جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (22)

 

 

 

 

 

به یاد مانده (22)

 

قسمت هفتادم

با دیدن رضا بغضم به طرز وحشتناکتری ترکید... مردم کم بیش دورمون جمع شدن و رضا من و امیرسالار رو در فاصله ی میان دو دستش گرفت و رو کرد به مردم بیکاری که انگار به دنبال سوژه هستن تا فقط نظاره گر بشن گفت: بفرمایید آقایون...بفرمایید دنبال کار خودتون...مشکلی نیست...

مردم کم کم پراکنده شدن. رضا، امیرسالار رو از بغل من گرفت ولی من همچنان گریه می کردم، بازوم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش که کمی از ما فاصله داشت برد. به هق هق بدی دچار شده بودم... گریه ی امیرسالارم بند نمی اومد... بیچاره بچه ام در اثر فشاری که اون رو به سینه ام داده بودم از خواب پریده بود.

وقتی داخل ماشین نشستم هنوز امیرسالار در بغل رضا بود به آرومی گفت: میدونم حالت مساعد نیست...ولی...فکر می کنم امیر سالار گرسنه اس...میتونی شیرش رو درست کنی؟

با گریه گفتم: نه... آب جوش فلاسکم تمام شده...

بچه رو توی بغل من گذاشت و کیف مخصوص امیرسالار رو از صندلی عقب برداشت، فلاکس خالی را از اون خارج کرد و از ماشین پیاده شد.

جلوی گریه ام رو نمیتونستم بگیرم و با اون حال زار هر کاری میکردم بچه هم ساکت نمیشد، جیغهای اون کم کم به اوج میرسید...بعد از چند دقیقه رضا با یه فلاکس آب جوش که معلوم بود از مغازه ای گرفته به ماشین برگشت.

هنوز هق هق میکردم و در همون حال یه شیشه شیر برای امیرسالار آماده کردم، طفلک به محض اینکه شیشه رو به دهنش گذاشتم، ساکت شد و شروع کرد به خوردن!

رضا دستش روی فرمان و سرش رو به دستش تکیه داده بود و فقط به من و امیرسالار نگاه میکرد. من هنوز گریه می کردم به آرومی گفت: چه اتفاقی افتاده؟...

جوابش رو ندادم چون میدونستم اونقدر کله خرابه که به محض اینکه ماجرا رو بفهمه ازش هر عملی ممکنه سر بزنه! وقتی دید جوابی نمیدم و هنوز گریه می کنم، ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.

امیرسالار بعد از اینکه شیرش رو کامل خورد دوباره به خواب رفت. من هنوز آروم آروم اشک میریختم و با صورت نرم و لطیف و کوچیکش بازی می کردم، گاهگاهی رضا به من نگاه میکرد اما حرفی نمی زد، متوجه بودم که عصبی شده ولی برام مهم نبود چرا که توهینی که به شخصیت من شده بود خیلی بد تر از حالت اون بود.

جلوی درب خونه توقف کرد. وقتی پیاده شدم گفت: ساک امیرسالار و کیفت رو من میارم. باد سردی می اومد، امیرسالار رو بیشتر به خودم چسبوندم و منتظر موندم رضا پیاده بشه و کیفم رو بیاره چرا که کلید در کیفم بود.

رضا وقتی پیاده شد ماشین رو قفل کرد و بدون اینکه حرفی بزنه کیف من رو باز کرد و خیلی سریع کلید رو بیرون کشیدو درب رو باز کرد وبه همراه من وارد ساختمان شد و با هم به طبقه ی بالا رفتیم. من هنوز کم و بیش گریه می کردم، از تنهایی و بی کسی خودم،از اینکه امیر تا کی میخواد من رو چشم به راه بگذاره؟... از اینکه اگه امیر الآن بود من دچار چنین وضعی نبودم...


  


درب بالا رو هم رضا برام باز کرد و وارد شدیم، امیرسالار رو آروم درون تختش گذاشتم و لباسم رو عوض کردم، رضا اصلا حرف نمی زد و فقط کنار تخت امیرسالار نشسته بود و به رفت و آمدهای من نگاه می کرد. رفتم به آشپزخونه که چشمم به سبد کوچیک لباسهای چرک امیرسالار افتاد دوباره به هق هق افتادم.

رضا بلند شد و به آشپزخونه اومد، من کنار سبدها روی زمین نشسته بودم و سرم رو روی لبه ی سبد گذاشته بودم و گریه می کردم. کنارم روی زمین نشست و گفت: افسانه جان... چرا حرف نمیزنی؟ چه اتفاقی افتاده؟...با صاحب کارت دعوات شده؟

با سر جواب منفی دادم. دوباره گفت: توی محیط کارت با کسی حرفت شد؟

بازم با سر جواب منفی دادم. دستش رو روی سرم گذاشته بود و به آرومی موهام رو نوازش میکرد گفت: پس چرا اینطوری میکنی؟ به خدا دارم دق می کنم؟ حرف بزن ببینم چه اتفاقی افتاده؟

در همون حال که گریه می کردم گفتم: رفته بودم صابون برای لباس بچه بخرم...

حرفم رو قطع کرد و گفت: کسی مزاحمت شد؟...

دوباره هق هق می کردم. از جاش بلند شد و با مشت کوبید روی کابینت و با عصبانیت گفت: خدا...چند بار بهت گفتم هر چی میخوایی به من بگو؟... چرا همونجا به من نگفتی چه اتفاقی افتاده؟... تو چرا حرف گوش نمیکنی؟... خدایا من از دست این چیکار کنم؟

و بعد با عصبانیت از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای گذشت و برنگشت، فکر کردم رفته، کم کم به خودم مسلط شدم، از جام بلند شدم و کمی دوتا اتاق رو مرتب کردم، برای شام یه مقداری عدس پلو درست کردم؛ امیرسالار بیدار شده بود...

بعد از اینکه لباسش رو تمیز و مرتب کردم دوباره آروم توی تخت قرارش دادم و مشغول بازی شد و به عکسهای روی پارچه اطراف تختش نگاه می کرد. پول کرایه ماه رو از روی پول حقوقم برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم، طبق معمول آقاسید در ابتدا خیلی تعارف کرد اما در نهایت پول رو تحویلش دادم دوباره برگشتم بالا، امیرسالار صداهای قشنگی از خودش در می آورد، بالای سرش ایستادم...

وقتی چشمش به من افتاد لبخند قشنگی روی لبش اومد، تمام غصه ی چند دقیقه پیش از یادم رفت... بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و دوباره سر جاش قرارش دادم. کنار تختش نشستم و تا برنجم دم بکشه مشغول خوندن درسام شدم بعد از دقایقی حس کردم کسی به آرومی درب میزنه، بلند شدم و وقتی درب رو باز کردم دیدم رضاس، کلی خرید کرده بود و بدون اینکه حرفی بزنه اونها رو آورد داخل... وقتی توی آشپزخونه گذاشت به طرف من برگشت و گفت: امیدوارم دیگه اینا رو به آقاسید ندی تا به نیازمندان بده... چون اینا رو برای امیرسالار خریدم.

نگاهی به کیسه ی خریداش کردم، درست می گفت بیشتر چیزایی که به چشمم میخورد مثل پودربچه، شامپو بچه، صابون بچه، صابون حمام و چندین قلم جنس دیگه که البته چند تا هم شامپو و دستمال کاغذی و پوشک بچه و این چیزهام قاطی اونها بود.

زیر لب آهسته تشکر کردم و تا برنج دم بکشه دستکش دست کردم و لباسای امیرسالار رو با صابون لباس بچه شستم و همه رو روی بخاری گذاشتم تا خشک بشه. در این مدت رضا خودش رو حسابی با امیرسالار سر گرم کرده بود.

قبل از اینکه شام رو بیارم تصمیم گرفتم پولی رو که از فروش طلاهام بابت مخارج بیمارستان کنار گذاشته بودم رو به رضا بدم بنابراین سر کمد دیواری رفتم و اون پول رو که مبلغ کمی هم نبود بیرون آوردم و گذاشتم جلوی رضا.

رضا که غرق بازی کردن با امیرسالار بود اول متوجه نشد ولی بعد دوباره نگاه کرد...بازی رو تموم کرد و آروم امیرسالار رو توی آغوش گرفت و با تعجب گفت: این چیه؟!!!

گفتم: پول.

خندید وگفت: ا...خوب شد گفتی وگرنه من فکر میکردم غذاس و میخوردمش...منظورم اینه که پول چیه؟

به رضا نگاه کردم، نگام میکرد و منتظر جواب بود. گفتم: بدهیم به توئه.

ابروهاش هر دو بالا رفت وچشماش گرد شد و گفت: چی؟!!

کمی این پا و اون پا کردم و گفتم: بابت مخارج بیمارستانه...

رضا ساکت شده بود و فقط به من نگاه می کرد مثل این بود که منتظر بقیه ی حرفم بود. ادامه دادم: باید زودتر ازاینها پول رو بهت میدادم ولی فرصت نشد...ببخشید کمی دیر شد...اگه زحمتی نیست نگاه کن ببین اگه کمه دفعه ی بعد بقیه اش رو بهت میدم.

یکدفعه گفت: افسانه...بسه...این حرفها چیه که میگی؟ مگه من برای کی این کار رو کردم؟..برای تو...به خاطر تو...برای اینکه...

قسمت هفتاد و یکم

گفتم: تو محبت کردی و من واقعا شرمنده اتم... ولی خوب به هر حال باید این پول رو پس میدادم. مطمئن باش زیر بار بدهی نرفتم... یک کم از طلاهام رو فروختم...

چهره ی رضا برافروخته شده بود، امیرسالار رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت: تو چی کار کردی؟!

امیرسالار شروع به نق نق کرده بود... حدس زدم باید گرسنه باشه، از جام بلند شدم و بچه رو از بغل رضا گرفتم و به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شیرش شدم، رضا هم پشت سر من وارد آشپزخونه شد.

دوباره پرسید: گفتم تو چی کار کردی؟!!! پول رو چطوری تهیه کردی!!!؟

در حالیکه داغی شیر داخل شیشه ی امیرسالار رو پشت دستم امتحان میکردم گفتم: مقداری از طلاهام رو فروختم...

رضا از آشپزخونه بیرون رفت. امیرسالار رو به حالت خوابیده توی بغلم گرفتم و شیر رو به دهنش گذاشتم و به اتاق رفتم و کنار بخاری نشستم.

رضا کنارم نشست و گفت: تو جدا" این کار رو کردی؟

گفتم: آره.

رضا عصبی شده بود، رگ وسط پیشونیش درست مثل لحظاتی که امیر عصبانی میشد ورم کرد و گفت: مگه من از تو پول خواسته بودم؟!! اصلا" به تو ربطی نداشت... من دلم خواست این کار رو بکنم چرا که وظیفه ام بود... تو داشتی میمردی و من حاضر بودم تموم زندگیم رو بدم تا تو دوباره به زندگی برگردی... من روزی هزار بار مردم و زنده شدم تا تو حالت خوب شد... صد جور نذر و نیاز کردم تا بلایی سرت نیاد... اون وقت تو... تو... من نمیفهمم توی کله ات چی میگذره ولی افسانه تو شورش رو در آوردی!!... من واقعا" نمیدونم چطوری حالیت بکنم که قصد ازدواج با تو رو دارم... می فهمی؟... میخوام زنم بشی...مال من بشی... نمیخوام عموی امیرسالار باشم... میخوام پدرش باشم... تو این چیزا رو می فهمی؟...اگه تا الآنم صبر کردم فقط به خاطر این بود که بچه رو به دنیا بیاری... افسانه من هیچ وقت از تصمیم خودم منصرف نشدم... اون وقت تو به من میگی پول رو حاضر کردی تا بدهیت رو به من پرداخت کنی؟...واقعا" که...به تو چی باید بگم؟...

امیرسالار خوابش برده بود، بلند شدم و بچه رو توی تختش گذاشتم و به آشپزخونه رفتم، زیر قابلمه رو خاموش کردم...خواستم برگردم که دیدم رضا پشت سرم ایستاده. به سمت ظرفشویی رفتم تا شیشه ی امیرسالار رو بشورم.

رضا گفت: شنیدی چی بهت گفتم؟

گفتم: آره... حالا از من چی میخوایی؟...چی باید بگم؟

کنار ظرفشویی ایستاد و گفت: میخوام که زنم بشی... فقط همین... میخوام که قبول کنی پدر امیرسالار باشم.

همونطور که شیشه شیر رو می شستم گفتم: خوب باش... برای امیرسالار مثل پدر باش...اما فکر اینکه من با تو ازدواج کنم رو از سرت بیرون کن...تا وقتی که امیر برنگشته میتونی مثل یه پدر جای خالی امیر رو برای بچه ام پر کنی...

بازوم رو گرفت و به شدت من رو به سمت خودش برگردوند، توی چشمام زل زده بود،برای لحظه ای تمام وجودم از ترس پر شد. می‌دونستم اگه هر کاری بخواد میتونه بکنه و من یارای مقابله با اون رو نداشتم... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:چته؟...

هنوز بازوم توی دستش بود، صداش آروم بود ولی می لرزید گفت: کی میخوای دست از این حماقتت برداری؟

با دست دیگه ام دستش رو از دور بازوم باز کردم و به طرف درب آشپزخونه رفتم و گفتم: حماقت نیست... امیر زنده اس.

دستش رو به درگاه گذاشت و راهم رو برای خروج از آشپزخونه سد کرد. گفت: داری خودت رو گول میزنی؟...با زندگی منم بازی می کنی...میدونی که چقدر دوستت دارم...چرا با این چرندیات خودت رو معطل میکنی؟

گفتم: دستت رو بردار بگذار برم بیرون...میخوام لباسای امیرسالار رو از روی بخاری بردارم...

ترسیده بودم... رضا عصبی شده بود... ولی من قصد بازی دادن اون رو نداشتم.

گفت: چرا میخوایی به این حماقت ادامه بدی؟ تا کی میخوای چرند به هم ببافی؟ به امشب فکر کن...یاد اشکات بیفت...این تازه اولشه...تو نمیتونی توی این جامعه دوام بیاری...امشب حرف شنیدی...فردا شب با چیز دیگه ای مواجه میشی...با هر چیزی که فکرش رو هم نمیکنی...تو  یه زنی...نیاز داری که کسی مراقبت باشه...

صداش بلند شده بود و ترس من بیشتر. لباسای امیرسالار رو از روی بخاری برداشتم و از جهت دیگه اش روی بخاری پهن کردم. گفتم: بالاخره امیر یه روز بر میگرده...

دوباره بازوم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند، صداش التماس گونه شده بود گفت: تو رو خدا بس کن...این حرفا مزخرفه...امیر مرده...مرده...می فهمی؟ تمومش کن...

گریه ام گرفت گفتم: نه...نمرده...زنده اس...

حالا دو تا بازوم رو گرفته بود و تکونم میداد...با صدای بلندی گفت: مرده...مرده...مرده.

با تکون شدیدی که به دستام دادم...بازوهام رو رهاکرد...فریاد کشیدم: نمرده...به خدا نمرده...من مطمئنم زنده اس...فقط نمیدونم کجاس...

به دیوار تکیه زدم و با دست صورتم رو پوشوندم و گریه کردم...

چرا رضا باور نمی کرد؟..نه رضا...هیچکس حرف من رو باور نمیکرد.دو دستش رو در دو طرف من روی دیوار قرار داد؛صداش آروم شده بود،گفت: به خدا مرده...چرا نمیخوایی قبول کنی؟...من تموم جاهایی رو که کوچکترین احتمالی میدادم که نکنه یک در صدم حرف تو صحیح باشه رفتم به قرآن فقط پنج ماه تحقیق میکردم...امیر مرده...توی همون ماشین بوده...تو اشتباه می کنی...افسانه دست بردار...به خدا دوستت دارم...چرا نمیخوای بفهمی؟...بیا از اینجا بریم...بیا همین امشب بریم خونه ی خودمون...به قرآن قسم تموم زندگیم رو به پات میریزم...کاری می کنم اصلا" امیر فراموشت بشه...

دو دستش رو روی سرم حس کردم...صورت امیر یک لحظه از جلوی چشمام دور نمیشد...خدایا چیکار کنم؟...چرا رضا حرفم رو نمیفهمه؟...چیکار کنم؟

رضا ادامه داد: بیا وسایلت رو جمع کن...همین امشب از اینجا ببرمت...

اشکم مثل سیل از چشمام می ریخت...چرا رضا رهام نمیکنه؟...ای خدا...

یکدفعه امیرسالار با صدای جیغی وحشتناک و گریه از خواب پرید...

بهترین بهانه برای گریختن از شرایط پیش اومده جور شد...بلافاصله از زیر دو دست رضا رد شدم و به طرف تخت امیرسالار رفتم و بغلش کردم.گریه میکردم و امیرسالار رو می بوسیدم، امیرسالار فرشته ی نجات من شده بود...خدایا تو چقدر مهربونی...

صدای رضا رو شنیدم که گفت: افسانه...

امیرسالار رو به سینه ام فشار دادم و با عصبانیت گفتم: زهرمار...خفه شو...همین الآن برو بیرون...برو بیرون رضا...برو...برو و من و بچه ام رو راحت بگذار...

اشک رو توی چشمای رضا به وضوح دیدم، سرش رو پایین انداخت و کتش رو از روی جا لباسی برداشت و از خونه بیرون رفت. اون شب تا دیر وقت خوابم نبرد و یه لحظه حرفای رضا از گوشم خارج نمی شد اما بالاخره با خستگی زیاد به خواب رفتم.

صبح که بیدار شدم،خستگی و پف آلودی چشمام کاملا مشخص بود که شب خیلی بدی رو گذرونده ام...وقتی هم که سر کار رفتم از چهره ی خانم طاهری و بقیه فهمیدم که چقدر شکل و ظاهرم بهم ریخته اس.

قسمت هفتاد و دوم

امیرسالار بی درد سر ماهها رو پشت سر می گذاشت و حسابی من رو سرگرم کرده بود،حرکاتش هر روز شیرین تر از قبل بود از اون شب که با رضا بحثم شد تقریبا نزدیک به سه ماه می گذشت و خدا رو شکر در این مدت اصلا اون رو ندیدم و تا حد زیادی دوباره حس آرامش به من بر گشته بود.

امیرسالار شش ماهه شده بود و خواستنی تر از همیشه با حرکات شیرین تا حدودی غم نبودن امیر رو از یادم می برد، گرچه لحظاتی پیش می اومد که سر نماز اشک میریختم و فقط از خدا بازگشت امیر رو آرزو داشتم اما آخرین بار که سر نماز گریه میکردم امیرسالار با رو روئک کنارم اومد و نمیدونم چطوری اما فهمید که من گریه می کنم و درست مثل یه بچه ی چهار – پنج ساله که از گریه مادرش به گریه می افته، زد زیر گریه و چنان گریه ای کرد که در این مدت شش ماه عمرش از اون ندیده بودم؛

همون شب تصمیم گرفتم دیگه در شرایطی گریه نکنم که امیرسالار من رو ببینه...این موضوع برام باور کردنی نبود ولی واقعا امیرسالار از گریه ی من به گریه افتاده بود!!!

در همون ایام امتحان کنکور رو هم پشت سر گذاشتم و وقتی در شهریور ماه اسمم رو در اسامی قبول شدگان می دیدم اصلا باورم نمیشد...اون روز وقتی اسمم رو در روزنامه دیدم اونقدر امیرسالار رو بوسیدم که طفلک لپاش قرمز قرمز شده بود و در آخر سر هم کمی بغض کرد...میدونستم دردش گرفته ولی دست خودم نبود و در نهایت با خرید یه توپ بادی قرمز حسابی به خنده افتاد... عاشق توپ و بادکنک بود و حتی در اوج گریه اگه توپ یا بادکنکی بهش میدادم اصلا فراموش می کرد که گریه میکرده.

اون شب به خونه نرفتم بلکه مستقیم به مخابرات رفتم و خبر قبولیم رو در دانشگاه تهران به پروانه و فرزانه دادم که اونهام بی نهایت از این موضوع خوشحال شدن و حسابی برام آرزوی موفقیت کردن... در آخرم پروانه باز اصرار کرد که برای زندگی پیش اونها برم ولی دیگه جدا" از محالات بود که بخوام از ایران برم.

بعد از مکالمه تلفنی با اونها، به خونه ی خاله زهره رفتم و اونهام خیلی از این خبر خوشحال شدن. آخر شبم برنامه ایی که برای آینده ام داشتم رو برای عمومرتضی توضیح دادم و گفتم که از صاحب کارم بخواد ساعات کاری من رو در شیفت بعد از ظهر قرار بده تا من صبحها بتونم به دانشگاه برم؛

جهت مخارج زندگیمم که حالا مطمئنا" به اون افزوده تر شده بود تصمیم گرفتم تمام طلاهام رو بفروشم. با توجه به تورم و شرایط اقتصادی کشور طلا از قیمت بسیار بالایی برخوردار شده بود در نتیجه من با فروش اونها و با سپرده گذاری پولش در نزد آشنایان عمومرتضی میتونستم ماهیانه مبلغی به عنوان سود دریافت کنم که میتونست کمک حالم باشه و در نزدیک خونه ی خاله زهره هم خونه اجاره کنم تا خاله توی نگهداری امیرسالار زمانهایی که دانشگاه هستم کمک حالم باشه؛

گرچه اسباب کشی از اونجا بعد از این مدت و با وجود اون همه مهربونی عزیز و آقاسید برام سخت بود، اما اونها هم مطمئن بودن از پس نگهداری امیرسالار که تازه شیطونیهاش شروع شده بود بر نمی اومدن... بنابراین در فاصله کمتر از دو هفته از مکانی که زندگی میکردم اسباب کشی کردم و در نزدیکی خونه ی خاله زهره، در طبقه سوم ساختمانی، یک واحد 38 متری اجاره کردم...خونه بسیار کوچیکی بود ولی برای من و امیرسالار کافی بود.

در پرداخت پول پیش خونه عمو مرتضی کمکم کرد؛ روز اسباب کشی عزیز خیلی گریه کرد خودمم همینطور ولی در نهایت چاره ای نداشتم و این بهترین فکر ممکن جهت نگهداری امیرسالار در ساعات پیش رو بود. در مورد ساعات کارمم عمومرتضی 8 شب کار کنم تا صبحهام وقت رفتن به / 3 تا 5 / با حاجی صحبت کرد و حاجی هم موافقت کرد و قرار شد هر روز از ساعت 5 دانشگاه رو داشته باشم.

از قسمت دوخت هم به قسمت برش منتقل شدم که نسبتا" کار راحتتری بود. هفت سال از جنگ می گذشت ولی کم کم زمزمه هایی بر پایان جنگ به گوش می رسید، حرف و سخن هایی شنیده می شد اما من اونقدر سرم شلوغ بود که وقت پی گیریی اخبار های سیاسی و جنگی رو نداشتم از صبح که بیدار میشدم باید اول امیرسالار رو به خونه ی خاله زهره می بردم و بعد سریع به دانشگاه می رفتم، تا ساعت دو اونجا بودم، وقتی بر می گشتم دوباره اول باید دنبال امیرسالار می رفتم و اون رو به خونه می آوردم، ناهار رو سریع میخوردم بعدم شال و کلاه می کردیم و با امیرسالار به تولیدی می رفتم و تا شب مشغول کار بودم...

وقتی شب به خونه می اومدم به طرز وحشتناکی خسته بودم، ولی تازه کارهای خونه شروع می شد و خوندن درسها!... اما در تمام مدت و گرفتاریها امکان نداشت بگذارم به امیرسالار بد بگذره و تمام سعی و تلاشم این بود که مبادا سختی و یا غصه ای به دل امیرسالار بیاد.

گاهی اونقدر خسته و کلافه می شدم که نبودن امیر بیش از اندازه برام مشخص میشد... رضا هم تقریبا چند ماهی بود که اصلا ندیده بودم... میدونستم منزل جدیدم رو بلد نیست، اما خوب هر وقت اراده میکرد هم میدونستم سریع اون رو پیدا خواهد کرد، اما خوشبختانه هیچ نشونی از اون در این چند ماه اخیر ندیده بودم.

تولد یک سالگی امیرسالار خیلی سریعتر از اونچه فکر می کردم رسید... اون روز کیک کوچیکی گرفتم با یه شمع، به دانشگاه هم نرفتم و تلفنی با تولیدی تماس گرفتم و اطلاع دادم که اون روز سر کار نمیتونم برم.

از قنادی محل هم چند تا بادکنک خریدم چون میدونستم تنها چیزی که واقعا" امیرسالار رو به بازی و خنده میندازه همینه... وقتی به خونه رسیدم سر راه به خاله زهره گفتم که امروز خونه ام و امیرسالار پیش خودمه.

توی خونه کلی با امیرسالار بازی کردم،صدای خنده هاش دلم رو میبرد...وقتی بادکنکها رو براش باد کردم در حدود 7 تا بادکنک گنده ی سفید و قرمز بزرگ دورش ریخته بود و با هر لگدی که میزد چند تا با هم به هوا میرفت و همین باعث خنده هاش میشد.

به دیوار تکیه زدم و روی زمین نشستم و به بازیش نگاه می کردم...چقدر قشنگ و بی خبر از دنیا بازی میکرد...فقط صدای خنده و جیغش که از روی شادی بود خونه را پر کرده بود.

برای لحظه ای دلم براش سوخت...ای کاش امیرم بود...میدونستم اگه امیر بود الآن یه ثانیه روی زمین بند نبود و دائم روی دوش یا بغل امیر بود...ولی الآن کلمه ی بابا رو هم حتی نمی شناخت...نسبت به مردها غریبی می کرد...حتی نسبت به عکس امیر...بارها سعی کرده بودم با عکس امیر اون رو سرگرم کنم ولی به محض اینکه عکس رو از روی دیوار بر میداشتم و نشونش میدادم...بغض می کرد و بغل من می اومد و سرش رو به شونه ام میگذاشت و هر کاری می کردم خودش رو از من جدا نمیکرد.

اشک توی چشمام حلقه زده بود و در این روز که روز تولد امیرسالار بود واقعاً دلم برای امیر تنگ شده بود. سریع از جام بلند شدم تا مبادا امیرسالار متوجه اشکم بشه که دیدم زنگ زدن، اف اف رو جواب دادم فهمیدم خاله زهره اس.

وقتی اومد بالا و من رو دید اول ترسید که نکنه برای بچه اتفاقی افتاده ولی وقتی وارد خونه شد و اونهمه بادکنک و کیک کوچیک رو روی کابینت دید متوجه موضوع شد...ولی اونقدر عصبی برخورد کرد که من خودم اول هاج و واج مونده بودم.

رفت امیرسالار رو که اونم خیلی به خاله عادت کرده بود بغل کرد و در حالیکه خیلی عصبی نشون میداد گفت: من بچه رو میبرم خونه... امروز روز تولدشه اون وقت تو تنهایی اومدی خونه و این اداها رو در میاری!...بچه رو میبرم اگه دلت نخواست بیایی به جهنم...من خودم برای این بچه تولد میگیرم...تو هم بشین اینجا هی تو سرت خاک بریز...اه.

و بعد بدون اینکه منتظر حرفی بشه با امیرسالار از خونه بیرون رفت و درب رو محکم بست.

تازه وقتی خاله رفت بغضم ترکید...های های گریه می کردم و با تمام وجودم امیر رو صدا زدم...درست تا ظهر گریه کردم بعد از اذان ظهر نمازم رو خوندم، مانتوم رو پوشیدم و همین که خواستم از خونه خارج بشم دیدم عمومرتضی دنبالم اومده.

با یه نگاه فهمید که چقدر گریه کردم ولی سعی کرد به رویم نیاره...وقتی به خونه خاله رسیدم متوجه شدم خاله برای شب حسابی تدارک دیده و کلی مهمون دعوت کرده.

قسمت هفتاد و سوم

امیرسالارم حسابی هال رو شلوغ کرده بود...سبدی از اسباب بازیهاش رو که توی خونه خاله گذاشته بودم رو درست وسط هال پخش کرده بود... با دیدن من...آهسته آهسته قدم برداشت و به طرفم اومد و وقتی بغلش کردم با همون بی زبونی و تک تک حرفها و صداهایی که از خودش می ساخت فهمیدم میخواد که من به اتاق پذیرایی برم؛ خاله خندید و گفت: مرتضی ببین...ماشالله میخواد اتاق رو به افسانه نشون بده!...

وقتی وارد پذیرایی شدم... تازه فهمیدم که عمومرتضی هم بعد از فهمیدن موضوع از بازار به خونه برگشته و تمام پذیرایی رو با کاغذرنگی و کلی بادکنک تزئین کرده...اونقدر رنگهای شاد به در و دیوار بود که حتی من به وجد اومده بودم...کلی هم بادکنک روی زمین ریخته بود...امیرسالار خودش رو به سمت زمین کج کرد...فهمیدم میخواد بازی کنه،بچه رو زمین گذاشتم و برگشتم دیدم عمو با چشمی پر از اشک به من نگاه میکنه...گریه ام گرفت، اومد و سر من رو در آغوشش گرفت و همونطور که روی سرم رو میبوسید گفت: گریه نکن عمو جان...

ولی خودش داشت گریه می کرد.خاله زهره اصلا به پذیرایی نیومد، میدونستم اونم در حال گریه اس.

اون شب بعد از تقریبا" دو سال یکی از شادترین شبای زندگیم شد...داییهام نیز بنا به دعوت خاله اومدن و چند تا از همسایه ها هم دعوت شده بودن و حسابی تا دیر وقت بزم شادی به پا بود و امیرسالارم حسابی بین بادکنکها کیف می کرد...دختر همسایه کناری خاله زهره هم تحصیلکرده ی رشته عکاسی بود و دائم در حال عکس گرفتن از امیرسالار. آن شب با اینکه دائم بغض می کردم ولی با اشاره و اخم خاله زهره حسابی خودم رو کنترل می کردم تا مبادا اشکم جاری بشه.

شب دیر وقت به خونه برگشتیم و با اینکه خیلی اصرار کردم که خونه رو تمیز کنم ولی خاله اجازه نداد،امیرسالار رو که خواب بود با کمک عمومرتضی به خونه آوردم و هدایای تولدش رو کناری گذاشتم تا فردا سر فرصت مناسب اونها رو جا به جا کنم و بعد عمومرتضی رفت.

رختخواب پهن کردم و امیرسالارم که دیگه توی تختش نمیخوابید رو هم کنار خودم روی زمین در همون

رختخواب،خوابوندم.

صبح کلاس نداشتم و تا ظهر وقتم آزاد بود...کمی خونه رو مرتب کردم و بعد از ظهر هم طبق برنامه ی هر روز به سر کارم رفتم.

امیرسالار اونجا رو دوست داشت،نمیدونم چرا ولی به محض اینکه وارد اونجا میشدم کلی خنده تحویل همه میداد و تمام خانومها اون رو دوست داشتن...به خصوص خانم طاهری...و بیشتر هم پیش اون بود.

از وقتی کارم به قسمت برش رفته بود خیلی سبکتر بودم و از فشار کار پشت چرخ راحت شده بودم. اون روز برای ساعتی که بیکار شده بودم روی کاغذی که جلوم بود شروع کردم به کشیدن یک طرح مانتو و شال که با برشهای قشنگی که روی طرح کار کرده بودم به این فکر افتادم برای خودم اون رو بدوزم،شال رو هم با یک نوع فکر ابتکاری به یکی از برشها وصل کردم یعنی طوریکه اگه اون طرح رو روی پارچه پیاده میکردم،شال و مانتو به هم متصل بودن.

آخرین طراحی های روی کاغذ رو میکشیدم که خانم طاهری در حالی که امیرسالار رو در بغل داشت به کنار میز برش اومد و اون کاغذ رو جلوی من دید.

بلند شدم و امیرسالار رو ازش گرفتم و شروع کردم به عوض کردن پوشکش؛ متوجه شدم خانم طاهری با گفتن کلمه ی با اجازه طرح رو برداشت و با دقت هر چه تمام تر به اون خیره شد و گفت این رو خودت کشیدی یا از جایی مدل برداشتی؟!!!

همونطور که امیرسالار رو تمیز میکردم گفتم: نه...همین الآن به ذهنم رسید...گفتم اگه وقت کردم برای خودم بدوزم.

دوباره به کاغذ نگاه کرد و گفت: میتونی یه همچین چیزی رو الگو کنی و بدوزی؟!!

گفتم: آره...درسته که برش داره ولی زیاد پیچیده نیست.

دوباره امیرسالار رو که تمیز و سر حال شده بود از من گرفت و گفت: میتونی امروز الگوش رو بکشی برشم بزنی و فردا اون رو بدوزی؟

به ساعت نگاه کردم، سه ساعت به پایان کار مونده بود، گفتم: بله...ولی برش تولیدی الآن دوباره شروع میشه...

همونطور که امیرسالار رو در بغل داشت دست من رو گرفت و به اتاق خودش برد و کلی کاغذ الگو با یه سری وسایل مربوط به خیاطی رو روی میز ریخت بعدم دولا شد و یه مقدار پارچه کرپ گاواردین مشکی روی میز گذاشت و گفت: نگران کار برش نباش این الگو رو دربیار تا بعد ببینم چی میشه...

با تعجب نگاش کردم...خنده ام گرفته بود...امیرسالار که فکر کرد به اون میخندم،خنده ی ریز و قشنگی کرد.

خانم طاهری گفت:ا...چرا میخندی دختر؟...شروع کن دیگه.

بعد طرح رو دوباره نگاه کرد و گفت: تا تو الگوی اولیه رو بکشی من بر میگردم و طرحت رو میارم.

و سپس با امیرسالار و کاغذ به دست از اتاق خارج شد. تقریبا" یک ربع بعد در حالیکه چشماش برق میزد برگشت و گفت: افسانه جان من همین الآن رفتم پیش حاجی طرح رو نشونش دادم، خیلی خوشش اومد و گفت ازت بپرسم میتونی همین امشب دوختش رو هم تموم کنی؟... تا هر وقتم طول بکشه مهم نیست برات آژانس میگیریم، شامم مهمون ما باش...

و بعد به حالت التماس من رو نگاه کرد. از روی میز که در حال کشیدن الگو دولا شده بودم صاف ایستادم و گفتم: خانم طاهری!!!...برای چی اینهمه عجله دارید!!؟ خوب فردا اون رو تموم میکنم...آخه من فردا باید دانشگاه برم...و...

بلافاصله گفت: کلی تا رسیدن به دفتر حاجی دویدم...حاجی وقتی طرحت رو دید فهمید که یه مدل تکه و از اونجایی که خیلی شیکه صد در صد از فروش بالایی هم برخوردار میشه...به خودتم در صد خوبی میده...تو رو خدا تنبلی نکن...همین امشب تمومش کن...در عوض فکر می کنم خودتم ضرری نکنی...

گفتم: ولی خانم طاهری به خدا امیرسالار خسته میشه...اون رو چی کارش کنم؟

در حالیکه صورت تپل و سفید امیرسالار رو غرق ماچ میکرد گفت: چشم حاجی کور باید هوای این عروسک رو داشته باشه...منتشم بکشه چون که مامان خوشگلش داره طرح برای تولیدی می کشه...

دوباره گفتم: آخه امیرسالار گناه داره...خوب من که فرار نمی کنم...چه عجله ایه...خوب دوخت باشد برای فردا...

خانم طاهری به میون حرفم اومد و گفت: ا...چقدر چونه میزنی...یه روزم زودتر زیر تولید بره کلی برای حاجی و امثال حاجی مهمه...شروع کن دیگه...نگران این کوچولو هم نباش،خودم تا آخرین لحظه مواظبشم.

مداد و اشل خیاطی رو برداشتم و شروع کردم،دقیقا" تا ساعت ده و نیم شب طول کشید ولی شکر خدا از پس انجامش بر اومدم...ساعت ده و نیم که آخرین قسمت اون رو هم زیر اتو گذاشتم امیرسالار در بغل خانم طاهری به خواب رفته بود،دلم براش میسوخت ولی وقتی کارم رو تموم شده دیدم و رضایت و تحسین رو در چشمای خانم طاهری مشاهده کردم، کلی خستگی از تنم رفت.

مانتوی واقعا" شیکی از آب در اومده بود، خانم طاهری بلافاصله اون رو در کاور قرار داد و سریع با آژانس تماس گرفت منم وسایلم رو جمع کردم و در حالیکه از خستگی واقعا" رمقی برام نمونده بود، امیرسالار رو بغل کردم و بعد خداحافظی از خانم طاهری با آژانس به خونه برگشتم.

امیرسالار ساعتی بیدار شد و بعد از اینکه پوشکش رو مرتب کردم و شیرش رو دادم دوباره خوابید، خودمم اونقدر خسته بودم که ترجیح دادم فقط بخوابم و همین کار رو هم کردم.

صبح با عجله امیرسالار رو به خونه ی خاله زهره بردم و چون کمی دیرم شده بود ماشینی دربست تا دانشگاه گرفتم خوشبختانه به موقع رسیدم و مشکلی پیش نیومد. ظهر که از دانشگاه خارج شدم هنوز خسته بودم و واقعا" خوابم می اومد دست بلند کردم ماشینی نگه داشت، بدون توجه به اینکه چه ماشینی برام نگه داشته درب عقب ماشین رو باز کردم و تا خواستم بشینم روی صندلی عقب صدای آشنایی به گوشم خورد: چرا عقب میخوای بشینی؟!!!

دولا شدم و دیدم... درسته خودشه، تعجب کردم و گفتم: رضا تویی؟!!

قسمت هفتاد و چهارم

خیلی لاغر شده بود و کمی سیاه به نظر می رسید، درب جلوی ماشین رو باز کرد و گفت: سوار شو... رفتم جلو نشستم و بعد از سلام احوالپرسی حال مامان رو ازش پرسیدم گفت: بد نیست اونم روزگار میگذرونه.

قیافه اش خیلی پکر و ناراحت بود و می فهمیدم عمدا" از نگاه کردن به من خودداری میکنه، میدونستم هنوز بابت اون شب ناراحته اما باید می فهمید، باید قبول میکرد و به عقیده و انتظار من احترام میگذاشت. پرسید: تو اینجا چی کار میکنی؟

گفتم: دانشگاه قبول شدم...

برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: جدی؟! چی؟

گفتم: شیمی...

لبخندی زد و گفت: خونه رو کی عوض کردی؟

فهمیدم در این مدت از اسبابکشی من باخبر شده بلافاصله گفتم: همون موقع ها که فهمیدم دانشگاه قبول شدم...

پرسید: امیرسالار چطوره؟ بزرگتر شده؟

گفتم: مرسی...ای بدک نیست...داره شیطون میشه...

آهسته زیر لب گفت: خیلی دلم براش تنگ شده...البته برای تو بیشتر ولی...

نگاهی به من کرد که احساس کردم تا عمق وجودم سوخت...سرم رو به سمت شیشه ی کنارم برگردوندم و گفتم: رضا...باز شروع نکن.

سکوت کرد و به جلو خیره شد. کم کم به انتهای خیابون انقلاب میرسیدیم، گفتم: اگه مسیرت اینجا عوض میشه، مزاحم نباشم از اینجا به بعد سر راسته...تاکسی میره...

لبخند تلخی زد و گفت: مزاحم!؟...لااقل اجازه بده بیام امیرسالار رو ببینم...

نگاش کردم و گفتم: رضا این چه حرفیه؟...تو عموی اونی و هر وقت خواستی میتونی به دیدنش بیای...

دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت: اگه اینطوره چرا ناگهانی اسبابکشی کردی و حتی به آقاسید آدرس جدیدت رو ندادی؟...گناه من چی بود افسانه؟...عاشقی؟...یعنی اونقدر بی ارزش بودم که حتی نخواستی نوکری امیرسالارم بکنم؟...خودت که از من بدت میاد، با این بچه هم خواستی کاری کنی که من رو به یاد نیاره، آره؟...

صداش میلرزید، نگاهی بهش کردم و گفتم: رضا اینقدر منفی فکر نکن...تو میخواستی من زنت بشم و این در توان من نبود ولی هیچ وقت نگفتم به امیرسالار محبت نکن...گفتم!؟ دوباره لبخند تلخی زد و گفت: چه طوری میتونستم امیرسالار رو ببینم ولی به تو علاقه نداشته باشم، چطوری میتونستم بچه رو ببوسم و بهش محبت کنم و از طرفی تظاهر کنم که نسبت به تو بی تفاوتم؟...اینها هم در توان من نبود...چه شبایی التماس خدا کردم که فقط یه قطره از اون دریای محبتی که به امیر داشتی به من پیدا میکردی ولی افسوس...هر بار که به نوعی مطرحش کردم با بدترین واکنشت رو به رو شدم، چرا؟...چرا افسانه؟...یعنی اینقدر نفرت انگیزم؟...

به میون حرفش اومدم و گفتم: ببین رضا بحث اصلا " این نیست...حرف من اصلا" اینی که تو فکر می کنی نیست...من مطمئنم امیر زنده اس و یه روز بر میگرده...اون وقت چی باید جوابش رو بدم؟!

دوباره لبخند تلخی زد و گفت: میدونی جنگ داره به آخرش میرسه؟...و اگه آتش بست اعلام کنن کم کم اسرا آزاد میشن؟...اگه اون وقتم مطمئن بشی که امیر مرده بازم به انتظارش میمونی؟!

سرم رو پایین انداختم و گفتم: ولی اون برمیگرده!...

خنده ای کرد وگفت: از من که گذشت...چون دارم ازدواج می کنم... ولی به جوونیت رحم کن... تو راست میگفتی من به زور نتونستم تو رو به خودم علاقه مند کنم...گرچه الآنم با وجودی که نامزد کردم ولی دائم صورت تو جلوی چشمامه...گاهی چشمام رو میبندم و توی خیالم تصور میکنم تو به جای نامزدم کنارمی ولی...افسانه زندگیت رو تباه نکن...به انتظار بیهوده ای نشستی...با من که هیچ...ولی بالاخره با خودت بد نکن...

باورم نمیشد،با تمام وجودم خوشحالی رو حس میکردم...یعنی واقعا رضا نامزد کرده؟ ا ی خدا...پس بالاخره تصمیم درست گرفت!...با خوشحالی گفتم: راستی!!!!؟ نامزد کردی؟ تو رو خدا؟ کی؟

نگاهی به من کرد و گفت: یه ماه پیش با دختر همسایه.

خندیدم و گفتم: تبریک میگم...واقعا تبریک میگم...امیدوارم خوش بخت بشید.

رسیدیم به جایی که مسیر رضا عوض میشد بنابراین پیاده شدم وقتی خواستم خداحافظی کنم گفت: هنوز همون سر کار قبلیتی؟

گفتم: آره...

سری تکون داد و گفت: اشکالی نداره هفته ی آینده یه شب با مریم بیام دنبالت؟... آخه خیلی دلش میخواد تو رو ببینه...

خندیدم و گفتم: خیلی هم خوشحال میشم.

بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و وقتی امیرسالار رو به خونه آوردم شروع کردم به ناهار خوردن در ضمن عکسهای تولد امیرسالار رو هم میدیدم...آخه دختر همسایه ی خاله همه رو حاضر کرده بود، جداً چقدر عکساش قشنگ شده بود و همه رو در ابعاد کارت پستالی چاپ زده بود...خاله که همون موقع سه تا رو برداشته بود و توی قاب به دیوار گذاشته بود.وقتی عکسها رو نگاه میکردم، امیرسالار عصبی شده بود و دائم غر میزد، همیشه همینطور بود اگه متوجه میشد توجهم به چیز دیگه ای جلب شده اوقات تلخی میکرد...

بالاخره ساعت سه به همراه امیرسالار از خونه بیرون رفتم تا به سر کار برسم. به تولیدی که رسیدم خانم طاهری خیلی مشغول بود داشت از روی الگوی اولیه ی من سایز بندی میکرد تا به برش برسه به محض اینکه من رو دید به گرمی به استقبالم اومد و از من خواست توی تقسیم بندی الگوها و سایزبندی اونها کمکش کنم، کم کم مشغول شدم...امیرسالارم مشغول بازی شده بود...وقتی طرح مانتو به خط تولید رسید هفته ی بعد متوجه شدم که حاجی از فروش این طرح مانتو سود بسیار بالایی برده و سفارشات متعددی از این طرح دریافت کرده که این مسئله باعث خوشحالی منم شده بود، ناگفته نمونه که حاجی درصد قابل توجهی هم از سود این تولید به خودم داد و این سخاوتمندیش برای من جالب بود.

هفته ی بعد پنجشنبه بعد از پایان ساعت کاری وسایلم رو جمع کردم و امیرسالار رو لباس پوشوندم و بعد از خداحافظی وقتی از تولیدی بیرون رفتم با کمال تعجب رضا رو جلوی درب تولیدی دیدم و یک مرتبه به یادم افتاد هفته ی گذشته گفته بود که یک شب با نامزدش میاد تا شام با هم بیرون باشیم.

به محض اینکه من رو دید به طرفم اومد و امیرسالار رو از بغلم گرفت، طفلک امیرسالار هم کلی گریه کرد و احساس غریبی نشون میداد، هر کاری کردم رضا اون رو به من نداد و تقریبا چند دقیقه طول کشید تا ساکت شد... بعد با هم به طرف ماشینش رفتیم...وقتی نزدیک شدیم دختری از درب جلوی ماشین پیاده شد و به طرف من اومد، خیلی خوشرو و مهربون نشون میداد و بعد از سلام و تعارف خودش رو معرفی کرد.

از همون لحظه ازش خوشم اومد... خیلی بی ادعا برخورد میکرد و با صمیمیت دستم رو توی دستش می فشرد. وقتی خواست امیرسالار رو از بغل رضا بگیره، امیرسالار خودش رو به طرف من کج کرد و منم دیگه طاقت نیاوردم و از رضا گرفتمش، بچه به خاطر گریه ای که کرده بود کلا کمی از خوش اخلاقیش کم شده بود ولی مریم طاقت نیاورد و با تمام امتناعهایی که امیرسالار کرد اون رو دو، سه تا بوسید. بعد همگی سوار ماشین شدیم و رضا راه افتاد.

توی ماشین مجداً به رضا و مریم تبریک گفتم و از اینکه همدیگر رو انتخاب کردن به هر دو احسنت گفتم ولی کاملا متوجه بودم که رضا لحظه ای از توی آینه ماشین چشم از من برنمیداره و دائم من رو نگاه میکنه.

امیرسالار طبق عادتی که داشت به محض اینکه سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد به خواب رفت، حرکت ماشین براش مثل یه گهواره بود و همیشه تا مقصد حالا هر کجا باشه میخوابید.

قسمت هفتاد و پنجم

دیگه به رضا توجهی نکردم و سعی کردم جام رو طوری تغییر بدم که به راحتی نتونه از توی آینه من رو نگاه بکنه.

مریم دختر خونگرمی بود و تا رسیدن به سالن غذاخوریی که مد نظر رضا بود، دائم صحبت میکرد و با حرفاش سعی داشت صمیمیت بیشتری بین خودش و من ایجاد کنه که البته بی ثمرم نبود، وقتی میدیدم چقدر نسبت به رضا محبت میکنه به یاد خودم و امیر می افتادم که صد البته بین ما و این دو خیلی تفاوت بود!

امیر عاشقانه من رو دوست داشت ولی رضا نسبت به مریم تا حد زیادی بی تفاوت بود که البته مریم متوجه نمی شد... شایدم من اشتباه می کردم و رفتار امیر رو با خودم، و رفتار رضا نسبت به مریم نباید مقایسه می کردم.

بعد از تقریبا سه ربع ساعت بالاخره رضا ماشین رو در گوشه ی خیابون پارک کرد...وقتی از ماشین پیاده می شدیم امیرسالار بیدار شد و از ترس اینکه نکنه دوباره رضا از من بگیرش حسابی من رو چسبیده بود و به محض اینکه مریم یا رضا به طرفش می اومدن سرش رو به شونه ی من فشار میداد به طوریکه چشمای قشنگش اونها رو نبینه...ولی جالب این بود که موقع خوردن شام حسابی با رضا جور شد و کلی این مسئله باعث خنده ی ما شد و دیگه از بغل رضا جای دیگه ای نمی نشست و رضا هم از این قضیه خیلی راضی بود و دائم بهش هر چی که می خواست میداد.

در حین غذا خوردن مریم گفت که من رو همیشه از پنجره خونه شون میدیده و چقدر دوست داشته با من رابطه برقرار کنه ولی هیچ وقت این فرصت دست نداده بود، مریم طفلک خبر نداشت که امیر اصلا از روابط همسایگی خوشش نمی اومد چرا که در غیر این صورت منم از هم صحبتی با اون ناراحت نبودم و خیلی زودتر از اینها باهاش آشنا می شدم.

اون شب دیر وقت، رضا من و امیرسالار رو به خونه رسوند. حالا دیگه از اینکه خونه ام رو یاد بگیره زیاد ناراحت نبودم چون میدونستم دیگه مجرد نیست و بالاخره کم و بیش با احساس مسئولیتی که نسبت به همسرش خواهد کرد، من رو نیز از یاد خواهد برد.

بعد از خداحافظی و رفتن اونها مجبور شدم تا ساعت دو بیدار بمونم و درسم رو مرور کنم. صبح کمی دیرم شد و با اینکه امیرسالار رو با عجله به منزل خاله بردم اما در نهایت بیست دقیقه دیر به کلاس رسیدم و کلی باعث شرمندگیم شد اما به هر حال استاد لطف کرد و ایرادی نگرفت و منم با خجالت سر جام نشستم. سر کلاس بعد از اتمام درس زمزمه هایی از دانشجوهای دیگه میشنیدم مبنی بر اینکه مثلا قطع نامه ی 598 از طرف امام قبول شد و یا اینکه هنوز معلوم نیس...جنگ تموم نشده...شایدم تموم بشه...اسرا برمیگردن و....هزار حرف دیگه که باعث تشویش من از ضد و نقیض بودن اخبار شد و همین مسئله باعث شد به محوطه ی دانشگاه بیام و تلفنی با دفتر کار رضا که شب پیش شماره اش را بهم داده بود،تماس بگیرم.

به محض اینکه گوشی برداشته شد صدای رضا رو تشخیص دادم. بلافاصله گفتم: سلام...رضا خودتی؟ خیلی سریع من رو شناخت و با اضطراب گفت: آره...افسانه چی شده؟

گفتم: هیچی فقط توی دانشگاه زمزمه هایی از پایان جنگ بلند شده...میگن قطع نامه ی 598 رو پذیرفتن...و... صداش از پشت خط اومد: افسانه جان...خوب حالا چی میخوای؟

صدام میلرزید و بغض گلوم رو فشار میداد گفتم: رضا...

صدای اونم آروم شده بود گفت: جانم...بگو...

گفتم: یعنی واقعا اسرا برمیگردن؟

 

 

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد