http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (13)
11 دسامبر
جودی جان
نامه ای که از جامائیکا فرستاده بودی، به سلامت رسید. من از اینکه می بینم جودی دوم دارد از مسافرت لذت می برد خوشحالم.
تمام جزئیات سفرت را برایم بنویس. عکس هم بفرست تا بتوانم تو را در آن ببینم.
چقدر جالب است که آدم یک کشتی شخصی داشته باشد تا بتواند روی آن دریاهای زیبا را درنوردد.
ببینم، آن هجده دست لباس سفیدت را تهیه کرده ای یا نه؟ از اینکه نگذاشتم تا موقعی که پایت به بندر کینگزتون برسد، یک کلاه پانامایی بخبری، خوشحال نیستی؟
از حال ما بخواهی داریم پیش می رویم و بدون هیچ گونه واقعه تاریخی هیجان انگیزی دور خودمان می چرخیم. راستی می بل فولر کوچولو را یادت می آید؟ بچه آن زنی را می گویم که در گروه کر آواز می خواند. همان بچه ای که آقای دکتر اصلا از او خوشش نمی آید. ما برای او خانواده ای یافتیم. دلم می خواست آن زن هتی هیفی را انتخاب کند. دختر کوچولویی که جام کلیسا را هنگام مراسم عشاء ربانی دزدید. ولی خدایا نشد، مزه های می بل کار خودش را کرد. به هر حال همان طور که طفلکی ماری می گفت مسئله مهم خوشگلی است. تمام چیزهای دیگر در زندگی فقط به این یک مسئله بستگی دارند.
وقتی که هفته پیش پس از جیم شدنم به نیویورک، به خانه بازگشتم سخنرانی کوتاهی برای بچه ها کردم. به آنها گفتم که من همین حالا از بدرقه عمه جودی آمده ام که با یک کشتی بزرگ به سفر دربایی بزرگ می رفت. با خجالت هر چه تمام تر باید گزارش کنم که مسئله مورد علاقه بچه ها، لااقل پسرها که عمه جودی بود، جایش را با مسئله کشتی عوض کرد:
ـ کشتی روزانه چند تن زغال سنگ مصرف می کند؟
ـ آن قدر دراز هست که از درشکه خانه تا اردوی سرخپوستها برسد؟
ـ آیا توی کشتی اسلحه هم هست و اگر دزدان دریایی حمله کنند می تواند از خود دفاع کند؟
ـ اگر در کشتی شورش شود، آیا ناخدای آن می تواند به هر کس که می خواهد شلیک کند و آیا وقتی که به ساحلمی رسند او را اعدام می کنند؟
من با التماس از حنایی خواستم تا سخنرانی مرا تمام کند. فکر می کنم که حتی پیشرفته ترین مغزهای زنانه در این دنیا نمی توانند با سوالاتی که در مغز یک پسر سیزده ساله به وجود می آِد، کنار آیند.
حنایی با مشاهده علاقه مفرط بچه ها به دریانوردی به آنها گفت که می خواهد هفت نفر از بزرگترین بچه ها را برای گردش یک روزه به نیویورک ببرد تا بتوانند از نزدیک کشتی اقیانوس پیما را تماشا کنند.
آنها دیروز ساعت پنج صبح از خواب برخاستند و سوار قطار ساعت 7 ½ شدند و قشنگ ترین و ماجرا جویانه ترین روزی را که تا به حال در عمرشان اتفاق نیفتاده بود، تجربه کردند.
آنها به بازدید یکی از بزرگترین کشتیها رفتند (حنایی با مهندس اسکاتلندی اش آشنا از آب درآمد) از بالا و نوک کشتی تا ته انبار آن را که در زیر عشه قرار دارد، بازدید کردند. بعد روی عرشه کشتی ناهار خوردند. بعد از صرف غذا به دیدار آکواریوم و جانوران دریایی و بعد از آن به پشت بام ساختمان سینگر رفتند و بعد سوار قطار زیرزمینی شدند تا بازدیدی یک ساعته از کبوترهای آمریکایی و لانه هایشان داشته باشند. البته حنایی خیلی مشکل توانست آنها را از موزه تاریخ طبیعی به منظور رسیدن به قطار شش و پانزده دقیقه، جدا کند. آنها شام را در رستوران قطار خوردند و با اشتیاق هر چه تمام تر می خواستند بدانند که هزینه شام چقدر می شود و وقتی که شنیدند گران تر از بیرون نیست و قیمت غذا در کم یا زیاد خوردن آن تاثیری ندارد نفس راحتی کشیدند و آرام شدند. آخر آنها نمی خواستند سر مهماندارشان کلاه برود. تکانهای قطار اصلا تاثیری در این مهمانی نداشت و تمام مسافران اطراف میز بچه ها، شام خوردن را متوقف کردند و به خوردن بچه ها خیره شدند. یکی از مسافران از حنایی پرسید که آیا این بچه ها وابسته به یک مدرسه شبانه روزی هستند و او مسئول آنها است، یا نه؟ حالا می توانی بفهمی که آداب و رفتار و بردباری بچه ها تا چه حد بوده است؟ قصدم اصلا لاف زدن نیست ولی اگر این هفت نفر بچه های خانم لیپت بودند، هرگز کسی چنین سوالی از او نمی کرد. می دانی جودی سوالی که پس از مشاهده آداب میز بچه های خانم لیپت مطرح می شد این بود:«ایا دارند آنها را به دارالتادیب می برند؟ »
گروه بچه های بازدید کننده دور و بر ساعت ده، سر و کله شان پیدا شد و همان موقع شروع کردند به وراجی درباره اعداد و ارقام موتورهای ترکیبی که حرکت متناوب می کنند و دیواره های چوبی که دهلیزهای کشتی را از هم مجزا می سازند و مانع دخول آب می شوند، هشت پاها و ساختمان های مرتفع و پرنده های بهشتی. هرگز فکر نمی کردم بتوانم آنها را توی رختخوابشان بفرستم ولی خدای بزرگ، چه روز دلپذیری را با هم گذراندند. دلم می خواست می توانستم گاهی از این برنامه ها ترتیب بدهم و در این صورت آنها نگاهی تازه تر به زندگی پیدا می کردند، این کار شباهت آنها را به بچه های معمولی زیادتر می کند. این عمل حنایی جدا فوق العاده بود، نبود؟ ولی خدایا باید قیافه اش را وقتی که می خواستم از او تشکر کنم، می دیدی. وسط حرفم مرا با دست کنار زد و غرغر کنان به خانم اسنیث گفت که آیا بهتر نیست در مصرف اسید کاربولیک کمی صرفه جویی کند. نوانخانه بوی بیمارستان می داد.
باید بگویم که وروجک برگشته و کاملا از این رو به آن رو شده است. دارم دنبال یک خانواده می گردم که سرپرستی اش را به آنها بسپارم. امیدوار بودم که آن دو پیر دختر باهوش به طریقی می توانستند، او را برای همیشه نگه دارند ولی آنها قصد سفر دارند و فکر می کنند که وروجک برای آنها مانعی خواهد بود.
من همین الان طرحی را که از کشتی بخار شما با گچ رنگی کشیدم و وروجک آن را تکمیل کرد، برایتان می فرستم. البته جهتی را که کشتی در پیش گرفته کمی مورد تردید است. نقاشی این فکر را به انسان القا می کند که کشتی دارد به عقب و به طرف بروکلین باز می گردد. از آنجایی که من مداد آبی ام را گم کرده ام، رنگ پرچم بالای کشتی به ناچار به رنگ پرچم ایتالیا درآمده است. آن سه آدمی که روی عرشه ایستاده اند، تو و آقا جرویس و کودک عزیزتان هستید. گفتن این نکته دردناک است ولی باید به عرض برسانم که تو بچه ات را از گردنش گرفته ای و درست مثل اینکه او یک بچه گربه است. ما که در شیرخوارگاه ن ج گ ب کودکانمان را این طوری نگاه نمی داریم. لطفا این نکته را هم در نظر بگیر که هنرمند نقاش ما تمام تلاشش را در جهت کشدن پاهای آقا جرویس به خرج داده است. وقتی که از وروجک درباره ناخدای کشتی پرسیدم که کجاست، گفت ناخدا داخل کابینش است و دارد ذغال توی کوره می ریزد!
وقتی که وروجک شنید کشتی بخار شما روزی سیصد بارکش ذغال می سوزاند، تا حد امکان تحت تاثیر قرار گرفت. با خودش فکر می کرد که لابد همه دستها به سمت دریچه انبار دراز شده است.
واق! واق!
این صدای پارس «سنگاپور» است. به او گفتم دارم برای تو نامه می نویسم و او درجا، عکس العمل نشان داد!
ما هر دو نهایت عشقمان را به تو تقدیم می داریم.
دوستدارت
سالی
از: ن ج گ
شنبه
دشمن عزیز
دیشب وقتی می خواستم به خاطر آن روز فوق العاده که برای بچه ها ترتیب دادید، از شما تشکر کنم، یکهو آن قدر خشن شدید که من نوانستم حتی نصف احساساتم را برایتان بیان کنم.
حنایی جان شما را به خدا چه تان شده است؟ شما قبلا مردی بسیار عالی و خوش مشرب بودید، (البته بعضی وقت ها) ولی این سه ـ چهار ماه اخیر با همه مهربان بوده اید، غیر از من.
درست است که ما از ابتدا یک سری سوءتفاهم زیاد و گاهی اوقات برخوردهای ناجور داشتیم، ولی خب پس از بروز هر برخورد یک جورهایی با هم کنار می آمدیم. آن قدر خوب تا جایی که من فکر می کردم دوستی ما بسیار پا بر جا است که می تواند هر ضربه ای را تحمل کند. بعد از آن بعد از ظهر زشت ژوئن گذشته رسید که شما با تحمل فراوان آن بی ادبی احمقانه را پشت سر گذاشتید. من اصلا نمی خواستم این اتفاق بیفتد. راستی که من سر این ماجرا حالم بد شد و دلم می خواست معذرت خواهی کنم از طرفی رفتار شما مرا دعوت به این کار نمی کرد. راستش این است که من هیچ گونه توضیح یا عذری برای این کار ندارم. باور کن ندارم. خودت هم می دانی که گاهی اوقات من چقدر سبک سر و احمقم ولی باید این را هم قبول کنی که من اگر گاهی اوقات احمق و سبک سر هستم، در عوض باطن من مثل سنگ محکم است. البته شما می توانید قسمت بد جمله قبلی را از یاد ببرید. پندلتون ها از خیلی قبل این را می دانستند وگر نه مرا به اینجا نمی فرستادند و تابستانشان را در اینجا نمی گذراندند. من سعی کرده ام تا حد امکان کارم را با صداقت انجام دهم ولی به خاطر اینکه جلب اعتماد آنها را بکنم، ضمنا دست داشتم سهم این بچه گربه های بیچاره را از شادی و خوشبختی در دنیا به آنها بدهم ولی بیشتر چون بر این عقیده بودم که نظر شما نسبت به من بیمار گونه است، می خواستم خلاف آن را ثابت کنم. ولی خواهش می کنم که خاطره آن پانزده دقیقه بعد از ظهر منفور ژوئن ماه گذشته را در حیاط نوانخانه از ذهنتان پاک کنید و به جای آن پانزده ساعتی را که من صرف خواندن خانواده کالیکاک ها کردم جایگزین کنید.
دوست دارم حس کنم ما دوباره با هم دوست هستیم.
سالی مک براید
از نوانخانه جان گریر
یکشنبه
دکتر مک ری عزیز
کارت ویزیت شما با جواب یازده کلمه ای در پشت آن رسید. اصلا دلم نمی خواست باعث آزار شما شوم. اینکه شما چطور فکر یا رفتار می کنید، برای من مسئله ای کاملا بی تفاوت است ولی شما بی ادبانه ترین راه را انتخاب کرده اید.
س مک ب
14 دسامبر
جودی جان
لطفا نامه هایی را که برایم می فرستی فلفل و ادویه اش را اضافه کن و مقدار زیادی تمبر در داخل و خارجش بگذار، چون من در خانواده ام سی کلکسیونر دارم. از آنجایی که تو در سفر هستی، هر موقع روز که موقع رسیدن نامه می شود، گروه زیادی با اشتیاق هر چه تمام تر دم دروازه نوانخانه جمع می شوند تا نامه های طرخ خارجی را از دست هم بقاپند و وقتی که نامه ها می رسند، نمی دانی برای ربودن نامه ها چه غلغله ای بین آنها برپا می شود. به آقا جرویس بگو که از آن درختان ارغوانی رنگ هنوراسی بیشتر برایمان بفرستد یا اگر دلش خواست از آن طوطی های سبز گواتمالایی بفرستد. می توانم یک «پاینت» از آنها را به کار ببرم.
از اینکه این موجودات کوچولوی وارفته ما دارند اینقدر با حرارت می شوند، خوشحال نیستی؟ بچه های من کم کم دارند شبیه بچه های معمولی می شوند. دیشب در خوابگاه «ب» جنگ بالش درگرفت هر چند این کار برای پارچه کتان و اندک موجودی من خطرناک بود، ولی من فقط به سادگی کنار کشیدم و نگاه کردم. ناگفته نماند که خودم هم چندتایی پرتاب کردم.
شنبه گذشته آن دوتا دوست خوب پرسی تمام بعد از ظهر را صرف بازی با پسرانم کردند. آنها سه تفنگ با خود آورده بودند و ریاست هر یک از چادرهای سرخپوستی با یکی از آنها بود و تمام بعد از ظهر را به رقابت در تیراندازی به بطری های خالی گذراندند. هر چادر که برنده می شد یک جایزه می گرفت.
آنها جایزه را هم با خود آورده بودند که عبارت بود از سر نقاشی و رنگ شده یک سرخپوست بی رحم بر روی چرم. واه واه چه سلیقه وحشتناکی. البته مردها آن را می پسندیدند. به همین دلیل من با تظاهر تا جایی که می شد از آن تعریف و تمجید کردم.
موقعی که کار مسابقه تمام شد من به آنها کلوچه و شکلات داغ تعارف کردم و فکر می کنم به جا بود، چون مردهای گنده هم درست مثل بچه ها از آن لذت بردند. باید بگویم بی شک آنها لذت بیشتری بردند تا من. تمام مدتی که تیراندازی ادامه داشت، من نمی توانستم جلو هیجان زنانه خود را بگیرم که نکند در حین تیراندازی کسی اشتباها کس دیگری را بزند. خب این را هم می دانم که نمی شد این بیست و چهار سرخپوست را به پیشبند آشپزخانه ام ببندم. ضمنا هرگز نمی توانستم سه مرد مهربان تر و بهتری از اینها برای جلب علاقه بچه ها بیابم.
می بینی چه مقدار کمک مردمی سالم و فراوان درست زیر دماغ ن ج گ به هدر می رود. حدس می زنم که همسایگان دور و بر ما بتوانند کلی از این کمک ها را به رایگان به ما بکنند. می خواهم کاری کنم که از آنها استفاده شود. ولی چیزی که بیشتر از همه می خواهم، وجود هشت دختر جوان مهربان، زیبا و معقول است که در هفته یک شب به اینجا بیایند، کنار آتش بنشینند و در حالی که بچه هایم ذرت بو داده میل می کنند، برایشان داستانهایی زیبا بگویند.
من واقعا دلم می خواهد مقداری محبت هرچند کوچک برای کودکانم بیابم. در واقع من دوران کودکی تو را به یاد می آورم و سخت تلاش می کنم تا چاله های آن را برای دیگران پر کنم.
جلسه هیئت امنا که هفته گذشته برگزار شد، به خوبی گذشت. زنان جدید خیلی بیشتر کارسازند و از مردها فقط خوبهایشان آمدند. با خوشحالی اعلام می دارم که هون سای وایکوف قصد دارد برای دیدار دخترش که ازدواج کرده به اسکرانتون برود. چقدر خوب می شد دخترک پدرش را برای یک اقامت دائم دعوت می کرد!
چهارشنبه
بدون هیچ دلیل واضحی، حالتی کودکانه نسبت به دکتر دارم. او مسیر راست و سرد خود را بدون ابراز کوچکترین توجه به کسی یا چیزی می گیرد و جلو می رود.
طی این چند ماه اخیر، من بیشتر از تمام طول عمرم بی توجهی را لمس کرده ام و حس انتقام جویی شدیدی در وجودم ظهور کرده است. تمام اوقات فراغتم را در خیال می گذرانم. خیال طرح نقشه هایی برای ضربه زدن به او به این امید که شاید از من کمک بخواهد و من با بی اعتنایی شانه هایم را بالا بیندازم و پشتم را به او بکنم و بروم.
کم کم دارم از آن آدم شیرین و گرم و جوانی که دیده بودی به آدمی متفاوت تغییر پیدا می کنم.
شب همان روز:
می دانی که من در امر توجه به کودکان وابسته صاحب نظر هستم. قرار است فردا من و دیگر مسئولان رسما از «انجمن حمایت از کودکان بی سرپرست یهودی» (هما اش یک اسم است ها!) در پلیسانتویل دیداری کنیم. واقعا از اینجا سفر سخت و دشواری خواهد بود. این سفر از صبح زود شروع می شود و باید مسیر را با دو قطار و یک ماشین طی کنیم. ولی اگر قرار است من یک صاحب نظر باشم باید برای رسیدن به این عنوان مسیرم را طی کنم. می دوانی می خواهم چه کار کنم؟ به سراغ نوانخانه های دیگر می روم تا ببینم چه نوع اصلاحاتی در برنامه شان به کار می برند تا من هم آنها را با اصلاحات سال آینده خودمان مقایسه کنم و بهترین راه را در نظر بگیریم.
راستی که این نوانخانه «پلیسانتویل» نوانخانه نمونه ای برای این کار است.
حالا که فکر می کنم می بینم چه کار عاقلانه ای کردیم که بازسازی عمارت را تا تابستان آینده به تعویق انداختیم. درست است که من اول ناامید شدم دلیلش این بود که می دیدم، نمی توانم محور نوسازیها باشم، در حالی که خیلی دوست دارم که باشم.
جزئیات تعمیرات آن دو عمارتی را که قبلا با هم صحبتش را کرده ایم، امیدوار کننده است. نه؟ رختشویخانه ما دارد روز به روز بهتر و بهتر می شود. آن بوی بد که همراه بخار آب بود، دیگر در نوانخانه نمی پیچد. کلبه باغبان، هفته آینده آماده می شود. تنها چیزی که احتیاج دارد یکدست رنگ و چندتا دستگیره در است.
وای، خدایا، خدا جون مثل اینکه افتضاح دیگری به بار امد. خانم ترنفلت که زن خیلی راحت و بشاشی است از هیاهوی بچه ها بیزار است. آنها او را عصبی می کنند. از آقای ترنفلت بگویم. با وجود اینکه او مردی فنی و کارامد و باغبانی ماهر است، هنوز آن طور که می خواستم مراحل رشد ذهنی اش تکمیل نشده. روزهای اول که به اینجا آمد او را برای انجام هر کاری در کتابخانه آزاد گذاشتم. او اولین کاری که کرد، در اولین قفسه کتابها به سراغ سی و هفت نسخه کتابهای «پنسی» رفت. در نهایت، پس از اینکه چهار ماه وقتش را روی آنها گذاشت با خودم گفتم بهتر است تنوعی ایجاد شود، بنابر این او را با کتاب هاکلبری فین روانه خانه کردم. ولی چند روز نشد که او آن را برگرداند، سرش را تکان داد و گفت که پس از خواندن کتابهای «پنسی»، خواندن هرنوع کتاب دیگری کسالت آور است. از این می ترسم که ناچار شوم دنبال آدمی بگردم که باهوش تر باشد. ولی به هر حال او در مقایسه با استری یک دانشمند است!
نام استری به میان آمد. او چند روز قبل کاملا پشیمان و محترمانه سری به ما زد. این طور به نظر می رسید که مرد پولداری که استری زمینهایش را اداره می کرده دیگر به او احتیاجی ندارد و او موقرانه برای بازگشت به اینجا اعلام آمادگی کرد و گفت که مانعی ندارد. بچه ها می توانند هر کدام برای کاشتن تکه زمینی داشته باشند.
من هم با مهربانی هر چه تمام تر ولی کاملا قاطع، پیشنهادش را رد کردم.
جمعه:
من دیشب با قلبی مالامال از حسادت از «پلیسانتویل» بازگشتم.
آقای مدیر عامل! خواهشی از شما دارم. من چند تا کلبه خاکستری رنگ سیمانی می خواهم که تصاویر مقدسین روی نمای آنها پخته شده باشد.
آنها در آن نوانخانه تقریبا از از هفتصد بچه نگهداری می کنند که همه شان تقریبا بزرگسال هستند. خب این حالت کمی با صد و هفت کودک من فرق دارد که از سن نوزاد تا سنین بالا هستند. من از مدیر آن نوانخانه چندین ایده ناب گرفتم. تصمیم دارم جوجه هایم را به دسته های کوچک و بزرگ خواهران و برادران تقسیم کنم. طوری که برای هر بچه کوچک خواهر یا برادری بزرگتر به منظور حمایت و تشویق و دلداری وجود داشته باشد. سدی کیت که خواهر بزرگ است باید مواظب خواهر کوچکش، گلادیولا باشد تا همیشه موهایش شانه زده و جورابهایش مرتب باشد. درسش را خوب بخواند. گاهی اوقات دستی بر سرش کشیده شود و سهم شکلاتش را دریافت کند. این کار برای گلادیولا بسیار مطلوب و برای سدی کیت پیشرفتی محسوب می شود. همچنین می خواهم بین بچه های بزرگترمان، نوعی خودمختاری محدود ایجاد کنم. درست مثل آنچه در کالج داشتیم. این کار آنها را برای داخل شدن به دنیای شلوغ آماده می کند و اگر زمانی پایشان به آنجا برسد، می توانند خود را اداره کنند.
هل دادن بچه های شانزده ساله به سمت دنیای شلوغ کمی بی رحمانه است. پنج تا از بچه هایم آماده هل دادن هستند، ولی اصلا دلم راضی نمی شود با آنها این کار را بکنم. من دائما جوانی سبکسرانه ای را که خودم پشت سر گذاشته ام، به یاد می آورم و نمی دانم اگر مجبور می شدم در سن شانزده سالگی سر کار بروم، چه بلایی سرم می آمد.
حالا دیگر باید نامه نوشتن به تو را متوقف کنم و برای سیاستمدار محبوبم در واشنگتن نامه بنویسم. جدا چه کار مشکلی است. چه چیز می توانم بنویسم که برایش جالب باشد؟ حالا دیگر کاری جز وراجی درباره کودکانم ندارم و می دانم که اگر همه بچه های روی زمین هم از صفحه روزگار محو شوند، او اهمیتی نخواهد داد. همین طور است او اهمیتی نمی دهد. خدا مرگم بدهد دارم به او افترا می زنم. نوزادان، اقلا نوزادان پسر بزرگ که بشوند رای دهندگان خوبی برای او می شوند.
به امید دیدار
سالی
عزیزترین عزیزانم جودی جان
اگر امروز منتظر خواندن نامه ای شاد هستی، این نامه را اصلا نخوانی بهتر است. زندگی یک انسان همانند جاده ای سرد است. مه، برف، باران، گل و شل، باران ریز ریز و سرما. بابا عجب هوایی دارد. عجب هوایی و شما در جامائیکاری عزیزتان دارید تابش لطیف نور آفتاب و شکوفه های پرتقال را تجربه می کنید.
اینجا سیاه سرفه شیوع پیدا کرده و اگر تو دو مایل آنطرف تر از قطار پیاده شوی صدای سرفه های ما را می توانی بشنوی. اصلا نمی دانم چطوری، فقط می دانم که این هم یکی از لذائذ زندگی در نوانخانه است. آشپزمان ما را ترک کرده است. آن هم شبانه! این چیزی است که اسکاتلندی ها به آن اصطلاحا «فرار زیر نور ماه» می گویند. اصلا نمی دانم چطور اسباب و اثاثیه اش را بست و رفت. ولی به هر حال او رفته است و آتش آشپزخانه ها با او رفته. لوله ها یخ زده اند و لوله کش ها مشغول تعمیرات هستند. کف آشپزخانه تکه پاره شده است. یکی از لوله کش ها استخوان پایش ورم کرده و برای حسن ختام اخبار شاد باید بگویم که پرسی شاد و با تدبیر ما، در اعماق یاسی پایان نا پذیر دست و پا می زند. اصلا طی سه روز گذشته مطمئن نبودم بتوانیم او را از انجام خودکشی باز داریم. آن دختر دیترویتی یادت هست؟ من از اول هم می دانستم او ماده روباهی بی قلب و بی احساس است. او بدون هیچ خبر قبلی و حتی بدون پس فرستادن حلقه ازدواج، رفته با یک مرد که چند اتومبیل و یک قایق تفریحی دارد ازدواج کرده است. این بهترین اتفاقی است که در طول عمر پرسی روی داده است ولی تا بیاید بفهمد، زمان طولانی طولانی طولانی می برد.
بیست و چهار سرخ پوست ما به داخل خانه بازگشته اند و حالا با ما هستند. اصلا دوست نداشتم به ساختمان برگردند، ولی خب آن کلبه های محقر برای فصل زمستان مناسب نیستند. من برای آنها محل های مناسبی در خانه یافته ام، البته باید از ایوان های آهنی جادار که دور تا دور پله های فرار را احاطه کرده اند، تشکر کرد. این ایده بسیار نو که دور تا دورشان را شیشه کنیم و به خوابگاه تبدیل سازیم از آقا جرویس بود. سالن نور گیر نوزادان هم علاوه بر شیرخوارگاه بسیار عالی است. حالا می شود به راحتی آن کوچولوها را دید که تحت تاثیر نور خورشید و هوای آزاد شکوفه می کنند و به گل می نشینند.
کار پرسی با بازگشت سرخپوست ها به زندگی معمولی، تمام شد. باید برای تامین مسکن به هتل شهر پناه ببرد، ولی او اصلا راضی به این کار نبود. به قول خودش به یتیمان انس گرفته و در صورت ندیدنشان دلش برای آنها تنگ می شود. فکر می کنم حقیقت امر این است که سر مسئله جدایی آن قدر خودش را بیچاره حس کرده که می ترسد تنها بماند. او احتیاج دارد در هر ثانیه از بیداریش، غیر از کار بانک مشغول به کاری باشد. باید از خدا ممنون باشیم چون ما واقعا دلمان می خواهد او پیشمان باشد.
او چقدر با جوان هایمان عالی تا کرده و آنها هم به راستی به نیروی یک مرد محتاجند ولی خدا جون برای جا دادن این مرد چه کنیم؟ همان طور که خودت هم در تابستان گذشته متوجه شدی این قصر وسیع برای مهمانانش اتاق اضافی ندارد. به همین علت هم او بلاخره خودش را توی آزمایشگاه دکتر جا داد. داروها به علت کمی جا مجبور به اسباب کشی به داخل قفسه سراسری پایین شده اند. او و آقای دکتر این مسئله را بین خودشان حل و فصل کردند. خب اگر دوست دارند با ناراحتی و عذاب زندگی کنند، من چکار می توانم بکنم؟
خدایا شکرت! من همین الان نگاهم به تقویم افتاد. امروز روز هجدهم است و کمتر از یک هفته تا کریسمس باقی مانده. فکر می کنی بتوانیم تمام نقشه هایمان را در یک هفته پیاده کنیم؟ جوجه ها دارند برای همدیگر کادو می پیچند. چیزی مثل هزار راز در گوش من نجوا شده است.
دیشب برف بارید و پسربچه ها امروز، صبح خود را در جنگل گذراندند. آنها تعداد زیادی درخت کاج جمع کردند و روی کولشان تا خانه کشاندند. بیست تا از دختران بعد از ظهرشان را در رختشویخانه گذراندند و مشغول درست کردن تاجهای گل برای تزئین پنجره ها بودند. نمی دانم کار رختشویی این هفته مان را چطور می خواهیم انجام دهیم.
ما می خواستیم درخت کریسمس را تا روز عید پنهان کنیم ولی پنجاه تا از بچه ها توی درشکه خانه جمع شدند و از توی پنجره سرک کشیدند تا آن را ببینند. می ترسم پنجاه تا بچه ی دیگر هم از این موضوع با خبر شوند.
به اصرار تو، ما عقیده به افسانه بابا نوئل را با سخت کوشی بین بچه ها رواج دادیم ولی اعتبار چندانی کسب نکرد. می دانی سدی کیت چه سوال تردید آمیزی از من کرد؟ «چرا قبلا این موقع ها نیامده بود؟ » ولی امسال بابانوئل مطمئنا سر و کله اش پیدا می شود.
من خیلی جسورانه از دکتر خواستم تا نقش اصلی را در درخت کریسمس امسال بازی کند. البته چون می دانستم که مخالفت می کند از قبل پرسی را در نظر گرفتم، ولی اصلا نمی شود روی کارهای یک مرد اسکاتلندی حساب کرد. حنایی با مهربانی بی سابقه ای قبول کرد! و من هم به طور خصوصی پرسی را از این کار معاف کردم.
سه شنبه:
خنده دار نیست که بعضی مردم نامعقول چطور هر چه به ذهنشان می رسد، بی محابا به زبان می آورند؟ مثل اینکه هیچ پس مانده ای برای گفت و شنودهای کوتاه ندارند و هرگز قادر نیستند درست وسط یک بحران، موضوع را به آب و هوا تغییر دهند.
مثل بازدیدی که امروز از من به عمل آمد. خانمی آمده بود تا بچه خواهرش را به ما بسپرد. آخر خواهرش در یک آسایشگاه معلولین بستری است. ما باید از این کودک تا زمان مداوا شدن مادرش نگهداری کنیم ولی متاسفانه از حرفهایی که از گوشه و کنار می شنوم می ترسم که او هرگز مداوا نشود. به هر حال کارهای کودک ردیف شد و آن خانم فقط باید به سادگی بچه را تحویل می داد و پی کارش می رفت. او در طی دو ساعتی که برای سوار شدن به قطار فرصت داشت خیلی مایل بود تا بازدیدی از بخش های متفاوت نوانخانه بکند. به همین دلیل من او را به بخش کودکستان بردم و آنجا را نشانش دادم و همچنینی قفس (پارک بچه) لیلی کوچولو را که قرار بود در آن بماند و اتاق پذیرایی زرد رنگ همراه با نقاشی های خرگوش را به او نشان دادم تا بلکه گزارشی امیدوار کننده به مادر بیچاره کودک بدهد.
بعد هم چون پیدا بود که خسته شده است مودبانه از او خواستم تا برای صرف یک فنجان چای به اتاق نشیمن خصوصی ام بیاید. دکتر مک ری هم که آن دور و برها بود و ضمنا گرسنه به نظر می رسید به جمع ما اضافه شد. (این دیگر عجیب بود چون او صرف چای با مسئولین نوانخانه را در هر ماه فقط دو بار رضایت می داد!) مهمانی کوچکی برپا کردیم.
مثل اینکه چای برای آن خانم بسیار بجا بود، چون در بین صحبتها به ما گفت که شوهرش عاشق دخترکی شده که مسئول فروش بلیط در یکی از تماشاخانه هایی است که تصویر متحرک نشان می دهند. ( به گفته او دخترک موجودی رنگ آمیزی شده با موهای زرد است که مرتب مثل گاوها دهانش می جنبد و آدامس می جود ) و این که مردک تمام پولهایش را خرج او می کند و هرگز به جز موقعی که مست است، به خانه بر نمی گردد. و وقتی هم که میاید تمام اسباب و اثاثیه منزل را داغان می کند و می شکند. او یک بار، یک سه پایه نقاشی را که از زمان پیش از عروسیشان نگه داشته و عکس مادر زن رویش تصویر شده، فقط به خاطر شنیدن صدای جرینگ جرینگش به زمین زده و خرد کرده است. بلاخره خانم آن قدر از زندگی کردن با او حوصله اش سر رفته که بنا بر سفارش دوستانش یک شیشه آب باتلاق سر کشیده است. چون دوستش به او گفته که اگر یکباره تمام محتویات شیشه را بخورد، کارش ساخته است. ولی کار خدا را می بینی؟ او نمرد، فقط حالش به هم خورد و آقا برگشت و به او گفت که اگر یک بار دیگر سعی کند خودش را بکشد، او را خفه خواهد کرد! و خانم هم می گفت که اگر این را می خواهد باید او را بیشتر دوست داشته باشد. او تمام این صحبت ها را به سادگی و هنگامی که داشت چایش را به هم می زد، تعریف کرد.
داشتم فکر می کردم به او چه بگویم ولی مثل اینکه بعضی مقتضیات اجتماعی و مهمان نوازی مرا وادار به سکوت کرد ولی حنایی مثل یک آقای محترم با این قضیه برخورد کرد. او بسیار زیبا و معصومانه با او حرف زد و او را با روحیه ای قوی به سمت خانه اش روانه کرد. حنایی ما وقتی که بخواهد می تواند به طور استثنایی مهربان و خوب باشد. مخصوصا نسبت به مردمی که هیچ گونه ادعا نسبت به او ندارند. فکر می کنم این مسئله جزئی از آداب معاشرت حرفه ای او باشد. این بخشی از حرفه دکتر است. یعنی همان طور که بدن یک انسان را شفا می دهد، روحش را هم تعالی می بخشد. بیشتر مردم روانشان به این شفا محتاج است. فکر می کنم بازدیدکننده اخیر من این احتیاج را در من به وجود آورده است. بعد از صحبت های آن زن دائما در این فکرم که اگر با مردی ازدواج کنم که مرا به خاطر یک دختر که آدامس می جود ترک کند و وقتی به خانه می آید خرده ریزها را بشکند، چه خاکی به سرم بریزم.
فکر می کنم احتمالا با برداشتی که از دیدن تئاترهای این زمستان کرده ام، به این نتیجه رسیده ام که این امر ممکن است برای هر کسی پیش بیاید، مخصوصا در یک چنین جامعه پیشرفته ای مثل مال ما.
از اینکه شوهر خوبی مثل آقا جرویس داری باید سپاسگزار باشی. می دانی چیست جودی او مردی اطمینان بخش است. هرچه بیشتر می گویم بیشتر مطمئن می شوم که شخصیت یک انسان تنها مسئله موجود درباره اوست که می شود روی آن حساب کرد. ولی تو را به خدا به من بگو چطور می شود شخصیت یک انسان را شناخت؟ آخر مردان در حرف زدن بسیار مهارت دارند.
خداحافظ و تقدیم تبریک کریسمس هم به آقا جرویس و هم دو تا جودی
س مک ب
حاشیه: اگر بتوانی نامه هایم را زودتر جواب بدهی به من لطف بزرگی کرده ای.
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.