http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (6)
پنج شنبه
دوم مه
جودی عزیزم:
خدای من. عجب حوادث عجیبی اتفاق می افتد. دیگر نفس در سینه ن ج گ حبس شده است. من دارم مشکلات بچه ها را با وجود لوله کش ها، نجار ها و سنگ تراش ها حل می کنم یا بهتر بگویم برادرم آن را حل کرد.
امروز عصر که نگاهی به گنجه ملافه ها انداختم، دیدم که فقط به آن اندازه موجودی داریم که فقط هر دو هفته یک بار می توانیم ملافه رختخواب بچه ها را عوض کنیم که البته این امر در پرورشگاه ن ج گ اجتناب اپذیر است.
مابین این قضایا در حالی که یک کلید از کمربندم آویزان بود، شبیه رئیسه یک قلعه قرون وسطایی در خانه می پلکیدم، چه کسی غیر از جیمی می توانست به دیدنم بیاید؟
چون سرم خیلی شلوغ بود، بوسه ای حواله دماغش کردم و دو بچه بزرگسال و شیطان را مامور کردم تا همه جای نوانخانه را به او نشان دهند. آنها شش نفر دیگر جور کردند و به بازی بیس بال پرداختند. جیمی خسته و کوفته ولی شاداب بازگشت و قول داد که سفرش را تا آخر هفته طول دهد اما وقتی شام ما را خورد تصمیم گرفت که غذذاهای بعدی را در هتل بخورد!
در حینی که ما قهوه به دست کنار آتش نشسته بودیم من نگرانی خود را بابت جوجه ها تا ساخته شدن لانه جدیدشان ابراز داشتم و جیمی را که می شناسید، در عرض کمتر از یک دقیقه نقشه ای کشید.
ـ بالای انبار هیزم و روی آن حلگه کوچک اردو بزنید. سه کلبه بی سقف بسازید که هر کدام ظرفیت هشت تختخواب را داشته باشد و بتوانید بیست و چهار تا از بزرگترین پسرهایتان را در طی تابستان در آن جا دهید. یک شاهی هم خرج ندارد.
من با اعتراض گفتم:« درست است ولی استخدام یک نفر برای مواظبت از بچه ها که خرج دارد.»
جیمی با افتخار گفت:«بله درست است، اما من می توانم یکی از شاگردان کالج را پیدا کنم و به اینجا بیاورم. خیلی هم خوشحال می شود که در طی تعطیلات در قبال غذا و محل خواب و اندکی مقرری برایتان کار کند. فقط یک موضوع باقی می ماند و آن اینکه غذای او باید از غذایی که امشب به من دادید، بهتر باشد تا بتواند در اینجا دوام بیاورد.»
دکتر مک ری، بعد از بازدید بخش بیمارستان،در ساعت نه به اینجا سری زد. تا به حال سه مورد سیاه سرفه دیده شده ولی همه قرنطینه شده اند و دیگر کسی سیاه سرفه نمی گیرد. حالا چگونه آن سه نفر دچار سیاه سرفه شده اند، خدا عالم است. احتمالا پرنده ای، چیزی، هست که بیماری سیاه سرفه را به نوانخانه می آورد.
جیمی تا دکتر مک ری را دید به سر و کولش پرید، تا شاید از نقشه اردویش حمایت کند. و دکتر هم موافقت خود را اعلام کرد. آنها قلم و کاغذی برداشتند و شروع به طراحی نقشه هایشان کردند و تا قبل از غروب آفتاب آخرین میخ هم کوبیده شد. در ساعت ده هیچ کاری آنها را راضی نمی کرد، جز اینکه با نجار بدبخت تلفنی تماس بگیرند، او را از خواب بیدار کنند و از او بخواهند که ساعت هشت صبح روز بعد با مقداری الوار در اینجا حاضر باشد.
ساعت ده و نیم هنگامی که آنها هنوز درباره تیر و الوار و فاضلاب و دودکش بحث می کردند، بلاخره از شرشان خلاص شدم.
هیجانی که از دیدار جیمی داشتم و اثر قهوه و برنامه ریزی و ساختن ساختمانها مرا بر آن داشت که سریعا بنشینم و نامه ای برایت بنویسم و با اجازه ات، فکر کنم بقیه گزارش ها را بگذارم برای وقتی دیگر
دوستدارت مثل همیشه
«سالی»
شنبه
دشمن عزیز
ممکن است از شما خواهش کنم امشب ساعت هفت شام را در خدمت شما باشیم؟ این دیگر یک مهمانی واقعی است و ما بستنی هم خواهیم داشت.
برادرم جوانی معتمد را برای سرپرستی نوانخانه یافته است. شاید بشناسیدش. بله آقای ویترسون، کارمند بانک، دلم می خواهد خیلی ساده او را به کارمندان اینجا معرفی کنم. پس خواهش می کنم وقتی که آمدید، هیچ اشاره ای به دیوانگی و جنون یا میخوارگی یا هیچ کدام از مباحث مورد علاقه تان نکنید.
او مردی بشاش و اجتماعی است که دوست دارد غذاهای تفننی بخورد. فکر می کنید ما بتوانیم در ن ج گ رضایتش را جلب کنیم؟
دوستدار شتابکار شما
سالی مک براید
یکشنبه
جودی جان:
روز جمعه ساعت هشت صبح، جیمی و یک ربع بعد از آن دکتر مک ری در اینجا حاضر بودند. آن دو با نجار و باغبان جدید و نوح، دو اسب و هشت نفر از بزرگترین پسرهای نوانخانه، از آن موقع تا حال مشغول کارند. هرگز دیده نشده که عملیات ساختمانی با این سرعت انجام گیرد. واقعا دلم می خواست به جای یک جیمی، ده دوازده تا جیمی داشتم. او می تواند سریع تر از اینها هم کار کند به شرطی که اشتیاقش از بین نرفته باشد. باید بگویم که برادرم برای حکاکی یک کلیسای قرون وسطی خلق نشده است.
صبح روز شنبه جیمی با تب و تاب یک برنامه نو به اینجا برگشت. او شب قبل، در هتل دوستی را ملاقات کرده بود که عضو انجمن کارچی ها در کانادا و همچنین صندوقدار اولین (و آخرین) بانک ملی است. جیمی می گوید: او ورزشکاری خوب و قوی است. درست همن کسی است که شما برای اداره کردن اردویتان احتیاج دارید که پسرها را سرحال بیاورد. او حاضر شده در مقابل غذا و اتاق و دستمزدی برابر چهل دلار به اینجا بیاید. آخر او در دیترویت به تازگی با دختری نامزد کرده و می خواهد پول جمع کند. به او گفته ام که غذای اینجا کمی ناجور است ولی اگر غر بزند شاید بشود آشپز جدیدی استخدام کرد.
من با علاقه ای محتاطانه پرسیدم:
ـ نام او چیست؟
ـ کمی عجیب و غریب به نظر می رسد ولی اسمش پرسی دو فورست ویترسپون است.
دیگر داشتم دیوانه می شدم. آخر یک آدم بی حال چطور می تواند سرپرستی بیست و چهار موجود وحشی کوچک را به عهده بگیرد. ولی شما جیمی را وقتی که فکری به کله اش برسد، می شناسید. او حتی ویترسپون را برای شام شنبه شب دعوت کرده و مقداری صدف خوراکی و جوجه و بستنی از دهکده خریده و با خود آورده بود که خوراک گوشت گوسفند مرا تکمیل کند. به هر حال، من ماندم و یک مهمانی شام با همراهی دوشیزه ماتیوس و بتسی و آقای دکتر.
من هون سای و دوشیزه اسنیث را هم دعوت کردم. از زمانی که با این دو آشنا شده ام احساس می کنم که باید رابطه ای عاشقانه بین آنها وجود داشته باشد. هرگز دو آدم را که اینقدر به هم بخورند، ندیده بودم. زن هون سای فوت کرده و برایش پنج بچه به جای گذاشته است. فکر نمی کنی بتوانیم این موضوع را جور کنیم؟ اگر او زنی داشته باشد که توجهش را جلب کند اقلا کمتر به پر و پای ما می پیچد. می دانی؟ با یم تیر دو نشان خواهم زد و از شر هردوشان خلاص خواهم شد. می خواهم این کار را جزء برنامه های آینده ام قرار دهم!
بگذریم...برنامه شام ما برگزار شد و در تمام این مدت هر لحظه اضطراب من بیشتر و بیشتر می شد. نه برای اینکه پرسی چه کاری می تواند برای ما انجام دهد، بلکه ما چه کاری می توانیم برای پرسی انجام دهیم. حالا می دانم که اگر تمام دنیا را زیر و رو می کردم، نمی توانستم مرد جوانی مثل او را که بتواند جلب نظر بچه ها را بکند، پیدا کنم. با یک نگاه به او می شود فهمید که کار صحیح را انجام می دهد و یا اقلا با تمام قدرتش. در قریحه ادبی و هنریش کمی شک داشتم ولی مطمئنم که در سواری، تیراندازی، بازی گلف، راگبی و قایق رانی حرف ندارد. دوست دارد در هوای آزاد بخوابد و از پسرها هم خوشش می آید. او همیشه مایل بوده که با بچه های یتیم دوست شود. خودش می گوید درباره آنها مطالعاتی کرده، ولی هیچ وقت با یکی از آنها روبه رو نشده است. واقعا پرسی آن قدر مرد خوبی است که واقعی واقعی به نظر نمی رسد.
جیمی و آقای دکتر، قبل از ترک اینجا فانوسی گیر آوردند و در حالی که لباس شب بر تن داشتند آقای ویترسپون را به یک مزرعه شخم زده راهنمای کردند تا محل سکونت آتی خود را ببیند.
وای خدا جون...عجب یکشنبه ای ما گذراندیم و من مجبور شدم کار نجاری را برای آنها قدغن کنم. آنها تمام روز را بدون توجه به این که به روح مقدس صد و چهار موجود کوچک صدمه می زنند فقط چکش به دست ایستادند و به کلبه ها نگاه کردند و به این موضوع فکر کردند که فردا صبح اولین میخ را کجا بکوبند!
هرچه بیشتر مردها را می شناسم بیشتر می فهمم که آنها فقط پسرهای کوچک بالغی هستند که برای اردنگی خوردن سنشان بالاست!
من درباره تغذیه ویترسپون نگرانم. این طور به نظر می رسد که او واقعا خوش شاتها است. و اگر لباس شب نپوشیده باشد یک لقمه شام از گلویش پایین نمی روم. بتسی را وادار کردم به خانه شان برود و یک صندوق لباس شب برایم بیاورد تا بتوانیم در مهمانی آبروداری کنیم.
اما در یک مورد شانس آورده ایم و آن این است که او ناهارش را در هتل می خورد و شنیده ام که هتل ناهار های مفصلی دارد.
به آقا جرویس بگو که از نبودنش در اینجا و نکوبیدن میخ برای اردو متاسفم.
آها...سر و کله هون سای پیدا شد، خدا به فریادمان برسد.
دوست همیشه بدشانست
س مک براید
از نوانخانه جان گریر
8 مه
جودی عزیزم
کارهای مربوط به اردو تمام شده، برادر پر انرژی ام رفته است و بیست و چهار پسرم با سلامت کامل دو شب را در هوای آزاد سر کردند. سه تا خیمه ای که سقفشان از پوست درخت است، منظره جالبی را در جلگه به وجود آورده اند. آنها شبیه همان خیمه هایی هستند که ما در «آدرانداک» داشتیم. این خیمه ها از سه طرف بسته و از یک طرف باز هستند. یکی از خیمه ها بزرگتر و گوشه ای از آن محل دنجی برای آقای پرسی ویترسون است. کلبه کنار آنها که هوای کمتری در آن جریان دارد برای حمام کردن مناسب است. یک شیر آب در دیوار آن تعبیه شده و سه عدد بشکه در آن قرار داده ایم، هر خیمه یک کارگر گرمابه دارد که روی چهارپایه ای می ایستد و روی سر هر بچه ای که زیر آن تاتی تاتی می کند، آب می ریزد. می بینی جودی جان وقتی که هیئت امناء به اندازه مورد نیاز وان به ما نمی دهد، چاره ای نداریم جز اینکه خودکفا شویم.
سه تا خیمه شبیه چادر های سرخ پوستان ساخته شده اند که هر کدام از آنها یک سرپرست مخصوص به خود دارد. آقای ویترسپون رئیس کل قبیله ها و آقای دکتر مک ری هم پزشکشان است. عصر سه شنبه در کلبه ها جشنی ترتیب داده بودند که مخصوص قبایل سرخ پوست بود. هرچند که مرا هم مودبانه به جشنشان دعوت کردند ولی از آنجا که این مراسم قبیله ای، فقط به مردان اختصاص دارد از رفتن صرف نظر کردم و در عوض خوراکی و نوشابه برایشان فرستادم که از نظر آنها کار بجایی بود. من و بتسی عصر آن روز گردش کنان تا زمین بیسبال رفتیم و نگاهی به مراسم انداختیم. پسرها همگی دور آتش بزرگ حلقه زده و هر کدام پتویی را که از رختخوابشان قرض گرفته بودند، روی دوش و نواری ساخته شده از پر روی سر داشتند. (دم جوجه های من، متاسفانه کم پشت است ولی من به روی خودم نمی آورم.)
آقای دکتر که پتوی سرخ پوستی روی شانه هایش انداخته بود، داشت رقص جنگ می کرد و جیمی و آقای ویترسپون طبل می زدند. طبل آنها دوتا از دیگچه های مسی ما بود که حالا سوراخ و بدون ارزش هستند.
خدا پدر حنایی را بیامرزد این اولین حرکت جوانی بود که من در قیافه اش دیدم.
بعد از ساعت ده که سرخ پوست ها با نظم و ترتیب به بستر رفتند، مردهای ما با خیال راحت به کتابخانه آمدند و روی صندلی های راحتی ولو شدند؛ چنان که انگار امشب خودشان را در راه بچه ها فدا کرده اند. اما من یکی را نتوانستند گول بزنند. آنها فقط این کار احمقانه را به خاطر لذت شخصی خودشان، انجام داده اند...
تا الن که آقای ویترسپون کاملا راضی به نظر می رسد. او تحت حمایت کامل بتسی روی یک طرف میز هیئت رئیسه ریاست می کند. یعی کرده ام که برنامه غذایی را کمی بهتر کنم و خوشبختانه هر چه جلو او می گذاریم با اشتهای کامل می خورد بدون اینکه فقدان بعضی خوراکیها را از قبیل صدف،بلدرچین و خرچنگ به روی خود بیاورد.
متاسفانه نوانستم اتاق خصوصی برای این مرد جوان دست و پا کنم ولی خب او خودش مشکل را با اشغال درمانگاه جدیدمان حل کرد.
به این ترتیب او عصرها کتاب می خواند و پیپ می کشد و راحت روی صندلی مخصوص دندانپزشکی لم می دهد. در جامعه از این گونه مردان که شبهایشان را این چنین بی آزار می گذرانند، کم پیدا می شود. مثل اینکه آن دختر دیترویتی خیلی خوش شانس است.
آه...همین الان یک ماشین سواری پر از آدم برای بازدید از نوانخانه به اینجا رسید. بتسی که معمولا پذیرایی می کند، اینجا نیست. من دیگر می پرم.
ادیو! ( Addio به اسپانیایی یعنی خداحافظ )
سالی
گوردون عزیز:
این یک نامه واقعی نیست. چون نامه ای به تو بدهکار نیستم.فقط رسید شصت و پنج جفت اسکیت را اعلام می کنم.
با تشکر فراوان
س مک ب
جمعه
دشمن عزیز
این طور شنیدم که امروز برای ملاقات شما شانس نداشتم ولی جین پیامتان را همراه با کتاب فلسفه تکوینی آموزش، به من رساند و گفت که شما ظرف چند روز آینده به ما سری خواهید زد تا نظر مرا درباره کتاب بدانید.
خب، این امتحان شفاهی برگزار خواهد شد یا کتبی؟
هیچ وقت به این فکر افتاده اید که این آموزش کمی یک طرفه است؟ گاه با خود فکر می کنم که تفکرات دکتر مک ری هم احتیاج به مقدار کمی صیقل کاری دارد. من قول می دهم کتابتان را بخوانم مشروط بر اینکه شما هم کتاب مرا بخوانید. من با این نامه کتاب مکالمات بچه گانه را برایتان می فرستم و از شما می خواهم ظرف یکی – دو روز آینده نظرتان را درباره آن به من ابلاغ کنید. واقعا به بازی وا داشتن یک کالونیست اسکاتلندی کاری بس مشکل است، ولی اصرار در هر کاری کارساز است!
س مک ب
13 مه
جودی عزیزتر از جانم:
راستی درباره سیل اوهایو نوشته بودی. اینجا در دهکده دوسس کانتی، ما مثل یک اسفنج خیس هستیم. پنج روز است باران می بارد و همه چیز در این نوانخانه با مشکل رو به رو شده است. نوزادان خروسک گرفته بودند و ما دو شب بالای سرشان بیدار ماندیم. آشپز به غرغر افتاده و موش مرده ای در دیوار است. هر سه خیمه ما آب پس می دادند، سر تیغ آفتاب و بعد از اولین سر و صدای ابرها، بیست و چهار سرخ پوست کوچولو، بعضی پیچیده شده در پتوهای خیس و بعضی لرزان دم در نوانخانه آمدند و با گریه و زاری تقاضای ورود کردند. از آن موقع به بعد تمام طناب های رخت و پله کان پر شده از پتوهای خیس و بدبود که بخار می کردند و خشک نمی شدند. آقای پرسی دوفورست هم تا موقع طلوع مجدد آفتاب به هتل برگشته است.
بلاخره بعد از چهار روز زندانی شدن و بیکاری، بیماری بچه ها به شکل لکه های قرمز مثل سرخچه ظاهر شده است.
من و بتسی مرتب به بازی های جالب و بی خطر که بتواند در چنین موقعیتی بچه ها را سرگرم کند فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم: بالش بازی،قایم باشک،نرمش در اتاق غذا خوری و بازی لوبیا در دستمال در کلاس مدرسه (شیشه دو پنجره را شکستیم.) پسرها در سرسرا جفتک چارکش بازی کردند و جای پاهایشان همه جا را کثیف کرد که البته آنها را با صبر و حوصله تمیز کردیم. تمام قسمت های چوبی خانه را شسته و کف زمین را با خشم و ناراحتی برق انداخته ایم. با وجود این ما هنوز پر انرژی هستیم آن قدر که می توانیم همدیگر را با بوکس و لگد داغان کنیم.
سدی کیت مثل یک شیطون کوچولو جست و خیز می کند. آیا شیطان ماده هم وجود دارد؟ اگر نیست سدی کیت اولین آنهاست!
امروز عصر به لورتا هیگینز حالتی دست داد که البته دقیقا نمی دانم که غش بود یا فقط عصبانیت. او دقیقا یک ساعت تمام روی زمین ولو بود و جیغ می کشید و اگر کسی می خواست به او نزدیک شود مثل یک آسیاب بادی کوچک دست و پا می زد و گاز می گرفت و لگد می زد. موقعی که دکتر رسید، دیگر او تقریبا از حال رفته بود. دکتر او را که سست و بی حال بود بلند کرد و به درمانگاه رساند و بعد از این که او خوابید دکتر در کتابخانه نزد من آمد و خواهش کرد تا نگاهی به پرونده ها بیندازد.
لورتا سیزده سال است و در عرض سه سالی که اینجا بوده پنج بار به او حمله دست داده و برای هر کدام از آنها به سختی تنبیه شده! شجره نامه اش مختصر و ساده است.
مادر از زیاده روی در مصرف الکل در نوانخانه بلومینگدیل فوت کرده. پدرش نامشخص است.
دکتر با اخم و ترش رویی در حالی که سرش را تکان می داد مدتی دراز پرونده او را مطالعه کرد بعد گفت:
ـ آیا با چنین گذشته ای واقعا تنبیه کردن بچه ای که دچار حملات عصبی می شود، صحیح است؟
من با عزمی راسخ گفتم: «البته که نه، ولی ما او را درست می کنیم»
ـ اگر بشود!
ـ می دانید چیست؟ ما به او روغن کبد ماهی و محبت می دهیم و برایش مادرخوانده ای پیدا می کنیم که با این طفل مهربان باشد و...
ولی تا خواستم بقیه حرفم را ادامه بدهم، صورت لورتا با چشمان گود افتاده و بینی بزرگ و بی چانه، موهای سیخ سیخ و گوشهای نوک تیزش جلو نظرم آمد و صدایم آهسته شد. هیچ مادر خوانده ای در دنیا نیست که از این بچه خوشش بیاید. سپس ناله کنان گفتم: «خدا جون چرا؟ واقعا چرا خداوند یتیمان را با چشمهای آبی و موهای فرفری و حرکاتی دوست داشتنی نیافریده؟ اگر هزاران یتیم با این قیافه داشتم می توانستم برای همه شان خانواده پیدا کنم ولی لورتا را هیچ کس نمی خواهد».
ـ فکر نمی کنم رابطه ای بین خدا و آمدن لورتا به این دنیا وجود داشته باشد. این کار شیطان بوده است.
طفلکی حنایی. بعضی وقت ها درباره آینده جهان هستی بدبین می شود. البته با این زندگی کسل کننده ای که دارد تعجبی هم ندارد. او امروز طوری به نظر می رسید که انگار اعصاب خودش هم به هم ریخته. از ساعت پنج صبح امروز که او را برای ملاقات بچه مریضی فراخواندند، زیر باران شلپ شلپ می کرد.
وادارش کردم تا بنشیند و چای بخورد. بعد در اتاق نشستیم و گفتگوی شادی درباره مستی و جنون و دیوانگی و بیماری صرع کردیم. او از خانواده های الکلی خوشش نمی آید ولی خودش را به سختی درباره مسائل پدر و مادر های دیوانه درگیر می کند. من خودم شخصا درباره وراثت عقیده ام این است که باید نوزادان را قبل از اینکه چشمانشان را به روی دنیا باز کنند، دریافت. خوش خلق ترین جوانی را که تا به حال دیده اید، ما در اینجا داریم.مادر و خاله روت و دایی سیلاس همگی در اثر دیوانگی مردند ولی او خودش به متانت و آرامی یک گاو است.
عزیزم خدانگهدار. متاسفم که نتوانستم نامه شادتری برایت بنویسم. اقلا در این لحظه به خصوص هیچ مساله بدی اتفاق نیفتاده. ساعت یازده است. من همین الان توی سرسرا سرک کشیدم؛ همه جا ساکت و آرام است به جز دو لبه پشت بام که مرتب از آن آب می چکد، و سر و صدای پنجره که به هم می خورد.
من به «جین» قول داده ام که ساعت ده بروم و بخوابم.
شب به خیر و ان شاء الله که هر دوی شما شاد باشید.
سالی
حاشیه: جای شکرش باقی است که در میان این همه دردسر، یک دلخوشی وجود دارد: «هون سای» به یک انفولانزای طولانی مبتلا شده. با دنیایی از خوشحالی یک دسته گل بنفشه برایش فرستادم.
حاشیه: در اینجا یک نوع تب مسری شیوع پیدا کرده است.
16 مه
صبحت به خیر جودی جان
سه روز آفتابی پشت سر هم، همراه با ن ج گ لبخند می زند.
من دارم مشکلات جدی ام را به خوبی حل می کنم. آن پتوهای شیطانی بلاخره خشک شدند. و خیمه هایمان دوباره قابل سکونت است. کف پوش آنها تخته های نازک و باریک است. برایشان سقفی با لایه قیر اندود ساخته ایم. ( آقای «ویترسپون» اسمشان را مرغدانی گذاشته) داریک یک راه آب سنگی درست می کنیم تا آب رگبارهای احتمالی آینده را که روی سطح زمین جمع می شوند به مزرعه ذرت پایینی منتقل کنیم. زندگی وحشی سرخ پوست ها از سر رگفته شده و رئیس قبیله سر کارش برگشته است.
من و آقای دکتر سعی می کنیم نهایت توجه خود را به اعصاب به هم ریخته لورتا معطوف کنیم. فکر می کنیم که این زندگی پادگانی موقت با تمام تحرکات و جنب و جوش هایش زیادی پر هیجان باشد و ما تصمیم گرفته ایم که او را به طور شبانه روزی به خانواده ای بسپاریم تا بلکه آنجا به طور انفرادی از او نگهداری شود.
دکتر با لیاقت ذاتی خود این خانواده را یافته است. آنها همسایه دیوار به دیوار او و خانواده ای مهربان هستند. من الان از آنجا می آیم.
آقای خانواده، سرکارگر بخش ریخته گری یک کارخانه فلزکاری و همسرش خانمی آرام و سرحال است که هنگام خندیدن تمام بدنش می لرزد. آنها بیشتر وقتشان در آشپزخانه می گذرد؛ چون می خواهند اتاق نشیمنشان تمیز بماند. ولی خب آشپزخانه شان آن قدر دلباز است که من خودم شخصا دوست دارم، آنجا زندگی کنم. جلو پنجره گلدانهای بگونیا چیده شده و گربه پلنگی پشمالوی زیبایی روی زیر انداز قیطان دوزی شده ای در مقابل اجاق خوابیده است. خانم خانواده، روزهای شنبه، شیرینی و نان زنجبیلی و پیراشکی می پزد. من تصمیم گرفته ام از این به بعد ساعت یازده روز شنبه هر هفته سری به لورتا بزنم! ظاهرا همان طور که من از خانم ویلسون خوشم آمده او هم از من خوشش آمده. بعد آنجا را ترک کردم او به آقای دکتر گفته که از من خوشش آمده چون من هم به اندازه خودش معمولی هستم.
قرار است لورتا کارهای خانه داری را فرا گیرد. ضمنا صاحب باغچه ای می شود و بیشتر اوقات را در هوای آزاد و زیر نور خورشید بازی می کند. باید شبها زود بخوابد و غذاهای خوشمزه و عالی و مقوی بخورد و آن خانواده موظفند با او مهربان باشند و شاد نگهش دارند. فکرش را بکن! تمام این کارها فقط با سه دلار در هفته.
چرا نباید صدتا از این خانواده ها را بیابیم و تمام بچه هایمان را سر و سامان بخشیم؟ بعدا می توانیم اینجا را به یک تیمارستان تبدیل کنیم و چون من چیزی راجع به دیوانه های نمی دانم، می توانم با خیالی آسوده استعفا دهم و به خانه ام برگردم و تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کنم.
جدا جودی جان، کم کم ترس دارد مرا فرا می گیرد و اگر به اندازه کافی و مدت درازی در این نوانخانه بمانم ترک کردنش برایم بسیار مشکل خواهد بود. من دارم آن قدر به این نوانخانه علاقه مند می شوم که هیچ فکر و رویای دیگری جز آن در سرم نیست. تو و جرویس تمام دورنماهای زندگی مرا عوض کرده اید. فرض کنید اگر من بازنشسته شوم و ازدواج کنم و تشکیل خانواده دهم، مثل خانواده های امروزی نمی توانم بیشتر از حداکثر پنج یا شش بچه آن هم با ژن های برابر داشته باشم.پناه بر خدا! این چنین خانواده ای کاملا ناقابل و یکنواخت خواهد بود. شماها مرا سازمانی بار آورده اید!
دوست قابل سرزنش تو
سالی مک براید
حاشیه: اینجا بچه ای داریم که پدرش بدون محاکمه اعدام شده. این واقعا نمی تواند گزارشی گزنده در سرگذشت یک شخص باشد؟
سه شنبه
عزیزترین عزیزانم جودی جان
باید چه کار کنیم؟ مامی پروت آلوی خشک دوست ندارد. نفرت از مواد غذایی سبک و سالم چیزی جز تخیلات واهی نیست. این تفکر نباید بین ساکنان یک نوانخانه سطح بالا، با کیفیت خوب رواج یابد. مامی باید مجبور به دوست داشتن آلو خشک شود!
معلم دستور زبان که ساعت های ناهارش را با ما می گذراند و امور تربیتی شاگردان تحت نظر اوست، این حرف ها را می زند. امروز تقریبا ساعت یک بود که او مامی را به جرم امتناع، بله امتناع صریح از باز کردن دهانش برای خوردن آلو خشک به دفتر من آورد. او را روی یک چهارپایه هل داد و منتظر ماند تا من تنبیه اش کنم!
تو خودت می دانی که من از موز خوشم نمی آید و جدا از قورت دادن اجباری آن بیزارم.خب، حالا من چرا باید مامی پروت را مجبور به خوردن آلو خشک کنم؟
داشتم با خودم فکر می کردم که باید چه کار کنم که ضمن پشتیبانی از خانم کلر راه گریزی هم برای مامی باز باشد. در همان وقت خبر دادند که پای تلفن احضار شده ام.
به او گفتم: همین جا بنشین تا من برگردم. رفتم و در را پشت سرم بستم. آن طرف خط خانم پیر و مهربانی بود که دلش می خواست مرا با اتومبیل به جلسه یک انجمن ببرد. راستی به تو نگفتم که دارم علاقه مردم را به سوی خودمان جلب می کنم. دور و بر ما پولدارهای بیکاری هستند که ملک و املاک زیادی را در اطراف دارند و می خواهند شهر را ترک کنند و به ییلاق بروند من مشغول طرح نقشه ای هستم تا نظر آنها را قبل از این که متوجه مهمانی های شام مجلل و تفریحات و بازی تنیس شوند، جلب کنم.
آنها تا کنون کوچکترین کمکی به این نوانخانه نکرده اند و حالا فکر می کنم بهتر است از خواب غفلت بیدار شوند و حضور ما را در اینجا لمس کنند.
من برای صرف چای برگشتم توی سرسرا که آقای دکتر «مک ری» که آماری از دفترم می خواست مرا متوقف کرد. در دفتر را باز کردم و در نهایت تعجب مامی پروت را در همان جایی که ساعت ها قبل نشسته بود، دیدم. با وحشت گفتم:«عزیزم، مامی جان، تو تمام این مدت اینجا بودی؟»
«مامی» گفت:«بله خانم.شما خودتان به من گفتید که اینجا صبر کنم.»
طفلک کوچولوی صبور داشت از خستگی به خودش می پیچید ولی شکایتی نداشت. من از حنایی تشکر خواهم کرد چون او بچه را در میان بازوهایش گرفت و به کتابخانه ام آورد و آن قدر دست نوازش به سرش کشید و نازش کرد تا دوباره لبخند روی لبهایش شکفت.
جین میز خیاطی را آورد و جلو او کنار بخاری دیواری گذاشت و در حالی که من و دکتر چای می خوردیم مامی هم شامش را خورد. حدس می زنم که بنا بر فرضیه بعضی از روانشناسان زمانی که او کاملا خسته و گرسنه باشد، وقت آن است که آلو را به او بخورانیم. باید به تو بگویم که من اصلا چنین کاری نکردم. خوشحال می شوی اگر بدانی آقای دکتر برای اولین بار نظریه مرا تایید کرد.
مامی خوشمزه ترین شام تمام عمرش را خورد. شامی که با مربای توت فرنگی که مخصوص خودم بود و چندتا آب نبات نعنایی از طرف دکتر، تکمیل شد.
ما او را راضی و خوشحال پیش دوستانش برگرداندیم؛ در حالی که هنوز آن کج سلیقگی را برای خوردن آلو از خود بروز می داد. هرگز چیزی ترسناک تر، خرد کننده تر و بی منطق تر از این فرمان برداری که خانم لیپت مصرا بین بچه ها رواج داده بود، دیده ای؟! این نگاهی از نقطه نظر پرورشگاه است که به زندگی انداخته می شود و من باید هر طور شده آن را از بین ببرم. ابتکار، حس مسئولیت، کنجکاوی، ابداع و دعوا و خدای من آرزوی می کردم که دکتر ما سرمی داشت تا بتواند این ها را در رگ های یتیمهایمان تزریق کند.
بعدا:
چقدر دوست داشتم به نیویورک بر می گشتی. من تو را به سمت خبرنگاری این نوانخانه برگزیده ام. ما جدا تعدادی از نوشته های رنگارنگ تو را فوری می خواهیم. اینجا هفت تا کوچولو داریم که برای این که فرزند خوانده شوند، می گریند. تبلیغ کردن برای یافتن خانواده ها کار تو است.
گرترود کوچولو چشمانش چپ ولی بسیار عزیز و با محبت و با ادب است. می توانی درباره اش آن چنان با آب و تاب بنویسی که خانواده ای حاضر به سرپرستی او شود، بدون اینکه زیبا نبودنش، اهمیتی بدهد؟ البته اگر او کمی بزرگتر شود می توان چشمهایش را عمل کرد ولی اگر در زندگیش کژی پیش آید، هیچ جراحی در دنیا نمی تواند آن را تغییر دهد. این بچه احساس خلای دارد با اینکه در زندگی اش هرگز مزه داشتن پدر و مادر را نچشیده، بازوهایش را عاشقانه برای هر کسی که از جلویش بگذرد، باز می کند. تمام قوایت را به کار ببر و ببین که پدر و مادری برایش پیدا می شود، یا نه؟
شاید هم بتوانی در یکی از روزنامه های نیویورک مقاله ای در یکی از ستون های روزهای یکشنبه به چاپ برسانی که موضوع آن درباره کودکان متفاوت باشد. چندتا عکس هم می فرستم. به یاد می آوری که آن عکس جو خندان چه احساسات فراوانی در مردم سی بریز برانگیخت؟
اگر بتوانی کمی آب و تاب و هیجان مقاله ات را زیادتر کنی، من می توانم عکسهایی از «لو خندان» و «گروترود» و «قلقلی» و «کارل لگدپران» برایت بفرستم.
چند نفر برایم پیدا کن که نگران مسائل موروثی در بچه ها نباشند. واقعا این موضوع که مردم همه بچه هایی می خواهند که از خانواده های طراز اول ویرجینیایی باشند، حوصله مرا سر می برد.
دوستدار تو، مثل همیشه
سالی