده عدد کلاه نو دیگر هم بخرم. بگذریم از کفش، شلوار کوتاه، بلوز، روبان سر و جوراب و کش جوراب. واقعا که پوشانیدن لباس آبرومند و شیک به تن بچه های کوچک خانواده ی کوچکی مثل خانواده من مشکل است.
ببینم، آن نامه ی ریزه و میزه ای که هفته گذشته برایت فرستادم به دستت رسید یا نه؟ در نامه روز پنجشنبه ات افتخار ندادی که به آن اشاره ای کنی. خانم خانم ها آن نامه هفده صفحه بود و نوشتنش روزها وقت مرا گرفت.
با احترام
س مک براید
حاشیه: راستی چرا هیچ خبری از گوردون به من نمی دهی؟ بگو ببینم او را دیده ای و اگر بله اصلا اشاره ای به من کرد یا نه؟ شاید دنبال دخترهای زیبای جنوبی که در واشنگتن فراوانند می رود. می دانی که دلم برای خبر لک زده. چرا این قدر در مراوده با من سرسنگینی؟
دشمن عزیز - جین وبستر (7)
جمعه
جودی عزیز عزیزم:
خدا جانم. عجب اتفاقاتی! من آشپز و خدمتکارمان را اخراج کردم تازه... باز بانی ملایم به معلم دستور زبان فهماندم که سال آینده دیگر جایی در این نوانخانه ندارد ولی وای، چه می شد اگر می توانستم از شر آن هون سای محترم خلاص شوم.
باید اتفاقات امروز صبح را به عرضت برسانم. متولی ما که بیماری خطرناکی را از سر گذرانده بود، به طور خطرناکی حالش خوب شد و امروز برای ملاقات سری به ما زد. وروجک داشت روی قالی اتاق من بازی می کرد. معصومانه غرق ساختن خانه با مکعب های کوچک بود. من می خواهم او را از بقیه بچه های کودکستنی جدا کنم و روش مکان خصوصی و دور از اغتشاشات را که نظریه مونته سوری است روی او تجربه می کنم. داشتم به خودم می بالیدم که انگار این روش موثر افتاده چون کلماتی که او در این اواخر به کار می برد مودبانه تر شده است.
بلاخره پس از یک ملاقات نیم ساعته بی ربط هون سای برخاست که برود، همین که در پشت سرش بسته شد (چقدر از خدا ممنونم که اقلا همین قدر صبر کرد) وروجک چشمان قهوه ای خود را به من دوخت و با لبخند مرموزی نجوا کنان گفت: «خدا جون... ا... این مرده عجب چانه ای دارد!»
اگر شما خانواده ای مسیحی و مهربان که می خواهد پسربچه ای پنج ساله مامانی را به فرزند خواندگی قبول کند می شناسید، لطفا سریعا به من اطلاع دهید.
س مک براید
مدیر موسسه جان گریر
خانواده محترم پندلتون
هرگز در عمرم آدمهایی بی خیال مثل شما ندیده ام. شما تازه پا به واشنگتن گذاشته اید، در حالی که من مدتهاست چمدانم را بسته ام و آماده گذراندن تعطیلات جانبخش آخر هفته پیش شما هستم.
لطفا سریع تر. من تا آخرین حد توان یک فرد انسان دوست، در این نوانخانه کار کرده ام و اگر تنوعی در بین نباشدخفه می شوم و می میرم.
دوستدار شما در آستانه ی خفگی
س مک براید
حاشیه: کارت پستالی برای گوردون بفرستید و به او بگویید در واشنگتن هستید. او با خوشحالی، خود و کنگره آمریکا را در اختیارتان خواهد گذاشت. حواسم هست که آقا جرویس زیاد از او خوشش نمی آید ولی خب آقا جرویس باید بلاخره روزی از تنفر نسبت به سیاستمداران دست بردارد.کسی چه می داند.شاید من خودم روزی یک سیاست مدار شوم.
جودی جان:
نمی دانی که ما چه هدایای عجیب و غریبی از رفقا و اعانه دهندگانمان دریافت می کنیم. این را گوش کن، هفته گذشته آقای ویلتون.ج.له ورت (این دقیقا اسم روی کارت اوست) که داشت با ماشینش به طرف نوانخانه می آمد بیرون دروازه موسسه از روی یک شیشه شکسته رد شد و در حالی که از موسسه دیدن می کرد و راننده اش مشغول پنچر گیری بود بتسی دور و بر را به او نشان می داد. او از هر چیزی که می دید، زود خوشش می آمد. مخصوصا از خیمه هایمان.واقعا که مردها عاشق چنین چیزهایی هستند. آخر سر کتش را در آورد و با دو قبیله از بچه های سرخ پوست مشغول بازی بیس بال شد. بعد از یک ساعت و نیم یکهو نگاهی به ساعتش انداخت و لیوانی آب خواست و عذر خواهی کرد و رفت.
تا امروز عصر ما این صحنه را کاملا فراموش کرده بودیم که پستچی آمد و هدیه ای از طرف آزمایشگاه های شیمیایی «ویلتون.ج.له ورت» برای « ن.ج.گ» آورد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (6)
پنج شنبه
دوم مه
جودی عزیزم:
خدای من. عجب حوادث عجیبی اتفاق می افتد. دیگر نفس در سینه ن ج گ حبس شده است. من دارم مشکلات بچه ها را با وجود لوله کش ها، نجار ها و سنگ تراش ها حل می کنم یا بهتر بگویم برادرم آن را حل کرد.
امروز عصر که نگاهی به گنجه ملافه ها انداختم، دیدم که فقط به آن اندازه موجودی داریم که فقط هر دو هفته یک بار می توانیم ملافه رختخواب بچه ها را عوض کنیم که البته این امر در پرورشگاه ن ج گ اجتناب اپذیر است.
مابین این قضایا در حالی که یک کلید از کمربندم آویزان بود، شبیه رئیسه یک قلعه قرون وسطایی در خانه می پلکیدم، چه کسی غیر از جیمی می توانست به دیدنم بیاید؟
چون سرم خیلی شلوغ بود، بوسه ای حواله دماغش کردم و دو بچه بزرگسال و شیطان را مامور کردم تا همه جای نوانخانه را به او نشان دهند. آنها شش نفر دیگر جور کردند و به بازی بیس بال پرداختند. جیمی خسته و کوفته ولی شاداب بازگشت و قول داد که سفرش را تا آخر هفته طول دهد اما وقتی شام ما را خورد تصمیم گرفت که غذذاهای بعدی را در هتل بخورد!
در حینی که ما قهوه به دست کنار آتش نشسته بودیم من نگرانی خود را بابت جوجه ها تا ساخته شدن لانه جدیدشان ابراز داشتم و جیمی را که می شناسید، در عرض کمتر از یک دقیقه نقشه ای کشید.
ـ بالای انبار هیزم و روی آن حلگه کوچک اردو بزنید. سه کلبه بی سقف بسازید که هر کدام ظرفیت هشت تختخواب را داشته باشد و بتوانید بیست و چهار تا از بزرگترین پسرهایتان را در طی تابستان در آن جا دهید. یک شاهی هم خرج ندارد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (5)
سه شنبه
دشمن عزیز
شما تمام اهل خانه را معاینه کردید و بعد با دماغی سربالا از پشت کتابخانه من خرامیدید ولی نفهمیدید که من روی یک سه پایه نشسته ام و منتظر چای و کیک که مخصوصا برای آشتی کنان سفارش داده بودم، هستم. اگر واقعا ناراحت هستید من کتاب کالیکاک را مطالعه می کنم، ولی باید به شما اعلام کنم که دارید مرا از پای در می آورید. مسئولیت اینجا به تنهایی تمام نیروی مرا می گیرد و این واحد اضافه بر دانشگااه که بر گردنم گذاشته اید، واقعا مرا خسته کرده است. هفته گذشته که اعتراف کردم که شب قبل تا نیمه شب بیدار مانده ام، یادتان هست چقدر ناراحت شدید؟ خب آقای محترم، اگر من بخواهم تمام کتاب هایی را که شما می خواهید بخوانم، باید هر شب تا صبح بیدار بمانم.
در هر صورت، من آماده ام. هر روز نیم ساعت بعد از شام استراحت می کنم؛ هر چند دلم می خواهد نیم نگاهی به آخرین داستان بلند کتاب ولز بیندازم، در عوض خودم را با خانواده کودن شما سرگرم می کنم.
کار کار، فقط کار
همیشه تا نیمه شب کار
دوستدار مددکار شما
س.مک.ب
از: ن ج گ
17 آوریل
گوردون مهربانم:
بابت گل های لاله و سوسن متشکرم و جدا چقدر به کاسه های آبی ایرانیم می آیند.
تا به حال چیزی درباره «کالیکاک» ها شنیده ای؟ از من می شنوی این کتاب را بخر و بخوان. کتاب از خانواده دو رگه ای در «نیوجرسی» صحبت می کند و فکر می کنم که نام واقعی و نژادشان با مهارت مخفی نگه داشته شده است. ولی به هر حال این دیگر راست است که در شش نسل قبل مردی جوان و موقر که برای راحت بودن مارتین کالیکاک نامیده شده است، شبی مست کرده و با پیشخدمت جوانی که در بار کار می کرده موقتا می گرزید و به این ترتیب خانواده بزرگ کودن های کالیکاک را به وجود آورده اند: آدمهای همیشه مست، قمار بازان، فاح... ها و اسب دزدها که آبروی ایالت نیوجرسی و سایر ایالات اطراف را برده اند، از آن تیره هستند.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (4)
از نوانخانه جان گریر
جمعه ،هم چنین شنبه
جودی جان:
سنگاپور همچنان در درشکه خانه زندگی می کند. تاماس که هو هر روز او را با عطر اسید فینیک می شوید.
امیدوارم روزی در آینده ای دور سگ عزیز من آماده بازگشت باشد.
مطمئنم که اگر درباره برنامه تازه ای که برای خرج کردن پول هایت ریخته ام، حرفی بزنم، خوشحال می شوی. ما تصمیم گرفته ایم که بخشی از خرید های خود را که شامل کفش، خشکبار و داروست، از مغازه های محلی انجام بدهیم.با وجود اینکه تخفیف می گیریم، باز هم ارزانتر از عمدده فروشی نمی شود ولی آموزشی که همراه این خرید است، به تفاوت قیمتش می ارزد. دلیلش را برایت می گویم:
من پی برده ام که نیمی از بچه ها ی ما چیزی از پول یا قدرت خرید نمی دانند. آنها فکر می کنند که کفش، آرد ذرت، زیر پوشهای فلانل قرمز، تاس کباب و پیراهن های کتانی از آسمان برایشان پایین می افتد. هفته گذشته یک اسکناس یک دلاری سبز نو از توی کیفم افتاد. کوچولوی شیطانی آن را برداشت. می خواست بداند که آیا می تواند تصویر پرنده ی روی آن را پیش خود نگه دارد؟! (آخر عکس عقاب روی اسکناس است.) تصورش را بکن! آن بچه در عمرش هرگز اسکناس ندیده است. من تحقیقاتنی را آغاز و کشف کرده ام که بیشتر بچه های این نوانخانه، یا هرگز در همرشان خرید نکرده اند، و یا کسی را که خرید کند ندیده اند. مثل اینکه ما قرار است وقتی آنها شانزده سالشان شد، به دنیایی تحویلشان بدهیم که منحصرا با دلار و سنت می چرخد!خداوندا!فکرش را بکن. آنها باید تا آخر عمرشان بدون کمک کسی زندگی کنند و ضمنا باید بیاموزند که چطور از سنت و دلاری که در می آورند، بهتر استفاده کنند.
یک شب تمام نشستم و با خودم فکر کردم. بلاخره ساعت نه صبح روز بعد به دهکده رفتم. با هفت مغازه دار صحبت کردم. چهار نفرشان فهمیده و سودمند، دو نفر شکاک و یکی هم به شدت کودن بود. من کارم را با چهار تا از آنها که عبارت بودند از: خشکبار فروش، قال، کفاش و لوازم التحریر فروش شروع کردم.
در عوض خریدهای تقریبا زیاد ما، خود و همکارانشان باید به بچه های ما بیاموزند که چطور به مغازه ها بروند،جنس ها را ببینند و خریدهایشان را با پول واقعی انجام دهند.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (3)
26 مارس
جودی عزیزم:
پیش از نوشتن این نامه با خانمی مصاحبه می کردم که برای غافلگیر کردن شوهرش می خواست نوزادی را به فرزندی قبول کند و به خانه ببرد. اگر بدانی چقدر زحمت کشیدم تا به او بقبولانم که شوهرش سرپرست بچه است و بهتر است قبل از گرفتن بچه با او مشورت کند ولی آن زن با کله شقی هرچه تمام تر می گفت که اصلا به شوهرش مربوط نیست ؛ که او خودش مسئول شستشو و دوختن و پوشاندن لباس و تربیت بچه است نه شوهرش! کم کم دارد دلم برای مردها می سوزد. به نظر نمی رسد که آنها حق و حقوقی هم داشته باشند. حتی فکر می کنم که دکتر جنگجوی ما هم قربانی یک استبداد خانگی باشد و در این میان خدمتکارش را مسئول این کار می دانم. واقعا که مگی مگ گورک به طور فاجعه آمیزی به مرد بیچاره بی توجهی می کند، به طوری که من مجبور شده ام که یکی از بچه های یتیم را برای اداره امور او مامور کنم. همین لحظه سدی کیت چهار زانو روی قالیچه اتاق او نشسته و با حس کدبانو گری خود، دارد دکمه های نیم تنه او را می دوزد در حالی که دکتر در طبقه بالا مشغول معاینه نوزادان است.
حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی. من و حنایی کم کم داریم با روشی کاملا اسکاتلندی با هم مانوس می شویم. او عادت کرده است سر ساعت چهار که کارش تمام می شود و هنگام مراجعه به خانه است، با تلق و تولوق دور و بر خانه را بگردد تا مطمئن شود که ما بیماری وبایی، چیزی نگرفته ایم و دچار جنون بچه کشی نشده باشیم. بعد هم ساعت چهار و نیم به اتاق مطالعه من سرک می کشد تا در مورد مسائل متقابل مشورت کنیم.
می آید که مرا ببیند؟ البته که نه! می آید که نان برشته و چای و مربا بخورد. مردک حالت گرسنه ای دارد. خدمتکارش به اندازه کافی به او غذا نمی دهد. به محض اینکه کمی بر او تسلط پیدا کنم، کاری می کنم تا طغیان کند.
در عین حال او برای خوردن هر چیزی شکر گزار است ولی اوه، خدای من چقدر تلاشش برای آداب معاشرت خنده دار بود.
دشمن عزیز - جین وبستر (2)
29 فوریه
گوردون عزیزم:
تلگراف مفصل و گران قیمتت به دستم رسید. می دانم که چقدر پول داری ولی دلیلی ندارد که این طور آنها را حرام کنی. وقتی که از حرف هایت مشخص است که داری از عصبانیت منفجر می شوی و فقط یک تلگراف صد جمله ای می تواند تو را راحت کند، اقلا شب آن را ارسال کن که ارزانتر تمام شود. اگر تو به پولت احتیاجی نداری، بچه های یتیم من احتیاج دارند.
ضمنا آقای محترم یک کمی عقلت را به کار بینداز. مطمئن باش که من نمی توانم آن طور که تو می خواهی این نوانخانه را به حال خود رها کنم. بروم. این کار از نظر جودی و جرویس منصفانه نیست. باید به خاطر این حرف مرا ببخشی. آنها سال های زیادی است که با من دوستند. حتی بیشتر از سالهای دوستی من و تو، و من اصلا قصد ندارم رویشان را زمین بیندازم.
من با روحیه ای خوب و ماجراجویانه به اینجا آمدم، پس باید کار نیمه تمامم را تمام کنم و اگر من آدمی دمدمی مزاج بودم، مطمئنا تو از من خوشت نمی آمد. البته این حرف به این معنی نیست که خودم را تا ابد به ماندن در اینجا محکوم کنم. قصد من این است که در اولین فرصت مناسب استعفا دهم، ولی خب، باید کمی هم از اعتمادی که پندلتون ها به من کردند و این مفقام حساس را به من دادند، سپاسگزار باشم. ولی شما، آقای محترم، نباید تردیدی داشته باشید که من توانایی های قابل توجهی برای مدیریت و عقلی بیشتر از آنچه که به نظر می آید، دارم.
اگر بخواهم با تمام وجودم این کار را انجام دهم، بهترین سرپرستی می شوم که تا به حال یتیمان به خود دیده اند. حتما فکر می کنی حرفم مسخره است، نه؟ ولی این طور نیست. جودی و جرویس هم به همین دلیل مرا به اینجا فرستاده اند. پس ببین، حالا که آنها این قدر به من اطمینان کرده اند، نمی توانم آن طور که تو می گویی حرفشان را رد کنم. تا زمانی که من اینجا هستم، بیست و چهار ساعته کار می کنم. می خواهم این نوانخانه را در حالی به جانشینم تحویل دهم که همه چیز رو به راه باشد.
دشمن عزیز - جین وبستر (1)
استون گیت، وورسستر، ماساچوست
27 دسامبر
جودی عزیز:
نامه ات رسید و من با حیرت تمام آن را دو بار خواندم. درست فهمیده ام که جرویس برای هدیه ی کریسمس، بودجه ای در اختیارت گذاشته تا نوانخانه ی جان گریر را به یک موسسه ی نمونه تبدیل کنی؟ و تو مرا برای خرج کردن این پول انتخاب کرده ای؟ درست فهمیدم من؟ سالی مک براید مدیر یک نوانخانه؟!
طفلک ها مغزتان عیب کرده یا به تریاکی، چیزی اعتیاد پیدا کرده اید، نکند این تراوش های فکری دو مغز تب دار است؟ من همان قدر برای اداره کردن صد کودک مناسبم که بگویید بیا مدیر یک باغ وحش شو!
تازه هدیه هم که می دهید و یک دکتر اسکاتلندی جالب را تعارف می کنید؟
جودی عزیز و همین طور جرویس جان من می توانم فکر شما را بخوانم. دقیقا می دانم که در گردهمایی خانواده ی پندلتون و کنار آتش بخاری دیواری چه بحثی داشته اید. حتما موضوع صحبت ها این بوده:
(( واقعا جای تاسف نیست که سالی از هنگامی که از کالج رفته، چندان پیشرفتی نکرده است؟ بهتر است به جای وقت تلف کردن و معاشرت در اجتماعات کوچک وورسستر کاری مفیدتر انجام دهد. ]این حرف جرویس بوده [: (( سالی )) دارد کم کم به آن هالوک جوان و خل و چل که خیلی هم خوش تیپ و جذاب است دل می بندد. من که اصلا از سیاستمدارها خوشم نمی آید. ما باید با کاری جذاب و معنوی سر سالی را گرم کنیم تا این خطر از سرش بگذرد. آها... فهمیدم. ما او را مدیر نوانخانه ی جان گریر می کنیم. ))
دشمن عزیز – جین وبستر
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر (Jean Webster)
مترجم: مهرداد مهدویان
ناشر: انتشارات قدیانی
نوبت چاپ: چاپ اول – 1377
تعداد صفحات: 343 صفحه
+ توضیحات و نقد و بررسی کتاب دشمن عزیز
+ لینک دانلود کتاب – ترجمه فارسی
+ لینک دانلود کتاب – ترجمه فارسی
+ اطلاعات بیشتر: سایت // سایت // سایت
+ لینک دانلود کتاب – نسخه انگلیسی
توضیحات
رمانی دیگر از نویسندهی «بابا لنگ دراز» و با محوریت شخصیت «سالی مک براید».
داستان از جایی شروع میشه که جودی و جرویس ازدواج کردن.
حالا به سالی پیشنهاد میکنن که مدیریت نوانخانهی جانگریرز رو برعهده بگیره.
سالی اول مخالفت میکنه ولی به خاطر یک سری اتفاقات این مسئولیت مهم رو قبول میکنه.
داستان حولِ نامه نگاریهای سالی با جودی و اشخاص کلیدی دیگه میگذره.
ماجراهایی که در نوانخانه پیش میاد و افرادی که باهاشون همکاری میکنه، مثل دکتری که مسئول بهداشت نوانخانه است.
معرفی کتاب دشمن عزیز (منبع)
«دشمن عزیز» نوشته جین وبستر(۱۹۱۶-۱۸۷۶)، نویسنده زن آمریکایی است. این کتاب در ادامه داستان مشهور بابالنگدراز است و در آن قهرمان داستان (جودی ابوت) که اکنون ازدواج کرده است قصد دارد پرورشگاهی که در آن بزرگ شده است را بازسازی کند.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
جودیجان:
دکتر رابین مک ری امروز عصر به اینجا سر زد تا با رئیس جدید نوانخانه بیشتر آشنا شود. لطفاً وقتی که برای دیدار بعدی به نیویورک آمد او را به شام دعوت کن تا خودت با چشمان خودت ببینی شوهرت چه دسته گلی به آب داده است.
آقای جرویس وقتی میخواست به من بقبولاند که مزایای رئیس شدن من مراودهی روزانه با مرد خوشبرخورد و عالم و جذابی چون دکتر مک ری است، اشتباه میکرد.
او بلندقد و لاغر با موهایی جوگندمی و چشمانی سرد و خاکستری است. در مدت یک ساعتی که با من بود (و من خیلی شاد بودم) حتی سایهی لبخندی کوچک هم لبانش را روشن نکرد. آیا سایه میتواند روشنی بدهد؟ احتمالاً نمیتواند، اما بههرحال این مرد را چه میشود؟ نکند جرمی سنگین مرتکب شده یا کمحرفیاش ناشی از طبیعت اسکاتلندی اوست؟ او به اندازهی یک سنگ قبر قابل معاشرت است.
از قضا آقای دکتر، همانقدر از من خوشش میآید که من از او. او فکر میکند من سبک و بیمنطق هستم و مرا برای این مقام نالایق میداند. مطمئنم تا الان از طرف او نامهای به آقای جرویس رسیده که فوراً مرا اخراج کند. ما حتی در حین گفتوگو نتوانستیم با هم کنار بیاییم. او بهطور گسترده و با لحنی فیلسوفانه از مضرات زندگی پرورشگاهی کودکان بیسرپرست سخن میگفت و من با بیخیالی از آرایش تازهی مو که بین دخترانمان رواج یافته و زیاد هم قشنگ نیست، تأسف میخوردم.
توضیحات (منبع)
کسانی که کتاب «بابا لنگ دراز» را خوانده یا کارتن و فیلم آن را تماشا کرده باشند با دختر موقرمز و رفیق و همدم جودی آبوت یعنی سالی مک براید خوب آشنا هستند. جودی آبوت، سالی مک براید و جولیا پندلتون، سه هم اتاقی در مدرسه شبانه روزی بودند که ماجراهای آن ها در کتاب بابالنگ دراز آمده است. حالا در کتاب «دشمن عزیز» ماجراها از زبان، یا بهتر بگوئیم از قلم سالی مک براید در نامه هایش دنبال می شوند. در این کتاب، ماجراها به حالت زمانی دوگانه در می آید. از یک سو نسبت به کتاب «بابالنگ دراز»، که به نوعی گذشته به شمار می آید، روبه جلو است؛ چرا که همه دخترهای آن مدرسه شبانه روزی قدیمی بزرگ شده اند و در دنیای واقعی به سر می برند. از دیگر سو به عقب بر می گردد، چرا که تقریباً کل کتاب در لوکیشن «نوانخانه جان گریر» که یتیم خانه دوران بچگی خودی ابوت است می گذرد. چنان که در انتهای کتاب بابالنگ دراز اتفاق افتاد، جودی با صاحب سایه ای که سال ها فقط از طریق نامه با او در ارتباط بود ازدواج کرد و آن صاحب سایه یعنی «بابالنگ دراز عزیز» کسی جز آقای جرویس پندلتون، عموی جولیا پندلتون نبود. در این کتاب، جودی به خانمی متشخص و متعلق به طبقه اشراف بدل شده اما بیشتر هم و غم خود را صرف امور خیریه می کند که در صدر همه آن ها رسیدگی به «پرورشگاه جان گریر» است که کودکی سیاه و تلخی را در آن گذرانده است. حالا او و آقای پندلتون که رئیس هیات امنای پرورشگاه است، در فکر افتاده اند که تحولی بنیادی در آنجا به وجود بیاورند و مهم ترین عامل رقت بار بودن پرورشگاه را در مدیر دیکتاتورمآب آن یعنی خانم لیپت می یابند. به همین خاطر به عنوان اولین گام تغییرات سالی مک براید خیلی جوان را کاندید مدیریت پروشگاه می کنند.
سالی در ابتدا با اکراه و تلخگامی و فقط برای مدتی کوتاه تا پیدا شدن مدیر جدید این کار را می پذیرد، اما وقتی وارد زندگی در آنجا می شود دیگر دل کندن برایش سخت می شود و تمام تلاشش را می کند که در آنجا ماندگار شود. او هر روز صبح با شوق دیدن ۱۰۳ کودک بی نوا از هر قشر و سن و سال، از خواب برمی خیزد و هر جا را که بتواند دستخوش تغییر و سازندگی می کند. او به مرور زمان موفق می شود پرورشگاهِ ملال آور، وحشتناک و مملو از ترس و وحشتِ زمان خانم لیپت را به جایی دلپذیر برای زندگی بچه هایی که بی کس و بی پناه هستند تبدیل کند.