http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (12)
یکشنبه عصر
خدمت آقای دکتر مک ری
قضیه دیشب خیلی ترسناک و احمقانه و ابلهانه بود ولی شما حتما مرا تا حالا آن قدر شناخته اید تا بدانید که از حرف های ابلهانه ای که زدم، اصلا قصدم این نبود که به کسی توهین کنم.
می دانید چیست؟ دهان من اصلا چفت و بست ندارد و هر چه بخواهد می گوید. احتمالا فکر می کنید که من برای همه کمک هایی که در این شغل ناآشنا به من کردید و صبری که (اغلب) نشان داده اید، ناسپاسی کرده ام. ولی این حقیقت را می دانم که من هرگز بدون حضور مسئولانه شما نمی توانستم در پشت صحنه، این نوانخانه را بگردانم. خودتان هم خوب می دانید که هر از گاهی شما هم خیلی بی طاقت و بداخلاق بوده اید ولی من هرگز آن را به رختان نکشیده ام. باور کنید از حرف های بیمارگونه ای که دیشب به شما زدم، باوری نداشتم. لطفا پوزش مرا به خاطر این رفتار بد بپذیرید. من دلم نمی خواهد دوستی شما را از دست بدهم. ما با هم دوستیم یا نه؟ امیدوارم این طور باشد.
س مک براید
جودی جان
به نظر نمی رسد که من و آقای دکتر توانسته باشیم با هم کنار بیاییم. من نامه ای مودبانه و مبنی بر معذرت خواهی برایش فرستادم و او با سکوتی بی انتها آن را دریافت کرد. تا امروز بعد از ظهر او نیامده بود، بعد وقتی که آمد سر سوزنی به آن حادثه ناگوار که بین ما گذشته اشاره نکرد. ما فقط درباره مرهم «ایک تیول» که از یک نوع ماهی ساخته شده است و حساسیت پوست سر بچه ها را برطرف می کند، صحبت کردیم. بعد با حضور سدی کیت موضوع صحبت به گربه ها کشید. مثل اینکه گربه مالتی آقای دکتر چهار بچه زاییده و سدی کیت تا آنها را نبیند آرام نمی گیرد. بدون اینکه بفهمم چه کار دارم می کنم، یکهو متوجه شدم که قرار گذاشته ام فردا ساعت چهار سدی کیت را برای دیدن بچه گربه های بیچاره به آنجا ببرم!
آقای دکتر با تعظیمی سرد خداحافظی کرد و رفت و این پایان ماجرا بود.
نامه روز یکشنبه ات رسید از اینکه می شنوم خانه را گرفته اید خوشحالم. بودن شما به عنوان همسایه در کنار ما بسیار زیبا است. اگر تو و مدیر عامل اینجا باشید، پیشرفت های ما به حد اعلا می رسند، ولی مثل اینکه تو قبل از هفتم اوت نمی توانی اینجا باشی.آیا مطمئنی حال و هوای شهر برایت مناسب است؟ تو دیگر چه زن فداکاری هستی! بنازم قدرت خدا را.
با احترامات فائقه به مدیر عامل
س مک ب
22 ژوئیه
جودی عزیزم
این را گوش کن:
امروز ساعت چهار، من سدی کیت را برای دیدن بچه گربه ها به منزل آقای دکتر بردم ولی فردی هاولند بیست دقیقه قبل از رفتن ما از پله ها افتاده بود، طوری که دکتر می بایست برای معالجه او بر بالینش می رفت. او برایمان پیغام گذاشته بود که بنشینیم و منتظرش بمانیم تا برگردد.
خانم مک گورک ما را به داخل کتابخانه برد و بعد... برای اینکه تنها نباشیم خودش هم آمد. البته وانمود می کرد که دارد گردگیری می کند. نمی دانم پیش خودش چه فکری کرده بود. احتمالا فکر می کرد ما پلیکانش را کش برویم! من سر خودم را با خواندن مقاله ای درباره موقعیت چینی ها در قرن اخیر گرم کردم. سدی کیت دور و بر می پلکید و هر چه را که سر راهش می آمد، با دقت نگاه می کرد؛ درست مثل یک «مانگوس»(نوعی میمون کوچک ماداگاسکاری.) کوچولوی فضول.
او بادقت فلامینگوی خشک و پر شده را بررسی کرد و از من پرسید چه چیزی باعث شده تا آن موجود آن قدر بلند و قرمز باشد. آیا غذایش قورباغه بوده؟ آن یکی پایش هم صدمه دیده یا نه؟ و سوالاتش را پی در پی و مصرانه مثل گذشتن ثانیه شمار ساعت، می پرسید و از آن می گذشت. من خودم را سرگرم خواندن مقاله کردم و گذاشتم تا خانم مک گورک با او سر و کله بزند. بلاخره پس از بررسی نصف اتاق چشمش به تصویر دختر کوچولویی افتاد که داخل یک قاب چرمی در وسط میز دکتر قرار داشت. دختربچه ای بود زیبا و با طراوت. یک زیبایی باور نکردنی که به طور عجیبی آلگرای کوچک را به خاطرم می آورد. این عکس می توانست تصویری از آلگرای کوچولو باشد که پنج سال بزرگتر شده است. آن شبی که من شام مهمان آقای دکتر بودیم آن عکس را دیده بودم و خیلی دلم می خواست بپرسم که آن دختر کوچولو کدام یک از مریض های اوست، ولی خوشبختانه نپرسیدم. سدی کیت جستی به طرف عکس زد و گفت:«او کیست؟»
ـ دختر کوچولوی آقای دکتره.
ـ کجاست؟
ـ خب اون دوردورا با مادربزرگش زندگی می کنه.
ـ آقای دکتر از کجا اون را گرفت؟
ـ همسرش او را به آقای دکتر داد.
ناگهان کتاب از دست من روی زمین ولو شد و مثل برق زده ها گفتم:«همسرش؟»
لحظه ای پس از گفتن این حرف، بسیار عصبانی شدم ولی خب چه کار می شد کرد. آن قدر ناگهانی بود که بهت زده شدم. خانم مک گورک صاف و صوف شد و یکهو شروع به سخنرانی کرد:«هیچ وقت درباره اش چیزی به شما نگفته؟ اون شش سال پیش دیوانه شد و اون قدر شدید بود که دیگه نمی شد در خانه نگهش داشت و به همین دلیل هم بستریش کردن، آقای دکتر به خاطر اون کارش تقریبا به جنون کشید. هرگز زنی خوشگلتر از اون در عمرم ندیده بودم. فکر می کنم یک سالی اصلا لبخند به لبهایش نیومد. عجیبه که اون هرگز درباره زنش به کسی چیزی نگفته. بابا شما هم چه دوستهایی هستین!»
من با خشکی گفتم:
ـ خب لابد آن قدر مهم نبوده که درباره اش حرف بزند.
و بعد ادامه دادم که او از چه جلایی برای برق انداختن ظروف برنجی استفاده می کند؟ بعد از آن من و سدی کیت به طرف توقفگاه اتومبیل رفتیم تا خودمان بچه گربه ها را ببینیم. خدا را شکر، قبل از اینکه سر و کله آقای دکتر پیدا شود ما جیم شدیم.
ولی جودی جان ممکن است بگویی معنی این حرفها چیست؟ آقا جرویس نمی دانست که او قبلا زن داشته؟ این عجیب ترین چیزی است که من تا به حال شنیده ام. البته به عقیده خودم و گفته خانم مک گورک، حنایی از این که بستری بودن زنش را در تیمارستان ابراز نکرده، قصدی نداشته است.
فکر می کنم مسئله آن قدر حاد بوده که او حتی جرئت به زبان آوردنش را هم ندارد. حالا می فهمم که چرا او درباره وراثت این قدر حساس است. می توانم با جرئت بگویم که از آینده آن دختر کوچولو وحشت دارد. وقتی به شوخی هایی که سر این موضوع کرده ام، فکر می کنم، تازه می فهمم که چقدر ممکن است قلبش جریحه دار شده باشد. حالا هم از دست خودم عصبانی هسم، هم از دست او.
احساسی دارم که انگار نمی خواهم هرگز او را دوباره ببینم. خدایا بزرگی ات را شکر. جودی جان می بینی خودمان را قاطی چه مسائل هیچ و پوچی کرده ایم؟
دوستدارت:
سالی
حاشیه: تام مک کومب، مامی پروت را توی آب آهکی که بناها به کار می برند انداخت. حس می کنم بدنش داغ است. دنبال دکتر هم فرستاده ام.
24 ژوئیه
خانم بسیار محترم:
باید درباره مدیره این نوانخانه مسئله تکان دهنده ای را به عرض برسانم ولی نباید کار به روزنامه ها بکشد. لطفا... می توانم از همین الان مسئله پر آب و تاب تحقیق درباره اخراج مدیره ن ج گ به علت خشونت را در ذهنم تجسم کنم.
من امروز صبح زیر نور خورشید لم داده بودم. پنجره روبه رویم باز بود و غرق خواندن کتابی جالب با موضوع تئوری تعلیم و تربیت نوشته فروبل بودم با این عبارات:
هرگز عصبانی نشوید.
همواره با کودکان به آرامی صحبت کنید. هرچند ممکن است کمی شیطان باشند ولی آنها در دنیای واقعی سیر نمی کنند، دلیلش هم این است که شاید حالشان خوب نباشد و یا کاری برای انجام دادن نداشته باشند.
هرگز بچه ها را تنبیه نکنید، فقط با آنها قهر کنید.
من داشتم از این حرفهای بسیار زیبا و دلنشین نسبت به جوانهای دور و برم لذت می بردم که ناگهان متوجه شدم چندتا پسر زیر پنجره ام جمع شده اند.
ـ ای وای... «جان» ولش کن.
ـ بگذار برود.
ـ بکشش، فوری.
در میان همهمه ای که به پا شده بود، من صدای ناله حیوانی را شنیدم. فروبل را رها کردم و به طرف طبقه پایین دویدم و از در کناری بالای سرشان خراب شدم.
آنها همین که مرا دیدند، یکهو پراکنده شدند و جانی کوبدن را که داشت یک موش را شکنجه می داد، تنها گذاشتند. من سعی می کنم گزارشم دقیق و مو به مو باشد. یکی از پسربچه ها را صدا کردم تا پایین بیاید و آن حیوان نگون بخت را خلاص کند. بعد یقه جان را گرفتم و و را کشان کشان و جیغ زنان به طرف در آشپزخانه کشیدم. او پسری است درشت هیکل و تنومند که سیزده سال دارد و در حالی که او را می کشیدم، مثل یک پلنگ کوچک دست و پا می زد و خودش را از دستگیره در و هر مانع دیگری که سر راهش بود آویزان می کرد. طبیعتا فکرش را هم نمی کردم که از عهده او بربیایم. ولی خب، خون ایرلندی من به جوش آمده بود و دیوانه وار با او می جنگیدم. ما هر دو با فریاد توی آشپزخانه فرود آمدیم و من دیوانه وار دنبال چیزی می گشتم تا با آن او را تنبیه کنم. اولین چیزی که به چشمم خورد یک کفگیر بزرگ کیک پزی بود. آن را قاپیدم و با تمام قدرت روی بدن پسر بینوا فرود آوردم. آن قدر او را زدم تا علی رغم رفتار چند دقیقه قبلش، با گریه به التماس افتاد که دیگر کتکش نزنم.
فکر می کنی وسط این هیاهو سر و کله چه کسی پیدا شد؟ بله، آقای دکتر مک ری در حالی که متحیرانه به ما نگاه می کرد! جلو آمد و کفگیر را از دست من بیرون کشید و پسرک را روی پایش ایستاند. جانی پشت او پنهان شد و محکم او را گرفت. من آن قدر عصبانی بودم که نمی توانستم حرف بزنم و از فرط خشم دیگر داشت گریه ام می گرفت.
دکتر فقط گفت:« بیا او را به دفتر ببریم.» بعد هر سه بیرون رفتیم و جانی تا جایی که می توانست از من فاصله گرفت و لنگان لنگان به حرکت درآمد.
ما او را در رفتر تنها گذاشتیم و به کتابخانه رفتیم و در را پشت سرمان بستیم.
او پرسید:«مگر این پسرک چه کار کرده بود؟»
با شنیدن این حرف من به سادگی سرم را روی میز گذاشتم و شروع به گریستن کردم. هم احساساتم تحریک شده بود و هم خسته شده بودم. همه قدرت بدنی ام برای فرود آوردن کفگیر بر بدن پسرک بینوا تحلیل رفته بود.
گریه کنان همه چیز را به او گفتم و او به من توصیه کرد که بی خیال باشم؛ به هر حال آقا موشه دیگر مرده بود. کمی اب برایم آورد و گفت که آن قدر گریه کنم تا خسته شوم چون برایم مفید است.
نمی دانم دستی از نوازش روی سرم کشید یا نه ولی خب این تمام کاری بود که از دستش بر می آمد. من خودم چندین بار این طرز معالجه او را روی کودکانی که حالتی عصبی داشتند، دیده بودم. و این اولین باری بود که بعد از یک هفته به جز رد و بدل کردن یک صبح به خیر ساده، ما با هم حرف می زدیم.
به محض اینکه توانستم درست بنشینم و بخندم و در حالی که مرتب با دستمال اشک هایم را پاک می کردم شروع کردیم به بررسی وضع «جانی». حنایی گفت:«این پسر وراثتی بد داشته است که امکان دارد حالا اثراتش را نشان دهد. ما باید با این واقعیت مثل مقابله با هر مرض دیگری رو به رو شویم. حتی پسران معمولی هم گاهی اوقات خشن می شوند و این که حس تشخیص خوب و بد در یک پسر سیزده ساله هنوز بروز نکرده است.»
بعد پیشنهاد کرد تا چشمانم را با آب داغ شستشو دهم و به حال عادی بازگردم. من هم همین کار را کردم بعد جانی را توی اتاق آوردیم. او در طی تمام صحبتها سر پا ایستاده بود. آقای دکتر با او حرف زد. خدایا، چقدر مهربان و منطقی و انسانی. جانی می گفت که موش حیوانی است که مثل حشره های موذی باید بمیرد. دکتر در جواب گفت:«برای باقی نگاه داشتن نسل آدمها بعضی حیوانات باید قربانی شوند ولی نه برای انتقام گیری. این کار باید بدون وارد آوردن کوچکترین زجری به آن حیوان انجام گیرد» سپس درباره سیستم عصبی موش سخنانی گفت مبنی بر اینکه این موجود کوچولو هیچ گونه وسیله دفاعی ندارد و این که زجر دادن و کشتن یک موش بی گناه نامردی است. او به جانی گفت که باید خود را به جای موجودات دیگر بگذارد و از دید آنها بنگرد. حتی اگر آن موجود یک موش کوچولو باشد. بعد به سراغ کتابها رفت و نسخه برنز مرا بیرون کشید و توضیحاتی درباره عظمت این شاعر به پسرک ارائه داد و اینکه اسکاتلندی ها چقدر او را دوست دارند.
بعد گفت: «می دانی او راجع به موش ها چه گفته است؟» و کتاب را ورق زد تا به عبارت «آن جانور کوچولوی نرم و ترسو» رسید و آن را برای پسرک خواند و تا جایی که از عهده یک اسکاتلندی بر می آمد، آن را برایش توضیح داد.
جانی پشیمان و توبه کار رفت و حنایی توجه حرفه ایش را معطوف به من کرد. به من گفت که خسته ام و به تنوع نیازمندم، بهتر نیست چند روزی به «آدیرانداکس» بروم؟ او و بتسی و آقای ویترسپون قادر خواهند بود در عرض این چند روز نوانخانه را اداره کنند.
می دانی چیست جودی جان این درست همان کاری است که خیلی دلم می خواهد انجام دهم. من فکرم کمی به تنوع و کله ام به کمی هوای تازه با بوی درخت کاج احتیاج دارد. خانواده ام هفته پیش اردو را افتتاح کردند و اگر به آنها ملحق نشوم جای تاسف است. راستی که نمی توانند بفهمند اگر انسان مسئولیتی این چنین را به عهده بگیرد، نمی تواند هر وقت که خواست آن را کنار بگذارد، ولی خب برای چند روز مهم نیست و می توانم از عهده اش برآیم. نوانخانه من مانند یک ساعت کوکی برای یک هفته کوک شده است و از روز شنبه ساعت 4 بعد از ظهر به مدت یک هفته مسئله ای نخواهد داشت. یعنی موقعی که من با قطار باز می گردم و مثل سابق و قبل از رسیدن تو سر جایم مستقر می شوم، البته این بار با فکری آسوده و بی دغدغه خیال. در این گیر و دار ارباب جان فکری آسوده و راحت دارد و فکر می کنم رفتار ملایم حنایی تاثیرش خیلی بیشتر از آن کفگیری بود که من به سر پسرک بیچاره فرود اوردم. ولی یک چیز را می دانم و آن این است که سوزان استل هر زمان که من پایم را توی آشپزخانه می گذارم، خیلی وحشت زده می شود. امروز صبح من خیلی آرام گوشت کوب را برداشتم و داشتم درباره شور بودن سوپ دیشب حرف می زدم که طفلکی ترسید و رفت پشت در پنهان شد.
فردا ساعت نه سفر من شروع می شود. باید بگویم که برای انجام دادن این سفر پنج تلگراف رد و بدل شده است. خدای من! حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی که من در انتظار این سفر چقدر شاد و بی دغدغه ام. در انتظار قایق سواری روی رودخانه و گم شدن میان درختها و رقصیدن در باشگاه. من دیشب از شوق این سفر، تا صبح دلهره داشتم و اصلا خودم هم نمی دانستم که از این مناظر یتیم خانه ای تا چه اندازه خسته شده ام.
حنایی به من گفت:«چیزی که تو به آن احتیاج داری، دور شدن از اینجا و کاشتن مقداری جوی صحرایی است-»
این درمان دکتر واقعا به جا بود. چون فکر نمی کنم در دنیا کاری به جز کاشتن مقداری جوی صحرایی برایم وجود داشته باشد.
من هفته آینده سرحال و آماده برای خوش آمد گویی به شما و گذراندن یک تابستان داغ باز خواهم گشت.
ارادتمند مثل همیشه
سالی
حاشیه:قرار شده جیمی و گوردون هم به آنجا بیایند. چقدر دلم می خواست تو هم می بودی. واقعا که داشتن شوهر ناراحت کننده است.
Froebel*: فردریک ویلهلم آگوست فروبل (1782 – 1852 ) متخصص آلمانی تعلیم و تربیت که سیستم کودکستان را بنیان گذاشت.
اردوی مک براید
29 ژوئیه
جودی جان
این نامه را به این منظور برایت می نویسم که بگویم کوهها از همیشه بلند تر، درخت ها سبزتر، و دریاچه آبی تر است.
امسال مردم برای بازدید از اینجا دیر کرده اد و اردوی هریمن تنها اردوی فعالی است که آن طرف دریاچه برپا شده است. باشگاه رقص مردم زیادی را به خود نمی بیند ولی ما در اینجا مهمانی داریم که مرد جوان و سیاستمداری است و عاشق رقصیدن است به همین دلیل هم کمبود مردان برای رقص زیاد مرا آزار نمی دهد.
به نظر می رسد که مسائل جامعه و مردم و همچنین پرورش یتیمها، هر دو مسائلی هستند که هنگام پارو زدن در دریاچه و بین گلهای زیبای زنبق آبی و شناور در آب به دست فراموشی سپرده می شوند. من با بی علاقگی در انتظار ساعت هفت و پنجاه و شش دقیقه دوشنبه آینده هستم. یعنی وقتی که پشتم را به این کوههای دلفریب می کنم وبه خانه بر می گردم. می دانی جودی جان بدترین چیز درباره یک سفر تفریحی این است که از لحظه ای که شروع می شود، تو دلهره پایانش را داری.
صدایی از بهار خواب می آید و ظاهرا نمی داند بیرون دنبال «سالی» بگردد یا داخل خانه!
ادیو
س
سوم اوت
جودی عزیزتر از جانم
من به ن ج گ برگشته ام و دوباره بار سنگین مسئولیت نسل آینده را بر دوشم حس می کنم. فکر می کنی هنگام بازگشت به اینجا چه چیز توجه ام را جلب کرد؟
جان کابدن که آن کفگیر کیک پزی گنده را برایم تداعی می کرد، نشانی بر آستین لباسش داشت. من آستین را بالا زدم لغات طلایی «ا.ح.ا.ح» را دیدم.
آقای دکتر در غیاب من «انجمن حمایت از حیوانات » را تشکحیل داده و مسئولیت آن را به جانی محول کرده است.
شنیده ام که او دیروز کارگرهایی را که در نوانخانه مشغول کار بر روی کلبه های تازه بوده اند، از کار بازداشته و به خاطر اینکه اسب ها را برای بالا رفتن از سربالایی شلاق زده اند، سخت سرزنش کرده است. فکر نمی کنم هیچ کس بجز من بتواند از این موضوع لذت ببرد.
خبرهای زیادی برایت دارم ولی تو که خودت چهار روز دیگر قرار است بیایی پس چرا بنویسم؟ ولی خب برای اتمام نامه خبر جالبی برایت نگه داشته ام. نفس نکشی ها! در صفحه چهارم قلبت خواهد تپید.
حتما صدای جیغ و داد سدی کیت را می شنوی. جین دارد موهای او را می زند. به جای اینکه آنها را در دو رشته مثل این عکس ببافد.
سدی کوچولوی ما در آینده ای نزدیک این طوری می شود.
جین می گوید:«آن گیسهای بافته شده دیگر دارند مرا دیوانه می کنند.»
خواهی دید که او چقدر امروزی تر و بهتر شده است. فکر می کنم حالا دیگر خانواده های او را از دستم بقاپند.
فقط تنها مسئله این است که سدی کیت موجودی مستقل و خودکفا است. او طبیعتا برای این خلق شده که گلیم خو را از آب بیرون بکشد؛ به همین دلیل هم دوست دارم خانواده ها را برای کودکان بی دست و پناه تری نگاه دارم.
وای جودی جان باید لباس های تازه ما را ببینی. طاقت ندارم تا آن لحظه که این غنچه ها ی گل سرخ در مقابل تو شکفته شوند، صبر کنم. می بایست برق نگاه کودکان ما را که چشمانشان فقط به دیدن روپوشهای آبی شطرنجی عدت کرده بود می دیدی. لباسهای نو برای هر دختر سه دست با رنگ های متنوع و کاملا شخصی که اسم هر کدام به طور ثابت روی یقه لباس نوشته شده بود، به آنها داده شد. روش سنتی خانم لیپت این بود که در آخر هفته تنها یک دست لباسی را که داشتند، همه در هم مخلوط و شسته می شد و برای پوشیدن مجدد، هر دختر از بین آنها یکی را بیرون می کشید. این توهینی بود به طبیعت زنانه آنان.
سدی یکت دارد مثل یک بچه خوک جیغ می کشد. بروم ببینم نکند جین اشتباها یکی از گوش های او را بریده باشد!
نه جین این کار را نکرده. گوشهای او صحیح و سالمند. جیغ و فریاد او فقط یک قاعده کلی است. مثل جیغی که یک نفر بروی صندلی دندان پزشکی می کشد با این فکر که لحظه بعدی درد خواهد کشید.
فکر نمی کنم چیز جالب دیگری باشد که بخواهم برایت بنویسم البته به جز اخبار شخصی خودم.
بفرمایید... امیدوارم از شنیدنش خوشحال شوی.
قرار است ازدواج کنم!
عشقم را به هر دوی شما تقدیم می دارم
س مک ب
از نوانخانه جان گریر
15 نوامبر
جودی جان
من و بتسی همین الان از گردش با ماشین جدیدمان برگشتیم. این کار بی تردید به زندگی نوانخانه ای ما لذت می بخشد. اتومبیل به دلخواه خود به طرف جاده لانگ ریج پیچید و جلو دروازه شدی ول ایستاد. زنجیرها بالا بودند و کرکره ها فرو افتاده و عمارت تاریک و خالی از سکنه و خیس از باران به چشم می خورد و اصلا شباهتی به آن خانه زیبا که در یک عصر دلپذیر از ما مهمان نوازی کرده بود، نداشت.
از اینکه تابستان دلپذیرمان به پایان رسیده واقعا دلگیرم. انگار در بخشی از زندگی ام خلاء به وجود آمده است و آینده ای مبهم دارد به طور وحشتناکی به من زندیک می شود.
مسلما دلم می خواهد عروسی را شش ماه عقب بیندازم ولی می ترسم گوردون سر این مسئله قیل و قال به پا کند. نکند فکر کنی که شک کرده ام. نه این طور نیست، فقط مسئله این است که من به زمان بیشتری نیاز دارم تا درباره ازدواج فکر کنم. ماه مارس کم کم دارد از راه می رسد. می دانم که دارم کاری عاقلانه انجام می دهم. هر کسی چه زن و چه مرد بهتر است که با خوشحالی و مهربانی و سعادت ازدواج کند، ولی ای خدا، خدا جون من از دگرگونی بیزارم. انگار که قضیه این ازدواج قرار است دگرگونی ای پایان ناپذیر باشد. بعضی وقتها پس از اینکه کار روزانه ام تمام می شود و خسته و کوفته هستم جرئت سر بلند کردن و مقابله با آن را ندارم مخصوصا حالا که تو عمارت شدی ویل را خریده ای و قرار است هر تابستان به اینجا بیایی دیگر اصلا دلم نمی خواهد اینجا را ترک کنم. ان شاء الله سال آینده هنگامی که من از اینجا بسیار دور هستم، ذهنم مشغول افکاری مثل غریبی و آن همه اوقات پرمشغله و شادی خواهد شد که من در ن ج گ با تو و بتسی و پرسی و دکتر غرغرویمان که دیگر بدون مزاحمت من به کارش ادامه خواهد داد، واقعا چه چیزی می تواند جای 107 بچه را در قلب یک مادر پر کند؟
بر این باورم که جودی دوم سفر به شهر را بی هیچ ناراحتی و عدم تعادلی انجام داده است. می خواهم هدیه کوچکی برایش بفرستم که تقریبا خودم آن را درست کرده ام، ولی خب جین بیشتر کار آن را انجام داده است. البته باید بگویم که دو ردیفش را هم آقای دکتر بافته. می دانی جودی جان با دقت زیاد می شود به کنه طبیعت حنایی پی برد. بعد از ده ماه همکاری با این مرد حالا می دانم که او هم می تواند ببافد. او این کار را از یک چوپان پیر در بیشه زارهای اسکاتلند و در زمان بچگی فراگرفته است. سه روز پیش سر و کله اش پیدا شد و برای صرف چای ماند. این بار اخلاقش مثل سابق دوستانه و صمیمی بود ولی خدا جون از آن موقع به بعد همان مرد سفت و سختی شد که تمام تابستان بود. من که دیگر از آدم کردن او دست برداشته ام. آخر کسی که زنش در بیمارستان روانی بستری است باید هم کمی افسرده و سنگدل باشد. دلم می خواست حتی برای یک بار هم که شده درباره اش حرف می زد. واقعا داشتن چنین زمینه هایی در پشت ذهن انسان وحشتناک است. مخصوصا وقتی که هرگز اجازه ندهی خودشان را نشان دهند.
می دانم این نامه اصلا آن طوری نیست که تو دلت می خواست باشد. ولی خب تقصیر من نیست. تقصیر از این موقع گرگ و میش صبح در یک روز از ماه نوامبر است. راستی که من هم خودم در حالتی لعنتی و غمناک به سر می برم. جدا از این می ترسم که نکند دارم به آدمی آتشین مزاج تبدیل می شوم ولی خدا شاهد است که خلق و خوی تند گوردون به تنهایی برای تمام خانواده کافی است. نمی دانم اگر من این طبیعت بی خیال و شادم را از دست بدهم، کارمان به کجا خواهد کشید.
جودی جان تو را به خدا به من بگو جدا تصمیم گرفته ای با آقا جرویس به جنوب بروید؟
من تو را برای اینکه نمی خواهی شوهرت را تنها بگذاری، تحسین می کنم ولی بردن یک دختر کوچولو به جنوب به نظرم کاری خطرناک می آید.
بچه ها دارند در سرسرای پایین بازی می کنند، بهتر است سری به آنها بزنم ودر بازی آنها شرکت کنم تا بتوانم قبل از برداشتن مجدد قلم در حالت مهربانتری باشم.
به امید دیدار هر چه زودتر [A bien tot]
سالی
حاشیه: این شبهای ماه نوامبر بسیار سردند. ما داریم برای آوردم خیمه ها به داخل ساختمان آماده می شویم. سرخپوستهایمان در حال حاضر جوانانی وحشی و نازپرورده شده اند. دو برابر سهیمه شان به ا«ها پتو و کیسه آب گرم داده شده است. جدا از این که می بینم خیمه هایمان دارند از هم می پاشند بیزارم ولی خب ما از آنها کلی کار کشیدیم. حالا که بچه ها به داخل بیایند به محکمی و سختی شکارچیان کانادایی خواهند بود.
20 نوامبر
جودی عزیزم
البته دلواپسی مادرانه تو بجاست. من هم از حرف هایم منظوری نداشتم. البته که بردن جودی دوم به سرزمین های گرمسیری معتدل که با آب اقیانوس شسته شده اند، کاری اطمینان بخش است. می دانی تا زمانی که او را روی خط استوا نبری، درست رشد خواهد کرد. با بودن کلبه حصیری تان که با برگ های درخت نخل درست شده است و با بادهای دریایی خنک می شود و با وجود دستگاه یخ سازی واقع در حیاط خلوت و پزشکی انگلیسی در آن طرف تر، مطمئن باشید بچه شما خوب بار می آید.
می دانی جودی اعتراض من به خاطر تنها ماندنم، بدون تو و این نوانخانه در طول زمستان است. باور کن داشتن شوهری که سرش توی کارهای جالبی مثل تامین بودجه برای ساختن خط آهن گرمسیری و توسعه کانال های آسفالت شده و بیشه زارهای کائوچو و جنگل های ماهونی باشد، مدهوش کننده است. آرزو می کنم گوردون هم در یک چنین سرزمین های جالبی زندگی می کرد تا من هم بتوانم از شادی هایی که در آینده برایم پیش می آید، لذت ببرم. واشنگتن در مقایسه با هندوراس و نیکاراگوئه و جزایر کارائیب جدا پیش پا افتاده است.
برای خداحافظی و بدرقه شما به سمت جنوب و برای دست تکان دادن خواهم آمد.
ادیو
سالی
24 نوامبر
گوردون عزیز
جودی به شهر برگشته و هفته آینده با کشتی به سمت جامائیکا عزیمت خواهد کرد. قرار است آنجا پایگاهی ترتیب دهد در این حین آقا جرویس هم روی دریاچه های اطراف، در پی ماجراجویی تازه اش به سفرهای اکتشافی جالب می پردازد.
نمی شود کاری کنی که در امر حمل و نقل دریایی دریاهای جنوب مشغول به کار شوی؟ احتمالا اگر تو به من چیزی عاشقانه و ماجراجویانه عرضه می داشتی، ترک کردن این نوانخانه برایم بسیار راحت تر می شد. فکرش را بکن آن لباس های سفید ملوانی چقدر به ما می آید. فکر می کنم بتوانم تا آخر عمر در عشق مردی اسیر باشم که همواره لباس سفید بر تن دارد.
نمی توانی مجسم کنی که چقدر دلم برای جودی تنگ می شود. غیبت او خلا پر نشدنی را در بعد از ظهر هایم ایجاد کرده است. نمی شود تعطیلات آخر هفته را جیم شوی و به اینجا بیایی؟ فکر می کنم دیدار مجدد تو بسیار جالب باشد. آخر این روزها کمی کسل شده ام. می دانی چیست، گوردون عزیز، وقتی که اینجا رو به رویم باشی خیلی بیشتر دوستت خواهم داشت تا وقتی که غایب باشی و حضور نداشته باشی. و من فقط به تو فکر کنم. مثل اینکه تو قدرت جادویی داری، هر از گاهی پس از یک غیبت طولانی طلسم قدرتت می شکند ولی هر وقت تو را می بینم طلسم دوباره ظاهر می شود. خیلی وقت است که تو را ندیده ام. پس خواهش می کنم زودتر بیا و مرا افسون کن.
2 دسامبر
جودی جان
دوران کالج یادت می آید که چطور من و تو برای آینده مان نقشه می کشیدیم و اینکه همیشه دلمان می خواست به جنوب برویم؟
حالا می بینی این مسئله چه طور به حقیقت پیوسته؟ تو آنجایی و داری در اطراف آن جزایر کوچک گرمسیری کشتیرانی می کنی.
راستی در طول عمرت به جز یکی _ دو مورد که به آقا «جرویس» مربوط می شود، هیجانی بالاتر از این داشته ای که در لحظه غروب آفتاب روی عرشه باشی و پهلو گرفتن کشتی را در بندر کینگزتون با آبی بسیار آبی و نخل هایی بسیار سبز و ساحلی بسیار درخشان ببینی؟
اولین باری را که من در این بندر دیده از خواب گشودم، خوب به خاطر می آورم. به خواننده معروف اپرایی بزرگ می مانستم که دور و برش را نقاشی هایی از مناظری زیبا و باور نکردنی احاطه کرده باشند. حتی در آن چهار سفرم به اروپا، هیجان دیدن مناظر عجیب و مزه ها و بوهایی را آن گونه که در سفر سه هفته ای هفت سال پیشم لمس کردم، حس نکرده بودم. از آن موقع به بعد همیشه اشتیاق به بازشگت داشته ام. هر گاه که از فکر کردن درباره اش باز می ایستم، نمی توانم غذاهای بی مزه اینجا را فرو دهم. در آن موقع تنها آرزویم خوردن غذاهایی مثل کاری، تامال و انبه است. راستی خنده دار نیست؟ لابد به خودت می گویی که حتما باید در رگهای من خون بومیان مستعمرات آمریکایی یا اسپانیایی یا خون گرمی از جایی جریان دارد. ولی مطمئن باش که در رگهای من به جز مخلوطی سرد از انگلیسی و ایرلندی و اسپانیایی، خونی وجود نداشته و ندارد. به همین دلیل هم همیشه این عبارت جنوبی به یادم می آید:«نخل در رویای کاج است و کاج در رویای نخل.»
پس از بدرقه تو با اشتیاق زیادی که به گردش داشتم و تمام اعضای بدنم را می جوید به نیویورک بازگشتم. من هم دلم می خواست با کلاه آبی تازه و یک دست لباس نو آبی و یک دسته گل بنفشه در دست سفرهایم را شروع کنم. دلم می خواست برای پنج دقیقه تمام و با شادی هر چه تمام تر برای بازگشت گوردون بیچاره به دنیای شلوغ، و پرسه زدن در آن دست تکان می دادم. شاید فکر می کنی که آنها نباید آن قدر با هم ناسازگار باشند. منظورم گوردون و دنیای شلوغ است. ولی خب من می توانم نقطه نظرهای تو را درباره یک شوهر بپذیرم. من به مسئله ازدواج، مردانه می نگرم. به عنوان یک نهاد خوب و معقول و روزمره اما به شدت مانع آزادی شخصی.
به هر حال حس می کنم که جوانی ام را به سبکسری گذرانده ام و کنار آمدن با یک زندگی ثابت برایم مشکل است.
انگار که قلمی سرگردان دارم. بگذریم...
من بدرقه ات کردم و با کشتی به نیویروک بازگشتم. ابته با احساسی کاملا پوچ.
پس از سه ماه صمیمانه ای را که با هم گذراندیم و غیبت کردیم، رساندن صدایم با آوایی که بتواند به آنور قاره برسد، کاری مشکل است. کشتی ای که من با آن عازم نیویورک بودم، درست زیر دماغ کشتی بخار شما حرکت می کرد و من می توانستم تو و آقا جرویس را در حالی که به نرده عرشه کشتی تکیه داده بودید، ببینم. من دیوانه وار برایتان دست تکان دادم ولی شما حتی چشمتان هم به من نیفتاد. نگاه های خیره شما با حالتی غریبانه به بالای ساختمان وول ورث دوخته شده بود.
من در نیویورک به مغازه ای رفتم تا مقداری خرده ریز بخرم. داشتم از در چرخان مغازه وارد می شدم که وای خدا فکر می کنی در آن طرف در چرخان چه کسی را دیدم؟ بله. هلن بروکس بود. وای که ملاقات ما هم با دردسر شروع شد، چون من از این طرف می خواستم در چرخان را بچرخانم و او هم از آن طرف. فکر می کردم تا ابد در این حالت باقی خواهیم ماند ولی بلاخره مسئله حل شد و به هم رسیدیم و دست دادیم. او با مهربانی هر چه تمام تر در خرید پنجاه جفت جوراب، پنجاه کلاه و دویست دست لباس یک شکل به من کمک کرد. بعد با هم تا خیابان پنجاه و دوم حرف زدیم و غیبت کردیم و ناهار را در باشگاه زنان دانشگاه خوردیم.
همیشه از هلن خوشم آمده است. او موجود خارق العاده ای نیست ولی خب، با ثبات است و می شود به او تکیه کرد. یادت می آید چطور انجمن دانشجویان سال چهارم را اداره می کرد و پس از این که میلدرد آن را تقریبا به هم زد، همه چیز را مرتب کرد؟ فکر می کنی بتواند جانشنی خوبی برایم باشد؟
همیشه به جانشنی آینده ام حسادت می کنم، ولی خب به هر حال باید با آن رو به رو شد. اولین سوال هلن این بود:«آخرین بار که «جودی ابوت» را دیدی، کی بود؟»
من گفتم:«پانزده دقیقه پیش که او سوار کشتی شد و همراه با یک شوهر، یک دختر، یک پرستار، یک خدمتکار زن، یک خدمتکار مرد و یک سگ عازم سواحل اسپانیا شد.»
ـ شوهرش خوب است؟
ـ کسی بهتر از او ندیده ام.
ـ جودی دوستش دارد؟
ـ ازدواجی از این موفق تر ندیده ام.
بی پناهی سردی هلن مرا تحت تاثیر قرار داد و یکباره همه آ« شایعاتی را که مارتی کین تابستان گذشته پراکنده بود، به خاطرم آوردم. به همین دلیل هم رشته سخن را عوض کردم و از موضوع سالم و بهتری مثل یتیمان حرف زدم.
ولی بعدا هلن خودش داستان زندگیش را با حالتی عادی و راحت برایم تعریف کرد. انگار داشت دباره قرمانان یک کتاب صحبت می کرد. او به تنهایی و بدون داشتن کسی در شهر زندگی می کند و از ملاقات و حرف زدن با من خوشحال شده بود. مثل این که طفلکی هلن زندگی سختی را پشت سر گذاشته است. کسی را نمی شناسم که در چنین مدت کوتاهی با این همه مشقت و سختی رو به رو شده باشد. او بعد از این که فارغ التحصیل شده ازدواج کرده، بچه دار شده بچه را از دست داده و از شوهرش جدا شده است؛ با خانواده اش اختلاف پیدا کرده و به شهر آمده است تا روی پای خودش بایستد و زندگی کند. او برای یک موسسه انتشاراتی کار می کند.
طلاق او در شرایط معمولی کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید با وجود این ازدواج آنها ناموفق بوده است. آنها با هم رفیق نبودند. اگر آن مرد یک زن بود هلن، حتی نیم ساعت را هم صرف صحبت کردن با او نمی کرد و اگر هلن یک مرد بود، شوهرش می گفت:«از دیدنت خوشحالم، چطوری؟» و او را ول می کرد. آنها با هم عقد کردند. می بینی این مسئله وحشتناک جنسیت چطور چشم مردم را کور می کند؟
هلن با این عقیده که یک زن فقط باید کار خانه داری را انجام دهد پرورش یافته است. هنگامی که از دانشگاه فارغ التحصیل شد، بی صبرانه در انتظار پیدا کردن شغلی آبرومند بود که سر و کله هنری پیدا شد و خانواده هلن واقعا از او خوششان آمد؛ از خانواده اش، قیافه و اخلاقش و از شغل و درآمد متناسبش و این طوری هلن عاشقش شد. آنها عروسی با شکوهی گرفتند و با مقدار زیادی لباس نو و چندین حوله ابریشم دوزی شده، همه چیز مرتب به نظر می رسید ولی تا آمدند با هم انس بگیرند، دیدند که مثلا از یک کتاب یا لطیفه یا یک آدم و یک سرگرمی خوششان نمی آید. مردک آزاده و اجتماعی و شاد بود ولی خانم نه! اول حوصله شان سر می رفت بعد به جان هم افتادند.
نظم و ترتیب خانم، حوصله آقا را سر می برد و نامنظمی آقا خانم را دیوانه می کرد. خانم روزش را با مرتب کردن کشوهای میز توالتش و گنجه ها می گذراند و ظرف پنج دقیقه آقا همه آنها را به هم می ریخت. آقا لباس هایش را به جای جمع کردن روی زمین می ریخت و خانم آنها را جمع می کرد. همیشه حوله هایش به طرز کثیفی کف حمام ولو بودند و او هیچ وقت پس از حمام کردن وان را نمی شست. از طرف دیگر خانم حساس و خشمگین بود و زود این را فهمید و کارش به جایی رسید که دیگر تحمل او را نداشت.
احتمالا مردان کج فکر ارتدوکس فکر می کنند به هم زدن یک ازدواج با چنین شرایطی کار وحشتناکی است. من هم اول این طور فکر می کردم ولی همین که قضایا را کم کم برایم تعریف کرد، همان مسائل کوچک را که وقتی روی هم انباشته می شدند مثل کوهی به نظر می رسیدند، به این نتیجه رسیدم که ادامه دادن این زندگی کاری وحشتناک بوده است. این واقعا یک ازدواج نبوده بلکه فقط یک اشتباه بزرگ بوده است.
این طوری، یک روز صبح سر صبحانه هنگامی که آنها داشتند سر این موضوع که تابساتنشان را چطور بگذرانند، صحبت می کردند، هلن با شادی گفت که دوست دارد به غرب برود تا در آنجا در ایالتی که بشود با دلیلی محکم طلاق گرفت، بماند. برای اولین بار در طی ماه ها شوهرش با خواسته او موفقت کرد.
تو هم حتما می توانی احساسات جریحه دار شده خانواده اشرافی هلن را تصور کنی. آنها هرگز در طول هفت نسل زندگی موفقاشن در آمریکا موردی را برای ثبت کردن پشت انجیل خانوادگیشان نداشته اند. فکر می کنند تمام این مسائل به خاطر فرستادن هلن به کالج و خواندن کتاب هایی درباره خانواده های تازه به دوران رسیده کوته فکری مثل الن کی و برنارد شاو بوده است.
هلن ناله کنان می گفت:«اگر او مست می کرد و موهایم را می گرفت و روی زمین می کشید، طلاق ما به جا بود ولی حالا چون ما به طرف همدیگر چیز پرتاب نکردیم همه می گویند به هم زدن این ازدواج کار درستی نبوده است.»
در این مورد غم انگیز ترین مسئله این است که هر دوی آنها، هم هلن و هم هنری به تنهایی برای خوشبخت کردن شخص ثالثی مناسب بودند.
می دانی چیست؟ آنها به درد هم نمی خوردند وقتی که دو نفر با هم جور نباشند، اگر خدا هم استغفرالله روی زمین بیاید، نمی تواند آنها را با هم جور کند.
شنبه صبح
می خواستم این نامه را دو روز پیش بفرستم. حالا من مانده ام و چندین نامه نوشته شده که روی دستم مانده اند.
ما دیشب یکی از وحشتناک ترین شبهای عمرمان را گذراندیم. وقتی که توی رختخواب می روی سرد و یخی است و وقتی می خواهی در تاریکی بیدار شوی گرم و بی حسی در حالی که زیر خروارها پتو خوابیده ای.
وقتی که دارم پتوهای اضافی رویم را کنار می زنم و بالش را جا به جا می کنم و احساس راحتی به من دست می دهد، فکرم به سوی آن نوزادان قنداق شده که در هوای تازه مهدکودک تنفس می کنند، کشیده می شود.
این گونه شبها پرستار به اصطلاح کشیک آنها درست مثل یک خرس قطبی به خواب زمستانی فرو رفته است. (من اسم او را در لیست سیاه قرار داده ام) من هم بلند شدم و روی چندتا از نوزادان را پوشاندم و زمانی که کارم تمام شد، دیگر خواب از چشمانم پرید. من اغلب شبهایم شب سفید ] شبی توام با بی خوابی A unit Blanche[ نیستند و بعضی اوقات که هست من به حل کردن مشکلات دنیا می پردازم. واقعا خنده دار نیست، وقتی که تو در تاریکی بیدار سر جایت دراز کشیده ای مغزت چقدر تیزتر می شود؟
شروع کردم به فکر کردن درباره هلن بروکس و دوباره ماجرای زندگیش را مرور کردم. نمی دانم چرا داستان غم انگیز هلن بروکس این قدر روی من تاثیر گذاشته است. به راستی داشتن این تفکرات برای یک دختر نامزددار، ناراحت کننده است.مرتب به خودم می گفتم که اگر من و گوردون درست آن موقعی که با هم انس گرفته ایم، دیگر نخواهیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چه می شود؟ این ترسها گاهی به جانم می افتد و قلبم را می جود ولی خب من به خاطر حس محبت است که دارم با او ازدواج می کنم. من آن قدرها هم مغرور نیستم. می دانی نه پول و نه شغل او هیچ کدام تاثیری در این تصمیم نداشته اند و من این کار را به خاطر یافتن شغلی دائم انجام نمی دهم. آخر خودت هم که می دانی حتی با این ازدواج باید کاری را که عاشقش هستم رها کنم. من واقعا عاشق کارم هستم. پی در پی نقشه هایی برای آینده این کودکان می کشم و بعد برای بچه های آنها. مثل اینکه دارم برنامه بیست ساله آینده مملکت را طرح ریزی می کنم. هر برنامه ای که بعد از این برایم پیش بیاید، مطمئنم که لایق ترین آدم برای این تجربه عظیم بوده ام و جدا که این تجربه عظیم است. یعنی کوتاه ترین راهی که یک نوانخانه را به سمت انسانیت می کشاند. من هر روز آن قدر چیزهای نو یاد می گیرم که وقتی روزهای شنبه به شب می رسد به تجارب یک هفته گذشته سالی می نگرم و از ندانم کاری او متحیر می شوم!
جودی جان عجیب نیست که دارد در من یک نوع شخصیت کهنه مسخره ظهور می کند؟ من کم کم دارم از دگرگونی متنفر می شوم. اصلا دوست ندارم زندگی ام از هم بگسلد. در گذشته من همیشه عاشق هیجانات آتشفشانی بودم، ولی حالا سهم من از زندگی سکوتی ساده در زمینی مسطح شده است. می دانی من جایم راحت است. میز کارم، گنجه ام و میز آرایشم و کشوهایش همه اسباب راحتی من هستند. وای... خدا جون وقتی که به تغییر و تحولی که قرار است سال آینده برایم ا تفاق بیفتد فکر می کنم از کوره در می روم. خواهش می کنم تصور نکن که من آن ارزشی را که باید و شاید برای یک مرد قائل باشم برای گوردون قائل نیستم. نه، این نیست که دیگر او را دوست ندام ولی انگار یتیمها را بیشتر دوست دارم.
همین چند دقیقه پیش مشاور بهداشتی مان را که داشت از شیرخوارگاه بازمی گشت، ملاقات کردم. آلگرا در این نوانخانه تنها موجودی است که از توجهات سرسختانه او او بهره ای جدی برده است. وقتی او داشت سریع از کنارم رد می شد مکثی کرد و ایستاد. مودبانه درباره تغییر سریع آب و هوا حرف زد و امیدوار بود که اگر نامه ای به خانم پندلتون نوشتم، سلام او را فراموش نکنم.
این نامه ای فقیر برای رهسپار کردن به سوی تو است. اصلا در این نامه از آن نوع اخباری که مورد نظر تو است، خبری نیست، ولی نوانخانه کوچولوی برهنه ما که بالای تپه ها قرار گرفته است در مقایسه با آن درختان نخل و درختستان های پرتقال و سوسمارهای کوچولو! و رتیل های ظیف! که تو داری از وجودشان لذت می بری، فاصله زیادی دارد.
خوش بگذرد. نوانخانه ج گ از یادت نرود و همچنین:
سالی
نام کتاب: دشمن عزیز
نام اصلی کتاب: Dear Enemy
نویسنده: جین وبستر
برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان
تعداد صفحات: 343
تایپ شده توسط: خانم گل
رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز میباشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز میباشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.
درباره نویسنده:
خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.
خلاصه داستان:
پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب میشود. این کتاب نامههای سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او میگوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مکری پزشک نوانخانهاست که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهادهاست.