http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (11)
13 ژوئیه
جودی عزیزتر از جانم
مژده بده!
امروز سی و یکمین روز از اولین ماه اقامت موقت وروجک با آن دو خانم بود. من به آنها تلفن کردم تا همان طور که در قرار داد قید شده برای بازگشت وروجک اقدام کنم ولی آخ جون با امتناع شدید آنها روبه رو شدم. درست وقتی که آنها دارند آتشفشان کوچولو را طوری تربیت می کنند که آتش فوران نکند، فکر می کنی حاضر باشند آن کوچولوی شیرین را از دست بدهند؟ آنها با این درخواست من از جا در رفتند و وروجک دعوتشان را برای اقامت تابستانی در آنجا پذیرفته است.
کارگاه خیاطی هنوز رو به راه است. باید صدای تلق تلق دستگاهها و پچ پچ ها را در اتاق خیاطی بشنوی. حتی بی حال ترین و بی علاقه ترین و بی روح ترین کوچولوی یتیم ما وقتی که می شنود قرار است سه دست لباس خصوصی برای خودش داشته باشد، هر کدام با رنگی متفاوت و با انتخاب شخصی، به وجد می اید و به زندگی علاقه مند می شود. باید ببینی که چطور استعداد خیاطی آنها شکوفا می شود؛ حتی بچه های ده ساله ما دارند به خانمهای خیاط ماهری تبدیل می شوند.
چقدر دلم می خواست یک جوری این بچه ها را با روشی مشابه به آشپزی علاقه مند کنم، ولی می دانی چیست؟ آشپزخانه ما اصلا نمی تواند یک مرکز آموزش باشد. خودت هم می دانی اگر یک نفر مجبور باشد یک گونی سیب زمینی را در یک وعده بپزد، چقدر تو ذوقش می خورد.
فکر می کنم یک بار دیگر هم گفته بودم که دوست دارم کوچولوهایم را بین ده خانواده مهربان تقسیم کنم. که هر کدام زیر نظر یک کدبانوی مهربان، اداره شوند. اگر ما فقط ده کلبه مناسب برای جا دادن آنها داشتیم که باغچه ای گلکاری شده در جلو آنها قرار داشت و در حیاط پشتی چند خرگوش و بچه گربه و توله سگ و جوجه رها شده باشند، می شد گفت که این نوانخانه قابل مطرح شدن در سراسر کشور است و در صورت دیدار چند کارشناس نیکوکار از آن خجالت زده نبودیم.
پنجشنبه:
نوشتن این نامه را سه روز پیش شروع کردم ولی مجبور شدم در وسط آن برای صحبت کردن با یک آدم مستعد برای کار خیر (اعانه او پنجاه تا بلیط سیرک است) آن را قطع کنم و بعد از آن هم دیگر وقت نداشتم دوباره قلم به دست بگیرم.
بتسی برای شرکت در جشن عروسی دختر عموی بیچاره اش که ساقدوش اوست، سه روزه به فیلادلفیا رفته است. امیدوارم که دیگر هیچ کدام از اعضا خانواده او قصد ازدواج نداشته باشند چون در این صورت برای ن ج گ خیلی خطرناک می شود.
بتسی در حین اقامت در فیلادلفیا درباره خانواده ای که تقاضای پذیرش یک کودک را کرده، تحقیقاتی به عمل آورده است. گو اینکه ما برای تحقیق روش درستی نداریم ولی اگر زمانی خانواده ای به چنگمان بیفتد، دوست داریم صحبتها را تمام و کمال انجام دهیم.
طبق روال معمول ما با انجمن خیریه دولتی کار می کنیم. آنها عده زیادی مامور تربیت شده دارند که به اطراف و اکناف مملک می فرستند تا مرتبا با خانواده هایی که علاقه به سرپرستی کودکی دارند و همچنین نوانخانه هایی که کودک را تحویل می دهند در تماس باشند. از آنجا که آنها دلشان می خواهد با ما کار کنند لزومی ندارد با پای خودمان برویم و پول خرج کنیم و برای کودکانمان سرپرست بیابیم و من جدا مایلم تا جایی که ممکن باشد برای انها سرپرست پیدا کنم؛ زیرا بر این باورم که یک چهاردیواری شخصی برای هر کودکی مناسب ترین جا است. البته خودت هم می دانی، ما در انتخاب خانواده های خیلی سخت گیر هستیم؛ منظورم پدر و مادر خوانده های پولدار نیست ولی می خواهم سرپرست بچه ها مهربان و با عاطفه و با هوش باشند. این بار فکر می کنم که بتسی به هدف زده و خانواده مناسبی را یافته است، البته هنوز کودک به آنجا منتقل نشده و کاغذها و اسناد رد و بدل نشده اند ولی خب همیشه این خطر وجود دارد که آنها بالهایشان را باز کنند و پرواز کنند.
از آقا جرویس بپرس که آیا تا به حال چیزی در مورد ج ف برتلند اهل فیلادلفیا شنیده است یا نه. من خودم اولین بار از طریق نامه ای که او با این عنوان به من نوشت آَنا شدم:
مدیر نوانخانه جان گریر
آقای محترم...
نامه رسمی و بازاری مآب و ماشین شده ای از یک وکیل که به طور وحشتناکی به یک تاجر می مانست! به دستم رسید. با این عنوان که خانمش تصمیم گرفته دختربچه ای زیبا و سالم، دو یا سه ساله را به فرزند خاندگی بپذیرد. کودک باید یتیمی آمریکایی الاصل با وراثتی بی عیب و نقص باشد و هیچ قوم و خویش فضولی که در کار آنها دخالت کنند، نداشته باشد. او پرسیده بود که آیا می توانم چنین کودکی برایش بیابم و نامه را این طور امضا کرده بود:
ج ف پرتلند ارادتمند
او از براداستریتز به عنوان معرف نامی به میان آورده بود.
واقعا این اسم به نظرت خنده دار نیست؟
انگار دارد یک حساب نسیه در یک پرورشگاه باز می کند و جنسی را از روی کاتالوگ سفارش می دهد.
ما تحقیقات معمول خود را با فرستادن پرسشنامه ای به کشیش ژرمن تاون برای معرفی او و جایی که اقامت دارد، شروع کردیم.
سوالات پرسشنامه عبارت بود از:
آیا مالک چیزی هست؟
صورت حساب هایش را به موقع می پردازد؟
حیوانات را دوست می دارد یا نه؟
به کلیسا می رود؟
با زنش بحث و دعوا می کند؟ و چندین سوال گستاخانه دیگر.
مثل اینکه پیدا کردن این کشیش کاری عبث بوده چون او به جای جواب دادن به ما، سراپای نامه را پر از این عبارت کرده بود:«آرزو می کنم مرا به فرزندی قبول می کردند.»
البته این امیدوار کننده بود، به همین علت بتسی کیندرد به محض اینکه صبحانه روز بعد از عروسی صرف شد با مهربانی هر چه تمام تر به طرف ژرمن تاون حرکت می کند.
باید به عرضتان برسانم که او استعداد خارق العاده ای در کارآگاهی از خود نشان می دهد. در یک دیدار اجتماعی می تواند حتی از روی میز و صندلی ها تاریخچه اخلاقی خانواده را بیرون بکشد. او با اخبار امیدوار کننده ای از ژرمن تاون بازگشت.
آقای ج ف برتلند تبعه ای متمول و با نفوذ است. دوستانش، عاشق او و دشمنانش از او متنفرند. ( اخراجی ها از سر کار که اصلا تردیدی در گفتن این ندارند که او مردی سخت گیر است) حضور او در کلیسا کمی متزلزل است، ولی خانمش خیر. اما خب اعانه دهنده خوبی است. خانمش زنی محترم و جذاب و مهربان است که به تازگی پس از یک سال رکود عصبی از آسایشگاه مرخص شده است. نظر پزشک معالجش این بوده که باید علاقه به زندگی در او تقویت شود و پیشنهاد سرپرستی بچه ای را به او می کند. آوردن بچه آرزوی همیشگی او بوده، ولی شوهر کله شق و لجباز او همیشه مخالفت می کرده و بلاخره این خانم ملایم و مصر بازی را می برد (مثل همیشه) و شوهر لجبازش مجبور به تسلیم در مقابل او می شود و در حالی که از میل باطنی خود که پسر می خواست صرفنظر می کند (همانطور که در بالا ذکر شد مثل همیشه) در نامه اش به من خواستار یک دختر چشم آبی شده است.
خانم برتلند با آرزوی شدیدی که برای داشتن یک کودک دارد، سالها بر روی بیماریهای کودکان مطالعه کرده و هیچ مطلبی در کودکان وجود ندارد که او درباره اش چیزی مطالعه نکرده باشد. او اتاق نوزادی بسیار زیبا درست کرده است. اتاق رو به جنوب غربی و کاملا آماده است البته با یک گنجه پر از عروسکهای زیبا و دلفریب که لباس هایشان را خودش دوخته و با غرور تمام آنها را به بتسی نشان داده است. خودت می توانی نیاز او را به یک دختر حس کنی. او به تازگی درباره یک پرستار متخصص انگلیسی بسیار ممتاز چیزهایی شنیده است ولی مطمئن نیست که بهتر است پرستار انگلیسی باشد یا فرانسوی تا کودک قبل از اینکه زبان بگشاید بتواند زبان فرانسه را یاد بگیرد. ضمنا وقتی که شنید بتسی یک تحصیل کرده کالج است فوق العاده خوشحال شد. اصلا نمی دانست کودکش را به کالج بفرستد یا نه؟ راستی نظر صادقانه بتسی در این مورد چه بود؟ و اگر کودک بچه واقعی بتسی بود او را به کالج می فرستاد یا نه؟ این اوضاع اگر رقت انگیز نبود، تمام مسائل مسخره می نمود ولی من خودم واقعا نمی توانم تصویر آن زن بیچاره تنها را از سرم بیرون کنم؛ زنی که برای کودکی نامعلوم که مطمئن نیست می آِد یا نه، لباس عروسک می دوزد. او، دو بچه واقعی خودش را سالها پیش از دست داده و شاید هم بهتر است بگوییم که او اصلا بچه ای نداشته، چون هرگز بچه ها به دنیا نیامده اند. می بینی چه خانه خوبی پیدا کرده ایم؟ در آنجا عشق قابل ملاحظه ای در انتظار این کوچولوست و این عشق حتی بهتر از ثروت احتمالی است که به او می رسد.
حالا مشکل اصلی پیدا کردن کودک مورد نظر است و کار چندان ساده ای هم نیست. چون برتلند ها در خواسته هایشان خیلی سخت گیرند، پسربچه ای هست که می توانم به آنها بدهم ولی با وجود آن گنجه پر از عروسک غیر ممکحن است. فلورانس کوچولو- نه نمی شود چون یک نفر از خانواده احساساتی او باقی مانده است. تازه عده زیادی کودک خارجی با چشمان قهوه ای روشن هم دارم – نه آن هم نمی شود. خانم برتلند بور است، دخترش هم باید شبیه مادر باشد. ضمنا چندین کرم کوچولو با سابقه وراثتی خوب هم دارم ولی برتلندها می خواهند شش نسل از پدربزرگها و مادربزگهای بچه، کلیسارو باشند و سردسته آنها باید فرماندار یک مستعمره باشد.
همچنین من دختربچه کوچولوی عزیزی دارم با موهای فرفری (موی فرفری هر روز کمیابتر و کیمیاتر می شود9 ولی هی... نامشروع است و می دانی که این خودش سدی محکم در برابر خانواده هایی است که آماده پذیرش کودک هستند. هرچند که واقعا تاثیر زیادی در سرنوشت کودک نداشته و ندارد. پس او هم مناسب نیست چون «برتلندها» سرسختانه در پی یافتن عقدنامه هستند.
می بینی جودی جان حالا فقط از بین یکصد و هفت کوچولوی موجود در این نوانخانه یک نفر باقی می ماند. پدر و مادر سوفی بیچاره در یک حادثه قطار کشته شدند و تنها دلیل اینکه او جان سالم به سر برد این بود که در بیمارستان برای عمل لوزه بستری بود. اجداد او آمریکایی های اصیل و از هر جهت پاک و بی گناهند. این موجود کوچولو دختری شسته رفته و بی روح و جیغ جیغو است. دکتر تا توانسته روغن کبد ماهی و اسفناج به او خورانده است، ولی هر کار می کند نمی تواند کمی شادی در روح او بدمد.
توجه انفرادی و محبت در کودکان بی سرپرست نوانخانه شگفتی خلق می کند چه می دانی، شاید پس از یکی – دو ماه زندگی او زیبا و خارق العاده شود. به همین دلیل من دیروز تاریخچه ای درخشان و معصومانه از خانواده اش سر هم کردم و برای ج ف برلتند فرستادم و پیشنهاد انتقال او را به شهرستان دادم.
امروز صبح تلگرافی از آقای برتلند به دستم رسید. نه فکرهای عجیب و غریب به سرت نزند. او زرنگتر از این حرفها است و نمی خواهد دختری را بدون بازدید قبلی بخرد. او ساعت سه بعد از ظهر چهارشنبه به اینجا می آید تا شخصا بچه را ببیند.
وای وای. اگر او بچه را نپسندد، چه می شود؟ حالا ما تمام تلاشمان را معطوف زیبا کردن آن کودک کرده ایم انگار واقعا داریم توله سگی را برای نمایشگاه سگها آماده می کنیم. فکر می کنی اگر کمی سرخاب به گونه هایش بمالیم، غیر اخلاقی می شود؟ به هر حال او هنوز برای عادت کردن به این کارها خیلی کوچک است.
آه... عجب نامه ای شد این. میلیونها صفحه دست نوشته بدون کوچکترین وقفه ای. حالا می فهمی قلبم برای که می تپد؟ من آنقدر برای آینده سوفی هیجان زده و نگرانم که انگار او دختر کوچولوی خودم است.
با عرض بهترین درودها به مدیر عامل
سالی مک ب
گوردون جان
واقعا که حقه کثیف و نفرت انگیز و شیطانی ای سرم پیاده کردی که برای چهار هفته متوالی حتی یک خط نامه دلگرم کننده برایم نفرستادی، چرا؟ چون من به علت فشار عصبی سه هفته تو را بی خبر گذاشتم؟ داشتم کم کم نگران می شدم که نکند توی رودخانه «پوتوماک» شیرجه رفته و غرق شده باشی! جوجه هایم دلشان برایت تنگ شده است. آنها عمو گوردون خود را دوست دارند. تو را به خدا یادت نرود که قول فرستادن یک الاغ را به آنها داده ای. ضمنا این هم یادت نرود که سر من شلوغ تر از تو است. چرخاندن نوانخانه جان گریر به مراتب مشکلتر از چرخاندن مجلس قانون گذاری است. تازه تو آدمهای کارآمدتری برای یاری گرفتن داری. این یک نامه نیست، بلکه یک نکوهش همراه با رنجیدگی خاطر است ولی فردا برایت یک نامه دیگر می نویسم، شاید هم پس فردا.
حاشیه: نامه ات را دوباره مرور کردم. متوجه شدم، کمی نرمتر شده ام ولی فکر نکن گول حرفهای قشنگ تو را خورده ام. هر وقت خوش زبانی می کنی، می فهمم داری گولم می زنی.
17 ژانویه
جودی جان:
داستانی به درازای تاریخ دارم که باید برایت بگویم.
این طور شروع می کنم که امروز همان چهارشنبه کذایی است. به همین دلیل در ساعت دو و نیم سوفی کوچولوی ما حمام رفت و موهایش شسته و شانه زده شد. بهترین لباسشبه او پوشانده شد و به دست یتیمی قابل اعتماد سپرده شد که از او مراقبت کند و با دستور اکید مبنی بر اینکه او را تمیز نگاه دارد.
سر ساعت سه و نیم، آن موجود مشوش بازاری مآب که من هرگز در زندگیم نظیرش را ندیده ام، یعنی ج ف برلتند با ماشینی گران قیمت، مدل خارجی به طرف پله های این قصر با هیبت آمد و سه دقیقه بعد شخصی چهارشانه با فکهای محکم و سفت و سبیلی کوتاه شده، با رفتاری که تن انسان را می لرزاند، خودش را به دفتر من رساند. او مرا با اسم مختصر دوشیزه مک کاش نامید و پس از اینکه به او توضیح دادم و نامم را اصلاح کردم دوباره مرا دوشیزه مک کیم نامید. من بهترین صندلی راحتی ام را به او تعارف کردم. با این پیشنهاد که با نوشیدن نوشیدنی خنکی رنج سفر را از بین ببرد. او درخواست یک لیوان آب خنک کرد ( من مردهای با ایمان را می پرستم). بعد هم با اشتیاق هر چه تمام تر از من خواست تا به کارمان برسیم. من زنگ زدم و دستور دادم تا سوفی کوچولو را بیاورند.
آقای برلتند گفت:«یک لحظه صبر کنید دوشیزه مک گی. دوست دارم او را در محل زندگیش ببینم. من با شما به اتاق بازی یا اصطبل یا هر جای دیگری که کودکان را در آن نگاه می دارید، می آیم.»
این طور شد که من و او به مهد کودک رفتیم. جایی که سیزده یا چهارده کرم ریز با لباسهای کتان شطرنجی روی زمین یا تختخوابها وول می خوردند. سوفی با شکوه تمام با دامن پرچین دخترانه اش در آغوش یتیمی آبی پوش و خسته جا خوش کرده بود و داشت جیغ می زد و می خواست از بغل او پایین بیاید. در این حال چین های دامن دخترانه اش بالا رفته و زیر گردنش مچاله شده بود. من او را بغل کردم لباسش را مرتب کردم. دماغش را گرفتم و گفتم که به آن آقای غریبه نگاهی بیندازد.
آینده این کودک به پنج دقیقه خوش اخلاقی بستگی داشت. ولی او به جای یک لبخند چه کرد؟ جیغ کشید. آقای برتلند با احتیاط با او دست داد و مثل اینکه دارد یک توله سگ را ناز می کند او را نوازش کرد. سوفی بدون کوچکترین توجهی پشتش را به او کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت. آقای برتلند شانه هایش را بالا انداخت مثل اینکه دارند او را محاکمه می کنند. شاید، فقط شاید این بچه مناسب حال همسرش می بود. او که خودش بچه ای نمی خواست. برگشتیم تا خارج شویم.
فکر می کنی در آن لحظه کی تاتی تاتی کنان سر راهش ظاهر شد؟ آلگرای کوچولو که جلو آمد و با کمی تردید دستهایش را مثل یک آسیاب بادی باز کرد و چهار دست و پا تلپ روی زمین ولو شد! آقای برتلند با چابکی هر چه تمام تر پرید و خودش را کنار کشید تا مبادا روی او پا بگذارد. بعد او را بلند کرد و روی پاهایش ایستاند. آلگرا دو دستی پای آقای برتلند را گرفت و با خنده ای زیبا به او نگاه کرد و گفت:«پاپا بغلم کن!» او اولین آقا به جز دکتر است که این بچه طی هفته ها دیده و به طریقی پدر فراموش شده اش را به یاد آورده بود.
ج ف برتلند او را بلند کرد و چنان سبک به هوا انداخت که انگار دارد پر کاهی را پرواز می دهد. آلگرا در این حین از شدت خوشحالی داد و فریاد می کرد. بعد که داشت آلگرا را به آرامی پایین می آورد، دخترک دماغ و گوشش را چنگ زد و با دو پا محکم به شکمش کوفت. حالا دیگر کسی نمی تواند بگوید که آلگرا دختر پرشور و نشاطی نیست.
ج ف خود را از شر نوازشهای آلگرا خلاص کرد و با مویی پریشان ولی فکهایی محکم او را سرپا ایستاند و هنوز مشت کوچک دخترک در دستش بود.
او گفت:«خودش است. فکر نمی کنم دیگر احتیاجی به دیدن بقیه بچه ها باشد.»
من گفتم که ما نمی توانیم آلگرای کوچولو را از بردرهایش جدا کنیم، ولی هر چه بیشتر اصرار می کردم،آرواره های او محکم تر می شد. بعد با هم به کتابخانه رفتیم و نیم ساعت درباره این موضوع بحث کردیم. ج ف سابقه او را،نگاههای او را،روح او را و کلا خود او را دوست می داشت. اگر قرار بود دختری به او انداخته شود، او کودکی بور را می پسندید. اگر آن کودک جیغ جیغی قبلی را می برد، خانمش سرش را می کند. اصلا طبیعی نمی نمود ولی خب، اگر من آلگرا را به او می سپردم، درست مثل فرزند خودش او را بار می آورد و بزرگ می کرد و بقیه زندگیش را بیمه می کرد.
آیا واقعا می توانستم به خاطر مشتی مزخرفات احساسی، او را از این زندگی محروم کنم؟خانواده او از هم پاشیده بود و حالا بهترین کاری که می توانستم بکنم این بود که برای آنها به طور انفرادی خانواده پیدا کنم.
من با جسارت به او گفتم:«هر سه تا را ببرید.» ولی نه این فکر، اصلا به مغزش هم خطور نمی کرد. همسر او علیل بود و از پس همین یکی هم به زور بر می آمد.
من سر دو راهی وحشتناکی گیر کرده بودم. شانس عظیمی به این کودک روی آورده بود ولی باز هم جدا کردنش از دو برادر کوچولو و مامانی، کاری خشن به نظر می آمد. می دانستم اگر برتلند ها به طور قانونی سرپرستی او را قبول کنند سعی خواهند کرد، ارتباطش را با گذشته به کلی قطع کنند و این کودک به قدر کافی ظریف و کوچک بود که به محض یافتن پدر، برادرهایش را فراموش کند.
در این موقع بود که به یاد تو افتادم یعنی جودی و آن حادثه تلخ. منظورم همان موقعی است که خانواده ای می خواست تو را ببرد ولی یتیم خانه اجازه نمی داد. یادم هست که همیشه می گفتی تو هم می توانستی همانند دیگر کودکان سرپناهی داشته باشی ولی خانم لیپت مانع این کار شد. شاید هم من همین الان دارم مانع رسیدن آلگرا به یک سرپناه می شود. البته موضوع آن دو برادر مسئله دیگری است. می شود آنها را تحصیل کرده بار آورد تا بعدا بتوانند گلیم خود را از آب بالا بکشند ولی این چنین خانه ای برای یک دختر، همه چیز اوست. اززمانی که ما آلگرا را قبول کرده ایم، در نظر من کودکی بوده است درست مثل جودی، او با روح و تواناست.باید هر طور شده او را به خایی برسانیم. می دانی جودی جان، آلگرا هم باید سهم خودش را از زیبایی و امکانات دنیا به دست آورد. آیا هیچ نوانخانه ای وجود دارد که اینها را به او بدهد؟
سر جایم ایستادم و فکر کردم و فکر کردم. آقای برتلند داشت اتاق را متر می کرد.
برتلند با اصرار گفت:«بگذارید آن دوتا پسر بیایند اینجا تا من با آنها کمی صحبت کنم. اگر ذره ای سخاوت در وجودشان باشد، می گذارند خواهرشان پی سرنوشت خود برود.»[
به این ترتیب دنبال آن دو فرستادم ولی خدایا... قلبم تاپ تاپ صدا می کرد. آنها که برای پدرشان بیتابی می کردند، داشتند خواهر کوچولویشان را هم از دست می دادند. دو برادر دست در دست هم و محکم مثل دو جوان کوچک آمدند و راست با چشمانی گرد که به آن مرد غریبه دوخته شده بود، ایستادند.
ـ بچه ها بیاید جلو. می خواهم با شما صحبت کنم.
و دست هر دو را گرفت و ادامه داد:
ـ در خانه ای که من در آن زندگی می کنم بچه کوچولویی نیست و به همین دلیل من و خانمم تصمیم گرفتیم به اینجا بیایم تا از بین چندین پسر و دختر که نه پدر دارند نه مادر، یکی را انتخاب کنیم و به خانه مان ببریم. البته آن کودک یک خانه خیلی زیبا برای زندگی کردن و اسباب بازی های فراوان برای بازی خواهد داشت و برای بقیه عمرش خوشبخت خواهد شد. خیلی خوشبخت تر از آنچه که در اینجا ممکن است بشود. مطمئنم اگر بشنوید که من خواهر کوچولوی شما را انتخاب کرده ام خیلی خوشحال می شوید.»
کلیفورد پرسید:«پس دیگر نمی توانیم او را ببینیم؟»
ـ چرا عزیزم. بعضی وقتها.
کلیفورد نگاهش را از من گرفت و به آقای برتلند دوخت و دو قطره اشک بزرگ از گونه هایش به پایین غلتید. دستش را از میان دست آقای برتلند بیرون کشید و به طرف من آمد،خودش را توی بازوهای من انداخت.
ـخواهش می کنم نگذارید او آلگرا را ببرد. خواهش می کنم. خواهش می کنم. اصلا به او بگویید از اینجا برود.
با التماس گفتم:«هر سه را ببرید.»
خیلی کوتاه جواب داد:«من نیامده ام که همه بچه های این نوانخانه را با خود ببرم.»
حالا دان هم در طرف دیگر داشت زجه می زد که فکر می کنی چه کسی از راه رسید؟ بله. دکتر مک ری که آلگرا هم توی بغلش بود.
من آنها را به هم معرفی کردم و مسئله را توضیح دادم. آقای برتلند خواست بچه را بگیرد ولی حنایی او را محکم بغل کرده بود. او به آرامی گفت:«اصلا امکان ندارد اقا، حتما دوشیزه مک براید به شما گفته اند که قانون این نوانخانه جدا کردن یک خانواده را از هم مجاز نمی داند.»
ج ف برتلند با تحکم گفت:«دلی دوشیزه مک براید قبلا تصمیمشان را گرفته اند. ما در مورد این موضوع کلی بحث کرده ایم.»
حنایی که داشت خون اسکاتلندی اش به جوش می آمد رو به من کرد و گفت:«حتما اشتباهی شده است. مطمئنم که شما برای چنین کاری دلیلی هم دارید.»
ای کاش حضرت سلیمان اینجا بود و قضاوت می کرد. قضاوت بین کله شق ترین مردهایی که خداوند متعال آفریده و حالا داشتند آلگرای کوچولو را به زور از دست هم می قاپیدند.
من آن سه جوجه کوچولو را به اتاقشان برگردانیدم و به صحنه نزاع بازگشتم. ما با صدای بلند و خیلی داغ بحث می کردیم که ج ف برتلند سوالی را مطرح کرد که از پنج ماه پیش در ذهن من مانده بود.
ـ چه کسی سرپرست این یتیم خانه است؟ مدیر یا پزشک مسئول؟
من از دست دکتر به خاطر کاری که کرده بود خشمناک بودم ولی در مقابل دیگران نمی شد با او جدال کرد. پس با قاطعیت هر چه تمام تر به آقای برتلند گفتم که دیگر حرف آلگرا را هم نزند. راستی نظرتان درباره سوفی چیست؟
ولی نه. اگر می خواست دوباره به فکر سوفی بیفتد خودش را لعنت می کرد. یا آلگرا یا هیچ کس! دلش می خواست من بدانم که با این کارم دارم آینده این کودک را خراب می کنم. وقتی که من آن حرف را زدم به طرف در رفت: دوشیزه مک ری! و آقای دکتر مک براید! عصرتان بخیر.»
تعظیمی کرد و رفت.
درست در همان لحظه بود که جنگ بین من و حنایی شروع شد. نظر او این بود که اگر هر شخصی برای این کودک ادعای انسانیت دارد، باید از خودش خجالت بکشد که فکر از هم پاشیده شدن یک خانواده را می کند. من هم او را متهم کردم که تنها به دلیل احمقانه علاقه به کودک و برای نگاه داشتنش این کار را کرده است. ( و مطمئنم که این فکر من صحیح است.) وای وای چه جنگی در گرفت و بلاخره او با رفتاری سخت و مودبانه که روی برتلند را سفید می کرد، بیرون رفت.
من بین آن دو مرد چنان خود را مچاله احساس می کردم که انگار در زیر دستگاه اتوکشی جدیدمان رفته بودم! بعد بتسی امد و به خاطر از دست دادن بهترین شانسی که می توانستیم از یافتن این خانواده داشته باشیم، به من ناسزا گفت.
خب، این هم از پایان یک هفته فعالیت تب آلود و حالا هم سوفی و هم آلگرا دوباره بچه های یتیم خانه باقی مانده اند. خدا جون، وای خدا می شود حنایی را از فهرست کارمندان این نوانخانه حذف کنی و در عوض برایم یک آدم آلمانی یا فرانسوی یا چینی و یا هر کسی را که می پسندی بفرستی. فقط قسمت می دهم که اسکاتلندی نباشد.
دوستدار خسته تو
سالی
حاشیه: اعتراف می کنم که حنایی تمام بعد از ظهرش را برای نوشتن نامه ای مبنی بر اخراج من از این نوانخانه تلف کرده است. اگر شما بخواهید من حرفی ندارم چون دیگر از نوانخانه خسته شده ام.
گوردون جان:
تو موجودی ایرادگیر،بهانه گیر، عیب جو، ترشرو، بی مخ، بداخلاق و کله شق هستی. اه اه چرا من نباید لباس اسکاتلندی بر تن کنم؟ تازه من یک «مک» هم در اسمم دارم!
البته که ن ج گ روز پنجشنبه آینده ورود تو را با خوشحالی خوشامد خواهد گفت. فکر نکنی برای الاغ، بلکه به خاطر وجود شیرین و مهربانت. همان طور که همیشه هستی.
قصد داشتم نامه ای برای جبران گذشته ها برایت بنویسم که یک مایل طول داشته باشد ولی خب که چی؟ من که تو را روز پنجشنبه می بینم.
خبر خوشی هم برات دارم!
آقا جون از لهجه اسکاتلندی من ناراحت نشی ها!
تمام اجدادم مال بلندی ها بوده اند.
سالی
جودی جان:
اینجا در ن ج گ اوضاع مرتب است. به جز یک دندان شکسته، یک مچ در رفته، یک زانوی به شدت زخم شده و یک کبودی چشم.
من و بتسی در عین حال که نسبت به دکتر مودب هستیم، بی اعتنا هم هستیم. مسئله آزار دهنده این است که او خودش هم سرد است. تازه فکر می کند اوست که به ما بی اعتنایی می کند. او با حالتی عالمانه و رسمی و کاملا مودب وظیفه اش را انجام می دهد و در ضمن کنار هم می کشد. هرچند که آقای دکتر در حال حاضر مزاحم ما نیست ولی قرار است شخصی به دیدار ما بیاید که بسیار از حنایی جالب تر است. مجلس نمایندگان خستگی در می کند و گوردون برای دو روز به مسافرت می رود. او قصد دارد این دو روز را در هتل برانت وود این بگذراند.
از اینکه می شوم تو دیگر از دریا و ساحل خسته شده ای و می خواهی برای گذراندن تابستان به ییلاق ما بیایی، خوشحالم.
برای اقامت شما، املاک فراوان و جاداری در چند کیلومتری جان گریر وجود دارد و برگشتن جرویس به خانه برای تعطیلات آخر هفته، برایش تنوع جالبی خواهد شد.
حتما پس از یک غیبت مطبوع حالا هر کدام از شما دوتا تفکرات تازه ای برای پر بار تر کردن زندگی مشترکتان خواهید داشت.
خب درباره زندگی مشترک بیش از این حرف فلسفی ندارم. چون باید ذهنم را با «دکترین مونرو» و یکی – دو موضوع سیاسی دیگر شستشو دهم. بی صبرانه منتظر ماه اوت و سه ماه تعطیلی هستم.
مثل همیشه
سالی
جمعه
دشمن عزیز
پس از آن آتشفشانی هفته گذشته، به راستی اینکه شما را به شام دعوت می کنم، خیلی بزرگوارانه است. بگذریم... خواهش می کنم بیایید.
راستی، آن دوست دست و دل بازمان، آقای هالوک را که برایمان بادام زمینی و ماهی قرمز و چند نان خامه ای دیر هضم فرستاده بود به خاطر می آورید؟ او امشب با ماست.
موقعیت خوبی است برای هدایت رودخانه بذل و بخشش های او در جهت مسیرهای بهداشتی شما. در ساعت هفت شام خواهیم خورد.
مثل همیشه
سالی مک براید
دشمن عزیز
تو باید در آن دوره ای می بودی که هر انسان در غاری مجزا و در کوهی جداگانه زندگی می کرد.
س مک براید
جمعه ساعت 6.5
جودی عزیز
گوردون اینجاست، و به راستی رفتارش نسبت به این نوانخانه تغییر کرده است. او این حقیقت کهنه را کشف کرده که برای راه یافتن به قلب یک مادر باید به قلب بچه هایش رسید. و حالا باید به قلب 107 کودکم نفوذ کند.
او حتی درباره لورتا هیگینز حرف جالبی برای گفتن داشت. می گفت: چقدر عالی است که او لوچ نیست!
من و او امروز بعد از ظهر رفتیم خرید و او در انتخاب و خرید چند روبان سر برای چندتا دختربچه کمک بزرگی برای من بود. به من اصرار کرد تا روبان «سدی کیت» را خودش انتخاب کند و بعد از چندین بار زیر و رو کردن، یک روبان ساتن پرتقالی برای یک رسته موی بافته شده و یک سبز زمردی رنگ برای رشته دیگر انتخاب کرد. در حالی که ما مشغول این کارها بودیم، توجهم به یک مشتری که در کنارمان بود جلب شد. او وانمود می کرد که دست و چشمهایش مشغول انتخاب است ولی در واقع داشت، به مزخرفات ما گوش می داد. او در یک شبه کلاه و یک توری خالدار صورتش را مخفی کرده بود و با شالگردنی از خز و یک چتر آفتابی زنانه طرز نو طوری آراسته شده بود که من هرگز به مغزم خطور نمی کرد که ازآشنایانم باشد، مگر وقتی که نگاهمان به هم افتاد و برق نگاهی کینه توزانه را در چشمانش دیدم. او. خیلی رسمی و با ناراحتی تعظیم کرد و من با اشاره سر به او پاسخ دادم. بله. او خانم مگی مک گورک بود که لباسهای مهمانی اش را پوشیده بود.
این عکس حالت واقعی او را نشان می دهد. لبخندش به قلم من بستگی دارد که اشتباها لغزیده است. طفلکی خانم مک گورک نمی تواند علائق عقلانی یک خانم را نسبت به یک مرد درک کند. فکر می کند هر مردی را که می بینم شیفته اش می شوم و خواهان ازدواج با او هستم. اول فکر می کرد که می خواهم آقای دکترش را از چنگش بیرون آورم ولی حالا که مرا با گوردون دیده فکر می کند من اژدهای دو شوهره ای هستم که هر دو را طالبم.
خداحافظ عزیزم: چندتا مهمان ناخوانده دارم.
یازده و سی دقیقه شب:
من به افتخار گوردون مهمانی شامی با حضور بتسی و خانم لیور مور و ویترسپون برپا کردم و از روی حسن نیت آقای دکتر را هم دعوت کردم ولی او گستاخانه اعلام داشت که اصلا حالش را ندارد. می بینی جودی جان، حنایی اصلا نمی گذارد ادب، حقیقت را پایمال کند!
در این باره شکی نداشته باش که گوردون آبرومند ترین آدمی است که تا به حال دیده ام. او خیلی خوش تیپ، راحت، خیرخواه، شوخ و بذله گو است و عاداتش بسیار معصومند. خدای من او جدا یک شوهر نمایش و جالبی خواهد شد. در هر حال تو هم داری با یک آدم به نام شوهر زندگی می کنی. تو که سر میز صبحانه و یا موقع صرف شام به او فخر نمی فروشی ها؟
امشب او به طور استثنایی مهربان و خوب بود. بتسی و خانم لیورمور هر دو به او دل باختند. من هم خب یک کمی. او خیلی قشنگ و مودبانه درباره راحتی جاوه برایمان داد سخن داد.
ما برای پیدا کردن محل خواب برای آن میمون به دردسر وحشتناکی افتادیم ولی گوردون با منطقی محکم گفت که چون اول جیمی او را به ما داده و جیمی هم دوست پرسی است، بهرت است میمون با پرسی استراحت کند. گوردون طبیعتا آدمی حراف است و اگر تماشاچی هم داشته باشد چه بهتر. او با احساسات هر چه تمام تر آن چنان در مورد یک میمون سخنرانی می کرد که انگار دارد درباره قهرمان بزرگی صحبت می کند که در راه وطنش شهید شده است.
هنگامی که او داشت درباره تنهایی جاوه سخن می گفت و به این موضوع فکر می کرد که چطور تمام شب را در سلول گذرانده در حالی که برادرانش در جنگلهای گرمسیر در دوردستها از سر و کول هم بالا می رفته اند، اشک چشمهای مرا خیس کرد.
جودی جان، مردی که این گونه حرف می زند مسلما آینده روشنی در انتظار اوست. شک ندارم که بیست سال دیگر اگر خواست رییس جمهور شود، به او رای خواهم داد.
چقدر به همه خوش گذشت، راستی که طی این مدت من مسئله 107 یتیمی را که در بالای سر ما خوابیده بودند به دست فراموشی سپردم. همان اندازه که من عاشق آنها هستم، به همان اندازه هم دررفتن از دستشان را می پسندم.
مهمانهایم ساعت ده دفتند و حدس می زنم الان نیمه شب باشد. امشب شب هشتم است ساعت دیواریم دوباره خوابیده. (جین که باید جمعه ها آن را کوک کند، فراموش کرده است) بگذریم... می دانم که دیروقت است و من به عنوان یک خانم اکنون باید در خواب شیرینی فرو رفته باشم. مخصوصا که اگر در فکر جوانی شایسته و مورد قبول به عنوان خواستگار باشم.
اجازه می دهی این نامه را فردا تمام کنم؟ متشکرم و شب به خیر.
شنبه:
گوردون وقت امروز صبح خود را صرف بازی با بچه های نوانخانه ام کرد و قول داد چندتا هدیه قشنگ بعدا برایمان بفرستد. فکر می کند که اگر سه تا دیرک توتم به خیمه های سرخپوستی افزوده شوند، به مراتب زیبای آنها بیشتر خواهد شد.
از این گذشته او می خواهد سی و شش دست لباس صورتی هم برای بچه ها بفرستد. می دانی چیست جودی جان؟ راستش صورتی رنگ مورد علاقه مدیره این نوانخانه است. آخر او دیگر از دست رنگ آبی حوصله اش سر رفته است. ضمنا دوست بخشنده ما خوشش می آمد خود راغ با فکر چند الاغ با پالان و یک کالسکه کوچک قرمز سرگرم کند. واقعا جالب نیست که پدر گوردون این امکانات را برای او فراهم کرده و او جوانی خیرخواه و مستعد برای انجام کار خیر است؟ در حال حاضر او با پرسی مشغول صرف ناهار در مهمانخانه است و فکر می کنم دارد عقاید تازه ای در زمینه بشردوستی در سر می پروراند.
شاید با خود می اندیشی که من از این وقفه ای که در زندگی یکنواخت نوانخانه ایم پیش آمده لذت نبردم. می توانی درباره مهارت من در اداره کردن این نوانخانه هر چه دلت می خواهد بگویی خانم جودی پندلتون عزیزم. از طرف دیگر ثابت ماندن برای من خیلی آسان نیست. من هم مثل بقیه گاه گاهی به تنوع نیاز دارم. بهع همین دلیل وجود گوردون با آن خوش بینی جوشان و روح بچه گانه اش در این مدت مرا شاداب و با نشاط کرده است. به خصوص با آن تضادی که با آقای دکتر دارد.
یکشنبه صبح:
باید درباره پایان دیدار گوردون از اینجا برایت بگویم. او می خواست ساعت چهار اینجا را ترک کند، ولی درست در لحظه ای که داشت می رفت التماس کنان از او خواستم تا ساعت نه و نیم صبر کند. دیروز عصر با او و سنگاپور در طول حومه شهر قدم زدیم تا جایی که دیگر برجهای نوانخانه دیده نمی شد. در یک مهمانخانه قشنگ سر راه توقف کردیم و شام خوردیم. شاممان عبارت بود از گوشت و تخم مرغ و کلم.
سنگاپور به قدری بی ادبانه غذا را لنباند که از آن موقع تا کنون سست و بی حال است. قدم زدن و تمام چیزها، عالی و ضمنا فرار جالبی از زندگی یکنواخت در نوانخانه بود. این تفریح می توانست برای هفته ها مرا راضی و سرپا نگه دارد به شرطی که مسئله خاصی پیش نمی آمد. ما عصر زیبا و گرم و بی دغدغه ای را با هم گذراندیم و از اینکه من آن را ضایع کردم، متاسفم.
ما قبل از ساعت نه با حالتی کاملا سرد با تراموا به ن ج گ، بازگشتیم، یعنی درست موقعی که او باید برای رسیدن به ایستگاه و سوار شدن به قطار حرکت می کرد. به همین علت او را به داخل خانه دعوت نکردم، در عوض موقعی که می خواست سوار درشکه بشود، خیلی مودبانه برایش سفر خوب و راحتی را آرزو کردم.
اتومبیلی در گوشه ای از خیابان و زیر سایه ساختمان توقف کرده بود خوب که دقت کردم سرنشینانش را شناختم. آقای دکتر و آقای ویترسپون بودند. (آنها بعضی اوقات با هم در آزمایشگاه گپ می زنند) خب، گوردون درست در لحظه جدایی وسوسه ای ناخوشایند به سرش افتاد و پیشنهاد کرد که مدیریت نوانخانه را ترک کنم و به جای آن بانوی خانه ای خصوصی شوم. تو را به خدا در عمرت مردی را بدین گونه دیده ای؟ او تمام عصر و کیلومترها راهپیمایی را برای گفتن این مسئله فرصت داشت ولی چرا باید درست لحظه رفتن را برای این پیشنهاد انتخاب می کرد؟
دقیقا نمی دانم به او چه گفتم فقط می دانم که سعی کردم مسئله را لوث کنم و او را به قطارش برسانم. ولی او کله شقی کرد، به تیر چراغی تکیه داد و شروع کرد به بحث کردن. می دانستم که به قطار نمی رسد و این که تمام پنجره های نوانخانه باز هستند. یک مرد اصلا نمی تواند بفهمد که دیوار موش دارد و موش هم گوش. همیشه این زنها هستند که به عادات و استراق سمع اهمیت می دهند.
دیگر داشتم برای خلاص شدن از دستش به من من می افتادم. احتمالا من یادی بی تعارف. خشن بودم. به هر حال او از کوره در رفت و خیلی اتفای چشمش به ماشین وسرنشینان آن افتاد. آنها را شناخت و در حالی که وحشی شده بود شروع به مسخره کردن آقای دکتر کرد. به او گفت:«چشم گنده» و «نانازی» و کلی حرفهای بی ربط دیگر. خدایا، تحمل این یکی را نداشتم.
داشتم با حالتی صادقانه به او می فهماندم که من برای آقای دکتر پشیزی ارزش قائل نیستم و او را به چشم موجودی مسخره و غیر قابل تحمل نگاه می کنم. در این موقع ناگهان آقای دکتر از ماشینش پیاده شد و به سوی ما آمد!
حنایی بعد از حرفهایی که شنیده بود کاملا خشمگین می نمود. در آن لحظه من از خجالت دود شدم و به آسمان رفتم. حنایی خیلی خونسرد و مطمئن سرجایش ایستاد. گوردون جوش آورده بود. و از توهماتی که در سرش می گذشت، داشت منفجر می شد. من در بین آنها متحیر ایستاده بودم. به این موضوع فکر می کردم که او چطور یکهو سر و کله اش پیدا شد. حنایی به خاطر گوش دادن غیر ارادی به حرفهای ما، مودبانه از من معذرت خواست و با حالتی مردانه به گوردون پیشنهاد کرد که او را تا ایستگاه با ماشینش برساند.
من التماس کردم که نرود. اصلا نمی خواستم باعث جنگ و جدال بین آن دو باشم ولی بدون کوچکترین توجهی به من سوار شدند و رفتند و مرا تک و تنها و ارام همانجا باقی گذاشتند. داخل ساختمان رفتم و توی رختخوابم خزیدم و ساعتها بیدار ماندم. منتظر شنیدن صدای انفجاری بودم ولی نمی دانستم چه نوع انفجاری.
الان ساعت یازده است. هنوز سر و کله دکتر پیدا نشده، نمی دانم وقتی بیاید با چه رویی با او رو به رو شوم. فکر می کنم بهتر است داخل گنجه لباس پنهان شوم.
تا به حال چیزی نامربوط تر و احمقانه تر از این قضیه شنیده یا دیده بودی؟ با گوردون حرفم شد. اصلا نمی دانم سر چی و حالا روابط من با دکتر هم تیره و تار شده است. من به او نسبتهای وحشتناکی دادم. میدانی که من در حرف زدن چقدر سبکم و تازه حرفهایی به او زدم که اصلا منظورم آنها نبودند.
آرزو می کنم الان، دیروز همین موقع بود تا گوردون را سر ساعت چهار روانه می کردم.
سالی
Totem: حیوان، شیئ و نمادی که بیانگر باورها و گاه ارتباط اجداد و گذشتگان با قبیله است و یا این حیوان یا شئ به نحوی با آنها ارتباط دارد. این اعتقاد معمولا مختص قبایل و به ویژه سرخپوستان است.
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.