http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (5)
سه شنبه
دشمن عزیز
شما تمام اهل خانه را معاینه کردید و بعد با دماغی سربالا از پشت کتابخانه من خرامیدید ولی نفهمیدید که من روی یک سه پایه نشسته ام و منتظر چای و کیک که مخصوصا برای آشتی کنان سفارش داده بودم، هستم. اگر واقعا ناراحت هستید من کتاب کالیکاک را مطالعه می کنم، ولی باید به شما اعلام کنم که دارید مرا از پای در می آورید. مسئولیت اینجا به تنهایی تمام نیروی مرا می گیرد و این واحد اضافه بر دانشگااه که بر گردنم گذاشته اید، واقعا مرا خسته کرده است. هفته گذشته که اعتراف کردم که شب قبل تا نیمه شب بیدار مانده ام، یادتان هست چقدر ناراحت شدید؟ خب آقای محترم، اگر من بخواهم تمام کتاب هایی را که شما می خواهید بخوانم، باید هر شب تا صبح بیدار بمانم.
در هر صورت، من آماده ام. هر روز نیم ساعت بعد از شام استراحت می کنم؛ هر چند دلم می خواهد نیم نگاهی به آخرین داستان بلند کتاب ولز بیندازم، در عوض خودم را با خانواده کودن شما سرگرم می کنم.
کار کار، فقط کار
همیشه تا نیمه شب کار
دوستدار مددکار شما
س.مک.ب
از: ن ج گ
17 آوریل
گوردون مهربانم:
بابت گل های لاله و سوسن متشکرم و جدا چقدر به کاسه های آبی ایرانیم می آیند.
تا به حال چیزی درباره «کالیکاک» ها شنیده ای؟ از من می شنوی این کتاب را بخر و بخوان. کتاب از خانواده دو رگه ای در «نیوجرسی» صحبت می کند و فکر می کنم که نام واقعی و نژادشان با مهارت مخفی نگه داشته شده است. ولی به هر حال این دیگر راست است که در شش نسل قبل مردی جوان و موقر که برای راحت بودن مارتین کالیکاک نامیده شده است، شبی مست کرده و با پیشخدمت جوانی که در بار کار می کرده موقتا می گرزید و به این ترتیب خانواده بزرگ کودن های کالیکاک را به وجود آورده اند: آدمهای همیشه مست، قمار بازان، فاح... ها و اسب دزدها که آبروی ایالت نیوجرسی و سایر ایالات اطراف را برده اند، از آن تیره هستند.
بعدا مارتین به خود می آید و با زنی متعادل ازدواج می کند و این بار نسل دوم کالیکاک های خوب را به وجود می آورد. یعنی: قاضی ها،دکترها، مزرعه داران، پروفسورها و سیاستمدارن که همگی اعتباری برای کشورشان بوده اند و هنوز که هنوز است این دو شاخه هستند که پا به پای هم رشد می کنند. می بینی گوردون جان، اگر آن پیشخدمت زن کودن در کودکی بلایی به سرش می آمد، چه بلای مهلکی از سر نیوجرسی دور می شد.
مثل اینکه کند ذهنی موروثی است و علم هم نمی تواند برای از بین بردن آن کاری بکند. تا کنون هنوز علم جراحی نتوانسته برای بچه ای که عقل ندارد مغز درست کند؛ در حالی که او بزرگ می شود و در سن سی سالگی دارای مغزی نه ساله است. او می تواند آلت دست خوبی برای جنایت کاران و مجرمان شود. یک سوم زندانهای ما پر آدمهای کند ذهن است... جامعه باید این گونه آدمها را از بقیه افراد جدا کند و به مزارعی جدا بفرستد تا بتوانند با این حرفه سطح پایین ولی صلح آمیز روزی خودشان را به دست آورند؛ بچه دار هم نشوند تا به این ترتیب ما ظرف یکی - دو نسل بتوانیم اثرشان را از بین ببریم.
راستی این چیزها را می دانستی؟ برای یک سیاستمدار دانستن این اطلاعات ضروری است/ کتابش را بگیر و بخوان. خواهش می کنم. اگر بخواهی من یک نسخه از کتاب خودم را برایت می فرستم ولی باید آن را به من برگردانی.
این اطلاعات برای من هم حیاتی است. یازده تا از دختربچه ها در اینجا هستند که من به آنها مشکوکم ولی مطمئنم که لورتا هیگینز یکی از همین هاست. یکی-دو ماه است که می خواهم دو سه موضوع ساده را توی مغزش فرو کنم و حالا می فهمم که مشکل از چیست. در کله این دختربچه به جای مغز یک نوع پنیر نرم انباشته شده است. من به این امید به اینجا آمدم که با ایده های کوچکی مثل هوای تازه، غذا، لباس و گرمای آفتاب این نوانخانه را اصلاح کنم ولی پناه بر خدا، می بینی با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنم؟ باید اول جامعه را اصلاح کنم تا بچه های نیمه طبیعی را به اینجا نفرستند که بخواهم آنها را اصلاح کنم.
به خاطر این صحبتهای هیجان انگیز مرا ببخش ولی من تازه با مسئله کند ذهنی روبه رو شده ام و جدا، هم ترسناک است و هم جالب. به عنوان یک سیاستمدار و قانون دان وظیفه توست که با گذراندن قوانینی، این مسائل را از دنیای امروز ما بزدایی. لطفا هر چه زودتر اقدام کن و مرا ممنون خود کن.
س. مک براید
از مدیریت نوانخانه جان گریر
خدمت آقای دانش عزیز:
امروز نیامدید ولی خواهش می کنم فردا این کار را تکرار نکنید. من کتاب خانواده کالیکاک را تمام کردم. آن قدر حرف برای گفتن دارم که نگو و نپرس. فکر نمی کنی بهتر باشد یک روانپزشک همه بچه های ما را معاینه کند؟ ما این را به خانواده هایی که سرپرستی بچه هایمان را قبول می کنند، بدهکاریم، تا مبادا فردا فرزندانی کندذهن تحویلشان دهیم.
می دانی چیست؟
دارم وسوسه می شوم که از شما بخواهم برای سرماخوردگی لورتا کمی زهر آرسنیک تجویز کنید. من مرض او را تشخیص داده ام؛ او یک کالیکاک است. آیا واقعا صحیح است که بگذاریم بزرگ شود و 378 بچه کندذهن را به جامعه تحویل دهد؟ وای خدای من، از سم دادن به آن بچه متنفرم، ولی چه کاری ازدستم بر می آید؟
س مک ب
گوردون مهربانم:
فکر نمی کنم مسئله آدمهای کندذهن، برایت جالب باشد و از اینکه برای من جالب است، جا خورده باشی، خب من هم از اینکه تو به این موضوع علاقه ای نداری، جا خورده ام. اگر به تمام مسائل تاسف باری که در این دنیا متاسفانه وجود دارند علاقه ای نداری، چگونه می توانی قوانین عاقلانه را وضع کنی؟ نه که نمی توانی!
به هر حال، بنا به درخواست خودت صحبتم را با موضوعی که کم تر اذیتت کند، عوض می کنم.
اخیرا، چهل و پنج متر روبان سر به رنگ های آبی، صورتی، سبز و زرد ذرتی به عنوان هدیه روز عید پاک برای پنجاه دختر کوچولوی اینجا خریده ام. فکر فرسادن هدیه ای برای تو هم به سرم زده است. یک بچه گربه پشمالوی کوچولو چطور است؟ هر کدام از اینهایی را که کشیده ام، می توانم تقدیم کنم.
گربه شماره سه در هر رنگی موجود است.خاکستری، سیاه و یا زرد. اگر برایم بنویسی که کدام را ترجیح می دهی، با پست سریع آن را برایت می فرستم.
می بایست نامه ای محترمانه تر می نوشتم ولی الان موقع چای است و میهمانی را می بینم که دارد داخل می شود.
خداحافظ
سالی
حاشیه: کسی را نمی شناسی که حاضر باشد پسربچه ای مامانی با هفده دندان تازه قشنگ را به فرزندی قبول کند؟
بیست آوریل
جودی جان:
کلوچه های داغ دانه ای یک پنی، دانه ای دو پنی!
روز جمعه، به مناسبت جمعه نیک هدیه ای جالب دریافت کردیم که عبارت بود از ده دوجین کلوچه، از خانم دوپیستر لامبرت. او خانمی با خداست که شیشه دریچه روحش تار است.
چند روز پیش در یک مجلس چای با او ملاقات کردم.(بازم بگو که چای خوردن وقت تلف کردن است!) او درباره بچه های بی خانمان کوچولو و ارزشمندم از من سوالاتی کرد. به من گفت که دارم کاری با ارزش و با ثواب انجا می دهم. من در چشمان او کلوچه ها را دیدم و نشستم و نیم ساعت با او گفتگو کردم. حالا قصد دارم بروم و شخصا از او تشکر کنم و از صمیم قلب به او بگویم که کلوچه ها واقعا بچه های کوچولو و بی خانمان مرا خوشحال کردند. البته این را دیگر نمی گویم که وروجک کوچولوی نازنین چطور چشم خانم اسنیث را هدف قرار داد و کلوچه اش را به طرف او پرت کرد. فکر می کنم که خانم دوپیستر لامبرت اعانه دهنده خوبی از آب در بیاید.
پناه بر خدا! راستی که من دارم به گدایی عجیب و غریب تبدیل می شوم. خانواده ام که جرات ملاقات با مرا ندارند، چون اگر اینجا بیایند با پررویی، از آنها تقاضای اعانه می کنم. من پدرم را تهدید به قطع نامه نگاری کردم، مگر اینکه شصت و پنج دست لباس سر هم برای باغبان های آینده ام، بفرستد. و امروز صبح نامه ای از دفتر انبار حمل و نقل دریافت کردم مبنی بر اینکه دو محموله پستی برایم رسیده که روی آنها نوشته شده: شرکت ج ل مک براید از وورستر. خب، حتما پدر دوست دارد مکاتبه با مرا ادامه دهد. جیمی تا حالا چیزی نفرستاده؛ با اینکه حقوق کلانی می فرستد. من مرتبا صورتی تاثر انگیز از احتیاجاتمان را می نویسم و برایش می فرستم.
ولی گوردون هالوک راه ورود به قلب یک مادر را هموار کرده است. بادام زمینی ها و حیوانات پارچه ای را که فرستاده بود آن قدر خوشحالم کرد که حالا هر چند وقت یک بار هدیه های گوناگون می فرستد و تمام وقت من صرف نوشتن نامه های تشکر آمیز از او می شود. ضمنا مراقب هستم که نامه ها مثل هم نباشند. هفته گذشته ما یک دو جین توپ بزرگ سرخ دریافت کردیم. اتاق شیرخوارگاه پر از این توپ ها شده است. راه که می روی پایت به آنها می خورد. دیروز هم یک محموله حاوی مرغابی و ماهی برای شناور شدن در وان حمام رسید.
اوه...ای بهترین اعانه دهند ها، لطفا چندتا وان برای ما بفرستید تا حیوانات آبزی ما در آنها بازی کنند.
همان س مک براید همیشگی
جودی جان:
بهار از راه می رسد. پرندگان سفرشان را از جنوب آغاز کرده اند. فکر نمی کنی بهتر باشد کمی از آنها یاد بگیری؟
از روزنامه گذر پرندگان:
اولین خانم و آقای پرنده سینه سرخ تازه از سفر «فلوریدا» بازگشته اند. امیدواریم که خانم و آقای جرویس پندلتون هم به زودی سر و کله شان پشدا شود.
حتی در این بلندیهای داچس کانتی بی برکت ما، نسیم بوی سبزه می دهد؛ آنقدر که دلت می خواهد بیرون بروی و از تپه ماهورها بالا بکشی و تا زانو در گل فرو رفته، از آنها پایین بیایی.
واقعامسخره نیست که بهار شکوفان حتی در شهری ترین روحیه ها، غریزه کشت و زرع را بیدار می کند؟
من امروز صبحم را با فکر تهیه چند باغچه کوچک برای بچه های بالای نه سالمان گذراندم. مزرعه بزرگ سیب زمینی دارد از بین می رود و آنجا تنها محل مناسب برای ساختن شصت و دو باغچه خصوصی است. به قدر کافی نزدیک پنجره های شمالی هست که قابل رویت باشد و در ضمن آنقدر دور که کثافت کاری بچه ها به چمن باارزش و زیبای ما لطمه زند. خاک هم غنی است بنابراین شانس آنها بیشتر می شود. نمی خواهم که بچه های کوچک و عزیزم تمام تابستان را شخم بزنند و آخر سر چیزی گیرشان نیاید و برای اینکه به آنها انگیزه بدهم، اعلام می کنم که نوانخانه تمام محصولات آنها را می خرد و پول واقعی می پردازد. هرچند فکر می کنم که ما زیر کوهی از تربچه مدفون خواهیم شد.
من می خواهک حس اعتماد به نفس و ابتکار را در این بچه ها تقویت کنم. دو حس قوی که این بچه ها به طور آشکار فاقد آن هستند (البته غیر از «سدی کیت» و چندتا بچه بد دیگر).
فکر می کنم بچه هایی که به اندازه کافی برای بد بودن روحیه دارند، به درد بخور باشند؛ ولی بچه های خوب نومید کننده اند و دلیل آن بی حالی آنهاست.
در طی چند روز گذشته مرتبا سعی کرده ام تا شیطان را از وجود وروک بیرون برانم. اگر بتوانم تمام وقتم را صرف این کار کنم، کار جالبی خواهد بود ولی من با وجود یکصد و هفت شیطان دیگر که به رسیدگی نیاز دارند، نمی توانم کل توجهم را معطوف او کنم.
مسئله ترسناک زندگی این است که در حین انجام دادن هر کاری که هستم، کارهای لازمی را که نیمه تمام مانده اند و باید انجام شوند، سخت فکرم را مشغول می کنند.
شکی نیست که روح شیطانی وروجک توجه کامل یک شخص بالغ و کامل را می طلبد و شاید هم دو نفر، به طوری که یک در میان کار و استراحت کنند.
همین الان سدی کیت از شیرخوارگاه آمده و می گوید که یکی از کودکان ما، یک ماهی طلایی را قورت داده!(هدیه گوردون)، پناه بر خدا، چه بلاهایی که در این نوانخانه سر ما نمی آید.
ساعت نه شب
بچه هایم خوابیده اند و همین الان فکری به سرم زد. چطور می شد اگر بین آدمهای جوان هم خواب زمستانی رواج داشت. چقدر جالب بود اگر در نوانخانه ای می شد بچه ها را روز اول اکتبر توی رختخواب گذاشت و تا روز بیست و دوم آوریل آنها را در آنجا نگاه داشت! اداره کردن چنین نوانخانه ای کیف ندارد؟
دوست دارت مثل همیشه
سالی
24 آوریل
خدمت آقای «جرویس پندلتون» محترم:
این نامه را می فرستم که تلگراف ده دقیقه پیش مرا که برایتان مخابره کرده ام، تکمیل کند. البته پنجاه کلمه نمی تواند احساس مرا بیان کند، بنابراین هزار کلمه به آن اضافه می کنم.
لابد تا زمانی که این نامه به دستتان برسد، متوجه شده اید که من باغبانمان را اخراج کرده ام ولی او از رفتن امتناع کرد. آخر وزن او دو برابر من است و مسلما نمی توانم به زور او را دم در ببرم و بیرونش کنم. او حکم رسمی و ماشین شده ای می خواهد که روی کاغذمارک دار و از طرف رئیس هیئت امناء صادر شده باشد. پس...مدیر عامل محترم، ریاست هیئت امناء خواهشمند است در اسرع وقت تمام خواسته های او را انجام دهید.
حالا داستان را به طور کامل برایتان می گویم:
وقتی که من به اینجا آمدم هنوز زمستان بود و فعالیت کشاورزان کم. بنابراین کار زیادی با رابرت استری نداشتم به جز دو بار، آنهم برای تمیز کردم آغل خوکها. امروز که به منظور مشاوره برای کشت بهاره دنبالش فرستادم او آمد بدون اینکه کلاه از سرش بردارد داخل دفتر من شد و روی مبلی لم داد. من خیلی محتاطانه به او هشدار دادم که کلاه را از سرش بردارد و این تقاضا هم جدا ضروری بود چون هر پسربچه یتیمی که با دستور من به دفتر رفت و آمد می کند، باید کلاهش را بردارد و این اولین قانون در این خانه برای مردهاست.
استری خواسته ام را اجرا کرد و خودش را محکم گرفت تا با تمام دستورهایی که ممکن بود بدهم، مخالفت کند.
من فوری سر اصل قضیه رفتم که البته عبارت بود از این که در برنامه غذایی سال آینده نوانخانه باید سیب زمینی کمتری گنجانیده شود. او با قیافه ای همانند سایروس وایکوف غرید ولی غلیظ تر و بی ادبانه تر از آنچه که یک اعانه دهنده به خود اجازه می دهد. من به ذرت، لوبیا، پیاز، نخود سبز، گوجه فرنگی، کاهو، چغندر، هویج و شلغم برای جایگزینی با سیب زمینی یک به یک اشاره کردم. استری خاطر نشان ساخت که اگر قرار است او سیب زمینی و کلم بخورد، پس بچه های یتیم هم می توانند همین غذا را بخورند و من خیلی آرام گوشزد کردم که مزرعه دو جریبی سیب زمینی قرار است به شصت باغچه کوچک تبدیل و شخم زده شود و کود داده شود تا پسر بچه ها در آن مشغول کار شوند.
از این حرف من استری منفجر شد. او گمان می کرد آن مزرعه دو جریبی حاصلخیزترین و باارزش ترین زمین در تمام منطقه است و با خودش فکر می کرد که من می خواهم این دو جریب زمین را برای بچه ها به زمین بازی تبدیل کنم تا در آن خاک بازی کنند و اگر این حرف به گوش هیئت امناء برسد آنها کلک مرا می کنند و این مزرعه فقط برای کشت سیب زمینی مناسب است و همیشه در آنجا سیب زمینی کاشته شده و تا زمانی که او چیزی نگفته در آن مزرعه سیب زمینی کاشته خواهد شد.
من با خوشرویی گفتم: «کاری نمی توانی بکنی! من به این نتیجه رسیده ام که آن دو جریب بهترین محل برای باغچه بچه ها است و تو و سیب زمینی هایت باید قطع امید کنید.»
.بلاخره خون چوپانی اش به جوش آمد و گفت که اگر یک عده از آن موشهای شهرنشین در کارش مداخله کنند، حساب همه شان را خواهد رسید.
من خیلی مودبانه و آرام (البته برای ایرلندی موقرمزی با اجداد موقرمز، زیادی آرام بود) گفتم: «این محل فقط به نفع یتیمان اختصاص داده شده است و نبایست به خاطر نفع نوانخانه از بچه ها بهره برداری شود.» البته او منظورم را نفهمید ولی خب زبان روان شهری من مثل آبی بود بر آتش او. اضافه کردم که آنچه من از یک باغبان نیاز دارم این است که توانایی و شکیبایی به کارگیری پسران را در امر باغبانی و دیگر کارهای ساده خارج از خانه داشته باشد و محبت و عاطفه اش الگویی الهام بخش برای این بچه های یتیم باشد.
استری مانند یک موش اسیر در قفس این ور و آن ور می رفت و درباره تصورات احمقانه مدارس مذهبی داد سخن می داد، بعد هم موضوع را به طوری که من نفهمیدم چرا، به حق رای زنان مربوط کرد. از این حرفش فهمیدم که او به جنبش زنان عقیده ندارد. گذاشتم تا حرف هایش را بزند و ساکت شود بعد هم حقوقش را پرداختم و به او گفتم که تا ساعت 12 روز چهارشنبه بعد، خانه اجاره ایش را خالی کند.
استری گفت:«لعنت به من اگر این کار را بکنم.» (ببخشید که این قدر لعنت لعنت می کنم آخر او کلمه دیگری بلد نیست.) او گفت چون توسط رئیس هیئت امناء سر این کار گذاشته شده تا وقتی که شخص مدیر عامل اخراجش نکند، از اینجا نخواهد رفت. فکر می کنم استری نمی دانست که پس از استخدامش، مدیر عامل جدیدی بر تخت سلطنت جلوس کرده است.
آلوق ]alors به فرانسه یعنی سرانجام [ این تمام قضیه ای بود که اتفاق افتاد. شما را تهدید نمی کنم آقای محترم ولی اینجا، یا جای من است یا جای استری. خودتان انتخاب کنید.
ضمنا تصمیم دارم نامه ای به ریاست کالج کشاورزی ماساچوست در آمرست بنویسم و از او عاجزانه استدعا کنم که مردی خوب و کاری که همسری مهربان و لایق داشته باشد و بتواند اختیار کامل این هفده جریب را به عهده بگیرد، به ما معرفی کند. در ضمن او باید رفتاری مناسب داشته باشد تا پسربچه های ما از او سرمشق بگیرند.
در نهایت اگر بتوانیم سر و سامانی به وضع کشاورزی نوانخانه بدهیم، نه تنها لوبیا و پیاز مورد نیازمان را تامین می کنیم بلکه مغزها و دستها را نیز پرورش می دهیم.
دوست دار همیشگی شما باقی می مانم
س مک براید
مدیر نوانخانه جان گریر
حاشیه: گمان می کنم یکی از همین شبها استری با چند قلوه سنگ بیاید و شیشه های ما را بشکند، فکر نمی کنی بهتر باشد آنها را بیمه کنم؟
آقای دشمن عزیز:
امروز عصر شما آن قدر سریع غیبتان زد که فرصت تشکر کردن را از من گرفتید. ولی انعکاس آن اخراج حتی به کتابخانه من هم رسید ضمنا اثرات آن را هم دیده ام. تو را به خدا بگویید با آن استری بدبخت چه کرده اید؟ وقتی شما را با شانه های بالا گرفته که به سمت درشکه خانه می رفتید دیدم، واقعا دچار عذاب وجدان شدم. اصلا نمی خواستم مردک بیچاره کشته شود فکر می کنم کمی زیادی قضیه را جدی گرفتید و خشن شدید.
اگر چه روش شما مفید واقع شده؛ چون گزارشها حاکی از آنند که استری با تلفن دنبال کامیون فرستاده و شنیده ام که خانم استری روی چهار دست و پا دارد قالیهای اتاق نشیمن را پاره می کند!
از این لطف شما ممنونم
سالی مک براید
26 آوریل
آقا جرویس عزیز:
اصلا احتیاجی به تلگراف شدیداللحن شما نبود. دکتر رابین مک ری، که موقع دعوا حسابی جنگی می شود، مشکل را با ظرافت خاصی حل و فصل کرد. موقعی که داشتم برایت نامه می نوشتم آنقدر عصبانی بودم که بعد از آن به دکتر تلفن کردم و تمام حرفها دوباره تکرار شد. خب دکتر رابین اگر هر اشتباهی داشته باشد ( که مطمئنا دارد) یم خوبی دارد و آن هم داشتن مقدار زیادی عقل سلیم است. او از مفید بودن باغچه ها و بدی استری به وبی مطلع است و می گوید: «از قدرت مدیریت باید پشتیبانی کرد» (که التبه گفتن این حرف از دهان او زیباست) به هر حال جمله ای بود که خودش گفت. او گوشی را که گذاشت ماشین را روشن و با سرعتی باورنکردنی به این سمت پرواز کرد. بعد مستقیما به سراغ استری رفت و در حالی که خون اسکاتلندی اش به جوش آمده بود با چنان خشونت و قطعیتی استری را اخراج کرد که شیشه های درشکه خانه ترک خوردند.
امروز صبح از ساعت یازده که اسباب و اثاثیه استری با ارابه از دروازه نوانخانه خارج شد، حال و هوای صلح آمیزی بر ن ج گ حکمفرما شد. تا زمانی که باغبان خواب های طلایی ما برسد، مردی جوان که از دهکده آمده است به ما کمک می کند. متاسفم که با دردسرهایم بر دردسرهایتان اضافه کردم.
به جودی بگویید که یک نامه به من بدهکار است و تا وقتی که دینش را ادا نکند نامه ای از من دریافت نخواهد کرد.
خدمتگزار باوفای شما
س مک براید
جودی عزیزم:
در نامه دیروزم به آقا جرویس فراموش کردم که پیام وروجک و سپاسگزاریمان را به خاطر سه عدد وان حمام ابلاغ کنم. این وانهای آبی رنگ با گلهای قرمز در کنارشان جلای خاصی به شیرخوارگاه ما داده اند. من عاشق هدایایی برای بچه ها هستم که بزرگ باشند به طوری که بچه ها نتوانند آنها را ببلعند.
باید این مژده را بدهم که آموزش عملی ما دارد پیشرفت می کند. در کلاس قبلی ابتدایی نیمکتهای چوبی نصب شده اند و تا موقعی که کلاس های درسمان آماده شوند، کلاس های ابتدایی در ایوان جلویی تشکیل می شود که البته پیشنهاد این کار از طرف خانم ماتیوس بوده است.
کلاسهای خیاطی دختران هم در حال پیشرفت است. در حالی که دختر های بزرگتر یک در میان با ماشین خیاطی کار می کنند، دست دوزهایمان روی نیمکتهای زیر درخت بلوط لم می دهند. به محض این که دختر ها در کارشان حرفه ای شوند ما کار با شکوه نو کردن لباسهای بچه ها را شروع می کنیم، می دانم فکر میک نید که من در کارم کند هستم، ولی کار تهیه لباس برای یکصد و هشتاد نفر واقعا کار طاقت فرسایی است و اگر دخترها دوخت و دوز لباس ها را با دست خود انجام دهند، واقعا از پوشیدن آنها لذت خواهند برد.
ضمنا با اجازه تان می خواهم گزارش کنم که سیستم بهداشتی ما ترقی کرده است. دکتر مک ری برنامه نرمش در صبح و عصر و همچنینی خوردن یک لیوان شیر و انجام دادن بازی قایم باشک را در زنگ های تفریح رو به راه کرده است. او یک کلاس فیزیولوژی ترتیب داده و بچه ها را به دسته های کوچک تقسیم کرده طوری که به خانه اش می روند و آدمکی را که اعضای بدنش از هم جدا می شود و امعاء و احشاء بدن انسان را نشان می دهد از نزدیک می بینند. حالا آنها به همان اندازه که می توانند شعرهای مادر غاز را بخوانند، از واقعیت های دستگاه گوارششان هم آگاهند. ما آن قدر سطح دانشمان بالا رفته که قابل تشخیص نیستیم. اگر حرف زدن ما را بشنوی نمی توانی حتی حدس بزنی که ما یتیم باشیم.
ما کاملا شبیه بچه های محله بوستون هستیم!
دو بعد از ظهر
وای «جودی» جان، چه بلایی سه سرمان آمده....
به خاطر داری چند هفته پیش درباره دختر کوچک و مامانی برایت نوشتم که امیدوار بودم خانواده ای مهربان او را به فرزندی قبول کند؟ همین طور هم شد. آن خانواده مسیحی بودند، در دهکده ای ییلاقی و بسیار خوش آب و هوا زندگی می کردند. پدر خوانده، خادم کلیسا بود و هتی در آن خانواده بچه ای شیرین و سر به زیر و کدبانو منش بود وبه نظر می رسید که کار سپردن هتی به آن خانواده کاملا بجاست.
«جودی» جان آنها امروز صبح او را برگرداندند. به خاطر دزدی! فاجعه پشت فاجعه. او فنجان مخصوص مراسم عشاء ربانی را از کلیسا دزدیده بود!
نیم ساعت طول کشید تا من بین ضجه های هتی و افتراهای آن خانواده حقیقت را کشف کنم. مثل این که کلیسایی که آنها می روند، مثل دکتر عزیز ما خیلی امروزی و بهداشتی است و در مراسم عشاء ربانی برای هر نفر یک فنجان مخصوص دارند. طفلکی هتی هرگز در عمرش حتی کلمه عشاء ربانی را نشنیده بود و اصلا عادت رفتن به کلیسا را نداشت. احتمالا مراسمی که ما در روزهای یکشنبه در مدرسه داشتیم، جوابگوی سوالات کوچک مذهبی او بودند ولی در منزل جدیدش او هم به مدرسه می رفت هم به کلیسا. یک روز در نهایت تعجب دید که در کلیسا به مردم نوشیدنی تعارف می کنند. البته هتی را نادیده گرفتند ولی او چون عادت به فراموش شدن داشت، اهمیت نداد. لحظه ای که آنها داشتند کلیسا را به قصد منزل ترک می کردند، هتی فنجان نقره ای را که روی نیمکت جا مانده بود دید و با خود فکر کرد احتمالا هدیه ای از طرف کلیساست که می تواند با خود به خانه ببرد پس آن را توی جیبش گذاشت. دو روز بعد که او فنجان را به عنوان تزئین خانه عروسکی اش به کار برده بود، قضایا روشن شد. مثل اینکه هتی مدتی قبل یک سری ظرف عروسکی پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی دیده بود و از آن پس آرزوی داشتن آن در دلش موج می زد. البته فنجان کلیسا آن چیزی نبود که او می خواست ولی بهتر از هیچ بود. می بینی جودی جان اگر آن خانواده منطق بیشتری داشتند، می توانستند فنجان را صحیح و سالم به جای خود برگردانند. بعد دست هتی را بگیرند و به نزدیک ترین اسباب بازی فروش ببرند و یک سری ظرف عروسکی برایش بخرند. در عوض آنها هتی و وسائلش را توی اولین قطار چپاندند و جلو در نوانخانه هل دادند و با صدای بلند اعلام کردند که او دزد است!
خوشحالم به عرضتان برسانم که من چنان تند و خشن با آن خادم بداخلاق کلیسا و خانمش صحبت کردم که فکر نمی کنم تا به حال کسی چنین موعظه ای برایشان کرده باشد. با استفاده از چند کلمه درشت و تند از فرهنگنامه لغات حنایی از آنها پذیرایی کردم و بعد کاملا تسلیم به منزلشان فرستادم.
اما درباره هتی بیچاره باید بگویم با تمام امیدو آرزوهایش برگشته سر جای اولش. واقعا بازگشت این طفلک کوچولو با بی آبرویی به نوانخانه روحیه او را کاملا داغان کرده. آخر او کاری نکرده بود. حالا فکر می کند که دنیا پر است از تله های گوناگون و واقعا دیگر نمی تواند قدمی به جلو بردارد. حالا باید من تمام توجه ام را معطوف پیدا کردن خانواده ای دیگر برای او بکنم. البته خانواده ای که آن قدر پیرو و جا افتاده و مذهبی نباشند که دوران کودکی شان را کاملا فراموش کرده باشند.
یکشنبه
لازم است به عرض برسانم که باغبان جدیدمان اینجاست. نام او ترنفلت است.
نمی دانی از زمان ورود ترنفلت خوکهایمان چطوری شده اند. آنها آنقدر تمیز و صورتی و غیر طبیعی هستند که اگر یمی از آنها از کنار بقیه بگذرد، نمی توانند او را بشناسند.
مزرعه سیب زمینی مان هم کلی فرق کرده. باغبان جدید آنجا را با کمک طناب و میخ به مربع های کوچک مثل صفحه شطرنج تقسیم کرده و هر بچه زمین خودش را علامت گذاشته است. تنها موضوعی که باقی می ماند مطالعه دست نویس های تخم گیاهان است.
نوح الساعه از دهکده برگشته و برای پر کردن اوقات فراغتش، روزنامه های صبح یکشنبه را خریده و آورده است. واقعا که «نوح» آدم بافرهنگی است. نه تنها خواندنش عالی اسن بلکه موقع خواندن از عینکی استفاده می کند که دور آن از لاک لاک پشت ساخته شده اسن. وقتی از دهکده برگشت، نامه ای هم از تو برایم داشت که جمعه شب نوشته بودی. از اینکه می بینم تو و جرویس هیچ کدام علاقه ای به گوستاو برلینگ نشان نمی دهید، درد می کشم. تنها برداشت من در این باره این است که خانواده پندلتون به طور وحشتناکی از ذوق ادبی بی بهره اند!
خانمش زنی دوست داشتنی و موبور است که یک چاه زنخدان دارد. اگر او یک بچه یتیم بود در عرض کمتر از یک دقیقه می توانستم خانواده ای برایش بیابم.
نباید بگذاریم که این زن بی کار بماند. من فکر خوبی کرده ام. می خواهم در کنار اقامتگاه باغبان کلبه ای بسازم که تحت سرپرستی خانم باغبان در آن نوعی محل جوجه کشی راه بیندازم. در آنجا می شود جوجه های جوانمان را جا دهیم تا اگر مرض مسری داشته باشند به بقیه سرایت نکند و ضمنا تا جایی که ممکن باشد بی حرمتی به مقدسات و فحاشی را از آنها دور کنیم و سپس آنها را بین جوجه های سالم رها کنیم.
نظرتان در این باره چیست؟ واقعا نوانخانه ای پر از سر و صدا و تحرک و هوای کثیف مثل اینجا محلی مجزا لازم دارد که قادر باشیم از تک بچه هایی که به مراقبت ویژه و فردی احتیاج دارند، نگهداری کنیم. بعضی از کودکانمان هستند وکه ناراحتی های عصبی را از اقوامشان به ارث برده اند و اگر در محیطی آرام و ساکت قرار گیرند تا علائم آن معلوم شود. می بینی چه کلمه های حرفه ای و علمی به کار می برم؟ مراوده روزانه با دکتر رابین مک ری جدا که آموزنده است.
برای دکتر مک ری، مهمانی آمده که او هم دکتر است. این آقا که خودش هم مالیخولیایی است، رئیس یک تیمارستان خصوصی است و فکر می کند در زندگی چیز خوبی وجود ندارد. من فکر می کنم این نظر بدبینانه وقتی صادق است که شما روزی سه عده با اشخاص مالیخولیایی غذا بخورید. او برای یافتن انحطاط دنیا را زیر و رو می کند و آن را در همه جا می یابد. بعد از نیم ساعت حرف زدن، من انتظار داشتم مگاهی به گلویم بیندازد تا ببیند آیا سق من ترک خورده یا نه. گویا سلیقه حنایی در یافتن دوست مثل استعداد او در ادبیات است.
جانمی جان! این شد یک نامه حسابی.
خداحافظ
سالی
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.