http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (4)
از نوانخانه جان گریر
جمعه ،هم چنین شنبه
جودی جان:
سنگاپور همچنان در درشکه خانه زندگی می کند. تاماس که هو هر روز او را با عطر اسید فینیک می شوید.
امیدوارم روزی در آینده ای دور سگ عزیز من آماده بازگشت باشد.
مطمئنم که اگر درباره برنامه تازه ای که برای خرج کردن پول هایت ریخته ام، حرفی بزنم، خوشحال می شوی. ما تصمیم گرفته ایم که بخشی از خرید های خود را که شامل کفش، خشکبار و داروست، از مغازه های محلی انجام بدهیم.با وجود اینکه تخفیف می گیریم، باز هم ارزانتر از عمدده فروشی نمی شود ولی آموزشی که همراه این خرید است، به تفاوت قیمتش می ارزد. دلیلش را برایت می گویم:
من پی برده ام که نیمی از بچه ها ی ما چیزی از پول یا قدرت خرید نمی دانند. آنها فکر می کنند که کفش، آرد ذرت، زیر پوشهای فلانل قرمز، تاس کباب و پیراهن های کتانی از آسمان برایشان پایین می افتد. هفته گذشته یک اسکناس یک دلاری سبز نو از توی کیفم افتاد. کوچولوی شیطانی آن را برداشت. می خواست بداند که آیا می تواند تصویر پرنده ی روی آن را پیش خود نگه دارد؟! (آخر عکس عقاب روی اسکناس است.) تصورش را بکن! آن بچه در عمرش هرگز اسکناس ندیده است. من تحقیقاتنی را آغاز و کشف کرده ام که بیشتر بچه های این نوانخانه، یا هرگز در همرشان خرید نکرده اند، و یا کسی را که خرید کند ندیده اند. مثل اینکه ما قرار است وقتی آنها شانزده سالشان شد، به دنیایی تحویلشان بدهیم که منحصرا با دلار و سنت می چرخد!خداوندا!فکرش را بکن. آنها باید تا آخر عمرشان بدون کمک کسی زندگی کنند و ضمنا باید بیاموزند که چطور از سنت و دلاری که در می آورند، بهتر استفاده کنند.
یک شب تمام نشستم و با خودم فکر کردم. بلاخره ساعت نه صبح روز بعد به دهکده رفتم. با هفت مغازه دار صحبت کردم. چهار نفرشان فهمیده و سودمند، دو نفر شکاک و یکی هم به شدت کودن بود. من کارم را با چهار تا از آنها که عبارت بودند از: خشکبار فروش، قال، کفاش و لوازم التحریر فروش شروع کردم.
در عوض خریدهای تقریبا زیاد ما، خود و همکارانشان باید به بچه های ما بیاموزند که چطور به مغازه ها بروند،جنس ها را ببینند و خریدهایشان را با پول واقعی انجام دهند.
مثلا جین به یک نخ قرقره گلدوزی ابریشمی آبی و یک متر کش احتیاج داشت. بنابر این دو دختر کوچک، دست در دست هم با یک سکه ربع دلاری نقره ای، لی لی کنان به طرف مغازه آقای میکر می روند. آنها نخ ابریشم را با دقتی بی نظیر انتخاب و هنگام خرید کش با نگرانی مواظب مغازه دار هستند و با حسادت تماشایش می کنند که نکند موقع اندازه گیری آن را زیادی کش بدهد.
بعد هم با شش سنت باقی مانده باز می گردند و تشکر و درود مرا دریافت می دارند و با احساس موفقیت و پیروزی از انجام کاری سودمند، به جاهای خودشان باز می گردند.
واقعا رقت انگیز نیست؟ بچه های معمولی در سن ده – دوازده سالگی به طور خودکار چیزهایی را یاد می گیرند که جوجه های زندانی کوچولوی ما هرگز به خواب هم نمی بینند. ولی خب من برنامه های زیادی برایشان دارم. فقط کمی به من مهلت بده. خودت می فهمی. یکی از همین روزها
من چند جوان تقریبا معمولی را به جامعه تحویل می دهم.
بعدا
بعد از ظهر پوچی در پیش رو دارم، بنابر این می خواهم کمی بیشتر با تو گپ بزنم و غیبت کنم!
بادام زمینی هایی را که گوردون هالوک برایمان فرستاده بود، یادت هست؟ خب وقتی که داشتم از او تشکر می کردم آن قدر مودب بودم که او برای دوباره انجام دادن کاری خیر خواهانه اغوا شد و در یک مغازه اسباب بازی فروشی خود را بی اختیار به دست یک فروشنده متهور سپرد.
دیروز دو پستچی هیکل مند، صندوقی پر از اسباب بازی های پارچه ای گران قیمت را که معمولا بچه پولدار ها می خرند، در جلوی سرسرای ورودیمان گذاشتند. اگر قرار بود که من مسئول خرج کردن این ثروت باد آورده باشم، شاید هرگز چنین چیزهایی را نمی خریدم ولی کوچولوهای ما عاشق بغل کردن آنها هستند. جوجه های ما حالا با شیر و فیل و خرس و زرافه هایشان به رختخواب می روند. نمی دانم از لحاظ علم روانشناسی این کار درست است یا نه، فکر نمی کنی وقتی که همه شان بزرگ شوند سر از سیرک ها در آورند؟
ای وای عزیزم همین الان خانم اسنیث وارد شد. او به دیدن من آمده.
خداحافظ
س
حاشیه: آن سگ اشرافی برگشته. او سلام و درود های فراوانش را با سه بار تکان دادن دمش برای شما می فرستد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011163630_08505845554310027675.jpg
از نوانخانه جان گریر
7 آوریل
جودی عزیزم
همین الان داشتم جزوه ای درباره مبنای تربیت دختران و جزوه ای دیگر درباره برنامه غذایی نوانخانه ها می خواندم؛ مثل تنظیم پروتئین غذا، چربیها، نشاسته و غیره. در این روزهای نیکوکاری که خودش یک علم به حساب می آید، اگر هر موضوعی جدول بندی شود، می توان از روی جدول نوانخانه ای را اداره کرد. من اصلا نمی دانم خانم لیپت چطور توانسته این همه اشتباه را مرتکب شود، البته با فرض اینکه او سواد خواندن را داشته است.
در این نوانخانه کار مهمی بوده که از قلم افتاده و من خودم دارم در این باره اطلاعات جمع می کنم. بلاخره روزی می رسد که جزوه ای درباره «مدیریت و هدایت متولیان» بنویسم.
دوست داری لطیفه ای را درباره دشمن عزیزم بشنوی؟ نه، سایروس، بلکه اولین دشمنم؛دشمن اولی ام کار تازه ای را شروع کرده. او با نجابت هر چه تمام تر _ او همیشه نجیب است و هرگز هم نمی خندد_ می گوید که از لحظه ورودم به اینجا مواظب من بوده و اینکه با وجود بلاهت و بی تجربگی و سبک سری ام! (چه حرف ها!) فکر نمی کند مثل روز اول سطحی به نظر برسم. او می گوید که تو در بروز مشکلات قدرتی مردانه داری، به طوری که تمام موضوع را درک می کنی و یکراست به سراغ نکته اصلی می روی.
واقعا مردها مسخره نیستند؟ وقتی که می خواهند از شما تعریف و ستایش کنند، با شادی هر چه تمام تر می گویند که فکری مردانه دارید. مسلما من هم می توانم از او ستایش کنم اما هرگز این کار را نخواهم کرد چون به راستی نمی توانم به او بگویم که تو ادراکی تیز و زنانه داری!
خب هر چند که حنایی خطاهای مرا به طور آشکار می بیند ولی فکر می کند که چندتایی از آنها را می شود اصلاح کرد و او تصمیم گرفته که آموزش مرا از نقطه بعد از تمام شدن کالج به عهده بگیرد. او می گوید که شخصی در جایگاه من باید مطالعات فراوانی در زمینه های روانشناسی، زیست شناسی و فیزیولوژی، جامعه شناسی و اصلاح نژاد داشته باشد. باید اثرات موروثی دیوانگی، خبط دماغ و الکل را بداند و اینکه من قادر باشم تا از پس امتحان «بنیه» برآیم و سیستم دستگاه عصبی یک قورباغه را بدانم! و بلاخره اینکه او کتابخانه چهارهزار جلدی خود را در اختیار من گذاشته. او نه تنها کتابهایی را که دوست دارد بخوانم، برایم می آورد؛ بلکه سوالهایی از من می کند تا مطمئن شود که نخوانده رها نکرده باشم! ما هفته گذشته را صرف خواندن زندگی نامه و نامه های خانوادگی یوگی کردیم. مارگارت، مادر تبهکاران شش نسل پیش، خاندانی پر جمعیت به وجود آورد. تعداد فرزندان او که در زندان هم بوده اند، در حال حاضر به هزار و دویست نفر می رسد.
نتیجه اخلاقی: باید از بچه هایی که اجدادشان بد بوده، دقیقا مواظبت کنید. به طوری که بعدها بهانه ای برای یوگی شدن داشته باشند.
و حالا من و حنایی به محض اینکه چایمان را بخوریم، می خواهیم کتاب مکافات را از قفسه بیرون بکشیم و با دقت و اضطراب در لا به لای صفحات به دنبال خانواده های الکلی بگردیم. واقعا که این کار بازی کوچک و سرگرم کننده ای برای گذراندن ساعات بیکاری بعد از اتمام کار روزانه است.
Quelle vie، زودتر به خانه برگرد و مرا از اینجا خلاص کن. من با روحیه ای کسل تا آمدنت صبر می کنم.
سالی
از ن ج گ
صبح روز پنجشنبه
خدمت خانواده پندلتون عزیز
نامه شما به دستم رسید. من با تمام وجود سعی می کنم عقیده شما را عوض کنم. اصلا دلم نمی خواهد راحت بشوم. اصلا حرفم را پس می گیرم. عقیده ام عوض شد. شخصی که شما می خواهید به اینجا بفرستید به عقیده من رونوشت دوشیزه اسنیث است، می بینم چطور می توانید از من بخواهید که بچه های عزیزم را به خانمی مهربان ولی نالایق، مسن و کم حرف بسپارم؟ اصلا حرفش هم قلب مادران مهربان را می شکند.
به خیالتان این خانم به طور موقت می تواند، از عهده این کار برآید؟ نه. ابدا. مدیر یک نوانخانه باید دوشیزه ای جوان و خوش بنیه، پر انرژی، محکم و لایق، موقرمز و خوش اخلاق، مثل خودم باشد. خب بله، من کمی ناراضی ام ولی هر کس دیگر جای من بود، همین طور می شد. شما سوسیالیست ها اسمش را نارضایتی مقدس می گذارید. فکر کرده اید که من تمام این اصلاحات زیبا را که با هزار بدبختی سر و سامان داده ام، ول می کنم و می روم؟ نه، این طور نیست. من تا وقتی که شما مدیری بهتر از سالی مک براید، پیدا نکرده اید، از سر جایم تکان نمی خورم.
البته باز هم می گویم این حرف من به آن معنی نیست که می خواهم تمام عمرم را اینجا سر کنم. فقط تا وقتی که موسسه پا بگیرد و برنامه های صورت شویی و استنشاق در هوای آزاد و تازه و بازسازی ادامه داشته باشد، من اینجا هستم. شما هم آدم خوبی را برای این کار پیدا کرده اید، یعنی من، که عاشق سر و سامان دادن و دستور دادن به مردم هستم.
این نامه چقدر درهم وشلوغ شد، ولی می خواهم ظرف سه دقیقه آن را بفرستم تا قبل از این که شما فوری آن خانم مطبوع نالایق، مسن و کم حرف را بفرستید، این نامه به دستتان رسیده باشد. آقا و خانم محترم، خواهش می کنم این کار را از من نگیرید. بگذارید چند ماه دیگر هم بمانم. فقط فرصت دهید تا ثابت کنم که به درد بخور هستم و به شما قول می دهم هرگز از این کارتان پشیمان نخواهید شد.
س.مک.ب
پنجشنبه عصر
جودی جان
یک شعر گفته ام _شعری مربوط به پیروزی:
رابین مک ری
خندید فوری
البته این حرف راست است.
س.مک.ب
از ن.ج.گ
13 آوریل
از وقتی فهمیدم که از ماندن من خوشحال شدی، من هم شاد و مسرور شدم. این را منی دانستم که کم کم دارم به بچه های یتیم دل می بندم.
واقعا جای تاسف است که گرفتاری آقا جرویس شما را مجبور کرده مدت طولانی تری در جنوب بمانید. آن قدر حرف برای زدن دارم که نگو و نپرس. عجب کار سختی است نوشتن حرف های که دلم می خواهد شفاها بیان کنم.
البته که من از ایده بازسازی ساختمان خوشحالم و همه نظرات شما را تصدیق می کنم ولی من خودم هم چند طرح ناب دارم. چقدر خوب می شد اگر ما یک سالن ورزش جدید و یک بهار خواب داشتیم؛ اما، وای قلبم برای کلبه می تپد. هر چه بیشتر با کارهای مربوط به نوانخانه آشنا می شوم، بیشتر می فهمم که فقط روش زندگی در کلبه می تواند با زندگی خانوادگی برابری کند. تا زمانی که خانواده، واحد کوچکی از جامعه باشد، بچه ها باید هر چه زودتر با زندگی خانوادگی آشنا شوند.
تنها مشکلی که در حال حاضر با آن دست و پنجه نرم می کنم این است که وقتی ما، در حال انجام کارهای ساختمانی هستیم، چه بر سر بچه ها می آید. در خانه ای که بنایی باشد، زندگی کردن مشکل است.چطور است که چادر سیرکی را اجاره کنم و آن را همین جا علم کنم؟ ضمنا در حال حاضر که بازسازی ساختمان شروع می شود، دوست دارم چند اتاق مهمان درست کنم و برای بچه هایی که بیمار یا بیکارند و یا می خواهند به اینجا برگردند، اختصاص دهم. راز اصلی تاثیرگذاری سیاست های ما بر زندگی آنان، مراقبت و نگهداری از بچه ها بعد از رفتن از اینجاست. واقعا وقتی که بچه ای، کسی یا خانواده ای نداشته باشد که پشتش را بگیرد، احساس بی کسی وحشتناکی به او دست می دهد. من با وجود داشتن چندین عمه، خاله، عمو و دایی، مادر، پدر، برادر، خواهر، پسرعمو و دختر عمو نمی توانم این احساس را مجسم کنم. من هم اگر کسی را برای پناه بردن نداشتم وحشتزده می شدم، ولی درباره این یتیم های بی کس، هر طوری که شده نوانخانه جان گریر باید احتیاجات آنها را برآورده کند. خب پس دوستان خوبم، لطفا اگر امکان دارد چندتا اتاق مهمان برایم بفرستید.
خداحافظ و باز هم می گویم که خوشحال هستم آن زن را به جای من نگذاشتید. فکر آوردن مدیری جدید به جای من، و سپردن مسئولیت اصلاحات به او حتی قبل از شروع کار مخالفت شدید مرا بر می انگیخت.
متاسفانه من مثل حنایی هستم و نمی توانم فکر کنم که هر کاری که به دست خودم انجام نشود، درست از کار در می آید.
دوستدار شما در حال حاضر
سالی مک براید
از نوانخانه جان گریر
یکشنبه
گوردون عزیز
بله خودم هم می دانم که مدتی است برایت نامه ننوشته ام. جدا حق داری غر بزنی ولی عزیزم، عزیزترینم فکرش فکرش را هم نمی توانی بکنی که مدیر یک نوانخانه چقدر سرش شلوغ است. من تمام قدرت نوشتنم را برای جودی ابوت پندلتون حریص صرف می کنم. اگر سه روز بگذرد و من نامه ای برای او ننویسم، تلگراف می زند که نکند نوانخانه آتش گرفته باشد. در صورتی که اگر تو به عنوان مردی خوب نامه ای دریافت نکنی به راحتی برایمان هدیه ای می فرستی که از وجودت ما را آگاه کنی. پس می بینی گوردون جان واقعا به نفع ماست که گاه گداری تو را بی خبر بگذاریم. اگر بشنوی که تصمیم گرفته ام اینجا بمانم، احتمالا ناراحت می شوی. آنها بلاخره خانمی را برای جانشینی من پیدا کردند ولی به نظر من او اصلا برای این کار مناسب نبود و فقط می توانست به طور موقت نیازهای اینجا را برطرف کند.
وای گوردون جان این حقیقت دارد که وقتی من مجبور به ترک این فعالیت و نقشه هیجان انگیز شدم، وورسستر هم تقریبا به نظرم بی رنگ و بو آمد. من اصلا تحمل از دست دادن نوانخانه را ندارم، مگر این که مطمئن شوم زندگی بهتر و هیجان انگیز تری جانشینش می شود.
می دانم چه پیشنهادی برایم داری ولی خواهش می کنم اصلا حرفش را هم نزن. اقلا حالا نه. قبلا به تو گفته بودم که برای تصمیم گیری احتیاج به چند ماه فرصت دارم و در حال حاضر این احساس را می پسندم که به من می گوید آدم به درد بخوری هستم. از کار کردن با بچه ها حسی سازنده به انسان دست می دهد به شرطی که از دیدگاه مثبت به آن نگاه کنی، نه با چشمان آقای دکتر اسکاتلندی مان! در عمرم هرگز مردی مثل او ندیده ام. همواره بدبین و مریض و افسرده است. بهتر است درباره دیوانگی و جنون الکل و دیگر بیماری های موروثی زیاد آگاه نباشیم. من در این محل آن قدر بی تفاوت هستم که بتوانم موثر و زنده دل باشم. فکر اینکه زندگی این کوچولوها تا ابد در هر سو گسترش می یابد، جدا تن مرا می لرزاند. در گلستان کودکان، راه و روش فراوانی برای پرورش و نمو تک تک آنها وجود دارد. به طور حتم کاشت این گلها خیلی نامنظم و بدون برنامه بوده. مطمئنا هم این طور بوده است. هرچند که ما بی تردید چندین گیاه هرزه را هرس می کنیم ولی امیدواریم که به چند شکوفه ی استثنایی و زیبا هم دست بیابیم. مثل اینکه دارم احساساتی می شوم، نه؟ اثر گرسنگی است و صدای زنگ شام هم بلند شد. قرار است شامی خوشمزه بخوریم. رست بیف با کرم زردک و برگ چغندر و درسر پای ریواس.
دلت نمی خواست اینجا می بودی تا با هم شام بخوریم؟ من که واقعا دلم می خواهد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131013002020_95974812206084846509.jpg
با صمیمیت تمام و دوست دارت
س.مک.ب
حاشیه: این گربه های آواره بیچاره را که بچه ها قصد دارند از آنها نگهداری کنند، باید ببینی. وقتی که آمدم چهارتا بودند ولی از آن موقع زاد و ولد زیادی صورت گرفته. نمی دانم دقیقا چند تا ولی فکر می کنم نوزده تایی بشوند!
15 آوریل
جودی عزیز من
دوست داری علاوه بر مخارج ماه قبل هدیه کوچک دیگری به ن.ج.گ اعطا کنی؟ بن Bene (به زبان فرانسوی یعنی خوب. یا باشد؟) پس با احترام کامل از شما تقاضا می شود این آگهی را در تمام روزنامه های درجه 3 پایتخت چاپ کنید:
توجه
قابل توجه خانواده هایی که می خواهند فرزندشان را سر راه بگذارند!
لطفا قبل از اینکه فرزند دلبندتان سه ساله شود، این کار را بکنید!
اصلا نمی دانم چه نوع حرکتی از طرف خانواده هایی که بچه هایشان را سر راه می گذارند، می تواند به ما کمک نتیجه بخش تری بکند، ریشه کن کردن بدیها قبل از کاشتن بذر خوبی، کاری کند و نومید کننده است.
بچه ای داریم که مرا تقریبا زمین زده، ولی اصلا نمی گذارم کودکی پنج ساله شکستم دهد. او یک در میان یا آن قدر عبوس و ترشرو است که کلمه ای حرف نمی زند و یا آن قدر عصبانی می شود که هر چه سر راهش بیابد، می شکند. فقط سه ماه است که به اینجا آمده ولی در همین مدت کوتاه تمام آت و آشغال های نوانخانه را خرد کرده است. البته باید بگویم ضرر بزرگی برای هنر نیست.
یک ماه و نیم قبل از اینکه من به اینجا بیایم، یک روز ظهر که خدمتکار مسئول میز غذا برای به صدا در آوردن زنگ ناهار در راهرو اتاق را ترک کرده، رومیزی را از روی میز کارمندان کشیده بود و قبل از این واقعه سوپ را آورده بودند. می توانی این کثافت کاری را در ذهنت مجسم کنی؟ خانم لیپت سر این قضیه بچه را تا سر حد مرگ کتک زد، ولی مثل اینکه برای خشم بی حد او، این تنبیه اصلا کارساز نبود و خانم لیپت هم او را همین طور دست نخورده، تحویل من داد.
پدرش ایتالیایی و مادرش ایرلندی بوده است. موهایش قرمز است و کک و مک های صورتش را از کانتی کورگ دارد. او صاحب قشنگ ترین چشمان قهوه ای است که تا به حال در ناپل وجود داشته است. بعد از اینکه پدرش در یک درگیری چاقو خورد و مادرش بر اثر زیاده روی در خوردن مشروب درگذشت، بچه بیچاره به طور اتفاقی یا هر چه اسمش را بگذاری نصیب ما شد. من که فکر می کنم جایش باید در نوانخانه کاتولیک ها باشد. وای وای پناه بر خدا درباره حرکاتش باید بگویم که رفتارش همان طور است که خودت حدس می زنی. او فقط لگد می زند و گاز می گیرد و ناسزا می گوید. من که اسمش را وروجک گذاشته ام. دیروز او را در حالی که وول می خورد و زوزه می کشید، به دفتر من آوردند. جرمش این بود که یک دختر بچه را به زمین کوبیده و عروسکش را به غنیمت برده بود. خانم اسنیث او را پشت سر من توی صندلی جا داد و رهایش کرد تا ساکت شود. من داشتم می نوشتم که ناگهان صدای سقوط وحشتناکی شنیدم. او آن گلدان سبز را از لبه پنجره پرت کرد و گلدان پانصد تکه شد. یکدفعه از جا پریدم و جوهردان از دستم به زمین افتاد. وقتی وروجک فاجعه دومی را دید، صدایش را برید، سرش را عقب کشید و زیر خنده زد.وای، پناه بر خدا این بچه دیو صفت است.
من تصمیم گرفته ام برای تعلیم و تربیت این بچه روش جدید به کار ببرم. روشی که فکر نمی کنم این بچه سرراهی بیچاره در عمر کوتاهش دیده باشد. می خواهم ببینم ستایش و تشویق و محبت با او چه می کند. به همین علت به جای تنبیه کردنش برای خرد کردن گلدان، وانمود کردم که آن فقط یک تصادف بوده. او را بوسیدم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد. در حینی که داشتم اشک هایش را پاک و لکه جوهر را تمیز می کردم، نفسش را د سینه حبس کرد و به من خیره شد.
در حال حاضر این کودک بزرگتریم مشکل ن.ج.گ است. او باید با صبر و عشق فراوان نگهداری شود و انجام این کار به داشتن پدر و مادری مناسب و خواهر و برادر و مادربزرگ نیاز دارد. ولی من تا وقتی که نتوانم تربیتش کنم که ناسزا نگوید و به او یاد بدهم که چیزی را نشکند نمی توانم او را در خانواده ای جای دهم. من او را از سایر بچه ها جدا کردم و تمام صبح در اتاق خودم نگه داشتم. جین قبلا تمام اشیاء هنری را به جای امنی منتقل کرد.
خوشبختانه او عاشق نقاشی است. دو ساعت تمام روی قالی چمباتمه زد و مشغول بازی با مدادهای رنگی شد. یکباره وقتی دید من دارم به کشتی سبز و قرمزش که پرچم زردی از دکل آن آویزان بود علاقه نشان می دهم، به طور عجیبی مهربان شد. تا آن موقع نتوانسته بودم کلمه ای از دهانش بیرون بکشم.
عصر همان روز سر و کله دکتر «مک ری» پیدا شد. و از نقاشی او تعریف کرد و وروجک من هم از خلق این اثر به خودش بالید، بعد هم به خاطر اینکه بچه خوبی بوده، جایزه ای به او داده شد و دکتر مک ری او را سوار ماشین کرد و برای عیادت بیماری به حومه شهر برد.
http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131013002324_35370529972453855604.jpg
سر ساعت پنج وروجک با دکتری غمگین تر و عاقل تر، به آغل بازگردانیده شد.
او در یک منطقه آرام روستایی به چند جوجه سنگ پرتاب کرده، قابی را خرد کرده و دم گربه خانگی را پیچانده بود و هنگامی که بانوی خانه که پیرزنی مهربان بود، خواسته بود به او بفهماند که باید با گربه بیچاره مهربان باشد، به او گفته بود که به جهنم برود!
اصلا تحمل تعمق درباره چیزهایی را که این بچه دیده و لمس کرده، ندارم. سالها طول می کشد تا با محبت و گرمی و عشق، آن خاطرات وحشتناک را که در گوشه دوری در مغز کوچکشان انباشته شده، پاک کرد. تعداد بچه ها آن قدر زیاد و ما اآن قدر انگشت شماریم که نمی توانیم یک یک آنها را بغل کنیم. ما صرفا بازوهای کافی برای بغل کردن آنها نداریم.
مه پارلون دوتر شوز mais parlons dautres choses
(به فرانسه: صحبت را عوض می کنیم یا به چیزهای بهتر بپردازیم.)
موضوعات وحشتناک موروثی و محیطی که به طور دائم از ذهن دکتر ترشح می شود، کم کم دارد به مغز من هم سرایت می کند.
در چنین محلی اگر انسان بخواهد مفید واقع شود، نباید چشمهایش جز خوبی چیزی را در دنیا ببیند. خوش بینی تنها وسیله کار یک کارمند در اینجاشت.
«ساعت قصر می گوید که الان نیمه شب است» فکر می کنی که این مصراع شعر از کیت؟ بله کریس تیپل با «ک» انگلیسی. پناه بر خدا چقدر از آن درس بدم می آمد در حالی که تو خوراکت زبان انگلیسی بود و دوستش داشتی ولی من از لحظه ورود به کلاس تا لحظه خروج حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم. خلاصه این که جمله ای را که در اول این مطلب نوشتم، درست است. ساعت روی تاقچه نیمه شب را اعلام می کند.
امیدوارم خوابهای شیرینی ببینی.
خداحافظ
سالی
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.