میراث (4)
«نگفتی برای رویدادهای خاص چکار میکنین؟»
لبخند ضعیفی میزنم
«راستش برای ما رویداد خاصی وجود نداره»
چند ثانیه سکوت
«تاحالا جشن و مهمونی نرفتی؟»
با کنجکاوی به صورتش نگاه میکنم «نه. چی هستن؟»
بلند میشه و مستقیم به صورتم نگاه میکنه. حیرت زده است. فکر کنم زیادی از دنیا عقب افتادم. با دلخوری نگاهم رو به گردنش میدوزم.
دوباره سر جایش میخوابد. بدون اینکه حرفی بزند، پشت به من میخوابد
«فردا باهم میریم بیرون بگیر بخواب»
چشمهام از خوشحالی میدرخشه. لبخند ضعیفم تبدیل به لبخند پررنگی میشه. زیر لحاف فرو میرم. دستهایم رو به سینه ام میچسبونم. قلبمم از این اتفاق هیجان زده اس. داره با چه سرعت دیونه واری میزنه. این همه هیجان خوبه؟ تاجایی که یادم میاد فقط به تعداد انگشت های یه دست توی این شرایط قرار گرفتم. با این حال احساس میکنم این شرایط متفاوته. مثل این نیست که خسته از جنگل بیای و ببینی یه سفره پر از غذاهای خوشمزه جلوت پهن شده و همه تولدت رو تبریک میگن. این حالت بیشتر شبیه به... اه لعنتی حتی نمیدونم چطوری باید توصیفش کنم. پاهایم را کمی توی سینه ام جمع میکنم. دوست دارم از خوشحالی بپرم هوا. گرچه اگه اینکار رو کنم حتما به سلامت عقلم شک میکنه. پس سعی میکنم هیجانم رو کنترل کنم، چشمهام رو ببندم و برای صبح اماده بشم.
لباس زمستونی پشمی را روی تخت می اندازد.
این رو بپوش با این.
شلواری بیرون میاره. به ارومی دستی به لباس میکشم. چند ثانیه بعد بدون هیچ حرفی میپوشم. پالتوی قهوه ای خز داری رو هم به طرفم پرت میکنه. دستی به خزش میکشم. مربوط به چه حیونیه؟ زیر ش یه لایه چرم قهوه ای هست و رویش خز.عایق خوبی برای سرماست. اما موندم چه حیوانی چنین خز های بلند و نرمی داره.
«سر راهت میبینی چه حیونیه. حالا زود باش. »
پالتو رو اخر سر روی لباس هایم میپوشم. گرما عذاب اوره. وقتی میبینم یوکی در رو باز کرده با عجله دنبالش میدوم. نمیخوام فاصله اش زیاد باشه.
توی کالسکه ی مجهزی، کنارش مینشینم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. عجیبه که هوای سرد بیرون به داخل کالسکه راه پیدا نمیکنه. تک تک جزئیات رو زیر نظر گرفتم. چشمهایم کنجکاوانه اطراف رو بررسی میکنه.
«اون چیه؟»
«برج دیدبانی هست. مناطقی که محل ورود و خروج به منطقه هست ساخته میشه برای زیر نظر گرفتن راه ها و امنیت منطقه. »
کمی گیجم اما توضیح بیشتری نمیخوام. کم کم داره از سرمای هوا کاسته میشه اما هنوز هم اونقدر سرد هست که سفت پالتویم رو بچسبم.
«میدونی چند منطقه داریم؟»
سری به نشانه ی نه تکان میدم. واقعا نمیدونم فقط میدونم ما جز منطقه ۸ بودیم.
«۱۸ منطقه وجود داره. یادت باشه.»
به ارامی سر تکان میدم.
«داریم کجا میریم؟»
«سمت منطقه ی ۱۶»
«چرا؟»
«چون پاییز فوقعلاده ای داره و الان مراسم های مختلفی در جریانه.»
برای یک لحظه نمیتوانم به گوش هایم اعتماد کنم. برای همین برمیگردم و مستقیم به چشمهای قرمزش نگاه میکنم. مثل دو تکه یاقوت میدرخشند. زیبا و خاستنی و غیرقابل دستیابی. کم کن یادم میاد دیشب درباره ی جشن از من پرسید.
دستش را به موهایم میکشد.
«بهتره به بیرون نگاه کنی وگرنه دیدن این لحظات رو از دست میدی.»
کنجکاوی ای که توی وجودم جریان داره باعث میشه به حرفش گوش کنم و به بیرون چشم بدوزم. چطور ناگهان برف به اتمام رسیده در عوض درختهای بلند با برگ های رنگارنگ دو طرف جاده ی خاکی قد علم کرده اند. قرمز، زرد و نارنجی و گه گداری درختی با ته رنگ سبز. زیباست. تا حدی که نمیتونم چشم از این صحنه بردارم. برای چند ثانیه بی اختیار دستم رو دراز میکنم. میخوام یکی از این برگ ها رو لمس کنم اما بعد دستم رو پس میکشم. یادم میاد این ممکنه حتی سرم رو به باد بده.
«ایناری؟»
«بله؟»
سرم رو به طرفش میچرخونم. قوس کوچکی به کمرم دادم در دستش یه شاخه با برگ های رنگ رنگیه کنجکاوم اما از دستش میگیرم.
«کیتسونه ها میتونن درخت ها رو هم کنترل کنن به حیوانات فرمان بدن. »
شاخه رو در دستم برسی میکنم خیلی خوشگل تر از چیزیه که انتظار دارم.
«منطقه ای که.. اوم اربابشی منطقه چنده؟»
با وسواس خاصی کلمه ی ارباب رو بیان میکنم. نمیدونم گفتنش اصلا درسته یا نه. اما بعد از چند لحظه لبخند کوتاهی روی صورتش شکل میگیرد
«حکمران منطقه ۱۳ و ۱۴ منم.»
نمیدونم چرا اما احساس میکنم صورتم از خجالت قرمز شده. به آرومی دست هایم را روی گونه ام قرار میدم. سعی میکنم نفس عمیقی بکشم. انگار اینجوری میتونم استرسم رو پنهان کنم. دست سردش را روی گونه ام قرار میده و به ارامی نوازش میکنه. ناخوداگاه به طرفش برمیگردم. حرارتی که احساس میکنم روی لب هایش جاریه، من رو به سمت خودش میکشه. تنها چند میلیمتر فاصله داریم که سر جایم میخکوب میشم.
«اون چیه؟»
از این تغییر تعجب کرده. برمیگرده و به بیرون نگاه میندازه.
«بهش میگن زیبای مرگبار.
پرهاش وقتی احساس خطر کنه سمی میشه. لبریز از سمی مرگبار که در کسری از ثانیه از پا درمیارت. متاسفانه توی منطقه ی من نیست»
نگاهم خیره به پرنده ی سفیده. به طوریکه متوجه نیستم روی یوکی خم شدم تا بتونم از نزدیک ببینمش.
به آرامی کنار گوشم زمزمه میکند:
«اما تو زیباتری. چشمهات محشره. حسابی مستم میکنه و میخوام همیشه ببینمش.»
دستش را به ارامی روی موهایم میکشد و سرم را به قفسه ی سینه اش تکیه میدم. نمیدونم چه مدت میگذره... به نظرم زمان زیادی نیست. شایدم چون توی این شرایطم زمان زود میگذره.
«رسیدیم.»
با کنجکاوی اطرافم رو برانداز میکنم. چند ثانیه طول میکشد تا این همه زیبایی رو هضم میکنم. برکه های کوچک و بزرگ پر از ماهی های رنگی با گلبرگ های پهن نیلوفر دریایی که در سطح اب شناوره. روبه رویم قصر بزرگ با دیواره هایی طلایی رنگ قد علم کرده. شکوهش نفس گیره. مطمئن نیستم میخواد بره داخل یا نه. همینجوری که راه میفته پشت سرش تقریبا با دو حرکت میکنم.
کمی آرومتر راه میره تا بهش برسم.
«اونجا که رسیدی تعظیم کن. تا کمر خم بشی کافیه. تا زمانی که سوال نپرسیدن حرفی نزن و سعی کن کنجکاو نباشی و جایی نری. درسته اینجا قشنگه اما باز هم مثل قضیهی زیبای مرگبار هست.»
متوجه ی معنیش هستم خیلی چیزای اینجا سمیه و برای یکی مثل من که نمیشناسه مرگباره.
باافسوس به اطرافم نگاه میکنم. بوته های رنگین گل عطری که منتشر میکنن... برکه های کوچک و بزرگ لا ماهی های رنگارنگ... پرنده های زیبای مرگ اور در عین اینکه ادم رو مجذوب خودش میکنه اما کشنده است. چه جوری باید به همچین مسئله ای رو درک کنم؟ درک کردنش سخته. اینکه همه چیز دسترست باشه اما نتونی لمسش کنی. شادی اولیه ام فروکش کرده و جای خودش رو به نگرانی داده.
تعظیم میکنم. به مردی که تقریبا بیش از دو برابر سن یوکی رو داره. با موهایی تا روی شانه هایش به سفیدی دونه های برف. صورتش با چین و چروک های زیادی نقش بسته که حاکی از زمان زیادی است که زندگی کرده. ردای قهوه ای خاموشی پوشیده و روی صندلی با دسته های طلاکاری شده نشسته. چشمهای قهوه ای ریزش سرد و بی روح است. تنها زمانی که یوکی رو میبیند با لبخندی بهش خوش امد میگوید. با صدای ارام اما قابل شنیدنی میگوید
«بلاخره اومدی!»
یوکی لبخندی میزند. یک قدم جلو تر میرود. نمیخوام به این پیرمرد نگاه کنم پس نگاهم رو صرف مدل بافت موی جدید یوکی میکنم. با ظرافت تمام موهای سفید _نقره ایش بافته شده. نیم تاج دایره ای شکل با کنده کاری های ریزی روی موهایش قرار داره. یادمه ارباب این قصر هم یه همچین چیزی داشت. برای اطمینان دوباره نگاه میکنم. بله نیم تاج ظریف اما باشکوه طلایی همراه با سنگ های تزئینی که در اون کار شده.
میز شام، با نوعی پارچه ی لطیف سفید رنگ پوشیده شده.ظرف های شیرینی های مناطق مختلف، انواع سوپ، گوشت، سبزیجات و غلات و برنج پوره ی سیب زمینی و نوشیدنی هایی که اسمش رو نمیدونم. همه ی اینها فقط قسمت کوچکی از غذاهایی است که سر میزه. پادشاه منطقه دستهایش رو باز میکنه به یوکی و بقیه نگاهی می اندازد. علاوه بر ما ۷مهمان دیگر نیز دارد.
«لطفا از خودتون پذیرایی کنید.»
با احتیاط به یوکی نگاه میکنم. حتی نمیدونم درسته که من سر این میز نشستم یا نه.از زیر میز دستش را روی پایم قرار میدهد.
«شروع کن اما پرخوری نکن. میتونی این سوپ رو امتحان کنی. از غذای شیرین خوشت نمیاد درسته؟»
به ارومی سر تکان میدم و سوپی رو که برایم میریزد و جلویم میزارد رو مزه میکنم. خوش طعمه. میتونم مزه سبزیجات فصل رو احساس کنم اما برخلاف انتظارم شیرین نیست.
«یوکی خادمت مریضه؟»
پوزخند بقیه رو میبینم. با دلهره قاشق رو در دستم فشار میدم. دارن منو دست میندازن؟
صدای قاطعانه ی یوکی در جواب میگوید:
«خیر چطور؟»
رنگ پریده به نظر میاد.
«پوست مردم مناطق هشت غالبا رنگ پریده اس درسته سفیروث؟»
کسی رو که خطاب داده مرد همسن سال خود یوکی است با موهای مواج سیاه که حلقه ای نقره ای روی موهایش خودنمایی میکند. رنگ پریده اس مثل خودم و چشمهای خاکستری رنگی دارد. از اینکه مورد خطاب قرار گرفته ناراحته. اخم میکند.
«درسته اون منطقه اکثر ادمهای قشر ضعیف ظاهرشون همینطوره. مثل گربه ای خیابانی که لاغر و رنجوره.»
«یعنی مثل شما؟ چه تشابهی.»
لبخند یوکی سفیروث رو بیشتر عصبانی میکنه اما حرفی نمیزنه.
از زیر میز با احتیاط دستم را روی پایش قرار میدم. میخوام ترسم رو احساس کنه. نارضایتیم از اینکه اینجام رو بفهمه. دستش را روی دستم میزاره. برعکس اغلب اوقات گرمه. لبخند ضعیفی میزنم.
بعد از خوردن گوشت بره ای که با کره ی حیوانی سرخ شده و در شکمش پر از پیاز و سبزیجات است و نوشیدن یک گیلاس مشروب کمیاب، یوکی عذرخواهی میکند و میگوید باید بره به مناطقش سرکشی کند. تعظیمی به پادشاه این منطقه میکند. مثل اون تعظیم بلندی میکنم و پشت سرش راه میفتم. وقتی درها بسته میشود یوکی رو به من میکند برای چند لحظه ی کوتاه چهره ی کنجکاوم را زیر نظر میگیرد و بعد لبخندی میزند.
به آرامی کمی خم میشود و لب هایش روی پیشانی ام مهر میشود. با همان مهربانی قدیمی میگوید:
«میخوام یه جاهایی نشونت بدم.»
صورتم قرمزه از شرم. موندم چرا من؟ چرا یه انسان رو انتخاب کرد؟ چرا داره به یه بدبختی مثل من کمک میکنه؟ براش هیجان انگیزه؟ واقعا هدفش چیه؟ وابسته دارم بهش میشم. بیشتر از قبل. قبلا فقط طعم وابستگی رو به خانواده ام داشتم بعد از اون به ریو که مرد و الان.... اون هم میمیره؟ اون که قویه. امکانش هست؟ اگه بمیره باید چکار کنم؟ حتی نمیتونم تحمل کنم. فکرش دیونه کننده است.
«من قرار نیست بمیرم ایناری.»
با نگرانی به چهره اش زل میرنم. لبهایم از استرس و نگرانی بیش از اندازه خشک شده. محکم بازویش رو چنگ میزنم. هنوز نمیتونم قبول کنم. حرفش به نظرم یه جورایی فقط برای عدم نگرانی منه. دست ازادش را روی موهایم میکشد و با انگشت های بلندش به ارامی شانه میکند. چشمهایم را برای چند لحظه میبندم.
سوار کالسه میشم. کنارش مینشینم و سرم را روی بازویش قرار میدم. به خاطر تکان های کالسکه هست یا گرمای لذت بخش کالسکه... هر کدومش که هست باعث میشه خواب خوب و آرومی رو تجربه کنم. وقتی بیدار میشم، خودم رو میون دستهای اون میبینم. با عجله و خجالت فاصله میگیرم و به کف چوبی کالسکه نگاه میکنم. لب پایینی ام رو گاز میگیرم. کی رفتم تو بغل اون؟ ظاهرا خوابیده. زیر چشمی برای اطمینان نگاهی میکنم. انگار واقعا خوابیده.کمی به طرفش خم میشم. تا حالا دقت نکرده ام. مژه هاش سفید و بلند و فر داره. جوری که موندم چه جوری از بینشون میتونه ببینه. سر جایم صاف مینشینم. باید یه چیزی پیدا کنم روش بندازم. ممکنه سردش باشه.اما به یاد میارم که هوای کالسکه سرد نیست. با این وجود عذاب وجدان دارم که اینجوری خوابیده.
دستم رو به سمتش میبرم که یکی از چشمهایش رو باز میکنه و نگاهم میکنه. با صورتی نگران دستم رو پس میکشم.
«نمیخواستم کار خاصی کنم.»
با وجود خستگی لبخند گرمی میزند و دستش را روی سرم قرار میدهد و موهایم رو به هم میریزد.
«قراره بریم جنگل»
«جنگل؟»
«آره. جای قشنگیه. متفاوته با بقیه جاهاها. یکی از محدود جاهاییه که دوست دارم. هوم به قول شما انسان ها ارامش بخشه.»
لبخندی میزنم. پس میخواد جایی رو بهم نشون بده که خودش خیلی دوست داره. میشه گفت این یه پیشرفته.
حدود یک ساعتی طول میکشه تا برسیم. به نظر چیز خاصی نمیاد اما پشت سرش پیاده میشم. میخوام بفهمم چه چیزی اینجا رو براش خاص کرده.
«بیا میخوام چشمهات رو ببندم.»
نگران میشم زیاد از این پیشنهاد استقبال نمیکنم. تنها چند ثانیه بعد پارچه ای قرمز رنگ چشمهایم رو میپوشاند. یوکی هر دو دستم رو میگیرد و هدایتم میکند.
چند دقیقه ای که میگذره طولانیه و دردناکه و میفهم تا چه حد از تاریکی وحشت دارم. زمانی که چشمهایم رو باز میکنم با اولین چیزی که روبه رو میشوم، درخت گیلاسی پر از شکوفه است... صدای آبشار رو واضح تر میشنوم سمت چپمه با عجله پیش میرم کنار حوضچه ی شفاف اب زانو میزنم. دست هایم رو در اب فرو میبرم سرمایی که به پوستم نفوذ میکند حس مطبوعی داره. اونقدر هست که دلم نخواد از کنارش بلند بشم. صدای پرنده های اواز خوان. لبخندی میزنم. دستی به علف های سبز کنارم میکشم. شاداب و پر از حس زندگی.
به ارامی کنارم مینشیند. موهایش روی چمن ها سرازیر میشود. اون مثل تکه جواهری میدرخشه.
به اطرافم نگاه میکنم حالا میفهمم چرا جای مورد علاقه اش هست. همه جا پوشیده از گلهای معطر قرمز و آبی و سفید رنگه. گل های رز وحشی خودرو زیباترین گلی که تاحالا دیدم. فقط یک بار پدرم با خودش آورده بود. تک درخت گیلاسی که وسط این همه درخت سبز بهاری قرار گرفته منظره خیره کننده ای به وجود آورده. همه ی اینها یک طرف و آبشار کوتاهی که از دل سنگ هایی که تنها با زمین سه متر ارتفاع داره، بیرون زده طرف دیگر. دلم میخواست یه کلبه همینجا میساختم. برای چند لحظه چشمهایم رو میبندم و خودم رو تصور میکنم. توی یه کلبه ی درختی، با صدای پرنده ها از خواب بیدار میشم. پرسه زنی در جنگل. دوش گرفتن زیر آب آبشار و خوردن غذا زیر درخت گیلاس. همه ی اینها جذاب به نظر میرسه... زیباتر از این که واقعی باشه. اما لحظه ای بعد تصویر ریو غرق در خون جلوی چشمهایم ظاهر میشه. جا میخورم. از وحشت فلج شدم. تکان هایی رو احساس میکنم اما صدایی رو نمیشنوم تنها زمانی که تا گردن در آب فرو میرم میفهمم این فقط یه کابوس بد بود. با شدت به سرفه کردن میافتم. دستش را روی شانه ام میزند. تقریبا با عصبانیت پس میزنم. میلرزم. چیزی که دیدم کابوس وحشتناکیه که همیشه میدیدم اما این بار... اشک هایم روی زانو هایم میریزد. به ارامی دستش رو دو طرف بدنم قرار میدهد و مرا به سینه اش میچسباند.
«چیزی نیست یه کابوس بود. همه چیز یه خواب بد بوده که تموم شده هیچ خطری وجود نداره. »
حرفهایش کم کم تاثیر خودش رو میزاره. محکم لباسش رو چنگ میزنم و سرم رو بیشتر به قفسه ی سینه اش میچسبانم. دستهایش کمرم رو نوازش میکند.
چند دقیقه ای وقت صرف میکند تا آرومم کند بعد بلند میشه و میره تا اطراف چرخی بزنه. با احتیاط بلند میشم. دسته ای از گلهای رز را میچینم و بعد دسته ی دیگه ای از گلهای روی زمین. با تحسین به دسته گلم نگاه میکنم. خوشگله... فقط مطمئن نیستم خوشش بیاد. میخوام با این گل ها کمی به سفیدی اتاقم رنگ و روح ببخشم. با نگرانی برمیگردم. الان که اینجا نیست، اصلا احساس امنیت ندارم. بلند میشم. به طرف مسیری که رفت میرم. اسمش رو بارها صدا میزنم. دارم دیونه میشم میخوام به سمت کالسکه فرار کنم که صدایش رو میشنوم.
«دارم میام.»
وقتی سر و کله اش پیدا میشه اخم کرده. ظاهرا اصلا خوشحال نشده خلوتش رو بهم زدم.
«باز چی شده؟»
لحنش سرزنش آمیزه.
لب ورمیچینم. سعی میکنم اشک هایم رو کنترل کنم. مدام تکرار میکنم نباید ببینش.
«من میرم توی کالسکه»
هنوز عصبانیه
«برو بشین چند دقیقه دیگه میام. مستقیم برو. جایی نپیچ!»
تکه آخر حرفش اخطار آمیزه. متوجه میشم.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد