http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (8)
جودی عزیزم:
نمی خواهی هرگز به نیویورک برگردی؟ پس عجله کن، لطفا سریع تر. من به کلاه نو احتیاج دارم. و خیلی مایلم که آن را از خیابان پنجم بخرم نه از خیابان واتر. خانم گروبی یکی از طراحان و فروشندگان لباس و کلاه به پیروی کورکورانه از مدهای آنچنانی پاریس عقیده ندارد. او خودش مدهای جدید را ابداع می کند. سه سال پیش به منظور سیر و سفر به نیویورک رفته و سری به لباس فروشی های آنجا زده و هنوز هم با طراحی لباسها که از آن سفر الهام گرفته، نان می خورد.
راستی به جز کلاه برای خودم، باید برای بچه ها صد و سیزده عدد کلاه نو دیگر هم بخرم. بگذریم از کفش، شلوار کوتاه، بلوز، روبان سر و جوراب و کش جوراب. واقعا که پوشانیدن لباس آبرومند و شیک به تن بچه های کوچک خانواده ی کوچکی مثل خانواده من مشکل است.
ببینم، آن نامه ی ریزه و میزه ای که هفته گذشته برایت فرستادم به دستت رسید یا نه؟ در نامه روز پنجشنبه ات افتخار ندادی که به آن اشاره ای کنی. خانم خانم ها آن نامه هفده صفحه بود و نوشتنش روزها وقت مرا گرفت.
با احترام
س مک براید
حاشیه: راستی چرا هیچ خبری از گوردون به من نمی دهی؟ بگو ببینم او را دیده ای و اگر بله اصلا اشاره ای به من کرد یا نه؟ شاید دنبال دخترهای زیبای جنوبی که در واشنگتن فراوانند می رود. می دانی که دلم برای خبر لک زده. چرا این قدر در مراوده با من سرسنگینی؟
سه شنبه ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه بعد از ظهر
جودی جان:
دو دقیقه پیش متن تلگراف تو با تلفن به من اعلام شد.
بله. متشکرم. خوشحالم که ساعت پنج و چهل و نه دقیقه پنجشنبه عصر به آنجا می رسم. خواهش می کنم برنامه ای برای آن شب نگذار، چون می خواهم تا پاسی از شب با تو و مدیر عامل بیدار بنشینم و درباره جان گریر غیبت کنم.
می خواهم روزهای جمعه و شنبه و دوشنبه را خرید کنم. می گویی بابا دستخوش! درست است، چون من کلی لباس دارم که برای یک پرنده اسیر در قفس بیشتر از حد لزوم است؛ ولی جودی جان موقع رسیدن بهار من بایستی پر و بال جدید در بیاورم. در حال حاضر هم باید بگویم که هر شب لباس شب می پوشم؛ البته فقط برای این منظور که کهنه شوند. ولی خدا جون نه! این طور هم نیست، برای اینکه به خودم بقبولانم که من هنوز با وجود زندگی فوق العاده ای که برایم ترتیب داده ای، یک دختر معمولی هستم.
دیروز هون سای مرا دید. یک لباس کرپ سبز مایل به زرد پوشیده بودم. (طرح و دوخت از جین است ولی به لباسهای پاریسی می ماند). وقتی او فهمید که جشنی،مهمانی ای، چیزی در کار نیست کاملا مبهوت ماند. او را دعوت کردم که با من شام بخورد. خدا جون! او هم پذیرفت. بعد خیلی با هم اخت شدیم. او غذایش را آهسته آهسته و به آرامی می خورد. وای. مثل اینکه شاممان به دهنش مزه کرده بود.
راستی اگر در حال حاضر در نیویورک نمایشی از آثار برنارد شاو روی صحنه باشد با کمال میل حاضرم دو-سه ساعت از وقت شنبه عصرم را به دیدن آن اختصاص دهم. مکالمات ج ب ش با صحبت های هون سای تضاد روح بخشی دارد.
مثل اینکه بیشتر نوشتن فایده ای ندارد. در عوض صبر می کنم و با هم حرف می زنیم.
آدیو [خداحافظ] سالی
حاشیه: بابا دستخوش! تا داشتیم چند نکته مثبت در حنایی پیدا می کردیم، جا زد و به حال سابقش برگشت. متاسفانه پنج مورد سرخک در نوانخانه دیده شده. مردک طوری رفتار می کند که انگار من و دوشیزه اسنیث عمدا این بیماری را بین بچه ها شیوع داده ایم. در روزهای فراوان آینده منتظر استعفای این اقای دکتر خواهم بود.
چهارشنبه
دشمن عزیز
یادداشت مختصر و مفید دیروزت اکنون در دست من است. هرگز در عمرم کسی را ندیده بودم که طرز نوشتنش با حرف زدنش یک جور باشد.
اگر من دیگر کلمه مزخرف «دشمن» را که رویت گذاشته ام، به زبان نیاورم ممنونم می شوی؟ باشد قبول است. هر وقت تو دیگر سر هر مسئله کوچک عصبانی نشوی و بدزبانی و هتاکی نکنی، ن هم دیگر به تو دشمن نمی گویم.
من قصد دارم فردا عصر برای چندروزی به نیویورک بروم.
با احترام
س مک براید
نزد خانواده پندلتون- نیویورک،
دشمن عزیز
امیدوارم وقتی این نامه به دستتان می رسد، اوضاعتان بهتر از آنچه من دیدم باشد. باز هم می گویم که شیوع آن دو نوع سرخک بین بچه ها به علت بی توجهی سرگروه نوانخانه نبوده بلکه مستقیما مربوط است به طرح غلط و قدیمی ساختمان. جداسازی بیماران مسری از بقیه بچه ها برایمان مقدور نیست.
چون شما دیروز صبح قبل از حرکت من، افتخار دیدار به ما ندادید، نتوانستم توصیه های قبل از مسافرت را یادآوری کنم. به همین علت کتبا از شما می خواهم که نگاه دقیقتان را از مامی پروت مضایقه نفرمایید. او تمام بدنش پر از لکه های قرمز شده که ممکن است سرخک باشد. البته امیدوارم که این طور نباشد. بدن مامی خیلی زود پر از لکه می شود.
من دو شنبه آینده ساعت شش به زندانم بر می گردم.
با احترامات فائقه
س مک براید
حاشیه: می بخشید که این را می گویم. شما از آن دکترهایی نیستید که من ستایش می کنم. من از دکترهایی خوشم می آید که گرد و قلمبه و خنده رو باشند.
از نوانخانه جان گریر،9 ژوئن
جودی جان:
واقعا که شما پندلتون ها برای یک دختر جوان که به ملاقاتتان می آید، خانواده چندان مناسبی نیستید. آخر پس از دیدن زندگی زناشویی گرم شما در آن محیط سعادت آمیز و پر از تفاهم، چگونه توقع دارید که من دوباره به این نوانخانه بازگردم و به زندگی ادامه دهم؟
در قطار بازگشت، تمام مدت به جای ور رفتن با دو کتاب داستان، چهار مجله و یک بسته شکلات که شوهرت با درایت هر چه تمام تر سر راهم گذاشته بود، در درونم با یادآوری مردان جوانی که تا به حال مقایسه کرده ام، گذراندم و هیچ کس را به خوبی آقا جرویس نیافتم. البته چرا (کمی بهتر از آقا جرویس) از امروز به بعد او قربانی ای به حساب می آید که هدف قرار گرفته است!
من از فکر واگذاری نوانخانه به کس دیگر پس از هیجان فراوانی که صرفض کرده، متنفرم ولی تا وقتی که نخواهید آن را به پایتخت منتقل کنید راه حلی نمی بینم.
قطار سر وقت نیامد. ما روی نیمکت نشستیم و سیگار دود کردیم. در این حال دو قطار مسافربری و یک قطار باری رد شدند. احتمالا چیزی شکسته بود چون موتور قطارمان می بایست تعمیر شود. دیزل بان مرتبا از ما دلجویی می کرد ولی سودی نداشت.
ساعت 7.30 دقیقه بود که من تک و تنها پیاده شدم. در ایستگاهی معمولی و در تاریکی و زیر باران شدید و بدون چتر ضمنا آن کلاه قیمتی هم روی سرم بود.
هیچ استقبال کننده ای نداشتم. درشکه یا سیله نقلیه دیگری هم وجود خارجی نداشت. البته زمان ورودم به ایستگاه را تلگراف نکرده بودم ولی خوب باز هم احساس می کردم که مسامحه شده است. می دانی چیست؟ من انتظار داشتم که همه یکصد و سیزده یتیم،گل به دست روی سکو به صف ایستاده باشند و برای ورودم دست تکان بدهند و آواز خوش آمد بخوانند.
داشتم با سوزنبان در مورد پیدا کردن یک ماشین برای رفتنم به خانه صحبت می کردم و می گفتم که من مراقب دستگاه تلگرافش خواهم بود که اتومبیلی با نور چراغ بالا که مستقیما توی چشمهایم می زد از جاده سر رسید. داشت مرا زیر می گرفت ولی با فاصله یکی-دو متری از من ایستاد. صدای حنایی را شنیدم که می گفت:
ـ عجب، عجب دوشیزه سالی مک براید، فکر می کنم موقعش رسیده که بیایید و اون کوچولو ها را از چنگ من بیرون بکشید.
طفلکی حنایی سه دفعه به ایستگاه آمده و برگشته بود چون نمی دانست زمان دقیق ورود من چه وقتی است. به هر حال من و کلاه تازه ام، چمدانهایم، کتابها و شکلاتها همگی سوار شدیم و شلپ شلپ کنان از آنجا دور شدیم. داشتم حس می کردم که دوباره به خانه ام برمی گردم و از فکر دوباره ترک کردن آنجا غمگین بودم. می دانی چیست؟ من در ذهنم استعفا داده، چمدانهایم را بسته و آنجا را ترک کرده بودم.
فکر اینکه توباید برای بقیه عمرت در یک محل نباشی، حسی مثل حس ناپایداری به تو دست می دهد. برای همین است؛ برای همین است که ازدواجهای آزمایشی و موقت به هدف نمی رسند، باید حس کنی که آمدنت بازگشت ناپذیر و همیشگی است. تا بتوانی کمربندت را محکم ببندی و تمام فکر و ذکرت پیشرفت در آن راه باشد.
فکر اینکه در چهار روز غیبت من این همه برنامه ممکن است پیش آمده باشد، مبهوت کننده است. حنایی هم نمی توانست اخباری را که می خواستم بشنوم با سرعت به من بگوید ولی در بین حرفها متوجه شدم که سدی کیت دو روز در درمانگاه بستری شده و بنابر تشخیص اقای دکتر علت ناخوشیش خوردن نصف کوزه مربای انگور و خدا می داند چندتا پیراشکی بوده است.در غیبت من او برای ظرف شستن در آبدارخانه دفتر انتخاب شده بود و دیدن آن همه نعمت خدا داده برای رروح با تقوی و شکننده اش زیادی بوده است.
آشپز رنگین پوستمان سالی و مرد رنگین پوست کارآمدمان نوح هم به تیپ هم زدند و جنگی به راه انداختند. آتش این دعوا بر سر یک سطل آب داغ روشن شد که سالی با تمام وسواسی که در کارش به خرج می دهد از پنجره به تو را به خدا می بینی که بیرون ریخته بود.تو را به خدا می بینی که مدیر یک نوانخانه برای اداره آن چه شخصیت عجیب و غریبی باید داشته باشد. او هم باید پرستار بچه و هم رئیس کلانتری باشد.
به هر حال وقتی که ما به خانه رسیدیم، دکتر فقط نصف قضیه را برایم تعریف کرده بودو چون هنوز به علت سه بار آمدن به ایستگاه شام نخورده بود، از او خواهش کردم که با شام جان گریر بسازد. می خواستم بتسی و آقای ویترسپون را هم برای برگزاری یک جلسه هیئت مدیره ای دعوت کنم تا اشتباهات موجود را رفع کنیم. ولی بعد متوجه شدم که «بتسی» برای دیدار از پدربزگ و مادربزرگش به خانه رفته و «پرسی» هم برای بازی بریج به دهکده رفته است.
خیلی هم پیش می آمد که این مرد جوان از اوقات بعداز ظهرش استفاده ای ببرد. واقعا از اینکه فرصتی برای سرگرمی پیدا کرده بود، خوشحال شدم.
آخر سر من و دکتر دو به دو tete a tete ماندیم تا رودر رو شامی را که با عجله درست شده بود بخوریم. ساعت تقریبا هشت بود و معمولا شام ما در شش و سی دقیقه صرف می شود. ولی اشن شام آن قدر سرسری پخته شد که مطمئنم خانم مک گورک هم هرگز چنین شامی جلو اربابش نگذاشته بود. سالی که می خواست مرا تحت تاثیر ارزشهایش قرار دهد نهایت تلاش جنوبی اش را کرد. بعد از شام، در اتاق مطالعه آبی راحتم مقابل بخاری دیواری نشتسیم و قهوه خوردیم. در بیرون باد به شدت می وزید و پنجره ها را به هم می زد.
ما شبی صمیمی و دوست داشتنی را با هم گذراندیم. راستش از بدو آشناییمان پیش نیامده بود که این خصوصیت را در او ببینم. اگر بتوانی او را کاملا درک کنی و بشناسی، خصوصیتی جذاب در او خواهی یافت. ولی شناخت او وقت و دقت می طلبد. هرگز چنین شخص مرموز و غیر قابل توصیفی ندیده بودم. تمام اوقاتی که با او حرف می زنم، حس می کنم که پشت آن دهان رک گو و چشمان نیمه بسته اش آتش زبانه می کشد. جدا مطمئن هستید که سابقه دار نیست؟
خب او با رفتارش نشان می دهد که مرتکب جنایتی شده اس!
باید اضافه کنم که اگر حنایی بخواهد، می تواند هم صحبت خوبی باشد. او تمام ارزش های ادبی یک اسکاتلندی را دارا است.
«چه عالمی داره اون پیرزنه وقتی کنار آتیش می شینه و به بارون نگاه می کنه که اون بیرون چه غوغایی کرده» هنگامی این حرف را زد که تندبادی شدید و استثنایی باران را به پنجره ها چسباند. راستی که به نظر ایرلندی می آمد نه؟ هرچند که اصلا نمی دانم معنی اش چیست.
راستی این یکی را دریاب:
بین فنجان های قهوه که خالی می کرد (اصولا نسبت به اینکه دکتر است زیاد قهوه می نوشد) گریزهایی به این مسئله می زد که خانواده اش با خانواده ر ل س دوستان صمیمی اند و با هم در رستوران شماره 17 خیابان هریوت شام می خورند.
وقتی شروع به نوشتن این نامه کردم، اصلا قصد نداشتم آن را با افسون هایی که تازگیها آقای دکتر رو کرده، پر کنم. این فقط یک نوع معذرت خواهی همراه با پشیمانی است. او دیشب آن قدر مهربان و اجتمعی بود که من تمام روز را از مسخره کردنش پیش تو و آقا جرویس دچار عذاب وجدان بودم. باور کن از گفتن تمام آن حرف های زشتی که درباره او به شماها گفته ام، منظور بدی نداشتم. اقلا ماهی یک بار هم که شده این مرد شیرین و رام شدنی و جالب است.
همین الان وروجک سری به من زد. طی این ملاقات او، سه بچه قورباغه دو-سه سانتی را که در جیبش بود گم کرد. سدی کیت یکی از آنها را زیر قفسه کتاب پیدا کرد ولی دو تای دیگر گم و گور شدند. خدا جونم می ترسم آنها در رختخواب من جا خوش کرده باشند. متاسفم از این که مار و قورباغه و موشها و کرمها قابل حمل و بازی هستند. هرگز نمی شود فهمید که در جیب یک پسربچه محترم امروزی چه خبر است.
در کاسا پندلتون خیلی خوش گذشت. لطفا برای پس دادن بازدید عجله کنید.
دوستدارت مثل همیشه
سالی
حاشیه: من یک جفت دمپایی آبی کمرنگ زیر تخت اتاق خواب جا گذاشته ام. ممکن است خواهش کنم به مری بگویید آنها را بسته بندی کرده و برایم بفرستد؟
لطفا وقتی که دارد نشانی مرا روی پاکت می نویسد دستش را بگیرید؛ آخر او اسم مرا روی کارتهای سر میز مک برد می نوشت.
سه شنبه
دشمن عزیز:
همان طور که قبلا هم به شما گفته ام من در اداره کاریابی نیویورک تقاضانامه ای پر کرده ام و درخواست یک پرستار متخصص برای بچه ها کرده ام که به شرح زیر می باشد:
«آگهی استخدام-دختر خانم پرستاری با زانوهای بزرگ که بتواند در آن واحد هفده بچه را بخواباند مورد نیاز است!»
او امروز عصر آمد، خدا جونم. و این شکل خوبی از این زن است که برایت می کشم!
اگر بچه ای با سنجاق به دامنش وصل نشود مطمئنا از روی زانوهایش سقوط می کند.
خواهش می کنم مجله را به سدی کیت بدهید. امشب آن را می خوانم و فردا بر می گردانم. هرگز شاگردی مطیعتر و سر به راه تر دیده اید از:
سالی مک براید؟
پنجشنبه
جودی جانم
سه شنبه گذشته را شدیدا صرف اجرای آن بدعتهایی کرده ام که در نیویورک قرارشان را گذاشته بودیم. حرف تو قانون است. کوزه ای دهان گشاد و پر از کلوچه برای بچه ها نصب شده.
ضمنا هشتاد جعبه برای اسباب بازی های بچه ها سفارش داده شده. واقعا که ایده جالبی است. اگر هر کدام از بچه ها، جعبه ای مخصوص به خود داشته باشد، می تواند گنجینه اش را هم داخل آن بگذارد. مالکیت یک شیئ خصوصی می تواند در بچه ها احساس مسئولیت پذیری را تقویت کند.
خودم باید از اول فکر خرید جعبه ها را می کردم ولی منی دانم چرا به سرم نیفتاد. طفلکی جودی! تو آرزوهای قلبی کوچک آنها را خوب می شناسی. آن قدر می شناسی که من با تمام علاقه و دلسوزی که نسبت به آنها دارم، هرگز قادر نیستم بدانم.
ما نهایت تلاشمان را می کنیم تا با حداقل قوانین دست و پا گیر اینجا را اداره کنیم ولی خب درباره آن جعبه های اسباب بازی نکته ای هست که من جدا روی آن پافشاری می کنم. بچه ها نباید توی جعبه هایشان موش، قورباغه، و کرم خاکی نگهدارند.
نمی دانی از افزایش حقوق بتسی چقدر خوشحالم بیشتر از این جهت که او در اینجا دائمی خواهد ماند. ولی هون سای به این مساله بها نمی دهد. او تحقیقات مفصلی انجام داده و به این نتیجه رسیده است که خانواده بتسی قادرند حتی بدون اینکه دستمزدی بگیرند از او حمایت کنند.
من به او گفتم: « آیا شما خودتان بدون هیچ دستمزدی مشاوره حقوقی می کنید؟ پس چرا انتظار دارید که بتسی به طور رایگان به ما سرویس بدهد؟»
ـ آخر این یک کار خیریه است.
ـ اگر تعهد کاری را برای منفعت خودتان قبول کنید، حقوق می گیرید ولی اگر در جهت منافع مردم باشد، نباید دستمزد گرفت؟
و او در جواب گفت:« مزخرف است. او یک زن است و خانواده اش می توانند از او حمایت مالی کنند.»
این حرف مقدمه جنگ و دعوایی بود بین من و هون سای که من صلاح نمی دانستم، در گیر شویم. بعد حرف را عوض کردم و به او گفتم:
«فکر می کنید بهتر است د رزمین سراشیبی که به دروازه ختم می شود، چمن بکاریم یا علف؟»
او دوست دارد مردم نظرش را بپرسند؛ بنابر این تا جایی که امکان داشته باشد من در مورد جزئیات غیر ضروری با او مشورت می کنم. می بینی جودی جان من دارم اندرز حنایی را به کار می بندم که گفت: «متولیان مانند سیم ویولون هستند. آنها نباید خیلی محکم کوک بشن. دلشونو به دست بیار و کار خودتو بکن.»
وای پناه بر خدا. تو را به خدا ببین این نوانخانه چه کلکهایی یاد آدم می دهد. من باید زن یک سیاستمدار بشوم!
پنجشنبه شب:
حتما اگر بشنوی که «وروجک» را به دو پیردختر که مدتها آرزوی داشتن بچه را می کشیدند سپرده ام، خوشحال می شوی.بلاخره آنها هفته ی پیش سر و کله اشان پیدا شد و به من گفتند که حاضرند برای مدت یک ماه مسئولیت بچه ای را قبول کنند تا اصولا ببینند مزه اش چیست. البته آنها دختر عروسکی ای میخواستند که لباس سفید و صورتی تنش باشد و از میان گلهای زنگوله ای بیرون آمده باشد.من جواب دادم که هر کسی می تواند یک چنین دختری را عروس جامعه جلوه دهد، ولی مهم این است که پسری از یک مطرب ایتالیایی دوره گرد و مادر رختشوی ایرلندی را تربیت کند. به این ترتیب من وروجک را معرفی کردم. اصالت ناپلی و طرز حرف زدن هنرمندانه اش می تواند از او یک پسر ایده آل بسازد. فقط باید او را در محیط سالمی بار بیاید تا بشود در آن تمام علف های هرز روح او را کند.
من این مسئله را به صورت تفریحی برای آنها مطرح کردم طوری که حاضر شدند وروجک را برای یک ماه با خود ببرند تا تمام نیروهای جمع شده سالهای متمادی خودشان را صرف بازسازی شخصیتش کنند؛ طوری که او آمادگی زندگی کردن در بین خانواده ای به طور قانونی داشته باشد/ آنها هر دو آدمهای شوخ طبع و متعهدی هستند، در غیر این صورت وروجک را به آنها نمی سپردم. بر این باورم که این کار می تواند راهی مناسب برای مطیع کردن این جوان آتش خوار باشد. آنها در طی این مدت آن محبت و احساس و توجهی را که او هرگز در عمر کوتاهش ندیده، به او خواهند بخشید.
آنها در خانه ای کهنه ولی زیبا زندگی می کنند که باغچه اش به سبک ایتالیایی ساخته شده است. اسباب و اثاثیه این خانه از اطراف و اکناف دنیا جمع آوری شده و به نظر می رسد که رها کردن چنین بچه خرابکاری میان این همه گنجینه ارزشمند و نفیس توهین بزرگی است به مقدسات، ولی باور کن در طی یک ماه اخیر او چیزی را نشکسته. حس می کنم که روح ایتالیایی این بچه به تمام زیبایی ها جواب خواهد داد.
به آنها یادآوری کردم که اگر بچه چیزی کفرآمیز گفت، به دل نگیرند.
او دیروز با اتومبیلی بسیار گران قیمت اینجا را ترک گفت. از خداحافظی با این پسر جوان بد سابقه زیاد خوشحال نبودم. او باعث شده بود که تقریبا نصف نیروی بدنی من تلف شود.
جمعه:
آویز گردن بندم امروز صبح رسید؛ خدایا شکرت، ولی کار درست این بود که آن را برایم نفرستی. یک صاحبخانه نمی تواند برای همه چیزهایی که مهمانان در خانه اش گم می کنند، مسئول باشد.
خب از این حرف ها گذشته خیلی به گردنم می آید. دارم به سورخ کردن دماغم به سبک سیلانی ها می اندیشم تا این قطعه جواهرم را جایی آویزان کنم که در معرض دید باشد.
به عرضتان برسانم که پرسی دارد کارهای خوب و سازنده ای برای نوانخانه ما انجام می دهد. او بانک جان گریر را افتتاح کرده و طوری تمام کارها را به طور حرفه ای و بازاری ترتیب داده که برای ذهن من که مفاهیم ریاضی را درک نمی کند، قابل فهم نیست.
تمام بچه های بزرگتر، دسته چک چاپ شده و مناسبی دارند و هر کدام به مناسبت کاری که می کنند، مثلا رفتن به مدرسه یا اداره امور خانه در هفته پنج دلار دستمزد می گیرند. بعد باید از حقوقشان بابت اتاق و غذا و لباس با کشیدن چک شهریه بپردازند، که در حقیقت آن پنج دلار دریافتی در این راه مصرف می شود. مثل یک چرخه ناقض است. ولی به خدا کارآموزی خوبی است؛ چون آنها قبل از ورود به این دنیای دیوانه و مادی ارزش پول را درک می کنند. آنهایی که در درس ها و کارهایشان بیشتر موفق هستند، حقوق بیشتری می گیرند. راستی که از فکر حساب و کتاب این کارها سرم گیج می رود ولی خب خوشبختانه پرسی را دارم. قرار است حسابدارهای ممتاز کار ما را انجام دهند. ما می خواهیم آنها را تا سر حد حسابدارهای قسم خورده تعلیم دهیم.
اگر آقا جرویس پست مناسبی برای یک بانکدار سراغ دارد مرا خبر کن، چون تا سال دیگر همین موقع من مدیر، صندوقدار و مسئول بودجه حرفه ای تربیت خواهم کرد که آماده کار باشند.
شنبه:
دکتر ما دوست ندارد دشمن صدایش کنند. احتمالا قلبش جریحه دار می شود یا به او بر می خورد یا چنین چیزی.ولی از آنجایی که من اصرار دارم با جود مخالفت شدیدش، او بلاخره اسم مستعار جالبی برایمیدا کرده تا تلافی کرده باشد.
دوشیزه سالی خل و چل
او آن قدر از این اسم مغرور شده که دارد در آسمانها پرواز می کند. ن و آقای دکتر سرگرمی تازه ای کشف کرده ایم؛ به این ترتیب که او به زبان اسکاتلندی حرف می زند و من به ایرلندی جوابش را می دهم. یک نمونه اش را برایت می نویسم.
ـ بعد از ظهر شما به خیر باشد جناب دکتر، احوالات شما چطور است؟
ـ بد نیستم، حال کوچولوها چطوره؟
ـ بسیار عالی. همگی در کمال صحت و خوبی و خوشی زندگی می کنند.
ـ چه خوب، خوشحالم. این هوا برای بچه ها ضرر داره چون ویورس جدیدی شایع شده.
ـ حمد وسپاس به درگاه ایزد منان که هنوز این بیماری به اینجا نرسیده ست. استدعا دارم تشریف داشته باشید و راحت باشید و افتخار نوشیدن یک فنجان چای را به ما بدهید.
ـ باعث زحمت می شه خانم جون. اما داغ باشه. خیلی هم می چسبه.
ـ این طور نفرمائید. اصلا زحمتی نیست.
مطمئنم فکر نمی کنی که این یک بازی احمقانه و سبکسرانه است ولی به تو اطمینان می دهم که به دلیل شان و بزرگی اقای دکتر، فتنه انگیز است.
از رمانی که برگشته ام این مرد به طور معجزه آسایی آرام است. حتی یک کلمه ناجور هم بر زبان نیاورده است. کم کم به این فکر افتاده ام که بهتر است او را مثل وروجک اصلاح کنم.
این نامه حتی برای تو به قدر کافی طولانی است. من آن را ذره ذره و در طی سه روز هر وقت بیکار می شدم و سر میز تحریر می آمدم، نوشتم.
دوستدار همیشگی ات،
سالی
حاشیه: من که دیگر به آن نسخه ای که برای تقویت مویم نوشته و آن همه درباره اش تبلیغ کردی اعتقاد ندارم. یا نسخه پیچ دراوخانه آن را خوب نساخته و یا جین از آن درست استفاده نکرده، چون امروز صبح سر من به بالش چسبیده بود!
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.