http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (10)
22 ژوئن
جودی عزیزم:
اجازه می خواهم تا گزارش کنم که دیگر نگرانی درباره سیستم آتش نشانی ما وجود ندارد. آقای دکتر و آقای ویترسپون نهایت توجه را به این مسئله کرده اند و فکر نمی کنم تا به حال هیچ سرگرمی جالب و مخربی به اندازه این تمرین اطفاء حریق اختراع شده باشد.
بچه ها همگی توی رختخوابهایشان شیرجه می روند و چرت می زنند، البته با هوشیاری کامل. صدای زنگ خطر بلند می شود! بچه ها مثل فنر از جایشان بالا می پرند و کفشهایشان را می پوشند. بعد پتوی رویی رختخوابها را بر می دارند و آن را دور لباس خواب خیالیشان می پیچند صف می بندند و به سمت راهرو و پله ها می روند. هر یک از سرخپوستهای ما مسئول یکی از هفده کوچولوی شیرخوارگاه است که در موقعیت خطر با شتاب و بدون تشریفات در حالی که کوچولوها از خوشی جیغ می کشند آنها را بیرون می برند. سرخ پوستهای باقی مانده با اطمینان از اینکه سقف فرو نخواهد ریخت، مشغول اطفاءحریق و کمک به دیگران خواهند شد. پرسی که در حین اولین تمیرن مبارزه با آتش رئیس بود، محتویات همه یک دو جین قفسه لباس را در ملافه ها پیچیده و از پنجره به پایین انداخت. من درست سر موقع رسیدم و با استبداد هر چه تمام تر از بیرون انداختن بالشها و تشکها جلوگیری کردم. بعد از ساعتها که لباسها دوباره در قفسه ها چیده و مرتب شدند، آقای دکتر و پرسی که دیگر اشتیاقشان را به این بازی از دست داده بودند به خیمه ها برگشتند و مشغول پیپ کشیدن شدند.
قرار شده تمرین های آینده ما کمی غیر واقعی تر باشد. هر چند خوشحالم به عرض برسانم با وجود مدیریت صحیح ویترسپون در اطفاء حریق ما توانستیم کل عمارت را در شش دقیقه و بیست و هشت ثانیه تخلیه کنیم.
* * *
در رگهای آلگرای عزیز ما خون فرشته ها جاری است. تا به حال این نوانخانه رنگ چنین بچه ای را به خود ندیده است. البته به جز یک نفر که فقط من و آقا جرویس می دانیم کیست. او آقای دکتر را کاملا مفتون خود کرده است. چون او حالا به جای عیادت از بیمارانش دست در دست آلگرا به کتابخانه من می آید و هر بار تقریبا نیم ساعت روی قالی اتاق چهار دست و پا اسب بازی می کند. آلگرا هم در حالی که روی پشتش سوار است، لگد می زند و کیف می کند.
می بینی جودی جان کم کم دارم به این فکر می افتم که این آگهی را به دفتر مجله بدهم:
شخصیت ها با ظرافت بازسازی می شوند. سالی مک براید
پریشب که حنایی برای گفتگوی کوتاهی با من و بتسی پیش ما آمده بود واقعا احمق به نظر می رسید. سه تا لطیفه گفت و بعد پشت پیانو نشست و چندتا آهنگ قدیمی اسکاتلندی را زمزمه کرد:« عشق من به رنگ گل سرخ است،سرخ سرخ سرخ» «بیا زیر شنل من» «چه چیز زیر پنجره منه؟ چه چه چه؟»
این کارش نه تنها اصلا آموزشی نبود بلکه بعد از خواندن شروع به رقصیدن کرد. چند گام استراتسپی برداشت.
من سر جایم نشستم و به دست پرورده ام خیره شدم. بله درست است. من این کار را با سبکسریهایم و کتابهایی که به او دادم و همچنین با معرفی دوستان شادی مثل جیمی و پرسی و گوردون هالوک انجام داده ام. اگر چند ماه دیگر برای کار کردن روی او وقت داشته باشم از او یک آدم حسابی می سازم. او دیگر کراواتهای ارغوانی نمی بندد و با پیشنهاد ظریفی که به او دادم حالا یک کت و شلوار خاکستری رنگ می پوشد. تصورش را هم نمی توانی بکنی که چقدر با آن جذاب می شود. به محض اینکه بتوانم او را از حمل اشیاء قلمبه سلمبه در جیبهایش منع کنم، قیافه اش تومنی صد دینار با دیگران فرق خواهد کرد.
خداحافظ عزیزم؛ و بدان که ما در روز جمعه در انتظارت هستیم.
«سالی»
حاشیه: یک قطعه عکس آلگرا را که آقای ویترسپون از او برداشته، برایت می فرستم. خوشگل نیست؟ لباسی که پوشیده زیبایی اش را خوب نشان نمی دهد؟ به زودی و تا چند هفته دیگر او در یک لباس صورتی گلدوزی شده، دیده خواهد شد.
چهارشنبه 24 ژوئن
ساعت 10 صبح
خانم آقای جرویس پندلتون
خانم محترم
نامه شما رسید. گویا شما طبق قرار قبلی و برای دیدار از من نمی توانید روز جمعه اینجا باشید. البته دلیل آن، کار زیاد آقا جرویس است که او را مجبور به ماندن در شهر کرده است.
این دیگر چه جور مزخرفاتی است؟ یعنی شما کارتان به جایی رسیده که نمی توانید او را حتی برای دو روز تنها بگذارید؟ 113 بچه نتوانستند مانع از دیدار من با تو بشوند، نمی فهمم چطور یک دانه شوهر شما را از دیدار با من منع کرده است! با این حال من طبق قرار قبلی روز جمعه در ایستگاه منتظر ورود شما با قطار سریع السیر برکشایر خواهم بود.
س مک براید
30 ژوئن
«جودی» عزیزم:
دیدار تو از ما واقعا رویایی و زودگذر بود. ولی ما به خاطر تمام محبتهای کوچک سپاسگزاریم. از اینکه تو از اوضاع اینجا راضی هستی جدا خوشحالم و اصلا نمی توانم برای دیدار آقا جرویس و آن مهندسین معمار که قرار است به اینجا بیایند و تعمیرات اساسی را شروع کنند، صبر کنم.
می دانی چیست جودی جان، تمام اوقاتی که تو اینجا بودی من حس عجیبی داشتم. اصلا باورم نمی شود که تو، بله تو جودی عزیز و مهربانم در این نوانخانه بزرگ شده ای و با قلب رنج کشیده ات از همه بهتر به نیازهای این کوچولوها واقفی.
بعضی وقتها سرگذشت غم انگیز تو، خون مرا از عصبانیت به جوش می آورد. آن قدر شدید که دلم می خواهد آستین هایم را بالا بزنم و با جنگ و دعوا این دنیا را به محل مناسب تری برای رشد و تربیت بچه ها تبدیل کنم. مثل این که در رگهای اجداد ایرلندی_اسکاتلندی من خون ماجراجویی و نبرد جاری بوده که به من هم منتقل شده است. اگر تو مرا به جای فرستادن به این نوانخانه به جایی مدرن که کلبه های تمیز و عالی و هواگیر داشت و اوضاعش مرتب بود، می فرستادی، اصلا نمی توانستم یک نواختی و نظم ساعت گونه آن محل را تحمل کنم. می دانی چیست جودی جان، دیدن تمام این کارهای نیمه تمام که قرار است به دست من مرتب شوند، انگیزه ای شده که من اینجا بمانم.
باید اعتراف کنم که بعضی اوقات صبح ها که بیدار می شوم و به قیل و قال نوانخانه گوش می سپرم و هوای اینجا را تنفس می کنم، قلبم برای آن زندگی شاد و بی مسئولیتی که استحقاق آن را دارم می تپد. تو جادوگر عزیز، وردی خواندی و مرا ظاهر کردی. بعضی اوقات در نیمه های شب افسون ت کمرنگ می شود و روز بعد را با اشتیاقی آتشین برای فرار از جان گریر شروع می کنم، ولی خب، من این کار را به بعد از خوردن صبحانه موکول می کنم و بعد از صبحانهتا به سرسرا قدم می گذارم، یکی از کوچولوهای مهربان به طرفم می دود و با خجالت مشت کوچک و گرم و مچاله شده اش را توی دستم می گذارد و با چشمانی معصوم و باز شده به من می نگرد تا بلکه اندکی محبت دریافت دارد. آن وقت است که من او را بلند کرده بغل می کنم و در حینی که به آن ور شانه ام و به طرف آن کرم های بیکس کوچک می نگرم، آرزویی ندارم غیر از اینکه 113 کودک را بغل کنم و به آنها کمی محبت نشان بدهم. واقعا که نکته ای جادویی در کار کردن با این بچه ها وجود دارد. هر چه بیشتر تلاش کنی بیشتر غرق می شوی. انگار که دیدار تو از اینجا مرا در چهارچوب ذهنی فیلسوفانه ای قرار داده است، ولی دو-سه تا خبر ناب دارم که باید به عرض برسانم.
لباس های نو بچه ها دارند مرتب و آماده می شوند. وای خدا جون جدا که عالی خواهند بود. خانم لیورمور که واقعا شیفته آن عدل های پارچه کتانی رنگارنگ شده است که فرستاده بودی. باید اتاق کارمان را ببینی که پر از آنها شده و وقتی که به ان شصت دختر کوچولو فکر می کنم که با لباسهای صورتی و آبی و زرد و ارغوانی در یک روز آفتابی به دنبال هم می دوند و جیغ می کشند به فکرم رسیده که بهتر است چندتا عینک دودی برای ملاقات کننده هایمان کنار بگذاریم.
البته خودت هم بهتر از من می دانی که بعضی از آن پارچه ها رنگشان زود می پرد و اصلا به درد نمی خورند. اما خانم لیورمور درست به بدی خودت است. او اصلا صبر نخواهد کرد. او حتی اگر لازم باشد دست دوم وسوم را هم می دوزد.
*مرگ بر روپوشخهای شطرنجی!*
خوشحالم که از آقای دکترمان خوشت آمده. البته ما این حق را به خودمان می دهیم که هرچه دلمان بخواهد به او نسبت بدهیم ولی اگر شخصی ثالث او را مسخره کند احساساتمان جریحه دار می شود.
من و او هنوز داریم مطالعات یکدیگر را کنترل می کنیم – هفته گذشته او کتاب نظام استنتاجی اثر هربرت اسپنسر را به من داد تا نگاهی به آن بیندازم، من هم با خوشحالی قبول کردم و در عوض کتاب مری باش کرتسف را به او دادم.
دوران کالج را به یاد می آوری زمانی که ما همیشه سخنرانی هایمان را با نقل قول هایی از «مری» دنبال می کردیم؟ حنایی آن را از من گرفت و به خانه برد تا با دقت و زحمت فراوان روی آن مطالعه کند.
روزی که او برای گزارش مربوطه مراجعه کرد، گفت:« بله این اثر صحیح نوعی از شخصیت بیمار و خودپرست مخصوص است که اصلا وجود خارجی ندارد. من اصلا نمی فهمم تو چرا زحمت خواندنش را به خود دادی. محض رضای خدا بس کن، سالی، آخر تو و «باش» نقطه اشتراکی ندارید!»
این دیگر بالاترین ستایشی است که از او شنیده ام و جدا از خوشحالی پر درآوردم.
او مری بدبخت را با نام باش صدا می زند.می دانی چرا؟ آخر او نمی تواند درست اسمش را بر زبان بچرخاند و خیلی هم توهین آمیز است.
ما در اینجا کودکی جدید داریم. او دختر یک خواننده کر است و جدا خودبین، خودخواه، عاطل و باطل، متظاهر و فاسد و دختر کوچولوی گستاخ است ولی عجب مژه هایی دارد. حنایی بدجور از او نفرت دارد و از زمانی که خاطرات طفلکی «مری» را خوانده است صفت کامل و جامعی برای تمام رفتارهای ناپسند او انتخاب کرده. او کودک را «بشی» صدا می زند و از او دوری می جوید.
خداحافظ و به امید دیدار مجدد
سالی
حاشیه: بچه هایم دارند رفتار مخربی از خود نشان می دهند. آنها تمام موجودی حساب پس اندازشان را صرف خریدن آب نبات می کنند.
سه شنبه شب
«جودی» جان:
فکر می کنی حنایی به چه شاهکار تازه ای دست زده است؟ او سفری علمی تفریحی به تیمارستانی کرده که رئیس آن چند وقت پیش از ما دیدن کرده بود. هرگز کسی را مثل این مرد دیده ای؟ دیوانه ها او را سرمست می کنند و نمی تواند آنها را به حال خود بگذارد.
وقتی که تقاضای چند راهنمایی پزشکی در مدتی که اینجا نیست از او کردم، می دانی چه گفت؟
او گفت: «به مریض سرما خورده غذا بده. قولنجی را گرسنه نگاه دار و اصلا به دکترها اعتماد نکن!»
ما با این سفارش و چند شیشه روغن کبد ماهی در این نوانخانه به حال خود رها دشه ایم. حالا من احساس آزادی و ماجرا جویی می کنم. شاید بهتر باشد که دوباره به این جا بازگردی چون اصلا معلوم نیستمن در غیاب آقای دکتر چه شورشی بر پا کنم.
س
از ن ج گ
جمعه
دشمن عزیز
مرا در اینجا وارونه به دکل بسته اند و شلاق می زنند در حالی که تو داری دور و بر کشور سیاحت و با دیوانگان حال می کنی. مرا باش که فکر می کردم مرض روانی تمایل به تیمارستان را از وجودت بیرون کشیده ام. جدا که ناامید کننده است. تو در این اواخر داشتی آدم می شدی.
ممکن است بپرسم چند وقت می خواهی آنجا بمانی؟ تو فقط اجازه دو روز را داشتی و تا الان چهار روز است که رفته ای. دیروز «چارلی مارتین» از بالای درخت گیلاس به پایین افتاد و سرش چاک خورد و ما مجبور شدیم از یک دکتر غریبه کمک بگیریم.
بفرما، پنج تا بخیه. حال مریض خوب. ولی ما اصلا غریبه ها را دوست نداریم. اگر برای انجام دادن کار واجبی رفته بودی، حرفی نبود، ولی خودت هم خوب می دانی که بعد از یک هفته ارتباط با مالیخولیایی ها تو با حالتی افسرده به خانه باز می گردی و اطمینان کامل داری که انسانیت به دست فراموشی سپرده شده است و مسئولیت شاد کردن تو دوباره به گردن من می افتد. لطفا بیا و آن مردم دیوانه را به حال خودشان رها کن و به ن ج گ که به تو نیازمند است، برگرد.
ما همه در حسرتت هستیم
دوستیم و همیشه در خدمتت هستیم.
س مک براید
حاشیه: این قطعه شعر گونه آخر نامه شاهکار من است که آن را از «رابرت برنز» قرض کردم کتابی که هفته ها است دارم با جدیت می خوانم که به دوست اسکاتلندی ام تقدیم کنم.
6 ژوئیه
جودی جان
آقای دکتر ما هنوز غایب است و بر نگشته. بدون هیچ کلامی ناگهان در فضا غیبش زده است. نمی دانم بلاخره بر می گردد یا نه، ولی خب مثل اینکه بدون او هم ما می توانیم با خوشحالی زندگی کنیم. من دیروز ناهار را همراه آن دو خانم مهربانی که محبت وروجک در قلبشان جا گرفته است، خوردم. به نظر می رسد مرد جوان ما خیلی احساس رضایت می کند. او دست مرا گرفت و باغ را به من نشان داد و گل استکانی آبی رنگ مورد علاقه ام را به من هدیه داد.
سر ناهار پیشخدمت انگلیسی او را سر جایش نشاند و چنان با دقت و وسواس پیش بندش را به گردنش بست که انگار دارد به یک شاهزاده خدمت می کند. این پیشخدمت اخیرا از خانه «ارل آو دورهام» به آنجا آمده و وروجک از زیر زمینی در خیابان هوستون! جدا که این منظره روحبخش بود. بعد از صرف شام خانمهای مهماندار با تعریف ماجراهای دو هفته اخیر مرا سرگرم کردند. ( از این تعجب می کنم که چرا پیش خدمت توجهی نشان نمی داد او به مرد محترمی می مانست.)
به هر حال، اگر مسئله مخصوصی پیش نیاید، وروجک با داستانهای خنده دارش آنها را برای بقیه عمرشان سرگرم کرده و حتی یکی از خانمها به ذهنش رسیده که کتابی بنویسد. او در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:
ـ در هر صورت ما مدتی با هم زندگی کردیم!
هون سای دیشب در ساعت شش و سی دقیقه نزول اجلال فرمود و مرا در حالی دید که لباس شب پوشیده بودم و آماده برای رفتن به مهمانی شام خانم لی ور مور بودم.او با ظرافت خاطر نشان ساخت که خانم لیپت آرزوی این را نداشت که در مهمانی ها بدرخشد بلکه تمام توانش را صرفا برای کارش جمع می کرد.
خودت می دانی که من آدم کینه توزی نیستم ولی هر وقت که به این مرد نگاه می کنم، نمی توانم آرزو نکنم که ته استخر باشد در حالی که سنگی به پایش بسته شده چون در غیر این صورت روی آب می آمد و شناور می ماند!
سنگاپور با احترام تمام سلام خود را ابلاغ می دارد و از این که تو او را با این وضعی که دارد نیم بینی از ته قلب خوشحال و ممنون است. قیافه اش بدجوری درب و داغان شده است. بچه بدی که نمی دانیم دختر بوده یا پسر پشمهای این موجود بدبخت را از ته قیچی کرده طوری که او شبیه سگ های گر شده و انگار یک انبار پشم بید زده سات.
هیچ کس نمی داند کی این کار را کرده است. البته سدی کیت در کار با قیچی بسیار ماهر است به همان اندازه برای در رفتن از صحنه ماجرا و حاشا کردن!
درست در زمانی که این فاجعه مصیبت بار اتفاق می افتاده به تایید و شهادت بیست و هشت بچه سدی کیت رو به روی دیوار، روی چهارپایه ای در کلاس درس نشسته بوده است. حالا کار روزانه او این دشه که از داروی تقویت موی تو به قسمتهایی از بدن سنگاپور که صاف شده بمالد.
دوستدارت مثل همیشه
سالی
حاشیه: این آخرین عکس «هون سای» است که می بینید. صورتش از دردسرهای زندگی چین و چرک افتاده است. این مرد از بعضی جهات سخنگوی ماهری است. او با دست و دماغش حرف می زند.
پنجشنبه شب
جودی جان
پس از ده روز غیبت، حنایی برگشته است. هیچ توضیحی در کار نیست. او در افسردگی عمیقی به سر می برد و تلاشهای خیر خواهانه ما در جهت شاد کردنش هیچ تاثیری نکرده است. او کاری با هیچ کس ندارد به جز آلگرای کوچولو که امشب او را برای صرف شام به خانه اش برد و تا ساعت هفت و نیم بر نگرداند. خودت می دانی که برگشتن یک دختر جوان سه ساله به خانه در این ساعت فاجعه است. اصلا نمی دانم با این آقای دکتر چه کنم او روز به روز غیر قابل تحمل تر می شود.
باید درباره پرسی بگویم. او جوانی روشنفکر و قابل اعتماد است. همین الان مرا به شام دعوت کرد. ( او در تمام رسوم اجتماعی مردی مبادی آداب است) تمام مدت صحبتهای ما درباره دختری از دیترویت بود. او تنهاست و عاشق صحبت کردن درباره اوست و چه حرفهای جالبی که نمی زند. امیدوارم که این دوشیزه دیترویتی ارزش تمام این محبت های گرم را داشته باشد. ولی من کمی می ترسم که نباشد. او از گوشه مخفی جیب جلیقه اش کیفی چرمی بیرون کشید و دو تا زرورق تا شده را که در کیف بود، باز کرد و از لای آن عکس آن موجود کوچولوی مو فرفری را نشانم داد که فقط چشمها و گوشواره هایش جلب توجهم را کرد. من سعی کردم به او تبریک بگویم ولی راستی که قلبم برای آینده این پسر بدبخت تپید.
واقعا که مسخره نیست که گاهی اوقات بهترین مردها بدترین زنها را انتخاب می کنند و بهترین زنان بدترین مردها را؟ فکر می کنم که خوبی خودشان چشمشان را کور می کند و بدگمانی را در وجودشان می کشد.
می دانی چیست جودی جان، جالبترین پی گیری در دنیا مطالعه شخصیت آدم ها است. فکر می کنم که من برای نویسندگی زاده شده ام. مردم مرا مجذوب خود می کنند که بتوانم کاملا آنها را بشناسم. پرسی و آقای دکتر در این میان بیشترین تضاد را دارند. همیشه می شود حدس زد که در هر لحظه این مرد جوان به چه فکر می کند. او مثل کتابی است که با حروف بزرگ و لغات تک سیلابی نوشته شده است، ولی وای خدا جون آقای دکتر: او هم مثل کتاب است، کتابی که با حروف چینی ناخوانا نوشته شده است. تا به حال تو درباره آدمهای دو شخصیتی چیزی شنیده بودی؟ من می گویم که حنایی سه شخصیتی است!
او در حالت عادی مردی عالم و به سختی سنگ است، ولی گاه به گاه فکر می کنم زیر این نقاب رسمی احساساتی عمیق نهفته باشد. بعضی وقت ها او صبور و مهربان و کاری است و به همین علت علاقه ای به او در من پیدا می شود. بعد بدون هیچ اعلام قبلی، مردی نامنظم و وحشی از اعماق وجودش ظاهر می شود و خدا جون این هیولا واقعا غیر قابل تحمل است.
بعضی اوقات با خود فکر می کنم که او در گذشته، احساساتش از مسئله ای جریحه دار شده است. و هنوز دارد از آن زجر می کشد. تمام اوقاتی که او حرف می زند، این حس ناراحت کننده در شنونده ایجاد می شود که او در گوشه ای از اعماق مغزش به چیز دیگری فکر می کند ولی شاید این فقط تعبیر عاطفی من از یک موجود غیر عادی و عصبی مزاج باشد. به هر حال او مردی عاطل و باطل است.
ما یک هفته تمام منتظر یک بعد از ظهر بادخیز بودیم. متشکرم خدا جون امروز روز موعود است. بچه های من دارند بادبادک بازی می کنند. این کار سوغات ژاپن است. تمام پسرهای بزرگسال ما و بیشتر دخ0ترانمان در نولتاپ پخش شده اند.(مرتع صخره ای که چراگاه گوسفندان است و در قسمت شرق به ما متصل می شود) آنها دارند بادبادکهایی را که خودشان ساخته اند، هوا می کنند.
راستی که برای گرفتن اجازه از آن آقای پیر صاحب زمین که صورتش پر از چین و چروک بود به من خیلی سخت گذشت. به گفته خودش او از یتیم ها خوشش نمی آید و اگر حتی یک بار اجازه بدهد تا یکی از آنها قدم توی ملکش بگذارد، آن محل تا ابد از بوی آنها متعفن خواهد شد.
احتمالا اگر پای صحبتش بنشینی خواهی شنید که یتیم ها نوعی زنبور خطرناک و مهلک اند. بلاخره بعد از نیم ساعت گفتگوی سرسختانه با اکراه به ما اجازه داد که بچه ها دو ساعت در چراگاه گوسفندانش بازی کنند و خاطر نشان ساخت که ما نباید توی علفهایی که محل چرای گاوها است قدم بگذاریم و راس دو ساعت آنجا را ترک کنیم. برای انکه به او ثابت شود که حرمت چراگاهش را حفظ خواهیم کرد، راننده و باغبان آقای نولتاپ و دوتا از مهترهایش را در حین بادبادک بازی و برای مراقبت از آنجا به کار گمارد. بچه ها هنوز مشغولند و دارند روی آن بلندی بادخیر کیف می کنند و توی نخ بادبادکهای یکدیگر می روند. وقتی که آنها خسته و کوفته به خانه برگردند، از آنها با شیرینی زنجبیلی و لیموناد که برایشان غیر مترقبه است، پذیرایی خواهد شد.
این جوان های کوچک و بی کس را با صورتهای پیرشان ببین. واقعا جوان نمودن آنها کار مشکلی خواهد بود، ولی من بر این باورم که می توانم این کار را انجام دهم. واقعا از این که داری برای رضای خدا کاری مثبت انجام می دهی، حس خوبی است. اگر من سخت علیه آن تلاش نکنم، تو به هدفت که تبدیل کردن من به یک انسان مفید است می رسی. هیجانات اجتماعی ورسستر در مقابل به سر انجام رساندن 113 کودک یتیم زنده و گرم که وول می خورند هیچ است.
دوستدارت با عشق
سالی
حاشیه: فکر می کنم امروز رقم صحیح تعداد بچه ها 107 باشد.
امروز که یکشنبه ای آفتابی و دلپذیر بود، غنچه ها به گل نشسته بودند، باد بود و با باد ولرمی که می وزید کنار پنجره اتاقم نشستم و کتاب بهداشت سیستم عصبی آخرین تحفه حنایی برای رفع احتیاجات روانی ام را به قصد خواندن باز کردم وروی زانوانم گذاشتم و در حالی که چشمانم را به افق دوخته بودم، با خودم فکر می کردم:
« چه خوب است که این نوانخانه طوری روی تپه ساخته شده که لااقل می توانیم از دیوارهای آهنی که در آن احاطه شده ایم، به بیرون چشم بدوزیم.»
طوری خودم را مثل یک بچه یتیم و زندانی در قفس می انگاشتم که احساس می کردم اعصاب خودم هم به هوای آزاد و ورزش و ماجراجویی احتیاج دارد. در مقابلم درست امتداد سفید جاده ای بود که از یک طرف به دهکده و از طرف دیگر به بلندی های بالای تپه ختم می شد. از لحظه ای که وارد اینجا شده ام، این آرزو در دلم موج می زده که آن جاده را دنبال کنم و تا بالای بلندی ها بروم و پشت تپه را کشف کنم. طفلکی جودی خودم. با جرئت می توانم ابراز کنم که تو هم در بچگی ات همین ارزو را داشته ای. اگر زمانی یکی از جوجه های کوچکم رو به پنجره بایستد و در آن دور دست ها به دهکده و تپه ها نگاه کند و بپرسد:« آنجا چیست؟» با تلفن یک ماشین سواری کرایه می کنم.
ولی امروز جوجه هایم مشغول عبادت هستند و تنها منم که سرگردانم. به همین دلیل لباس ابریشمی مخصوص یکشنبه ام را از تنم بیرون آوردم و لباس خانگی پوشیدم تا بتوانم بروم و آن تپه ها را کشف کنم.
بعد به سراغ تلفن رفتم و با پررویی تمام شماره 505 را گرفتم.
با نرمی گفتم:«ظهرتان بخیر خانم مک گورک، می توانم با آقای دکتر مک ری صحبت کنم؟»
او خیلی مفید و مختصر جوابم را داد:«یه لحظه گوشی رو نگه دار.»
دکتر گوشی را گرفت و من گفتم:«ظهر به خیر دکتر جان. آیا به طور اتفاقیدر پشت آن تپه ها مریضی مردنی ندارید که بخواهید از او عیادت کنید؟»
ـ خوشبختانه خیر.
با ناامیدی گفتم:«اه...چه بد! خب امروز عصر برنامه تان چیست؟»
ـ من دارم کتاب مبدا موجودات را می خوانم.
ـ بس کن تو را به خدا. روز یکشنبه که نباید کتاب خواند. حالا بگو ببینم ماشینت راه کی رود یا نه؟
ـ در خدمتتان است می خواهی چندتا بچه یتیم را به گردش ببرم؟
ـ فقط یک نفر را که اعصابش به هم ریخته است و این فکر به کله این دختر زده که باید بالای آن تپه ها برود.
ـخب ماشین من که سربالایی را خوب می رود. در عرض پانزده دقیقه....
من گفتم:« یک دقیقه صبر کن. یک ماهی تابه که برای دو نفر کافی باشد با خودت بیاور. ماهیتابه های آشپزخانه ما که هر کدام به اندازه چرخ گاری هستند. و از خانم مک گورک برای خوردن شام در خارج از خانه اجازه بگیر.
بعد در یک سبد مقداری گوشت و تخم مرغ و کلوچه و شیرینی زنجبیلی گذاشتم و همراه یک فلاسک پر از قهوه، روی پله ها ایستادم و منتظر حنایی شدم تا با ماشین و ماهیتابه لق لق کنان برسد. ماجراجویی جالبی بود. او هم مثل من از این فرار به طبیعت لذت می برد. حتی یک بار هم نگذاشتم اشاره ای به «جنون» بکند. مجبورش کردم تا نگاهی به رشته چمن زارها و ردیف مرتب درختان بید هرس شده بالای تپه های مواج بیندازد و کمی از هوای تمیز استنشاق کند و به قار قار کلاغها و زنگوله های آویزان از گردن گاو ها و جوش و خروش رودخانه گوش دهد.
چقدر با هم حرف زدیم. خدایا متشکرم. ما درباره میلیونها چیز که به نوانخانه ربطی نداشت حرف زدیم. کاری کردم که دانشمند بودنش را فراموش کند و به صورت یک پسربچه در آید.
لابد موفقیت او را باور نمی کنی...؟ ولی جودی جان او در این کار کم و بیش موفق شد. او مثل بچه ها دو سه چشمه تر دستی انجام داد. حنایی هنوز سی سالش نشده. خدا جون، بزرگیت را شکر، این سن برای رشد کردن هنوز زیاد نیست.
ما روی یک سرازیری که چشم انداز قشنگی داشت، چادر زدیم و با جمع آوری مقداری چوب، آتشی برپا کردیم و خوشمزه ترین شام عمرمان را پختیم. کمی سوخته هیزم توی نیمرویمان پاشیده شد، ولی چوب سوخته هیزم مقوی است. وقتی که حنایی پیپ کشیدنش تمام شد و خورشید در طرف غرب غروب می کرد، ما وسایل خود را جمع کردیم و به سمت خانه بازگشتیم. خودش که می گوید این عالی تین بعد از ظهری بود که در طی سالها گذرانده است. فکر می کنم حرف این مرد بیچاره علم زده درست باشد.
خانه سبز زیتونی اش آن قدر ناراحت کننده و وحشتناک و بی روح است که جدا باعث می شود او در کتابهایش غرق شود و این اصلا برایم تعجب آور نیست. به محض اینکه بتوانم یک کدبانوی شایسته برای او بیابم نقشه ای طرح می کنم تا بتوانم مک گورک را دک کنم. با اینکه فکر می کنم جدا کردن او از لنگر گاهش به مراتب از استری، مشکل تر خواهدبود.
لطفا از خواندن حرفهایم نتیجه گیری نکن که من دارم کم کم به این اقای دکتر بدخلق عصبانی علاقه مند می شود چون اصلا این طور نیست. موضوع فقط از این قرار است که او آن چنان زندگی ناراحت کننده ای دارد که بعضی اوقات دلم می خواهد دست نوازش بر سرش بکشم و شادش کنم، و به او بگویم که دنیا پر از گرمی است و مقداری از آن مال توست. همان طور که دلم می خواهد 107 کودکم را شاد کنم. همین و بس.
مطمئن بودم که اخبار جالبی برایت خواهم داشت ولی تمام آنها یکباره از مغزم گریخت.
هجوم هوای تازه به سرم مرا خواب آلود کرده است. ساعت نه و نیم است و به تو شب به خیر می گویم.
حاشیه: گوردون هالوک بخار شده و به هوا رفته است. سه هفته است که از او خبری ندارم. هیچ نوع شیرینی یا حیوان پر شده از کاه برایم نفرستاده. آن هم بی هیچ توضیحی.
فکر می کنی چه بلایی سر آن مرد جوان مودب آمده است؟
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.