جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (21)

 

 

 

 

 

به یاد مانده (21)

 

قسمت شصت و ششم

مادر امیر چایی تازه دم برام آورد ولی هنوز حالم سر جا نبود؛ در و دیوار این خونه بوی امیر و خاطرات امیر رو داشت به خصوص وقتی سرکوچه متوجه شدم اسم کوچه به نام شهید امیرفتحی تغییر کرده،بیش از پیش غصه به دلم نشست. بالاخره مادر امیر گفت:افسانه جان...مادر کی انشالله بچه به دنیا میاد؟

اشکام رو پاک کردم و گفتم: با حساب من احتمالاً دو ماه دیگه...

مادر امیر با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: اشتباه نمی کنی؟!

گفتم: نه...چطور مگه؟

به من نزدیک شد و دستش رو روی قسمت بالای شکمم گذاشت و گفت: به گمونم ماهت رو گم کردی...!

تعجب کردم و گفتم: نه!

چاییم رو جلوم گذاشت و گفت: ولی ظاهرت جور دیگه ای نشون میده...حتی راه رفتنتم مثل زنهای پا به ماهه...!

لبخندی زدم وگفتم: نه...شما اشتباه میکنی.

دیگه حرفی نزد و رفت به آشپزخونه و میوه آورد، میلی به میوه نداشتم ولی با اصرار مامان یه پرتقال خوردم. یک ساعت بعد رضا اومد، از بیرون جوجه کباب گرفته بود...با اینکه خیلی هوسش رو داشتم ولی نتونستم بیشتر از دو تیکه بخورم و هر قدر که رضا اصرار کرد بیشتر نتونستم بخورم. شب موقع خواب مامان، کنار تشک خودش رختخواب تمیزی هم برای من پهن کرد. اونقدر احساس خستگی میکردم که به محض اینکه دراز کشیدم به خواب رفتم.

صبح که بیدار شدم ساعت نزدیک نه بود درب اتاق بسته بود و مامان توی اتاق نبود، صدای آروم رادیو از هال به گوشم می رسید، فهمیدم مامان خونه اس چرا که عادت عجیبی به رادیو داشت و تا زمانیکه بیدار بود رادیو هم روشن بود. گاهگاهی صدای ظرف و قابلمه هم از آشپزخونه به گوش می رسید، متوجه شدم احتمالاً تدارک ناهار رو میبینه. از جام بلند شدم ولی وقتی سر پا ایستادم فهمیدم درد عجیبی در پهلوها و ستون فقراتم افتاده، حدس زدم باید به خاطر بد خوابیدن باشه.

از اتاق خواب بیرون رفتم، درب اتاق رضا باز بود...متوجه شدم در حال کشیدن نقشه ساختمونه، چون روی میز مخصوص نقشه کشیش مشغول بود ولی به محض اینکه من از اتاق خارج شدم اومد بیرون و سلام کرد. از رفتارش متوجه بودم که از بودن من چقدر خوشحاله و درست مثل یی بچه ی عاشق با رفتارش حرف دلش رو میزد، اما شرایط من طوری نبود که به این رفتارش بهایی بدم.

وقتی خواستم صورتم رو بشورم مادر امیرم از آشپزخونه خارج شد و وقتی بهش سلام و صبح بخیر گفتم بعد از اینکه جوابم رو داد گفت: افسانه مادر؟...حالت خوبه؟ ایستادم و گفتم: بله ... چطور مگه؟

رضا هم به من خیره شده بود، مامان گفت: هیچی...همینطوری پرسیدم.

وقتی وارد دستشویی شدم کمی خودم رو از روزهای پیش رنگ پریده تر حس کردم که دلیلش میتونست اعصابم باشه، با اینکه شب رو راحت خوابیده بودم ولی کلا بودن در این خونه شدیداً در من ایجاد دلتنگی کرده بود. از دستشویی که بیرون اومدم رضا سفره صبحانه رو انداخته بود و من تازه متوجه شدم که رضا هم هنوز صبحانه نخورده و منتظر مونده تا با من صبحانه بخوره.

توی سفره حسابی از هر چی که امکانش بود گذاشته بودن: کره، عسل، پنیر، خامه، شیر. حلوا شکری، و آب میوه و...نون تازه. خنده ام گرفت و گفتم: همه رو باید بخورم؟ مادر امیر گفت: اگه بخوری که خیلی خوبه...آخه تو شامم خوب نخوردی...خوب بالاخره باید صبحانه یه چیزی بخوری...

نشستم ولی به سختی...رضا سریع متوجه شد و پشتم بالشت نرمی گذاشت و اصرار کرد که برای نشستن پام رو دراز کنم. چون مجبور بودم اینطوری بشینم با عذرخواهی پام رو دراز کردم و لیوان شیر رو با قند شروع کردم به خوردن در همین موقع بچه توی شکم من با قدرت حرکتی کرد که از روی لباس کاملا مشخص شد. مامان که این صحنه رو دید، خنده ی بلندی کرد و گفت: بچه ام مثل باباش پر زوره...!

و من که در اثر تکون بچه شیر رو کمی ریخته بودم شروع کردم با دستمال کاغذی اونها رو پاک کردم. رضا متوجه موضوع نشده بود و با تعجب نگاهی پر از سوأل به من و مامان کرد، صورت من از خجالت سرخ شده بود. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: موضوع چیه؟...از چی حرف می زنی؟...

مامان که هنوز لبخند روی لبش بود نگاهی با اخم ساختگی به رضا کرد و گفت: مگه فضولی...؟ بعضی چیزا هست که مربوط به آقایون نیست...


  


رضا نگاهی به من کرد و بعد نگاش رو به شکمم امتداد داد و لبخندی زد. چادر رو روی خودم جا به جا کردم، بعد از صبحانه هر کاری کردم مامان نگذاشت اصلا وارد آشپزخونه بشم و از رضا خواست بالشتی برای من کنار رادیاتور بگذاره تا من استراحت کنم. دراز کشیدم...محیط خونه آرام بود ولی این آرامش برای من لذتی نداشت! در نبودن امیر اونجا برام غریبه بود و حس غریبگی داشتم، احساس راحتی نمی کردم، دلم می خواست زودتر وقت ناهار هم بگذره و به خونه ی کوچیک خودم برگردم.

نیروی عجیبی در اون جا وجود داشت که من رو از محیط دور می کرد...نمیدونم چی بود اما به هر حال هر نیرویی بود دائم فشار روی اعصابم وارد می آورد و دلم می خواست هر چه سریعتر زمان بگذره و اون خانه رو ترک کنم...در همین افکار بودم که آروم آروم به خواب رفتم...

از وقتی امیر از جبهه برنگشته بود خوابش رو ندیده بودم ولی اون روز بعد از صبحانه وقتی کنار رادیاتور به خواب رفتم در عالم خواب امیر رو دیدم که درست مثل گذشته ها که از ماموریت برمی گشت و اول به دیدن مادرش می رفت، وارد حیاط شد و مستقیم وارد ساختمون...درب هال رو باز کرد و اومد داخل...از خوشحالی داشتم بال در می آوردم...فریاد می زدم و مامان امیر رو صدا می کردم که بیاد و ببینه من راست میگفتم...امیر برگشته...ولی مثل این بود که نه رضا و نه مادرش و نه حتی امیر صدای من رو نمیشنیدن!..منم از جام نمیتونستم بلند بشم...امیر بعد از روبوسی با مادرش و رضا تازه برگشت و من رو که روی زمین دراز کشیده بودم دید...ولی نه می خندید و نه قیافه ای شاد داشت...اخمی کرد و کنار من تکیه اش رو به پشتی داد و نشست!..هر چی صداش کردم اصلا" جوابم رو نداد!..همونطور که دراز کشیده بودم دستم رو روی پاش گذاشتم و گفتم: امیرجان...چرا جوابم رو نمیدی؟!..من که کاری نکردم...چرا با من این رفتار رو داری؟!

برگشت نگام کرد و دستم رو گرفت...در حالی که اشک توی چشمش حلقه بسته بود گفت: مگه نگفتم وقتی من نیستم تنها پایین نباش؟..مگه بهت نگفته بودم برو خونه ی مامانت؟..

گفتم: خونه ی مامان رو فروختیم...آخه می دونی مامان مرده...تو که نمردی درسته؟...امیرجان من خیلی تنها بودم تو که میدونی تنهایی چقدر برام عذاب آوره...

دستم رو نوازش کرد و بعد لبم رو بوسید و گفت: تو تنها نیستی...من، امیرسالار رو پیشت گذاشتم...

گریه ام گرفت و گفتم: حالا من باید چیکار کنم؟

لبخند کمرنگی روی لبش اومد و گفت: با امیرسالار از اینجا برو...برو خونه ی خودت.

گفتم: تو چی!!؟...تو با من نمیایی!!؟...

دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت هر دو تای شما رو دوست دارم...خیلی...خیلی زیاد.

بازم گریه کردم و گفتم: امیر...من حالم خوب نیست...

انگشتاش رو روی لبم گذاشت و گفت: هیس...گریه نکن...فقط گریه نکن...حالت خوب میشه...مطمئن باش...

گفتم: نگفتی، تو با من میای یا نه؟

دستش رو به صورتم کشید و اشکام رو پاک کرد و گفت: خیلی کار دارم...خیلی گرفتارم...ولی قول میدم کارم تموم شد بیام.

یکدفعه چشم باز کردم و رضا رو دیدم همراه مادرش که نگران به من نگاه میکردن و رضا با نگرانی سعی داشت من رو بیدار کنه. مامان کمکم کرد تا نشستم...هنوز صورتم از اشکایی که ریخته بودم خیس بود!..رضا خیلی مضطرب بود ولی مادر امیر آرامش در صورتش پیدا بود. وقتی تونستم خوب سر جام بشینم مادر امیر گفت: چی بود مادر؟ خواب بدی می دیدی؟...خیلی ناله میکردی...رضا ترسیده بود نکنه حالت بد شده...ولی بهش گفتم که داری خواب می بینی...حالا حالت بهتر شده؟...خیر باشه انشالله...صلوات بفرست مادر...

اشکایم رو پاک کردم...نمی خواستم به اونها بگم چه چیزی توی خواب دیدم...فقط با چشم جستجو میکردم که شاید واقعاً امیر توی خونه اس و من اون رو در واقعیت دیدم...چون خیلی خوابم زنده بود...به جرأت میتونم قسم بخورم که حتی بوی ادکلن امیر رو هم حس می کردم...

همونطور که به اطراف نگاه میکردم رضا گفت: مامان...اگه حالش خوب نیست بگذار ببرمش بیمارستان...

مادر امیر که حالا لیوان شربتی رو با قاشق هم میزد و اون رو به دهان من نزدیک می کرد گفت: نه رضا جان...چرا اینجور می کنی؟...حالش خوبه...فقط خواب دیده...مگه نه افسانه جان؟

با سر جواب مثبت دادم و شربت رو از مامان گرفتم و یک نفس اون رو سر کشیدم!

قسمت شصت و هفتم

مادر امیر که حالا لیوان شربتی رو با قاشق هم میزد و اون رو به دهنم نزدیک می کرد گفت:نه رضا جان...چرا اینجور می

کنی؟...حالش خوبه...فقط خواب دیده...مگه نه افسانه جان؟

با سر جواب مثبت دادم و شربت رو از مامان گرفتم و یک نفس اون رو سرکشیدم...و پشت اون چند نفس عمیق...چقدر امیر واضح با من صحبت کرده بوده...حتی توی خواب با حرفاش به من فهموند که فرزندم پسره...امیر حتی اسم اون رو هم به من گفت...ولی چقدر از اینکه اونجا بودم ناراحت بود!!!...باید هر چه زودتر می رفتم...اون نمی خواست من توی این خونه بمونم...پس باید برم.

خواستم از جام بلند بشم که باز کمرم گرفت و با صدای آخ سر جام نشستم. مادر امیر گفت: مادر جان...شرایط خودت رو فراموش کردی؟!...احتیاط کن...زن حامله که یکباره بلند نمیشه...دستت رو به دیواری به پشتی به جایی گیر بده و بعد یواش یواش کمرت رو صاف کن...این چه وضع بلند شدنه؟

از درد ناگهانی که به کمرم افتاد برای لحظه ای به خودم پیچیدم، مامان درست می گفت من برای لحظه ای فراموش کرده بودم باردارم. وقتی کمی حالم بهتر شد متوجه شدم مامان سفره ی ناهار رو آماده کرده...فکر کردم اگه بخوام در این ساعت برم کمی بی ادبی باشه لذا ترجیح دادم بعد از صرف ناهار به خونه ی خودم برگردم.

مامان برای ناهار باقلاپلو با گوشت درست کرده بود، بازم از همون غذاهایی که مدتها بود هوس داشتم ولی با تمام این احوال بیشتر از شش یا هفت قاشق نتونستم بخورم!

مادر امیر نگران بود و دائم می گفت: با این وضع که تو غذا میخوری...جونی برای زایمان نداری...

و هر قدر اصرار کرد نتونستم بیشتر بخورم...بالاخره بعد از اونهمه اصرار قرار شد یکی دو ساعت دیگه بازم کمی غذا بخورم.

نیم ساعت بعد از غذا بلند شدم و آماده ی رفتن؛ رضا بلافاصله وقتی من رو آماده دید سریع لباسش رو عوض کرد تا به حیاط بره و ماشین رو آماده بکنه، مادر امیر خیلی ناراحت شد ولی وقتی پافشاری من رو برای رفتن دید دیگه اصرار نکرد فقط مقداری غذا برای شامم داد که با خودم ببرم و منم قبول کردم.

ساعت تقریبا" نزدیک سه بود که رضا من رو به خونه ام رسوند...موقع خداحافظی بازم تأکید کرد که اگه هر کاری داشتم با اون تماس بگیرم و بعد در حالیکه بی میلی از رفتن در تمام صورتش هویدا بود از من خداحافظی کرد و رفت. وقتی وارد خونه شدم عزیز و آقاسید خیلی خوشحال شدن، اونها به طرزی عجیب به من وابسته شده بودن و کاملا مثل یه پدر و مادر که به فرزند خود علاقه منده و نگران اون هستن با من رفتار میکردن.

پریدگی رنگ صورتم به چشم عزیز و آقاسیدم اومد ولی وقتی مطمئن شدن که حالم خوبه زیاد پیگیر نشدن. من واقعا به غیر از دردهای گذرایی که در ناحیه ی پهلو و کمرم ایجاد می شد هیچ مشکلی نداشتم اما رنگ صورتم مهتابی شده بود و درست چند روز بعد این حالت هم چنان ادامه داشت ولی در نهایت عزیز گفت: به احتمال زیاد خستگی دوران بارداریه و بچه هم از قرار معلوم درشته و خسته ات کرده انشالله یه ماه،دو ماه دیگه راحت میشی...

****

یک ماه از روزیکه خونه ی مادر امیر بودم گذشت و در طول این مدت دیگه خوابی از امیر ندیدم با اینکه خیلی دلتنگش بودم ولی اصلا به خوابم نمی اومد. رضا بارها به دنبالم اومد ولی هر بار به بهانه ای از رفتن به خونه ی اونها سرباز زدم.

یک روز اواخر ماههای پاییز بود که در تولیدی در حین انجام خیاطی درد خیلی زیادی در ستون فقراتم حس کردم و بعد کم کم درد به پهلوم و زیر شکمم پخش شد. خانم طاهری خیلی عصبانی شد و با داد و فریاد به من گفت که خیلی به خودم فشار میارم.

در حدود سه ساعت بود که از پای چرخ بلند نشده بودم، پاهام خواب رفته بود و تمام بدنم ضعف میرفت.

بالاخره خانم طاهری یه آژانس تلفنی خبر کرد و با سختی و درد وحشتناکی که اصلا در خودم سابقه اش رو سراغ نداشتم سوار ماشین شدم، پول آژانس رو هم خانم طاهری حساب کرد.

جلوی درب خونه وقتی از ماشین پیاده شدم، درد توی پهلوهام امانم رو بریده بود و قدم از قدم نمیتونستم بردارم!

راننده ی آژانس از ماشین پیاده شد و گفت: خانم میخواید کمکتون کنم...کاری از دستم بر میاد؟

صدام از ته گلو خارج میشد و از درد دلم می خواست فریاد بکشم گفتم: لطفاً کلیدم رو از کیفم در بیارید و درب رو باز کنید.

طفلک راننده آژانس حول شده بود و بعد از کمی گشتن توی کیفم کلید رو پیدا کرد و بعد درب رو باز کرد و کیف و کلید رو به من برگردوند.

وارد راهرو شدم... چراغها خاموش بود،حدس زدم عزیز و آقاسید خونه نیستن...

چراغ راهرو رو روشن کردم و به سمت پله ها رفتم...ولی دیگه پاهام رو مجبور بودم روی زمین بکشم...خدایا این چه دردیه؟!!! من که تا زایمانم یک ماه دیگه مونده...پس...

نرده ها رو گرفتم و یکی یکی اما با درد بسیار شروع کردم به بالا رفتن از پله ها...پله ی اول...دوم...سوم...چهارم...پنجم...ششم... خدایا چرا این پله ها تموم نمیشه؟!!

از درد شدیدی که به جونم ریشه انداخته بود نرده ها رو در بین انگشتام فشار میدادم...احساس میکردم از تمام بدنم حرارت بلند میشه...گاهی فکر میکردم نرده های آهنی رو در مشت خودم دارم له می کنم...سرم رو بالا گرفتم...هنوز خیلی پله رو باید طی می کردم...بازم شروع کردم به بالا رفتن از پله ها...بدنم مثل سرب سنگین شده بود...کم کم زانوهام به پله ها رسید و دیگه راه نمی رفتم بلکه خودم رو روی پله ها به سمت بالا می کشیدم...از تمام صورتم عرق می چکید...دیگه از درد گریه می کردم...خدایا یعنی واقعاً هیچکس نیست به دادم برسه؟!!...یعنی دارم می میرم...چرا بعد از اون همه احساس گرمایی که داشتم حالا کم کم لرزم گرفته؟!!...خودم رو به جلوی درب اتاقم رسوندم ولی رمقی در من نمونده بود...سرم رو به درب تکیه دادم و شروع کردم به گریه، اما حتی گریه ام نیز صدایی نداشت!...فقط اشکام بود که می ریخت...احساس کردم لباسم خیس شده!...وقتی دست کشیدم تمام وجودم رو وحشت گرفت...لباس من خیس نبود بلکه غرق خون شده بودم...کم کم احساس کردم تمام راهرو دور سرم می چرخه...چشمام سیاهی رفت و درست آخرین لحظه دیدم امیر داره از پله ها بالا میاد و دیگه هیچی نفهمیدم.

قسمت شصت و هشتم

صداهایی بسیار آروم به گوشم می رسید...قدرت باز کردن پلکم رو هم نداشتم...صداهایی ناشناس!

-دکتر، کمی هوشیاریش رو به دست آورده...

-ضربانش حالت عادی گرفته...

-فشارش ولی هنوز پایینه...

-کسی حق ملاقات نداره...به هیچ کس اجازه ورود ندید...

دوباره چیزی نشنیدم.

بازم صداهایی آروم رو میشنیدم.

-حق حرف زدن با اون رو ندارید...

-فقط چند ثانیه...

-بفرمایید بیرون...

کم کم احساس گرما کردم،حس میکردم گردش خون رو در زیر پوستم حس می کنم، به پلکام فشار آوردم می فهمیدم قدرت حرکت دادن اونها رو دارم، اما قبل از اینکه پلکم رو باز کنم خوب به محیط گوش کردم...من کجا بودم؟...چقدر اینجا ساکته!...آهسته چشمام رو باز کردم...اتاقی نیمه روشن بود...روی تخت خوابیده بودم...به دستم سرم وصل بود...بوی بیمارستان رو تشخیص دادم...پس من رو به بیمارستان آوردن!...بچه ام!...بچه ام چی شد؟...امیر رو دیدم...کجاس؟...یه دستم آزاد بود روی شکمم گذاشتم...درد زیادی روی شکمم حس کردم...ولی خالی بود ...بچه ام...نکنه مرده؟...

در همین لحظه پرستاری وارد اتاق و سپس به تخت من نزدیک شد. وقتی دید چشمام بازه گفت: به به خانم خوشگله...بالاخره چشم باز کردی؟ اولین پرسشی که به ذهنم آوردم رو گفتم: بچه ام؟

خندید و گفت: بچه نگو...بگو شکلات...ماشالله مثل مامانش خوشگله...

نفس بلندی کشیدم...پس بچه ام زنده بود.

ادامه داد: ولی خیلی دلش برای مامانش تنگ شده...آخه این مامان خوشگلش خیلی خسته بود...اونقدرکه پنج روز چشماش رو باز نکرد.

یعنی پنج روز در بیهوشی به سر برده بودم!!...چه کسی من رو اینجا آورده بود؟...نکنه واقعا امیر من رو آورده باشه؟...یعنی میشه؟!!! گفتم: کی من رو اینجا آورد؟

پرستار در حالیکه که داشت دستگاه فشار رو از دستم باز می کرد لبخند مهربونی زد و گفت: فکر می کنم پدر و مادرت یا پدربزرگ و مادربزرگت.

اشک توی چشمام حلقه زد...پس دیدن امیر فقط یه خیال بوده...

در این موقع دکتر و دو پرستار دیگه وارد اتاق شدن. دکتر لبخندی از روی رضایت به لب داشت دو پرستار همراهشم همینطور. دکتر بعد از اینکه فشارم رو از پرستار پرسید نبضم رو کنترل کرد و بعد دستی با مهربونی روی سرم کشید و گفت: فقط معجزه...تنها چیزی که میتونم بگم...معجزه.

بعد شروع کرد به نوشتن یکسری دستورات دارویی و در ضمن که با پرستار صحبت میکرد دائم سفارش می کرد که فشارم رو تحت کنترل داشته باشن و به هیچ عنوان اجازه ملاقات بیش از دو نفر رو برای من ندن. طبق سفارش دو آمپول وارد سرمم کردن،با اینکه هنوز احساس ضعف داشتم گفتم: دکتر؟ میتونم بچه ام رو ببینم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: البته...ولی وقتی سرمت تموم شد...پنج روز پسرت در انتظار موند...حالا یه ساعت تو انتظارش رو بکش. وای...یک ساعت!!

به یاد خوابم افتادم...امیر توی خواب گفته بود امیر سالار...پس اون میدونست بچه ی ما پسر هستش...امیر سالار...امیر سالار من...خدایا...کاش این یه ساعت فقط یه ثانیه بود.

بالاخره یک ساعت تموم شد؛ پس چرا حالا که سرمم رو کشیدن، بچه رو نمیارن؟

راهروی بیمارستان به نظرم شلوغ بود...مثل ساعات ملاقات...

همون پرستار اولی دوباره وارد اتاق شد و برای بار دوم فشارم رو کنترل کرد...

پرسیدم: پس چرا بچه ام رو نمیارید؟

خندید و گفت:ب چه نگو...بگو شکلات...صبر کن خانم خوشگله...فعلا که ملاقاتیهات در بیرون خودشون رو کشتن...فکر می کنم اولین کسی که بتونه وارد اتاق بشه بچه رو هم با خودش بیاره...

گفتم: مگه بچه پیش اونهاس؟!

خندید و گفت: نه ولی ده دقیقه اس که دوره اش کردن و چون دکتر گفته یک نفر، یک نفر باید ملاقاتت بکنن و هنوز دکتر اجازه ی نهایی رو نداده، مشغول خوردن اون شکلاتن که...البته خود اونم دیگه الان جزء ملاقاتیات به حساب اومده!...

گفتم: تو رو به خدا بیاریدش...

بازم خندید و در حالیکه فشارم رو یادداشت میکرد گفت: چشم ...من که بیرون رفتم میاد.

وقتی بیرون رفت بعد از چند لحظه درب باز شد...رضا به همراه یه تخت چرخ دار که مخصوص نوزادان بود وارد شد...چشماش از اشک خیس و پف کرده بود. اعصابم خورد شده بود، نمیتونستم تکون بخورم و شدیدا" دلم ضعف میرفت برای اینکه هر چه زودتر بچه ام رو ببینم...!

بالاخره تخت نوزاد رو کنار تخت من گذاشت...اشکم سرازیر شده بود...با التماس گفتم: رضا ...تو رو قرآن زود باش...میخوام ببینمش.

میدیدم که از چشمای رضا هم اشک سرازیره...دولا شد و بچه رو با پتوی دورش بلند کرد و کنار من روی تخت خوابوند...

ای خدا حتی سرم رو نمیتونستم بلند کنم تا صورتش رو ببینم...رضا آهسته دستش رو زیر سرم برد و کمک کرد تا صورتش رو ببینم...

وای خدای من چقدر شبیه امیر بود...فقط کوچیک...خیلی کوچیک.

گریه و خنده ام قاطی شده بود و گفتم: چقدر شبیه امیر!!!

رضا هم لبخندی زد و گفت: آره خیلی،فقط رنگ چشماش به تو رفته...مثل مادرش وقتی نگاه می کنه...از بس چشماش قشنگه آدم حس می کنه دنیا روی سرش خراب میشه...! اگه چشماش رو ببینی...

خندیدم و گفتم: مگه تو چشماش رو دیدی؟

در حالی که کمک می کرد بالشتم زیر سرم بهتر قرار بگیره گفت: آره...معلومه که دیدم...الآن پنج روزه که تمام ساعات بیکاریم اینجام.

دستای کوچیک و سفید پسرم رو بین دو انگشت گرفتم...حتی فرم دستاشم مثل امیر بود.

صدای ضربات ملایمی که به درب خورد، شنیده شد...رضا با عصبانیت گفت: اه...فرصت من تموم شد...مگه میگذارن..!

با عصبانیت برگشت و به سمت درب اتاق رفت هنوز به درب نرسیده بود برگشت و گفت: بازم میام...

ولی اصلا برای من مهم نبود...لذت بخش ترین چیز، وجود زیبای پسرم بود که آروم خوابیده بود و من صدای نفسهای قشنگش رو می شنیدم...

ملاقاتی ها یکی پس از دیگری برای چند دقیقه می اومدن داخل و میرفتن؛ خاله زهره، عمو مرتضی، عزیز جون و آقا سید، مادر امیر، مادر و پدر مهناز و خواهرای مهناز و حتی همکارام در تولیدی نیز چندتاشون اومده بودن...همه و همه از اینکه من زنده مونده بودم خوشحال بودن و خدا رو شاکر...

در این ملاقاتها بالاخره فهمیدم که وضعم خیلی وحشتناک تر از اونچه که تصورش رو می شد کرد، بوده...چرا که به واقع جسد من رو به بیمارستان آورده بودن! من ماه بارداریم رو گم کرده بودم!

اون شب بعد از اینکه دچار خونریزی شده بودم و جلوی درب اتاقم از حال رفتم به مدت چهار ساعت همونجا قرار داشتم تا اینکه آقاسید و عزیز از مهمونی برمیگردن و وقتی وارد راهرو میشن چراغها رو روشن میبینن...متوجه میشن که من خونه هستم ولی بعد از مدتی که میبینن صدایی از اتاق من به پایین نمیره عزیز دلش شور میزنه و وقتی به حیاط میره متوجه میشه چراغای بالا خاموشه...به خونه برمیگرده و به آقاسید موضوع رو میگه و وقتی آقاسید به طبقه ی بالا میاد من رو در واقع مرده فرض میکنه...اما بلافاصله به پایین میره و به شماره ای که رضا در اختیارش گذاشته بود زنگ میزنه و رضا بلافاصله خودش رو میرسونه.

قسمت شصت و نهم

میگفتن اونقدر خونریزی من شدید بوده که وقتی رضا من رو به بیمارستان میرسونه دکترها و پرستارها میگن: مرده اش رو

برای چی اینجا آوردی؟...باید میبردیش بهشت زهرا...

و بالاخره با کلی دعوا و مرافه من رو بستری میکنن. بعد از مقدمات لازم اولین معاینات جهت تشخیص صد در صد مرگ بچه و سپس خارج کردن اون بوده...

اما در کمال ناباوری متوجه میشن که بچه هنوز زنده اس و این از نظر دکتر اولین معجزه در مورد من بوده که با توجه به خونریزی شدید مادر، کودک هنوز زنده اس به همین خاطر به صورت اورژانسی من رو مورد عمل سزارین قرار میدن و در عین ناباوری کودک رو صحیح و کاملا سالم به دنیا میارن...

و بعدم تلاش خودم برای زنده موندن اونها رو متعجب میکنه، که چطور با مرگ حتمی دست و پنجه نرم میکنم و بالاخره بعد از تزریق چندین واحد خون و حتی رفتن به حالت اغماء و بیهوشی در روز چهارم علائم حیاطی من رو به بهبودی میره و این بود که هر وقت دکتر به دیدنم می اومد لبخندی از سر رضایت داشت و فقط کلمه معجزه رو تکرار میکرد...

مخارج عمل و بیمارستان رو تمام و کمال رضا پرداخت کرده بود ولی مصمم بودم که بعد از خروجم از بیمارستان با فروش مقداری از طلاهام بدهیم رو بهش پس بدم.

بالاخره بعد از نه روز از بیمارستان مرخص شدم، خاله زهره و عمو مرتضی با وجود مخالفت من، من رو به خونه ی خودشون بردن که البته خونه شون جدید بود... چرا که از مکان قبلی اسباب کشی کرده بودن و فضای خونه ی جدیدشون خیلی شیک تر و زیباتر بود...در ضمن خاله زهره خیلی برام سنگ تموم میگذاشت و از هیچ محبتی دریغ نمی کرد. زیبایی امیر سالار واقعا" زبانزد خاص و عام بود...هر کس از دوستان و آشنایان که به دیدنم می اومدن و می رفتن، خاله زهره بعد از رفتن اونها کلی اسپند دود میکرد.

وقتی پسرهاش با خونواده شون برای تعطیلاتی دو روزه به تهران اومدن به گفته ی خودشون از نگاه کردن به صورت امیرسالار سیر نمیشدن...به قدری بچه ی شیرینی بود که واقعا" لقب شکلات برازنده اش بود،پوستی سفید با موهایی مشکی مثل شب، ابروهایی پرپشت و پیوسته و کشیده، چشماش درست مثل امیر کشیده و درشت با بینی بسیار ظریف به همراه لبایی بسیار زیبا...فقط رنگ چشماش به امیر نرفته بود و به قول خاله زهره مثل خودم چشمش همرنگ لباساش بود!

راست می گفت...! اگه لباس آبی تنش می کردیم هر کس اون رو می دید میگفت چشمش آبیه و اگه رنگ سبز تنش بود رنگ چشماش سبز به نظر میرسید... اگه رنگ نارنجی یا زرد به تنش بود چشماش عسلی دیده می شد...

خلاصه اینکه خودمم از دیدنش سیر نمی شدم...فقط تنها چیزی که کمی باعث ناراحتی من شده بود این بود که خودم نمیتونستم بهش شیر بدم...چرا که اون نه روز بستری بودنم و بعد تزریق داروههای آنتی بیوتیک شیرم رو کاملا خشک کرده بود و مجبور بودم به امیرسالار شیرخشک بدم.

در مدت سه روزی که خونه ی خاله زهره بودم سر و کله ی رضا پیدا نشد چرا که منزل جدید خاله زهره رو بلد نبود.

پایان روز سوم بالاخره عمومرتضی و خاله زهره راضی شدن من به خونه ام برگردم.

در این چند روز اونقدر لباس کادویی برای امیرسالار آورده بودن که تا حداقل شش ماهگی هیچ نیازی به لباس نداشت و خاله زهره هم لطف کرده بود یه تخت کوچیک به همراه وسایل خوابش به عنوان کادو،هدیه کرده بود که فضای خالی دو اتاق من با همین اسباب به قدری نما و زیبایی پیدا کرده بود که برام قابل تصور نبود.

امیرسالار خیلی آروم بود و فقط در مواقع اضطرار که یا گرسنه بود یا خودش رو کثیف کرده بود در هیچ موقع دیگه ای گریه نمی کرد...بیشتر لحظاتی که بیدار بود ساکت بود و فقط نگاه میکرد و گاهگاهی صداهای قشنگی از خودش در می آورد که دلم براش ضعف می رفت.

از فردای اون روز به سر کار رفتم و هر روز امیرسالار رو هم با خودم میبردم و هر چی عزیز اصرار می کرد که بچه رو پیش اون بگذارم ولی دلم آروم نمیگرفت. امیر سالار در محیط کارم هیچ مزاحمتی برای من ایجاد نمی کرد.

در مدتی که نتونسته بودم سر کار حاضر بشم خانم طاهری با محبتی فراوان کارهای من رو به عهده گرفته بود تا حاج آقا متوجه غیبت من نشه و کارگری رو به جای من نیاره و این باعث میشد که بیش از پیش مدیون خانم طاهری باشم.

دو هفته ی بعد مقداری از طلاهام رو فروختم تا در فرصتی مناسب بدهیم رو به رضا پرداخت کنم.

به دلیل فعالیت زیاد و اینکه در دوران بارداری زیاد اضافه وزن نداشتم خیلی زود تناسب اندامم برگشت و درست مثل دوران قبل از بارداری سبک شدم و این برای من که دائم در راه و فعالیت منزل، بچه داری و کار بیرون خونه و درس خوندن بودم نعمت بزرگی شده بود.

امیر سالار روز به روز قشنگتر می شد و وابستگی من به اون هر روز صد برابر بیشتر، بیش از اندازه شبیه امیر بود و با اومدن امیرسالار دیگه کمتر دلتنگی امیر اذیتم میکرد چرا که امیرسالار با تمام کوچیکیش بهترین دلگرمی من شد.

****

اواخر زمستان یه روز وقتی کارم تموم شد امیرسالار رو حسابی لای پتوش پیچیدم و وسایلم رو جمع کردم و از تولیدی اومدم بیرون.

اون روز حقوق گرفته بودم...یادم اومد که برای خونه باید صابون و شامپو و یکسری وسیله دیگه بخرم...پس سوار ماشین نشدم و پیاده مسیری از خیابان رو طی کردم تا اینکه به یه فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی رسیدم، سرما شدید بود و ماه اسفند آخرین روزای سرمای خودش رو به رخ مردم میکشید.

وقتی وارد فروشگاه شدم کمی شلوغ بود از طرفی چون خسته شده بودم روی صندلی نشستم و امیرسالار رو نگاه کردم، خواب خواب بود و لبای کوچیکش رو به طرز قشنگی بسته بود،دوباره پتوش رو روی صورتش کشیدم.

مسئول فروشگاه پرسید: فرمایشی دارید؟

گفتم: بله.

و بعد کاغذی رو که صورت خریدام رو در اون یادداشت کرده بودم از کیفم درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به لیست اجناس توی کاغذ کرد و رفت برای جور کردن اونها. مغازه خلوت شد ولی مسئول فروشگاه همچنان با آرامش و صبر اعصاب خوردکنی هنوز چند قلم جنس من رو جور نکرده بود، کم کم کلافه شدم و از جام بلند شدم...در حالیکه امیر سالار رو توی بغلم داشتم

جلوی پیشخوان مغازه رفتم و گفتم: ببخشید،هنوز وسایل من رو جور نکردید؟!!

مسئول فروشگاه برگشت و نگاهی به من کرد وگفت: بله...چشم...اجازه بفرمایید...الآن تموم میشه.

بعد از تقریبا" یک ربع اجناس من رو در پلاستیک گذاشت و روی میز قرار داد، نگاهی کردم و دیدم تمام اجناس رو برام گذاشته.

امیرسالار رو روی میز خوابوندم تا راحتتر از توی کیفم پول خارج کنم در ضمن سوأل کردم: چقدر باید پرداخت کنم؟

مسئول فروشگاه که نگاهی به امیرسالار انداخته بود گفت: عجب بچه ی قشنگیه...

گفتم: ممنون...لطف کنید حساب کنید چقدر بابت اینها باید پرداخت کنم؟

خیره به چشمام زل زد و بعد از چند لحظه گفت: قابلی نداره...

امیرسالار رو از روی میز برداشتم و دوباره در بغلم گرفتم، از طرز نگاهش چندشم شده بود،دوباره گفتم: ببخشید...من عجله دارم...

گفت: جدی میگم قابلی نداره!...

گفتم: خواهش میکنم...

وقتی قیمت رو گفت با توجه به اینکه مبلغ اعظم حقوق من جهت کرایه منزل میرفت باید در خرید هر ماه حسابی حواسم رو جمع میکردم ولی مبلغی که اون گفته بود به نظرم خیلی عجیب اومد بنابراین با تعجب گفتم: چقدر گرون؟ من که جنس زیادی نگرفتم!

لبخندی روی لبش اومد و گفت: من که گفتم قابلی نداره...از همه اینها گذشته برای خانم قشنگی مثل شما راههای زیادی هست که اصلا" لازم نباشه پول پرداخت کنی...!

یکدفعه تمام بدنم داغ شد... اول فکر کردم اشتباه شنیدم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید...شما چی گفتین؟!!!

لبخند کریهش رو گشادتر کرد و گفت: هیچی...عرض کردم...مهمون باشید...یک امشب رو...

دیگه حال خودم رو نفهمیدم...این مرد کثافت چی به من میگفت؟...در مورد من چی فکر کرده بود؟...با دست کیسه پر از جنس رو که روی میز قرار داشت به طرفش هل دادم به طوریکه همه ی اونها روی زمین ریخت. فریاد زدم: خفه شو...مرتیکه ی کثافت.

هنوز با اون چشمهای دریده اش نگام میکرد و گفت: چرا عصبانی میشی...نمیگذارم ناراضی باشی...قیمت شب رو خودت تعیین کن...تا حالا کسی از دست من ناراضی نبوده...

دوباره فریاد زدم: خفه شو ...بی شعور...

کیفم رو برداشتم و در حالیکه امیرسالار رو به سینه ام فشار میدادم از مغازه بیرون رفتم ولی تمام بدنم می لرزید...اشکم سرازیر شده بود...به هق هق افتاده بودم...خدایا امیر من کجاس؟...چرا من باید وضعم اینطوری باشه که یک فروشنده به خودش اجازه ی این حرف رو بده...

من که اصلا" هیچ آرایشی ندارم...تیپ و لباسمم که به زنهای بد شباهتی نداره...چرا اون این فکر رو در مورد من کرد؟!!!...چرا؟!!!...چرا هر چی که دلش خواست رو در مورد من به زبان آورد...ای خدا...

گریه امانم رو بریده بود...احساس بی کسی و تنهایی در اون شب سرد زمستانی با اون همه شلوغی جمعیت توی خیابون که یک نفر آشنای من نبود داشت دیوونه ام میکرد...کم کم احساس خفگی به من دست داده بود...اشکم مثل سیل از چشمام میریخت...مردمی که از کنارم رد می شدن با تعجب نگام میکردن...قدمهام رو تند و سریع بر میداشتم و اصلا" نمیدونستم به کجا میرم...فقط گریه می کردم و می خواستم هر چه سریعتر از اون محیط و اون مغازه ی لعنتی دور بشم...فکر می کردم تمام مردم شهر حرفای نامربوط اون فروشنده رو شنیدن...و همونطوریکه اون در مورد من فکر کرده بود حالا همه همون فکر رو میکنن...

امیرسالار رو به سینه ام میفشردم و در حالیکه سرمای زمستان صورتم رو که از اشک خیس شده بود شدیدا" آزار میداد به راهم ادامه می دادم...با عجله و تند تند...امیرسالار به گریه افتاده بود، مثل این بود که از گریه ی من اونم گریه اش گرفته بود...دیگه صدای مردم و ماشینها رو نمی شنیدم...فقط صدای گریه ی خودم و صدای ضعیف امیرسالار تمام ذهنم رو پر کرده بود...مثل آدمی شده بودم که از چیزی فرار میکرد...اصلا" حال خودم رو نمی فهمیدم.

برای یک لحظه حس کردم کسی بازوم رو گرفته...بدون اینکه نگاه بکنم فریاد کشیدم: ولم کن...

کم کم صدا برام آشنا اومد...رضا بود...بازوی من رو گرفته بود و معلوم بود مسیری رو به دنبال من دویده...چشماش از تعجب گرد و گشاد شده بود.با صدای آرومی گفت: چته؟...چی شده؟...چرا اینطوری می کنی؟

با دیدن رضا بغضم به طرز وحشتناکتری ترکید... مردم کم بیش دورمون جمع شدن و رضا من و امیرسالار رو در فاصله ی میون دو دستش گرفت و رو کرد به مردم بیکاری که انگار به دنبال سوژه هستن تا فقط نظاره گر باشن گفت: بفرمایید آقایون...بفرمایید برید دنبال کار خودتون...مشکلی نیست...

مردم کم کم پراکنده شدن. رضا، امیرسالار رو از بغل من گرفت ولی من همچنان گریه میکردم، بازوم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش که کمی از ما فاصله داشت برد.

 

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد