http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (15) - پایان
جمعه:
شاید تعجب می کنی که چرا من درباره وضعیت دکتر گزارشی به تو نمی دهم. البته من اطلاعات دست اول ندارم، چون او حاضر به ملاقات با من نیست. هرچند او همه را دیده غیر از من، یعنی بتسی، آلگرا، خانم لی ور مور، آقای برتلند، پرسی و سایر متولیان نوانخانه را...
همه می گویند که او حالش روز به روز دارد بهتر می شود البته با دو دنده شکسته و دو انکسار ساق کوچک احتمالا این نام علمی استخوان پای او است که شکسته. در این مورد دکتر اصلا دوست ندارد و نمی خواهد مثل یک قهرمان با او رفتار شود. من به عنوان یک مدیر قدردان چندین بار رفتم و خواستم از او سپاسگزاری کنم ولی هر بار جلو در ورودی به من گفته شد که او خواب است یا دوست ندارد کسی را ببیند.
اول یکی – دو بار فکر می کردم که مک گورک راست می گوید ولی بعد... خب آقای دکتر را خوب می شناسم. بعد از آن وقتی که زمان فرستادن دختر کوچولویمان برای گفتن خداحافظی دردناک به مردی که زندگیش را نجات داده بود، فرا رسید، او را همراه با بتسی اعزام کردم.
اصلا نمی دانم مردک چه مرگش است. رفتار او هفته پیش خیلی دوستانه بود ولی حالا اگر بخواهم نظرش را درباره مسئله ای بپرسم باید پرسی را برای دریافت جواب بفرستم. اگر او دلش نمی خواهد دوستی خصوصی بین ما باشد، فکر می کنم لازم است مرا به عنوان مدیره نوانخانه بپذیرد.
شکی ندارم که حنایی ما یک اسکاتلندی است!
بعدا:
راستی که برای فرستادن این نامه به جامائیکا باید کلی تمبر باطل کنم، ولی خب دلم می خواهد تمام اخبار را بدانی. این را هم بدانی که از سال 1876 که این موسسه افتتاح شده است هیچ وقت یک چنین مسائل نشاط آوری در اینجا اتفاق نیفتاده بود.
آتش سوزی آن چنان ما را تکان داده است که می خواهیم برای چند سال آینده زنده تر از قبل باشیم. فکر می کنم بهتر باشد هر نوانخانه ای در هر 25 سال یک بار در اثر آتش سوزی با خاک یکسان شود تا لااقل از شر اسباب و اثاثیه کهنه و نیز ایده های کهنه خلاص شود. از اینکه در تابستان گذشته پول آقا جرویس را خرج نکردیم بی نهایت خوشحالم و راستی که سوختن آن پول فاجعه بزرگی می بود. من اصلا اهمیتی به اموال ن ج گ نمی دهم. چون اینجا با درآمد حق امتیاز دارویی ساخته دشه است که شنیده ام در آن دارو تریاک هم به کار فته است. درباره بقایای آنچه از آتش سوزی جان سالم به در برده اند، باید بگویم که تا حالا همه تخته پوش و قر اندود شده اند و ما داریم در ساختمان قسمت خودمان، به راحتی زندگی می کنیم. بد نیست بدانی این بخش برای کارمندان و غذاخوری برای کودکان و کارمندان و همچنین آشپزی اتاق کافی دارد و ما می توانیم برای آینده آن طرح های دائمی تری بکشیم.
می فهمی سر ما چه آمده؟ خدای مهربان دعاهای مرا شنیده و حالا ن ج گ یک نوانخانه با کلبه های فراوان است.
من پر مشغله ترین آدم در بخش شمالی استوا هستم.
س مک براید
از ن ج گ
16
ژانویه،
گوردون جان
خواهش می کنم. خواهش می کنم خودت را کنترل کن و اوضاع را از آنچه هست خرابتر نکن، باید بگویم که صرف نظر کردن از این نوانخانه در حال حاضر برای من غیر ممکن است. باید بفهمی حالا که این کودکان بیشتر از هر زمانی به من محتاجند و ترک کردنشان غیر ممکن است، من هم بشخصه حاض به ترک این بشردوستی درب و داغان نیستم. (می بینی که چطور حرف زدن معمولی تو حتی روی نوشتن من تاثیر گذاشته است.)
دلیلی ندارد نگران باشی، من در کارم زیاده روی نمی کنم و از این کار لذت می برم. هرگز نشده در عمرم به این اندازه سرم شلوغ باشد و خوشحال باشم. مجلات و روزنامه های مسئله آتش سوزی را خیلی بیشتر از آنچه بود، بزرگ کردند. عکس من در حال پریدن از بام و داشتن نوزادی در زیر هر بازویم مبالغه آمیز بود.
یکی-دو تا از بچه ها گلودرد دارند و طفلکی دکترمان در وضعیت گچی به سر می برد، ولی خدا را شکر که همه زنده ایم و خوشحالیم که بدون داشتن علامتی در صورت، می توانیم به کارمان ادامه دهیم.
الان من نمی توانم جزئیات بیشتری را بنویسم، آخر من راحت بگویم تا سر حد جنون سرم شلوغ است. خواهش می کنم نیا. الان نه. بگذار برای بعد و هنگامی که مشکلات کمی حل شوند. آن وقت من و تو بایستی صحبتهایی بکنیم ولی تو را به خدا به من فرصت فکر کردن بیشتری بده.
س
21 ژانویه،
جودی عزیزم:
می دانی چیست؟ هلن بروکس با روشی ماهرانه دارد از آن چهارده دختر بدخو مراقبت می کند. این شغلی که به او پیشنهاد شد سخت ترین کار ممکن بود و او راضی است. احتمال می دهم در آینده بتواند به جمع کارمندان ما اضافه شود. او همکار خوبی خواهد بود. راستی یادم رفت درباره وروجک برایت بنویسم. هنگام وقوع آتش سوزی، آن دو خانم مهربانی که تمام تابستان از وروجک مراقبت کرده بودند، می خواستند با قطار به کالیفرنیا عزیمت کنند. باور می کنی اگر بگویم که آنها سر راهشان به راحتی وروجک را مثل دیگر چمدان ها بغل کردند و غیبشان زد. خب به این ترتیب وروجک زمستان را در پاسادنا به سر خواهد برد. این طور حدس می زنم که او حالا مال آنهاست. فکر نمی کنی با وجود تمام این اتفاقات روح من در حال عروج به آسمان باشد؟
بعدا:
طفلکی پرسی داغدیده، عصر را با من گذراند. آخر من می بایست مشکلات او را درک و حل کنم.
چرا من باید مشکلات همه را درک کنم. دلجویی از یک قلب تهی کاری خسته کننده است. طفلکی پسرک در حال حاضر روحیه اش بسیار خراب است ولی اینطور که معلوم است، با کمک من و بتسی از این نابسامانی نجات خواهد یافت.
او در مرز دوست داشتن بتسی است و خودش این را نمی داند. در مرحله ای قرار گرفته که انگار دارد از وجود دردسرهایش لذت می برد و خودش را یک قهرمان عشقی فرض می کند. او عمیقا زجر کشیده است ولی متوجه شده ام هنگامی که بتسی دور و برش می پلکد، برای کمک به انجام هز کاری خشنود است.
گوردون امـــروز تلگراف زد که فـــردا دارد می آید. از این رویارویی می ترسم، چون فکر می کنم مشاجره و جدایی رخ دهد. او امروز بعد از حادثه آتش سوزی نامه ای به من نوشت و ملتمسانه از من خواست تا نوانخانه را رها و فورا با او ازدواج کنم و حالا دارد می آید تا سر این موضوع جنجال به پا کند. من اصلا نمی توانم متقاعدش کنم که رها کردن شغلی که خوشبختی یکصد و هفت کودک در گرو آن است، نوعی لاابالی گری است.
من خواستم او را از این قضایا دور نگه دارم ولی او هم مثل بقیه مردها کله شق است. خدا جون اصلا نمی دانم چه به سرمان می آید. دلم می خواست می توانستم برای یک لحظه هم که شده نظری اجمالی به اتفاقات سال آینده بیندازم.
دکتر هنوز هم در وضعیت گچی به سر می برد و شنیده ام که پش از یک سری غرولند حالش رو به بهبود است. او قادر است چند دقیقه ای بنشیند و مهمانان انتخاب شده خاصی را بپذیرد.
خانم مک گورک آنها را دسته بندی می کند و کسانی را که نمی پسندد با اردنگی از اتاق بیرون می اندازد.
خداحافظ عزیزم. باز هم نامه می فرستم. ولی حالا آن قدر خوابم می آید که چشمانم دارند روی هم می لغزند (این اصطلاح سدی کیت است) دیگر باید به رختخواب بروم و بخوابم تا بتوانم فردا خود را برای رویارویی با مشکلات یکصد و هفت کودک آماده کنم.
با تقدیم عشق به پندلتون ها،
س مک براید
22 ژانویه
جودی جان
این نامه اصلا ربطی به مسائل نوانخانه جان گریر ندارد، بلکه صرفا نامه ای از رف سالی مک براید است.
به یاد می آوری هنگامی که در کالج، در آخرین سال تحصیل چطور نامه های هاکسلی را مرور می کردیم؟ جمله ای در آن کتاب هست که از همان موقع در ذهنم نقش بسته است و آن این است: « همیشه در دریای زندگانی مردم یک دماغه «هورن» قرار دارد که یا به سلامت از آن می گذرند و یا به صخره می خورند و از بین می روند.» راستی که این به طور وحشتناکی درست است و مشکل اصلی این است که در همه وقت و موقع گذشتن از دماغه هورن زندگی نمی توان آن را تشخیص داد. دریای زندگی گاهی مه آلود است و قبل از اینکه بفهمی با صخره برخورد کرده و له شده ای. تازگیها متوجه شده ام که من به دماغه هورن زندگی ام رسیده ام.
من در دوران نامزدی خود با گوردون بسیار صادق و امیدوار بودم ولی حالا دارم کم کم به آن شک می کنم. م ـ ن آن دختری نیستم که او عاشقش است. این همان م ـ ن ـ ی است که من تمام سال گذشته سعی داشته ام از آن بگریزم. مطمئن نیستم که او اصلا وجود داشته است. گوردون فقط او را در خیالاتش پرورانیده است. به هر حال او دیگر وجود ندارد و بهترین کار، هم بای من و هم برای او پایان دادن به این مسئله بود.
ما دیگر هیچ گونه علایق مشترکی نداریم و دیگر دوست هم نیستیم. او اصلا این را درک نمی کند. با خودش فکر می کند که من دارم اینها را از خودم در میاورم. فکر می کند تنها کافی است به زندگیش علاقه مند شوم، تا همه چیز عالی و رو به راه شود.
خب مطمئنا وقتی که او با من است، علاقه وجود دارد. در آن هنگام درباره حرفهایی که او دوست دارد، صحبت می کنم ولی این مسئله را نمی داند که بزرگترین بخش زندگیم در هیچ نقطه ای با او تطابق ندارد. هنگامی که با او هستم فقط وانمود می کنم. آن موقع من دیگر خودم نیستم و اگر قرار بود من و او زندگی مشترکی را زیر یک سقف شروع کنیم، باید تمام عمرم را وانمود می کردم. او دلش می خواهد مواظب صورتش باشم، تا وقتی لبخند می زند، من هم لبخند بزنم و وقتی اخم می کند، من هم اخم کنم. او اصلا این مسئله را درک نمی کند که من هم به اندازه او یک انسان منفرد هستم.
من فردی اجتماعی هستم. خوب لباس می پوشم، فوق العاده زیبا هستم و می توانم خانه داری فوق العاده برای یک سیاستمدار باشم. او مرا این گونه دوست دارد.
بگذریم. ناگهان به وضوح چند سال آینده من و او جلو چشمانم شکل گرفت.
و اگر با او پیش می رفتم به آنجا می رسیدم که هلن بروکس رسید.
می دانی جودی جان زندگی مشترک هلن در حال حاضر برای من الگوی بهتری است تا زندگی تو و آقا جرویس.
به نظر من زندگی تو و آقا جرویس تهدیدی است برای جامعه، شما دوتا آن قدر خوشبخت و شاد و راحت و همراه هم هستید که اگر شخصی بی دفاع به شما نگاه کند، اغوا می شود تا برود و اولین مردی را که به سراغش می آید تور کند و البته همیشه این انتخاب درست نیست و اشتباه از آب در می آید.
خب بگذریم من و گوردون بلاخره حرفمان شد. البته دوست داشتم که این مسئله بدون مشاجره تمام شود ولی با در نظر گرفتن خلق و خوی من مطمئنا این قضیه بدون انفجاری وحشتناک پایان نمی یافت. به او نوشته بودم که نیاید ولی او دیروز عصر آمد و دوتایی قدم زنان به طرف املاک نولتاپ رفتیم. سه ساعت و نیم بیشه زار بادخیز را گز کردیم و درباره خودمان گلوی خود را پاره کردیم. حالا دیگر کسی نمی تواند بگوید که این جدایی بر اثر سوءتفاهم بوده است.
قضیه با رفتن گوردون به این منظور که هرگز باز نگردد، تمام شد. بعد از آن من ایستادم و ناپدید شدن او را از مسیر، و در طول امتداد تپه ها می پاییدم که ناگهان متوجه شدم که تا چه اندازه آزاد و تنها و ارباب خود هستم. وای جودی جان چه حس آسودگی شاد و چه حس آزادی سراپایم را فرا گرفت. اصلا نمی توانم احساسم را بیان کنم. یقینا کسی که ازدواج کرده است و خوشبخت است، هرگز نمی تواند آن احساس زیبا و فوق العاده تنهایی مرا درک کند. دلم می خواست دستهایم را باز کنم و تمام آن دنیایی را که در انتظار من بود و به من تعلق داشت، در آغوش بگیرم. وای خدا جون چقدر از حل شدن این قضیه احساس راحتی می کنم.من در آن شب کذایی هنگامی که سوختن جان گریر پیر را می دیدم، با این حقیقت رو به رو شدم و آن موقع حس کردم که جان گریر جدیدی روی ویرانه جان گریر پیر بنا خواهد شد، ولی من دیگر آنجا نخواهم بود. ناگهان حس حسادت وحشتناکی وجودم را فراگرفت. نمی توانستم از شرش خلاص شوم و درست در آن لحظات وحشتناکی که فکر می کردم آقای دکترمان را از دست داده ایم، متوجه ارزش زندگی او شدم. و اینکه چقدر باارزش تر از زندگی گوردون است و آنجا بود که فهمیدم نمی توانم ترکش کنم. من باید می ماندم تا تمام نقشه هایی را که با هم کشیده بودیم، اجرا کنیم.
مثل این که حرف هایی درهم و برهم زدم، آخر من خودم لبریز از احساساتی درهم و برهم هستم. دلم می خواهد حرف بزنم و حرف بزنم تا اینکه به توازنی برسم. به هر حال در آن لحظه، من آنجا به تنهایی در هوای گرگ و میش زمستانی ایستادم، سینه ام را از هوای سرد پر کردم و نمی دانی چه حس زیبای فوق العاده و تکان دهنده ای از آزادی داستم. بعد هم دوان دوان و لی لی کنان به طرف پایین تپه دویدم و از کشتزارها گذشتم و به طرف دروازه آهنی رفتم. تمام وقت زیر لب آواز می خواندم. وای خدا جون چه فاجعه ای بود. من می بایست طبق آداب و رسوم، با بالی شکسته راه خانه را در پیش بگیرم اما بر عکس کمترین فکری از گوردون در ذهنم نبود در حالی که او با قلبی شکسته و مجروح به سمت ایستگاه راه آهن می رفت. داشتم وارد عمارت می شدم که صدای همهمه شادی از بچه ها که برای شام صف کشیده بودند، گوش مرا نواخت. آنها ناگهان مال من شده بودند در حالی که چندگاهی پیش قرار بود دست تقدیر مرا به سوی سرنوشت و زندگی زناشویی بفرستد و در آن هنگام دیگر این بچه ها به صورت غریبه هایی با چهره های محو و مه الود پیش چشمم می آمدند.
سه تا از نزدیک ترین کودکانم را گرفتم و محکم بغل کردم. نمی دانی جودی جان حالا چه شکل جدیدی از زندگی و فراوانی می بینم. این طور حس می کنم که از زندان آزادا شده ام. حس می کنم وای خدا جون ـ خب دیگر بس است. من فقط خواستم تو حقیقت را بدانی. این نامه را به آقا جرویس نشان نده فقط با لحنی که به خوبی نرم و مهار شده و دردناک است قضیه را به او حالی کن.
دیگر نیمه شب است، می خواهم بروم ببینم می توانم بخوابم یا نه. واقعا که ازدواج نکردن با کسی که دوست نداری چقدر فوق العاده است. من از تمام احتیاجات این کودکان خوشحالم. از بابت هلن بروکس خوشحالم و بله. بله حتی از آتش سوزی هم راضیم و از هر چیزی که مرا قادر به دیدن حقیقت کرد.
طلاق در خانواده ما هرگز سابقه نداشته و خانواده من هم از طلاق بیزارند.
می دانم که به طور وحشتناکی سبکسر و خودپرست عمل کرده ام. باید به فکر قلب شکسته گوردون بیچاره باشم، ولی اگر وانمود کنم که خیلی غمگین هستم، فقط ساختگی است.
به هر حال او یک نفر دیگر را می یابد. کسی که موهایش مثل من روشن باشد و بتواند مهماندار خوبی باشد و به هیچ کدام از عقاید لعنتی امروزی از قبیل خدمات عمومی و اشتغال زنان و تمام کارهای احمقانه که زنان امروزی به آن معتادند خو نگیرد. ( من اظهارات جوان دل شکسته مان را فقط تفسیر می کنم)
خداحافظ عزیزانم. نمی دانی چقدر دلم می خواست با شما روی شنهای ساحل بایستم و به دریای آبی آبی بنگرم. من به دریای اسپانیا ادای احترام کنم!
آدیو
سالی
27 ژانویه
دکتر مک ری عزیز
نمی دانم این نامه آن قدر خوش شانس هست که در زمان بیداری به دست شما برسد یا نه. لابد نمی دانید که من تا به حال چهار بار برای ابراز تشکر و همدردی با شما تماس گرفته ام.
راستی درباره خانم مک گورک اخباری شنیده ام که مرا تحت تاثیر قرار داده است. می گویند که او تمام وقت مشغول آوردن گل و مربا و جوجه سوخاری هایی است که خانم های محترم به قهرمان بداخلاق که در وضعیت گچی به سر می برد، تقدیم کرده اند. مطمئنم که تو یک شبکلاه ساخت وطن را به یک حلقه تاج دور سرت ترجیح می دهی
ولی راستی بر این عقیده ام که تو باید با من خیلی بهتر از آن خانمهای محترم عصبی تا می کردی. من و شما که با هم دوست بودیم (البته متناوبا ) حالا هم یکی دو مرود در گشته مان هست که بهتر پاک شود ولی بهتر نیست که آنها را از ذهنمان بزداییم و نگذاریم که دوستی مان را به هم بزنند؟ واقعا نمی شود که ما کمی معقول باشیم و آن خاطره ها را به باد بسپاریم؟
ایت آتش سوزی اخیر مقدار زیادی مهربانی و از خود گذشتگی را به همراه آورد و امیدوارم کمی از آنها به قلب شما راه یابد. می بینی حنایی جان، من چه خوب شما را می شناسم. شما می توانید به تمام دنیا بگویید که ناهنجار و بی تربیت و دانشمندی ضد بشری و ا ـ س ـ ک ـ ا ـ ت ـ ل ـ ن ـ د ـ ی هستید ولی بابا جون مرا که دیگر نمی توانید گول بزنید. چشمهای تازه تعلیم یافته روانشناسانه من ده ماه است که بر شما دوخته شده و آزمون بینه را هم انجام داده ام.
می دانید، شما در حقیقت آدمی مهربان، دلسوز، عاقل، بخشنده و دل گنده اید، پس لطفا دفعه بعد که به سراغتان می آیم در خانه حضور داشته باشید تا بتوانیم زمان را جراحی کنیم و از داخل دل و روده آن این پنج ماه جدایی را بیرون بکشیم.
آن روز عصر را که با هم فرار کردیم، به خاطر می آورید؟ یادتان می آید چقدر به ما خوش گذشت؟ حالا فردای آن روز است.
سالی مک براید
حاشیه: اگر من در دیدار شما این قدر فروتنی کرده ام، لطفا شما هم کمی فروتنی به خرج دهید و مرا ببینید چون راستش را بگویم، قول می دهم این دفعه آخر باشد. ضمنا قول می دهم که اشکهایم روی روتختی شما نریزد و دیگر سعی نخواهم کرد دستتان را ببوسم، همان طور که یک خانم محترم این کار را کرد.
از نوانخانه جان گریر
پنج شنبه
دشمن عزیز
می بینید که در این لحظه رفتار من با شما بسیار دوستانه است. وقتی شما را مک ری صدا می زنم، معنایش این است که علاقه ای به شما ندارم ولی وقتی که می گویم دشمن قضیه بر عکس است.
سدی کیت نامه شما را به من رساند. (نوشدار پس از مرگ سهراب ) و این نوشتن راستی که برای یک مرد چپ دست کاری بزرگ است. با اولین نگاه به نامه فکر کردم که از طرف وروجک است. خب بگذریم. شما می توانید فردا بعد از ظهر در ساعت چهار منتظر باشید. حس می کنم که چیزی بسیار با ارزش را که با بی دقتی هر چه تمام تر گم کرده بودم، مجددا به دست آورده ام.
س مک ب
حاشیه: «جاوه» آن شب کذایی سرما خورد و حالا دندانش درد می کند. او می نشیند و درست مثل یک کودک بسیار مظلوم گونه اش را در دست می گیرد!
پنج شنبه
29 ژانویه
جودی جان
فکر می کنم آن ده صفحه ای که هفته پیش برایت نوشتم به طور وحشتناکی بی ربط بود. راستی خواهشم را درباره نابود کردنش اجرا کردی یا نه؟ ولی خب من که اصلا اهمیت نمی دهم میان نامه های مکاتبه شده ام چنین چیزی باشد. خودم می دانم که این کار بی ادبانه، تکان دهنده و فاجعه آمیز است، ولی هیچ کس نمی تواند احساسش را عوض کند. بیشتر مواقع مردم به نامزد داشتن و یا کسی که نامزد دارد با یک حس مطبوع نگاه می کند. ولی به راستی خدا جون این حس در مقایسه با حس فوق العاده راحت و شاد و فارغ از دغدغه نامزد نداشتن، هیچ است! من در این چند ماه اخیر حس وحشتناکی از بی ثباتی را لمس کرده ام ولی حالا دیگر وضعه مشخص شده است. هیچ کس مثل من با نگاهی مثبت به ترشیدگی نمی نگرد.
حالا یقین دارم که آتش سوزی کذایی رحمت الهی بود که از طرف خدا و برای بنیان گذاری جان گیر نو فرستاده شد. حالا دیگر به طور وحشتناکی برای ساخت و ساز کلبه های نو سرمان شلوغ شده است. من که کلبه های گچ و سیمانی خاکستری را ترجیح می دهم. بتسی کلبه های آجری و پرسی کلبه های چوبی را می پسندند. اصلا نمی دانم عقیده دکترمان در این باره چیست. احتمالا کلبه ای به رنگ سبز زیتونی با شیروانی را پیشنهاد می کند!
با وجود داشتن ده آشپزخانه برای تمرین آشپزی فکر نمی کنی بچه های ما آشپز های خوبی از آب درآیند؟ من که از حالا فکر استخدام ده کدبانو برای قبول مسئولیت را در سرم می پرورانم. در حقیقت باید دنبال یازده تا بگردم. آخر حنایی هم یکی لازم دارد. او درست به اندازه یکی از جوجه هایم به محبت مادرانه محتاج است. واقعا که هر شب به خانه آمدن و دیدن رفتار مدیر مآب خانم مک گورک مایه افسردگی است.
وای خدای من چقدر او را دوست ندارم! او در چهار نوبت با قاطعیت تمام به من گفت که دکتر خوابیده است و اصلا دوست ندارد کسی مزاحمش شود. هنوز چشمم به جمال دکتر روشن نشده و دیگر هم نمی خواهم رفتارم مودبانه باشد ولی گذشته از این حرفها قضاوت درباره او را به ساعت چهار فردا بعد از ظهر موکول می کنم. آخر فردا قرار است دیداری کوتاه و بی هیجان به مدت نیم ساعت با او داشته باشم. او خودش قرار گذاشت و اگر یک بار دیگر آن کلفته به من بگوید که دکتر خوابیده، او را روی زمین هل می دهم، و از روی شکمش رد می شوم ( او خیلی چاق است و توازن ندارد ) بعد به ارامی بالا می روم. شوفر قبلی او له ولن که ضمنا خدمتکار و باغبانش هم بوده است حالا دیگر به پرستاری متبحر تبدیل شده است. دوست دارم او را در روپوش و کلاه سفید ببینم.
همین الان پستچی آمد و از خانم برتلند نامه ای برایم آورد. او نوشته است که از نگهداری بچه ها بسیار راضی و خوشحال است. اولین عکس آنها ضمیمه نامه است همگی توی درشکه معلم سرخانه شان جمع شده اند. در این عکس کلیفورد با غرور هر چه تمام تر افسار را گرفه و یک مهتر بالای سر اسب قرار دارد. خب، حالا نظرت درباره این سه کودک جان گریر چیست؟ وقتی که به آینده آنها فکر می کنم روحم شاد می شود ولی خب کمی هم از سرنوشت پدر بیچاره آنها غمگین می شوم که برای این سه تا جوجه که قرار است او را فراموش کنند این همه زحمت کشید.
برتلندها تمام سعی خود را در این زمینه اعمال خواهند کرد. این دو نفر از نفوذ هر تاثیر خارجی روی بچه ها حسودی می کنند و دلشان می خواهد آنها کلا مال خودشان باشند ولی به عقیده من راه طبیعی بهترین روش است. یعنی هر خانواده ای بچه های خودش را به وجود آورد و از آنها نگهداری کند.
جمعه:
امروز آقای دکتر را زیارت کردم. حال او خوب فقط کمی دلسوخته و پر از باند پیچی است. ما هر طور که بود مسائلمان را حل کردیم. راستی عجیب نیست که دو انسان بالغ که به هر دو قدرت کلام زیبا اعطا شده است، نتوانند ذره ای از انرژی روانیشان را به هم منتقل کنند؟ من که از اول نتوانستم روحیه او را درک کنم و جالب اینجاست که او هم تا به حال نتوانسته قدرت روانی مرا درک کند. این خاموشی و سکوتی که ما مردم شمال با خود یدک می کشیم، جالب است. من بلاخره به این نتیجه رسیدم که روش تند و هیجان انگیز جنوبی ها که مثل سوپاپ اطمینان است، بهترین روش است.
بگذریم جودی جان چه وحشتناک است. به یاد می آوری سال پیش را... که او به یک تیمارستان رفت و ده روز در آنجا ماند، من چه قیل و قالی به پا کردم. وای خدا جون چه کارهای احمقانه ای که من نمی کنم. در حقیقت او برای مراسم تشییع جنازه همسرش به آنجا رفته بود. زنش همانجا در آن تیمارستان جان سپرد. خانم مک گورک در تمام اوقات می می دانست و می توانست آن را ضمیمه اخبار دیگر بکند و به من بگوید ولی این کار را نکرد.
آقای دکتر با شیرینی هر چه تمام تر همه چیز را به من گفت. این مرد سالها و سالها زیر فشار روانی وحشتناکی قرار داشته است و فکر می کنم مرگ آن زن رحمت الهی بود. خودش اعتراف می کند که موقع ازدواج می دانسته که کاری اشتباه است. آخر دکتر همه چیز را درباره بی ثباتی های روانی اش می دانست ولی با خود فکر می کرد که چون یک دکتر است می تواند از عهده بیماری روانی اش بر آید، به راستی که آن زن زیبا بود.
دکتر پس از ازدواج طبابت در شهر را رها کرد و به خاطر زنش به روستا مهاجرت کرد و پس از تولد دختر کوچولو بیماری زنش عود کرد. دکتر مجبور شد او را روانه کند. (این عبارت گفته خانم «مک گورک» است ) دخترم حالا شش ساله است. او بچه ای شیرین و موجودی دوست داشتنی ولی به گفته خود دکتر کاملا غیر طبیعی می نماید. دکتر برای مراقبت دائمی از او یک پرستار استخدام کرد. فقط فکر کن که چه بلاهایی در این مدت سر دکتر صبور ما آمده است. به این دلیل که صبور است، در حالی که او کم صبر ترین مردی است که تا به حال وجود داشته است.
از طرف من از آقا جرویس به خاطر نامه اش تشکر کن. او مردی عزیز است و من از اینکه می بینم پاداش لیاقتش را می گیرد، خوشحالم.
فکر کن که پس از بازگشتت به شیدی ول چقدر تفریح خواهیم کرد. تازه می توانیم نقشه هایمان را هم برای نوانخانه «جان گریر» با هم مرور کنیم. انگار که من سال گذشته را صرف یادگیری کرده ام و حالا آماده به کارگیری تجربه هایم هستم.
ما این نوانخانه را به عالیترین نوانخانه دنیا تبدیل خواهیم کرد. برای این موضوع آن قدر خوشحالم که صبح ها از جایم بیرون می جهم و تمام روز با آواز خواندن به کارهایم می رسم. ن ج گ به دو تا از بهترین دوستانی که تا به حال داشته است، ادای احترام می کند.
ادیو
سالی
از نوانخانه جان گریر
شنبه ساعت شش و نیم صبح
دشمن عزیز تر از جانم
«آقای یک روز به زودی»
امروز صبح که بیدار شدی و حقیقت را به خاطر آوردی شگفت زده نشدی؟ من که شدم.دو دقیقه اول را نمی توانستم بفهمم چه چیزی مرا این قدر خوشحال کرده است.
هنوز هوا روشن نشده، ولی من کاملا بیدار و هوشیار و هیجان زده می خواهم برایت نامه بنویسم. این نامه را همراه اولین کودک یتیم قابل اعتمادی که سر راهم سبز شود، روانه می کنم و مطمئنم که این نامه روی سینی صبحانه تو و همراه بلغور جو روی آن به دستت خواهد رسید.
من بی صبرانه در انتظار ساعت چهار بعد از ظهر امروز هیتم. فکر می کنی خانم مک گورک تحمل داشته باشد که من بدون همراه داشتن یکی از یتیم ها دو ساعت پیش تو بمانم؟
حنایی جان! وقتی به تو گفتم قول می دهم دستت را نبوسم و موظب باشم تا اشکهایم روی روتختیت نریزد، می خواستم به قولم عمل کنم ولی متاسفانه باید بگویم که هر دو کار را کردم شاید هم بدتر. راستی من تا وقتی از کنار تختت نگذشته بودم، بالشهایی که بین تو و تخت حایل شده بودند و آن باند پیچی ها و سر تراشیده ات را ندیده بودم، نمی دانستم تا چه اندازه دوستت دارم. واقعا که منظره جالبی بود. با وجود اینکه یک سوم از بدنت با نوارهای منتخب فرانسوی بسته شده و آن لباس مخصوص بیماران که بر تن داری این قدر دوستت دارم، می توانی درک کنی که وقتی حالت کاملا خوب شود، چقدر دوستت خواهم داشت.
ولی عزیز تر از جانم، رابین جان واقعا که تو چه آدم احمقی هستی. تمام این مدت که با هم بودیم، من به این فکر نیفتادم که تو واقعا برای من اهمیت قائلی در حالی که تو داشتی به نحوی ناخوشایند مثل یک مرد اسکاتلندی رفتار می کردی.
رفتاری مثل رفتار تو در بیشتر مردان اصلا نشانه علاقه و محبت نیست. دلم می خواست در این مدت اقلا کمترین نشانه ای از حقیقت را به من می نمایاندی. شاید هم تو به خاطر مبتلا شدن به درد عشق این کار را نکردی.
ما نباید به پشت سرمان نگاه کنیم. باید به آینده بنگریم و شاکر باشیم. شادترین چیزهای ممکن در این دنیا مال ما خواهد بود. یعنی یک ازدواج موفق و کاری که هر دو به آن عشق می ورزیم. دریروز پس از اینکه از پیش تو رفتم، مات و مبهوت و قدم زنان به نوانخانه رفتم. دلم می خواست با خودم خلوت و فکر کنم، ولی به جای آن مجبور شدم از بتسی و خانم لیورمور (انها قبلا دعوت شده بودند ) برای شام پذیرایی کنم و بعد پایین بروم و با بچه ها حرف بزنم. جمعه شب، شبی پر سر و صدا بود آنها چند صفحه گرامافون از ویکترولا داشتند که خانم لیورمور به آنها داده بود و من مجبور بودم مودبانه بنشینم و به آنها گوش کنم و عزیزم فکر می کنم این یکی خنده دار باشد. آخرین صفحه ای که گوش دادیم، سرود اسکاتلندی «جان اندرسون، جو اندرسون من » بود و من یکهو زدم زیر گریه. بترین کاری که می توانستم بکنم، این بود که نزدیک ترین یتیم را بیابم و او را محکم بغل کنم و در حالی که سرم توی شانه هایش فرو رفته است، نگذارم بقیه گریه مرا ببینند.
جان اندرسون، جو اندرسون من
با هم از تپه بالا رفتیم
و روزی خوش در ییلاق گذراندیم
جان، ما مال هم بودیم
حالا با قدمهای لرزان پایین می آییم
دست در دست هم داریم
در پایین تپه می نشینیم
جان اندرسون، جون اندرسون من
در حیرتم که وقتی من و تو پیر و تاخورده و لرزان می شویم، می توانیم بدون حسرت به گذشته و یک روز ییلاقی که با هم گذرانده ایم، بنگریم. به آینده نظر داشتن هم خوب است، نه؟ کار کردن، تفریح کردن و گذراندن روزی پر ماجرا دست در دست کسی که دوستش داری، خوب نیست؟ حالا دیگر از آینده نمی ترسم. اصلا از پیر شدن با تو نمی ترسم. حنایی عزیزم: « زمان چیزی نیست جز رودخانه ای برای صید کردن ».
علت عشق من به این یتیم ها این است که آنها به من محتاجند، ولی دلیل واقعی آن، خب حداقل یکی از دلایل واقعی آن این است که من عاشق تو شده ام. تو مردی احساساتی هستی عزیزم و از آنجایی که حاضر نیستی حقیقت را بپذیری، باید حقیقت به تو فهمانده شود.
ما روی تپه مقابل نوانخانه خانه ای خواهیم ساخت. نظرت درباره یک ویلای ایتالیایی زرد رنگ چیست؟ شاید هم صورتی. به هر حال سبز که نخواهد بود و سقف شیروانی هم نخواهد داشت. ما یک اتاق نشیمن بسیار شاد و بزرگ پر از بخاری دیواری و پنجره با مناظر زیبا خواهیم ساخت، البته بدون وجود مک گورک آن موجود پیر بینوا. راستی اگر اخبار را بشنود چقدر عصبانی می شود و آشی پر ملاط برایت می پزد. ولی ما تا زمانی طولانی به او نخواهیم گفت. به هیچ کس دیگر هم نخواهیم گفت. واقعا که اخراج او فاجعه است. البته نه به بزرگی فاجعه جدایی من. دیشب برای جودی نامه نوشتم، البته با بی تعادلی هر چه تمام تر هیچ اشاره ای به موضوع نکردم. من دارم کم کم یک اسکاتلندی می شوم.
وقتی به تو گفتم نمی دانم چقدر به تو اهمیت می دهم، حقیقت محض را بیان نکردم. فکر می کنم شب آتش سوزی این حقیقت برای من روشن شد. هنگامی که تو زیر آن سقف پر از آتش بودی و در طی آن نیم ساعت جهنمی که بر من گذشت و ما نمی دانستیم که تو زنده هستی یا نه، نمی دانی چه مرحله بحرانی را گذراندم.
فکر می کردم اگر مرده باشی دیگر هرگز نمی توانم در زندگی دوام بیاورم و این که گذاشته ام بهترین دوستم با وجود سوءتفاهمات میان ما، از بین برود. نمی توانم تا آن لحظه صبر کنم که با تو بنشینم و حرف بزنم و به تو بگویم که در طی آن پنج ماه چه بر من گذشته است. آن موقع خواهی فهمید که دستورات اکیدی که برای جلوگیری از دیدنت صادر کرده بودی چقدر احساسات مرا جریحه دار ساخت.
چطور می توانستم بدانم که تو بیشتر از من مایل به دیدار هستی تا دیگران. چطور می توانستم حدس بزنم که این حرکت تو فقط ناشی از رفتار اسکاتلندی ات بوده است. تو واقعا هنرپیشه قابلی هستی حنایی جان. ولی عزیز من اگر در زندگیمان کدورتی پیش بیاید، بیا به هم قول بدهیم تا آن را در درونمان زندانی نکنیم در عوض با حرف آن را حل کنیم.
دیشب پس از آنکه، همه اینجا را ترک کردند ـ البته زود ـ اولین شبی بود که پس از رفتن بچه ها، از تنها ماندنم خوشحال شدم. به طبقه بالا رفتم و کار نوشتن نامه ام را به جودی تمام کردم. بعد نگاهم به تلفن افتاد و وسوسه ای تنم را لرزاند. دلم می خواست شماره 505 را بگیرم و شب به خیر بگویم ولی جرئتش را نداشتم. من هنوز هم کمی خجالتی هستم، ولی خب برای اینکه تو به خاطرم بیایی کتاب «برنز» را بیرون کشیدم و یک ساعتی خواندم و در حالی که سرودهای عاشقانه اسکاتلندی توی سرم تکرار می شدند، به خواب رفتم و حالا که دارم آنها را برایت می نویسم هوا روشن است.
خداحافظ «رابین» جان. دوستت دارم.
سالی
پایان
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.