جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (7)

 

 

میراث (7)

 

کمی طول میکشه تا بلاخره آروم میشه. با لحن سرزنش کننده ای میگویم:

«چرا همونجا نموندی؟»

زیر چشم هاش به خاطر گریه قرمز شده. فقط سرش رو پایین می اندازه و حرفی نمیزنه. سعی میکنم زیاد خودم رو بی‌تفاوت نشون ندم. اگه بخوام ساده از کنار این مسئله بگذرم معلوم نیست دوباره چه کارهایی از دستش سر بزنه.

«فقط نمیخواستم اونجا باشم»

«چرا؟ باهات کاری کردن؟!»

«نه اونا خوب بودن فقط....»

آهی میکشم.

«با اینکارت خیلی دردسر درست کردی! حالا میخواستی کجا بری؟»

کمی مکث میکند بعد خیلی آروم میگوید: «خونمو ببینم»


  ادامه مطلب ...

میراث (6)

 

 

 

میراث (6)

 

از پله ها با احتیاط پایین میرم. چرا یه دفعه همه جا تاریک شد! ترس از تاریکی ناگهانی باعث شده از مخفیگاه کوچکم بیرون بزنم و وارد دنیای بزرگتر بیرون اتاقم بشم. همه جا غرق سکوته. با صدایی لرزان اسمش رو صدا میزنم. نگران و دلسردم. دست هایم با دیوار سمت چپم تماس داره. با کمک اون پایین میرم. یه طبقه... دومین طبقه.

صدای گام هایی جلویم متوقف میشود.

اینجا چکار میکنی؟

با احتیاط دستم رو جلو میارم و لمسش میکنم.

زیر لب میگویم: تاریکه.

باشه بیا برات شمع روشن میکنم.

با عجله دستم رو میگیره و از پله ها بالا میریم.

اتفاقی افتاده؟

نه چیزی نیست. طبقه اول کسی اومده پس بهتره توی اتاقت باشی خوابت نمیاد؟

نه زوده هنوز غذا نخوردم.

میگم برات بیارن.


  ادامه مطلب ...

میراث (5)

 

 

 

میراث (5)

 

چه چیزی اون رو اینقدر عصبانی کرده؟ در کالسکه رو باز میکنم و با زحمت سوار میشم. پرده های زخیم قرمز رنگ رو میکشم. نمیخوام هیچ چیزی ببینم. حس میکنم آسیب پذیر تر از هر لحظه ی دیگه ای هستم. نگرانم. از اینکه میخواد چه اتفاقی بیفته. اینکه در عرض چند دقیقه اینقدر تغییر کرد نگران کننده اس. سعی میکنم به خودم اطمینان بدم که چیزی نیست لابد اونم خاطره بدی داره... اما بعد کم کم حتی نمیتونم این نظریه احمقانه رو باور کنم. چیز بد شاید برای اون بی معنی باشه. صدای جیغی رو میشنوم. پشت سرش جیغ دیگه ای. صدای دومی تیز تر و زنونه تر... از سمت راست میاد. صدای جیغ بمی از سمت دیگه بلند میشم. وحشت زده از پنجره ها فاصله میگیرم. نباید به بیرون نگاه کنم. نباید اینکار رو کنم.

دست هایم رو گره میکنم و بالا میاورم. دعا کردن... پدر میگفت در شرایط سخت دعا کن. همیشه آرومت میکنه. یه چیزی انگار بالای کالسکه داره میپره. دستهایم رو بی اختیار روی دهنم قرار میدم.


  ادامه مطلب ...

میراث (4)

 

 

 

میراث (4)

 

«نگفتی برای رویدادهای خاص چکار میکنین؟»

لبخند ضعیفی میزنم

«راستش برای ما رویداد خاصی وجود نداره»

چند ثانیه سکوت

«تاحالا جشن و مهمونی نرفتی؟»

با کنجکاوی به صورتش نگاه میکنم «نه. چی هستن؟»

بلند میشه و مستقیم به صورتم نگاه میکنه. حیرت زده است. فکر کنم زیادی از دنیا عقب افتادم. با دلخوری نگاهم رو به گردنش میدوزم.

دوباره سر جایش میخوابد. بدون اینکه حرفی بزند، پشت به من میخوابد

«فردا باهم میریم بیرون بگیر بخواب»

چشمهام از خوشحالی میدرخشه. لبخند ضعیفم تبدیل به لبخند پررنگی میشه. زیر لحاف فرو میرم. دستهایم رو به سینه ام میچسبونم. قلبمم از این اتفاق هیجان زده اس. داره با چه سرعت دیونه واری میزنه. این همه هیجان خوبه؟ تاجایی که یادم میاد فقط به تعداد انگشت های یه دست توی این شرایط قرار گرفتم. با این حال احساس میکنم این شرایط متفاوته. مثل این نیست که خسته از جنگل بیای و ببینی یه سفره پر از غذاهای خوشمزه جلوت پهن شده و همه تولدت رو تبریک میگن. این حالت بیشتر شبیه به... اه لعنتی حتی نمیدونم چطوری باید توصیفش کنم. پاهایم را کمی توی سینه ام جمع میکنم. دوست دارم از خوشحالی بپرم هوا. گرچه اگه اینکار رو کنم حتما به سلامت عقلم شک میکنه. پس سعی میکنم هیجانم رو کنترل کنم، چشمهام رو ببندم و برای صبح اماده بشم.

لباس زمستونی پشمی  را روی تخت می اندازد.


  ادامه مطلب ...

میراث (3)

 

 

 

میراث (3)

 

دستپاچه ام. نمیتونم این یه مورد رو منکر بشم. در حالی که سعی میکنم لباس های بلندم زیر صندلم نیاد به آرومی پیش میرم. از نگاه کردن به خودم طفره میرم میترسم ناجور شده باشم. تمام سعی خودم رو دارم میکنم که کار اشتباهی نکنم. اون جلوتر از من راه میره. به طرف اتاقش میره. نمیدونم چندمین راهروییه که پشت سر میزاریم. چیزی که برای من عجیبه اینه که این بار خبری از پارچه ای نیست که همیشه روی سرم می انداختن. با این وجود ظاهرا کسی در راهرو هم نیست که باعث شه من یه همچین کاری کنم.

در اتاقش رو باز میکنه

«برو روی تخت.»

نمیفهمم چرا اما بدون سوالی روی تخت مینشینم. منتظرم ببینم بعدش میخواد چه کار کنه. اضطراب دارم. بیشتر از همیشه.

پیش رویم می ایسته. نگاه عمیقی بهم میندازه.

«وقتی بهت رسیدگی بشه خوب از آب در میای»


  ادامه مطلب ...

میراث (2)

 

 

 

میراث (2)

 

صندلی رو زیر پایم میزارم و با احتیاط بالا میرم. بعد از یک ماه بلاخره گردهمایی های مکرر تموم شده و میتونم جاهای دیگه ی عمارت رو ببینم. البته همه جایش رو نه طبقه سوم و دوم رو نباید ببینم وگرنه مجازاتش سنگینه. طبقه اول و چهارم موردی نداره. حتی نمیدونم این مجازات سنگین قراره چه جور مجازاتی باشه. بزرگتر از چیزیه که فکر میکردم.

۴طبقه بزرگ. خود ساختمون روی یه تخت سنگ عظیمی ساخته شده که باعث شده ارتفاع عمارت بیشتر هم بشه. فقط طبقه ۴ که من هستم ۳۱ اتاق داره بقیش بماند. دیوارها و راهرو ها با اشیای گران قیمتی تزیین شده و جا به جای عمارت دسته های بزرگ گل خودنمایی میکنه. اینجور که فهمیدم کیتسونه ها عاشق گل و گیاه هستند. واقعا جالبه. چه جور موجودی به این خطرناکی میتونه از یه همچین چیز کوچک و ظریفی خوشش بیاد؟

اکثر اتاق های طبقه من، مختص مهمان ها هستن. البته یه چیزی هم بعدها فهمیدم. سایر مستخدم ها درباره ی زیر زمین صحبت میکردن و زمانی که پرسیدم و گفتم تازه اومدم، اونوقت حاضر شدن جواب بدن اون هم چون خودم رو مستخدم معرفی کردم. ظاهرا این سنگ بزرگ و عظیمی که عمارت روی ان ساخته شده،  با کنده‌کاری تبدیل شده به زیر زمین که خودش دو طبقه هسن. یه جورایی این دو طبقه رو از نظر محو کرده. ورودی هم در انتهایی راهرو پشت خانه، کنار سالن غذاخوریه.

برعکس بقیه خدمتکارها یوکی به من اجازه میده با اون غذا بخورم.در عوض هر از گاهی درباره ی انسان ها صحبت میکنه. تفریحات، کار، علایق، و سایر موارد دیگه.


  ادامه مطلب ...

میراث (1)

 

 

 

میراث (1)

 

زیر طاق قوسی خرابه‌های کلیسا مینشینم. پاهایم رو در اغوش میکشم. تنها پوششم دربرابر این کولاک وحشتناک و کشنده پتویی کهنه ای است که بزور از لای سنگ ها پیدا کردم. با وجود این هیچ تاثیری دربرابر این سرما نداره. کم کم احساس میکنم انگشت هایم در حال یخ زدنه. از یادآوری تصاویر آدم هایی که در کولاک یخ زدن و تبدیل به مجسمه های انسانی شدن، وحشت میکنم. حتی یادآوری اینها وحشتناکه چه برسه به اینکه خودم یکی از اونا بشم. اما میدونم... میدونم که آخر کار منم همینه.

بیشتر خودم رو جمع میکنم اگه حداقل دست هایم پوششی داشتن یه دیوار برفی درست میکنم اما الان اگه این کار رو کنم یعنی حکم مرگ خودم رو امضا کردم. از لای چشمهای غرق خوابم کالسکه ای رو میبینم که جلویم ایستاده. هیبت بلندی رو میبینم و چند ثانیه بعد انگار از هوش میرم.


  ادامه مطلب ...

بابای دارا، بابای ندار (4) - پایان

 

 

بابای دارا، بابای ندار (4) - پایان

 

ثروتمندان به فرزندان خود در زمینه کارکرد پول چه چیزی می آموزند، که نادارها و اعضای طبقه میانی جامعه از آن غافلند!

 

رابرت کیوساکی، شارون لچنر

مترجم: دکتر عبدالرضا رضایی‌نژاد

نشر فرا - بهار 82

 

 

ما دو گونه سرمایه گذار داریم:

١. گروه نخست که عمومیت بیشتری دارند، آنانی هستند که یک “بسته سرمایه گذاری” را می خرند. از آغاز تا خرد ه فروشی، هر فعالیت، همچون شرکت داد و ستد املاک و مستغلات، کارگزاری

بورس، یا برنامه ریزی مالی، می تواند صندوق سرمایه گذاری مشترک یا سهام و اوراق بهادار را هم

در بر گیرد. راه ساده، تمیز و آسان در سرمایه گذاری است. نمونه کسی است که خواهان خرید یک رایانه است. به فروشگاه می‌رود و دستگاه را کامل خریده از قفسه فروشگاه بر می دارد.

 

٢. گروه دوم آنانی هستند که سرمایه گذاری می آفرینند. اینان بخش‌های یک سرمایه گذاری را  روی هم سوار می کنند. همانند کسی که قطعات یک رایانه را جداگانه خریداری می کند و دستگاه را می سازد. مانند موردی است که دستگاهی را همخوان با نیاز و خواست خود بسازیم. من سوار کردن قطعات رایانه را نمی دانم، ولی می دانم که چگونه بخش‌های یک فرصت را به هم گرد آورم یا کسانی را می شناسم که می توانند چنین کنند.

اگر می خواهید که از گروه دوم سرمایه گذاران باشید، به فراگیری سه مهارت بنیادین نیار دارید.

این مهارت ها را افزون بر آنچه در زمینه رسیدن به هوشمندی مالی آوردیم، باید فراگرفت:

١. چگونه فرصت‌هایی را شناسایی کنم که دیگران ندیده‌اند؟ شما می‌توانید چیزی را با مغز خود

ببینید که دیگران با چشم نمی‌بینند.

٢. چگونه پول تأمین کنیم؟ بسیاری از مردم تنها راه بانک را می شناسند. گروه دوم از سرمایه‌گذاران

که مورد نظر ما هستند باید راه های ویژه‌ای برای تأمین سرمایه بیابند.

٣. چگونه افراد هوشمند را سازمان دهیم؟ هوشمندان کسانی هستند که با افراد هوشمندتر از خود کار می کنند، یا آنان را به استخدام در می آورند. هنگامی که نیاز به رایزنی دارید، هوشمندانه به گزینش مشاور بپردازید. البته همکاری خطر دار د. به جای ترس و گریز از خطر، مدیریت کردن آن را بیاموزید. چیزهای فراوانی هست که یاد بگیرید. پاداش یادگیری بسیار هنگفت است. اگر نمی خواهید که مهارت های لازم را بیاموزید، سرمایه گذاری از گونه نخست توصیه می‌شود.

 

مهم‌ترین مهارت‌های مدیریتی برای پیروزی را می توان چنین بیان داشت:

١. مدیریت نقدینگی

٢. مدیریت نظام ها (از جمله خود و زمانی که با خانواده می گذرانیم)

٣. مدیریت انسان ها

 

انسان ها ممکن است که به رغم درس خواندن و آگاه شدن از زمینه امور مالی، همچنان بر سر راه رسیدن به استقلال مالی با موانعی رو به رو شوند. به پنج دلیل عمده ستون دارایی‌های برخی از آنان که اطلاعات مالی هم دارند، اغلب خالی می ماند. دلایل پنج گانه عبارتند از

١. ترس

٢. بدبینی

٣. تنبلی

٤. عادت های نادرست

٥. تکبر

 

به باور من هر انسانی در درون خود از یک نبوغ مالی برخوردار است. مشکل اینجا است که بلوغ مالی خوابیده و نیاز به بیدار شدن دارد. خوابیدن آن پیامد تحمل آن اندیشه فرهنگی است که پول را  سرچشمه همه بدی ها می‌داند. در این فرهنگ انسان تشویق می‌شود تا خوب درس بخواند، شغل دراز مدتی بگیرد و برای پول درآوردن کار کند. به ما یاد نمی‌دهند که چگونه پول را هم به کار کردن و خدمت خود واداریم.

من فرایند ده گام زیر را به منظور پرورش استعداد خدادادی به شما عرضه می کنم. استعداد و نیرویی که تنها در اختیار و ما شماست.

گام ١- به نیرویی برتر از آنچه آشکار است نیاز دارم: نیروی روان.

فهرست مختصری درست می‌کنم. نخست “نخواستن ها” که آفریننده “خواستن ها” هستند:

نمی خواهم که در سراسر زندگی‌ام کار کنم.

شغلی مطمئن و خانه ای در حومه شهر را نمی خواهم.

نمی خواهم کارمند کسی باشم.

متنفرم از اینکه مانند پدرم به دلیل گرفتاری های کاری به تماشای مسابقه فوتبال فرزندم نروم.

متنفرم از اینکه حاصل سخت کوشی و جان کندن خود را مانند پدرم به دولت بدهم.

اکنون “خواستن ها” را به یاد بیاورم:

می خواهم برای سفر کردن و زندگی به سبکی که دوست دارم، آزاد باشم.

می خواهم در جوانی به اینها برسم.

ساده سخن اینکه می خواهم آزاد باشم.

مهار وقت و زندگی به دست خودم باشد.

می خواهم پول را به خدمت و کار کردن وادارم.

گام ٢- حق انتخاب روزانه: نیروی گزینش

به این دلیل است که انسان‌ها میل دارند تا در سرزمینی آزاد زندگی کنند ما خواهان حق انتخاب هستیم.

گام ٣- در دوست گرفتن دوراندیش باشید: نیروی همگرایی

من دوست را بر پایه وضعیت مالی بر نمی‌گزینم. من دوستانی دارم که از تنگدستی آهشان بلند است و دوستانی که میلیون‌ها دلار ثروت دارند. نکته مهم این است که از هر دو گروه چیز می آموزم و این یادگیری آگاهانه است.

گام ٤- در یک فرمول خبره شوید، سپس به یادگیری فرمول تازه‌ای روآورید: نیروی باشتاب آموختن.

نانوایان در پخت نان نسخه ای را پیروی می کنند، حتی اگر ننوشته و تنها در مغزشان باشد. پول ساختن هم چنین است. به این دلیل است که پول را اغلب “مایه” می نامند.

گام ٥- نخست سهم خود را بپردازید.

اگر نمی توانید مهار خود را در دست داشته باشید، به گرد ثروتمندی نگردید. نخست به یک دوره نظامی یا انضباطی بپیوندید تا این مهارت ر ا به دست آورید. سرمایه گذاری کردن، پول درآوردن و آن را برباد دادن معنا ندارد. بی بهره بودن از خود ساماندهی است که برندگان پول های بازی‌های لاتاری را یک شبه به روز سیاه می نشاند. نبود خودساما ن دهی است که دریافت کنندگان اضافه حقوق های کلان را بی درنگ به خرید خودرو تازه یا سفرهای تفریحی می کشاند.

به کارآفرینان توصیه می شود به جای تمرکز بر کالا، خدمات و دستمزدها، بر پرورش مهارت های مدیریتی تمرکز کنند.

سه تا از مهم‌ترین مهارت‌های ضروری عبارتند از:

١. مدیریت جریان نقدینگی

٢. مدیریت انسان ها

٣. مدیریت وقت خود

گام ٦- به کارگزاران خوب مزد بدهید. نیروی رایزنی برتر اغلب می بینیم که بر دیوار خانه‌ها تابلوی فروش بی واسطه نصب کرده‌اند، یا در آگهی های تلویزیونی ازکارگزاران ارزان ” می شنوید. بابای دارا عکس اینها را توصیه می کرد. او عقیده داشت که باید به حرف های ها دستمزد خوب پرداخت، خودش نیز چنین می کرد. کارگزار چشم و گوش شما در بازار است، همواره آنجا هستند و نیازی به حضور من و شما نیست.

گام ٧- همچون سرخپوستان. نیروی رایگان گرفتن

نخستین مهاجران به امریکا در برابر برخی از عادت‌های فرهنگی بومیان سردرگم می شدند. برای مثال چنانچه یک سفیدپوست احساس سرما می کرد، سرخ پوستان به وی پتو می دادند. سفیدپوست آن را هدیه می پنداشت و هنگامی که سرخ پوست برای پس گرفتن پتو می آمد، اغلب جریان به بگومگو ختم می شد.

گام ٨- دارایی‌ها برایتان وسائل رفاه و خوشگذرانی می‌خرند. نیروی تمرکز من چیزهای قشنگ و تجملی را به اندازه دیگران دوست دار م. تنها تفاوت این است که بسیاری از مردم چیزهای تجملی را با گرفتن وام و اعتبار می خرند.

گام ٩- نیاز به پهلوانان: نیروی افسانه‌ها

در بازی های کودکی، آرزو می کردم مثل قهرمانان باشم و می خواستم همه چیز درباره آنان بدانم باشگاه و میزان پرداخت های آنان را می شناختم و می دانستم که قهرمانان چگونه به آنها راه می یابند. می خواستم تا همه چیز را درباره قهرمانان دلخواهم بدانم، زیرا میل داشتم مانند آنها شوم.

گام ١٠ - به دیگران بیاموزید، خودتان نیز خواهید آموخت: نیروی بخشش

هر دو بابای من آموزگار بودند. بابای دارا به من درسی داد که در سراسر زندگی همراهم خواهد ماند و آن نیاز به خیرخواهی و بخشندگی است. بابای دانشمندم از وقت و دانش خود بسیار می بخشید، ولی هرگز پول به کسی نمی داد. او می گفت وقتی پول اضافی داشتم چنین خواهم کرد، و صد البته هیچ گاه چنین فرصتی پیش نمی آمد.

 

 آنچه را اکنون انجام می دهید، کنار بگذارید. به سخنی دیگر، کارتان را متوقف کنید و ارزیابی نمایید که چه فعالیت هایی نتیحه بخش و کدام ها بی نتیجه بوده اند.

 به دنبال اندیشه های نو باشید.

 کسی را بیابید که راهی را که شما می خواهید بروید، پیش تر رفته باشد. او را به ناهار مهمان کنید. از وی راهنمایی های بکر بخواهید و چم و خم انجام آن فعالیت را جویا شوید.

 در کلاس ها شرکت نموده و نوارهای آموزشی بخرید.

 پیشنهادهای فراوان بدهید. هنگامی که در پی خرید ملک هستم، به موارد زیادی سر می زنم و پیشنهاد می دهم. اگر شما از پیشنهاد درست آگاهی ندارید، مانند من هستید. پیشنهاد را بنگاه و کارگزار می دهد. کار اندکی برای من می ماند.

 در هر ناحیه ماهانه ١٠ دقیقه رانندگی و یا پیاد ه روی کنید. من بسیاری از موارد خوب را هنگام

پیاده روی پیدا کرده ام.

 اصول شناسایی ارزش در همه موارد (خرید مستغلات، سهام، شرکتی تازه، خانه ای تازه، همسر، حتی پودر رختشویی) یکسان است. فرایند همواره یکسان است، باید بدانید چه می خواهید و در پی آن بگردید.

 به دنبال موارد مناسب باشید. سود را باید هنگام خرید برد نه فروش.

 از تاریخ درس بیاموزید.

 آنانی که به راه می افتند، از ایستاده ها می گذرند.

اینها پاره ای از کارهایی است که من در پی یافتن فرصت ها کرده و می کنم. همان گونه که فعل انجام دادن را بارها و بارها در این کتاب آورده ام، به اقدام و عمل کردن باور دارم. باید پیش از انتظار پاداش مالی اقدام کنید. پس هم اکنون دست به کار شوید.

 

پایان

 

#رمان #بابای_دارا_بابای_ندار

 

 

 

بابای دارا، بابای ندار (3)

 

 

 

بابای دارا، بابای ندار (3)

 

ثروتمندان به فرزندان خود در زمینه کارکرد پول چه چیزی می آموزند، که نادارها و اعضای طبقه میانی جامعه از آن غافلند!

 

رابرت کیوساکی، شارون لچنر

مترجم: دکتر عبدالرضا رضایی نژاد

نشر فرا - بهار 82

 

 

بابای دارا خیلی خوشحال بود. اینک چیزهای دیگری داشت که به ما بیاموزد. او از اینکه ما درس نخست را خوب آموخته بودیم بسیار خشنود بود. با دستمزد نگرفتن ناچار شدیم تا مغز خود را در پی یافتن فرصتی برای پول ساختن به کار اندازیم. با به راه انداختن کتابخانه، امور مالی را در دست و مهار خود داشتیم و به کارفرمایی متکی نبودیم. جالب‌ترین بخش آن بود که کسب و کارمان پول در می آورد، حتی هنگامی که خودمان حضور نداشتیم، پول برایمان کار می‌کرد. بابای دارا به جای مزد

دادن، آنهمه پول به ما رساند.

بهترین دوستم، مایک، در سال ١٩٩٠ امپراتوری پدرش را تحویل گر فت. به راستی که کارها را بهتر ز پدرش انجام می دهد. او و همسرش ثروتی دارند که نمی‌توانید مقدار آن را تصور کنید. امپراتوری پدر اکنون در اختیار اوست و مایک درحال پرورش پسرش است تا جای او را بگیرد، همان گونه که بابای دارا ما را پرورش داد.

در سال ١٩٩٤ هنگامی که ٤٧ سال داشتم، بازنشسته شدم. همسرم کیم ٣٧ سال داشت.

بازنشستگی در این سن به معنای کار نکردن نیست، سد بستن در برابر دگرگونی های بزرگ و پیش بینی نشده است. چه کار کنیم یا نکنیم، ثروت ما پیوسته به گونه ای رشد می کند که بسی بیشتر از تورم است. از دید من این وضعیت را باید آزادی نامید. دارایی های ما آنچنان زیادند که به صورت خودکار افزایش می یابند. مانند درختی است که می کاریم. سال ها به آن آب می دهیم، ولی روزی می رسد که دیگر به شما نیاز ندارد. ریشه هایش به خوبی در زمین فرو رفته است. درخت دیگر از شما بی نیاز می شود و تنها سایه ای آرام بخش بر سرتان می افکند.

مایک امپراتوری را به دست گرفت و من بازنشستگی را برگزیدم.

امروزه ما در شرایطی متغیرتر از دوران گذشته زندگی می کنیم. به گمانم فراز و نشیب های ٢٥  سال آینده دست کم هم تراز با بالا رفتن و پایین آمدن هایی است که در گذشته وجود داشته اند.

من در شگفتم که چرا بسیاری از مردم، سخت بر پول شان توجه و تمرکز دارند ولی به پرورش خود

نمی پردازند. اگر انسانها انعطاف پذیر، با اندیشه باز، و آگاه بار آیند، ثروت شان در نتیجه دگرگونی ها پیوسته رو به رشد خواهد بو د. ولی اگر پول را حلال مشکلات خود بدانند، به گمانم راهی دشوار

را درپیش گرفته اند. هوشمندان مشکلات را از پیش پا بر می دارند و پول می سازند. پول بدون هوشمندی مالی به زودی از کف می رود. بسیاری از مردم در زندگی خود این نکته مهم را نمی فهمند که مقدار پول به دست آمده اهمیت ندارد، مقداری که می ماند مهم است. بنابراین هنگامی که از من می پرسند از کجا آغاز کرده ام، یا چگونه می توان با شتاب ثروتمند شد، از پاسخم سرخورده می شوند. به آنان می گویم: بابای دارایم در کودکی به من گفت اگر می‌خواهی ثروتمند شوی، باید دانش مالی بیندوزی. این دیدگاه را هر وقت دیدار می کردیم، چون پتک بر مغزم می کوبید. بابای درس خوانده ام بر خواندن کتاب ها تأکید داشت و بابای دارا از من می خواست تا در زمینه مالی خبره شوم. هم چنان که از راه سرمایه گذاری ها، امکان سرمایه گذاری های دوباره فراهم می آید، دورنمای ثروتمندی نیز آشکار می گردد. تعریف راستین ثروتمندی را باید از چشم دارنده ثروت نگریست. ممکن است که انسان از دید خودش هیچ گاه بسیار دارا جلوه نکند.

تنها باید این نکات مهم را به خاطر داشت:

ثروتمندان “دارایی” می خرند.

نادارها تنها هزینه به بار می آورند.

طبقه میانی جامعه “بدهی هایی” می خرد که گمان می کند “دارایی” است.

 

در سال ١٩٧٤ از آقای ری کراک مدیریت بازرگانی دانشگاه تگزاس سخنرانی کند. ری از دانشجویان پرسید: من در چه کسب و کاری هستم؟ دانشجویان همگی به خنده افتادند و گمان کردند که ری با آنان شوخی می کند.

کسی پاسخ نداد، و ری پرسش اش را تکرار کر د: تصور می کنید که کسب و کار من چیست؟

دانشجویان دوباره خندیدند، تا اینکه یکی از دلیرترین آنان به سخن درآمد و گفت: ری، در جهان چه کسی نمی داند که شما در کار همبرگر هستید؟

ری با پوزخند گفت: این همان پاسخی است که پیش خود تصور می کردم خواهید داد. اندکی درنگ کرد و سپس با شتاب گفت: خانم ها و آقایان، من در کار مستغلات هستم نه همبرگر.

ری زمان زیادی را به توضیح دیدگاه‌های خود پرداخت. در برنامه کار ری می دانست که هدف نخستین اش فروش امتیاز رستوران است، ولی آنچه که هیچ گاه به فراموشی نمی سپرد، گزینش محل مناسب رستوران ها بود. خریداران امتیاز رستوران، بهای زمین آن را هم می پردازند که به مالکیت “سازمان ری کراک” درمی آید.

بخش پیشین را با این مطلب پایان دادیم که بسیاری از مردم برای دیگران، نه برای خود کار می کنند. آنان نخست برای دارنده شرکت، پس از آن برای دولت گیرنده مالیات، و سپس برای بانک های

وام دهنده به ایشان کار می کنند.

در دوران کودکی ما رستوران مک‌دونالد در آن حوالی شعبه نداشت، ولی بابای دارا همان درسی را به من می داد که ری کراک در سخنرانی خود در دانشگاه تگزاس عنوان نمود:

راز شماره ٣ ثروتمند شدن. آن راز این است “به کسب و کاری برای خودتان بیندیشید

گرفتاری های مالی، اغلب پیامد کار کردن برای دیگران در سراسر زندگی است. بسیاری از مردم

در پایان روز کاری، چیزی از خو د ندارند. برای اینکه در زمینه مالی بی نیاز شوید باید برای خود نیز کسب و کاری به وجود آورید. دارا بودن کسب و کار ستون دارایی ها را در برابر درآمدها به گردش در می آورد.

همان گونه که قبلاً گفته شد، قدم اول، شناخت تفاوت دارایی از بدهی و خرید دارایی است.

ثروتمندان چشم به ستون دارایی‌ها دارند، در حالی که دیگران به انتظار صورتحساب درآمد نشسته اند. کاری که بسیاری می کنند، همین است که بی خیال از خانه بیرون می روند و با کارت‌های اعتباری به  خرید خودرو یا دیگر کالاهای تجملی دست می زنند. ممکن است که تنها حوصله شان از یک وسیله به سرآمده و خواستار اسباب بازی تازه‌ای باشند. کسانی که با کارت‌های اعتباری و وام بانکی اقلام تفریحی و  تجملی می‌خرند، اغلب ناچار می‌شوند تا در زیر فشار مالی، آنها را با بهای اندک بازبفروشند. پس از وقت گذاشتن و اندیشیدن در بنیان سرمایه گذاری های سنجیده و نیرومندی ستون دارایی های راستین، می توان به بهره برداری از پاداش ساخته و پرداخته آنها آغاز نمود. راهی که به سوی ثروتمندی پیش می رود. این پاداش صرف وقت و دانش مالی کسانی است که کسب وکار خود را به راه انداخته اند.

 

داستان رابین هود و مردان او را از دوران دبستان به یاد داریم. آموزگار ما این داستان را از نمونه های

برجسته قهرمانی می دانست. کسی که پول و ثروت را از داراها می ربود و میان نادارها پخش می کرد. بابای دارای من رابین هود را نه قهرمان بلکه یک کلاهبردار می دانست.

من بارها شنید ه ام که می گویند: چرا ثروتمندان سهم راستین خود را ادا نمی کنند؟ یا: ثروتمندان باید مالیات بیشتری بپردازند تا هزینه نادارها بشود. همین اندیشه های رابین هودی (گرفتن از ثروتمندان و بخشیدن به نادارها) است که مایه بیچارگی طبقه میانی جامعه و تنگدستان شده است.

واقعیت این است که ثروتمندان به درستی مالیات نمی‌دهند. طبقه میانی (به ویژه درس خوانده ها) پرداخت عمده مالیات را برگردن دارند.

ناگفته در تاریخ ها این است که مالیات در اصل برای ثروتمندان وضع گردید. آن وقت چنین استدلال

می شد که مالیات را برای تنبیه ثروتمندان وضع کرده اند.

صدها سال است که جنگ میان دارایان و ناداران در جریان است. فریادهای: “ از ثروتمندان بگیرید پیوسته از گلوی عامه مردم بیرون آمده است. این مبارزه پیوسته ادامه خواهد یافت، ولی بازندگان

مردمی هستند که نا آگاه‌اند، آنانی که بامدادان از خواب بر می‌خیزند، به سخت کار کردن می پردازند و مالیات می دهند. ایشان اگر به روند بازی ثروتمندان آگاه بودند، (و قانون آنها را به کار می بستند  کاری می کردند که به استقلال مالی برسند.)

بابای دارا پیوسته خاطر نشان می کرد که بدون قدرت، به گوشه‌ای رانده خواهی شد. به من اندرز

می داد که ترسناک ترین فرد را بشناسم. او نه رییس یا سرپرست، بلکه مأمور مالیات است.

اینان چنانچه فرصت بیابند، هرچه بیشتر مالیات می گیرند. بابای بسیار درس خوانده ام همواره مرا تشویق می کرد تا در شرکتی بزرگ کار مطمئنی دست و پا کنم. از مزایای پیشرفت در پلکان قدرت شرکت‌ها سخن می گفت. او نمی دانست که با تسلیم شدن در برابر یک چک حقوق ماهانه، انسان به گاوی شیرده و سربه زیر تبدیل می گردد.

هنگامی که دیدگاه‌های بابای دانشمند را با بابای دارا در میان می گذاشتم، تنها به پوزخندی بسنده

می کرد و می گفت: چرا مالک پلکان نباشی؟

به کار بستن درس‌های برگرفته از بابای دارا مرا از اسیر ماندن در دام مسابقه موش دوانی رهایی

بخشید. بدون دانش و آگاهی در زمینه مالی و کارکرد پول (که بهر ه هوشی مالی می نامم) به دست آوردن این فرصت و رسیدن به استقلال مالی شدنی نبود.

من اکنون یافته‌ها و برداشت هایم را در خلال نشست‌ها و همایش ها در اختیار دیگران می گذارم، به این امید که برایشان سودمند و مؤثر باشد.

 

بهره هوشی مالی فرایند تجربه در چهار حوزه گسترده است:

١. حسابداری: این آگاهی را من باسوادی مالی می نامم. مهارتی ارزنده که برای برپا نمودن امپراتوری خود نیاز دارید. هرچه بیشتر پول داشته باشید، باید حساب و کتاب‌اش روشن تر باشد، وگرنه کاخ ها فرو می ریزند. حسابداری به بخش چپ مغز و جزییات مربوط است. به یاری این مهارت، از توانمندی‌ها و کاستی‌های هر کسب وکار آگاه می شوید.

٢. سرمایه گذاری: من نامش را دانش واداشتن پول به پول درآوردن گذاشته ام. و با بخش راست مغز یا بخش آفریننده آن پیوند دارد.

٣. شناختن بازارها: دانش شناخت عرضه و تقاضا. شناخت جنبه‌های “فنی” بازار (آنچه بر اثر کارکرد

احساسات شکل می گیرند، مانند فروش اسباب بازی ها در آغاز سال نو ). دیگر عامل های کارا در بازار، جنبه‌های “بنیادین” آن (چگونگی سرمایه گذاری به روش اقتصادی) است. آیا سرمایه گذاری در وضعیت کنونی بازار درست یا نادرست است؟

٤. قانون: تصور کنید که یک سازمان و یک فرد از مهارت‌های فنی حسابداری و سرمایه گذاری در روند

بازار آگاه هستند. یکی از قانون‌های مالیات و بهره‌برداری از امتیازهای داشتن شرکت آگاه و دیگری

ناآگاه است. تفاوت حرکت و پیشرفت این دو همانند راه رفتن و پرواز کردن خواهد بود. در درازمدت، نتیجه بسیار متفاوت است.

بهره هوشی مالی، از برآیند و هم‌افزایی مهارت‌ها و هوشمندی‌های بسیاری ساخته می شود. ولی از دید من، ترکیب چهار مهارتی که پیش‌تر آوردیم، مایه اصلی رسیدن به این ویژگی است. اگر می خواهید به ثروتی چشمگیر برسید، ترکیب این مهارت‌ها (دستیابی به هوشمندی مالی) برایتان بسیار ضروری است.

 

فردی که برای شرکت ها کار می کند:

١. درآمد دارد

٢. مالیات م یپردازد

٣. هزینه می کند

 

یک ثروتمند شرکت دار:

١. درآمد دارد

٢. هزینه می کند

٣. مالیات می پردازد

 

همه از توانمندی‌ها و هوش خوبی برخوردار هستیم ولی آنچه دست ما را می‌بندد، اندکی خود  ناباوری است. اقدام نکردن‌های ما ناشی از ناآگاهی مالی نیست، بیشتر از نداشتن اعتماد به نفس است. این کاستی در برخی از مردم آشکارتر است.

پس از ترک مدرسه، اغلب می‌دانیم که چگونگی نمره‌های درسی دوران مدرسه ای چندان با اهمیت

نیستند. از زندگی واقعی، به چیز دیگری نیاز داریم.

شنیده ام که با عنوان‌های گوناگون (زَهره، دل، دلیری، زیرکی، سرسختی و مانند اینها) از آن یاد می کنند.

این عامل، هر عنوانی داشته باشد، بر ساختن آینده فرد بیش از هر نتیجه و سابقه درسی تأثیر می‌‌گذارد.

تجربه شخصی خودم نشان داده است که هر دو عامل دانش مالی و دلیری در کار هم ضروری است.

چنانچه ترس غالب گردد، نبوغ سرخورده می شود. در کلاس هایم به دانشجویان سخت توصیه می کنم که خطرپذیری را بیاموزند، دلیر باشند و اجازه دهند تا نبوغ آنان ترس را به قدرت و هوشمندی بدل کند. این اندرز برای گروهی کارساز است و دیگران را تنها به هیجان وا می دارد.

می بینیم که در زمینه کار کردن با پول، اغلب دست به عصا و در شرایطی ایمن راه می روند.

 

پرسش هایی از این دست را ا آنان مطرح می کنم:

چرا باید به پیشواز خطر بروند؟

چرا لازم است تا هوشمندی مالی خود را پرورش دهیم؟

چگونه می توان سواد و آگاهی مالی به دست آورد؟

پاسخ من این است: تا گزینه های بیشتری در راه پیروزی داشته باشیم.

 

بسیاری از مردم تنها یک راه را می‌دانند: سخت کار کردن، پس انداز، و وام گرفتن.

چراباید هوشمندی مالی را افزایش دهید؟ زیرا می‌خواهید کسی شوید که سرنوشت خود را می آفریند. با هرچه رخ دهد روبه رو می شوید و آن را بهتر می‌کنید. گروه کوچکی می دانند که شانس آفریدنی است، همانگونه که پول آفریدنی است. چنانچه بخواهید خوشبخت شده و پول بیافرینید، (به جای اینه به سخ ت کوشی بپردازید) به هوشمندی مالی نیاز دارید. اگر از آن دسته مردم هستید که در انتظار فراهم آمدن “فرصت مناسب می نشینند، باید زمان زیادی انتظار بکنید. مانند این است که منتظر شوید تا همه چراغ‌های راهنمایی در سراسر مسیر ١٠ کیلومتری شما سبز شوند، آنگاه آغاز به حرکت نمایید.

تنها دارایی نیرومندی که داریم مغزمان است. اگر آن را به درستی پرورش دهیم، می تواند دنیایی از ثروت را که یک آن به نظر می رسد، بیافریند. از سوی دیگر مغزی که پرورش نیابد، می تواند آنچنان

تنگدستی فراهم آورده تا چند نسل در خانواده ادامه یابد.

اغلب از من می پرسند که چگونه یک دلار را یک میلیون دلار کرده ام. کم تر میل دارم که از خودم بگویم.

تنها زمانی که بخواهم از سادگی فرایند یاد کنم، نمونه هایی را می آورم. اگر شما با بنیان کار، به ویژه چهار ستون اصلی هوشمندی مالی که پیشتر آوردیم، خوب آشنا شوید، پیشرفت‌تان آسان و آسان تر خواهد شد.

خود من بیشتر از دو راه برای رشد ثروتم استفاده می کنم: مستغلات و سهام شرکت های کوچک. زیربنا را بر مستغلات گذاشته ام. جریان نقدینگی در آنها روزانه و پیوسته است. گه گاه ارزش آنها هم بالا می رود.

من به کسی توصیه پیروی از این راهبرد را نمی کنم. اینها تنها مثال و نمونه هستند. در فرایندهای پیچیده‌ای که درک نمی کنم وارد نمی شوم. حساب و کتاب ساده و هوشمندی عادی ابزار فعالیت های مالی من هستند.

 

به پنج دلیل در اندرزهایم از مثال و نمونه استفاده می کنم:

١. برای تشویق انسانها به یادگیری.

٢. نشان دادن سادگی فرایند، آن گاه که بنیان استوار شده باشد.

٣. نشان دادن اینکه برای رسیدن به هر هدف، میلیون ها راه وجود دارد.

٤. نشان دادن اینکه همگان می‌توانند به ثروت برسند.

٥. نشان دهم که با دانش ساخت موشک درگیر نیستیم و کاری ساده است.

 

من به پول همانند بازی تنیس خود می نگرم. سخت بازی می کنم. اشتباه رخ می دهد، اصلاح می کنم، اشتباه‌های تازه‌ای رخ می‌دهد، دوباره اصلاح می‌کنم و بهتر می‌شوم. اگر مسابقه را باختم، به کنار تور می روم، دست حریف را می فشارم و با لبخند می گویم: به امید دیدار در یکشنبه دیگر.

 

ادامه دارد ...

 

#رمان #بابای_دارا_بابای_ندار

 

 

بابای دارا، بابای ندار (2)

 

 

 

 

بابای دارا، بابای ندار (2)

 

ثروتمندان به فرزندان خود در زمینه کارکرد پول چه چیزی می آموزند، که نادارها و اعضای طبقه میانی جامعه از آن غافلند!

 

رابرت کیوساکی، شارون لچنر

مترجم: دکتر عبدالرضا رضای ینژاد

نشر فرا - بهار 82

 

 

٣ هفته پیاپی در فروشگاه کار کردم. در ساعت ١٢ کارم تمام می شد و مسئول فروشگاه ٣ سکه ١٠ سنتی کف دستم می گذاشت که حتی در آن میانه دهه ١٩٥٠ برای کودکی ٩ ساله پولی هیجان آور نبود.

با فرارسیدن هفته چهارم من آماده ترک کار شده بودم چون می دیدم که برده ساعتی ١٠ سنت شده بودم. از این گذشته پس از نخستین دیدار دیگر بابای مایک را نمی دیدم. هنگام ناهار به مایک

گفتم من این کار را ول میکنم. مایک به خنده افتاد. با خشم و ناراحتی پرسیدم: چرا می خندی؟

 بابام گفت که چنین خواهد شد. سفارش کرد که هرگاه آماده ترک کار شدی، به سراغش برویم.

حاضر و آماده روبه رو شدن با او بودم. حتی بابای واقعی ام هم از او خشمگین بود.

پدر راستینم ، آنکه “بابای نادار ” می نامم، عقیده داشت که “بابای دارا” از قانون حمایت از کودکان

سرپیچی کرده است و باید تحت پیگرد قرار گیرد.

به ملاقات پدر مایک رفتم، پس از یک ساعت معطلی، مرا به اتاق خود فراخواند و گفت: شنیده ام

که خواهان اضافه دستمزد هستی وگرنه کارت را ترک خواهی کرد. با بغض گفتم شما شرط را  رعایت نکردید.

شق و راست در صندلی گردان اش نشست و گفت: بد نیست، در کمتر از یک ماه صدایت به بلندی دیگر کارکنان گل همندم رسیده است.

از موضوع سر درنیاورده بودم. گفتم چی؟ شما قول خود را شکسته اید. به من چیزی یاد ندادید، حالا می خواهید مرا تنبیه هم بکنید؟ این بی رحمانه است. به راستی بی رحمانه.

بابای دارایم با آرامی گفت: ولی من دارم به تو درس می دهم.

با خشم گفتم، به من چه یاد داده اید؟ هیچ. بابای دارا گفت: اوه اکنون صدایت درست مانند بیشتر

کسانی شده که برای من کار می کنند. کسانی که یا اخراج کرده ام، یا خودشان مرا ترک کرده اند.

با دلیری دور از انتظار برای یک پسربچه پرسیدم: چه داری بگویی، شما قول خود را نگه نداشتید. به من هیچ یاد ندادید.

بابای دارا با آرامی پرسید: چگونه می دانی که هیچ یاد نداده ام؟

 

گفتم: هرگز با من سخنی نگفتید. من برایت کار کردم و شما هیچ یادم ندادید.

بابای دارا پرسید: آیا درس دادن تنها از راه گفتگو و سخنرانی شدنی است؟

پاسخ دادم: خوب، آره.

لبخندزنان گفت: این روشی است که در مدرسه ها یاد می دهند. زندگی این گونه درس نمی دهد.

زندگی سخن نمی گوید. شما را به این سو و آن سو می فشارد. با هر فشاری می گوید بیدار شو، چیزی هست که باید بیاموزی. اگر از آن دسته آدم هایی باشی که هر بار زندگی روی خشن خود را نشان دهد، تسلیم می شوی، چنین آدم هایی همواره حاشیه امن را بر می‌گزینند، آهسته می‌آیند و آهسته می روند. پس انداز می کنند برای روز مبادایی که هرگز نخواهد آمد.

پرسیدم: شما هم دانسته با من خشن رفتار کردید؟

بابای دارا گفت: برخی چنین گمان می کنند، ولی من تنها خواستم اندکی مزه زندگی را به تو بچشانم.

پرسیدم: کدام مزه زندگی؟

گفت: شما پسرها نخستین کسانی هستید که از من خواسته اند تا در زمین ه پول ساختن درسشان بدهم. بیش از ١٥٠ نفر برایم کار می کنند ولی حتی یک نفرشان از من نپرسیده است که از پول چه می دانم.

از من شغل و چک پرداختی را می طلبند ولی هرگز نخواسته اند که درباره پول چیزی بیاموزند. همین است که بهترین سال های زندگی خود را در کسب پول صرف می کنند بدون آنکه به درستی آن را

بشناسند. از این رو هنگامی که مایک به من گفت شما م ی خواهید چگونگی پول درآوردن را بیاموزید، خواستم زندگی اندکی خشونت خود را به شما نشان دهد تا آماده یادگیری شوید. به این دلیل بود که مزدتان را ساعتی ١٠ سنت پرداختم.

پرسیدم درسی که از ساعتی ١٠ سنت کار کردن گرفته ایم چه بود؟ اینکه شما آدم بی مقداری هستید و کارکنان را استثمار می کنید؟

بابای دارا از ته دل به خنده افتاد. هنگامی که خنده اش تمام شد، چنین گفت: تو بهتر است دیدگاهت را درباره من عوض کنی، از سرزنش من و تصور اینکه مسئله سازم دست بردار. اگر گمان می کنی که من مشکل آفرینم، تغییرم بده، ولی چنانچه مشکل از خودت است، به اصلاح خود بپرداز. چیزی تازه بیاموز و خردمندتر شو. بسیاری از مردم خواهان دگرگون سازی سراسر جهان هستند، غیر از خودشان. بگذار چیزی به تو بگویم. تغییر خود از تغییر همه مردم بسی آسان تر است.

گفتم: مطلب را نمی فهمم.

بابای دارا با بی صبری گفت: به جای خودت، مرا سرزنش نکن.

 ولی شما بودید که ساعتی ١٠ سنت به من پرداختید.

بابای دارا با لبخند پرسید خوب چه چیزی آموختی؟

با اندکی اخم گفتم: اینکه شما آدم بی مقداری هستید.

 ببین گمان می کنی که مشکل از من است؟

 بله همین طور است.

 خوب همین رفتار را ادامه بده و چیزی نخواهی آموخت. اگر این رفتار را ادامه دهی، چه راهی برایت باقی می ماند؟

 خوب چنانچه دستمزدم را اضافه نکنی، به من احترام نگذاری و درس ندهی کار را ترک می کنم.

بابای دارا گفت: خوب همین کار را بکن. همان گونه که بسیاری از دیگران می کنند. آنان به دنبال کاری دیگر می روند، فرصتی بهتر و پرداخت بیشتر. گمان می کنند که شغل تازه و دستمزد بالاتر

مشکل شان را حل می کند. در بسیاری موارد چنین نیست.

پرسیدم پس چه چیزی مسئله را حل می کند؟ پذیرش ساعتی ١٠ سنت؟

بابای دارا با خنده گفت: این کاری است که گروهی می کنند. چک دستمزد خود را می گیرند و می دانند که خانواده شان در فشار مالی دست و پا می زند. در انتظار افزایش دستمزد می مانند و گمان می کنند که پول بیشتر مشکل آنان را برطرف می کند. برخی هم شغل دومی می گیرند و یک دریافت مختصر دیگر.

چشم بر کف اتاق دوخته رفته رفته پیام آموزشی بابای دارا را دریافت می کردم. می توانستم احساس کنم که مزه زندگی همین است. از او پرسیدم: پس چه چیزی مسئله را حل می کند؟

در حالی که به نرمی بر سرم ضربه می زد گفت: این، چیزی که میان دو گوش تو جا دارد.

اینجا بود که بابای دارا تفاوت خود را با کارکنان اش و بابای نادارم، به نمایش گذاشت. (چیزی که دست آخر او را یکی از بزرگ‌ترین ثروتمندان هاوایی بود، در حالی که بابای بسیار درس خوانده و نادارم همچنان با دشواری های مالی درگیر بود.) تفاوت خیلی ساه است. بابای دارا پیوسته این دیدگاه ساده را  تکرار می کرد (چیزی که من آن را درس شماره ١٠ می نامم).

 

ناداران و طبقه میانی برای پول کار می کنند، ثروتمندان ترتیبی می دهند تا پول برایشان کار کند. بابای بسیار درس خوانده توصیه می کرد “سخت درس بخوانم، نمره های خوب بگیرم تا بتوانم در یک شرکت بزرگ شغلی مطمئن و تضمین شده با مزایای عالی به دست آورم. بابای دارا از من می خواست تا رمز کارکرد پول را بیاموزم و آن را به خدمت بگیرم. این گونه درس ها را با راهنمایی او در خلال زندگی (نه کلاس درس) یاد گرفتم. ثروتمندان برای پول کار نمی کنند.

 

دوری گزیدن از یکی از بزرگترین دام های زندگی بابای دارا می گفت بسیاری از مردم را می توان با یک بها خرید. هرکدام از آنان بهایی دارند که برخاسته از میزان ترس و آزشان است. نخست، ترس از بی پول شدن آنان را به سخت کوشی بر می انگیزد و هنگام ی که چک دستمزد خود را گرفتند، آزمندی یا آرزوها سربرم ی دارد و به فکر چیزهای دلپذیری می افتند که پول می تواند بخرد. بدین گونه است که الگوی زندگی شکل می گیرد.

پرسیدم چه الگویی؟

 الگوی از خواب برخاستن، رفتن به سر کار، پرداختن صورتحساب ها و تکرار برخاستن، به سر کار رفتن، پرداخت صورتحساب ها … از آن پس، زندگی را تنها او احساس هدایت می کند: ترس و آز. به آنان پول بیشتر بدهید، به هزینه کردن ها می افزایند.

بابای دارا گفت در نهایت همه ما مستخدم هستیم. تنها در سطح های متفاوتی کار می کنیم. من از شما می خواهم که از آن دام بپرهیزید. دامی که آفریده احساس ترس و آرزوی ماست. اینها را به سود (نه زیان خود) به کار بگیرید. این است آنچه می خواهم به شما بیاموزم. اگر در سایه احساسات به  بالاترین درآمد هم برسید همچنان برده هستید. برده ای با دستمزد بالا.

پرسیدم چگونه می‌توانیم از این دام بگریزیم؟

دلیل اصلی ناداری یا رویارویی با مشکلات مالی، ترس و نادانی است نه اقتصاد، دولت، یا ثروتمندان.

ترس درونی و نادانی انسان را در دام اسیر می کند. پس شما درس بخوانید و دانشگاه را هم تمام کنید. من هم یادتان می دهم که چگونه بیرون از دام بمانید.

بابای دارا توضیح دا د که زندگی انسان کوشش و دست و پا زدنی است میان نادانی و آگاهی گسترده. هنگامی که انسان از جستجوی اطلاعات و دانش خودشناسی بازایستد، به نادانی میدان داده است. لحظه به لحظه با این کوشش درگیریم که بیاموزیم تا چشم دل را باز کنیم یا ببندیم.

دیدن آنچه دیگران نمی بینند.

بابای دارا می گفت: به کار ادامه دهید، هرچه زودتر از اندیشه نیاز به چک و دستمزد رها شوید، زندگی بزرگسالی شما آسان‌تر خواهد شد. مغز خود را به کار بیندازید و بی مزد کار کنید. روزی خواهد رسید که راهی پیدا کنید با درآمدی بسی بیشتر از آنچه من بتوانم به شما بدهم. چیزهایی خواهید دید که دیگران نمی بینند. فرصت هایی که درست پیش چشم تان است. بسیاری از مردم هرگز این فرصت ها را نمی بینند، زیرا تنها به دنبال پول و ایمنی هستند، پس به همین ها می رسند. هرگاه که یک فرصت را  شناختید، در سراسر زندگی آن را خواهید شناخت. این ر ا بیاموزید و خود را از بزر گ ترین دام زندگی رها کنید، دیگر هرگز به این دام نخواهید افتاد.

 

این نکته ها باعث شد ما یک مشارکت دیگری به راه اندازیم. مامان ما زیرزمینی داشت که بدون استفاده مانده بود. آنجا را تمیز کردیم و صدها کتاب نقاشی خنده آور، که تاریخ آن گذشته و نیمه جلد هرکدام را قبلاً پاره کرده بودند و ظاهرًا ارزشی نداشت، گردآوری کردیم.

کتابخانه ای برپا کردیم و  خواهر کوچک تر مایک را که عاشق مطالعه بود به کتابداری گماشتیم.

کتابخانه از ساعت 14:30 تا 16:30 باز بود و از هر ورودی 10 سنت می گرفت.

رفته رفته همه بچه‌های منطقه مشتری کتابخانه ما شدند. برای آنان داد و ستد خوبی بود. در فاصله دو ساعت پس از مدرسه، می‌توانستند پنج-شش کتاب خنده دار بخوانند و تنها ١٠ سنت بپردازند، در حالی که اگر می خواستند کتاب ها را بخرند، می بایست در برابر هر جلد ١٠ سنت بدهند.

خواهر مایک کار ثبت‌نام روزانه مشتریان، و مواظبت از کتاب ها را به خوبی انجام می داد. میانگین درآمد مایک و من هفته ای 9.5 دلار بود. نفری یک دلار به کتابدار می دادیم و اجازه داشت که هرچه می خواهد کتاب بخواند.

کوشش کردیم که شعبه دیگری هم برپا کنیم ولی  هیچ گاه کسی به امانتداری و سخت کوشی خواهر مایک نیافتیم. از آن زمان دریافتیم که پیداکردن کارمند شایسته چقدر دشوار است.

 

ادامه دارد ...

 

 

#رمان #بابای_دارا_بابای_ندار

 

بابای دارا، بابای ندار (1)

 

 

بابای دارا، بابای ندار (1)

 

ثروتمندان به فرزندان خود در زمینه کارکرد پول چه چیزی می آموزند، که نادارها و اعضای طبقه میانی جامعه از آن غافلند!

 

رابرت کیوساکی، شارون لچنر

مترجم: دکتر عبدالرضا رضای ینژاد

نشر فرا - بهار 82

 

ما دوران گذشته را پشت سر گذاشته ایم و به زمانه ای رسیده ایم که علم و ثروت در یک راستا قرار گرفته اند. علم و ثروت بحث امروز است نویسندگان کتاب به این نکته اشاره دارند که “ تا ٣٠٠ پیش، زمین منبع ثروت بود. زمین داران ثروتمند به حساب می آمدند، پس از آن دوران صنعتی فرارسید و صاحبان صنایع به ثروت رسیدند. امروز دوران دانش و اطلاعات است. کسانی که به اطلاعات تازه و روز دسترسی داشته باشند ثروتمندند.

نویسندگان کتاب، روش های آموزشی مدارس را برای عصر حاضر مناسب و کافی نمی دانند و معتقدند که  “مدرسه ها کارمندپرورند و نه کارآفرین پرور.”

آموزش هایی که برای عصر سازما ن های بزرگ و بوروکراتیک مناسب بود، دیگر جوابگوی نیازهای سازمان های پیچیده، شبکه ای و مبتنی بر دانش امروز نیست. در واقع فرزندان ما را برای دنیایی تربیت می کنند که دیگر وجود ندارد. نویسندگان به جوانان امروز توصیه می کنند که کارآفرین باشند.

 

 برای کارآفرینی باید سخت کوش، خوش بین و ریسک پذیر بود و باید هوشمندی مالی داشت.

هوشمندی مالی نیز از چهار عامل

 آشنایی با حسابداری،

 روش های سرمایه گذاری،

 بازاریابی،

 آگاهی از قوانین، حاصل می شود.

و بالاخره پیام اصلی کتاب این است: “برای پول کار نکنید، بگذارید پول برایتان کار کند.”

 

من دو بابا داشتم، یکی دارا و دیگری نادار.

یکی بسیار درس خوانده و زیرک بود، مدرک دکترا داشت. بابای دیگر هرگز نتوانسته بود کلاس هشتم

را هم به پایان برساند. هردو مرد سختکوش و در کار و زندگی خود پیروز بودند.

درآمد هر دو نفر رضایت بخش بود، ولی یکی از آنان در زمینه هایی پیوسته مشکل داشت.

بابای دیگر از ثروتمندترین مردان ایالت هاوایی شد. و تأثیرگذار بودند. هر دو به من اندرزهایی دادند، ولی (charismatic) هر دو مرد با اراده، فرهمند اندرزهای آنان متفاوت بود. هر دو مرد به درس خواندن سخت عقیده داشتند ولی موضوع های یکسانی را توصیه نمی کردند.

 

اگر من یک بابا داشتم ناچار بودم تا اندرزهای او را بپذیرم یا رد کنم. با داشتن دو بابا این فرصت را

یافتم تا دیدگاه های آنان را با هم بسنجم، دیدگاه یک مرد دارا و یک مرد نادار.

 

مشکل من در نوجوانی این بود که مرد دارا هنوز به ثروت نرسیده بود و مرد نادار هم تنگدست نشده

بود. هر دو مرد تازه پا به راه نهاده و با درآمد و خانواد ه خود سرگرم بودند. ولی دیدگاه آنان درباره پول متفاوت بود. برای مثال: از دید یک بابا “عشق به پول سرچشمه همه بدی ها” و از دید دیگری «بی پولی ریشه همه بدی ها».

 

دوگانگی در دیدگاه آنان، به ویژه هنگامی که پای پول به میان می آمد، آن چنان چشمگیر بود که مرا سخت کنجکاو و جستجوگر بارآورد.

 

یکی از دلایلی که دارایان همواره داراتر و ناداران نادارتر می شوند، این است که موضوع کاربرد پول را در خانه (نه در مدرسه ) یاد می گیرند. بسیاری از ما از پدران و مادران خود درباره کارکرد پول چیز

می آموزیم، بنابراین یک پدر و مادر نادار از پول چه می دانند که به فرزند خود بیاموزند؟ آنان به سادگی

اندرز می دهند که: “خوب درس بخوان و نمره های خوب بگیر.” در مدرسه از پول چیزی به ما نمی آموزند.

از آنجایی که من دو پدر اثرگذار داشته ام، از هر دو چیز آموخته ام. برای مثال یکی از باباهایم

عادت داشت بگوید: “ از عهد ه من بر نمی آید.” دیگری از به کار بردن این واژه پرهیز می کرد و به جای آن می گفت: “چگونه می توانم از عهده این کار برآیم؟ ” عبارت نخست حالت خبری و عبارت دوم  جنبه پرسشی دارد. “ از عهده من برنمی آید” مغز را از کار می اندازد و “چگونه می توانم از عهده آن برآیم؟مغز را به حرکت و جستجو وا می دارد.

 

از دید بابای دوم عبارت “ از عهده من برنمی آید” نشانه تنبلی مغزی و فکری است. او به ورزیده ساختن مغز (این نیرومندترین رایانه جهان) عقیده داشت. هر قدر مغز شما نیرومندتر شود، داراتر می شوید.

یکی از باباها توصیه می کرد: “خوب درس بخوان تا در شرکت ارزشمندی استخدام شوی.

توصیه دیگری چنین بود: “خوب درس بخوان تا بتوانی شرکت ارزشمندی برای خریدن پیدا کنی.”

یکی از باباها می گفت: “دلیل اینکه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستید.” دیگری می گفت: دلیل اینکه باید ثروتمند شوم شما بچه ها هستید.”

یکی می گفت: “پول را باید محتاطانه و بی خطر هزینه کر د.” دیگری می گفت: “مدیریتٍ خطر کردن را بیاموزید.”

 

یکی عقیده داشت: “خانه ما بزر گ ترین دارایی خانواده است.” به عقید ه دیگر ی: “خانه بزرگ‌ترین

بدهکاری است و هر کس بیشترین درآمدش را در خرید خانه سرمایه گذاری کند، دچار دردسر می شود.

هر دو بابا صورتحساب هایشان را به هنگام می پرداختند، ولی یکی در نخستین فرصت و دیگری در

آخرین فرصت.

به عنوان یک نوجوان، آگاهانه تصمیم گرفتم تا پیوسته متوجه برگزیدن اندیشه ها باشم، اندرز کدام را آویزه گوش کنم. بابای دارا یا بابای نادار؟ هرچند که دو مرد سخت بر لزوم آ موزش و یادگیری تأکید

داشتند، اما دیدگاه شان در اینکه چه باید آموخت متفاوت بود.

 

یکی از من می خواست تا خوب درس بخوانم، به درجات تحصیلی بالا برسم و برای پول درآوردن کار

کنم، وکیل، حسابدار یا کارشناس ارشد مدیریت بازرگانی شوم. دیگری مرا تشویق می کرد تا برای ثروتمند شدن درس بخوانم، دریابم که پول چگونه کار می کند و چگونه می توانم آن را به خدمت خود بگیرم. وی پیوسته می گفت: “من برای پول کار نم یکنم، پول برای من کار می کند!”

 

از ٩ سالگی تصمیم گرفتم تا در زمینه پول از بابای دارایم پیروی کنم و چیز بیاموزم. گوش دادن به بابای نادارم را کنار گذاشتم هرچند که دارای مدرک عالی دانشگاهی بود.

همین که تصمیم گرفتم تا گوش جان به که بسپارم، آموزشم در زمینه کارکرد پول آغاز شد.

بابای دارا به مدت ٣٠ سال به من درس داد تا ٣٩ ساله شدم. هنگامی که دریافت آنچه را که خواسته به کله غالباً مقاوم من فرو کند، به خوبی فهمیده و یادگرفت هام، از تلاش بازایستاد.

 

پول گوشه ای از قدرت است، از آن قدرتمندتر، آموزش مسائل مالی است. پول می آید و می رود، ولی اگر چگونگی کارکرد پول را بیاموزید، بر آن چیره می شوید و به ثروتمند شدن می پردازید.

 

چون من از ٩ سالگی به یادگیری پرداختم، درس های بابای دارایم ساده بودند. مهم ترین آنها شش

درس بود که در طول ٣٠ سال تکرار می شدند. این کتاب درباره آن شش درس است، با همان  سادگی که بابای ثروتمندم به من آموخت. اینها نشانه های راهنما هستند، نشانه هایی که به شما و  فرزندا ن تان کمک می کنند تا بر ثروت خود بیفزایید، هرچند که فضای جهانی نامطمئن و ناپایدار باشد:

درس ١- ثروتمندان برای به دست آوردن پول کار نمی کنند.

درس ٢- چرا آموختن دانش مالی ضروری است؟

درس ٣- مواظب کسب و کار خود باشید.

درس ٤- تاریخ مالیات ها و قدرت شرکت های بزرگ

درس ٥- ثروتمندان پول شان را سرمایه گذاری می کنند.

درس ٦- برای یادگیری کار کنید نه پول درآوردن.

 

 بابا میتوانی به من بگویی چگونه می توان ثروتمند شد؟

بابام روزنامه عصر را کنار گذاشت و پرسید: پسرم چرا می خواهی ثروتمند شوی؟

 امروز مامان جیمی را در حال رانندگی با کادیلاک تازه شان دیدم. آخر هفته هم به ویلای کنار دریای

خود می روند، سه تا از دوست ها را با خود می برند ولی من و مایک دعوت نشده ایم. گفتند شما بچه های نادار هستید و با ما جور در نمی آیید.

بابام با ناباوری پرسید: راستی چنین گفتند؟

با آهی غمگین گفتم: بله همین طور است.

بابام در سکوت سری تکان داد، عینک اش را از روی بینی بالا زد و به خواندن روزنامه ادامه دا د.

من هم چنان منتظر پاسخ ماندم.

بابام عاقبت روزنامه را زمین گذاش ت. به آرامی آغاز سخن کر د: خوب پسرم، اگر می خواهی  روتمند شوی، باید پول درآوردن را بیاموزی.

پرسیدم: چگونه می توانم پول دربیاورم؟

با لبخند پاسخ داد: کله ات را به کار بینداز! معنای سخن اش به سادگی این بود که، پاسخ  درستی برایت ندارم، بیشتر مزاحم من مشو.

 

صبح روز بعد آنچه را بابایم گفته بود با بهترین دوستم، مایک در میان نهادم. مادر و پدر من نیازهای ابتدایی همچون خوراک، پوشاک و سرپناه را فراهم آورده بودند. آنها عادت داشتند که بگویند: اگر چیز دیگری می خواهید، برای به دست آوردنش کار کنید.

مایک پرسید: خوب برای پول درآوردن چی کار کنیم؟

گفتم نمی دانم، ولی از تو می خواهم با من شریک شوی.

مایک پذیرفت و در یکی از بعدازظهرها آن پرتو نوری که در انتظارش بودیم تابیدن گرفت. مطلب را

مایک در یکی از کتاب های علمی خوانده بود. من و مایک به خان ه تک تک همسایه های منطقه مراجعه کرده و خواهش می کردیم تا لوله های خمیردندان خود را برای ما نگهدارند.

نگرانی مادرم رو به فزونی نهاد. در کنار ماشین لباسشوییِ او گوشه ای را به عنوان انبار مواد خام خود برگزیده بودیم. یک روز مادرم با لحنی جدی پرسید: پسرها چه کار می کنید؟ با این آشغال ها

کاری بکنید یا همه را بیرون می ریزم. توضیح دادیم که به زودی تولید خود را آ غاز خواهیم کرد. منتظر چندین همسا یه دیگر هستیم که خمیردندا ن هایشان را مصرف کنند و لوله های خالی آنها را نیز گردآوری کنیم.

مادر یک هفته دیگر به ما مهلت داد. تاریخ تولید را جلو انداختیم.  پدرم یک روز با یکی از دوستان اش به خانه آمد و دید که دو کودک ٩  ساله در محل پارکینگ خط تولید خود را با تمام سرعت به راه انداخته اند. گرده پودر سفیدی همه جا را گرفته بود. روی میزی دراز، پاکت های کوچک شیر که در مدرسه مصرف می شوند، و منقل بزرگ خانواده ویژه کباب کردن پر از زغال و آتش سرخ با گرمای زیاد قرار داشت.

پدرم با احتیاط پیش آمد. او و دوست اش که نزدیک‌تر شدند دیدند که داخل دیگ فولادی روی آتش

پر از لوله های خالی خمیردندان است که ذوب می شوند. در آن روزگار لوله های پلاستیکی  خمیردندان هنوز به بازار نیامده بود. ما لوله ها را در دیگ فولادی می ریختیم و گرما می دادیم تا ذوب شود. سپس دیگ را با احتیاط از روی آتش برداشته و فلز آب شده را از سوراخ های کوچکی که در بالای پاکت شیر درست کرده بودیم، به درون آن می ریختیم. دیواره‌های پاکت شیر را با خمیر گچ پوشانده بودیم. پودر سفید پخش شده در پیرامون، از همان گچی بود که به دیواره ها مالیده بودیم. به خاطر شتابی که در کار داشتم  پای من به کیسه گچ خورده و با ریختن آن بر زمین، به نظر می رسید که کولاک برف بر کارگاه وزیده است. پاکت های شیر لایه بیرونی قالب های گچی ما بودند. دست آخر کار تمام شد و دیگ را پایین گذاشتیم.

 

پدرم محتاطانه پرسید: پسرها چه کار می کنید؟

گفتم همان کاری را می کنیم که شما گفتید، می خواهیم ثروتمند شویم. مایک هم خندید و گفت : شریکیم.

بابا پرسید: خوب توی قالب گچی چی دارید؟

گفتم تماشا کن.

پدرم با هیجان گفت: اوه خدای من! دارید نیکل گدازی می کنید. پدر از ما خواست تا همه چیز  را کنار بگذاریم و به او گوش دهیم. با لبخند و به آرامی کوشید تا معنای جعل کردن را برایمان توضیح دهد.

مایک با صدای لرزان پرسید: منظورتان این است که کاری غیرقانونی کرده ایم؟

بابا با نرمی گفت: بله، با این وصف شما یک اندیشه بکر و کاری بی سابقه را به تماشا گذاشته اید. به راستی من به شما افتخار می کنم.

 

مایک و من نومیدانه بیست دقیقه ای را در سکوت نشستیم. کسب و کار ما در روز بازگشایی به هوا

رفته بود. به مایک گفتم گمان می کنم جیمی و دوستان اش راست می گویند، ما آدم های ناداری هستیم.

پدرم برگشت و گفت: پسرها، شما تنها هنگامی نادار هستید که از کوشش بازایستید. نکته مهم این است که شما حرکتی کرده اید. شما کاری انجام داده اید. من به هر دوی شما افتخار می کنم. ادامه بدهید. تسلیم نشوید.

پرسیدم بابا پس چرا شما ثروتمند نیستید؟

 چون من آموزگاری را برگزیده ام. به راستی که آموزگاران به ثروتمند شدن نمی اندیشند، تنها

درس دادن را دوست دارند. اگر می خواهید درس ثروتمند شدن را بیاموزید، نزد بابای مایک بروید.

مایک با چهره ای درهم کشیده گفت: پدر من؟

پدرم با لبخند تکرار کرد آری پدرت و کارشناس بانکی من و پدرت یک نفر است. او از بابایت سخت تعریف می کند. چندین بار به من گفته است که پدر تو در زمینه پول ساختن نابغه است.

با شنیدن این سخنان من و مایک خوشحال شدیم و با پدرش دیدار کردیم.

او گفت پسرها آماده اید؟ ما با تکان دادن سر پاسخ دادیم.

 بسیار خوب، به شما درس خواهم داد ولی نه به روش مدرسه ای. شما باید کار کنید منهم درستان می دهم. اگر نکردید از درس هم خبری نخواهد بود.

گفتم: می توانم چیزی بپرسم؟

نه، بپذیرید یا رها کنید. اگر نتوانید ذهن خود را تصمیم گیرنده بارآورید، هیچ گاه پولساز نخواهید شد. فرصت هایی می آیند و می روند. اینکه بدانید کی و چگونه باید با شتاب تصمیم گرفت، مهارت مهمی است. فرصتی که خواست ه اید اینک در اختیار شماست تا ده ثانیه دیگر یا درس آغاز می شود یا قرارمان به هم می خورد.

من و مایک پذیرفتیم. بابای مایک گفت به فروشگاه من می روید و برایم کار می کنید. ساعتی ١٠ سنت به شما می دهم و هر شنبه ٣ ساعت کار خواهید کرد.

من گفتم ولی شنبه ها بازی بیسبال دارم.

بابای مایک با خشونت گفت: می پذیرید یا رها می کنید؟

پاسخ دادم می پذیرم، و کار کردن و آموختن را جانشین بازی بیسبال نمودم.

 

 

ادامه دارد ...

 

#رمان #بابای_دارا_بابای_ندار

 

به یاد مانده (27) - پایان

 

 

 

 

 

 

به یاد مانده (27) - پایان

 

حرفام که به اینجا رسید سرش رو بلند کرد و به دور دستها خیره شد بعد از لحظاتی مکث و سکوت گفت: من برای شما خیلی بیش از اونچه گفتم احترام قائلم با تمام نارضایتی دل خودم اما بازم به تصمیمتون احترام میگذارم و شما در انتخاب آزادید... فقط امیدوارم این رو باور کنید که هر کجا باشید براتون آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم.

از جام بلند شدم... اونم بلافاصله بلند شد و باز در سکوتی عجیب هر دو به سمت درب خروجی پارک حرکت کردیم. تا جلوی درب حیاط خاله زهره اومد و بعد ایستاد و گفت: خانم شفیعی...

ایستادم و نگاش کردم. به چشمام خیره شد و بعد گفت: تا زمانی که از ایران نرفتید میتونید به سر کار بیاید و مطمئن باشید مشکلی پیش نخواهد اومد و تا اون موقع که از ایران نرفتیدم اگه فکر کردید از دست من کاری برمیاد از گفتنش دریغ نکنید... من برای شما احترام خاصی قائلم... مطمئن باشید هر کاری بتونم از دل و جون براتون انجام میدم و برای خدمتگذاری حاضرم...فقط شما رو به خدا قسم که در مورد من بد فکر نکنید...من اگرم از شما تقاضای ازدواج داشتم فقط به خاطر این بود که...واقعا" بهتون... حرفش رو ادامه نداد.

لبخند زورکی روی لبم نشست و گفتم: منم برای شما همیشه احترام قائلم و خیلی از شما متشکرم که در طول این چند سال هیچگونه مزاحمتی و یا ناراحتی در محیط تولیدی برام پیش نیاوردید...ولی دیگه لزومی نداره...پس بنابراین هر چه زودتر همه چیز رو تموم شده تلقی کنیم به نفع هم شما و هم امیرسالار و هم خود منه.

سرش رو پایین انداخت و گفت: هرطور مایلید و تشخیص میدید،مختارید همونطور عمل کنید.

مکث کوتاهی کرد و گفت: پس دیگه فرمایشی ندارید؟

نگاش کردم و گفتم: از لطفتون متشکرم...ممنونم که اونقدر فهمیده بودید که نه من رو دچار عذاب کردید و نه اعصاب خودتون رو به هم ریختید...


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (26)

 

 

 

 

 

به یاد مانده (26)

 

داریوش به طرف کوروش رفت… کوروش هنوز عصبی بود و به من نگاه میکرد. داریوش با صدای آروم گفت: آدرس رو به من بده…

دستش رو داراز کرد…کوروش با صدایی آروم و عصبی گفت: امشب تولد امیرسالار…

به طرف کوروش رفتم و همونطور که دستم رو دراز میکردم گفتم: کورورش جان… گفتم آدرس رو بده…خودم میرم…داریوش تو هم لازم نیست بیای…

داریوش کاغذ رو از کوروش گرفت و برگشت به من نگاه کرد و گفت: بریم.

دوباره گفتم: به خدا راست میگم…خودم میرم…تو هم به زحمت نیفت.

لبخند کم رنگی روی لبش اومد و رو کرد به کوروش و گفت: داداش تو برو داخل…من افسانه رو میبرم.

و بعد با داریوش راهی شاه عبدالعظیم شدم.

در اونجا هم به هر آدرسی مراجعه کردم بعد از کلی معطلی همه همون سوالهای تکراری رو از من پرسیدن...که همه بی جواب بود...چرا که من جواب هیچکدوم از سوالهاشون رو نمیدونستم!!!...مثلا محل اسارت، یا نام گردان، یا نام عملیات و…

من هیچ جوابی نداشتم و فقط با اتکا به عکسهای امیر از اونها توقع جواب داشتم ولی هیچکدوم امیر رو نمی شناختن...

اون شب تا از شاه عبدالعظیم به خونه برگردیم ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود. جلوی درب، ماشین حاج آقا رو شناختم و فهمیدم که خانم طاهری و اونم هستن. وقتی وارد حیاط شدم صدای خنده و موسیقی از داخل ساختمون به گوش می رسید، بغض کرده بودم...روی یکی از پله ها که به سمت زیرزمین میرفت نشستم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم و سرم رو روی دستم و شروع کردم به گریه.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (25)

 

 

 

به یاد مانده (25)

 

قسمت هشتاد و چهارم

دوباره صدای غش غش خنده ی همه بلند شد و سمانه دختر کوروش که امیرسالار رو بغل داشت دوباره به داخل ساختمان اومد و گفت: ا…شما که دارید میخندین...

و بعد بچه رو به بغل من داد. داریوش هم رو کرد به سمانه و گفت: آخه دیدم عمو جان تو تند تند داری کبابها رو هاپولی میکنی در نتیجه با نقشه ی از قبل تعیین شده فرستادیمت بیرون تا کمی کباب برای ما بمونه…

و بازم صدای خنده بلند شد…بعد از ناهار داریوش و کوروش به همراه عمومرتضی قصد رفتن به خونه ی من رو کردن تا اثاث من رو هم تا بعد از ظهر به خونه ی جدید بیارن.

در حیاط من متوجه ی واحد مسکونی کوچیک و نقلی که در زیرزمین بود شدم و همونجا از عمومرتضی خواهش کردم که اثاث من رو وقتی آوردن بالا نبرن و همین جا در حیاط بگذارن تا به زیرزمین انتقال بدم... که یکباره با مخالفت شدید همه رو به رو شدم.

ولی وقتی اصرار بیش از حد من رو دیدن با اینکه خاله خیلی عصبانی شده بود اما بالاخره همه رو راضی کردم که اجازه بدهند من در زیرمین ساکن بشم چرا که برام فقط این مهم بود در کنار اونها باشم و اصلا اینکه در زیرمین زندگی کنم یا در طبقه اول کنار خاله زهره فرقی نمیکرد و از طرفی اثاث من هر قدرم که ناچیز و کم بود، ممکن بود باعث شلوغی و جاگیری در منزل خاله بشه به همین خاطر ترجیح دادم حالا که قراره وسایلم به زیرزمین منتقل بشه چون اونجا رو خیلی مرتب و تمیز دیدم ترجیح دادم برای زندگی هم از اون استفاده کنم، در پایان کوروشم با این وضع موافقت کرد و با دلایل منطفی که آورد تا حدودی خاله رو راضی نمود.

وقتی اثاث من رو آوردن دیگه غروب شده بود ولی اونقدر از این وضعیت خوشحال بودم که اصلا خستگی برام معنی نداشت و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم و خونه ی کوچیک و نقلی جدیدم رو مرتب کردم... اما نمیدونم چرا گریه رهام نمیکرد و در طول تمام مدتی که وسایلم رو میچیدم گریه میکردم.

امیرسالار بالا خوابش برد ولی چون خاله زهره اخلاقش رو میدونست که ممکنه نیمه شب بیدار بشه و بهانه من رو بگیره بنابراین اون رو پایین پیش خودم آورد و وقتی دید گریه میکنم خیلی غصه خورد و دائم اصرار داشت که من رو به بالا ببره ولی وقتی بهش گفتم از اینکه در کنار اونها خواهم بود خوشحالم و شاید گریه ام بیشتر جنبه ی خوشحالی داره اونم دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا به بعضی از کارهاش رسیدگی کنه.

فردا صبح خیلی خیلی خسته بودم ولی به هر حال باید به دانشگاه میرفتم... در تمام ساعاتی که خیلی هم کوتاه بود و خوابیده بودم دائم امیر جلوی نظرم می اومد و درست مثل این بود که تا صبح کنارم بوده... صبح به هر جون کندنی بود لباسهای امیرسالار رو هم تنش کردم و اون رو به مهد رسوندم و خودم به دانشگاه رفتم.

به جرات میتونم بگم که تا ظهر فقط چرت میزدم و چیز زیادی از درسها نفهمیدم... ظهر به دنبال امیرسالار رفتم و اون رو از مهد به خونه بردم... حالا دیگه 2سال و نیمه شده بود و کلی هم بلبل زبونی میکرد...

بعضی اوقات اونقدر حرف میزد که احساس میکردم سرم باد کرده ولی با تمام وجودم از حرفاش که گاه برام حتی بی معنی بود لذت میبردم.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (24)

 

 

 

 

به یاد مانده (24)

 

 

برگشتم و دیدم خانم دکتر خوشرویی در جلوی درب اتاق بغلی ایستاده و با لبخند مهربونی به ما نگاه میکنه… بلافاصله به اون اتاق رفتیم. خانم دکتر بچه رو گرفت و روی تخت خوابوند و مشغول معاینه شد. من فقط گریه میکردم و به امیرسالار که حالا هق هق میکرد و به سختی نفس میکشید و بازهم گاهی دچار لرزش میشد، نگاه میکردم.

دکتر بعد از چند دقیقه معاینه دقیق برگشت به سمت من و همونطورکه لبخندی به لب داشت گفت: وای… خانم خوشگله… چه خبره؟... چیزیش نیست که... فقط تبش بالا رفته… اونم به خاطر آنژین… گلوش چرکی شده.

در حالی که حالا خودمم به هق هق افتاده بودم گفتم: چرا هی از حال میره!!!!؟… چرا تشنج شده!!!!؟

خندید و گفت: خوب بچه اس… تحمل درد رو نداره… از همه اینها گذشته تمام بچه های زیر 5 سال اگه تبشون شدید بشه دچار این لرزش و تشنج میشن ولی جای ترس نداره.

و بعد اشاره کرد که لباسهای امیرسالار رو تنش کنم، مشغول پوشوندن لباسها به تن امیرسالار شدم و خانم دکتر پشت میزش نشست و شروع کرد به نوشتن نسخه. لباسهای امیرسالار رو تنش کردم و پرستارم وارد اتاق شده بود داشت یکسری دفترچه بیمه جلوی دکتر می گذاشت.

خانم دکتر رو کرد به من و گفت: نسخه رو به شوهرت بده تا بره داروها رو تهیه کنه... خودتم به همراه بچه به بخش تزریقات برید...تا پدر بچه داروها رو بیاره، خانم شریفی تزریقات لازم رو جهت پایین آوردن تب بچه انجام میده، نگرانم نباش... قول میدم تا سه، چهار ساعت دیگه خیلی بهتر شده باشه.

امیرسالار رو بغل کردم و فقط اشکم بود که میریخت، به من نگاه کرد و گفت:ا…حالا دیگه چرا گریه میکنی!!!؟ من که گفتم جای ترس نداره…



  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (23)

 

  

 

 

به یاد مانده (23)

 

کمی مکث کرد و گفت: آره.

دوباره پرسیدم: کی...؟

این بار مدت بیشتری سکوت کرد و بعد گفت: نمیدونم...یعنی دقیق نمیدونم...تو الآن کجایی؟

بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم؛ تصور اینکه امیرم برمیگرده برام زیبا بود، خیلی زیبا، اونقدر که حتی فکر کردن به اون قلبم رو به تپش مینداخت.

رضا از سکوت من نگران شد و گفت: افسانه؟...افسانه؟ خوبی؟...کجایی؟

قطره اشکی که از چشمم روی صورتم سر میخورد رو گرفتم و گفتم: دانشگاه...

بلافاصله گفت: من الآن میام دنبالت...

خیلی سریع گفتم: نه...نه ...این کار رو نکن من هنوز یک کلاسم تموم نشده.

دوباره گفت: خوب کی تعطیل میشی؟ بگو همون موقع بیام...

گفتم: نه مرسی...

خیلی اصرار کرد ولی در نهایت هم موفق نشد و بعد از کلی تشکر گوشی رو قطع کردم؛ دروغ گفته بودم، کلاس دیگه ای نداشتم. دلم نمیخواست حالا که نامزد کرده دوباره رابطه اش رو با من زیاد کنه میترسیدم نسبت به مریم بی علاقه تر بشه و از طرفی اونقدر از اینکه بعد از اتمام جنگ اسرا برخواهند گشت قلبم شادی میکرد که نفهمیدم اصلا چرا در اون لحظه با رضا تماس گرفته بودم ولی در عین حال دلم نمی خواست افکار دیگه ای این تصور رو در ذهنم خراب کنه.

به خونه برگشتم و سر راه امیرسالار رو از خاله خواستم بگیرم که دیدم خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم به همین خاطر با کلی عذرخواهی از خاله خواهش کردم تا غروب اون رو نگهداره و از سر کار که بر گشتم، برم دنبالش. خاله که انگار از خداش بود قبول کرد.

وقتی به خونه رفتم هر لقمه ای از ناهار رو که میخوردم به عکس امیر نگاه میکردم و اشکم بود که سرازیر میشد. بعد از ناهار از خونه بیرون رفتم و راهی تولیدی شدم. حدو ساعت سه و نیم رسیدم حسابی همه مشغول کار بودن وقتی دیدن امیرسالار همراهم نیست تعجب کردن ولی وقتی دلیلش رو فهمیدن کلی پکر شدن و همه دلشون میخواست مثل هر روز اون رو میدیدن.

خانم طاهری از همه بیشتر ناراحت شده بود و بعد از کلی اظهار ناراحتی گفت: غروب حاجی میاد تولیدی... با تو کار داره...!


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (22)

 

 

 

 

 

به یاد مانده (22)

 

قسمت هفتادم

با دیدن رضا بغضم به طرز وحشتناکتری ترکید... مردم کم بیش دورمون جمع شدن و رضا من و امیرسالار رو در فاصله ی میان دو دستش گرفت و رو کرد به مردم بیکاری که انگار به دنبال سوژه هستن تا فقط نظاره گر بشن گفت: بفرمایید آقایون...بفرمایید دنبال کار خودتون...مشکلی نیست...

مردم کم کم پراکنده شدن. رضا، امیرسالار رو از بغل من گرفت ولی من همچنان گریه می کردم، بازوم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش که کمی از ما فاصله داشت برد. به هق هق بدی دچار شده بودم... گریه ی امیرسالارم بند نمی اومد... بیچاره بچه ام در اثر فشاری که اون رو به سینه ام داده بودم از خواب پریده بود.

وقتی داخل ماشین نشستم هنوز امیرسالار در بغل رضا بود به آرومی گفت: میدونم حالت مساعد نیست...ولی...فکر می کنم امیر سالار گرسنه اس...میتونی شیرش رو درست کنی؟

با گریه گفتم: نه... آب جوش فلاسکم تمام شده...

بچه رو توی بغل من گذاشت و کیف مخصوص امیرسالار رو از صندلی عقب برداشت، فلاکس خالی را از اون خارج کرد و از ماشین پیاده شد.

جلوی گریه ام رو نمیتونستم بگیرم و با اون حال زار هر کاری میکردم بچه هم ساکت نمیشد، جیغهای اون کم کم به اوج میرسید...بعد از چند دقیقه رضا با یه فلاکس آب جوش که معلوم بود از مغازه ای گرفته به ماشین برگشت.

هنوز هق هق میکردم و در همون حال یه شیشه شیر برای امیرسالار آماده کردم، طفلک به محض اینکه شیشه رو به دهنش گذاشتم، ساکت شد و شروع کرد به خوردن!

رضا دستش روی فرمان و سرش رو به دستش تکیه داده بود و فقط به من و امیرسالار نگاه میکرد. من هنوز گریه می کردم به آرومی گفت: چه اتفاقی افتاده؟...

جوابش رو ندادم چون میدونستم اونقدر کله خرابه که به محض اینکه ماجرا رو بفهمه ازش هر عملی ممکنه سر بزنه! وقتی دید جوابی نمیدم و هنوز گریه می کنم، ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.

امیرسالار بعد از اینکه شیرش رو کامل خورد دوباره به خواب رفت. من هنوز آروم آروم اشک میریختم و با صورت نرم و لطیف و کوچیکش بازی می کردم، گاهگاهی رضا به من نگاه میکرد اما حرفی نمی زد، متوجه بودم که عصبی شده ولی برام مهم نبود چرا که توهینی که به شخصیت من شده بود خیلی بد تر از حالت اون بود.

جلوی درب خونه توقف کرد. وقتی پیاده شدم گفت: ساک امیرسالار و کیفت رو من میارم. باد سردی می اومد، امیرسالار رو بیشتر به خودم چسبوندم و منتظر موندم رضا پیاده بشه و کیفم رو بیاره چرا که کلید در کیفم بود.

رضا وقتی پیاده شد ماشین رو قفل کرد و بدون اینکه حرفی بزنه کیف من رو باز کرد و خیلی سریع کلید رو بیرون کشیدو درب رو باز کرد وبه همراه من وارد ساختمان شد و با هم به طبقه ی بالا رفتیم. من هنوز کم و بیش گریه می کردم، از تنهایی و بی کسی خودم،از اینکه امیر تا کی میخواد من رو چشم به راه بگذاره؟... از اینکه اگه امیر الآن بود من دچار چنین وضعی نبودم...


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (21)

 

 

 

 

 

به یاد مانده (21)

 

قسمت شصت و ششم

مادر امیر چایی تازه دم برام آورد ولی هنوز حالم سر جا نبود؛ در و دیوار این خونه بوی امیر و خاطرات امیر رو داشت به خصوص وقتی سرکوچه متوجه شدم اسم کوچه به نام شهید امیرفتحی تغییر کرده،بیش از پیش غصه به دلم نشست. بالاخره مادر امیر گفت:افسانه جان...مادر کی انشالله بچه به دنیا میاد؟

اشکام رو پاک کردم و گفتم: با حساب من احتمالاً دو ماه دیگه...

مادر امیر با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: اشتباه نمی کنی؟!

گفتم: نه...چطور مگه؟

به من نزدیک شد و دستش رو روی قسمت بالای شکمم گذاشت و گفت: به گمونم ماهت رو گم کردی...!

تعجب کردم و گفتم: نه!

چاییم رو جلوم گذاشت و گفت: ولی ظاهرت جور دیگه ای نشون میده...حتی راه رفتنتم مثل زنهای پا به ماهه...!

لبخندی زدم وگفتم: نه...شما اشتباه میکنی.

دیگه حرفی نزد و رفت به آشپزخونه و میوه آورد، میلی به میوه نداشتم ولی با اصرار مامان یه پرتقال خوردم. یک ساعت بعد رضا اومد، از بیرون جوجه کباب گرفته بود...با اینکه خیلی هوسش رو داشتم ولی نتونستم بیشتر از دو تیکه بخورم و هر قدر که رضا اصرار کرد بیشتر نتونستم بخورم. شب موقع خواب مامان، کنار تشک خودش رختخواب تمیزی هم برای من پهن کرد. اونقدر احساس خستگی میکردم که به محض اینکه دراز کشیدم به خواب رفتم.

صبح که بیدار شدم ساعت نزدیک نه بود درب اتاق بسته بود و مامان توی اتاق نبود، صدای آروم رادیو از هال به گوشم می رسید، فهمیدم مامان خونه اس چرا که عادت عجیبی به رادیو داشت و تا زمانیکه بیدار بود رادیو هم روشن بود. گاهگاهی صدای ظرف و قابلمه هم از آشپزخونه به گوش می رسید، متوجه شدم احتمالاً تدارک ناهار رو میبینه. از جام بلند شدم ولی وقتی سر پا ایستادم فهمیدم درد عجیبی در پهلوها و ستون فقراتم افتاده، حدس زدم باید به خاطر بد خوابیدن باشه.

از اتاق خواب بیرون رفتم، درب اتاق رضا باز بود...متوجه شدم در حال کشیدن نقشه ساختمونه، چون روی میز مخصوص نقشه کشیش مشغول بود ولی به محض اینکه من از اتاق خارج شدم اومد بیرون و سلام کرد. از رفتارش متوجه بودم که از بودن من چقدر خوشحاله و درست مثل یی بچه ی عاشق با رفتارش حرف دلش رو میزد، اما شرایط من طوری نبود که به این رفتارش بهایی بدم.

وقتی خواستم صورتم رو بشورم مادر امیرم از آشپزخونه خارج شد و وقتی بهش سلام و صبح بخیر گفتم بعد از اینکه جوابم رو داد گفت: افسانه مادر؟...حالت خوبه؟ ایستادم و گفتم: بله ... چطور مگه؟

رضا هم به من خیره شده بود، مامان گفت: هیچی...همینطوری پرسیدم.

وقتی وارد دستشویی شدم کمی خودم رو از روزهای پیش رنگ پریده تر حس کردم که دلیلش میتونست اعصابم باشه، با اینکه شب رو راحت خوابیده بودم ولی کلا بودن در این خونه شدیداً در من ایجاد دلتنگی کرده بود. از دستشویی که بیرون اومدم رضا سفره صبحانه رو انداخته بود و من تازه متوجه شدم که رضا هم هنوز صبحانه نخورده و منتظر مونده تا با من صبحانه بخوره.

توی سفره حسابی از هر چی که امکانش بود گذاشته بودن: کره، عسل، پنیر، خامه، شیر. حلوا شکری، و آب میوه و...نون تازه. خنده ام گرفت و گفتم: همه رو باید بخورم؟ مادر امیر گفت: اگه بخوری که خیلی خوبه...آخه تو شامم خوب نخوردی...خوب بالاخره باید صبحانه یه چیزی بخوری...

نشستم ولی به سختی...رضا سریع متوجه شد و پشتم بالشت نرمی گذاشت و اصرار کرد که برای نشستن پام رو دراز کنم. چون مجبور بودم اینطوری بشینم با عذرخواهی پام رو دراز کردم و لیوان شیر رو با قند شروع کردم به خوردن در همین موقع بچه توی شکم من با قدرت حرکتی کرد که از روی لباس کاملا مشخص شد. مامان که این صحنه رو دید، خنده ی بلندی کرد و گفت: بچه ام مثل باباش پر زوره...!

و من که در اثر تکون بچه شیر رو کمی ریخته بودم شروع کردم با دستمال کاغذی اونها رو پاک کردم. رضا متوجه موضوع نشده بود و با تعجب نگاهی پر از سوأل به من و مامان کرد، صورت من از خجالت سرخ شده بود. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: موضوع چیه؟...از چی حرف می زنی؟...

مامان که هنوز لبخند روی لبش بود نگاهی با اخم ساختگی به رضا کرد و گفت: مگه فضولی...؟ بعضی چیزا هست که مربوط به آقایون نیست...


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (20)

 

 

 

 

به یاد مانده (20)

 

قسمت شصت و سوم

برگشت و با مشت کوبید به دیوار آشپزخونه و گفت: چی کار کنم بفهمی؟... من نمیخوام تو رو در این وضع ببینم...

از آشپزخونه بیرون رفتم و یکی از کتابهای تست رو از روی طاقچه برداشتم و به سختی روی زمین نشستم، پاهام رو دراز کزدم چون نمیتونستم اونها رو جمع نگه دارم.

اومد داخل اتاق و به کتابها نگاه کرد و گفت: با این وضع درسم میخونی؟ چرا با این چیزا میخوای خودت رو گول بزنی؟ مامان منتظرته... بیا برگرد خونه... بذار لااقل بچه ی امیر با آبرومندی دنیا بیاد... به خدا افسانه اگه راضی بشی با من ازدواج کنی تمام دنیا رو به پای تو و بچه ات میریزم...

کتاب رو بستم و پرت کردم کنار اتاق و گفتم: اه...خفه شو دیگه...خدایا چیکار کنم تا از دستت راحت بشم...

کنارم نشست. جرات نداشت نزدیک بشه این رو کاملاً حس میکردم. به آرومی گفت:افسانه...دست از لجاجت بردار...این بچه فردا به پدر احتیاج داره...خودت تنهایی نمیتونی از پس زندگی بربیای...همین الان که تو باید بهترین تغذیه رو داشتی یخچالت خالی خالیه...خوب چرا منطقی فکر نمی کنی...تو نیاز به مراقبت داری...یعنی ازدواج با من اینقدر از نظر تو زشت و کریه، که حاضری با این فلاکت زندگی کنی...سر کار بری...درس بخونی...گرسنگی بکشی اما از زندگی راحت در کنار من فرار می کنی؟

به سختی دستم رو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم، کلافه شده بودم و نمیدونستم چه طوری باید خلاص بشم. رفتم به آشپزخونه، پشت سرم می اومد، ادامه داد: به خدا امیر مرده...باور کن...نمی فهمم چرا نمیخوایی با من ازدواج کنی...ولی...خوب...شاید کس دیگه ای رو...

برگشتم و با تمام قدرتم کشیده ای محکم به صورتش زدم...قلبم به تپش شدیدی افتاده بود و از شدت عصبانیت سرخی صورتم رو خودم می فهمیدم در اثر کشیده ای که بهش زده بودم صورتش به سمت شونه اش برگشته بود فقط با دست جای کشیده رو نوازشی داد و بعد به من نگاه کرد...نگاهی طولانی...در نگاهش نه عصبانیت میدیدم و نه تنفر...هیچ چیز.

بعد آروم زیر لب گفت:به قرآن...به ارواح خاک امیر دوستت دارم.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (19)

 

 

 

به یاد مانده (19)

 

گفتم: نه... من همه ی کارهای خونه ام رو کردم...حتی یخچال و فریزمم خالی کردم و درب رو قفل کردم و بدون خداحافظی از خونه خارج شدم...

خاله گفت: کار بد کردی...لااقل خداحافظی میکردی...

گفتم: خاله... مادر امیر با زبون بی زبونی به من فهموند که اگه اونجا بمونم و با رضا ازدواج نکنم جایی برای موندن ندارم و هزار تا حرف دیگه... اینکه اهل محل برام حرف در میارن... چه میدونم صد تا چرند دیگه به هم بافت...

عمو مرتضی در حالیکه بلند شده بود و به سمت درب هال می رفت گفت: عمو جان خانم فتحی چرند نمیگفته... واقعیت جامعه ی ما همینه ولی خوب... چون تو نمیخواستی تن به خواسته ی اونها بدی کار عاقلانه ای کردی که بیرون اومدی...

بعد اضافه کرد: من بیرون توی ماشین منتظرتونم.

عمو مرتضی که رفت بیرون به خاله گفتم: من طلاها و پولم رو از اون خونه آوردم...!

خاله گفت: کو؟ کجا گذاشتی؟

گفتم: الان میارم...

یکسری که در ساکم بود و بقیه رو در بالا توی اتاق خوابم گذاشته بودم، رفتم به طبقه ی بالا و همه رو آوردم و داخل ساک جا دادم. بعد به همراه خاله از خونه خارج شدیم و به خونه ی اونها رفتم...

خونه ی اونها نسبتاً احساس آرامش بیشتری کردم و از اونجایی که هر دو پسر خاله زهره در شرکت نفت مهندس بودن و در جنوب با زن و فرزنداشون زندگی میکردن،خونه ی خاله زهره از سکوت و آرامش خاصی مملو بود و این وضعیت خیلی در شرایط من با روحیه ام سازگار بود.

شب موقع خواب خیلی راحت به خواب رفتم، صبح که بیدار شدم عمو مرتضی به بازار سر کارش رفته بود و خاله زهره داشت سبزی خوردن پاک می کرد. بعد از اینکه صبحانه خوردم به خاله در پاک کردن سبزی کمک کردم. خاله از مامان بیشتر خبر داشت تا خود من، چرا که پروانه با خاله بیشتر در تماس بود. اینطور که از تعریف های خاله شنیدم، وضع مامان اصلاً رضایت بخش نبود، و هر روز حالش بدتر از روز قبل می شد و تا اون موقع پروانه حسابی برای مداوای مامان در بیمارستان هزینه کرده بود.


  ادامه مطلب ...