جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

دشمن عزیز - جین وبستر (9)

 

 

 

http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg

 

دشمن عزیز - جین وبستر (9)

 

 

از: ن ج گ

شنبه

گوردون عزیز:

نامه مورخ پنجشنبه تو پیش من است و چقدر به نظرم احمقانه می آید. نه، اشتباه نکن اصلا نمی خواهم تو را سرزنش کنم. من این کاره نیستم. اگر هم بخواهم این کار را بکنم می توانم خیلی سریع و تیز سرزنشت کنم. ولی صادقانه کی گویم. اصلا متوجه نبودم که سه هفته است برایت نامه ننوشته ام. مرا می بخشی؟

ضمنا آقای محترم. باید به عرضتان برسان که من می دانم شما هفته پیش در نیویورک بودید و اصلا زحمت دیدار از ما را به خود ندادید. فکر کردی نمی فهمیم ها...؟ ولی می بینی که فهمیدیم. انگار به ما توهین شده است. دوست داری گزارشی از کارهای امروزم را برایت بنویسم؟ بسیار خوب، بفرمایید

نوشتن گزارش ماهانه به جلسه هیئت مدیره، ممیزی حسابها، صرف ناهار با نماینده ایالتی انجمن کمک به ایتام که مهمان من بود، رسیدگی به لیست غذای کودکان برای ده روز آینده، نوشتن پنج نامه به پنج خانواده ای که سرپرستی پنج تا از بچه های ما را به عهده گرفته اند، دیدار از کودک کندذهنمان لورتا هیگینز ( ببخشید که این کلمه را به کار بردم. می دانم که دوست نداری در حرفهایم اشاره ای از کندذهنی به میان آید) که به خانواده ای آسوده خاطر سپرده شده و مشغول یادگرفتن کار است، بازگشت جهت صرف چای و ترتیب دادن جلسه ای با آقای دکتر درباره این که کودکی مسلول را به آسایشگاه مسلولین بفرستیم و خواندن مقاله ای درباره سیستم مجتمعه کلبه ای برای اسکان بچه های وابسته. ( بده در راه خدا! راستی ما به چند کلبه نیازمندیم. می توانی برای هدیه کریسمس چندتایی برایمان بفرستی؟!)

و حالا هم که ساعت نه شب است من خواب آلوده شروع به نوشتن این نامه برای تو کرده ام. چندتا دختر اجتماعی جوان می شناسی که در طول روز این همه کار مثبت انجام داده باشند؟

راستی یادم رفت که برایت گزارش امروز صبح را بنویسم که ده دقیقه از وقت حسابرسی ام را برای انتصاب آشپز جدیدمان از برنامه حذف کردم. آشپز ما سالی واشنگتن که غذاهایی مناسب حال فرشته هایمان می پخت، امروز واقعا عصبانی شد و نوح طفلک را به وحشت انداخت، طوری که او مجبور شد به من گزارش دهد. خودت که می دانی نوح کارگزار تاسیساتی ماست و به همین دلیلی نمی شود او را کنار گذاشت. خب دیگر سالی واشنگتن جانستون به درد ما نمی خورد. موقعی که اسم آشپز جدیدمان را پرسیدم، جواب داد:«اسم حاجیت «سوزان استله» ولی بر و بچه ها «پت» صدام می کنن.»


  


«پت» شام امشب را پخت ولی متاسفانه باید اقرار کنم که او مهارت قابل توجهی را که سالی داشت ندارد. متاسفم از اینکه در طی اقامت «سالی» به ما سری نزدی. تو فرصتی عالی را برای ستایش از روش خانه داری من از دست دادی.

من خوابم برده بود. حالا دو روز گذشته است و به نوشتن نامه ادامه می دهم.

طفلکی گوردون فراموش شده! همین الان به این فکر افتادم که چرا از هدیه خمیر مجسمه سازی تو که دو هفته پیش برایمان فرستاده بودی، تشکر نکرده ام. گرفتن این هدیه آن قدر غیر منتظره و هوشمندانه بود که من می بایست سپاس قلبی ام را تلگراف می کردم. وقتی که هدیه رسید و من در جعبه را باز کردم و آن خمیر های قشنگ و بتونه ای را دیدم همان جا نشستم و مجسمه ای از سنگاپور ساختم. بچه ها که عاشق آن خمیرها هستند و تشویق آنها به ساختن صنایع دستی در کنار یادگیری درسهای دیگرشان چقدر می تواند مفید باشد.

من بعد از یک مطالعه دقیق روی تاریخ آمریکا به این نتیجه رسیدم که برای رئیس جمهور بعدی هیچ چیز جز اینکه در بچگی کارهای کوچک را مخلصانه و از روی دقت انجام داده باشد، اهمیت ندارد. بنابر این من وظایف روزانه بچه ها را در این نوانخانه به صد قسمت تقسیم کرده ام و بچه ها به نوبت هر هفته کارهایی را که با آن آشنا نیستند، انجام می دهند. خب البته کارها را به هم می ریزند، ولی در طی عمل چیزهای جدیدی هم یاد می گیرند.

به خدا دنبال کردن روش سنتی و نا متعارف خانم لیپت برای من خیلی آسانتر بود که می خواست بچه ها را محکوم به یک زندگی تک بعدی کند و هر بچه فقط در یک کار مهارت پیدا کند ولی هر وقت به دنبال کردن روش خانم لیپت وسوسه می شوم، تصویری از زندگی وحشتناک فلورنس هتی در هنم مجسم می شود که هفت سال دستگیره های برنجی درهای این نوانخانه را برق می انداخت، آن گاه مصرانه بچه ها را به جلو می رانم.

هر وقت یاد خانم لیپت می افتم می خواهم از عصبانیت سرم را به دیوار بکوبم. نظریه او درست مثل آن سیاستمدار یعنی «تامانی» است که نداشتن هیچ گونه حس مسئولیت و انجام کار برای جامعه می باشد. خانم لیپت نه تنها اصلا به فکر کمک کردن به این نوانخانه نبود، بلکه فقط می خواست زندگی اش را از این راه تامین کند.

 

چهارشنبه:

فکر می کنی آخرین درس من به بچه های این نوانخانه چه بوده؟ حدسش را هم نمی توانی بزنی. بله، آداب غذا خوردن در سر میز.

هرگز فکرش را هم نمی کردم که آموختن چگونه خوردن و اشامیدن به بچه ها این همه مشکل و طاقت فرسا باشد. میدانی بچه ها دوست دارند چگونه شیر بخورند؟

دوست دارند دهانشان را توی لیوان شیر فرو ببرند و همانند بچه گربه ها شیر را بلیسند.

اجرای آداب و رسوم اجتماعی، الگوبرداری از روش ثروتمندان نیست البته باور خانم لیپت در رژیم خود بر این بود که هست. پروتمندان فکر می کنند نظم شخصی و به فکر دیگران بودن برای خودشان خیر ولی برای دیگران الزامی است و بچه های من حتما باید این آداب و رسوم را فرا می گرفتند. آن زن در حین غذا خوردن بچه ها هرگز به آنها اجازه نمی داد که صحبت کنند. هر وقت که من می خواستم سر میز غذا با آنها حرف بزنم، فقط کمی بلند تر از یک نجوای همراه با ترس از دهانشان بیرون می آمد. بنابراین، برای خودم و تمام کارمندان این رسم را تغییر دادم. حالا ما همگی با آنها بر سر یک میز می نشینیم. سعی می کنیم از موضوعات شاد و سازنده گفتگو کنیم، ضمنا برنامه آموزش غذا خوردن را به طور جدی ولی کوچک ترتیب داده ایم که تمام عزیزان کوچولوی من باید طی یک هفته آزار دهنده آن را فرا گیرند.

یکی از گفتگوهای با روح ما در سر میز غذا به این شرح می باشد:

ـ بله «تام» ناپلئون بناپارت مرد بزرگی بود ـ بازوهایتان را از روی میز بلند کنید.

ـ او صاحب قدرت بود و تمکر حواس فوق العاده ای در هر مسئله ای که می خواست داشت و این راه انجام کارها است ـ قاپ نزن سوزان مودب باش و خواهش کن تا کری به تو نان بدهد ـ ولی نمونه بارزی از این حقیقت بود که فقط به فکر خود بودن بدون توجه به ارزش زندگی دیگران، به فاجعه ختم می شود.

ـ تام، وقتی غذا را می جوی دهانت را ببند ـ بله بعد از نبرد واترلو _ شیرینی سدی را ول کن ـ سقوطش وحشتناک بود چون ـ سدی کیت، می توانی از سر میز بلند شوی تفاوای ندارد که او چه گفته. در هیچ شرایطی یک خانم نباید در گوش یک آقا سیلی بزند.

دو روز دیگر هم گذشت. این نامه از نوع همان نامه های پیچ در پیچی است که برای جودی می نویسم. به هر حال آقای محترم باید بگویم که اصلا این فکر را از سر به در کن که من این هفته به یاد تو نبوده ام. می دانم از شنیدن مسائل مربوط به نوانخانه بیزاری، ولی باور کن دست خودم نیست؛ چون که فقط همین چیزها از ذهن من می گذرد. در طی روز حتی پنج دقیقه هم وقت روزنامه خواندن ندارم. دنیای بزرگی که بیرون از دروازه های این نوانخانه هست، برایم مرده. تمام علایق من منحصر به داخل این حصارهای آهنی است.

 

در اختیار شما

سالی مک براید – ن ج گ

 

پنجشنبه

 

دشمن جان:

«زمان چیزی جز یک رودخانه نیست که من داخل آن مشغول ماهیگیری هستم.»

آیا این قطعه معنای فیلسوفانه و خدایی و عارفانه ندارد؟ این گفته از هنری دیوید توره است که من اخیرا شروع به خواندن آن کرده ام. همان طور که می بینید من دست از ادبیات شما کشیده و دوباره دارم به زبان خودم حرف می زنم. دو روز گذشته ام صرف خواندن کتاب والدن شده است. کتابی که دنیایش با دنیای یک کودک وابسته تفاوت دارد. راستی تازگیها از کتابهای هنری دیوید توره پیر چیزی دست گرفته اید؟ پس واجب است این کار را بکنید و من مطمئنم که دنیای او را هم مسلک با دنیای خودتان خواهید یافت. به این قطعه گوش کنید:« جامعه در حالت معمولی بسیار پوچ است. ما در فواصل زمانی کوتاهی به هم بر می خوریم بدون آن که وقت فراگرفتن ارزشهای تازه ای از همدیگر را داشته باشیم. بهتر است در هر مایل مربع فقط یک خانه ساخته شود. درست مثل جایی که من در آن زندگی می کنم.»

عجب مرد جالب و معاشرتی و همسایه دوستی! او بعضی از اوقات حنایی را به یادم می آورد. لازم به عرض است:خانمی که مامور یافتن خانواده های جدید برای سرپرستی بچه هایمان است، می خواهد از ما دیدن کند. در حال حاضر او قصد دارد به زندگی چهار نفر از جوجه هایمان سر و سامان بخشد. یکی از آنها تاماس که هو است. خب، نظرت در این باره چیست؟ فکر می کنی به امتحانش می ارزد؟ او می خواهد تاماس ما را به مزرعه ای ببرد که در بخشی خارج از محدوده ناحیه کانکتی کت است. آنجا تاماس باید در مقابل مخارج اتاق و غذایش سخت کار کند. او در میان خانواده های روستایی زندگی خواهد کرد. مثل اینکه درست به هدف زده ایم! چون ما که نمی توانیم او را برای همیشه در اینجا نگه داریم. بلاخره او باید روزی به سوی این دنیای دیوانه روانه شود، یا نه؟

متاسفم از این که شما را از مطالعه دلپذیر جنون جوانی باز می دارم. لطف کنید و حدود ساعت هشت برای مذاکره با آن مامور، سری به ما بزنید. مرهون الطافتان خواهم شد.

 

دوستدار همیشگی شما

س مک براید

 

 

17 ژوئن

 

جودی جان

بتسی سر یک زوج که می خواستند بچه ای را به فرزندی قبول کنند شیره مالید! قضیه از این قرار است که آنها قصد داشتند هم برای گردشی در روستا و هم برای گرفتن دختری به فرزندخواندگی با اتومبیلشان به سمت شرق سفر کنند. فکر می کنم که آنها در شهر خود سرشناس باشند. اسم شهرشان الان در ذهنم نیست ولی به هر حال شهر بسیار معروفی است که مجهز به برق و گاز خانگی است و این آقای سرشناس در هر دو کارخانه سهم دارد. او می تواند با یک بشکن تمام شهر را در تاریکی فرو برد.

 

ولی خب او این کاره نیست و حتی اگر مردم او را دوباره به سمت شهردار انتخاب نکنند، کارهای خشن نمی کند. او در خانه ای آجری که بام های سنگی و دو برج دارد، زندگی می کند. در آن خانه یک استخر بزرگ با فواره و مقدار زیادی درخت سایه دار وجود دارد که گوزنی در لابه لای آنها می پلکد (همیشه عکس خانه اش را در جیب دارد). آنها خوش باطن، سخاوتمند، مودب و خندان و البته کمی فربه هستند. حالا متوجه شدی که آنها چه خانواده مطلوبی هستند؟

 

خب! ما دختر رویاهایشان را به آنها معرفی کردیم ولی چون ایشان بدون خبر سر و کله شان پیدا شد، دخترک را با لباس خواب فلانل صورتی و کثیف و نامرتب دیدند. آنها نگاهی به سراپای کارولین انداختند. انگار که زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتند. مودبانه از ما تشکر کردند و گفتند که بهتر است درباره اش فکر کنند. آنها می خواستند قبل از انتخاب، یتیم خانه نیویورک را هم ببینند و ما خوب می دانستیم که اگر آنها چشمشان به آن بچه های مرتب و تمیز بیفتد، دخترک بیچاره ما دیگر شانسی نخواهد داشت. در این موقع بود که بتسی حقه اش را رو کرد. او مودبانه از آنها خواهش کرد تا آن روز عصر برای صرف چای و دیدار از یک بخش کوچک از یتیم خانه ما که برادرزاده اش در آنجا نگهداری می شود، به خانه اش سری بزنند. آقا و خانم سرشناس مردم زیادی را در شرق نمی شناختند، و از آنجا که در این قسمت کشور دعوتی که مناسب حالشان باشد از آنها نشده بود با کمال میل دعوت بتسی را برای بازدید پذیرفتند.

همان موقع که آنها برای صرف ناهار به محل اقامتشان رفتند، بتسی با عجله توی اتومبیلش پرید و کارولین را با خود به خانه اش برد و او را با بهترین لباس که عبارت بود از یک پیراهن ابریشم دوزی شده صورتی و سفید، کلاه ایرلندی تور دار، جورابهای صورتی و کفشهای سفید، چنان با ظرافت و دقت روی چمن زیر درخت سایه دار نشانده بود که قابل عکس برداری بود. بتسی همه این لباسها را از برادر زاده اش قرض کرده بود. پرستاری با پیش بند سفید ( که آن هم از برادرزاده قرض گرفته شده بود) از او با شیر و شیرینی پذیرایی و سرش را با اسباب بازی های رنگی گرم می کرد. از لحظه ای که زن و شوهر مهمان چشمشان به او افتاد مجذوبش شدند و خواستارش. اصلا هم به این مسئله فکر نکردند که این غنچه مامانی و شیرین همان دختر ژولیده ای است که صبح آن روز دیده بودند. بنابراین با انجام مقداری تشریفات و کاغذبازی به نظر می رسد که اکنون کارولین در برجها و با اشخاص سرشناس زندگی می کند.

حالا دیگر باید بدون هیچ تاخیری سر کارم برگردم و به موضوع لباسهای نو برای بچه ها بیندیشم. با احترامات فائقه، خانم جان.

 

چاکر و مخلص شما،

سالی مک براید

 

 

19 ژوئن

 

عزیزترین عزیزانم جودی جان

دوست داری درباره آخرین و بزرگترین بدعت من چیزی بشنوی؟ جدا اگر بشنوی قلبت مالامال از شادی می شود.

 

 

 

دیگر کتان شطنجی آبی، کافی است!

 

با این فکر که می توانم در روستاهای اشرافی اطرافمان، از هر کمکی که از دست مردم برای نوانخانه برمی آید استفاده کنم، اخیرا در مجامع عمومی ده شرکت می کنم.

دیروز در مهمانی ناهار با خانم بیوه ای جذاب و دوست داشتنی آشنا شدم. لباسی ظریف و لغزنده بر تن داشت که خودش آن را طرح کرده بود.

او محرمانه به من گفت که عاشق طراحی لباس و دوزندگی است و کاشکی هنگام تولد به جای قاشق طلایی سوزن به دهانش می گذاشتند. او به من گفت که تا به حال نشده دختری زیبا ولی بد لباس را ببیند و دلش نخواهد که اختیار او را به دست گرفته و تیپ لباسش را عوض کند!

هرگز تا به حال چیزی این چنین به جا شنیده بودی؟

از لحظه ای که دهانش را باز کرد فهمیدم که درست به اندازه یک مرد کارایی دارد. او را زیر نظر رگفتم. گفتم: «من می توانم پنجاه و نه دختر بد لباس را به شما نشان بدهم. حتما باید با من بیایید و برای لباس تازه آنها طرح بدهی و بازسازی شان کنید.»

دوستانه معترض شد ولی جدی نبود. او را به طرف اتومبیلش راهنمایی کردم و توی ماشین چپاندم و زمزمه کنان به راننده گفتم: «نوانخانه جان گریر لطفا»

اولین کودکی که سر راهمان سبز شد سدی کیت بود که شاداب و سرحال و با صورتی چسبناک بانکه شیره قند را بغل کرده بود و با خود می برد.

دیدن این صحنه برای آدمی هنر دوست و با فکر تکان دهنده بود. تازه یک لنگه جوراب سدی کیت پایین آمده و دکمه های پیش بندش یک در میان بسته شده و جای یک روبان روی سرش خالی بود. ولی مثل همیشه با شیرین زبانی و لبخندی شاد از ما پذیرایی و با دست چسبناکش با آن خانم حترم دست داد.

من با افتخار گفتم:«خب...! می بینید چقدر اینجا به وجود شما احتیاج داریم؟ برای زیبا کردن این دخترک کاری از دستتان بر می آید؟»

خانم لی ور مور گفت:«او را بشویید»

و به این ترتیب سدی کیت در حمام من شسته شد وقتی که کار شستشو و بستن موها از پشت سر و پوشاندن صحص جورابها تمام شد من سدی کیت را برای بازدید دور دوم بازگردانیدم.

حالا او یم یتیم طبیعی می نمود. خانم لیور مور سرتا پایش را برانداز کرد، نگاهی دقیق و دلگرم کننده به او کرد.

سدی یکت طبیعتا دختر بچه ای زیبا و وحشی و کولی است. بیشه زارهای بادخیز «کونه مارا» او را چنین شاداب و سرزنده کرده، ولی خدا جون ما با پوشانیدن این روپوش وحشتناک نوانخانه ای حق و حقوقش را به زور از او گرفته ایم.

بلاخره پس از پنج دقیقه سکوت همراه با تفکر سرش را بالا گرفت، نگاهی به من انداخت و گفت: «مثل اینکه درست می گفتی. تو اینجا به من احتیاج داری.»

همان لحظه برنامه ریزی کردیم.قرار شد او رئیس کمیته لباس شود و سه نفر دستیار برگزیند تا با کمک آنها و دو جین از بهترین دختران خیاطمان با معلم خود و پنج ماشین خیاطی چهره این نوانخانه را دگرگون کنند. از آن گذشته، ما ثواب هم می بریم چون داریم خانم لیورمور را سر کاری می گذاریم که همیشه از آن محروم بوده است.

دست مریزاد به خودم که این خانم را کشف کردم. امروز صبح طلوع آفتاب از خوشحالی بیدار شدم و به جای خروس آواز خواندم!

تازه چندتا خبر دیگر هم هست که می شود آنها را در نامه دومبنویسم. چون می خواهم این نامه را به وسیله آقای ویترسپون بفرستم که با یقه بلند و تیره ترین لباس شبش عازم مجلسی در اطراف است. پس سخن را کوتاه می کنم. به او سفارش کردم که از بهترین دخترانی که با آنها ملاقات می کند، چندتایی انتخاب کند تا بیایند و شرح حال مجلس را برای کودکانم تعریف کنند.

خاک بر سرم! دارم به آدمی توطئه گر تبدیل می شوم. وقتی با کسی صحبت می کنم تمام مدت در این فکرم که این آدم چه استفاده ای می تواند برای نوانخانه ام داشته باشد!

اوضاع غریبی دارد می شود ها... فکر می کنم که این مدیر نوانخانه آن قدر به کارش علاقه مند شود که هرگز نتواند اینجا را ترک کند. بعضی اوقات من خودم را پیرزن موسفیدی مجسم می کنم که توی یک صندلی چرخ دار مچاله شده ولی هنوز با قدرت دارد چهارمین نسل بچه های این نوانخانه را تربیت می کند.

لطفا قبل از این اتفاق او را اخراج کنید!

 

دوستدارت

سالی

 

 

جمعه

 

«جودی» جان:

دیروز صبح یک درشکه بدون هیچ اطلاع قبلی وارد نوانخانه شد، دو مرد، دوتا پسربچه و یک دختر کوچولو با یک اسب چوبی گهواره ای و یک خرس پشمالوی عروسکی در کنار پله ها از آن پیاده شدند. بعد درشکه از در بیرون رفت.

آن دو مرد هنرمند بودند و بچه ها از آن هنرمند دیگری که هفته پیش فوت کرده بود. آنها هم بدون لحظه ای درنگ آن کرمها را پهلوی ما آوردند. چون به نظر آنها اسم جان گریر، محکم و محترم، نه شبیه یک نوانخانه دولتی به نظر می آمد ولی هرگز این فکر به کله پوک آنها خطور نکرده بود که سپردن یک بچه به پرورشگاه تشریفات خاصی هم دارد.

من برای آنها شرح دادم که جای خالی نداریم ولی آن قدر به آنها برخورد که ناچار شدم و گفتم بنشینند تا ببینم چه کاری از دستم بر می آید تا آنها را راهنمایی کنم. به سفارش من جوجه ها به اتاق بچه ها فرستاده شدند که به آنها نان و شیر بدهند و در این فرصت داستان زندگیشان را بشنوم. شاید به خاطر لهجه و گویش وحشتناک و شاید هم به خاطر خنده آن دختر بود که قبل از تمام شدن صحبتها آنها را پذیرفتم.

هرگز در عمرم موجودی این چنین بشاش مثل «آلگرا» ندیده بودم.(ما معمولا کودکانی چنین اشرافی با اسامی چنین با نشاط را به دست نمی آوریم) دخترک سه ساله است و نوک زبانی که صحبت می کند، بسیار شیرین است؛ مخصوصا که همیشه در حال خندیدن است. حادثه دلخراشی را که پشت سر گذاشته تاثیری بر او نکرده است ولی «دان» و «کلیفورد» که کودکان کوچولوی پنج و هفت ساله و قلدری هستند، قبلا چشمانشان خیس شده و از سختی زندگی وحشت کرده اند. مادرشان معلم کودکستان بوده که با یک هنرمند که سرمایه ای جز شور و شوق و چند قوطی رنگ در دستش چیزی نداشت، ازدواج کرده است. دوستانش می گویند که او با استعداد بوده ولی برای پرداخت پول شیر به مرد شیر فروش مجبور شده استعدادش را دور بیندازد. آنها در تک اتاقی اسقطی و کهنه با روشی الله بختکی زندگی می کردند. پشت پرده غذا می پختند و بچه ها را روی قفسه ها می خواباندند.

اما آنها با هم خوشبخت بودند، چون عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند و دوستانی فراوان و هم سطح خودشان ولی هنرمند و خوش فکر و خوش مشرب دور آنها را گرفته بودند. بچه ها هم که خوبی و اصالت از سر و رو رویشان می بارید نشان می دادند که خوب بار آمده اند. آنها حال و هوایی دارند که بچه های من با تمام تلاشهایی که برایشان می کنیم، فاقد آن هستند.

مادر بچه ها چند روز پس از تولد آلگرا در بیمارستان درگذشت و پدر بدبخت دو سال تمام سرسختانه برای نگهداری و بزرگ کردن بچه ها و داشتن سقفی بالای سرشان کار کرد. کار تبلیغات،نقاشی و غیره.... بلاخره او هم سه هفته پیش از شدت کار زیاد و نگرانی و با مرض ذات الریه در بیمارستان سنت وینسنت درگذشت.

پس از این ماجرا دوستان او کودکانش را سر و سامان دادند. از اسباب و اثاثیه خانه هر چه را که از ودیعه گذاشتن جان سالم به در برده بودند، فروختند و قرضهای آنها را پرداختند. سپس به دنبال بهترین نوانخانه برای بچه های بی نوا پرداختند.

و بابا دست مریزاد! تیری در تاریکی رها شد و به کله تاس ما خورد! بله قرعه به نام ما اصابت کرد! من آن دو هنرمند را به ناهار دعوت کردم. آنان با کلاه های نرم و کراواتهای تا شده خودشان هم کاملا از نفس افتاده بودند. هر طوری بود دوباره به سمت نیویورک بازگشتند. من به آنها قول محکم دادم که این خانواده کوچک که حالا به من نیاز دارند، مراقبتهای مربوطه را دریافت خواهند کرد.

خب، حالا آنها اینجا هستند. یکی از کرمها در شیرخوارگاه و دو تای دیگر در کودکستان به سر می برند. چهار تا چمدان بزرگ پر از چارچه کرباس نقاشی شده آنها در زیر زمین و دوتا بسته پر از نامه های پدر و مادرشان در انباری جا داده شده اند. همراه با اینها حالتی در صورتشان موج می زند،چیزی با روح و نامحسوس که به ارث برده اند.

نمی توانم فکر آنها را از سرم بیرون کنم. سراسر شب گذشته را داشتم برای آینده شان نقشه می کشیدم. پسرها مشکلی ندارند، از حالا می توان گفت که آنها از کالج فارغ التحصیل شده اند، و با کمک آقای پندلتون شغل های آبرومند و بازاری دارند، ولی درباره آلگرا باید اعتراف کنم که زیاد مطمئن نیستم. اصلا نمی دانم در آینده چه می شود. اگر خیلی خوش بینانه فکر کنم، احتمالا یک خانواده مهربان سر راهش قرار خواهند گرفت و او را به فرزندخواندگی قبول خواهند کرد که جای خالی خانواده اش را پر کند، چیزی که اقبال از او دریغ کرده است. ولی در این مورد دزدیدنش از برادرها واقعا کاری ناپسند است. محبت آنها برای این دختر کوچک ضروری است. می بینی جودی جان آنها هستند که او را تربیت کرده اند. تنها وقتی صدای خنده شان را می شنوم که دخترک ادایی، چیزی از خودش درآورده باشد. جدا جای پدر این کوچولوها خالی است. دیشب من «دان» پنج ساله را در حالی یافتم که در رختخوابش گریه می کرد. فقط به این دلیل که نتوانسته به پدرش شب به خیر بگوید.

ولی شخصیت آلگرا درست مثل اسمش شادی بخش است. بین این سه نفر و بین تمام بچه هایی که تا به حال دیده ام، او از همه بشاش تر است. پدر بیچاره اش او را خوب تربیت کرده چون از همین حالا این بی وفای کوچولو غم از دست دادن پدرش را از یاد برده است.

حالا به نظر تو با این کوچولوها باید چه کنم؟ من می نشینم و درباره شان ساعتها فکر می کنم. نمی توانم آنها را به خانواده ای بسپارم چون تربیت شدن با این ترتیب برای آنها مناسب نیست. ما هر قدر در جهت اصلاح و بازسازی این نوانخانه تلاش کنیم یه هر حال اینجا یک پرورشگاه است و کودکانمان تنها جوجه های متولد شده از ماشین جوجه کشی اند و فاقد مراقبت و توجه انفرادی که یک مرغ پیر می تواند به آنها ببیند.

خبرهای جالبی دارم که باید برایت می نوشتم ولی این خانواده کوچک نورسیده، همه فکر و ذکرم را به خود معطوف کرده است.

بچه ها به راستی لذت زندگی هستند و به مراقبت فراوان نیاز دارند.

 

دوستدار تو تا ابد،

سالی

 

حاشیه 1: فراموش نکن که هفته دیگر قرار است برای دیدار از من به اینجا بیایی.

حاشیه 2: آقای دکتر ما که معمولا علم زده و سرد است، عاشق «آلگرا» شده. او اصلا نگاهی به لوزه های دختر بچه نینداخت ولی در عوض با دستهایش او را بلند کرد. خدا جون او واقعا یک کوچولوی افسونگر است. چه بلایی قرار است به سرش بیاید؟

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد