به یاد مانده (25)
قسمت هشتاد و چهارم
دوباره صدای غش غش خنده ی همه بلند شد و سمانه دختر کوروش که امیرسالار رو بغل داشت دوباره به داخل ساختمان اومد و گفت: ا…شما که دارید میخندین...
و بعد بچه رو به بغل من داد. داریوش هم رو کرد به سمانه و گفت: آخه دیدم عمو جان تو تند تند داری کبابها رو هاپولی میکنی در نتیجه با نقشه ی از قبل تعیین شده فرستادیمت بیرون تا کمی کباب برای ما بمونه…
و بازم صدای خنده بلند شد…بعد از ناهار داریوش و کوروش به همراه عمومرتضی قصد رفتن به خونه ی من رو کردن تا اثاث من رو هم تا بعد از ظهر به خونه ی جدید بیارن.
در حیاط من متوجه ی واحد مسکونی کوچیک و نقلی که در زیرزمین بود شدم و همونجا از عمومرتضی خواهش کردم که اثاث من رو وقتی آوردن بالا نبرن و همین جا در حیاط بگذارن تا به زیرزمین انتقال بدم... که یکباره با مخالفت شدید همه رو به رو شدم.
ولی وقتی اصرار بیش از حد من رو دیدن با اینکه خاله خیلی عصبانی شده بود اما بالاخره همه رو راضی کردم که اجازه بدهند من در زیرمین ساکن بشم چرا که برام فقط این مهم بود در کنار اونها باشم و اصلا اینکه در زیرمین زندگی کنم یا در طبقه اول کنار خاله زهره فرقی نمیکرد و از طرفی اثاث من هر قدرم که ناچیز و کم بود، ممکن بود باعث شلوغی و جاگیری در منزل خاله بشه به همین خاطر ترجیح دادم حالا که قراره وسایلم به زیرزمین منتقل بشه چون اونجا رو خیلی مرتب و تمیز دیدم ترجیح دادم برای زندگی هم از اون استفاده کنم، در پایان کوروشم با این وضع موافقت کرد و با دلایل منطفی که آورد تا حدودی خاله رو راضی نمود.
وقتی اثاث من رو آوردن دیگه غروب شده بود ولی اونقدر از این وضعیت خوشحال بودم که اصلا خستگی برام معنی نداشت و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم و خونه ی کوچیک و نقلی جدیدم رو مرتب کردم... اما نمیدونم چرا گریه رهام نمیکرد و در طول تمام مدتی که وسایلم رو میچیدم گریه میکردم.
امیرسالار بالا خوابش برد ولی چون خاله زهره اخلاقش رو میدونست که ممکنه نیمه شب بیدار بشه و بهانه من رو بگیره بنابراین اون رو پایین پیش خودم آورد و وقتی دید گریه میکنم خیلی غصه خورد و دائم اصرار داشت که من رو به بالا ببره ولی وقتی بهش گفتم از اینکه در کنار اونها خواهم بود خوشحالم و شاید گریه ام بیشتر جنبه ی خوشحالی داره اونم دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا به بعضی از کارهاش رسیدگی کنه.
فردا صبح خیلی خیلی خسته بودم ولی به هر حال باید به دانشگاه میرفتم... در تمام ساعاتی که خیلی هم کوتاه بود و خوابیده بودم دائم امیر جلوی نظرم می اومد و درست مثل این بود که تا صبح کنارم بوده... صبح به هر جون کندنی بود لباسهای امیرسالار رو هم تنش کردم و اون رو به مهد رسوندم و خودم به دانشگاه رفتم.
به جرات میتونم بگم که تا ظهر فقط چرت میزدم و چیز زیادی از درسها نفهمیدم... ظهر به دنبال امیرسالار رفتم و اون رو از مهد به خونه بردم... حالا دیگه 2سال و نیمه شده بود و کلی هم بلبل زبونی میکرد...
بعضی اوقات اونقدر حرف میزد که احساس میکردم سرم باد کرده ولی با تمام وجودم از حرفاش که گاه برام حتی بی معنی بود لذت میبردم.
ظهر که به خونه رسیدم یکراست به زیرزمین رفتم چون باید ناهار آماده میکردم و بعد از ظهر سر کار حاضر میشدم... شروع کردم به خورد کردن گوجه فرنگی و قصد درست کردن املت داشتم که امیرسالار با همون زبان بچه گونه اش من رو صدا کرد: مامانی…مامانی… از جا بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که من اون رو به منزله ی هال تصور میکردم چرا که اتاق دیگه ای هم داشت و من اون رو اتاق خواب کرده بودم...
داخل هال که شدم دیدم امیرسالار دو تا پشتی رو روی هم انداخته و یه بالشتم گذاشته روی اونها و از همه اونها بالا رفته و سعی در کندن قاب عکس امیر از دیوار داره!!!
برای لحظه ای خیلی ترسیدم که مبادا بیفته با اخم بهش گفتم: این چه کاریه؟…بیا پایین ببینم…
و بعد بغلش کردم روی زمین گذاشتمش... اما بلافاصله از پشتی و بالشت بالا رفت و به عکس امیر اشاره کرد. فهمیدم قاب عکس رو میخواد...! این اولین باری بود که توجهش به قابهای روی دیوار جلب شده بود.
ولی امکان نداشت اونها رو بهش بدم چرا که در این چند سال من با اون عکسها زندگی کرده بودم و تنها عکسهای امیر نزد من بودن...با عصبانیت از بالای پشتی ها پایین آوردمش و بالشت رو در کمد دیواری قرار دادم و پشتی ها رو هم سر جاشون گذاشتم.
امیرسالار شروع کرد به جیغ کشیدن اونم جیغ هایی که واقعا گوش خراش بود و پشت سر هم اشک از چشمش میریخت...سرش فریاد کشیدم که ساکت بشه ولی این بار اصلا نترسید و با شدت بیشتری جیغ میکشید و گریه میکرد و میخواست اونها رو بهش بدم و به عکسهای روی دیوار اشاره میکرد.با صدای جیغ و فریادی که راه انداخت باعث شد خاله زهره بیاد پایین و طبق معمول که بی اندازه به امیرسالار علاقه داشت وقتی علت گریه اش رو فهمید بدون توجه به من هر سه قاب رو از روی دیوار برداشت و جلوی امیرسالار روی زمین گذاشت.
امیرسالارم بلافاصله نشست...هنوز کاملا یکی از قاب ها رو از روی زمین برنداشته بود که با عصبانیت تمام به سمتش رفتم و پشت دستی محکمی به دستش زدم و تمام قابها رو سرجاشون گذاشتم.
خاله زهره حالا دیگه خیلی عصبانی تر از من شده بود و در حالیکه امیرسالار را از روی زمین بغل میکرد با دست دیگه اش قابها رو یکی یکی برداشت و به دست امیرسالار داد...
خیلی عصبی شده بود و گفتم: خاله...این کار رو نکنید...این بچه حق نداره با این عکسها بازی کنه...
خاله با عصبانیت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: چرا؟!!!!
گفتم: آخه اونها عکسای امیر هستن…
خاله دوباره با عصبانیت گفت: خوب باشه،مگه چی میشه با عکسها بازی کنه؟
با صدای بلندتری گفتم: ولی من دوست ندارم کسی به این قاب ها دست بزنه…
خاله در حالی که امیرسالار رو در بغل داشت نشست و همونطورکه با عصبانیت به من نگاه می کرد و گفت: بله…کسی حق نداره به این عکسها دست بزنه…ولی امیرسالار با کسی فرق داره…اگه امیر شوهر تو بوده…این رو بفهم که پدر امیرسالارم بوده…
مثل یخ وا رفتم…در اون لحظه من به کل این مساله رو فراموش کرده بودم…خاله درست میگفت امیر پدر امیرسالار بود و من حتی قاب عکس امیر رو هم می خواستم از دسترس امیرسالار دور کنم…از دست این بچه که تا حالا حتی لفظ بابا رو هم تجربه نکرده بود…خاله در حالی که داشت موهای امیرسالار رو به سمتی مرتب میکرد و اشکای امیرسالار رو پاک میکرد دوباره با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: چیه؟…این موضوع رو فراموش کرده بودی؟…چطور دلت میاد به خاطر چند تا قاب عکس با بچه اینجور رفتار کنی؟..به خدا افسانه از دستت دلگیر میشم اگه یکبار فقط یکبار دیگه چنین رفتاری با این طفل معصوم داشته باشی…
به آشپزخونه برگشتم و همونطور که املت ناهار رو درست میکردم آروم آروم اشک میریختم…خاله درست میگفت چرا که امیر پدر بچه ی من بود و من باید کم کم اون رو به این موضوع آگاهی میدادم…اما چطور…چی باید میگفتم…چطوری باید به این بچه حالی میکردم که اونم بابایی داره…اما فعلا نیست…خدایا آیا مشکلات عاطفی امیرسالار شروع خواهد شد…نه تو حتماً نخواهی گذاشت انتظارم بیش از حد طول بکشه و این انتظار به امیرسالارم منتقل بشه…
خاله وقتی دید گریه می کنم به آشپزخونه اومد و امیرسالار رو که حالا روی زمین دراز کشیده بود و یکی یکی عکسها رو بلند میکرد و نگاه میکرد رو به حال خودش رها کرد...وقتی وارد آشپزخونه شد در ضمنی که صداش میلرزید گفت: افسانه از دست من دلگیر نشو…به خدا دست خودم نیست…صدای گریه امیرسالار که میاد قلبم درد میگیره…وقتی هم میبینم به خاطر چه چیزهایی اشکش رو در آوردی نمیتونم خودم رو کنترل کنم…به ولله…دست خودم نیست.
برگشتم و دستم رو دور گردنش انداختم و بوسیدمش...برای یک لحظه بوی مامان رو حس کردم و بعد گفتم: خاله جون…من از دست شما ناراحت نیستم از دست خودم ناراحتم که بعضی وقتها خیلی چیزها رو فراموش میکنم.
و بعد وقتی دید ناهار املت درست میکنم رفت از بالا برام نون تازه آورد تا برای ناهار بخوریم. بعد از ناهار هر کاری کردم امیرسالار یکی از قابها رو نداد و اون رو در کیف مهدکودکش گذاشت. موقع رفتن سر کارم هر کاری کردم که کیفش رو نیاره قبول نکرد و با هزار بدبختی و گریه ی اون بالاخره در حالی که کیف مهدکودکش رو سفت در دست گرفته بود رفتیم سر کار.
در تمام مدتی که من در تولیدی مشغول کشیدن الگو بودم در گوشه ای روی صندلی نشسته بود و گاه گاهی زیپ کیفش رو باز میکرد و سرش رو داخل کیفش میبرد...میترسید اگه قاب رو بیرون بیاره من اون رو ازش بگیرم.
قسمت هشتاد و پنجم
بعضی موقع ها به اداهایی که از خودش درمیاورد خنده ام میگرفت ولی چون به حالت نیمه قهر با هم به سر میبردیم سعی میکردم خنده ام رو نبینه.
به محض اینکه حاج آقا وارد تولیدی شد کیفش رو برداشت و با سلام بلندی به طرف اون دوید. حاج آقا هم واقعا امیرسالار رو دوست داشت. به خصوص از وقتی که امیرسالار به حرف افتاده بود و جمله سازی میکرد حاج اقا قسم میخورد به عشق امیرسالار به تولیدی میاد و اگه روزی من اون رو به تولیدی نمیبردم جداً اخماش توی هم میرفت و خیلی زود از تولیدی میرفت.
خانم طاهری هم برای ارائه یکسری فیشهای جدید به حاج آقا جلو رفت و بعد از سلام و احوالپرسی با خنده گفت: امروز دیگه امیرسالار حسابی از وجود تو استفاده خواهد کرد چرا که مامانش باهاش قهره...از وقتی هم که اومده یک کلمه با کسی حرف نزده…خدا رو شکر که علی اومدی و ما خنده ی این بچه رو امروز دیدیم.
حاج آقا به اتاق من اومد و من از روی الگویی که خم شده بودم صاف شدم و بعد از سلام و خسته نباشید در حالیکه صورت امیرسالار رو میبوسید گفت: خوب پس امروز شیرینی افتادیم…نه مرد کوچولو؟…
بیشتر مواقع امیرسالار رو به نام مرد کوچولو صدا میزد...
امیرسالارم خودش رو در حالی که به حاج آقا میچسبوند گفت: مامانی با من قهر کرده…
حاج آقا خندید و در حالی که روی صندلی مینشست و امیرسالار رو روی پاش مینشوند گفت: خوب...حالا چرا قهر کرده؟
در این مواقع امیرسالار بلافاصله درب کیفش رو باز کرد و با همون زبون بچگانه اش گفت: آخه عکس شما رو میخواستم…
تازه متوجه ی اشتباه امیرسالار شدم!!!! دوباره از روی الگو صاف شدم و در حالیکه مداد رو در دستم می فشردم فقط گفتم: امیرسالار…!
در این لحظه امیرسالار عکس امیر رو از کیفش بیرون کشید. نمیدونستم باید چیکار کنم فقط روی صندلی نشستم و به اونها نگاه کردم...برای اولین بار دلم میخواست امیرسالار رو کتکش بزنم.
حاج آقا فقط خیره خیره به عکس نگاه میکرد و در اون حال روی سر امیرسالارم دست میکشید و بعد سرش رو از روی عکس بلند کرد و به من خیره شد.
در ابن موقع خانم طاهری که یه بسته پفک برای امیرسالار یاز کرده بود داخل اتاق شد و به سمت اونها رفت و پفک رو به دست امیرسالار داد...در همین لحظه متوجه ی قاب عکس توی دست حاج آقا شد.
اون رو برداشت و نگاه کرد و بعد نگاهی به حاج آقا انداخت و دوباره به عکس...اون وقت به سمت من برگشت…
کاملا میدونستم چی میخواد بگه. به آرومی گفت: عکس شوهرته؟!!!
حاج آقا، امیرسالار رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت…سرم به شدت درد گرفته بود با یه دست سرم رو گرفتم و به دیوار تکیه دادم. خانم طاهری اومد به طرف من و در کنارم روی یه صندلی نشست و دوباره به عکس خیره شده...شنیدم که گفت: خدای من…
و بعد به طرف من برگشت و گفت: چقدر شبیه علی…!
هیچی نمی گفتم و فقط سرم رو به دیوار تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم...صدای خنده های امیرسالار رو میشنیدم و بعد صدای حاج آقا رو که گفت: من این بچه رو یک ساعتی میبرم بیرون بعد برمیگردیم…
و بعد صدای امیرسالار که گفت: بای بای مامانی…
و صدای بسته شدن درب تولیدی اومد. از روی صندلی بلند شدم و شروع کردم به انجام بقیه ی کارم... ولی خانم طاهری هنوز نشسته بود و به عکس توی دستش خیره بود. شنیدم که گفت: شوهرت خلبان بوده؟
زیر لبی گفتم: آره…
از جا بلند شد و عکس رو روی میز کارم گذاشت و رفت بیرون. به عکس نگاه کردم مثل این بود امیر با اون لباس نظامی مخصوصی که به تن داشت و لبخندی که به لبش بود از داخل قاب عکس به من نگاه میکنه...میز رو دور زدم و به طرف عکس رفتم اون رو برداشتم.
فقط خدا میدونست که چقدر دلم براش تنگ شده بود، چشماش اونقدر جذاب بود که از نگاه کردن به
اونها سیر نمی شدم... با دست سعی کردم صورتش رو لمس کنم اما شیشه ی قاب سرد بود…
گریه ام گرفت و برای چند دقیقه ای اشکم سرازیر بود... خوشبختانه وقتی خانم طاهری به اتاقم برگشت تا چایی هایی رو که آورده بود با هم بخوریم گریه من تموم شده بود و عکس رو داخل کیفم گذاشته بودم، ولی خوب میدونستم از چشمام فهمیده گریه کردم.
خدا رو شکر اصلا حرفی نزد...بعد از اینکه هر دو چایی خوردیم تقریبا نیم ساعت بعد کار من تموم شده بود ولی هنوز حاج آقا، امیرسالار رو برنگردونده بود...بنابراین وسایلم رو جمع کردم آماده نشستم تا اونها بیان.
خانم طاهری که دید من کارم تموم شده اومد و کنار من نشست. بعد از کمی مکث گفت: میتونم دوباره عکس رو ببینم…
لبخندی زدم و عکس رو از کیفم بیرون آوردم. اون رو گرفت و دوباره بهش خیره شد و بعد از چند لحظه رو کرد به من و گفت: هیچ متوجه شباهت شوهرت با علی شدی؟
خندیدم و گفتم: ولی خیلی فرق بین اونهاس…
دوباره عکس رو نگاه کرد و گفت: خیلی دوستش داشتی؟
ساکت شدم و به عکس نگاه کردم و گفتم: دوستش داشتم…! یعنی چی؟…من هنوز عاشقشم.
لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت: معلومه… چون اگه اینطور نبود تا حالا صد دفعه عروسی کرده بودی.
قاب رو از خانم طاهری گرفتم و دوباره در کیفم گذاشتم. در همین موقع متوجه شدم حاج آقا و امیرسالارم اومدن. امیرسالار حسابی صورت و لباس خودش رو کثیف کرده بود و از آثار به جا مونده کاملا معلوم بود که بستنی خورده… وقتی اومد به طرف من نتونستم مثل همیشه باهاش برخورد کنم، چون کمی از دستش عصبی بودم و هم اینکه خیلی کثیف شده بود باید اول صورتش رو می شستم.
از روی زمین بلندش کردم و به سمت دستشویی بردمش و بدون اینکه حرفی بزنم شروع کردم به شستن صورتش... بلیز و شلوارکی که به تن داشت به طرز وحشتناکی کثیف شده بود و مثل این بود که بستنی رو به همه جاش ریخته و بعد خورده. در حین اینکه صورتش رو میشستم و مژه های بلند و قشنگش خیس شده بود و آب از اون میچکید با همون صدای ظریفش گفت: مامانی هنوز با من قهری؟!!
جوابش رو ندادم و با دستمال کاغذی شروع کردم به خشک کردن صورتش اونم دیگه هیچی نگفت ولی متوجه بودم که کمی بغض کرده.
وقتی از دستشویی بیرون اومدم کیف مهد امیرسالار و کیف خودم رو برداشتم و قصد رفتن کردم که حاج آقا گفت: خانم شفیعی...صبر کنید شما رو برسونم…
نمیدونستم چرا ولی شنیدن این حرف برام سنگین بود و همه رو از چشم فضولی امیرسالار در آوردن عکس امیر به تولیدی می دیدم چرا که تا امروز حاج آقا به این صراحت با من حرف نزده بود…
دست امیرسالار رو گرفتم و بر گشتم نگاهی به خانم طاهری که حالا وسط سالن ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد و بعد رو به حاج آقا کردم و بلافاصله گفتم: نه...متشکرم.
و بعد بدون خداحافظی در حالی که تقریبا" امیرسالار رو دنبال خودم میکشوندم از تولیدی بیرون رفتم.
خیلی تند راه می رفتم و سعی داشتم هر چه سریعتر پله ها رو طی کنم و به خیابون برسم ولی تا این چهار طبقه تموم بشه جون من گرفته میشد و تازه وقتی به طبقه ی دوم رسیدم صدای امیرسالار رو شنیدم که گفت: مامانی…دستم درد گرفت.
اون وقت فهمیدم این طفلک رو چطور به دنبال خودم اینهمه پله کشیدم...وقتی نگاش کردم چشماش پر اشک شده بود.دستش رو رها کردم، اون دست کوچولو و تپل قرمز قرمز شده بود...روی پله نشستم و بغلش کردم...گریه ام گرفت...بلافاصله خودش رو عقب کشید و با دو دست کوچیکش صورت من رو گرفت و گفت: گریه نکن مامانی…دستم خوب شد.
بوسیدمش و بغلش کردم و بقیه پله ها رو نگذاشتم خودش بیاد. وقتی وارد خیابون شدم حرارت و گرمای خرداد رو کاملا حس کردم با اینکه خیلی زود ماشین گیر آوردم ولی امیرسالار تا به خونه برسیم خیس عرق شده بود.
وقتی رسیدم جلوی درب حیاط داریوش و خانمش هم رسیدن. امیرسالار مدتی بود داریوش و کوروش رو با لفظ دایی صدا می کرد، به محض اینکه امیرسالار، داریوش رو دید دوید به طرفش و اونم با مهربونی بغلش کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی من و زن داریوش وارد حیاط شدیم، دیدم داریوش همونطور که امیرسالار رو بغل داشت دوباره به سمت ماشینش رفت. گفتم: داریوش کجا میری؟
در حالیکه ماچهای محکم و آب داری از لپ های امیرسالار می گرفت گفت: میخوایم با امیرسالار بریم حال کنیم…مگه نه دایی قربونت بشم؟
گفتم: وای تو رو خدا نبرش بیرون… لباسش رو ببین چقدر کثیف کرده… بگذار بیاد میخوام حمومش کنم.
داریوش خندید و گفت: خوب چه بهتر پس میبرمش یه جایی که وقتی برگشت قبل از حموم لباسش رو توی سطل آشغال بندازی.
گفتم: داریوش به خدا خیلی لباسش کثیفه…نبرش بیرون...
زن داریوش دست من رو گرفت و گفت: خوب ولش کن…بگذار بره حسابی بازی کنه و بعد ببرش حموم.
در این موقع کوروشم از ساختمان اومد بیرون و بعد از سلا م علیک رفت به طرف داریوش و حالا امیرسالار خودش رو به بغل اون پرت کرد و کوروش رو کرد به داریوش و گفت: چرا بحث می کنی؟… ماشین رو روشن کن سه تایی بریم بیرون…
و اصلا دیگه منتظر حرف من نشدن و سوار ماشین شدن و رفتن. اون شب ساعت نه و نیم از بیرون اومدن و بعد از شام امیرسالار رو که حالا حسابی در اثر بازی در پارک کثیف شده بود و شدیدا خسته، به حمام بردم و وقتی حمومش تموم شد لباسش رو که تنش میکردم خواب بود.
با شروع شدن خرداد امتحانات منم شروع میشد. سال سوم خیلی درسها سختتر شده بود و میدونستم که باید بیشتر وقتم رو برای درس بگذارم.
خاله زهره که متوجه کلافگی من به جهت فشار کار و درس شده بود بیشتر اوقات امیرسالار رو پیش
خودش نگه می داشت.
هفته دوم خرداد تازه شروع شده بود...از دانشگاه به خونه تلفن کردم گوشی رو امیرسالار برداشت و به محض اینکه صدای من رو شنید سریعا شناخت و با همون صدای قشنگش گفت: مامانی عمو اینجاس…
گفتم: سلامت کو؟
خندید وگفت: سلام...
و بعد گوشی رو رها کرد و رفت...بعد از چند ثانیه صدای خاله از پشت خط اومد. سلام و احوال پرسی کردم و گفتم: خاله...امیرسالار چی میگه؟!...میگه عمو اونجاس!... آره؟...راست میگه؟
قسمت هشتاد و ششم
خاله با تعجب گفت: نه…کسی اینجا نیست.
گفتم: ترسیدم…فکر کردم سر و کله رضا پیدا شده…
خاله گفت: ترست واسه چیه؟
کمی مکث کردم و گفتم: نمیدونم ولی بی جهت دلم شور زد…
خاله گفت: خوب…کاری داشتی زنگ زدی؟
بلافاصله یادم اومد اصلا برای چی زنگ زدم بنابراین گفتم: ا…راستی خاله خواستم بگم من ظهر ناهار رو دانشگاه هستم خونه نمیام و مستقیم میرم تولیدی…
حرفم که به اینجا رسید خاله یکدفعه گفت: ای وای…خاله جان تازه یادم افتاد…یه آقایی اومده بود جلوی درب و خودش رو علی حاج آقایی معرفی کرد و گفت که صاحب تولیدیه… امیرسالار اون رو شناخته بود…بچه شاید همین رو میگفته…
پرسیدم: خوب چی کار داشت؟!!
خاله ادامه داد: اومد…آدرس دانشگاه رو گرفت.
با تعجب گفت: خوب!!؟
خاله گفت: خوب هیچی دیگه…همین...بعدم رفت.
کمی به فکر فرو رفتم و بعد گفتم: نگفت برای چی میخواد؟
خاله گفت: نه…فقط گفت در رابطه با سفارش کاریه و بعدم رفت.
از خاله تشکر کردم و با امیرسالار که دوباره اصرار داشت گوشی رو بگیره کمی صحبت کردم و سفارش کردم که خاله رو اذیت نکنه تا من شب به خونه برم و بعد خداحافظی و گوشی رو قطع کردم.
گوشی تلفن رو که سر جاش گذاشتم و از باجه تا نیمکتی که در کنار محوطه ی سبز دانشگاه بود برم عجیب فکرم مشغول شد…یعنی حاج آقا چه کاری با من داشته که رفته جلوی درب خونه و آدرس دانشگاه رو گرفته؟!!…اصلا آدرس جدید ما رو از کجا آورده؟!…یادم افتاد همون موقع ها که تازه اسباب کشی کرده بودم خانم طاهری آدرس من رو گرفته بود، پس احتمال دادم باید آدرس رو اینطوری بدست آورده باشه...ولی چیکار داشته که نتونسته بود تا بعد از ظهر که من سر کار برم صبر کنه!!!!!
روی نیمکت نشستم و همونطور که پوست لبم رو با دندون میکندم به این قضیه فکر کردم که چه مساله ای میتونه باشه؟ بعد از یک ربعی که روی نیمکت نشستم به ساعتم نگاه انداختم تقریبا 12:20 بود بلند شدم به طرف سلف دانشگاه رفتم و یه پرس ناهار گرفتم و مشغول خوردن شدم و در ضمن به تلوزیون داخل سلفم نگاه کردم و دیدم تصاویری به صورت مستقیم از بستری شدن امام خمینی رو در بیمارستان پخش میکنه.
بیشتر دانشجوها ساکت شده بودن و در حین خوردن غذا به تصاویر پخش شده نگاه میکردن.
بعضی از دختران دانشجو اشک میریختن و گروهی به صفحه تلوزیون خیره بودن. بعد از صرف ناهار از بوفه یه لیوان چایی هم گرفتم و خوردم تقریبا ساعت بیست دقیقه به دو بود که از دانشگاه اومدم بیرون؛ از وقتی محیط کارم از مولوی به خیابان جمهوری انتقال یافته بود رفت و آمدم از دانشگاه به تولیدی خیلی سر راست تر و راحتتر شده بود.
از درب دانشگاه که بیرون اومدم آفتاب مستقیم خرداد حسابی سرم رو داغ کرده بود و برای اینکه زیاد کلافه نشم کلاسورم رو سایه بانی روی سرم کردم و منتظر ماشین ایستادم که یکباره کسی صدام کرد: خانم شفیعی…
به سمت صدا برگشتم؛ حاج آقا بود.
سلام کردم و اونم جواب داد و به طرفم اومد و گفت: ببخشید،میخواستم خواهش کنم ببینم میتونید الان باهم به بازار پارچه فروشها بریم چون تلفنی به من خبر دادن پارچه های خیلی جدید لباس شب و عروسی آوردن و هنوز طاقه ها پخش نشده…
فقط نگاش میکردم و بازم شباهتش به امیر من رو کلافه میکرد...ولی در عین حال منتظر بودم ببینم با تمام این توضیحات که سر هم میکنه من چرا باید با اون به بازار برم؟
در جواب گفتم: خوب…چه لزومی داره من به بازار بیام!!؟
سرش رو پایین انداخت و گفت: خواستم کلا به سلیقه ی شما پارچه ها انتخاب بشه.
حس ناشناخته ای رو در پشت کلامش احساس کردم که به من حس ناخوشایندی میداد.
در حالی که سعی میکردم احترامش رو حفظ کنم گفتم: حاج آقا…شما تشریف ببرید بازار و مثل همیشه خودتون پارچه رو بخرید. منم میرم تولیدی منتظر میمونم تا فقط با توجه به طرح ها و رنگهای اونها…طرحهای خودم رو الگو کنم.
دوباره به من نگاه کرد و گفت: پس بفرمایید توی ماشین تا تولیدی شما رو برسونم.
حالا دیگه مطمئن شدم که تنها قصدش ایجاد ارتباطی به غیر از رابطه ی صاحب کار و کارگریه. ایستادم وفقط نگاش کردم…بعد از چند ثانیه که گذشت حاج آقا نگاهی به من کرد و گفت: البته اگه شما مایل باشید!…و جسارت ندونید!
همونطور که نگاش میکردم خیلی آروم گفتم: ولی من اصلا مایل نیستم.
در حالیکه با سوئیچ ماشینش بازی می کرد گفت: پس معذرت میخوام و دیگه وقتتون رو نمیگیرم…شما تشریف ببرید تولیدی…منم میرم بازار و بعد از خرید پارچه ها رو به نمونه میارم اونجا…
خداحافظی سریعی کرد و رفت سوار ماشینش شد. وقتی دور شد احساس می کردم کسی قلبم رو در سینه ام فشار میده…
به دور شدن ماشینش نگاه میکردم و حس می کردم خالی هستم… تهی…تهی تر از همیشه… احساس پوچی به من دست داده بود…یک حس غریبی که فقط پر بود از بی کسی و تنهایی… هیاهوی جمعیت و ازدحام و رفت و آمد مردم برام نامفهوم شده بود…شروع کردم به راه رفتن اما بی هدف قدم بر میداشتم…قلبم سنگینی میکرد و مغزم تهی شده بود…نمیتونستم افکارم رو جمع کنم…فقط سعی میکردم نفسهای عمیق بکشم …مثل این بود که داشتن من رو خفه میکردن… خاطرات گذشته مثل پرده ی سینما جلوی چشمم می اومد…مثل آدمهای مسخ شده راه می
رفتم… بوق ماشینها برام نامفهوم شده بود… گاهی امیر جلوی نظرم می اومد…گاهی صدای مامان توی گوشم می پیچید و برگشته بودم به هفت سال پیش که مخالف ازدواج من و امیر بود و از اختلاف سنی امیر با من ایراد می گرفت.
گاهی صورت مادر رضا رو می دیدم که دائم تکرار میکرد: خودت مقصری…خودت مقصری.
بعد صورت خانم دکتربیات رو میدیدم که میگفت: وضع من رو ببین…من با تو فرق دارم …به انتها نرسیدی… تصمیم درست بگیر به انتظار بیهوده نباش.
صورت رضا رو می دیدم…دوباره صورت امیر... دستم رو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم…کسی به من تنه زد…ولی برام مهم نبود…دوباره به راه ادامه دادم…پیشونیم عرق کرده بود…با دستم عرق پیشونیم رو پاک کردم.
دوباره صورت امیر رو میدیدم…امیرسالار رو می دیدم که نوزاده و در آغوشم گریه میکنه.
صدای پروانه در گوشم می پیچید که: تا کی میخوای خودت رو معطل کنی…دست از حماقت بردار…به خاطر امیرسالارم که شده دست از افکار پوچت بردار…راضی شو بیا با من زندگی کن…برای آینده ی این بچه هم که شده درست فکر کن.
بازم کسی به من تنه زد و باعث شد به دیوار برخورد کنم…اما این بارم برام مهم نبود.اشکم جاری شده بود. صورت حاج آقا جلوی چشمم اومد…دوباره صورت امیر…امیرسالار رو میدیدم که به حالت دو خودش رو در آغوش حاج آقا رها میکرد.
هنوز به راه رفتن ادامه می دادم…به اطرافم نگاه میکردم...نزدیک ساختمن پلاسکو رسیده بودم.
صدای ضربان قلبم در گوشم می پیچید…قفسه ی سینه ام درد گرفته بود.
صدایی رو شنیدم: افسانه…افسانه…چی شده؟
ولی نمیتونستم تشخیص بدم که صدا متعلق به چه کسیه…دست کوچولویی در دستم جای گرفت و بعد صدا کرد: مامانی…مامانی.
امیرسالار بود…ولی اینجا چیکار میکرد؟!!!
یکدفعه کوروش رو دیدم…جلوم ایستاده بود و با حالتی حاکی از اضطراب به من نگاه میکرد...اشکام سرازیر بود…نفسم به سختی بالا می اومد به محض اینکه از حضور کوروش مطمئن شدم با یک دستم بازوش رو چنگ زدم و فقط تونستم بگم: کوروش به دادم برس…حالم بده…دارم خفه میشم.
دیگه هیچی نفهمیدم...
وقتی چشمم رو باز کردم فهمیدم من رو بستری کردن…
کوروش و خانمش کنارم بودن و امیرسالار در بغل همسر کوروش بود.به محض اینکه چشمم باز شد امیرسالار خواست کنارم روی تخت بشینه. کوروش خندید و گفت: چطوری آبجی؟
پشت اون بلافاصله ثریا زنش در حالی که به امیرسالار کمک میکرد تا همون طور که دوست داره بشینه گفت: خدا رو شکر که به خیر گذشت.
دوباره کوروش خندید و گفت: راستش رو بگو دختر…توی کجا شیطونی کردی که اینهمه اعصابت ریخته بهم…
خندیدم در حالیکه لبهای امیرسالار رو که روی صورتم خم شده بود می بوسیدم گفتم: اذیت نکن کوروش…
ثریا گفت: افسانه جان خیلی به خودت فشار میاری… اینهمه فشار خوب تحملش سخته… درس و دانشگاه و کار و بچه…
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید توی زحمت افتادین.
در این موقع دکتری وارد اتاق شد و پس از معاینه اجاره ترخیص من رو داد ولی گفت که به علت تزیق داروها ممکنه دچار خواب آلودگی بشم و حتماً اگه این حالت برام پیش اومد استراحت یادم نره.
وقتی از جا بلند شدم پلکام سنگینی میکرد و واقعا حالت خواب آلودگی داشتم...امیرسالار رفت بغل کوروش و ثریا کمک کرد که از کلینیک خارج بشم.
تمام مسیر رو تا خونه روی صندلی عقب خوابیدم و حتی جلوی درب منزلم با حالتی منگ و گیج از ماشین پیاده شدم... فقط همین قدر میفهمیدم که خاله زهره نگذاشت پایین برم و من رو به خونه ی خودش برد.
صبح که بیدار شدم فهمیدم در یکی از اتاق خوابهای خاله زهره هستم و امیرسالارم مست خواب کنارم خوابیده بود. به ساعتم نگاه کردم تقریبا 8:30 بود...سر جام غلطی زدم و دوباره به خواب رفتم. بار دوم که بیدار شدم شنیدم امیرسالار میگه: مامانی میخوام روی بالشت تو بخوابم…
چشمام رو باز کردم و دیدم با سماجت اصرار داره که زیر پتوی من بیاد…پتو رو بلند کردم و اومد توی بغلم…حسابی به خودم چسبوندمش و شروع کردم به بوسیدن گردنش…قلقلکش می اومد و شروع کرد به خندیدن.
در این موقع درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل.
احساس سبکی میکردم…مثل این بود که بعد از مدتی بیداری و خستگی، یک خواب عمیق کرده بودم و حسابی از خستگی خالی شده بودم. یه حس عجیبی در خودم احساس میکردم…یک حسی که شاید فقط در سال اول و دوم ازدواجم در من بود…همون حالتهایی که وقتی صبحهای جمعه امیر صبحانه رو آماده کرده بود و منتظر میموند تا من بیدار بشم…
نمیدونم چه حسی بود ولی کلا وقتی نفس میکشیدم فکر میکردم نفسم به سبکی پر شده و به خنکی نسیم...و وقتی با هر نفسم موهای امیرسالار رو بو میکشیدم احساس میکردم سر امیر رو توی بغلم گرفتم.
قسمت هشتاد و هفتم
خاله لبخندی زد و کنار تخت نشست و در حالیکه دستش رو لای موهای پر پشت و خوش حالت امیرسالار کرد گفت: نیم وجبی مگه نگفتم مامانت رو بیدار نکن؟
بعد پشت سر خاله عروساش هم اومدن داخل به علاوه دختر کوچیک داریوش چون برای امتحان ظهر به مدرسه میرفت هنوز توی خونه بود... همه ی چهره ها مهربون و شاد بودن و هر کدوم با لبخندی که از اعماق وجودشون بیرون می اومد خوشحالیشون رو از بهبودی حال من نشون میدادن.
کم کم که از جا بلند شدم و صبحانه خوردم در لا به لای حرفاشون فهمیدم دیروز امیرسالار به یکباره شروع میکنه بهانه گیری برای من و کوروش که دیروز به علت یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته بود از بیقراریه امیرسالار ناراحت میشه و با ثریا تصمیم میگیرن اون رو به تولیدی بیارن که بین راه من رو میبینن و تا ماشین رو پارک کنن و به من برسن زمانی طول میکشه وقتی هم که من رو با اون حال پیدا میکنن بلافاصله به درمانگاه میبرنم و در اونجا دکتر بعد از معاینه فقط میگه در اثر فشار شدید عصبی من به این حال افتادم و با تزریق چند آمپول مخصوص اعصاب به کورش توصیه میکنه که بیش از این مراقب حال من باشن.
بعدم خاله زهره گفت از دیروز تا این موقع خانم طاهری چندین بار تماس تلفنی داشته و وقتی هم که فهمیده حال من خوب نیست به خاله گفته که افسانه میتونه تا دو، سه روزم سر کار نیاد و در خاتمه خاطرنشان کرده بود که خودش بعد از ظهر به دیدن من خواهد اومد.
اون روز وقتی بعد از ظهر کوروش و داریوش از سر کار اومدن شامهای خودشون رو به همراه زن و فرزندان به خونه ی خاله آوردن و بعد از کلی خنده و شوخی قرار شد شام رو همگی بعد از آماده شدن توی حیاط بخوریم و ما زنها مشغول آماده کردن کارهایی جهت تهیه شام شدیم و مردها هم در حیاط فرش پهن کردن و عمومرتضی هم با آب پاشی کردن حیاط صفای خاصی به حیاط بخشید.
شب ساعت از 8 گذشته بود که خانم طاهری اومد و بعد از یه ربع که از نشستنش در حیاط کنار ما گذشت تازه گفت که حاج آقا بیرون منزل توی ماشین نشسته و به محض گفتن این حرف عمومرتضی و کوروش و داریوش رفتن جلوی درب.
امیرسالارم با دختر کوچیک داریوش کنار حوض مشغول پاشیدن آب به یکدیگر بودن، عمومرتضی و کوروش و داریوش هر چی اصرار کرده بودن حاج آقا داخل نیومده و خانم طاهری هم بعد از تقریبا 20 دقیقه خداحافظی کرد و با آرزوی سلامتی برای من خانه رو ترک کرد.
سرشام داریوش از شباهت بیش از حد حاج آقا به امیر حرف به میون کشید ولی با چشم غره ای که عمو بهش رفت خیلی سریع موضوع حرفش رو تغییر داد. اون شب تا دیر وقت در حیاط نشستیم و صحبت کردیم...امیرسالار روی پای خاله زهره خوابش برد.
برای خوابیدن کوروش و دیوارش و عمومرتضی در حیاط خوابیدن…داریوش اصرار داشت که امیرسالارم همونجا بخوابه ولی خاله و من نگذاشتیم و با اینکه وقتی خواستیم اون رو به داخل ببریم از خواب بیدار شد و کلی بد اخلاقی کرد ولی بالاخره با قصه ای که سمانه براش گفت خوابش برد...البته این بار در اتاق.
فردا صبح با صدای قرآنی که از مسجد محل با صدای بلند پخش میشد از خواب بیدار شدیم!!!!…صدای قرآن تقریبا بی موقع بود و همه ما دچار شوک شده بودم که این صدای قرآن در این وقت روز و صبح برای چی پخش میشه!!!
عمو مرتضی رادیو رو روشن کرد که تازه متوجه شدیم امام خمینی به رحمت ایزدی پیوست. جو بدی یکباره در خونه حکمفرما شد…همه ساکت شده بودیم و غیر از امیر سالار که هنوز خواب بود، بقیه بیدار شده بودن و هر کس در گوشه ای نشسته بود.
سه روز عزای عمومی اعلام شد و نه تنها تهران بلکه تمام ایران یک پارچه سیاه پوش شد. تا یک هفته وضع ایران و تمام شهرهاش دچار بهت زدگی و عزاداری شده بود و به جرات می توان گفت که فلج کشور رو به عینه شاهد بودیم.
تمام امتحانات مراکز آموزشی دچار اختلال شد نه تنها مراکز آموشی و دانشگاهی بلکه تمام ارگانها دچار سردرگمی شده بودن…اما بالاخره با درایت مسئولین کشوری بعد از گذشت دو هفته کم کم شهرها وضعیت عادی خود رو پیدا میکردن ولی چهره ی عزادار شهرها تا چهل روز نتونست رنگ خود رو عوض کنه...
اواسط تابستان زمزمه بازگشت واقعی اسرا از مرز خسروی آغاز شد.
عراق بعد از چندین بار آزادی اسرایش به صورت یک جانبه از سوی ایران، تازه دست به این عمل زد...
از همون روزهای نخستین تشویش و نگرانی و دلشوره عجیبی بر دلم حکم فرما شد.
تا اینکه اولین کاروان آزاد شده با اتوبوسهایی مزین از مرز خسروی وارد ایران شدن... تمام تصاویر به صورت زنده از تلوزیون شبکه یک بخش میشد.
از اون روز به بعد که هر چند وقت یکبار گروهی آزاده به وطن برمیگشت اخلاق من به کل تغییر کرده بود حتی حوصله امیرسالارم نداشتم!!!...طفلک خودشم فهمیده بود و بیشتر وقتها پیش خاله یا خونه ی داریوش و یا پیش سمانه دختر کوروش بود.
به محض اینکه اخباری از تلویزیون در رابطه با اسرا پخش مشد همه نگاهها به سمت من برمیگشت، در عذاب و سختی قرار گرفته بودم...میدونستم در این میون از همه کلافه تر عمومرتضی بود چرا که این روزها اونم خیلی عصبی به نظر می رسید.
کم کم ترجیح دادم به هیچ عنوان از خونه ی خودم حتی در زمان بیکاری خارج نشم، حتی برای لحظه ای به خونه ی خاله نمی رفتم...از اینکه همه هنگام پخش اخبار من رو نگران مورد نگاه خود قرار میدادن عذاب می کشیدم.
در تهران و اطراف تهران هر اسیری که می اومد و خبری به من میرسید هر طور بود با عکسهای از امیر به خونه اش می رفتم...در ابتدا هیچکس این موضوع رو نمیدونست ولی وقتی خانم طاهری با آشفتگی وضع کاری من پی به ین موضوع برد کم کم همه فهمیدن و بسیج شدن تا من رو یاری کنن.
کوروش از یک طرف و داریو ش از سویی دیگه...از هر نقطه ی تهران که رسیدن آزاده ای رو باخبر می شدن من رو با ماشین به درب منزل و یا محله ی اون آزاده میبردن در این میون حتی حاج آقا نیز بیکار نبود...به همراه اون و خانم طاهری حتی برای دیدن و صحبت کردن با آزاده ها تا شهریار و کرج و ساوجبلاغ هم رفتم.
اما هر بار با جواب منفی از طرف آزاده ها رو به رو می شدم و از اونجا تا خونه فقط اشک میریختم...تمام خانواده در بحران عصبی به سر میبردن...کم کم کلافه گی رو در چهره ی همه مشاهده میکردم.
هیچ آزاده ای از امیر خبری نداشت!!!...حتی وقتی عکس های اون رو نشونشون میدادم فقط شونه های خود رو بالا می انداختن و با تأسف بسیار سری تکون میدادن…
دیگه از شدت بغض های روزانه گلو درد دائم داشتم و با یک کمربند پارچه ای باریک گلوم رو بسته بودم...با هیچ کس حرف نمی زدم...
در این بین پروانه سه بار با خونه ی خاله تماس گرفته بود ولی حتی با اونم حرف نزده بودم.
اونقدر نسبت به امیرسالار بی تفاوت شده بودم که حتی وقتی روز تولدش بود و کوروش به من گفت که شش آزاده رو به محله ی شاه عبدالعظیم آوردن بی معطلی از اون خواستم من رو به اونجا ببره و هر چی خاله اصرار کرد: خوب فردا برید…امشب تولد این بچه اس...
اصلا توجهی به حرف خاله نداشتم و همونطور منتظر، جلوی درب حیاط ایستادم تا کوروش بیاد.
امیرسالار روی پله های ورودی ایستاده بود و فقط من رو نگاه می کرد به چشماش نگاه می کردم در درون خودم گفتم: من بابات رو میارم…من امیر رو خواهم آورد به خونه.
کوروش کلافه تر و عصبی تر از همیشه از پله ها پایین اومد و وقتی به پایین پله ها رسید برگشت و امیرسالار رو که روی پله ها ایستاده بود بوسید...میدونستم از کار من عصبانیه...
خاله اومد و امیرسالار رو بغل کرد...طفلک امیرسالار جرات حرف زدن با من رو نداشت...
وقتی جلوی درب حیاط کوروش به من رسید صدای امیرسالار بلند شد که گفت: دایی…شما هم داری میری؟
کوروش خیره به چشمای من نگاه کرد...میدونستم از شدت ناراحتی در حال انفجاره...کاغذی که آدرس آزاده ها در اون نوشته شده بود رو توی مشتش مچاله کرد و همونطور که به من خیره بود در جواب امیرسالار گفت: بر می گردم دایی...برمیگردم قربونت بشم...زود برمیگردم...
رویم رو برگردوندم و از درب حیاط بیرون رفتم و کوروش هم بیرون اومد. به سمت درب ماشین کوروش رفتم که صدای کوروش بلند شد: افسانه!…بچه گناه داره!…آخه امشب شب تولدشه…!
اونقدر عصبی بود که صورتش به رنگ کبودی در اومده بود...در این موقع داریوش با ماشین رسید بلافاصله از ماشین پیاده شد و از چهره ی کوروش فهمید باید اتفاقی افتاده باشه...به طرف من اومد و گفت: افسانه چی شده؟…
جوابش رو ندادم و فقط به دور دست نگاه کردم… اشک در چشمم حلقه زده بود… به یکباره گفتم: کوروش آدرس رو بده خودم میرم.
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا