http://uploadcenter.khanoomgol.com/results/20131011001818_41JDAE3SK7L.jpg
دشمن عزیز - جین وبستر (14)
از نوانخانه جان گریر
15 فوریه
جودی جان
یک هفته تمام سدی کیت مشغول نوشتن نامه کریسمس برای تو بوده است. او دیگر برای من حرفی باقی نگذاشته است که برایت بنویسم. وای خدا جون چقدر خوش گذشت. گذشته از همه هدایا و تفریحات و خوردنی های فراوان، بر پشته های علف، علف سواری کردیم. بعد از آن هم سرسره روی یخ و آب نبات کشی و...
نمی دوانم می شود این یتیمان کوچولو را دوباره به زندگی عادیشان بازگرداند یا نه.
از آن شش هدیه ای که فرستادی متشکرم. از همه آنها خوشم آمد مخصوصا از عکس جودی دوم. آن تک دندانی که دارد، زیبایی لبخندش را چند برابر کرده است.
از این که بشنوی هتی هیفی را به یک خانواده کشیش سپرده ام، خوشحال می شوی. چقدر آدم های خوبی هستند وقتی که موضوع فنجان مقدس عشای ربانی را به آنها گفتم، ککشان هم نگزید. آنها «هتی» را به عنوان هدیه کریسمس به خودشان تقدیم کردند و با خوشحالی هر چه تمام تر در حالی که دست «هتی» در دست پدر جدیدش بود، از اینجا رفتند.
دیگر بیشتر از این سرت را درد نمی آورم. البته دلیل اصلیش این است که پنجاه تا از بچه ها دارند نامه های تشکرآمیز برایت می نویسند و طفلکی عمه جودی موقع رسیدن کشتی بخار حامل نامه ها، زیر کوهی از نامه غرق خواهد شد.
عشقم را به پندلتون ها تقدیم می دارم.
سالی مک براید
حاشیه: سنگاپور به توگو درود می فرستد و از اینکه گوش او را گاز گرفته است، پشیمان است.
از ن ج گ
سی ام دسامبر
گوردون جان
وای... الان داشتم ناراحت کننده ترین کتابی را که می شود فکرش را کرد، می خواندم. من دیروز سعی کردم قدری فرانسه صحبت کنم ولی چیز خوبی از آب در نیامد. پس تصمیم گرفتم تا زبان فرانسه را کاملا فراموش نکرده ام کمی تمرین کنم. دکتر اسکاتلندی ما به طور خیر خواهانه ای آموزش علمی مرا متوقف کرده به همین دلیل زمان فراغتم کمی بیشتر شده است. از بخت بد شروع به خواندن کتاب نوما رومستان اثر آلفونس دوده کردم. خواندن چنین کتابی برای دختری که نامزد سیاست مدار دارد، واقعا آزار دهنده است.
گوردون جان حتما آن را بخوان و ساعیانه شخصیتت را از شخصیت نوما جدا کن، کتاب، داستان زندگی یک سیاستمدار است که به طرزی وحشتناک جذاب و پرستیدنی است (مثل تو). چه کسی می تواند مثل تو با شد که همه بپرستندش (جز تو) چه کسی روشی متقاعد کننده در صحبت داشته و سخنرانی هایی بسیار جالب می کند ( باز هم مثل تو) همه او را می ستایند و به همسرش می گویند:«عجب زندگی شیرینی با او دارید البته با شناخت صمیمیتی که از آن مرد خوشگل داریم.»
ولی باید بدانی وقتی که این مرد به طرف خانه و همسرش می آمد خیلی هم جالب نبود. او فقط موقعی جالب بود که تماشاگرانی داشت و برایش کف می زدند.
او سر هر اتفاق معمولی و با هر کس و ناکسی مشروب می خورد آن وقت شاد می شد و با همه صمیمی و دوست بود. بعد که مستی از سرش می پرید عبوس و تیره و کسل به خانه باز می گشت. حرف اصلی کتاب این است:«توی خانه دیو هستی و خارج از خانه فرشته».
من دیشب تا ساعت 12 داشتم می خواندم و باید صادقانه بگویم آن قدر ترسیدم که خوابم نمی برد. می دانم عصبانی می شوی ولی گوردون عزیز به راستی و حقیقتا در این داستان واقعیت آزمایش شده ای وجود دارد که انسان را به تفکر وا می دارد. اصلا منظورم این نبود که دوباره به آن قضیه بد بیستم اوت رجوع کنم. من و نو به اندازه کافی درباره آن حرف زده ایم ولی خودت هم خوب می دانی که باید کمی بیشتر مراقبت باشم و من اصلا از این موضوع خوشم نمی آید. دلم می خواهد نسبت به مردی که می خواهم با او ازدواج کنم حس اعتماد و ثبات داشته باشم و اصلا دوست ندارم با حالتی مضطرب، منتظر آمدن او به خانه شوم.
نوما را برای خودت هم که شده بخوان تا بتوانی نقطه نظرهای یک زن را بفهمی. من اصلا صبور و فروتن و زجرکش نیستم ولی خب از اینکه در صورت خشم فراوان چه توانایی هایی خواهم داشت، کمی می ترسم. قلب و دل من باید در حالتی باشد که بتواند آن را به ثمر برساند. وای، پروردگارا جدا دلم می خواهد که ازدواج ما به ثمر برسد.
لطفا مرا از بابت نوشتن تمام این چرندیات ببخش. اصلا منظورم این نیست که تو در زمره مردان «در خانه دیو و در بیرون فرشته» هستی. موضوع این است که من دیشب اصلا نخوابیدم و حالا حس می کنم که دور چشمانم گود افتاده است.
آرزومندم سال آینده، سالی مملو از خوشی و خوشبختی و آرامش برای هر دوی ما باشد.
مثل همیشه
س
1 ژانویه
جودی جان
چیزی بسیار عجیب و غریب اتفاق افتاده است و من نمی دانم که واقعا اتفاق افتاده یا من فقط خواب دیده ام.
موضوع را از اول برایت می گویم و فکر می کنم بهتر باشد این نامه را پس از خواندن بسوزانی. اصلا خوب نیست آقا جرویس این نامه را بخواند.
یادت می آید درابره «توماس که هو» برایت نوشته بودم که ماه ژوئن گذشته خانواده ای برایش پیدا کردیم؟ والدین او هر دو الکلی بودند و مثل اینکه این پسر در کودکی به جای شیر، با آبجو پرورده شده است. او در نه سالگی وارد ن ج گ شد. با بررسی پرونده اش که از قبل یادداشت شده است، دو بار مست کرده. یک بار آبجویی که از یک کارگر دزدیده و خورده و بار دیگر (مست کامل) با براندی آشپزخانه!
می دانی با چه اضطراب و دلشوره ای برایش خانواده ای یافته ایم؟ ما به آن خانواده هشدار هم دادیم (کشاورزان با ایمان و سختکوشی بودند) و برایشان آرزوی موفقیت کردیم.
دیروز تلگرافی از آن خانواده به دستم رسید حاکی از این که دیگر او را نمی خواهند. از من خواسته بودند که برای بازگرداندنش که با قطار ساعت شش می رسد به آنجا بروم. «ترنفلت» به ایستگاه راه آهن رفت ولی از پسرک خبری نبود. من شبانه تلگرافی برایشان فرستادم و از آنها علت را جویا شدم.
آن شب دیرتر به رختخواب رفتم. می خواستم میز تحریرم را مرتب کنم و خودم را برای رویارویی با سال جدید آماده سازم.
حدود ساعت دوازده بود که متوجه شدم دیروقت است و من خیلی خسته ام. داشتم آماده رفتن به بستر می شدم که یکهو متوجه شدم کسی دارد روی در می کوبد. سرم را از پنجره بیرون آوردم و پرسیدم کیست؟
صدایی لرزان جواب داد:«من هستم. تامی که هو»
پایین رفتم و در را برایش باز کردم. فکرش را بکنم آن جوان شانزده ساله کاملا مست تلو تلو خوران به درون افتاد. خدا را شکر که پرسی ویترسپون در دسترس بود و دیگر در آن خیمه های سرخپوستی زندگی نمی کرد. او را پیدا کردم پسرک را بلند کردیم و با هم به اتاق مهمانان بردیم. این تنها اتاق مستقل این ساختمان است. من به آقای دکتر تلفن کردم. متاسفانه او روز سخت و طولانی را پشت سر گذاشته بود ولی آمد. وای که چه شب وحشتناکی را گذراندیم. بعدا فهمیدیم که پسرک همراه چمدانش یک شیشه مرهم رقیق که متعلق به صاحب کارش بوده است آورده است. نصف آن شیشه الکل و نصف دیگرش مایع الکلی تقطیر شده از پوست درخت «گورکن» بود و «تامی» در طول سفرش با این مایع تجدید قوا می کرده است!
حالش طوری بود که فکر می کردم نتوانیم او را داخل ساختمان ببریم و جدا می خواستم که این طور شود. اگر من یک طبیب بودم به منظور سلامت جامعه او را به همان حال می گذاشتم. ولی باید می دیدی حنایی چه کرد. آن غریزه وحشتناک نجات زندگانی یکباره در او عود کرد و با تمام ذرات وجودش با آن جنگید.
من قهوه سیاه درست کردم و هر کاری از دستم بر می آمد، انجام دادم ولی شرایط بسیار درهم برهم بود. به همین دلیل من آن دو مرد را برای حل قضیه رها کردم و به اتاقم بازگشتم. سعی نکردم توی رختخوابم بروم، چون ترسیدم دوباره مرا بخواهند.
دور و بر ساعت چهار حنایی به کتابخانه ام آمد و گفت پسرک خوابیده و برای اینکه تنها نباشد پرسی تختخواب تاشویش را برداشته و برای خوابیدن به همان اتاق رفته است.
طفلکی حنایی به طرز خاصی رنگ پریده و فرسوده و تمام شده به نظر می رسید.
داشتم نگاهش می کردم که به فکرم رسید او چگونه سرسختانه برای نجات جان مردم کار می کند و نه برای نجات جان خودش. به آن خانه ملالت بار خالی از هر گونه شادی فکر کردم و آن حادثه دردناکی که در گذشته اش وجود داشت.
به نظرم رسید همه کینه هایی که از او به مرور زمان در ذهنم انباشته ام، از بین رفته است و موجی از احساسات وجودم را پر کرده.
دستم را به طرفش دراز کردم او هم دستش را به طرف من آورد. بکهو نفهمیدم چه شد که ما در کنار هم بودیم. او دستهای مرا شل کرد و روی صندلی راحتی بزرگی که آنجا قرار داشت نشاند و گفت:«خدایا! سالی فکر می کنی قلب من از آهن ساخته شده است؟» این را گفت و بیرون رفت.
من همانجا روی صندلی خوابم برد. وقتی چشمانم را گشودم، نور آفتاب رویم پهن شده بود و جین مبهوتانه بالای سرم ایستاده بود.
امروز ساعت یازده صبح او برگشت و خیلی سرد، بدون کوچکترین حرکت چشم توی چشمانم نگاه کرد و گفت که «توماس که هو» باید هر دو ساعت یک بار شیر داغ بنوشد و لکه های روی لوزه مگی پیترز باید بازدید شود.
حالا ما سر جای قبلی خود برگشته ایم و من نمی دانم آن یک دقیقه شب گذشته را خواب دیده ام یا واقعیت داشت.
خیلی بامزه می شود اگر من و حنایی متوجه شویم که داریم عاشق همدیگر می شویم.نه؟ او با وجود داشتن یک زن خوب در تیمارستان و من با وجود داشتن یک نامزد کله شق در واشنگتن. فکر می کنم بهترین کاری که در حال حاضر می توانم بکنم، این است که درجا استعفا بدهم و به خانه بازگردم تا بتوانم برای چند ماهی آنجا مستقر شوم و مثل هر دختر نامزددار خوب، بنشینم و حروف س مک ب را روی سفره ها و رومیزی گلدوزی کنم.
باز هم با صراحت اعلام کی نم که بهتر است آقا جرویس این نامه را نخواند. می دانی چه باید بکنی؟ نامه را ریز ریز کن و ریزه ها را در دریای کارائیب بریز.
سالی
سوم ژانویه
گوردون گرامی
حق داری آزرده خاطر باشی. خود من هم می دانم که نویسنده خوبی برای نامه های عاشقانه نیستم. می دانم اگر نیم نگاهی به مکاتبات الیزابت بارت و رابرت براونینگ بیندازم، متوجه می شوم که گرمی شیوه نگارش من هنوز به حد مطلوب نرسیده است. ولی می دانی گوردون جان، تو از مدتها قبل ازن مسئله را فهمیده بودی که من آدمی احساساتی نیستم. شاید بتوانم جمله های فراوانی بنویسم مثل این:« در هر لحظه بیداری، تو در ذهن منی » و یا «پسر عزیزم من فقط هنگامی زنده ام که تو پهلویم هستی » ولی خب این حرفها از طرف من نمی توانند واقعیت داشته باشند. تو به طور کامل نمی توانی ذهن مرا پر کنی، در حالی که 107 کودکم می توانند. اگر تو در کنارم باشی یا نباشی به راحتی احساس زنده بودن می کنم. تو که مطمئنا نمی خواهی من بیشتر از آنچه احساس دلتنگی می کنم وانمود کنم. ولی من حقیقتا دوست دارم تو را بببینم. خودت هم این را خوب می دانی. وقتی که به دیدارم نمی آیی مایوس می شوم. من به راستی اخلاقیات جذاب تو را ستایش می کنم ولی پسر جان من که نمی توانم احساساتم را فقط روی کاغذ بیاورم. همین.
همیشه فکرم این است که گاهگاهی که تو نامه ای در پذیرش هتل برایم می گذاری، خدمتکار هتل چگونه نامه را باز می کند و می خواند. احتیاجی ندارد گلایه کنی که تو همیشه آنها را همراه با قلبت برایم می فرستی چون به خوبی می دانم که این کار را نمی کنی.
اگر نامه قبلی ام احساساتت را جریحه دار کرده است، مرا ببخش. از زمانی که به این نوانخانه قدم گذاشته ام، درباره مشروبخواری به راستی حساس شده ام. می دانم تو هم هستی آخر تو هم اگر به جای من بودی این احساس را داشتی. می دانی چندتا از جوجه هایم که ثمره زشت پدر و مادر مشروبخوار هستند چقدر رنج می برند و خودشان هم می دانند که تا آخر عمرشان از شانس مساوی با بقیه افراد جامعه برخوردار نخواهند بود. نوانخانه ای مثل اینجا را وقتی که به گوشه و کنار آن نگاه می کنی، نمی توانی بدون داشتن افکار وحشتناک اداره کنی. متاسفانه می دانم، بله می دانم که حق داری بگویی زنی که می داند چطور نمایشی ساختگی از به اصطلاح بخشیدن یک مرد را نشان دهد و هیچ گاه نگذارد قضیه پایان پذیرد، زنی بدجنس است. خب گوردون جان من اصلا درک صحیحی از لغت بخشایش ندارم. به طور قطع معنی فراموش کردن را نمی دهد چون این یک مرحله فیزیولوژیکی است که با اراده انسان انجام نمی گیرد و غیر ارادی است.
ما همگی مجموعه ای از خاطرات داریم که دوست داریم با خوشحالی آنها را به دست فراموشی بسپاریم ولی موضوعاتی هستند که خود به خود در ضمیر انسان می مانند. اگر معنی بخشیدن این است که درباره آن سخن نگویی، بدون تردید من قادر به انجام دادنش هستم ولی همواره محبوس کردن خاطره ای زشت در ذهن کار عاقلانه ای نیست، چون آن خاطره در درونت می روید و می روید و تمام بدنت را فرا می گیرد.
اوه عزیزم از گفتن تمام این حرفها منظور خاصی نداشتم. من فقط می خواهم شاد باشم. یعنی آن سالی شاد و راحت ( و به نوعی سبکسر ) که تو دوست داری ولی می دانی گوردون جان من طی سال گذشته به مقدار زیادی «واقعیات» دست یافته ام و متاسفانه باید به عرضت برسانم که حالا من با آن دختری که تو عاشقش شدی، کاملا فرق دارم. من دیگر موجود جوان و شادی نیستم که دارد با زندگیش بازی می کند. حالا کاملا می دانم موضوع چیست و این به آن معناست که من نمی توانم همواره در حال خندیدن باشم.
می دانم که این یک نامه شیطانی و دردناک دیگر است، درست به وحشتناکی قبلی و شاید هم بدتر، ولی دلم می خواست می دانستی که چه بلایی به سرمان آمده است. یک پسر شانزده ساله با توارثی نگفتنی خودش را به وسیله یک مخلوط نفرت انگیز که مرهم کبودی است تقریبا مسموم کرده است. سه روز تمام ما مشغول او بودیم و حالا کاملا مطمئنیم که او برای جبران مافات دوباره این کار را خواهد کرد «دنیای خوبی است ولی آدمهایی که توش زندگی می کنن اونو بد می کنن.» خواهشمندم این گفته اسکاتلندی را ندیده بگیر. از ذهنم پرید.
همه چیز را ببخش.
سالی
11 ژانویه
جودی جان
امیدوارم از دو پیغامی که برایت فرستادم زیاد به تنت لرزه نیفتاده باشد. بهتر بود صبر می کردم تا اولین خبر به وسیله نامه به دستت برسد تا بتوانم جئیات را بیان کنم ولی ترسیدم نکند خبر را از جای دیگری بشنوی. می دانی جودی جان همه چیز خیلی دردناک و وحشتناک است. ولی کسی از بین نرفت فقط یک حادثه جدی اتفاق افتاد. از این فکر که با وجود 107 کودک خفته در این ساختمان ناامن قضیه می توانست جدی تر باشد، تنمان می لرزد. آن پله های فرار کاملا بی استفاده بود چون باد به طرفش می وزید و آتش را در آن شعله ورتر می کرد. ما همه را با استفاده از پلکان مرکزی نجات دادیم. من از ابتدای ماجرا برایت می گویم و همه داستان را تعریف می کنم.
تمام روز جمعه باران باریده بود و شکر خدا که تمام سقفها نم برداشته بودند. نزدیک شب بود که یخبندان شد و باران به بوران و برف تبدیل شد. حدود ساعت ده من به رختخواب رفتم که باد داشت به شدت از سمت شمال غربی می وزید و هر چیز سستی را که در ساختمان قرار داشت می لرزاند و به صدا در می آورد. تقریبا ساعت دو بود که ناگهان با تابیدن نوری شدید به چشمانم از خواب پریدم. به طرف پنجره دویدم و درشکه خانه را دیدم که در دود غرق شده بود و بارانی از آتش به طرف ضلع شرقی جرقه می زد. من به سمت حمام دویدم و سرم را از پنجره بیرون بردم. می توانستم سقف شیرخوارگاه را ببینم که از روی آن شعله به چندجای دیگر زبانه می کشید.
خب عزیزم، قلبم داشت از کار می افتاد فکرم به طرف آن هفده نوزادی معطوف شد که زیر آن سقف خوابیده بودند. یک لحظه نفسم از کار ایستاد. به زحمت توانستم زانوهایم را از لرزیدن باز دارم. با آخرین سرعت در حالی که کت مخصوص اتومبیل رانی خود را بغل گرفته بودم، به سمت سرسرا دویدم. در اتاقهای بتسی و دوشیزه ماتیوس و دوشیزه اسنیث را کوبیدم. در همان زمان آقای ویتراسپون که با نور شعله ها بیدار شده بود، لرزان و سه پله یکی در حالی که سعی می کرد پالتویش را تنش کند از پله های پایین آمد. من فریاد زدم: «همه بچه ها را اتاق ناهارخوری ببرید. اول نوزادان... من زنگ خطر را می زنم.»
او با عجله به طبقه سوم رفت. من به طرف تلفن دویدم تا با مرکز تماس بگیرم. وای خدا جون تصور می کردم هرگز نتوانم این کار را بکنم. تلفن بوق آزاد می زد.
گفتم:«نوانخانه جان گریر دارد می سوزد. زنگ خطر را بزنید و تمام دهکده را بیدار کنید ضمنا 505 را هم برایم بگیرید.»
ظرف یک ثانیه دکتر پشت خط آمد. شاید من از شنیدن صدای آرام و بی هیجانش آن قدرها هم خوشحال نبودم.
گریه کنان گفتم:« آتش، آتش. سریع بیا و هر کسی را که می توانی با خودت بیاورد.»
ـ ظرف پانزده دقیقه آنجا هستم. وانها را پر از آب کنید و همه پتوها را در آنها بریزید.
و گوشی را گذاشت.
من سراسیمه به سرسرا برگشتم. «بتسی» داشت زنگ خطر را می زد. «پرسی » از قبل سرخپوستها را از خوابگاه های «ب» و «ث» بیرون آورده بود.
اولین فکر ما خاموش کردن آتش نبود بلکه بردن بچه ها به محلی امن بود. از بخش «ج» شروع کردیم و از تختی به تخت دیگر رفتیم و هر کودک را با یک پتو که دم دستمام می آمد چنگ می زدیم و او را به سمت در می بردیم. دهم در سرخپوستها محموله را از دستمان می گرفتند و پایین می بردند. اتاق پر از دود بود ولی کودکان آن قدر خواب آلود بودند که به زحمت می توانستیم سرپا نگهشان داریم.
ساعتهای بعد من برای چندمین بار از لطف خداوند و از پرسی ویترسپون به خاطر آن تمرین های اطفاء حریق که هفته ای یک بار انجام می دادیم، تشکر کردم.
بیست و چهارتا از پسرهای بزرگمان با مدیریت او هرگز از کار غافل نشدند. آنها به چهار قبیله تقسیم شدند و هر کدام سر پست خود رفتند. دو قبیله به پاکسازی خوابگاه ها از کودکان و آرام کردن بچه های وحشتزده پرداختند. یک قبیله مسئولیت وصل کردن شیلنگ به منبع آب تا رسیدن ماموران آتش نشانی را به عهده گرفتند و بقیه هم مشغول جمع آوری اثاثیه شدند. آنها ملافه ها را کف راهرو پهن می کردند و محتویات تمام کشو ها و گنجه های لباس را در آن ریختند و به صورت بقچه از پله ها پایین بردند. تمام لباسها به جز آنهایی که بچه ها روز گذشته پوشیده بودند، نجات پیدا کردند و همچنین بیشتر خرت و پرت های کارمندان. ولی تمام لباس ها و رختخواب و تمام اسباب و اثاثیه بخش های «ج» و «ف» سوختند. آخر می دانی آن دو اتاق آن قدر پر از دود بودند که بعد از نجات آخرین بچه صلاح در این بود که وارد آنها نشویم.
وقتی که دکتر با له ولن و دو تا از همسایه هایش رسیدند، ما داشتیم بچه های آخرین خوابگاه را به آشپزخانه که دورترین نقطه به آتش بود، متنقل می کردیم.
جوجه های بیچاره ام بیشترشان پابرهنه بودند و دورشان پتو پیچیده یودند. وقتی آنها را بیدار می کردیم و می گفتیم که لباسهایشان را هم بردارند در آن لحظه وحشتناک تنها فکرشان فقط در رفتن از آنجا بود.
حالا دیگر تمام راهرو ها آن قدر پر از دود شده بود که ما به سختی می توانستیم نفس بکشیم. به نظر می رسید تمام ساختمان در آتش می سوزد هر چند که باد در جهت غرب می وزید.
بلافاصله یک خودرو که در آن مستخدمان کلوپ نولتاب قرار داشتند سر رسید و همگی به خاموش کردن آتش پرداختند. مامورین آتش نشانی تا ده دقیقه پس از این موضوع نیامدند. می دانی جودی جان آنها فقط اسب دارند و ما سه مایل با جاده ای ناهموار با دهکده فاصله داریم. چه شب وحشتناکی بود. سرد با برف و بوران و باد چنان می وزید که انگار می خواهد انسان را به زمین بکوبد.
مردها روی سقف رفتند و با استفاده از کفش های مخصوص که از سر خوردنشان جلوگیری می کرد، شروع به کار کردند. آنها با استفاده از پتوهای خیس جرقه ها را خاموش کردند. و مثل قهرمان داستانها با چند ضربه منبع آب را خرد کردند و آب منبع مثل فواره روی آتش پاشیده شد.
در این میان آقای دکتر مسئولیت حفاظت از بچه ها را به عهده گرفت. اولین فکری که به سرمان زد بیرون بردن بچه ها و رساندن آنان به جای امن بود. چون اگر قرار بود تمام ساختمان بسوزد و از بین برود، بردن کودکان به خارج از ساختمان در آن باد وحشتناک در حالی که فقط با یک لباس خواب لای پتو پیچیده شده اند، کاری عاقلانه نمی نمود.
حالا دیگر چند خودرو پر از آدم رسیدند و ما از آنها تقاضا کردیم ماشین ها را در اختیارمان بگذارند. خدا را شکر که کلوپ نولتاب در طی تعطیلات آخر هفته باز بود و مهمانی شامی به مناسبت شصت و هفتمین سال تولد صاحب کلوپ برپا بود. او یکی از اولین کسانی بود که خود را به محل حادثه رساند و خوشبختانه تمام ساختمان کلوپ را در اختیار ما گذاشت. آنجا نزدیک ترین محل برای پناهنده شدن ما بود و بلافاصله تعارفش را پذیرفتیم.
بیست تا از کوچکترین بچه ها را دسته دسته داخل ماشین قرار دادیم و به سمت کلوپ روانه کردیم. مهمانها که از قبل لباسهای خود را با هیجان پوشیده بودند که در خاموش کردن آتش کمک کنند، با مهربانی هر چه تمام تر بچه ها را پذیرفتند و آنها را توی رختخواب های خودشان خواباندند. می دانی، بچه ها کل اتاقهای عمارت را پر کردند ولی آقای رایمر ( نام خانوادگی صاحب نولتاپ ) به تازگی یک انبار با روکش گچ با توقفگاهی در کنارش به عمارت افزوده بود که تا ما به آنجا رسیدیم، به خوبی برای ما گرم شده بود.
پس از اینکه نوزادان در عمارت جا گرفتند، مهمانهای خوش قلب مشغول به کار شدند و انبار را برای پذیرایی از کودکان بزرگتر آماده کردند. آنها کف انبار را با یونجه پوشاندند و پتوها را کف آن پهن کردند و سی تا از بچه ها را درست مثل سی تا گوساله به ردیف روی آن خواباندند. دوشیزه «ماتیوس» همراه با یک پرستار شیر داغ پخش می کردند و ظرف نیم ساعت کوچولوهایمان با راحتی هر چه تمام تر، همانطور که قبلا بودند در بسترهایشان خوابیده بودند. اولین سوال آقای دکتر هنگام ورود این بود:« بچه ها را شمرده اید؟ می دانید که همه شان اینجا هستند؟ »
من جواب دادم: « بله قبل از اینکه خوابگاه ها را ترک کنیم مطمئن شدیم که بچه ای باقی نمانده است.»
می بینی؟ ما که نمی توانستیم آنها را در آن وضعیت بشماریم. هنوز بیست پسر با سرپرستی ویترسپون داشتند برای نجات اسباب و اثاثیه کار می کردند و دختران بزرگتر داشتند گونی های پر از کفش را می گشتند تا بتوانند چند جفتی برای کوچکترها که پا برهنه و جیغ زنان این ور و آن ور می دویدند، پیدا کنند.
خب، پس از اینکه توانستیم هفت خودرو را پر از کودک روانه کنیم آقای دکتر ناگهان فریاد کشید: « هی، ببینم، آلگرا کجاست؟»
برای چند لحظه سکوتی مرگبار حکمفرما شد. کسی او را ندیده بود. یکباره دوشیزه «اسنیث» از جا پرید و جیغ بلندی کشید. بتسی شانه هایش را گرفت و کمی تکان داد و به خود آورد.
گویا دوشیزه اسنیث با خود فکر کرده بود که آلگرا دارد سرما می خورد. پس برای جلوگیری از سرما خوردگی او، تختش را از شیرخوارگاه که هوای تازه داشت به انباری برده و بعد هم او را فراموش کرده بود. خب عزیزم خودت می دانی که انباری کجاست. ما فقط با رنگ های پریده به هم خیره ماندیم. حالا دیگر بخش غربی از وسایل خالی بود و طبقه سوم هنوز داشت در آتش می سوخت. امکان زنده ماندن بچه کم بود.
دکتر اولین کسی بود که حرکت کرد. او پتوی خیسی را که روی کف سرسرا ولو شده بود قاپید و دوان دوان به سمت پله ها رفت. ما فریاد کشیدیم که برگرد چون این کار درست مثل خودکشی بود. اما او گوش نکرد و توی دود ناپدید شد. من بیرون پریدم و با فریاد مامور آتش نشانی را که روی سقف بود خبر کردم ولی پنجره انباری برای ورود او بسیار کوچک بود و آنها از ترس اینکه نکند جریان هوا آتش را تندتر کند آن را باز نکرده بودند. اصلا نیم توانم آنچه را که در ده دقیه بعدی به من گذشت توصیف کنم. پله های طبقه سوم با سقوطی وحشتناک فرو افتادند و پنج ثانیه پس از اینکه دکتر از آنجا عبور کرد سوختند. فکر می کردیم او را از دست داده ایم که ناگهان صدای فریاد مردمی که توی چمن ها جمع شده بودند بلند شد. دکتر برای ثانیه ای پشت یکی از پنجره های انبار زیر شیروانی ظاهر شد و خطاب به یکی از ماموریم آتش نشانی، فریاد کشید که نردبانی برایش بگذارند. بعد ناپدید شد. ما به این فکر می کردیم که نردبان هرگز به آنجا نخواهد رسید ولی آنها این کار را کردند. بعد دو تا از مردان بالا رفتند. باز شدن پنجره جریان هوا را شدت بخشیده بود و انگار که از حجم دودی که از آن بالا داشت بیرون می زد از پای درآمده بودند.
پس از لحظاتی که ابدی به نظر می رسید. دکتر که بسته ی سفیدی در دستش بود ظاهر شد. او بسته را به مردان تحویل داد و دوباره تلو تلو خوران از معرض دید پنهان شد.
اصلا نمی دانم که در چند دقیقه بعد چه اتفاقی افتاد. من که برگشتم و چشمانم را بستم.
به هر طریقی که بود آنها او را بیرون کشیدند و تا نصفه های نردبان پایین آوردند بعد او را از آنجا رها کردند تا سر بخورد و پایین بیاید. می بینی جودی جان او از بلعیدن دود زیاد بیهوش شده بود و نردبان یخ زده و لغزنده و به طور وحشتناکی شل و ول بود. وقتی که من دوباره چشمم را باز کردم دیدم او به پشت روی زمین افتاده و مردم دارند به هر سو می دوند. یک نفر فریاد کشید که به او تنفس مصنوعی بدهند. اول فکر کردند که مرده ولی آقای متکاف، دکتر دهکده او را معاینه کرد و گفت که فقط دوتا از دنده ها و ساق پایش شکسته است. از اینها گدشه او حالش خوب است. وقتی که داشتند او را روی دوتا دشک بچه که از پنجره پرتاب شده بود می خواباندند و به طرف ارابه ای که نردبان ها را آورده بود می بردند، هنوز بیهوش بود. ارابه به طرف خانه اش به حرکت درآمد.
بقیه ما که آنجا مانده بودیم به کارمان ادامه دادیم هرچند مسئله خاصی پیش نیامد.
غریبترین موضوع درباره این حادثه این است که آن قدر کار برای انجام دادن در گوشه و کنار وجود دارد که تو حتی یک لحظه برای فکر کردن وقت نداری و تازه پس از اینکه غائله ختم شود به ارزشهای خودت پی می بردی.
آقای دکتر ما بدون لحظه ای تردید برای نجات آلگرا جان خودش را به خطر انداخت. این شجاعانه ترین کاری بود که من تا به حال دیده بودم. فکرش را بکن همه این قضیه فقط پانزده دقیقه طول کشید. در آن موقع این فقط به صورت یک رویداد می نمود.
به هر حال او جان آلگرا را نجات داد. آلگرا با مویی پریشان و هیجان زده و با نگاهی راضی بابت این بازی قایم باشک جدید از توی پتو بیرون آمد. او داشت می خندید. جودی جان، نجات این کودک به یک معجزه می مانست. آتش از دو سه متری اتاق خواب او شروع شده بود ولی خدا را شکر که جهت باد برعکس بود چون آتش به طرف او سرایت نکرده بود. اگر دوشیزه اسنیث کمی بیشتر به هوای تازه عقیده داشت و پنجره را باز می گذاشت آتش به طرف آلگرا بر می گشت ولی خوشبختانه دوشیزه اسنیث عقیده ای به هوای تازه نداشت و به این ترتیب چیزی اتفاق نیفتاد.
اگر «آلگرای» کوچک از دست می رفت از این که او را به خانواده برتلند ندادم هرگز خودم را نمی بخشیدم و می دانم که حنایی هم خود را نمی بخشید.
با وجود تمام ضرر های مالی از اینکه از بروز دو حادثه دردناک جلوگیری شد، خدا را شکر می گویم. چون برای هفت دقیقه ای که آقای دکتر در طبقه سوم گیر افتاده بود، من از عذاب این فکر می سوختم که هر دوی آنها را از دست داده ام و نیمه شب با ترس و لرز از خواب پریدم.
سعی می کنم بقیه داستان را برایت تعریف کنم. آتش نشان ها و مردم معمولی مخصوصا راننده و مهتر نولتاپ تمام شب را با آشفتگی کامل تلاش کردند. آشپز رنگین پوست اخیرمان که در نوع خودش بی همتاست، بیرون رفت و در رختشویخانه آتشی برپا کرد و یک قهوه جوش پر از قهوه آماده ساخت. این ابتکار خودش بود. آنهایی که درگیر آتش سوزی نبودند به مامورین آتش نشانی که برای چند دقیقه جای خود را به دیگری می سپردند، قهوه تعارف می کردند و چقدر کار بجایی بود.
ما باقیمانده کودکان را به جز پسران بزرگتر، به خانه های گوناگون رساندیم. آن پسرها درست به خوبی بقیه در طی شب کار کرده بودند.
همکاری مردم دهکده با ما واقعا فوق العاده بود. مردمی که حتی نمی دانستند نوانخانه ای هم در شهرشان وجود دارد، نیمه های شب خود را رساندند و خانه هایشان را در اختیار ما گذاشتند. آنها کودکان را پذیرفتند، به حمام فرستادند و به آنها سوپ داغ خوراندند و توی رختخواب خواباندند. تا جایی که من می دانم هیچ کدام از یکصد و هفت بچه ام حتی از پابرهنه دویدن روی سرسراهای خیس و نه حتی از درد سیاه سرفه بیمار نشدند.
مدتی بعد که روشنایی روز بر همه جا گسترده شد، آتش مهار شد و به ما اجازه داد تا ببینیم چه چیزهایی را از دست داده ایم. باید به عرض برسانم که اطراف دفتر من کاملا سالم مانده است ولی کمی دودآلود است. سرسرای اصلی که به پله های وسط ختم می شود، سالم مانده است. از پله های وسط به بعد وسایل خیس و نیم سوخته است. بخش شرقی کاملا سیاه شده و از سقف خبری نیست. جودی عزیزم، بخش «ف» که آن قدر از آن بدت می آید، برای همیشه از بین رفته است. امیدوارم همان طور که این بخش از روی زمین محو شده است از ذهن تو هم کاملا محو شده باشد. نوانخانه جان گریر، هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روانی کاملا ترتیبش داده شده است.
راستی بگذار موضوع خنده داری برایت تعریف کنم. آن قدر که در طول آن شب مسائل خنده دار دیدم در هیچ شب دیگری در عمرم ندیده بودم. درست وسط آن همه هیاهو که همه در اضطراب کامل بودند و لباس راحت خانه و خواب و بدون پیراهن یقه دار به تن داشتند، هون سایروس وایکوف با لباسی کاملا رسمی انگار که برای صرف چای بعد از ظهر آمده، سر و کله اش پیدا شد. او لباسی همراه با کراوات که سنجاق مرواریدی آن را کامل می کرد پوشیده بود. ولی راستی که وجودش خیلی پر فایده بود. او تمام خانه اش را در اختیارمان گذاشت. من دوشیزه اسنیث را که در بحران عصبی کامل به سر می برد به او سپردم و او آنقدر مشغول دوشیزه اسنیث شد که در تمام طول شب کاری به کار ما نداشت.
خب دیگر نمی توانم جزئیات بیشتری از ماجرا را برایت تعریف کنم. هرگز در عمرم به این اندازه مشغله نداشته ام ولی به تو اطمینان می دهم که اصلا لازم نیست سفرت را کوتاه کنی و به خاطر این حادثه به اینجا بیایی.
پنج نفر از اعضای هیات مدیره نوانخانه، شنبه صبح در محل حادثه حاضر شدند و نمی دانی همه ما چطور دیوانه وار، برای دوباره منظم کردن اینجا کار می کنیم. در حال حاضر نوانخانه عزیز ما در شهر پراکنده شده است. ولی بیخود مضطرب نشو. ما جای تک تک بچه ها را می دانیم و هیچ یک از آنها را برای ابد از دست نخواهیم داد.
من اصلا نمی دانستم که می شود غریبه ها هم این قدر مهربان باشند. می دانی جودی جان در عقیده من درباره انسانها تحولی ایجاد شده است.
دکتر را هنوز ندیده ام. تلگرافی به نیویورک زده اند و برای معالجه شکستگی پای او پزشک جراح خواسته اند/ شکستگی پا خیلی ناجور بوده است و جوش خوردنش زمان می برد. دکترها می گویند که جراحات داخلی ندارد، هرچند که از لحاظ ظاهر به هم ریخته است. به محض اینکه بتوانم، او را ببینم جزئیات بیشتری درباره اش برایت می نویسم و می فرستم. خب، مثل اینکه اگر بخواهم به کشتی بخار فردا برسم، باید نوشتن را قطع کنم.
خداحافظ و نگران نباش. مسائل دیگری هم هست که ان شاء الله فردا می نویسم و می فرستم.
سالی
حاشیه: پناه بر خدا! خودرویی دارد می آید که «ج.ف.برتلند» داخل آن نشسته است.
از: ن ج گ
14 ژانویه
جودی عزیزم
این یکی را داشته باش. ج.ف.برتلند که درباره آتش سوزی اخیر در روزنامه نیویورک مقاله ای خوانده بود (روزنامه «متروپولیتن» جزئیات بیشتر نوشته بود) با حالتی کاملا مضطرب اینجا حضور یافت. همان طور که لرزان از آستانه سیاه شده در ورودی وارد شد اولین سوالش این بود: « حال آلگرا خوب است؟»
من گفتم:«بله بله!»
ـ خدا را شکر
بعد روی مبلی ولو شد و ادامه داد:« اینجا اصلا جای مناسبی برای بچه ها نیست. برای همین آمده ام که او را ببرم. » قبل از این که من حرفی بزنم ادامه داد:« پسرها را هم می برم. من و زنم در این مورد حرفهایمان را زده ایم و بلاخره تصمیم گرفتیم حالا که قرار ایت یک شیرخوارگاه درست کنیم، پس چرا به جای یکی سه تا را بزرگ نکنیم؟»
من او را به کتابخانه ام راهنمایی کردم. از زمان آتش سوزی این خانواده کوچک در آنجا مستقر شده بودند. ده دقیقه بعد که مرا برای گفتگو با هیات امناء به پایین صدا زدند ج.ف.برتلند را با دختر جدیدش که روی زانوهایش نشسته بود و پسران او که هر کدام در یک طرف بازویش جا خوش کرده بودند، رها کردم. در آن لحظه او مغرور ترین پدر در تمام ایالات متحده آمریکا بود.
پس می بینی که این آتش سوزی اقلا یک فایده داشته است و آن اینکه آن سه بچه آینده شان روشن شد و این مسئله به تمام ضررهایی که کرده ایم می ارزد.
مثل اینکه به تو نگفته بودم آتش سوزی چگونه شروع شد.
آن قدر مطلب برای نوشتن هست که حتی از فکر نوشتن آنها دست من درد می کند.
تا آنجا که ما متوجه شده ایم استری تعطیلات آخر هفته اش را به عنوان مهمان با ما سر می کرده. او پس از گذراندن شبی با می در مهمانخانه جک خودش را به درشکه خانه ما رسانده و از پنجره داخل آن شده و جای راحتی پیدا کرده و به خواب عمیقی فرو رفته است. احتمالا یادش رفته شمع را خاموش کند.بگذریم... آتش سوزی شروع شد و استری فوری با زنش پا به فرار گذاشتند. او حالا در بیمارستان شهر بستری شده است و در وان روغن شیرین حمام می گیرد و درد را همراه با تاسف، برای به وجود آوردن این دردسر، تحمل می کند. خوشحالم از این که دریافته ام پول بیمه ای که بابت آتش سوزی به ما می دهند بسیار مناسب و کافی است.پس می بینی ضررهایی که به ما وارد شده آن قدر هم زیاد و مهم نیستند و بقیه ضررها هم طوری نیستند که جبران نشوند.
به راستی که تا این جای قضیه چیزی جز منفعت نبوده است. به جز مسئله آقای دکتر مصدوم و بیچاره ما ؛ همه فوق العاده بودند. اصلا فکرش را هم نمی کردم که این همه محبت و مهربانی در نسل بشر وجود داشته باشد. آیا من در گذشته حرف بدی درباره هیئت امناء زده ام؟ خب اگر بله، حرفم را پس می گیرم. چهار نفر از آنها صبح روز بعد از آتش سوزی از نیویورک خود را به اینجا رساندند. حتی هون سای هم آن قدر مشغول تقویت روحی آن پنج یتیمی که به او سپرده بودیم، شده بود که اصلا وقت دردسرسازی برای ما نداشت.
آتش سوزی نزدیک صبح روز شنبه اتفاق افتاد و یکشنبه تمام کشیش های شهر برای یافتن خانواده هایی که بتوانند داوطلب نگهداری بچه ها برای مدت سه هفته شوند، تبلیغ می کردند. این مدت کافی بود تا یتیم خانه بتواند مجددا روی پایش بایستد.
راستی دیدن چنین عکس العملی از طرف مردم الهام بخش بود. تمام کودکانم ظرف نیم ساعت اسکان داده شدند. تازه ببین این کار چه نقشی در آینده آنها دارد. میدانی چیست؟ از حالا به بعد همه آن خانواده هایی که بچه ها را پذیرفته اند نوعی دلبستگی به این نوانخانه خواهند داشت. همچنین فکر کن، این کار برای کودکانم چه مفهومی دارد. آنها خواهند فهمید که معنای واقعی زندگی خانوادگی چیست. این اولین بار است که یک دوجین از کودکان در کانون یک خانواده زندگی می کنند و آن را درک می کنند.
اکنون به نقشه های اصولی که برای گذراندن زمستان کشیده ایم، گوش کن.
باشگاه محلی، ساختمان چایخانه ای دارد که در زمستان از آن استفاده نمی شود. آنها خیلی مودبانه آن را در اختیار ما گذاشتند. محدوده اش به پشت املاک ما می رسد و ما با سرپرستی خانم ماتیوس می خواهیم آن را برای چهارده تا از بچه هایمان آماده سازیم. از اتاق ناهار خوری و آشپزخانه مان که از این آتش سوزی جان سالم به در برده اند، برای پذیرایی از این کودکان به هنگام صرف غذا و گذراندن کلاسهای درس استفاده خواهد شد. فقط نیم مایل راه پیمایی می طلبد که شب به خانه برگردند. ما اسم آن را گذاشته ایم:«کلاه فرنگی ضمیمه»
راستی خانم ویلسون با آن اخلاق مادرانه و مهربانش که در حیاط کنار خانه آقای دکتر زندگی می کند و با «لورتا» ی کوچولوی ما بی نهایت خوش رفتاری می کند قبول کرده است که پنج کودک دیگر در ازای هفته ای چهاردلار در خانه اش بپذیرد. من چندتا از خوش آتیه ترین و بزرگترین دخترهایم را که استعداد خاصی در خانه داری از خود بروز داده اند و حاضر به یادگیری مختصی اشپزی امروزی هستند، به او می سپارم. خانم ویلسون و شوهرش زوج فوق العاده ای هستند. آنها به راستی صرفه جو، فنی، ساده و عاشق هم هستند. فکر می کنم زندگی آنها برای دخترهای ما یک کلاس آموزنده همسر داری باشد.
درباره نولتاپ ها برایت گفته بودم؟ که در سمت شرقی ما ساکن هستند و چهل و هفته جوان ما را در شب آتش سوزی قبول کردند و اینکه چگونه تمام مهمانان شام آن شب یکباره به پرستارانی مهربان تبدیل شدند؟
ما فردای همان روز آنها را از شر سی و شش تا از کودکان خلاص کردیم ولی هنوز یازده کودک باقی مانده اند. مثل این که گفته بودم آقای نولتاپ مردی پیر، چروکیده، بداخلاق و خسیس است. خب حالا حرفم را پس می گیرم. امیدوارم مرا ببخشید. او بره ای شیرین است. فکر می کنی درست وصط این قضیه که ما به کمک احتیاج داریم، آن مرد با خدا چه کار تازه ای انجام داده است؟ او یک خانه استیجاری خالی در وسط املاکش دارد که آن را برای سکونت نوزادان ما آماده ساخته است و یک پرستار انگلیسی دوره دیده را برای مراقبت از آنها استخدام کرده و هر روز آنها را با شیر بسیار عالی، از دامداری نمونه اش تغذیه می کند. خودش می گوید که سالها برای این قضیه که با این شیرها چه کند حیران بوده است چون برایش مقرون به صرفه نیست که آنها را بفروشد زیرا چهار سنت در هر لیتر ضرر می کند.
راستی دوازده تا از دختران بزرگتر خوابگاه «آ» را هم در کلبه تازه باغبان جا داده ام طفلکی «ترنفلت»ها را که فقط دو روز در آنجا ساکن بوده اند به دهکده فرستادم. آنها به درد مراقبت از بچه ها نمی خوردند و من هم به محلشان احتیاج داشتم. سه چهار تا از این دخترها که قبلا در بین خانواده ها بودند و تمرد و سرکشی آنها باعث شد که دوباره به اینجا بازگردانده شوند، به دقت و مراقبت خاصی احتیاج دارند. تو فکر می کنی من چه کردم؟
به هلن بروکس پیغام تلگرافی فرستادم تا ناشران را رها کند و در عوض سرپرستی دخترانم را بپذیرد. خودت هم می دانی او با آنها خوش خواهد بود. هلن بروکس موقتا پذیرفت طفلکی پلن از قضیه قرارداد دائمی واقعا دلخور است و هر چیزی را به شرط چاقو! می پذیرد. درباره پسرهای بزرگترم برایت بگویم که چیزی فوق العاده پیش آمده است. ج.ف.برتلند بابت سپاسگزاری هدیه ای برایمان فرستاده است. او شخصا برای تشکر از آقای دکتر برای نجات آلگرا به آنجا رفته و انها با هم، صحبتی طولانی در مورد نیازهای ن ج گ کرده اند و ج ف ب هم چکی به مبلغ 3000 دلار بابت برپا کردن چادرهای سرخپوستی با مقیاس و اندازه واقعی، به من داد. او و پرسی و معمار محلی مان طرحها را ریخته اند و امیدواریم ظرف دو هفته قبایل سرخپوست ما به چادرهای زمستانی مقرر شده شان منتقل شوند.
اگر همه صد و هفت کودکم با آتش سوزی از بین می رفتند، در این دونیای خوش قلب مشکل بزرگی رخ می داد؟