جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (14)

 

 

به یاد مانده (14)

 

قسمت چهل وسوم

سه ماهی از زندگی مشترکمون گذشت و هر روز احساس بهتری نسبت به دیروزش داشتم و وجود امیر برام بزرگترین نعمت بود،دنیایی از مهربونی در وجودش بود البته در کنار تموم خوبیهاش تنها یه چیز در وجودش کمی من رو آزار میداد و اون تعصبش که خیلی بیش از حد بود روی من و معمولا" بیش از توانم باید مراقب بودم تا خلاف میل امیر کاری نکنم.

البته هفته های اول خیلی سخت بود ولی از اواسط ماه دوم به خیلی از مسائل اخلاقیش آشناتر شده بودم و با توجه به صداقتی که داشت خیلی سریع همه چیز برام روشن می شد و با توجه به 14 سال اختلاف سنی که با من داشت مطالب رو خیلی پخته و صحیح برام توضیح میداد و منم که دیگه عاشقش شده بودم با دل و جون خواسته هاش رو جامه عمل می پوشوندم.

مادرشم کم و بیش دست از اون همه ساز مخالف برداشته بود و پذیرفته بود که امیر غیر از مادرش به شخص دیگه ای هم که من بودم تعلق داشت! یکی از مسائلی که امیر براش مهم بود این بود که وقتی رضا در خونه بود حق رفتن به پایین رو نداشتم حتی با چادر!


  


نمیدونم روی چه حسابی ولی کلا" اگه قرار بود حتی شام به پایین بریم باید اونقدر صبر میکردم تا امیر می اومد و با هم پایین میرفتیم و هر وقت که علتش رو می پرسیدم با دنیایی از مهربونی می گفت که رضا جوونه و سرکش و تا وقتی در تجرد به سر می بره نباید عملی انجام داد که منجر به تقصیر از سوی اون بشه…!

هوا کم کم بوی پاییزی خودش رو هم از دست میداد و به رنگ زمستون در می اومد، زمستون اون سال خیلی پرتنش بود، عراق به اکثر شهرهای مرزی حملات هوایی انجام میداد و فقط خدا خبر داشت که سر نماز چقدر نذر و نیاز می کردم که امیر به ماموریت نره گرچه مطمئن بودم بالاخره باید همین روزها اون رو هم احضار کنن چون به هر حال خلبان جنگنده نیروی هوایی بود…

اواسط دی ماه بود، صبح زود امیر برای نماز بیدار شد و طبق معمول چون فکر میکرد من هنوز خوابم اونقدر آهسته از تخت بلند میشد که من تعجب میکردم چطور با اون هیکل درشت و ورزیده اش اونقدر آروم حرکت میکرد تا مبدا من بیدار بشم، احساس سرمای شدیدی کردم و زیر پتو خودم رو جمع کردم روی صورتم خم شد و وقتی دید بیدارم، خندید و گفت: تو که بیداری؟!

گفتم: آره…خیلی سرده…چرا…؟!

از جاش بلند شد و بلافاصله از داخل کمد دیواری یه پتوی دیگه بیرون کشید و اون رو روی من انداخت و بعد پرده اتاق خواب رو کناری زد و گفت: افسانه، اگه بدونی چه برفی اومده؟…!

با تعجب گفتم: شوخی نکن…دیشب که خبری نبود.

گفت: به جون افسانه به اندازه نیم متر برف نشسته...هنوزم ریز ریز داره می باره!

از جام بلند شدم و رفتم کنارش و از پنجره بیرون رو نگاه کردم،راست میگفت واقعا" برف باریده بود اونهم یک عالمه!…دوباره من رو زیر پتو فرستاد و گفت: ممکنه سرما بخوری، بخواب، من نماز میخونم و میرم پادگان، قبل از رفتن یکسری هم به شوفاژخونه می زنم درجه رو بالا میبرم…

همونطور که زیر پتو رفته بودم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم گفتم: بیچاره مامانت امشب میخواس بره جمکران…

امیر گفت:خوب مگه حالا چی شده؟

گفتم:با این همه برف که نمیتونه بره…!

خندید و گفت: اون اگه سنگم از آسمون بباره وقتی نذز داشته باشه میره، اینکه فقط برفه؟!

گفتم: راستی امشب رضا شام میاد بالا یه کمی میوه بخر…

خمیازه ای کشیدم و بعد امیر با من صورتم رو بوسید و خداحافظی کرد البته تا وقتی از درب هال بیرون نرفته بود بیدار بودم از صدای آروم و زمزمه وار نمازخوندنش خیلی لذت میبردم…وقتی رفت نفهمیدم کی ولی خیلی زود خوابم برد.

صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم گوشی تلفن که کنار تخت بود برداشتم و با صدای خواب آلود جواب دادم. مامان پشت خط بود صداش از شادی میلرزید و بهم گفت پروانه دیشب اومده و از من و امیر هم میخواست که شام اونجا بریم.

با کلی ناراحتی مجبور شدم بهش بگم که نمیتونم چون شام رضا بالا بود به خاطر اینکه مادرشون امشب می رفت جمکران… مامان خیلی اصرار داشت که رضا رو هم ببریم اونجا ولی چون مطمئن بودم نه رضا میاد نه امیر موافقه برای همین قول شام فردا شب رو دادم.

از تخت بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک ساعت نه بود پرده رو کنار زدم دیدم رضا داره با سختی ماشینش رو از حیاط بیرون میبره داشت میرفت دانشگاه.

هر وقت که میدیدم میره دانشگاه حسرت خاصی به دلم مینشست چون من قبول نشدم البته شهرستان قبول شده بودم ولی امیر شدیدا" با رفتن من مخالفت کرده بود به همین خاطر از ادامه تحصیل منصرف شدم به قول مامان وقتی زندگی به این خوبی و شوهر به این آقایی داشتم چه نیازی داشتم که به خاطر درس زندگیم رو دچار تنش کنم، ولی امیر گفت که هر وقت من دلم بخواد بازم میتونم در دانشگاه شرکت کنم البته اگه تهران قبول بشم اصلا" مانعی برای ادامه تحصیل من نمیذاره ولی شهرستان اصلا."

پرده رو انداختم اتاق رو مرتب کردم بعد از اینکه تدارکی برای ناهار دیدم صدای مادر امیر رو شنیدم که از طبقه پایین می اومد؛ هر وقت من رو کار داشت چون کمی پاش درد می کرد بالا نمی اومد و از همون پایین من رو صدا میکرد. با اینکه می خواستم به حموم برم و کار داشتم ولی با صدای مادر امیر به طبقه پایین رفتم دیدم چند کیلویی سبزی کوکو گرفته و چون بعد از ظهر جمکران میخواد بره به کمک احتیاج داره به همین خاطر منم بی معطلی کمکش کردم و تقریبا" بعد از یک ساعت و نیم کار سبزیها تموم شد...

بعد از اینکه کمی پایین رو براش جمع و جور کردم خداحافظی کردم و رفتم بالا.به حموم رفتم و وقتی بیرون اومدم تازه یادم افتاد که به کلاس خیاطی نرفتم؛ آخه امیر به خاطر اینکه خیلی در خونه حوصله ام سر می رفت اجازه داده بود جهت سرگرمی به آموزشگاه خیاطی رو به روی خونه شون برم و تقریبا" یک ماه و نیم بود که حسابی سرگرم خیاطی شده بودم؛

گوشی تلفن رو برداشتم و به پری خانم که مربی خیاطیم بود تلفن زدم و بابت امروز عذر خواهی کردم. ظهر نزدیکهای ساعت 3 امیرم اومد و ناهار رو با هم خوردیم، یکسری میوه خریده بود که بعد از ناهار همه رو مرتب شستم و در ظرف چیدم برای شامم باقلاپلو با مرغ درست کردم رضا تقریبا" از نه گذشته بود که اومد بالا، خیلی رفتار و حرکاتش برعکس امیر بود و اصلا" برای من که همسر امیر بودم تحمل این موضوع که اینها برادرن خیلی سخت بود…

خیلی حرف میزد و بدی بزرگی که داشت موقع حرف زدن خیره به چشمهای آدم نگاه میکرد و این خیرگی باعث می شد که معمولا" حرفاش رو نفهمم و اون مجبور بود گاهی دو بار یک حرف رو برای من تکرار کنه، اصلا" از این که روی حرفاش به من باشه در عذاب بودم به همین خاطر هر وقت موقعیتش پیش می اومد که به خونه ما بیاد من بیشتر خودم رو سرگرم خیاطی میکردم چون اگه بیکار بودم حسابی کلافه میشدم.

بعد از شام رفت پایین و منم بعد از انجام کارها رفتم به اتاق خواب تا بخوابم، آخرین لحظه ها که داشت خوابم می برد یادم اومد که درباره شام فردا شب منزل مامان به امیر چیزی نگفتم، به صورتش نگاه کردم متوجه شدم بیداره آهسته دستم رو روی صورتش گذاشتم و دیدیم حدسم درست بوده چرا که بلافاصله چشمش باز شد. گفتم: امیرجان فردا شب شام مامان دعوت کرده...آخه پروانه اومده!

امیر با تعجب گفت:این خواهر تو چرا بی خبر میاد؟

گفتم: اون همیشه دختر خونه هم که بود همین طوری به سرش میزد و یه کاری میکرد؛! الان که دیگه بچه هاشم بزرگ شدن و الحمدلله وضع مالیش بد نیس دیگه بدتر شده حسابی با بی خیالی هرکاری میکنه…

امیر خندید و گفت: خوب شاید اینطوری زندگی راحتتر باشه تا ما آدمها که اینقدر اهل تعارف و تکلفیم…

اون شب امیر تا دیر وقت بیدار بود اما نفهمیدم چرا ولی مطمئن بودم که خوب نخوابید چرا که حتی نماز صبحشم نخوند و خواب موند! صبح وقتی بیدار شد کمی دیرش شده بود و با عجله رفت.

قسمت چهل وچهارم

تا ساعت 8 صبح خواب خواب بودم که یه مرتبه صدای درب هال رو شنیدم که بسته شد! چشمام رو باز کردم و با تعجب تمام گوش کردم تا ببینم آیا کسی توی خونه اس یا نه ولی هیچ صدایی نمی اومد از تخت بلند شدم و رویه ی لباس خوابم رو به تن کردم و رفتم داخل هال، این طرف و اون طرف رو نگاه کردم اما هیچ چیز و هیچ کس نبود فکر کردم حتما" اشتباه کردم و صدا در خیالم بوده!…

ولی نیروی عجیبی به من می گفت که نه اشتباه نکردم … کمی ترسیدم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو سرم انداختم و رفتم طبقه پایین ولی هیچ کس اصلا" در خونه نبود، مامان هنوز نیومده بود و رضام خونه نبود... دوباره رفتم طبقه بالا و کم کم موضوع فراموشم شد و حتی ظهر که امیر اومد به کلی اون رو فراموش کرده بودم و حتی برای امیرم موضوع رو نگفتم بعد از ناهار هر دو خوابیدیم و بعد از ظهر امیر من رو به خونه مامان رسوند و خودش این جور مواقع میرفت دنبال کارهای دیگه و فقط برای شام می اومد و اعتقاد داشت در این مواقع شاید مادرت و تو حالا که پروانه هم اومده با هم حرف و صحبتی داشته باشید که بودن من کمی موذبتون کنه… به همین خاطر بهتر میدید که خودش دیرتر بیاد.

در خونه ی مامان کلی با پروانه و مامان خوش و بش کردیم و گفتیم و خندیدیم، پروانه کلی سر به سر من گذاشت و از زندگی مشترک من کلی پرسید و وقتی خوب خیالش از همه جهت راحت شد کم کم دست از فضولی برداشت و از حرفها و تعریفهای خودش شروع کرد و به کلی باعث خنده من و مامان شد. شب نزدیکهای ساعت نه و نیم امیر اومد ولی اصلا" سرحال نبود! خیلی پکر و کم حرف تر از همیشه شده بود بعد از شامم سرخودش رو به روزنامه گرم کرد و به سردی جواب سوالات من رو میداد...

خیلی تعجب کرده بودم و اصلا " دلیلش رو نمیدونستم! مامانم این موضوع رو فهمید ولی بنا به شخصیتی که دشت اصلا" به روی خودش نمی اورد ولی پروانه دیوونه دائم با مسخره بازی در گوش من چرت و پرت میگفت و باعث خنده منم میشد بالاخره تقریبا" نزدیک ساعت 11 بود که بلند شدیم...توی ماشینم امیر حرف نزد! کمی ترسیده بودم البته به خودم کاملا" مطمئن بودم اما جذبه امیر همیشه من رو به وحشت مینداخت.

به همون اندازه که عاشقش بودم و دوستش داشتم از جذبه و عصبانیتش خیلی می ترسیدم تا خونه اصلا" حرفی بین ما رد و بدل نشد جلوی درب از ماشین پیاده شدم و به سمت درب کوچک حیاط رفتم تا اون رو باز کنم.

داخل کیف رو هر چی گشتم کلیدم رو پیدا نمی کردم امیر که درب بزرگ حیاط رو باز کرده بود و میخواست سوار ماشین بشه و به داخل بره ایستاد و گفت: چی شده؟

گفتم: میخواستم درب رو باز کنم ولی مثل اینکه کلیدم رو گم کردم!!

در حالیکه سوار ماشین میشد جواب داد: فدای سرت بیا حالا از این درب بزرگه برو توو... فردا برات میدم دوباره بسازن…

به طرف درب بزرگ رفتم و بعد از گذشتن از حیاط وارد راهرو شدم که یه مرتبه با هیکل رضا برخورد کردم از ترس نزدیک بود سکته کنم چون رضا حتی چراغ راهرو رو روشن نکرده بود، رضا اگر مرا نگرفته بود حتما" روی زمین می افتادم بعد گفت: ترسیدی؟!

ازش فاصله گرفتم و در حالیکه نفسم بند اومده بود گفتم: شمایی؟! نزدیک بود سکته کنم…

همونطور که خیره به چشمام زل زده بود گفت: خدا نکنه…

حالا دیگه نسبتا" وضعم بهتر شده بود و گفتم: چرا توی این تاریکی ایستادید؟!

گفت: اومدم ببینم امیر اگه کمک میخواد کمکش کنم…

در این موقع مامان امیر سرش رو از درب هال بیرون آورده و چراغ رو روشن کرد و گفت: چرا چراغ رو روشن نمی کنید؟

امیرم رسید و درست پشت سر من ایستاد و با دست شونه ها ی من رو گرفت و گفت: چرا بالا نرفتی و…

بعد که چشمش به رضا افتاد با هم سلام و علیک کردن منم به طرف مادر امیر رفتم و به او زیارت قبول گفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و به بالا رفتیم. وقتی وارد خونه شدیم امیر با دسته کلید خودش درب رو قفل کرد و بدون اینکه حرفی بزنه به دستشویی رفت؛حالا دیگه مطمئن بودم امیر از چیزی دلخوره چون سابقه نداشت وارد خونه بشیم و اینطوری بی تفاوت دنبال کار خودش بره!

صدای مسواک زدنش رو میشنیدم...منم لباس خوابم رو پوشیدم و اومدم توی هال روی یکی از مبلها منتظر نشستم تا برم مسواک بزنم وقتی از دستشویی بیرون اومد بازم به من نگاه نمی کرد و وانمود میکرد که حواسش جای دیگه اس نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اما دلم داشت می ترکید چون تا حالا این رفتار رو از امیر ندیده بودم…وقتی از دستشویی بیرون اومدم امیر به اتاق خواب رفته بود و دراز کشیده بود، داخل اتاق که شدم روی تخت نشستم به طرف امیر چرخیدم، خواستم دستم رو لای موهاش کنم دستم رو پس زد!…از تعجب داشتم میمردم!!! دهنم باز مونده و فقط نگاش کردم بعد از چند لحظه پرسیدم:امیر؟ اتفاقی افتاده؟…!

همونطور که دراز کشیده بود دو دستش رو زیر سرش گذاشت و به من خیره شد و اصلا" جواب نداد!…دوباره گفتم: امیر جان من کاری نکردم که تو با من این رفتار رو داری…

ساکت بود و این سکوتش بیشتر آزارم میداد فقط آروم گفت: بخواب…!

حرفی نزدم چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم، امیر همونطور به سقف خیره بود، میدیدم که با دندون دائما" لب بالاش رو گاز میگیره، احساس خفگی کردم دلم میخواس بفهمم که چرا یدفعه اینقدر عصبی شده.

به طرف من چرخید و یه دستش رو زیر سرش تکیه زد و گفت: افسانه؟ مگه به تو نگفته بودم بدون چادر حق نداری بری پایین؟ بلند شدم و سر جام نشستم...سوالش برام خیلی عجیب بود چون در این 3 ماهی که از عروسیمون میگذشت من حتی یکبارم حرف امیر رو فراموش نکرده بودم به امیر نگاه کردم و گفتم: چرا گفته بودی! منم هیچ وقت فراموش نکردم…

امیر بازوی من رو گرفت و دوباره من رو خوابوند و گفت: ولی من طور دیگه شنیدم…

گفتم: امیر...مامانت این حرف رو زده؟!

گفت: آره...امروز بعد از ظهر که برگشتم خونه از جمکران اومده بود و از اینکه تو بدون چادر پایین میری خیلی ناراحت بود…

به میون حرفش پریدم و گفتم: ولی امیر من هر وقت پایین رفتم رضا نبوده...در ثانی مادرت خودش من رو صدا میکنه اونم وقتهایی که رضا میره بیرون…

امیر بلند شد و پشت به من پاهاش رو روی زمین گذاشت و سرش رو میون دو دستش گرفته بود...معلوم بود که خیلی خودش رو کنترل میکنه گفت: تو از کجا میدونی که هر لحظه رضا به خونه برنگرده؟!…

ببین افسانه تنها چیزی که ممکنه کفر من رو بالا بیاره همین مسائله و فکر کنم خودت فهمیده باشی که چقدر بهت علاقه دارم و همین علاقه بیش از حد من باعث حساسیت منم شده…

به طرف من برگشت از عصبانیت رگهای صورتش متورم شده بود با صدایی که خیلی آروم ولی عصبی بود در حالیکه بازوی من رو فشار میداد گفت: بار آخرت باشه... فهمیدی چی گفتم؟…

هاج و واج نگاش میکردم و فقط دردی رو که بر اثر فشار انگشتاش در بازوم ایجاد میشد رو حس کردم با حرکتی سریع تکون شدیدی به تمام بدنم وارد کرد دوباره اما این بار با صدای بلندتری گفت: شنیدی؟!!

نتونستم جلو ی اشکام رو بگیرم و در حالیکه صدام در نمی اومد با سر گفتم بله و چشمام رو بستم و اشکام ریخت. امیر اونقدر عصبانی بود که بالشتش رو برداشت و به هال رفت و کنار رادیاتور دراز کشید. روی تخت بی حس افتاده بودم و فقط اشک بود که از گوشه چشمم بیرون میریخت، دائم توی مغزم دنبال علت این حرف مادر امیر می گشتم، چرا اون باید این حرف نامربوط رو به امیر بگه...

اون که خودش بارها در جواب سوال من که پرسیده بودم رضا برنمی گرده؟ گفته بود نه خیالت راحت… اون وقت چطور تونسته بود این مطلب رو به امیر بگه؟!! چند دقیقه ای فقط اشک ریختم بعد بلند شدم یه پتو از کمد دیواری برداشتم و رفتم پیش امیر و همونجا روی زمین هر دو خوابیدیم.

از دستش دلخور نبودم چون حالا دیگه خیلی بیشتر از اونچه که دلخور باشم عاشق بودم. امیر اونقدر به من لطف و محبت داشت که به راحتی میتونستم درد و یا کبودی ناشی از فشار انگشتاش رو روی بازوم فراموش کنم. صبح که بیدار شدم امیر رفته بود. وقتی خواستم لباس خواب رو از تنم بیرون بیارم آثار کبودی روی بازوم کاملا" پیدا بود ولی خوشبختانه به خاطر فصل زمستون و پوشیدن لباسهای زمستونی باعث پوشیده شدن اون قسمت از دستم نیز میشد.....پنج شنبه شام بازم رفتیم پیش مامان و پروانه...بعد از شام امیر هندوانه خیلی شیرین و قرمزی خریده بود که حسابی به همه مزه کرد.

بعد از اون پروانه گفت که می خواد مامان رو برای مدتی با خودش ببره چرا که تنهایی دیگه برای مامان آزار دهنده اس با تعجب گفتم: یعنی برای همیشه؟!

قسمت چهل وپنجم

پروانه گفت: برای همیشه که نه ولی مدتی از اینجا دور باشه بهتره...در ثانی اونجا خیلی سرش گرمتره تا ایران... چون تو که ازدواج کردی و رفتی و هر قدرم که بخوایی بیای پیش اون بازم بیشتر مواقع تنهاس، خودشم بنا به اینکه مزاحم شما نشه زیاد اونجا نمیمونه پس بهتره فعلا" پیش من بیاد تا ببینیم بعد چی میشه؟

شب وقتی از اونجا برگشتیم زیاد سرحال نبودم چرا که باز زمزمه رفتن مامان بلند شده بود. هفته بعد خیلی سریع گذشت و من اوایل هفته جدید دچار آنژین شدیدی شدم بطوریکه یه روز امیر مرخصی گرفت و در خونه موند.

دائما"دچار تب و لرز میشدم و حسابی وضعیتم ریخته بود به هم فردای اون روز که کمی حالم بهتر شده بود امیر دوباره پادگان رفت و من برای دومین بار وقتی در اتاق خواب روی تخت خوابیده بودم حضور کسی رو در خونه حس کردم و حتی به وضوح صدای درب رو هم شنیدم ولی هرچی گفتم،کیه؟

جوابی نیومد! با سختی از روی تخت بلند شدم اومدم داخل هال اما کسی نبود به درب که نگاه کردم متوجه شدم پادری پشت درب جمع شده درست مثل این بوده کسی می خواسته با عجله بیرون بره و پاش باعث شده بود که پادری جمع بشه! درب هال رو باز و به داخل راهرو و پله ها نگاه کردم صدای پایی نمی اومد و در حالی که ترسیده بودم دوباره پرسیدم: کیه؟

صدای رضا از پایین اومد که گفت: کسی نیست زن داداش … منم دارم کفشم رو واکس میزنم،چطور؟

گفتم: کسی بالا اومده بود!!؟

مکثی کرد و گفت: نه اشتباه میکنی برو بخواب من اینجام. کسی بالا نیومد…!

اومدم داخل و با کلیدی که امیر جدیدا" برام ساخته بود درب رو قفل کردم. مطمئن بودم که اشتباه نکردم چون وقتی دولا شدم پادری رو صاف کنم؛ جای کفش خاک آلودی رو روی موکتها هم دیدم! خوب که دقت کردم دیدم کفشها به سمت اتاق خواب ما اومده و تا جلوی درب بوده و بعد دوباره به سمت درب هال برگشته!

از ترس داشتم سکته می کردم چون مطمئن بودم این کار امیر نمیتونه باشه به خاطر اینکه امیر وسواس عجیبی روی این مسئله داشت که کسی با کفش وارد خونه نشه پس چطور ممکن بود این جاهای پا، جای پای امیر باشه؟!

ظهر که امیر اومد قبل از اینکه بالا بیاد رضا قضیه صبح و پرسشهای من رو به اون گفته بود چون وقتی اومد بالا کلی سر به سر من گذاشت و هرقدر من قسم می خوردم که حتی جای پا در خونه بوده اما چون جاروبرقی کشیده بودم و اثری از اونها باقی نمونده بود امیر حرفم رو باور نمی کرد و دائم سر به سرم می گذاشت و آخر سر هم گفت که شاید به خاطر آنژین و تب های شب گذشته کمی دچار توهم شدم...

منم که دیگه کلافه شده بودم ادامه ندادم و ترجیح دادم موضوع رو فراموش کنم گرچه که ته دلم کاملا" به حضور فرد غریبه در خونه اطمینان داشت.

اواخر هفته همونطور که پروانه گفته بود مامان با اون از ایران رفت چرا که پروانه از قبل کارهای رفتن مامان رو انجام داده بوده و باز فصل تنهایی من آغاز شده بود گرچه بعد از ازدواج مامان رو کمتر می دیدم اما همینقدر که میدونستم در خونه اس برام دلگرمی بود ولی با رفتنش احساس تلخی بهم دست داده بود و کمی بی حوصله شده بودم و امیرم کاملا" این موضوع رو فهمیده بود و با اینکه بیشتر سعی می کرد من رو بیرون ببره و کمتر سر به سر من بذاره ولی به هر حال زیاد حال خوشی نداشتم؛

و وقتی این ناخوشی بیشتر شد که تقریبا" اواخر بهمن ماه یه شب که مامان و رضا رو برای شام به بالا دعوت کرده بودم از ظهر که امیر اومده بود متوجه بودم خیلی تو فکره و دائم مثل این بود که می خواس حرفی به من بگه اما نمیدونست چطوری! بعد از صرف شام وقتی در آشپزخونه داشتم ظرف میوه رو آماده می کردم که به هال بیارم امیر اومد داخل آشپزخونه و با کمی این دست و اون دست کردن بالاخره گفت: افسانه جان…

برگشتم و در حالیکه سعی داشتم چادرم رو مرتب کنم گفتم: جان؟

خیلی تند و سریع گفت: من به پایگاه شکاری دزفول منتقل شدم و شنبه باید برم…

چادر از سرم افتاد و برای اینکه تعادلم رو حفظ کنم میز رو گرفتم که دستم به یکی از پیش دستیها خورد و اونم شکست…. امیر بلافاصله دولا شد و چادرم رو از زمین برداشت و گفت: خودت رو جمع و جور کن رضا اونجاس…

و به هال اشاره کرد؛ اما اصلا" برام مهم نبود…حرفی که امیر گفت خیلی باورش وحشتناکتر از اونی بود که تصورش میرفت!...منتقل شدن به دزفول یعنی رفتن به قلب جنگ...این رو مطمئن بودم چرا که امیر خلبان جنگنده بود و اعزام او به پایگاه شکاری دزفول یعنی پروازهای پیاپی به عراق جهت انجام ماموریتهای متفاوت…با صدای شکستن بشقاب مامان و رضا اومدند به آشپزخونه و من که روی یکی از صندلی ها نشسته بودم اصلا" توانایی دیگری نداشتم که کاری بکنم.

مادر امیر گفت: اوا …. خاک بر سرم چی شده؟ چرا بشقاب شکست؟

صدای رضا بلند شد که رو به امیر گفت: زن داداش چیزیش شده؟

امیر در حالیکه داشت تکه های بشقاب رو از روی زمین بر می داشت گفت: نه بابا…. چیز مهمی نیس…. برید بشینید الان ما هم میایم…

خندید و ادامه داد: یه کمی ترسیده…

مامان گفت: از چی؟

امیر در حالیکه می خندید گفت: هیچی بابا برای یه مدتی من به دزفول منتقل شدم…

تنم یخ کرده بود و لرزش خفیفی رو در بدنم حس می کردم، صدای گریه ی مادر امیر بلند شد و این صدا بیشتر اعصابم رو متشنج می کرد….امیر با کلافه گی خورده های بشقاب رو به داخل ظرفشویی ریخت و با صدایی که به فریاد شبیه بود گفت: اه…باز شروع شد...مامان تو که به این وضع من عادت داری به عوض اینکه تسکینی برای افسانه باشی این اداها رو در میاری؟…

صدای فریاد مادرش رو میشنیدم که می گفت: من…من…مادرم…کدوم مادری میتونه تحمل کنه بچه اش تو دهن شیر بره...یه دنیا برای آروم کردن منم بیان کمه...اون وقت تو میخوای تسکین دل زنت بشم…

رضا مادرش رو از آشپزخونه بیرون برد و امیرم به دنبال اونها از آشپزخونه بیرون رفت.روی صندلی نشسته بودم و فقط اشک می ریختم...یعنی خوشبختی من همینقدر کافی بود؟...و از حالا به بعد باید دلواپسیم شروع بشه؟...اونم در این شرایط بحرانی و جنگ...خدایا...صدای چرندیات مادر امیر رو می شنیدم ولی اصلا" برام مهم نبود یعنی دیگه عادت کرده بودم و همیشه با این حرف مامان که می گفت((اون مادره و همه مادرها نسبت به عروس و داماد حساسن چرا که عزیزشون به دست اونها افتاده و حالا یه مادر به زبون میاره و یه مادر به دل میریزه))، خودم رو آروم میکردم...

ولی این بار خبری که امیر به من داده بود خیلی وحشتناک بود و تحملش برام غیر ممکن...بالاخره مادر امیر با آه و ناله به همراه رضا رفتن پایین و امیر برگشت به آشپزخونه، من همونجا نشسته بودم و فقط اشک میریختم... امیر به طرفم اومد و بغلم کرد و گفت: افسانه... بسه دیگه. حالا مگه چی شده؟من که دفعه ی اولم نیس... حالا یه مدتی خدا به تو لطف کرده بود و منم باید استراحت میکردم و از ماموریت خبری نبود ولی حالا باید سر خدمتم باشم...مثل من خیلی های دیگه هم هستن... به خدا افسانه بچه هایی رو سراغ دارم در جبهه که هنوز بچه ی خودشون که دنیا اومده رو هم ندیدن!

اما شرایط ایجاب می کنه که در جبهه باقی بمونن! حالام اتفاقی نیفتاده... مگه قبل از ازدواج یادت رفته چقدر ماموریت میرفتم؟ به هر حال موقعیت جنگیه... این رو دیگه من نباید بگم خودت میدونی... نمیشه نرفت... من مدت استراحتم تموم شده و حالا در نقاط حساس تری احضارم کردن... بسه اینجوری اشک میریزی آدم فکر می کنه من همین الان قرار هواپیمام سقوط کنه یا تو آسمون منفجر بشه...

دیگه تحمل نکردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم... امیر می خندید و در حالیکه سر من رو به سینه اش فشار میداد دائم صورتم رو می بوسید گفت: بسه،خانم کوچولو... من فکر می کردم بزرگ شدی... ولی مثل اینکه هنوز خیالی مونده! نه؟!!

قسمت چهل وششم

اون شب با گریه خوابیدم و هر قدر امیر تلاش کرد که من رو ساکت کنه نتونست و آخر عصبی شد و گفت: عجب غلطی کردم بهت گفتم... کاشکی نمی گفتم، می رفتم دزفول از اونجا بهت تلفن می کردم... حداقل اینهمه اشکت رو نمی دیدم... آخه دختر این همه اشک از کجا میاری تو؟

و باز خندید... دائم شوخی می کرد، روی تخت دراز کشیده و سرش رو به دستش تکیه داده بود و دائم می گفت: دلم میخواد ببینم این اشکها کی تموم میشه...

و سر به سرم میذاشت و می گفت: اگه تایم گرفته بودم و اشکات رو جمع می کردم حتماً توی کتاب رکوردهای گینس اسمت ثبت می شد...

 

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد