جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

دشمن عزیز - جین وبستر (7)

 

 

 

 

دشمن عزیز - جین وبستر (7)

 

 

جمعه

 

جودی عزیز عزیزم:

خدا جانم. عجب اتفاقاتی! من آشپز و خدمتکارمان را اخراج کردم تازه... باز بانی ملایم به معلم دستور زبان فهماندم که سال آینده دیگر جایی در این نوانخانه ندارد ولی وای، چه می شد اگر می توانستم از شر آن هون سای محترم خلاص شوم.

 

باید اتفاقات امروز صبح را به عرضت برسانم. متولی ما که بیماری خطرناکی را از سر گذرانده بود، به طور خطرناکی حالش خوب شد و امروز برای ملاقات سری به ما زد. وروجک داشت روی قالی اتاق من بازی می کرد. معصومانه غرق ساختن خانه با مکعب های کوچک بود. من می خواهم او را از بقیه بچه های کودکستنی جدا کنم و روش مکان خصوصی و دور از اغتشاشات را که نظریه مونته سوری است روی او تجربه می کنم. داشتم به خودم می بالیدم که انگار این روش موثر افتاده چون کلماتی که او در این اواخر به کار می برد مودبانه تر شده است.

بلاخره پس از یک ملاقات نیم ساعته بی ربط هون سای برخاست که برود، همین که در پشت سرش بسته شد (چقدر از خدا ممنونم که اقلا همین قدر صبر کرد) وروجک چشمان قهوه ای خود را به من دوخت و با لبخند مرموزی نجوا کنان گفت: «خدا جون... ا... این مرده عجب چانه ای دارد!»

 

اگر شما خانواده ای مسیحی و مهربان که می خواهد پسربچه ای پنج ساله مامانی را به فرزند خواندگی قبول کند می شناسید، لطفا سریعا به من اطلاع دهید.

 

س مک براید

مدیر موسسه جان گریر

 

 

خانواده محترم پندلتون

هرگز در عمرم آدمهایی بی خیال مثل شما ندیده ام. شما تازه پا به واشنگتن گذاشته اید، در حالی که من مدتهاست چمدانم را بسته ام و آماده گذراندن تعطیلات جانبخش آخر هفته پیش شما هستم.

لطفا سریع تر. من تا آخرین حد توان یک فرد انسان دوست، در این نوانخانه کار کرده ام و اگر تنوعی در بین نباشدخفه می شوم و می میرم.

 

دوستدار شما در آستانه ی خفگی

س مک براید

 

حاشیه: کارت پستالی برای گوردون بفرستید و به او بگویید در واشنگتن هستید. او با خوشحالی، خود و کنگره آمریکا را در اختیارتان خواهد گذاشت. حواسم هست که آقا جرویس زیاد از او خوشش نمی آید ولی خب آقا جرویس باید بلاخره روزی از تنفر نسبت به سیاستمداران دست بردارد.کسی چه می داند.شاید من خودم روزی یک سیاست مدار شوم.

 

جودی جان:

نمی دانی که ما چه هدایای عجیب و غریبی از رفقا و اعانه دهندگانمان دریافت می کنیم. این را گوش کن، هفته گذشته آقای ویلتون.ج.له ورت (این دقیقا اسم روی کارت اوست) که داشت با ماشینش به طرف نوانخانه می آمد بیرون دروازه موسسه از روی یک شیشه شکسته رد شد و در حالی که از موسسه دیدن می کرد و راننده اش مشغول پنچر گیری بود بتسی دور و بر را به او نشان می داد. او از هر چیزی که می دید، زود خوشش می آمد. مخصوصا از خیمه هایمان.واقعا که مردها عاشق چنین چیزهایی هستند. آخر سر کتش را در آورد و با دو قبیله از بچه های سرخ پوست مشغول بازی بیس بال شد. بعد از یک ساعت و نیم یکهو نگاهی به ساعتش انداخت و لیوانی آب خواست و عذر خواهی کرد و رفت.

تا امروز عصر ما این صحنه را کاملا فراموش کرده بودیم که پستچی آمد و هدیه ای از طرف آزمایشگاه های شیمیایی «ویلتون.ج.له ورت» برای « ن.ج.گ» آورد.


  


هدیه یک بشکه بود.خب اگر نگویم بشکه بهتر است بگویم یک چلیک. به هر حال هر چه بود پر بود از صابون مایع سبز!

به تو گفته بودم که مقداری تخم گل، برای باغبان از واشنگتن رسیده؟ بله هدیه ای بود مودبانه از طرف گوردون هالوک و دولت ایالات متحده آمریکا.

یکی از شیرین کاری های رژیم قبلی این بوده که مارتین شلارویتس که سه سال تمام توی این مزرعه قلابی کار می کرده تنها هنری که به خرج می داده یک قبر دو-سه متری می کنده و تخم های کاهو را در آن دفن می کرده.

کم کم دارم چشمانم را باز می کنم و چیزهایی را که در مرحله اول خنده دار به نظرم می رسیدند طور دیگری می بینم بعنی به صورت یک سرخوردگی. انگار هر چیز مسخره ای که پیش می آمد حتما باید مصیبتی به همراه داشته باشد. در حا ل حاضر توجه مضطربانه ی من معطوف رفتارمان است، البته نه آداب یتیم خانه ای، بلکه آداب معاشرت اجتماعی. مثل این که قرار بود در دنیا چیزی از بقیه کم نداشته باشیم.

اکنون دیگر دخترخانم های ما، هنگام دست دادن با اشخاص ادای احترام می کنند و پسرها در حضور خانم ها کلاه هایشان را ر می دارند، بلند می شوند و صندلی ها را به طرف میز هل می دهند.(تامی وول سی دیروز سر سدی کیت را توی بشقاب سوپ کرد. همه از این کار خندیدند و ریسه رفتند ولی سدی کیت که دوشیزه ای جوان و موقر است و به این اداهای به اصطلاح مردانه پسرها اهمیتی نمی دهد، چیزی نگفت.)

 

پسرها اول متلک می گفتند ولی بعد از اینکه ادب قهرمانشان یعنی پرسی دوفورست ویترسپون را دیدند، از او یاد گرفتند و رفتارشان مثل آقا پسرهای مودب شد.

وروجک امروز سری به من زد. در طی نیم ساعتی که من با تو مشغول وراجی بودم او کاملا ساکت و بدون خرابکاری روی صندلی کنار پنجره لم داده بود و با مدادهای رنگی اش بازی می کرد.

بتسی en passant]هنگام عبور[ بوسه ای حواله بینی اش کرد. وروجک در حالی که صورتش گل انداخته بود با بی تفاوتی مردانه ای آن را رد کرد و گفت:«بزن به چاک!»

ولی بعدا متوجه شدم که با شوق و حرارتی وصف ناپذیر در حالی که سعی می کرد، ادای سوت زدن را در بیاورد، مشغول رنگ آمیزی با مدادهای قرمز و سبز روی کاغذ شد. تا الان که ما در جنگ با عصبانیت بی حد او پیروز بوده ایم.

 

سه شنبه:

آقای دکتر امروز خیلی غرغرو شده. او درست در لحظه ای که بچه ها داشتند با صف به طرف میز شام می رفتند، سر رسید. ابته او هم با صف بچه ها به طرف میز شام رفت تا از غذا بچشد. ولی خدا جونم! همه سیب زمینی ها سوخته بودند! و چه چرت و پرت هایی که آن مرد بارم نکرد.

این اولین باری است که سیب زمینی ها سوخته اند. خب خودت هم می دانی که حتی در خانواده های بسیار محترم هم گاهی این اتفاق می افتد ولی حنایی طوری حرف می زد که انگار آشپز آنها را از روی قصد سوزانده، البته با دستور قبلی من!

 

قبلا هم بهت گفته بودم که من بدون وجود حنایی هم از عهده کارها به خوبی بر می آیم.

 

چهارشنبه:

دیروز که روزی آفتابی و عالی بود من و بتسی همه کارها را ول کردیم و سواره به خانه ای مجلل که مال یکی از دوستان بتسی بود، رفتیم و در باغچه ایتالیایی آن چای خوردیم.

وروجک و سدی کیت آن روز، آن قدر بچه های خوبی بودند که ما در لحظه آخر تلفن کردیم که آیا می توانیم آنها را هم با خود ببریم، یا نه؟

پاسخ پر حرارت میزبانمان این بود:« بله بله، حتما کوچولوهای عزیزمان را هم بیاورید.»

 

ولی بردن وروجک و سدی کیت واقعا یک اشتباه بود. در عوض آنها ما می بایست مامی پروت را که توانایی خود را برای ساکت نشستن در یک جا ثابت کرده است، با خود می بردیم.

 

من جزئیات دیدارمان را به عرض می رسانم:

 

اوج ماجرا آن وقتی بود که وروجک برای صید چند ماهی طلایی به قعر استخر فرو رفت!

 

آقای مهماندار ما مضطربانه او را از آب بیرون کشید و طفلکی وروجک با حوله حمام قرمز آقای خانه که به دورش پیچیده شده بود، به نوانخانه بازگشت.

این یکی را گوش کن. دکتر رابین مک ری که از رفتار تند و نامطبوع دیروز خود پشیمان شده بود من و بتسی را برای صرف شام در خانه سبز زیتونی خود برای یکشنبه شب ساعت هفت دعوت کرد. می گوید بد نیست ما نگاهی به اسلایدهای میکروسکپی اش بیندازیم. فکر می کنم در این مهمانی با باکتری کشت شده مخملک، مقداری بافت الکلی و یک غده سلول از ما پذیرایی خواهد کرد. قید و بندهای اجتماعی حوصله او را سر می برند، ولی به خوبی می داند که اگر بخواهد نظراتش را آزادانه در نوانخانه پیاده کند باید به مدیر نوانخانه کمی احترام بگذارد.

من یک بار دیگر این نامه را از بالا تا پایین خواندم، مثل اینکه من در صحبتهایم از شاخه ای به شاخه دیگر پریده ام. هر چند که ممکن است خبرهای مهمی در این نامه نباشد، ولی مطمئنم که درک می کنی که نوشتن این نامه تمام لحظات بیکاری مرا در طی سه روز گذشته پر کرده است.

 

دوستدار گرفتارت

سالی مک براید

 

حاشیه: خانمی نیکوکار امروز صبح به اینجا آمد و گفت که می خواهد مسئولیت کودکی را در تابستان به عهده بگیرد. من یکی از بیمارترین، ضعیف ترین و محتاج ترین بچه هایمان را به او دادم. او به تازگی بیوه شده و می خواهد کاری سخت به عهده بگیرد. واقعا احساسات انسان را بر نمی انگیزد؟

 

 

شنبه بعد از ظهر،

 

جودی و جرویس عزیز

برادر جیمی (ای بابا... شما که همه، اسمتان با ج شروع می شود!) که من هزار جور نامه فدایت شوم و التماس آمیز برایش فرستاده ام، بلاخره برایمان هدیه ای فرساده. خودش هم آن را انتخاب کرده. ما حالا یک میمون داریم! نام او «جاوه» است.

 

بچه ها دیگر زنگ مدرسه را نمی شنوند. روزی که این جانور به اینجا رسید، همه بچه ها صف بستند و از مقابلش گذشتند و با او دست دادند. مثل اینکه سنگاپور بیچاره دیگر فراموش شده است. مثل اینکه از این به بعد برای شستشوی او پول هم باید بپردازم!

سدی کیت دیگر دارد کم کم منشی خصوصی من می شود. من او را وادار به فرستادن نامه های تشکر آمیز برای موسسه کرده ام. سبک نگارش و انشای او تحسین همه اعانه دهندگان ما را برانگیخته است. نامه هایش به نحوی است که جای پا برای هدیه بعدی می گذارد. تا حالا من فکر می کردم که خانواده کیلکوین از غرب وحشی ایرلند ظهور کرده اند، ولی حالا کم کم دارم به این فکر می افتم که سر سلسله ی آنها از «سامره» باشد. تو می توانی از روی نامه ای که او به «جیمی» نوشته و من آن را با این نامه برایت می فرستم، ببینی که این موجود جوان چه قلم توانایی دارد. بر این باورم که اقلا در مورد ثمره این درخت خوب نخواهد بود.

 

آقا جیمی خان

از میمونی که برامون فرستادین خیلی زیاد متشکریم. اسم اونو جاوه گذاشتیم. جاوه جزیره ای گرم وسط اقیانوسه که او اونجا توی لونه ای مثل یک پرنده به دنیا اومده. فقط بزرگتر از پرندس. اسم اونم از همین جزیره گرفتیم. اینها رو آقای دکتر گفته.

روز اول که او به اینجا رسید همه پسرا و دخترا با اون دست دادن و صبح بخیر گفتن. وقتی که دست میده اون قدر محکم دستمونو می گیره که آدم خنده اش می گیره. من اول می ترسیدم به او دست بزنم. حالا دیگه نمی تورسم و اجازه می دم تا روی شونه م بشینه و اگر بخواد دستاشو دور گردنم بندازه. صداش خیلی مسخره اس، مثل جیغ و داد میمونه. اگه دمشو بکشیم جیغش در می آد و عصبانی میشه.

ما از ته دل دوستش داریم. شما رو هم دوست داریم.

آقا «جیمی» دفعه بعدی که خواستین برامون هدیه بفرستین، لطفا یه فیل باشه. خب فکر کنم سرتونو درد آوردم.

 

دوستدار شما

سدی کیت کیلکوین

 

 

پرسی دو فورست ویترسپون هنوز به رهروان کوچولویش وفادار است. واقعا می ترسم اگر او را وادار نکنم که هر چند وقت یک بار مرخصی بگیرد جدا خسته شود. او نه تنها خودش وفادار باقی مانده بلکه نیروهای تازه ای را هم آورده است. او با اطرافیانش روابط اجتماعی خوبی دارد. شنبه شب گذشته دوتا از دوستانش را آورد که آدم های مهربانی بودند. آنها دور آتش خیمه ها نشستند و داستان های هیجان انگیزی تعریف کردند.

یکی از آنها که تازه از سفر دور دنیا برگشته، داستانهایی از شکارچیان سر ساراواک می گوید که مو را به تن انسان سیخ می کند. ساراواک منطقه باریک و کم وسعتی در شمال برنئو است. حالا دیگر آرزوی سرخپوستهای کوچولوی من این است که زودتر رشد کنند و به ساراواک بروند و در آبراهها دنبال شکارچیان سر بگردند. تمام دایرة المعارف های موسسه ما زیر و رو شده و حالا دیگر تک تک پسرها تاریخ، آداب و رسوم، آب و هوا، گیاهان گوناگون و قارچهای برنئو را می شناسند. فقط آرزویم این است که آقای ویترسپون دوستانی به ما معرفی کنند که در انگلستان، فرانسه و آلمان شکارچی سر بوده اند. این ممالک به شیکی ساراواک نیستند ولی برای فرهنگ عمومی مردم مفیدترند.

حالا ما یک آشپز جدید جدید داریم. هه هه این چهارمین آشپزی است که از زمان حکومت من در اینجا عوض شده است!

 

با مشکلات آشپزی و آشپزخانه نمی خواهم سرتان را درد بیاورم. همین قدر به مشا بگویم که این نوانخانه هیچ فرقی با یک خانواده معمولی ندارد. این آخری زنی سیاه پوست است. زنی چاق و گنده و خندان و سیه چرده مثل شکلات که از «کارولینا» ی جنوبی آمده است. از زمانی که این خانم پایش به اینجا رسیده، غذای ما چیزی نبوده جز شهد گیاهان. اسمش...فکر می کنی اسمش چیست؟ بله! سالی. قربان قدرت خدا. به او پیشنهاد کردم اسمش را عوض کند.

ـ ببین خانم جون. من این اسمو خیلی وقته که دارم. خیلی قبل از تو. حالا دیگه اگه یه اسم دیگه مثلا «مالی» صدام کنن حالیم نمیشه. بله خانوم جون سالی فقط و فقط به من برازنده س.

 

پس نام سالی رویش می ماند، ولی خب اقلا جای شکرش باقی است که اگر نامه ای برایمان برسد، با هم مخلوط نمی شوند، می دانی چرا؟ چون نام خانوادگی او به سادگی مک براید نیست. نام فامیلی او جانستون-واشنگتن است- با خط فاصله ای میان آن.

 

یکشنبه

می دانی جودی جان در این اواخر بازی تازه ای کشف کرده ایم آن هم پیدا کردن اسم های مستعار برای حنایی است. با آن سخت گیریش می شود، کاریکاتورهای خوبی از او کشید. همین الان چندتا اسم مستعار برایش یافتیم. اسم انتخابی پرسی، میرزا قلمدون است.

 

میرزا قلمدون که هست مغرور و کبیر

توی کله اش هست مغز بی نظیر

 

خانم اسنیث او را «اون مرد» صدا می زند و بتسی هم اسمش را ( در غیابش) دکتر کبد ماهی گذاشته. اسم محبوب من دکتر مک فرسان کلان گلاتی آنگوس مک کلان است. ولی سدی یکت با طبع شعری که دارد با انتخاب اسم او، دست همه ما را از پشت بسته است. او اسم آقای دکتر را «جناب یک روز به زودی» گذاشته. اصلا فکر نمی کنم که آقای دیکتر تا به حال به جز یک بار در عمرش شعری سروده باشد. ولی تمام بچه های نوانخانه این یک شعرش را از بر شده اند:

 

یک روز به زودی ای دختر ماه

اتفاقی خوش می افتد از بهر شما

دختر خوبی باش و این پند شنو

با لب خندان به سوی روغن ماهی شو

و از آن پس برای پاداش

آب نبات نعنایی برگیر و بجو

 

امشب قرار است من و بتسی به مهمانی شام آقای دکتر برویم و جدا که با شور و اشتیاق در انتظار دیدن داخل این عمارت دلگیر هستیم. آقای دکتر هرگز نه درباره خودش و گذشته اش و نه هرکسی که نوعی مربوط به او باشد با ما صحبت نکرده. او مثل مجسمه ای است که صاف ایستاده و زیرش نوشته شده.«ع ل م». بدون هیچ نشانی از محبت معمولی یا عواطف یا ضعف اخلاقی. البته به جز عصبانیت.

من و بتسی برای اینکه بدانیم گذشته او چیست، از کنجکاوی جانمان به لبمان رسیده است. ولی بگذار فقط داخل آن خانه بشویم آن وقت با شم کاراگاهی که داریم همه چیز برایمان آشکار می شود. تا زمانی که دروازه آن خانه توسط مک گورک ترسناک محافظت می شد اما حتی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشتیم ولی حالا... قربان قدرت خدا، در خانه به دلخواه خودش باز شده است.

 

ادامه دارد

س مک ب

 

 

دوشنبه

 

جودی جان

دیشب به مهمانی شام آقای دکتر رفتیم. من و بتسی و ویتراسپون. جدا که واقعه شاد زودگذری بود، باید بگویم که ماجرا ابتدا در جو سنگینی شروع شد.

داخل خانه این مرد درست مثل بیرون آن است. هرگز در عمرم اتاق ناهار خوری با این رنگ ندیده بودم.

رنگ دیوارها و کف پوش ها و حاشیه پرده ها همه و همه سبز سیر غلیظ بود. چند تکه ذغال در بخاری دیواری که از سنگ مرمر سیاه ساخته شده بود، دود می کرد. تمام اسباب و اثاثیه خانه تا سر حد امکان سیاه بود. تزئینات خانه عبارت بود از دو تابلو قلم کاری شده درون قابی از فلز سیاه رنگ. «پادشاه دره» و «گوزن نری در خلیج».

ما خیلی سعی کردیم تا سر حال و بشاش باشیم ولی خدای من شام خوردن در آنجا مثل شام خوردن در یک مقبره خانوادگی بود!

خانم «مک گورک» که لباسی از آلپاکا به تن داشت و پیشبند سیاهی به دور کمرش بسته بود دور و بر میز پرسه می زد و خوراکیهای سرد و سنگین را می گرداند. او آن قدر محکم قدم بر می داشت که انگار تمام ظرفهای نقره داخل بوفه از قدمهایش می لرزیدند.

دماغش بالا و دهانش پایین افتاده بود. به طور کلی او با این گونه تفریحات برای اربابش موافق نیست و می خواهد مهمانها را آن قدر ناامید کند که بار دیگر از پذیرفتن دعوت شام صرف نظر کنند.

حنایی کم و بیش متوجه شده که در خانه اش یک اشکال وجود دارد و برای شادتر کردن خانه در این گونه مجالس او ده ها شاخه گل سفارش داده بود؛ عالیترین انواع گل صورتی رنگ چای، گل سرخ و لاله های قرمز و زرد.

مک گورک همه آنها را تا سر حد امکان و چسبیده به هم توی کوزه آبی رنگ طاووسی چپانده و وسط میز جا داده بود. آن کوزه به قدری بزرگ می نمود که انگار پیمانه ای سی و شش لیتری است. وقتی من و بتسی آن شاهکار هنری را دیدیم همه آداب و رسوم را از یاد برده و به متلک گویی پرداختیم، ولی دکتر خودش آنقدر معصومانه از این ابتکار خدمتکارش در اتاق ناهار خوری خوشحال بود که ما دیگر حرفی نزدیم و در عوض ترکیب رنگهای شاد گلها را ستودیم.

لحظه ای بعد از اتمام شام، با عجله به طرف قسمتی از خانه که قدرت خانم مک گورک در آن نفوذ نداشت و خصوصی بود، رفتیم.

هیچ کس حق ورود به کتابخانه یا دفتر یا آزمایشگاه آقای دکتر را ندارد غیر از «له ویلن» که برای نظافت به آنجا می رود. او مردی کوتاه قد و عجیب و غریب است با پاهای پرانتزی که آمیخته ای استثنایی از یک خدمتکار و یک راننده می باشد.

کتابخانه دکتر که البته خیلی هم شاد نیست برای خانه یک مرد معمولی بد نیست. کتابها از کف زمین تا سقف چیده شده اند و روی میزها و کف زمینحتی روی طاقچه بخاری دیواری هم مالامال از کتاب است. تقریبا پنج صندلی چرمی گود در اطراف پخش شده اند و فکر می کنم کف پوش یک فرش یا نظیر آن باشد. یک بخاری دیواری دیگر با طاقچه ای ساخته شده از مرمر سیاه هم هست که در داخل آن آتش در حال جرقه زدن است.

خرت و پرت هایی از قبیل یک پلیکان خشک شده، درنایی که قورباغه ای در دهان دارد، یک راکون که روی کنده ای نشسته و یک ماهی که با روغن جلا براق شده در آنجا هست. بوی ضعیف چیزی مثل ید در هوا به مشام می رسد.

آقای دکتر خودش در قهوه جوش قهوه درست کرد و بعد خدمتکار مزاحم را رد کردیم. دکتر نهایت تلاشش را کرد تا یک مهماندار تمام معنی و عاقل باشد. ضمنا باید یادآور شوم که کلمه دیوانگی حتی یک بار هم به زبان نیامد. مثل اینکه حنایی در اوقات فراغتش ماهیگیری می کند. حنایی و پرسی شروع کردند به گفتن داستان هایی درباره ماهی آزاد و ماهی قزل آلا. بعد حنایی مجموعه طعمه های ماهی خود را که حشرات بودند، به ما نشان داد و بلاخره با دست و دلبازی یک ماهی «سیلور دکتر» و یک ماهی «جک اسکات» را که از استخوان های آنان نوعی گیره سر برای خانمها می سازند، به ما هدیه کرد. آن گاه رشته سخن را به شکار در بیشه زارهای اسکاتلند کشید. سپس داستان گم شدنش را برایمان نقل کرد و گفت که آن شب را در هوای آزاد و لابه لای بوته ها سر کرده است.

شکی نیست که قلب حنایی برای بلندی ها می طپد.

از این می ترسم که نکند من و بتسی درباره او اشتباه قضاوت کرده باشیم. هرچند که صرف نظر کردن از این ایده جالب مشکل است ولی به هر حال این امکان هم هست که اصلا جرمی مرتکب نشده باشد. حالا فکر می کنیم که او در عشق شکست خورده است!

لعنت به من که حنایی طفلکی را مسخره می کنم، چون علی رغم سخت گیری و سردی که در وجودش هست، مردی احساساتی است. فکرش را بکن؛ بعد از خستگیهای یک روز کاری به خانه بیاید و در تنهایی مطلق در گوشه ای از آن اتاق ناهارخوری دلگیر شام بخورد! فکر می کنی اگر چندتا از هنرمندانم را برای تزئین دیوارهایش به آنجا بفرستم تا خرگوشها را دور آن نقاشی کنند، روحیه اش بهتر شود؟

 

مثل همیشه با عشق

سالی

 

 

 

 

نام کتاب: دشمن عزیز

نام اصلی کتاب: Dear Enemy

نویسنده: جین وبستر

برگردان به فارسی: مهرداد مهدویان

تعداد صفحات: 343

تایپ شده توسط: خانم گل

 

رمان دشمن عزیز کتابی نوشته جین وبستر نویسنده کتاب مشهور بابا لنگ دراز می‌باشد. کتاب بابا لنگ دراز به نوعی جلد اول کتاب دشمن عزیز می‌باشد. این کتاب در ایران با ترجمه مهرداد مهدویان توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده.

 

درباره نویسنده:

خانم آلیس جین چندلر وبستر معروف به جین وبستر در بیست و چهارم ماه ژوئیه سال ۱۸۷۶ در نیویورک و در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. او دوران مدرسه را با شور و اشتیاق ویژه ای در مدرسه «والسا» گذراند. جین در همان سالها داستان های زیادی نوشت که تحت عنوان « آثار جین» در انتشاراتی پدرش به چاپ رساند. پدر جین یکی از ناشران معتبر آن روزگار نیویورک بود و دایی اش « مارک تواین» نویسنده معروف آثار ارزشمندی چون « هاکلبری فین»، «شاهزاده و گدا» و « تام سایر» بود. از این رو، جین کمک های بسیاری از پدر و دایی اش برای رشد و پرورش فکر و ذهن و تخیلا تش گرفت. « جین» از دوران نوجوانی تحت تاثیر داستان ها و نوشته های مارک تو این، قرار داشت و علا قه و استعداد بسیار زیادی برای نوشتن در خود احساس می کرد.

 

خلاصه داستان:

پس از ازدواج جود ابوت با جرویس پندلتن، مادام لیپت، مدیر نوانخانه ژان گریر از کار اخراج و سالی مک براید، صمیمی ترین دوست جودی ابوت برای این سمت انتخاب می‌شود. این کتاب نامه‌های سالی مک براید به جودی ابوت است که از اتفاقات و اندرحواشی نوانخانه برای او می‌گوید. منظور از دشمن عزیز دکتر رابین مک‌ری پزشک نوانخانه‌است که دوشیزه مک براید برای لج و لجبازی این نام را روی او نهاده‌است.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد