میراث (8)
اون باید زودتر به خودش رسیدگی کنه نه اینکه اینجا وایسه. چند ثانیه ای است که یوکی رفته میخوام دوباره بلند بشم که با نگاه تند و تیز السا دوباره سر جایم مینشینم. اون نمیخواد من برم پیشش اون نمیخواد من با ترحم نگاهش کنم. نگاهم رو به بشقاب خالی میدوزم. این ضربه ای که خورد به خاطر من بود و ممکن بود بخوره به چشمش و باعث کور شدنش بشه.
نمیتونم اینجوری با بی خیالی رفتار کنم.
طولی نمیکشه که یوکی میاد.
چند دقیقه ی دیگه غذات آماده میشه. السا مرخصی.
السا تعظیم کوتاهی میکنه و با متانت بیرون میره. دست هایم رو مشت میکنم. واقعا نگران اون ضربه ایم که به صورتش خورده اما الان بیشتر از اون نگران وضعیت و شرایط خودم هستم. از اون ممنونم که به خاطر من عصبانی شده اما اینکه به خاطر من یکی رو اینطوری بزنه... فقط عذاب وجدان میگیرم. من نمیخوام السا هم تبدیل به نئو بشه. من نمیخوام احساساتش راهی به تنفر زیاد پیدا کنه که باعث تنزلش بشه. السا آدم خشن و سردیه اما به وقتش توی شرایط خاص به دادم رسیده.
چه مرگته؟!
حتی حرف زدن عادیش خشن شده. خدمتکار با تردید ظرف غذا رو پیش رویم میزاره. قاشق رو برمیدارم و با صدای ضعیفی میگویم:
چیزی نیست.
باید بعد از غذا برم پیش السا. باید عذرخواهی کنم.
غذا توی دهنم مزه ی زهر میده اما هر جوری که هست قاشق پشت قاشق میخورم. یوکی زودتر از من تموم کرده و بدون حرفی گذاشته رفته.
بشقاب غذایم رو تموم میکنم و با عجله دنبال السا میگردم. اون رو در اتاقش پیدا میکنم. اولین باره که به اتاقش وارد شدم. یه آینه ی بزرگ یه تخت و اتاقی که بیشتر شبیه به جنگله تا خونه. یک کمد در سمت دیگه ی اتاق قرار داره. خودس هم جلوی اینه ایستاده و مشغول ورانداز کردن صورتشه. پمادی که در دست دارم رو محکم میگیرم قدمی به جلو برمیدارم. میدونم متوجه ی حضور من شده اما حرفی نمیزنه. سکوت کرده. جلو تر میرم به آرامی دست روی گونه اش میکشم.
داره کبود میشه.
لبخندی میزنه.
چیزی نیست. نگران نباش.
جایی که شلاق خورده کم کم داره ورم میکنه. به آرومی در پماد رو باز میکنم و مقداری از اون رو روی زخمش میزنم.
لب هایم رو محکم به هم فشار میدم. سعی میکنم مانع ریزش اشک هایم بشم اما انگار توان کنترل کردن اون ها رو ندارم. دونه دونه پایین میاد.
ببخشید... همه ی اینا به خاطر منه.
لب هایم رو محکم له هم دیگه فشار میدم تا مانع ریختن اشک هایم بشم. این درسته که من دلیل این ضربه ی شدید به اون بودم و این موضوع فقط باعث عذاب وجدانم میشم. دست هایم به رعشه اقتاده اما سعی میکنم هر جور که هست کنترلش کنم. بدتر از همه ی اینها لبخندیه که السا زده. این لبخند مهربونش تنها چیزیه که الان نمیخوام.
به آرامی دستی به موهایم میکشد و در گوشم نجوا میکند. هیسسس دیگه بسه. تقصیر تو نیست باشه؟ من بی احتیاطی کردم. ممنون که نگران من بودی اما باید بری تو اتاقت باشه؟ بفهمه اینجایی ممکنه عصبانی بشه.
با شجاعت لابه لای اشک هایم میگویم:
برام مهم نیست. نمیتوتم اینجوری بزارمت برم.
لبخند محزونی میزنه.
ممکنه ارباب براش سو تفاهم بشه. توی این حالت چیزی یا کسی نمیتونه آرومش کنه و همه چیز فقط براش یه محرکه برای همین بهتره یه کوچولو دقتت رو ببری بالاتر تو که نمیخوایی این وسط دست و پات بشکنه؟
با حالتی متعجب بهش نگاه میکنم از این حرف ها تعجب میکنم. آخه کار خاصی نمیکنم که بخواد ایجاد سو تفاهم کنه.
السا دستی روی موهایم میکشه.
بهتره الان تا دیر نشده برگردی اتاقت و از اونجا به هیچ عنوان بیرون نیایی. این همه ی چیزیه که میتونم بهت بگم. برو.
با وجود اینکه از درون نگرانشم اما اون بیشتر داره به من فکر میکنه و اون حالت خشن و همیشگی اش رو کنار گذاشته و فقط و فقط نگران منه. نمیخوام برای کسی که باهام مهربونه دردسر درست کنم. پس به آرومی از جایم بلند میشم بعد از یه نگاه گذرا به صورتش، از اتاق میرم. با نهایت سرعت سمت اتاقم میدوم. این تنها کاریه که از دست من بر میاد؟ چرا من تا این حد ضعیفم؟
در اتاق رو پشت سرم میبندم. لب هایم رو محکم به هم فشار میدم. نامردیه. اون اینجوری ضربه خورده و اونوقت یوکی خبری ازش نیست. چرا؟ چرا حتی نیومد ببینش؟ مگه السا براش حکم یه ادم خاص رو نداره پس چرا؟
دو روز بعد
مرد. السا به خاطر عفونت و پارگی شبکه ی چشمی اش مرد. ظاهرا نصفه شب بوده و به خاطر آب بلند میشه اما این آخرین باریه که بلند شد حتی به در اتاق هم نکشید. از اتاقم بیرون نمیام. این وسط مقصر منم. هر جور که بخوام حسابش رو کنم الان باید چه غلطی کنم؟ وقتی اینطوری دارم همه رو به دردسر میندازم.
دست هایم رو روی گوش هایم قرار میدم اونقدر حالم از خودم به هم میخوره که حد نداره. اون کیتسونه ی احمق حتی مرگ یک نفر هم براش مهم نیست؟ چطوری میتونه تا این حد بی تفاوت باشه؟
صدای باز شدن در رو میشنوم اما از زیر لحاف سنگینی که رویم انداختم بیرون نمیام. پاهایم رو به سمت شکمم جمع کردم و گوش هایم رو با دست هایم پوشانده ام. با این وجود به وضوح صداها رو میشنوم. خودش نیست. خدمتکاره. صدای جابه جا کردن وسیله میاد و چند دقیقه بعد دوباره صدای باز و بسته شدن در رو میشنوم.
برو بیرون.
چشم ارباب.
صدای قدم های تند و تیز و بسته شدن در پشت سرش رو میشنوم. به شکل عجیبی ارومم. خودم هم از این حالتم متعجبم.
لحاف رو از رویم به سادگی برمیداره. چشمهایم رو ناخوداگاه محکم بسته ام. نمیخوام ببینمش.
چی شده؟
چیزی نیست.
به زور دارم جلوی اشک هایم رو میگیرم.حس عذاب وجدان وجودم رو پر کرده. دست های گرم یوکی روی موهایم قرار میگیره.
السا مریض بود. آلوده شده بود.مرگش تقصیر تو نیست.
صدایم رو کمی بالا میبرم.
دروغ میگی! تو اون رو زدی. به خاطر همین مرد. صورتش حسابی داغون شده بود و...
اون به خاطر نبردی که با برادرش داشت زخمی شد. به خاطر اون مرد. چنگال های نئو آلوده است.
لب هایم رو به هم فشار میدم. میدونم خیلی چیزا هست که نمیخواد من از اونا سر در بیارم نه اینکه نگرانمه یا همچین چیزی بیشتر به خاطر اینکه به من اصلا اعتماد نداره. به نظرم مهم نیست چقدر تلاش بکنم همه چیز مشخصه. پس من باید چه کار کنم؟ من نمیتونم کلمه ای به یوکی حرف بزنم. به شکل عجیب و غریبی حرف زدن با اون برام سخت شده.
از روی تخت بلند میشه. قدمی به سمت در برمیداره.
برای شب آماده باش.
نمیخوام... داری دروغ میگی همه ش دروغه تو اونو کشتی.
ایناری!
صدای برخورد جسم سنگینی به دیوار و خرد شدنش رو میشنوم. محکم دست هایم رو روی گوش خایم گذاشتم و چشم هایم رو بستم. رایحه ای که از اون منتشر میشه بوی مرگ میده. احساس کرختی میکنم. اون عصبانی شده!
برخورد کفش هایش به کف، سنگین تر از همیشه است. با شدت دست هایم رو میگیره و کاملا باز میکنه.
تو چه مزخرفی گفتی؟
تو اونو کشتی!
هنوز هم چشم هایم رو بسته ام. برای چند ثانیه ساکت میمونه و بعد میگوید:
سیاهچال! آره اون گزینه ی خوبیه!
با وحشت چشم هایم رو باز میکنم. نمیخوام برم اونجا. اونجا تاریکه نمیتونم اونجا دووم بیارم. نه نمیتونم.با این حال اعتراض نمیکنم. تنها کاری که از من بر میاد همینه.
زیر زمین! اولین باره به اینجا میام و حس و حال ناجوری داره. سرد و مرطوب با درهای فلزی عجیب. از داخل هر اتاق صداهای عجیب و غریب زیادی میاد. احساس بدی داره بهم دست میده. بدون اینکه یوکی حتی نگاهم کنه توی یکی از اتاق ها میندازم و در رو رویم قفل میکنه. وحشت ناگهانی سرتاسر بدنم رو فرا مییره. ترس عین محرکی برای فلج کردنم به مغزم نفوذ کرده و اراده و فکرم رو تحت کنترل گرفته. همونجا روی زمین مینشینم و به در بسته خیره نگاه میکنم. هنوزم باورم نمیشه اون من رو آورده اینجا.
مدت زمان زیادی نیست که اینجام. دیوار سنگی مرطوبه و نشون میده که ما واقعا نزدیک دریاچه ایم. حتی میشه بعضی جاها وجود لجن رو احساس کرد. بوی ناجوری اینجا میده. سخته بدون اینکه ببینم دقیقا بگم چه چیزایی اینجاست. صدای ناله های اطرافیانم رو میشنوم. هر کدوم در اتاقک های کوچک و دربسته از درد یا ترس یا هر چیز دیگه دارن سر و صدا میکنن خودشون رو محکم به در میکوبن تا شاید بتونن اون رو بشکنن اما خبری از شکستن نیست همین موضوع تنها اونا رو خشمگین تر و دلسرد تر میکنه. در این بین من فقط آروم سر جایم نشسته ام و گهگداری به در بسته نگاه میکنم میدونم انتظار کشیدنم یه چیز بیهوده است اما نمیتونم این کار رو نکنم من امیدوارم که یوکی برگرده و در رو باز کنه و من رو ببره بالا. موهایم رو با دست جمع میکنم و بالای سرم میبندم. هنوز هم حرفهاش رو باور نمیکنم السا هیچ وقت اینکار رو نمیکرد. اشک توی چشمهایم حلقه زده با پشت دست چشمهایم رو پاک میکنم. اینکه دیگه اونو نمیبینم زجر آوره.
با وجود اینکه چشمهایم رو بسته ام اما متوجه ی صداهای اطرافم میشم. کسی داره میاد. صدای قدم هایش جلوی در متوقف میشه. اگه یوکی باشه نمیبخشمش! با عصبانیت به در نگاه میکنم. در باز میشه. نور رنگ پریده ی راهرو صورت شخص پیش رویم رو روشن میکنه. یه مرد با موهایی که تا شانه اش میرسه و قرمز رنگه.
دنبالم بیا!
حالت تهاجمی به خودم میگیرم:
تو کی هستی؟!
انگار حوصله اش سر میره با اخم میگه:
زودتر بلند شو نکنه میخوایی همینجا بپوسی؟ تا نیومده بلند شو.
اما چرا من ؟ چرا من رو انتخاب کردی؟
پوزخندی میزنه.
انتخاب؟ خل شدیا همه رو آزاد کردم زود باش میمونی یا میایی؟
ناخوداگاه از جایم یلند میشم و دست های گرمش رو که به سمتم دراز شده رو میگیرم با لبخند فشار کوچکی به انگشت های دستم وارد میکنه و از سلولم بیرون میبرم. حدود ۱۱ نفر بیرون ایستادن همه با ظاهری ژولیده و خشمگین. دروازه ی مشکی رنگی در وسط راهرو دیده میشه. نگاهی به مرد مو قرمز پیش رویم می اندازم.
لبخند عمیقی زده انگار به جایزه بزرگی رسیده یه جورایی دارم از تصمیمی که میگیرم نگران میشم. با تردید به زمین نگاه میکنم اگه بفهمه چه رفتاری رو نشون میده؟
شک داری بیایی یا نه؟
صداش کمی بمه با این وجود گرمه. به آرومی سر تکان میدم و به چشمهای قهوه ایش نگاه میکنم. دستی به موهای بلندم میکشه. از این حرکت خوشم نمیاد و اعتراضم رو با یه قدم به عقب رفتن نشون میدم.
میتونی بمونی مجبور نیستی بیایی. مطمئن باش اگه جای بدی بود بقیه نمیومدن. و در ضمن اگه فرد مهمی براش بودی اینجا نمینداختت. خصلت کیتسونه ی خاص ما اینه همه چیز باید طبق سلیقه اون باشه نباشه هم قاطی میکنه.
با تردید دنبال بقیه وارد این دروازه سیاه رنگ میشم. اون درست میگه اگه اون ذره ای من بذاش مهم بودم اینکار رو نمیکرد. غم سنگینی در قفسه ی سینه ام احساس میکنم. این نامردیه. اینکه اینجوری مجبورم آواره باشم.
چیزهای که نظرم رو جلب میکنه سرسبزی زمین و خونه های رنگارنگیه که در نگاه اول آدم رو جذب میکنه. آدم های عادی زیادی مثل من، در حال کار کردن روی زمین های مشاورزی یا خرید کردن هستن. صدای خنده ی بچه ها. با شگفتی چرخی میزنم. انگار توی یه گودال بزرگ هستم. دیوار های بلندی دور تا دور محوطه رو پوشونده. آسمان آبی رنگ صافه. خورشید با گرمای همیشگی اش در حال تابیدنه. بوی نان تازه به مشامم میرسه یه جورایی مست کننده است برام.
اینجا میتونین راحت باشین. اول بهتره بریم سمت حمام عمومی. شما ها احتیاج دارین.
همه دنبالش راه میفتیم الان که میبینم بقیه هم انسان هستن. چرا اون این همه انسان توی سلول هاش گذاشته؟ واسه چه کاری؟ و چرا اون ها اینقدر داغون هستن. کثافت از سر و روشون میباره. از جاده ی خاکی رنگی به سمت پشت دهکده راه میفتیم. دو طرف جاده گل های رنگارنگ همیشه بهار روییده شده. چرا همه چیز اینقدر به نظرم مصنوعیه؟ درباره ی شرایط خوب اینجا، حضور یکباره ی این مرد، مهربونی اون و حتی دست تگون دادن هایی که بقیه مردم دهکده برامون انجام میدن، راجب تک تک اینها احساس بدی دارم. یه جوری به نظرم دارن ما رو به سمت کشته شدن هدایت میکنن.
مرد مو قرمز با دست تابلوی حمام رو نشون میده و با لحن شادی میگوید
همه چیز اونجا هست میتونین برین لذتش رو ببرین.
خودم رو از جماعت عقب میکشونم و زیر یکی از درخت ها مینشینم اصلا نمیتونم سر در بیارم. من نگرانم نگران اتفاقات بعدش. این مرد بیش از حد خوش خیاله. آخه کی تا این حد راحته و یه گوشه میایسته و با لبخند بقیه رو نگاه میکنه؟ آخه اون با یوکی در افتاده. فرمانروا بخش زمستانی! این خودش یه مشکل بزرگیه پس چرا اون اینقدر خوش خیاله؟
دست هایم رو به هم قلاب کردم و روی زانویم گذاشتم و سرم رو روی دستم گذاشتم و با حرص بقیه رو نگله میکنم. از این همه سرسبزی و زیبایی هیچ لذتی نمیبرم همه ی اینها مصنوعیه!
مو قرمز مشکوک به سمتم میچرخه و با دیدنم ابرویی بالا می اندازه:
تو که هنوز اینجایی.
میخوام برگردم.
با صدای بلند میزنه زیرذخنده. دست به کمر به سمتم میاد.
ببین من واسه اومدن به اونجا و باز کردن اون دروازه همه ی ذرات جادوم رو استفاده کردم. به این سادگی که نیست.
تو از اون چی میخوایی؟
لبخندی میزنه و با فاصله کنارم مینشینه دستی به سبزه های کنار چکمه اش میزنه.
واقعا "من" کاری به اون ندارم.
از تاکیدی که روی "من" میکنه خوشم نمیاد با این حال هیچ حرفی نمیزنم.
اون به سبزه ها به صورت عجیبی زل زده.
میدونی چیه من فقط میخوام بزنمش زمین. نگران نباش اگه براش "تو" مهمی خیلی زود پیداش میشه.
با اخم میگویم:
تو براش تله گذاشتی!
میزنه زیر خنده در حالی که با پشت دست اشکش رو پاک میکنه میگوید:
درسته. من فقط دارم دستور اربابم رو انجام میدم.
دستور اربابت؟
با چشمهای گرد شده این رو میگم. کاملا هوشیار شدم. این چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد. این یه تله برای کشتن یوکیه!
اون اینقدر احمق نیست که پاشو توی تله شما ها بزاره.
پشت چشم برام نازک میکنه و با عشوه خاصی میگوید:
میدونی شاید تو درست بکی شاید هم نه. ببرینش به اتاقش.
دو مرد در حالی که هر کدام سلاح سردی در دست دارن نزدیک میشن هر دو نفر چهره هاشون رو کاملا پوشوندن.
مرد مو قرمز از جایش بلند مییشه.
بهتره احتیاط کنی بچه. من زنده میخوامت اما زنده بودنت بستگی به خودت و نوع رفتارت داره. سعی کن بیش از حد خل بازی در نیاری که به ضررت میشه. توصیه میکنم سر جات بشینی و به حرف هام گوش بدی
با بقیه چه کار میکنی؟
به ساختمان نگاه میکنه و با لحن مشتاقی میگوید:
اونا تا الان باید مرده باشن.
با چشمای حیرت زده ای بهش نگاه میکنم این مرد یه جانیه! اون دیوونه است.
کنترلم زو به صورت کامل از دست میدم با عصبانیت داد میزنم:
تو نمیتونی این کار رو کنی!
از شدت عصبانیت کم مونده منفجر بشم. با حرص دست دراز میکنم و قبل از دو محافظ احمقی که گذاشته، حرکت میکنم. محکم یقه اش زو میکشم و کمی پایین میکشمش.
تو یه روانی هستی!
نیشخندی میزنه و با لذت میگوید:
آره عشقم. تو خیلی ساده ای.
دست های دو مرد دور بازوهایم حلقه میخوره و به شدت عقب میکشم. تنها حرکتی که میتونم انجام بدم تف کردن تو صورتشه. برخلاف انتظترم این کارم فقط باعث میشه بلندتر بخنده.
از زبان یوکی
از شدت خشم نعره میزنم. عوض شدن جو اطرافم رو متوجه میشم. از کوره در رفتم. این بار اونا مستقیما وارد قلمروی من شدن! وارد خونه ی من! زنده نمیزارمشون.
صدای غرش باد بلند تر از حالت عادی میشه با نفرت به دستگیرهی شکسته ی سلول نگاه میکنم. میکشمش!
شمشیر محبوبم رو احضار میکنم از نوعی فلز سیاه ساخته شده. برای تیکه داره کردن هیچ چیزی بهتر از این نیست. میدونم باید کجا برم. همهشون رو میکشم و به اون احمق یه درس درست و حسابی میدم. اون سگ عوضی... با دست های خودم میکشمش!
از زبان ایناری
محکم به در ضربه میزنم. بعد از آخرین تلاشم کمی عقب میرم. تقصیر خودمه که اینقدر احمقم. به دیوار تکیه میدم و روی زمین مینشینم. دلم براش تنگ شده با این که مدت زیادی تیست که از اونجا اومدم بیرون اما به این سرعت دلتنگشم. باید چه کار کنم؟
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد