به یاد مانده (27) - پایان
حرفام که به اینجا رسید سرش رو بلند کرد و به دور دستها خیره شد بعد از لحظاتی مکث و سکوت گفت: من برای شما خیلی بیش از اونچه گفتم احترام قائلم با تمام نارضایتی دل خودم اما بازم به تصمیمتون احترام میگذارم و شما در انتخاب آزادید... فقط امیدوارم این رو باور کنید که هر کجا باشید براتون آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم.
از جام بلند شدم... اونم بلافاصله بلند شد و باز در سکوتی عجیب هر دو به سمت درب خروجی پارک حرکت کردیم. تا جلوی درب حیاط خاله زهره اومد و بعد ایستاد و گفت: خانم شفیعی...
ایستادم و نگاش کردم. به چشمام خیره شد و بعد گفت: تا زمانی که از ایران نرفتید میتونید به سر کار بیاید و مطمئن باشید مشکلی پیش نخواهد اومد و تا اون موقع که از ایران نرفتیدم اگه فکر کردید از دست من کاری برمیاد از گفتنش دریغ نکنید... من برای شما احترام خاصی قائلم... مطمئن باشید هر کاری بتونم از دل و جون براتون انجام میدم و برای خدمتگذاری حاضرم...فقط شما رو به خدا قسم که در مورد من بد فکر نکنید...من اگرم از شما تقاضای ازدواج داشتم فقط به خاطر این بود که...واقعا" بهتون... حرفش رو ادامه نداد.
لبخند زورکی روی لبم نشست و گفتم: منم برای شما همیشه احترام قائلم و خیلی از شما متشکرم که در طول این چند سال هیچگونه مزاحمتی و یا ناراحتی در محیط تولیدی برام پیش نیاوردید...ولی دیگه لزومی نداره...پس بنابراین هر چه زودتر همه چیز رو تموم شده تلقی کنیم به نفع هم شما و هم امیرسالار و هم خود منه.
سرش رو پایین انداخت و گفت: هرطور مایلید و تشخیص میدید،مختارید همونطور عمل کنید.
مکث کوتاهی کرد و گفت: پس دیگه فرمایشی ندارید؟
نگاش کردم و گفتم: از لطفتون متشکرم...ممنونم که اونقدر فهمیده بودید که نه من رو دچار عذاب کردید و نه اعصاب خودتون رو به هم ریختید...
به یاد مانده (26)
داریوش به طرف کوروش رفت… کوروش هنوز عصبی بود و به من نگاه میکرد. داریوش با صدای آروم گفت: آدرس رو به من بده…
دستش رو داراز کرد…کوروش با صدایی آروم و عصبی گفت: امشب تولد امیرسالار…
به طرف کوروش رفتم و همونطور که دستم رو دراز میکردم گفتم: کورورش جان… گفتم آدرس رو بده…خودم میرم…داریوش تو هم لازم نیست بیای…
داریوش کاغذ رو از کوروش گرفت و برگشت به من نگاه کرد و گفت: بریم.
دوباره گفتم: به خدا راست میگم…خودم میرم…تو هم به زحمت نیفت.
لبخند کم رنگی روی لبش اومد و رو کرد به کوروش و گفت: داداش تو برو داخل…من افسانه رو میبرم.
و بعد با داریوش راهی شاه عبدالعظیم شدم.
در اونجا هم به هر آدرسی مراجعه کردم بعد از کلی معطلی همه همون سوالهای تکراری رو از من پرسیدن...که همه بی جواب بود...چرا که من جواب هیچکدوم از سوالهاشون رو نمیدونستم!!!...مثلا محل اسارت، یا نام گردان، یا نام عملیات و…
من هیچ جوابی نداشتم و فقط با اتکا به عکسهای امیر از اونها توقع جواب داشتم ولی هیچکدوم امیر رو نمی شناختن...
اون شب تا از شاه عبدالعظیم به خونه برگردیم ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود. جلوی درب، ماشین حاج آقا رو شناختم و فهمیدم که خانم طاهری و اونم هستن. وقتی وارد حیاط شدم صدای خنده و موسیقی از داخل ساختمون به گوش می رسید، بغض کرده بودم...روی یکی از پله ها که به سمت زیرزمین میرفت نشستم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم و سرم رو روی دستم و شروع کردم به گریه.
به یاد مانده (25)
قسمت هشتاد و چهارم
دوباره صدای غش غش خنده ی همه بلند شد و سمانه دختر کوروش که امیرسالار رو بغل داشت دوباره به داخل ساختمان اومد و گفت: ا…شما که دارید میخندین...
و بعد بچه رو به بغل من داد. داریوش هم رو کرد به سمانه و گفت: آخه دیدم عمو جان تو تند تند داری کبابها رو هاپولی میکنی در نتیجه با نقشه ی از قبل تعیین شده فرستادیمت بیرون تا کمی کباب برای ما بمونه…
و بازم صدای خنده بلند شد…بعد از ناهار داریوش و کوروش به همراه عمومرتضی قصد رفتن به خونه ی من رو کردن تا اثاث من رو هم تا بعد از ظهر به خونه ی جدید بیارن.
در حیاط من متوجه ی واحد مسکونی کوچیک و نقلی که در زیرزمین بود شدم و همونجا از عمومرتضی خواهش کردم که اثاث من رو وقتی آوردن بالا نبرن و همین جا در حیاط بگذارن تا به زیرزمین انتقال بدم... که یکباره با مخالفت شدید همه رو به رو شدم.
ولی وقتی اصرار بیش از حد من رو دیدن با اینکه خاله خیلی عصبانی شده بود اما بالاخره همه رو راضی کردم که اجازه بدهند من در زیرمین ساکن بشم چرا که برام فقط این مهم بود در کنار اونها باشم و اصلا اینکه در زیرمین زندگی کنم یا در طبقه اول کنار خاله زهره فرقی نمیکرد و از طرفی اثاث من هر قدرم که ناچیز و کم بود، ممکن بود باعث شلوغی و جاگیری در منزل خاله بشه به همین خاطر ترجیح دادم حالا که قراره وسایلم به زیرزمین منتقل بشه چون اونجا رو خیلی مرتب و تمیز دیدم ترجیح دادم برای زندگی هم از اون استفاده کنم، در پایان کوروشم با این وضع موافقت کرد و با دلایل منطفی که آورد تا حدودی خاله رو راضی نمود.
وقتی اثاث من رو آوردن دیگه غروب شده بود ولی اونقدر از این وضعیت خوشحال بودم که اصلا خستگی برام معنی نداشت و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم و خونه ی کوچیک و نقلی جدیدم رو مرتب کردم... اما نمیدونم چرا گریه رهام نمیکرد و در طول تمام مدتی که وسایلم رو میچیدم گریه میکردم.
امیرسالار بالا خوابش برد ولی چون خاله زهره اخلاقش رو میدونست که ممکنه نیمه شب بیدار بشه و بهانه من رو بگیره بنابراین اون رو پایین پیش خودم آورد و وقتی دید گریه میکنم خیلی غصه خورد و دائم اصرار داشت که من رو به بالا ببره ولی وقتی بهش گفتم از اینکه در کنار اونها خواهم بود خوشحالم و شاید گریه ام بیشتر جنبه ی خوشحالی داره اونم دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا به بعضی از کارهاش رسیدگی کنه.
فردا صبح خیلی خیلی خسته بودم ولی به هر حال باید به دانشگاه میرفتم... در تمام ساعاتی که خیلی هم کوتاه بود و خوابیده بودم دائم امیر جلوی نظرم می اومد و درست مثل این بود که تا صبح کنارم بوده... صبح به هر جون کندنی بود لباسهای امیرسالار رو هم تنش کردم و اون رو به مهد رسوندم و خودم به دانشگاه رفتم.
به جرات میتونم بگم که تا ظهر فقط چرت میزدم و چیز زیادی از درسها نفهمیدم... ظهر به دنبال امیرسالار رفتم و اون رو از مهد به خونه بردم... حالا دیگه 2سال و نیمه شده بود و کلی هم بلبل زبونی میکرد...
بعضی اوقات اونقدر حرف میزد که احساس میکردم سرم باد کرده ولی با تمام وجودم از حرفاش که گاه برام حتی بی معنی بود لذت میبردم.
به یاد مانده (24)
برگشتم و دیدم خانم دکتر خوشرویی در جلوی درب اتاق بغلی ایستاده و با لبخند مهربونی به ما نگاه میکنه… بلافاصله به اون اتاق رفتیم. خانم دکتر بچه رو گرفت و روی تخت خوابوند و مشغول معاینه شد. من فقط گریه میکردم و به امیرسالار که حالا هق هق میکرد و به سختی نفس میکشید و بازهم گاهی دچار لرزش میشد، نگاه میکردم.
دکتر بعد از چند دقیقه معاینه دقیق برگشت به سمت من و همونطورکه لبخندی به لب داشت گفت: وای… خانم خوشگله… چه خبره؟... چیزیش نیست که... فقط تبش بالا رفته… اونم به خاطر آنژین… گلوش چرکی شده.
در حالی که حالا خودمم به هق هق افتاده بودم گفتم: چرا هی از حال میره!!!!؟… چرا تشنج شده!!!!؟
خندید و گفت: خوب بچه اس… تحمل درد رو نداره… از همه اینها گذشته تمام بچه های زیر 5 سال اگه تبشون شدید بشه دچار این لرزش و تشنج میشن ولی جای ترس نداره.
و بعد اشاره کرد که لباسهای امیرسالار رو تنش کنم، مشغول پوشوندن لباسها به تن امیرسالار شدم و خانم دکتر پشت میزش نشست و شروع کرد به نوشتن نسخه. لباسهای امیرسالار رو تنش کردم و پرستارم وارد اتاق شده بود داشت یکسری دفترچه بیمه جلوی دکتر می گذاشت.
خانم دکتر رو کرد به من و گفت: نسخه رو به شوهرت بده تا بره داروها رو تهیه کنه... خودتم به همراه بچه به بخش تزریقات برید...تا پدر بچه داروها رو بیاره، خانم شریفی تزریقات لازم رو جهت پایین آوردن تب بچه انجام میده، نگرانم نباش... قول میدم تا سه، چهار ساعت دیگه خیلی بهتر شده باشه.
امیرسالار رو بغل کردم و فقط اشکم بود که میریخت، به من نگاه کرد و گفت:ا…حالا دیگه چرا گریه میکنی!!!؟ من که گفتم جای ترس نداره…
به یاد مانده (23)
کمی مکث کرد و گفت: آره.
دوباره پرسیدم: کی...؟
این بار مدت بیشتری سکوت کرد و بعد گفت: نمیدونم...یعنی دقیق نمیدونم...تو الآن کجایی؟
بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم؛ تصور اینکه امیرم برمیگرده برام زیبا بود، خیلی زیبا، اونقدر که حتی فکر کردن به اون قلبم رو به تپش مینداخت.
رضا از سکوت من نگران شد و گفت: افسانه؟...افسانه؟ خوبی؟...کجایی؟
قطره اشکی که از چشمم روی صورتم سر میخورد رو گرفتم و گفتم: دانشگاه...
بلافاصله گفت: من الآن میام دنبالت...
خیلی سریع گفتم: نه...نه ...این کار رو نکن من هنوز یک کلاسم تموم نشده.
دوباره گفت: خوب کی تعطیل میشی؟ بگو همون موقع بیام...
گفتم: نه مرسی...
خیلی اصرار کرد ولی در نهایت هم موفق نشد و بعد از کلی تشکر گوشی رو قطع کردم؛ دروغ گفته بودم، کلاس دیگه ای نداشتم. دلم نمیخواست حالا که نامزد کرده دوباره رابطه اش رو با من زیاد کنه میترسیدم نسبت به مریم بی علاقه تر بشه و از طرفی اونقدر از اینکه بعد از اتمام جنگ اسرا برخواهند گشت قلبم شادی میکرد که نفهمیدم اصلا چرا در اون لحظه با رضا تماس گرفته بودم ولی در عین حال دلم نمی خواست افکار دیگه ای این تصور رو در ذهنم خراب کنه.
به خونه برگشتم و سر راه امیرسالار رو از خاله خواستم بگیرم که دیدم خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم به همین خاطر با کلی عذرخواهی از خاله خواهش کردم تا غروب اون رو نگهداره و از سر کار که بر گشتم، برم دنبالش. خاله که انگار از خداش بود قبول کرد.
وقتی به خونه رفتم هر لقمه ای از ناهار رو که میخوردم به عکس امیر نگاه میکردم و اشکم بود که سرازیر میشد. بعد از ناهار از خونه بیرون رفتم و راهی تولیدی شدم. حدو ساعت سه و نیم رسیدم حسابی همه مشغول کار بودن وقتی دیدن امیرسالار همراهم نیست تعجب کردن ولی وقتی دلیلش رو فهمیدن کلی پکر شدن و همه دلشون میخواست مثل هر روز اون رو میدیدن.
خانم طاهری از همه بیشتر ناراحت شده بود و بعد از کلی اظهار ناراحتی گفت: غروب حاجی میاد تولیدی... با تو کار داره...!
به یاد مانده (22)
قسمت هفتادم
با دیدن رضا بغضم به طرز وحشتناکتری ترکید... مردم کم بیش دورمون جمع شدن و رضا من و امیرسالار رو در فاصله ی میان دو دستش گرفت و رو کرد به مردم بیکاری که انگار به دنبال سوژه هستن تا فقط نظاره گر بشن گفت: بفرمایید آقایون...بفرمایید دنبال کار خودتون...مشکلی نیست...
مردم کم کم پراکنده شدن. رضا، امیرسالار رو از بغل من گرفت ولی من همچنان گریه می کردم، بازوم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش که کمی از ما فاصله داشت برد. به هق هق بدی دچار شده بودم... گریه ی امیرسالارم بند نمی اومد... بیچاره بچه ام در اثر فشاری که اون رو به سینه ام داده بودم از خواب پریده بود.
وقتی داخل ماشین نشستم هنوز امیرسالار در بغل رضا بود به آرومی گفت: میدونم حالت مساعد نیست...ولی...فکر می کنم امیر سالار گرسنه اس...میتونی شیرش رو درست کنی؟
با گریه گفتم: نه... آب جوش فلاسکم تمام شده...
بچه رو توی بغل من گذاشت و کیف مخصوص امیرسالار رو از صندلی عقب برداشت، فلاکس خالی را از اون خارج کرد و از ماشین پیاده شد.
جلوی گریه ام رو نمیتونستم بگیرم و با اون حال زار هر کاری میکردم بچه هم ساکت نمیشد، جیغهای اون کم کم به اوج میرسید...بعد از چند دقیقه رضا با یه فلاکس آب جوش که معلوم بود از مغازه ای گرفته به ماشین برگشت.
هنوز هق هق میکردم و در همون حال یه شیشه شیر برای امیرسالار آماده کردم، طفلک به محض اینکه شیشه رو به دهنش گذاشتم، ساکت شد و شروع کرد به خوردن!
رضا دستش روی فرمان و سرش رو به دستش تکیه داده بود و فقط به من و امیرسالار نگاه میکرد. من هنوز گریه می کردم به آرومی گفت: چه اتفاقی افتاده؟...
جوابش رو ندادم چون میدونستم اونقدر کله خرابه که به محض اینکه ماجرا رو بفهمه ازش هر عملی ممکنه سر بزنه! وقتی دید جوابی نمیدم و هنوز گریه می کنم، ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
امیرسالار بعد از اینکه شیرش رو کامل خورد دوباره به خواب رفت. من هنوز آروم آروم اشک میریختم و با صورت نرم و لطیف و کوچیکش بازی می کردم، گاهگاهی رضا به من نگاه میکرد اما حرفی نمی زد، متوجه بودم که عصبی شده ولی برام مهم نبود چرا که توهینی که به شخصیت من شده بود خیلی بد تر از حالت اون بود.
جلوی درب خونه توقف کرد. وقتی پیاده شدم گفت: ساک امیرسالار و کیفت رو من میارم. باد سردی می اومد، امیرسالار رو بیشتر به خودم چسبوندم و منتظر موندم رضا پیاده بشه و کیفم رو بیاره چرا که کلید در کیفم بود.
رضا وقتی پیاده شد ماشین رو قفل کرد و بدون اینکه حرفی بزنه کیف من رو باز کرد و خیلی سریع کلید رو بیرون کشیدو درب رو باز کرد وبه همراه من وارد ساختمان شد و با هم به طبقه ی بالا رفتیم. من هنوز کم و بیش گریه می کردم، از تنهایی و بی کسی خودم،از اینکه امیر تا کی میخواد من رو چشم به راه بگذاره؟... از اینکه اگه امیر الآن بود من دچار چنین وضعی نبودم...
به یاد مانده (21)
قسمت شصت و ششم
مادر امیر چایی تازه دم برام آورد ولی هنوز حالم سر جا نبود؛ در و دیوار این خونه بوی امیر و خاطرات امیر رو داشت به خصوص وقتی سرکوچه متوجه شدم اسم کوچه به نام شهید امیرفتحی تغییر کرده،بیش از پیش غصه به دلم نشست. بالاخره مادر امیر گفت:افسانه جان...مادر کی انشالله بچه به دنیا میاد؟
اشکام رو پاک کردم و گفتم: با حساب من احتمالاً دو ماه دیگه...
مادر امیر با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: اشتباه نمی کنی؟!
گفتم: نه...چطور مگه؟
به من نزدیک شد و دستش رو روی قسمت بالای شکمم گذاشت و گفت: به گمونم ماهت رو گم کردی...!
تعجب کردم و گفتم: نه!
چاییم رو جلوم گذاشت و گفت: ولی ظاهرت جور دیگه ای نشون میده...حتی راه رفتنتم مثل زنهای پا به ماهه...!
لبخندی زدم وگفتم: نه...شما اشتباه میکنی.
دیگه حرفی نزد و رفت به آشپزخونه و میوه آورد، میلی به میوه نداشتم ولی با اصرار مامان یه پرتقال خوردم. یک ساعت بعد رضا اومد، از بیرون جوجه کباب گرفته بود...با اینکه خیلی هوسش رو داشتم ولی نتونستم بیشتر از دو تیکه بخورم و هر قدر که رضا اصرار کرد بیشتر نتونستم بخورم. شب موقع خواب مامان، کنار تشک خودش رختخواب تمیزی هم برای من پهن کرد. اونقدر احساس خستگی میکردم که به محض اینکه دراز کشیدم به خواب رفتم.
صبح که بیدار شدم ساعت نزدیک نه بود درب اتاق بسته بود و مامان توی اتاق نبود، صدای آروم رادیو از هال به گوشم می رسید، فهمیدم مامان خونه اس چرا که عادت عجیبی به رادیو داشت و تا زمانیکه بیدار بود رادیو هم روشن بود. گاهگاهی صدای ظرف و قابلمه هم از آشپزخونه به گوش می رسید، متوجه شدم احتمالاً تدارک ناهار رو میبینه. از جام بلند شدم ولی وقتی سر پا ایستادم فهمیدم درد عجیبی در پهلوها و ستون فقراتم افتاده، حدس زدم باید به خاطر بد خوابیدن باشه.
از اتاق خواب بیرون رفتم، درب اتاق رضا باز بود...متوجه شدم در حال کشیدن نقشه ساختمونه، چون روی میز مخصوص نقشه کشیش مشغول بود ولی به محض اینکه من از اتاق خارج شدم اومد بیرون و سلام کرد. از رفتارش متوجه بودم که از بودن من چقدر خوشحاله و درست مثل یی بچه ی عاشق با رفتارش حرف دلش رو میزد، اما شرایط من طوری نبود که به این رفتارش بهایی بدم.
وقتی خواستم صورتم رو بشورم مادر امیرم از آشپزخونه خارج شد و وقتی بهش سلام و صبح بخیر گفتم بعد از اینکه جوابم رو داد گفت: افسانه مادر؟...حالت خوبه؟ ایستادم و گفتم: بله ... چطور مگه؟
رضا هم به من خیره شده بود، مامان گفت: هیچی...همینطوری پرسیدم.
وقتی وارد دستشویی شدم کمی خودم رو از روزهای پیش رنگ پریده تر حس کردم که دلیلش میتونست اعصابم باشه، با اینکه شب رو راحت خوابیده بودم ولی کلا بودن در این خونه شدیداً در من ایجاد دلتنگی کرده بود. از دستشویی که بیرون اومدم رضا سفره صبحانه رو انداخته بود و من تازه متوجه شدم که رضا هم هنوز صبحانه نخورده و منتظر مونده تا با من صبحانه بخوره.
توی سفره حسابی از هر چی که امکانش بود گذاشته بودن: کره، عسل، پنیر، خامه، شیر. حلوا شکری، و آب میوه و...نون تازه. خنده ام گرفت و گفتم: همه رو باید بخورم؟ مادر امیر گفت: اگه بخوری که خیلی خوبه...آخه تو شامم خوب نخوردی...خوب بالاخره باید صبحانه یه چیزی بخوری...
نشستم ولی به سختی...رضا سریع متوجه شد و پشتم بالشت نرمی گذاشت و اصرار کرد که برای نشستن پام رو دراز کنم. چون مجبور بودم اینطوری بشینم با عذرخواهی پام رو دراز کردم و لیوان شیر رو با قند شروع کردم به خوردن در همین موقع بچه توی شکم من با قدرت حرکتی کرد که از روی لباس کاملا مشخص شد. مامان که این صحنه رو دید، خنده ی بلندی کرد و گفت: بچه ام مثل باباش پر زوره...!
و من که در اثر تکون بچه شیر رو کمی ریخته بودم شروع کردم با دستمال کاغذی اونها رو پاک کردم. رضا متوجه موضوع نشده بود و با تعجب نگاهی پر از سوأل به من و مامان کرد، صورت من از خجالت سرخ شده بود. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: موضوع چیه؟...از چی حرف می زنی؟...
مامان که هنوز لبخند روی لبش بود نگاهی با اخم ساختگی به رضا کرد و گفت: مگه فضولی...؟ بعضی چیزا هست که مربوط به آقایون نیست...
به یاد مانده (20)
قسمت شصت و سوم
برگشت و با مشت کوبید به دیوار آشپزخونه و گفت: چی کار کنم بفهمی؟... من نمیخوام تو رو در این وضع ببینم...
از آشپزخونه بیرون رفتم و یکی از کتابهای تست رو از روی طاقچه برداشتم و به سختی روی زمین نشستم، پاهام رو دراز کزدم چون نمیتونستم اونها رو جمع نگه دارم.
اومد داخل اتاق و به کتابها نگاه کرد و گفت: با این وضع درسم میخونی؟ چرا با این چیزا میخوای خودت رو گول بزنی؟ مامان منتظرته... بیا برگرد خونه... بذار لااقل بچه ی امیر با آبرومندی دنیا بیاد... به خدا افسانه اگه راضی بشی با من ازدواج کنی تمام دنیا رو به پای تو و بچه ات میریزم...
کتاب رو بستم و پرت کردم کنار اتاق و گفتم: اه...خفه شو دیگه...خدایا چیکار کنم تا از دستت راحت بشم...
کنارم نشست. جرات نداشت نزدیک بشه این رو کاملاً حس میکردم. به آرومی گفت:افسانه...دست از لجاجت بردار...این بچه فردا به پدر احتیاج داره...خودت تنهایی نمیتونی از پس زندگی بربیای...همین الان که تو باید بهترین تغذیه رو داشتی یخچالت خالی خالیه...خوب چرا منطقی فکر نمی کنی...تو نیاز به مراقبت داری...یعنی ازدواج با من اینقدر از نظر تو زشت و کریه، که حاضری با این فلاکت زندگی کنی...سر کار بری...درس بخونی...گرسنگی بکشی اما از زندگی راحت در کنار من فرار می کنی؟
به سختی دستم رو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم، کلافه شده بودم و نمیدونستم چه طوری باید خلاص بشم. رفتم به آشپزخونه، پشت سرم می اومد، ادامه داد: به خدا امیر مرده...باور کن...نمی فهمم چرا نمیخوایی با من ازدواج کنی...ولی...خوب...شاید کس دیگه ای رو...
برگشتم و با تمام قدرتم کشیده ای محکم به صورتش زدم...قلبم به تپش شدیدی افتاده بود و از شدت عصبانیت سرخی صورتم رو خودم می فهمیدم در اثر کشیده ای که بهش زده بودم صورتش به سمت شونه اش برگشته بود فقط با دست جای کشیده رو نوازشی داد و بعد به من نگاه کرد...نگاهی طولانی...در نگاهش نه عصبانیت میدیدم و نه تنفر...هیچ چیز.
بعد آروم زیر لب گفت:به قرآن...به ارواح خاک امیر دوستت دارم.
به یاد مانده (19)
گفتم: نه... من همه ی کارهای خونه ام رو کردم...حتی یخچال و فریزمم خالی کردم و درب رو قفل کردم و بدون خداحافظی از خونه خارج شدم...
خاله گفت: کار بد کردی...لااقل خداحافظی میکردی...
گفتم: خاله... مادر امیر با زبون بی زبونی به من فهموند که اگه اونجا بمونم و با رضا ازدواج نکنم جایی برای موندن ندارم و هزار تا حرف دیگه... اینکه اهل محل برام حرف در میارن... چه میدونم صد تا چرند دیگه به هم بافت...
عمو مرتضی در حالیکه بلند شده بود و به سمت درب هال می رفت گفت: عمو جان خانم فتحی چرند نمیگفته... واقعیت جامعه ی ما همینه ولی خوب... چون تو نمیخواستی تن به خواسته ی اونها بدی کار عاقلانه ای کردی که بیرون اومدی...
بعد اضافه کرد: من بیرون توی ماشین منتظرتونم.
عمو مرتضی که رفت بیرون به خاله گفتم: من طلاها و پولم رو از اون خونه آوردم...!
خاله گفت: کو؟ کجا گذاشتی؟
گفتم: الان میارم...
یکسری که در ساکم بود و بقیه رو در بالا توی اتاق خوابم گذاشته بودم، رفتم به طبقه ی بالا و همه رو آوردم و داخل ساک جا دادم. بعد به همراه خاله از خونه خارج شدیم و به خونه ی اونها رفتم...
خونه ی اونها نسبتاً احساس آرامش بیشتری کردم و از اونجایی که هر دو پسر خاله زهره در شرکت نفت مهندس بودن و در جنوب با زن و فرزنداشون زندگی میکردن،خونه ی خاله زهره از سکوت و آرامش خاصی مملو بود و این وضعیت خیلی در شرایط من با روحیه ام سازگار بود.
شب موقع خواب خیلی راحت به خواب رفتم، صبح که بیدار شدم عمو مرتضی به بازار سر کارش رفته بود و خاله زهره داشت سبزی خوردن پاک می کرد. بعد از اینکه صبحانه خوردم به خاله در پاک کردن سبزی کمک کردم. خاله از مامان بیشتر خبر داشت تا خود من، چرا که پروانه با خاله بیشتر در تماس بود. اینطور که از تعریف های خاله شنیدم، وضع مامان اصلاً رضایت بخش نبود، و هر روز حالش بدتر از روز قبل می شد و تا اون موقع پروانه حسابی برای مداوای مامان در بیمارستان هزینه کرده بود.
به یاد مانده (18)
قسمت پنجاه و هفتم
جیغی با تمام وجودم کشیدم و گفتم: نه...خدایا...نه...
و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم صدای صوت قرآن رو می شنیدم درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل. خدایا پس بالاخره یه چهره ی آشنا دیدم، اومد به طرفم و من رو بغل کرد، زدم زیر گریه و گفتم: خاله به خدا امیر نمرده... امیر زنده اس...
خاله زهره در حالیکه من رو در بغل می فشرد و گریه میکرد گفت: الهی خاله قربونت بشه، صبور باش... صبور باش خاله...
ای وای خدایا خاله زهره هم حرف من رو باور نمیکنه! چرا همه فکر میکنن من دچار شوک و حمله عصبی شدم و پرت و پلا میگم؟!!!
خونه ی مادر امیر بی نهایت شلوغ شده بود و بیشتر خانمها برای دیدن من یا مادر امیر، گویا از هم سبقت میگرفتن... ولی چیزی که از همه بیشتر عصبیم کرده بود این بود که افرادی می اومدن و به جای تسلیت از کلمه ی تبریک استفاده میکردن!!!! امیر من که زنده بود ولی بر فرض هم اگه شهید شده بود، من معنای تبریک اونها رو نمی فهمیدم!... هر کسی که وارد می شد برای تسلای خاطر دل من حرفی میزد که بیشتر باعث عصبانیت من می شد و تمام این موارد سبب میشد که فشار شدیدی رو تحمل کنم، با توجه به اینکه چندین بار از دهان من شنیده شده بود که امیر نمرده، کم کم پچ پچ ها و شایعات رو در اطراف خودم حس می کردم که با دلسوزی به همدیگه میگفتن: طفلک دچار شوک شده، خدا کنه عقلش ناقص نشه... خوب حق داره خیلی جوونه... طفلکی رو بردن برای دیدن جنازه... خوب هر کی دیگه هم باشه به همین روز می افته... آخی بیچاره ببین چه از سر بدبختی به جمعیت نگاه میکنه... و...
اون شب رو به هر جون کندنی بود در اون جو و محیط خفقان آور به صبح رسوندم اما فردای اون روز وقتی جنازه ی مورد نظر رو به محل آوردن که همراه اون بسیاری از نظامیان و افسران و حتی خلبانها نیز حضور داشتن، حسابی حالم خراب شد... چرا که در میون تمام اون نظامیان جای امیر خالی بود، هر چی با چشم دنبالش میگشتم اون رو پیدا نمیکردم... هر لحظه که نظامی جدیدی وارد جمع میشد خیال می کردم امیر اومده ولی افسوس که در تمام موارد اشتباه می کردم...
به یاد مانده (17)
اواسط بهمن بود برفم اومد و سرما چند برابر شد از درد کتفم تقریباً کم غذا هم شده بودم وکمی ضعیف... این رو خودم کاملا حس کرده بودم چرا که بعضی از لباسام کمی برام گشاد شده بود. شب بعد از اینکه شام مختصری خوردم دو تا پتو روی رو تختی پهن کردم و رفتم زیر رو تختی و با هزار زحمت به خواب رفتم اما دوباره کابوس دیدم، دوباره همون صحنه ها تکرار میشد... من فرار میکردم و امیر با سرعت به من میرسید و بازم کتک...
قسمت پنجاه و چهارم
به آشپزخونه برگشتم و براش چایی ریختم و به اتاق خواب بردم. حالا دوست داشتم حتی کتکم بزنه ولی با من حرف بزنه هر کاری حاضر بودم بکنم تا فقط با من حرف بزنه، من به امیر احتیاج داشتم. ولی اون اصلاً به من نگاه نمیکرد بعد که چایی رو خورد سینی رو از اتاق بیرون آوردم، متوجه شدم میخواد بخوابه. به هال رفتم و تلویزیون رو با صدای خیلی کم روشن کردم و به رادیاتور تکیه دادم، گرمای رادیاتور کمی از درد کتفم کم میکرد.
ساعت چهار رفتم حمام، حالا که شوفاژ درست شده بود هوای حمام گرم بود و با خیال راحت دوش گرفتم... وقتی بیرون اومدم امیر خونه نبود از بیرون که برگشت متوجه شدم مقداری میوه خریده، چیزی که مدتها بود نخورده بودم اما جالب این بود که اصلاً از یادم رفته بود و حتی حالا که جلوی چشمم بود تمایلی به خوردن نداشتم... کلاً نسبت به همه چیز بی میل و اشتها بودم. کمی میوه شستم و براش بردم توی هال... برای اولین بار سرش رو بلند کرد و نگام کرد... گفتم: چیز دیگه ای میخوایی؟
به یاد مانده (16)
قسمت پنجاهم
احساس تنفر میکردم... حالم داشت از این سیاست مزورانه به هم میخورد... پسر کوچیکش رضا با بی غیرتی تمام چشم به ناموس برادرش داره و اون وقت اون چه مکری به کار میبرد و تمام تقصیر ها رو چه خوب متوجه من میکرد.
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: من چیز دیگه ای فکر میکردم...
او هم بلند شد و در حالیکه سعی داشت به من نگاه نکند و گفت: چی فکر میکردی؟ هر چی باشه من یه مادرم... دلم نمیخواد به هیچکدوم ازبچه هام خالی بیفته در ثانی تو دیشب متوجه این موضوع شدی... در حالیکه من یه ساله متوجه شدم که رضا به تو نظر دیگه ای داره...
گریه میکردم و با همون هق هق گفتم: خواهش میکنم... بسه دیگه...
از هال بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم، پشت سر من درب هال رو باز کرد و گفت: یادت نره چی گفتم... نذار امیر موضوع رو بفهمه چون خون راه می افته... خودت رو جای من بذار... اصلاً بهتره یه مدتی بری خونه ی مادرت تا من ببینم چه خاکی به سرم بریزم...
به یاد مانده (15)
خیلی سعی کرد من رو آروم کنه ولی موفق نشد تا اینکه با گریه به خواب رفتم، مطمئناً اون بعد از من خوابید چون تا وقتی بیدار بودم و گریه می کردم اونم بیدار بود. صبح پنجشنبه اصلاً حوصله نداشتم... وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد با بی حوصلگی آثار ظرف و میوه های دیشب رو پاک کردم.
ظهر امیر خیلی زود اومد و سعی داشت با محبتهای لحظه به لحظه اش خنده به لب من بیاره ولی نمیتونستم! نبودن مامان و حالا رفتن امیر خیلی برام مشکل بود؛
ظهر مادر امیر یکسری اومد بالا و اصلاً در چهره اش اثری از اونهمه هیاهوی دیشب نبود و این کاملا مشخص بود مادر امیر خیلی بهتر از من به هضم این مسائل وارده، ولی من خیلی بی طاقت بودم.
امیر هر کاری کرد که شب برای شام بیرون بریم قبول نکردم اصلاً پاک از دل و دماغ افتاده بودم.صبح جمعه وقتی امیر پیشنهاد کرد که به بهشت زهرا بریم مثل این بود که از خدام باشه... بلافاصله حاضر شدم و رفتیم، اونجا سر خاک بابا حسابی عقده ی دلم رو خالی کردم، امیرم خیلی گریه کرد.
دوباره حالم داشت بد می شد و برخلاف میل واصرار من، هر کاری کردم امیر دیگه اجازه ی بیشتر نشستن در کنار مزار بابا رو بهم نداد و من رو بلند کرد. در راه برگشت شیر کاکائو داغ خرید که خیلی بهم مزه کرد. در حالیکه خودشم داشت لیوان شیر کاکائو رو سر می کشید گفت: ببین افسانه... من اگه دارم میرم برای همیشه که نیس... هر بار حدود هیجده تا بیست روز اونجا هستم و بعد دو سه روزی بر می گردم، تمام مدتی که اونجام یه روز به تو تلفن می زنم و یه روز پایین به مامان... مطمئن باش به لطف خدا اتفاقی برام نمی افته... به جای این همه بی قراری دعا کن... تو رو خدا نذار با دل پر غصه برم... به خدا برای منم سخته که عروس خوشگلم رو تنها بذارم و برم... ولی خوب چاره ای نیست وظیفه اس و باید به وظیفه عمل کرد... مگه میشه غیر از این بود؟....
به یاد مانده (14)
قسمت چهل وسوم
سه ماهی از زندگی مشترکمون گذشت و هر روز احساس بهتری نسبت به دیروزش داشتم و وجود امیر برام بزرگترین نعمت بود،دنیایی از مهربونی در وجودش بود البته در کنار تموم خوبیهاش تنها یه چیز در وجودش کمی من رو آزار میداد و اون تعصبش که خیلی بیش از حد بود روی من و معمولا" بیش از توانم باید مراقب بودم تا خلاف میل امیر کاری نکنم.
البته هفته های اول خیلی سخت بود ولی از اواسط ماه دوم به خیلی از مسائل اخلاقیش آشناتر شده بودم و با توجه به صداقتی که داشت خیلی سریع همه چیز برام روشن می شد و با توجه به 14 سال اختلاف سنی که با من داشت مطالب رو خیلی پخته و صحیح برام توضیح میداد و منم که دیگه عاشقش شده بودم با دل و جون خواسته هاش رو جامه عمل می پوشوندم.
مادرشم کم و بیش دست از اون همه ساز مخالف برداشته بود و پذیرفته بود که امیر غیر از مادرش به شخص دیگه ای هم که من بودم تعلق داشت! یکی از مسائلی که امیر براش مهم بود این بود که وقتی رضا در خونه بود حق رفتن به پایین رو نداشتم حتی با چادر!
به یاد مانده (13)
گفتم: آخه…
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت: دیگه حرف نباشه…حالا رضا نبود هر کس دیگه...من اصلا" به رضا کار ندارم... مسئله وضع تو بود که اصلا" وضع مناسبی نبود تا با اون جلوی نامحرم بخوای بچرخی...قبول داری؟...الانم بلند شو اینجوری اشک نریز...غذا رو بکش که از گرسنگی دارم میمیرم.
قسمت سی و هشتم
بعد از ناهار امیر یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد منم نمازم رو خونده بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم. هر وقت از خواب ظهر بیدار میشد چایی تنها چیزی بود که حسابی سرحالش میکرد بلند شدم و براش چایی ریختم از آشپزخونه که بیرون می اومدم داشت نگام میکرد وقتی رسیدم کنارش بلند شد و نشست پرسید: تو نخوابیدی؟
گفتم: نه... داشتم تلوزیون نگاه میکردم.
کنارش نشستم و بقیه برنامه تلوزیون رو نگاه کردم در ضمنی که چایی میخورد گاه گاهی شوخی میکرد تا اینکه بعد از مکثی گفت: افسانه؟
نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و گفتم: بله؟
استکان چایی رو به طرفم گرفت و گفت: اولی توی شکمم گم شد…!
به یاد مانده (12)
قسمت سی و دوم
غروب وقتی بیدار شدم صدای اذان تلوزیون که از پایین پخش می شد به گوشم میرسید البته همراه صداهای زیادی که معلوم بود مهمان اومده. مطمئن بودم دایی هام و خونواده هاشون بعلاوه چند نفر دیگه بودن چون فردا، شب هفت بابا بود و قاعدتا"مهمانهایی که راهشون نسبتا دور بود خودشون رو میرسوندن. ضربه ی ملایمی به درب خورد و بعد به حالت نیمه باز شد برگشتم ولی نور چراغی که از راهرو به داخل میتابید مانع این میشد که تشخیص بدم چه کسیه بعد درب کاملا باز شد و چراغ اتاقم روشن. مهناز بود، اومد داخل و گفت: بالاخره بیدار شدی! دو ساعته که پایین نشستم…
از روی تخت بلند شدم. مطمئن بودم از ماجرای صبح خبر داره ولی جرات صحبت کردن در اون مورد رو نداشت، حالا دیگه من و مهناز فقط دوست نبودیم یه جورهایی فامیل هم به حساب می اومدیم!…بعد مهناز درحالیکه کمکم میکرد تخت رو مرتب کنم گفت: پایین خیلی مهمون دارید؛ هر کسم که اومد سراغت رو گرفت! الان که رفتی پایین مراقب باش عصبی نشی تو رو به خدا افسانه…
به یاد مانده (11)
گفت: اه… چقدر حرف می زنی…حال خانم عزیزی بده باید بریم.
گفتم: اون که الان سالم با تو داشت حرف میزد! چرا چرند میگی؟
گفت: نه… یعنی حال شوهرش بده.
و در حالیکه کیف و وسایل من رو هم همراه وسایل خودش به دست گرفته بود دست دیگر من رو گرفت و به دنبال خود کشوند!
گفتم: من رو کجا میبری؟... گفت:حرف نزن با من بیا…
هاج و واج مونده بودم و به دنباش راه افتادم بیشتر دبیرها از دفتر بیرون اومده بودن و به ما نگاه میکردن برای یه لحظه حرف مهناز باورم شد و توی دلم به حال خانم عزیزی تاسف خوردم؛ بعد دیدم خانم عزیزی در حالیکه در کیفش دنبال سوییچ میگشت از دفتر خارج شد و به ما گفت بریم… کمی برام عجیب اومد ولی از اینکه به خودش مسلط بود خوشم اومد. خیلی سریع از مدرسه خارج شدیم و در ماشین نشستیم مهنازم عقب کنار من نشست!
ماشین به حرکت دراومد در بین راه دیدم مهناز رنگش خیلی پریده! برام عجیب و کمی مسخره می اومد… شوهر خانم عزیزی حالش بده اونوقت رنگ مهناز چرا پریده؟ یکدفعه متوجه شدم که خانم عزیزی سر کوچه ما ماشین رو نگه داشت!!!
گفتم: ا... چرا اینجا ایستادید؟
دیدیم خانم عزیزی سوییچ رو در آورد و کیفش رو برداشت و گفت: مهناز جان کمک کن افسانه جان بیاد پایین…!
حالا دیگه مهناز گریه میکرد! کیفم را برداشتم و درب ماشین رو باز کردم و اومدم بیرون، پشت سر من مهناز پیاده شد با تعجب به مهناز و خانم عزیزی نگاه کردم از جوی آب رد شدم وقتی وارد کوچه شدم دیدم درب حیاط بازه و تک و توک همسایه ها به حیاط رفت و آمد میکردن! برگشتم دیدم مهناز با دست جلوی دماغ و دهنش رو گرفته و فقط گریه می کنه!
به یاد مانده (10)
قسمت بیست و چهارم
به طرف مهناز رفتم و آرام پرسیدم:بابا و مامانت کوشن؟
گفت:قرار نیس اونها باشن! زن عمو بعد از ظهر زنگ زد خونه ی ما و گفت که تو شب شام میای اینجا و از من خواس که بیام اینجا تا تو زیاد احساس غریبی نکنی...
بلند شدم و از جا ظرفی چاقویی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارهای سالاد... متوجه شده بودم که رضا در خانه نیست و این کمی برایم رضایت بخش بود! نمیدونم چرا ولی از همون شب عقد مهناز اصلاً از اون خوشم نیومده بود! سالاد که آماده شد هر دو به هال اومدیم، متوجه شدم که مادر امیر همونطور که سر سجاده نشسته آروم آروم با امیر صحبت میکنه مهناز هم فهمید چون بلافاصله گفت: امیر! من افسانه رو بالا ببرم اونجا رو نشونش بدم؟
امیر به طرف ما برگشت و گفت: مهناز تو باید فضول همه چیز باشی؟!!!
به یاد مانده (9)
روی تخت دراز کشید از کمد دیواری پتو آوردم و روش انداختم تشکر کرد و اونقدر خسته بود که کمتر از چند دقیقه طول نکشید خوابش برد اول فکر کردم اشتباه می کنم و خودش رو به خواب زده ولی وقتی خوب دقت کردم دیدم واقعاً خوابش برده!... روی زمین نشستم و کتاب فیزیکم رو که روی زمین بود با چند تا ورق چکنویس برداشتم و شروع کردم به خوندن.
فردا امتحان فیزیک داشتیم از پنجره نگاهی به آسمون انداختم، دوباره برف می بارید. دو ساعت کامل گذشته بود و با سکوت خوبی که در محل و خونه برقرار شده بود و با وجود اومدن امیر که دیگه نگرانیم از بین رفته بود خیلی عالی تونستم فیزیکم رو بخونم، شروع کردم به زدن تست که ضربه خیلی آرومی به درب خورد و بعد آروم درب باز شد! مامان بود؛ نگاهی به داخل اتاق کرد و گفت: خوابیده؟!
گفتم: آره؛ دو ساعته!
گفت: بیدار شد بیاید پایین.
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و مامان رفت. نیم ساعت بعد امیر تکون خورد و آروم آروم بیدار شد چشماش خیره به سقف بود من نگاش میکردم کاملاً معلوم بود که هنوز کامل کامل بیدار نشده و فقط چشماش باز شده. به چشماش نگاه کردم هنوز خسته بود، چرخی خورد و به طرف من برگشت دوباره همون لبخند روی لبش نشست و گفت: چقدر اتاق خوبی برای استراحت داری؟
به یاد مانده (8)
از جام بلند شدم و پشت سر مامان وارد آشپزخونه شدم و مشغول خوردن بودم که یکدفعه نبودن بابا برام عجیب اومد پرسیدم: راستی بابا کجاس؟!!
مامان گفت: نمی دانم والله…رفته کجا! اصلا حرف نزد رفت بیرون!
از پنجره آشپزخونه نور چراغ ماشین رو دیدم که از زیر درب حیاط به داخل اومده بود و گفتم:چه حلال زاده بود اومد!
بدون اینکه از مامان اجازه بگیرم دو تا کتلت دیگه برداشتم و گوجه خورد کردم و با کمی خیار شور شروع کردم به خوردن خوشبختانه درسهای فردا خیلی سنگین نبود و اصلا دلهره ای نداشتم بابا اومد داخل می دونستم اونقدر مهربونه که رفتار زشت صبح رو فراموش کرده چون مثل همیشه اومد سرم رو بوسید و لقمه ای رو که برای خودم گرفته بودم رو از دستم گرفت و خورد.
با تمام وجودم دوستشون داشتم هر دو مهربون بودن. یعنی همه ی پدر مادر ها اینطور بودن؟!! من که فکر نمی کنم همیشه مطمئنم بهترین پدر مادرهای دنیا رو داشتم... ما هر وقت غذا کتلت داشتیم به وقت غذا نمیرسید همون سر گاز شروع میکردیم به ناخنک زدن و دست آخر فقط طفلک خود مامان تنها می نشست و کتلت میخورد؛ اونقدر از سر گاز برمی داشتیم با نون یا خالی می خوردیم که دیگه برای وعده ی شام یا ناهارش سیر سیر بودیم.
شب برای خوابیدن که بالا رفتم زیاد احساس مریضی نمی کردم مثل این بود که خواب بعد از ظهر حسابی رو من اثر گذاشته بود ولی چیزی که آزارم میداد این بود که دائما رفتار و حرکات و صدای امیر مثل فیلم جلوی چشمم بود! نگاه همراه با لبخندش، گرمی صداش، رفتار صمیمانه اش...اینها چه معنی داشت یعنی من به همین راحتی...!
نه این امکان نداشت شاید فقط به خاطر اینکه من اصلا تجربه ی قبلی نداشتم، شاید حالا که بهش فکر می کردم برام جالب اومده بود اما نه انگار نیروی عجیب و سرگرم کننده ای من رو وادار میکرد تمام حرکاتش رو به یاد بیارم.