به یاد مانده (13)
گفتم: آخه…
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت: دیگه حرف نباشه…حالا رضا نبود هر کس دیگه...من اصلا" به رضا کار ندارم... مسئله وضع تو بود که اصلا" وضع مناسبی نبود تا با اون جلوی نامحرم بخوای بچرخی...قبول داری؟...الانم بلند شو اینجوری اشک نریز...غذا رو بکش که از گرسنگی دارم میمیرم.
قسمت سی و هشتم
بعد از ناهار امیر یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد منم نمازم رو خونده بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم. هر وقت از خواب ظهر بیدار میشد چایی تنها چیزی بود که حسابی سرحالش میکرد بلند شدم و براش چایی ریختم از آشپزخونه که بیرون می اومدم داشت نگام میکرد وقتی رسیدم کنارش بلند شد و نشست پرسید: تو نخوابیدی؟
گفتم: نه... داشتم تلوزیون نگاه میکردم.
کنارش نشستم و بقیه برنامه تلوزیون رو نگاه کردم در ضمنی که چایی میخورد گاه گاهی شوخی میکرد تا اینکه بعد از مکثی گفت: افسانه؟
نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و گفتم: بله؟
استکان چایی رو به طرفم گرفت و گفت: اولی توی شکمم گم شد…!
خندیدم و استکان رو ازش گرفتم و رفتم به آشپزخونه وقتی دوباره چایی ریختم براش و به دستش دادم گفت: امروز که رفتیم خرید، لباس که خریدی دیگه نباید لباس مشکی تن کنی…!
گفتم: ولی امیر چهلم بابا تازه گذشته!
گفت: چه ربطی داره؟! مگه تا حالا کسی با مشکی پوشیدن دیگران زنده شده یا اصلا" تسلی خاطریه این مشکی پوشیدن که باید تا ماهها ادامه پیدا کنه؟!
گفتم:...نه…ولی…
گفت: چایی رو که خوردم حاضر شو بریم بیرون…
بلند شدم و رفتم طبقه بالا و آماده شدم وقتی می خواستم لباسم رو عوض کنم از بالا امیر رو صدا کردم و گفتم: برای امشب چی باید بپوشم؟!
گفت:مگه چه خبره؟!
گفتم:ا…شام خونه مامانتیم دیگه.
گفت:لازم نیس لباس عوض کنی فقط مانتو شلوار بپوش، اونجا نمی ریم…
از اتاق اومدم بیرون و از بالای پله ها به امیر گفتم: مگه میشه؟!!! مامات دعوت کرده…
امیر گفت: همین که گفتم.
و بعد در حالیکه لباس پوشیده بود،کاپشنشم به تن کرد و بدون هیچ حرف دیگه ای سوئیچ رو از روی میز برداشت و گفت: بیرون منتظرتم…
از تعجب دهنم باز مونده بود ولی صلاح رو در این دیدم که امیر رو در تصمیماتش آزاد بذارم و وقتی حرفی می زنه زیاد با اون بحث نکنم…به جرات می تونم بگم از اتفاقی که ظهر افتاد جدا" از جذبه اش ترسیده بودم!…
اون روز دو دست لباس خریدیم که البته یکی به سلیقه خودم بود یه دست کت و شلوار شتری رنگ به سلیقه خودم بود که امیرم پسند کرد و دیگری رو امیر انتخاب کرد که روی رنگش خیلی حساسیت به خرج داد و کلی خسته شدم تا رنگی رو که دنبالش بود پیدا کرد، شدیدا" اصرار داشت یه دست لباس سنگین و شیک مجلسی برای من بخره که درست با رنگ چشمام همخونی داشته باشه...
دیگه از پا درد داشتم میمردم...خدا رو شکر بالاخره پیدا شد وقتی در اتاق پرو اون رو پوشیدم جدا" به سلیقه امیر احسنت گفتم...
درب اتاق پرو رو باز کرد که اون رو به تنم ببینه لبخندی از روی رضایت به لب داشت و معلوم بود از سلیقه ای که به خرج داده خیلی راضیه. دو دست کیف و کفش هم خریدیم و بعد رفتیم جلوی درب خونه مادرش ولی نذاشت من از ماشین پیاده بشم خودش داخل رفت و به مادش گفت که چون از قبل برنامه ای داشته امشب نمیتونه به دعوت مامان جواب مثبت بده و بعد از اینکه برگشت داخل ماشین وقتی بهش گفتم که ای کاش اجازه میداد من از ماشین پیاده بشم و برم داخل با مادرش سلام و احوالپرسی کنم با عصبانیت گفت: ببین افسانه دوست ندارم این مسائل رو برای خودت تکلیف بدونی هر وقت لازم باشه باید کاری رو انجام داد، الان اصلا" نیازی به اومدنت به داخل خونه نبود...از این به بعدم مطمئن باش من حرفی یا تصمیمی نمیگیرم که به شخصیت تو در خونواده ام لطمه ای بخوره پس خیالت راحت باشه…
من دیگه هیچی نگفتم، اون شب شام رو بیرون خوردیم و بعد به خونه رفتیم. روزهای آخر سال به سرعت برق سپری شد. ساعت سال تحویل تقریبا" ساعت چهار و سی و دو دقیقه و چند ثانیه بعد از ظهر بود. اون روز صبح خاله زهره با خونه ما تماس گرفت و خیلی اصرار داشت که برای سال تحویل برم به منزلشون اما چون از تصمیم امیر خبر نداشتم هر کاری کرد و هر چه اصرار کرد نپذیرفتم؛ به محض اینکه تلفن رو قطع کردم دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد، امیر پشت خط بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت در پادگان خیلی کارها پیش اومده ممکنه برای سال تحویل لحظات پایانی بتونه خودش رو برسونه و چون پادگان به منزل مادرش نزدیکه رضا رو به دنبال من میفرسته تا من به خونه اونها برم و امیرم به اونجا بیاد.
از قضیه ای که هفته پیش به خاطر رضا بین من و امیر پیش اومده بود اصلا" دیگه از رضا خوشم نمی اومد تا خواستم حرفی بزنم دوباره امیر گفت: راستی چرا گوشی منزل اینقدر اشغال بود؟خیلی پشت خط بودم!
گفتم:خاله زهره بود...اصرار داره که برای سال تحویل بیاد دنبالم و برم منزل اونها… راستی امیر نمیشه رضا دنبالم نیاد و خودم آژانس بگیرم بیام اونجا!؟…
امیر لحظه ای مکث کرد و با صدایی جدی گفت: داری خودت رو لوس میکنی؟ میگم رضا میاد دنبالت تو هم منتظر باش دیگه…
گفتم:ا َه...من اصلا" میرم خونه خاله زهره…
گفت:خیلی خوب،پس منتظر باش آژانس میفرستم، بعضی اوقات خیلی کلافه ام میکنی…!
خیلی عصبانی شده بود و بعد خداحافظی گوشی رو قطع کرد. دوباره که گوشی رو قطع کردم باز تلفن زنگ زد!!! ولی این بار مامان بود...کلی پای تلفن گریه کردیم و حسابی حالم گرفته شد وقتی مکالمه ام با مامان تموم شد پریز تلفن رو کشیدم تا دیگه هیچ زنگی مزاحم نباشه…به ساعت دیواری نگاه کردم تقریبا" نزدیک ظهر بود احتمال دادم که هر لحظه ممکنه آژانس جلوی درب بیاد آروم آروم شروع کردم به آماده شدن ولی تا ساعت 1هر چی منتظر شدم از آژانس خبری نشد!!!
ساعت دو و سه هم گذشت ولی هیچ خبری نبود!!!! تا ساعت 4 ناهار نخورده نشسته بودم و منتظر! ساعت 4 دیگه زدم زیر گریه، چرا امیر با من این کار رو کرد؟! من که حرف بدی نزدم فقط گفته بودم رضا دنبالم نیاد!…درحالیکه گریه میکردم بلند شدم و رفتم طبقه بالا، لباسایی که به تن کرده بودم رو عوض کردم و دوباره لباس راحتی پوشیدم و اومدم پایین رو به روی تلویزیون نشستم و دیگه حسابی گریه میکردم…خیلی دلم گرفته بود از تنهایی در این لحظه داشتم دق میکردم…
دوباره به یاد بابا افتاده بودم و اینکه اگه زنده بود حداقل من الان در این لحظه سال تحویل اینقدر تنها نبودم…دیگه به هق هق افتاده بودم که تلویزیون پخش کرد:یا مقلب القلوب و الابصار…یا مدبر…
خیلی گریه کردم اصلا" این کار امیر برام قابل توجیه نبود، اونقدر از دستش عصبانی شده بودم که احساس میکردم در بدترین لحظه من رو زیر پا له کرده، نمیتونستم قبول کنم که حرف من در رابطه با رضا من رو مستوجب این تنبیه کرده باشه…بلند شدم یه لیوان آب با یه قرص مسکن خوردم و رفتم بالا.
قسمت سی و نهم
وقتی بیدار شدم ساعت 5:30 بود و هوا کم کم به غروب نزدیک میشد…شکوفه های بهاری تک و توک در حیاط باز شده بودن. دیگه از اونهمه برف زمستونی چیزی در حیاط باقی نمونده بود،احساس گرسنگی کردم و رفتم به آشپزخونه و کمی نون و کره و مربا خوردم می دونستم که اگه مامان بفهمه موقع سال تحویل چقدر تنها بودم و چقدر گریه کرده ام، از غصه دق میکنه…همونطور که روی صندلی نشسته بودم و آروم آروم لقمه درست میکردم و میخوردم توی خیالم تصور کردم بابا و مامانم در آشپزخونه هستند حتی پروانه و فرزانه هم بودن و برای لحظاتی بی نهایت خوشحال شده بودم ولی وقتی فهمیدم تصوری بیش نبوده به اندازه یه دنیا غصه در دلم نشست و همونجا دوباره گریه کردم بیش از سه چهار لقمه نتونستم بخورم…
هوا دیگه کاملا" تاریک شده بود و من همینطور در آشپزخونه نشسته بودم که به آرومی درب هال باز شد و بعد صدای امیر رو شنیدم که گفت: افسانه جان…؟
از جایم بلند شدم اونقدر عصبانی شده بودم که اصلا" برام هیچ چیز مهم نبود! تنهایی در لحظه سال تحویل خیلی برام گرون تموم شده بود اونهم اولین سالی که قاعدتا" بهترین چیز برای من می تونست حضور امیر باشه ولی این اتفاق نیفتاده بود…
از آشپزخونه اومدم بیرون و وارد هال شدم... متعجب و ناباورانه با صدای آرومی گفت: تو خونه بودی؟!!
جوابش رو ندادم و برگشتم به سمت پله ها، دنبالم اومد و دستم رو گرفت با عصبانیت خیلی زیاد مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: ازت بدم میاد...
از پله ها بالا رفتم همونطور که دنبالم می اومد گفت: ولی به خدا مقصر من نبودم…
باز فریاد کشیدم: بسه حرفی نزن…
دوباره دست من رو گرفت و گفت: اینجوری فریاد نکش… بذار توضیح بدم…
وارد اتاقم شد خواستم درب رو ببندم مانع شد، دوباره داشتم گریه میکردم…اصلا" دلم نمی خواست حرفی بزنه…به هر دلیلی بود کارش برای من غیر بخشش بود! اومد به طرفم خواست حرف بزنه با فشار دستم به سمت عقب هلش دادم و برای اینکه نمی خواستم اصلا" بهش نگاه بکنم دوباره از اتاق بیرون اومدم و به پایین رفتم!
همونطور دنبالم می اومد…دیگه عصبانی شده بود ولی اصلا" برام مهم نبود دلخوری من خیلی بیشتر از این حرفها بود…وسط پله ها بازوهای من رو گرفت و با جدیت گفت:بسه… من رو اینطوری دنبال خودت نکشون…تو فکر کردی من دیوونه ام بخوام از قصد تو رو تنها بذارم؟
اشکهام سرازیر شده بودن، گفتم: ولم کن…
صداش آروم شد و گفت: اینجوری اشک نریز...بذار توضیح بدم.
گفتم: بهت میگم ولم کن اصلا" نمیخوام توضیح بدی...
رفتم کنار هال روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و همونطور که گریه می کردم، متوجه شدم روی یکی از راحتی ها نشست و بعد از چند لحظه سکوت گفت: من خودمم سال تحویل نرسیدم، ساعت پنج و نیم رسیدم خونه از مامان پرسیدم افسانه کجاس گفت که تو اصلا" اونجا نرفتی! تلفن زدم همون موقع به آژانس که ببینم چرا تو رو نیاورده گفتن آدرسی که من داده بودم رو راننده نتونسته پیدا کنه! بعد تلفن زدم اینجا ولی هر چی زنگ خورد گوشی رو برنداشتی یادم اومد که گفتی خاله زهره گفته میاد دنبالت پیش خودم فکر کردم شاید اونجا باشی دوش گرفتم توی حموم دلم شک کرد نکنه اشتباه میکنم وقتی از حموم اومدم بیرون شماره ی خاله زهره رو نداشتم به مهناز زنگ زدم...تا اون به خونه ی خاله زهره زنگ بزنه و بعد تا به من اطلاع داد که تو اونجام نیستی تقریبا" بیست دقیقه طول کشید وقتی فهمیدم اونجا هم نیستی بلافاصله راه افتادم اومدم و الانم که اینجام.…
سرم رو بلند کردم و همینطور که گریه ام ادامه داشت گفتم: همین…؟ فقط همین…؟
از جاش بلند شد و اومد کنارم روی زمین نشست و گفت: فقط همین!….خوب حالا خانم خوشگل که اینجوری مثل دخترهای کوچولو روی زمین نشستی و داری گریه می کنی، چرا جواب تلفن رو نمی دادی تا لااقل من زودتر بیام؟.…!!
و بعد برگشت به تلفن نگاه کرد من هم همینطور یک دفعه چشمم به دو شاخه تلفن افتاد که روی زمین بود و تازه یادم افتاد که خودم اون رو بعد از مکالمه ی آخرم از پریز کشیدم...امیر هم دو شاخه رو دید…دوباره به من نگاه کرد و خندید و سر من رو توی بغلش گرفت و همونطور که می خندید گفت: از دست تو!!
هر کاری کردم نتونستم از دستش فرار کنم...و بعد از جیبش یه جعبه طلا بیرون آورد و گفت: خانم قهرقهرو اینم عیدی شما…
حالا دیگه متوجه شده بودم که تا حدود زیادی مقصر خودم بودم اما هنوز ته دلم از امیر دلخور بود با دستم، دستش رو پس زدم و گفتم: من از تو عیدی نخواستم فقط دلم نمی خواس موقع سال تحویل تنها باشم.…
از جاش بلند شد و کادوییش رو روی میز گذاشت و گفت: افسانه من خودمم سال تحویل خونه نبودم…بس کن دیگه...من از کش دادن موضوع بیزارم…اصلا" چرا با من مخالفت کردی وقتی گفتم رضا دنبالت میاد؟!!
همونطور که نشسته بود نگاش کردم و گفتم: ترسیدم بازم به خاطر رضا از من ایراد بگیری و…
یکدفعه به سمت من برگشت و در حالیکه سر جاش ایستاده بود با عصبانیت تمام فقط برای چند لحظه خیره خیره نگاهم کرد…رفت روی یکی از راحتی ها نشست و اصلا" حرفی نزد! بعد از تقریبا" ده دقیقه که از جام بلند شدم نگاهی پر از دلخوری به من کرد و گفت:لباست رو عوض کن،شام میریم خونه ی ما…
تا اومدم حرفی بزنم از جاش بلند شد و با صدایی خیلی جدی گفت: افسانه تمومش کن … من خودم به اندازه کافی اعصابم خورد شده…
جعبه ی طلایی رو که روی میز گذاشته بود برداشت و به سمت من اومد و در حالیکه لبخند مهربونی مثل همیشه دوباره روی صورتش بود دستم رو گرفت و اون رو توی دستم گذاشت،دیگه جایی برای ادامه بحث و دلخوری نبود و...منم سال نو رو بهش تبریک گفتم.
قسمت چهلم
بعد از گذشت تقریبا" نیم ساعت آماده شدم تا با امیر بیرون بریم که صدای زنگ تلفن به صدا در اومد، امیر چند دقیقه ای بود که دو شاخه تلفن رو به پریز زده بود وقتی گوشی رو برداشت از طرز صحبت کردنش فهمیدم مامان دوباره پشت خطه، وقتی من گوشی رو گرفتم مامان بعد از تبریک سال جدید کمی عصبی بود، چون خیلی تلفن زده بوده و من به دلیل اینکه تلفن رو از پریز کشیده بودم تقصیر کار بودم.
اما به مامان این رو نگفتم و وقتی علت اینکه چرا گوشی رو برنمی داشتم ازم پرسید مجبور شدم به دروغ بگم با امیر بیرون توی حیاط بودم...در این موقع امیر به سمت من برگشت و با اخم ساختگی با اشاره به من گفت: دروغگو…
با دست بهش التماس کردم که من رو لو نده اونم خندید و سری تکون داد و با اشاره به من فهموند که بیرون در ماشین منتظرمه.
پای تلفن مامان بعد از کلی جیغ و فریاد کردن که چرا گوشی رو برنمی داشتی و چیه و چیه…گفت که قبل از این که بره، عیدی امیر رو خریده و در کمد اتاق خواب خودشون داخل جیب یکی از لباسها گذاشته و به من گفت که اون رو به امیر بدم.
بعد از خداحافظی به طبقه ی بالا رفتم و داخل جیب لباسهای کمد مامان رو گشتم خیلی زود جعبه ی مورد نظر رو پیدا کردم وقتی درش رو باز کردم مثل همیشه به سلیقه مامان آفرین گفتم. یه زنجیز طلا به همراه یه شمایل خیلی زیبا حضرت علی داخل اون بود.
اون رو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و رفتم. بیرون حیاط امیر داخل ماشین منتظرم بود وقت نشستم قبل از اینکه راه بیفتیم عیدیش رو از کیفم درآوردم و دادم بهش.
با تعجب به جعبه ای که حالا در دستش بود نگاه کرد و گفت: این دیگه چیه؟!
گفتم: عیدی مامانه به تو…
لبخندی زد و گفت: مامان؟!
گفتم: آره قبل از اینکه بره این رو خریده بوده…
درش رو باز کرد و زنجیر و شمایل رو خارج کرد خیلی خوشش اومد و کلی تشکر کرد و بلافاصله اون رو گردنش انداخت.
خیلی به گردنش می اومد،خودم از دیدن زنجیر روی گردنش و شمایل حضرت علی که حالا روی قسمت باز یقه ی پیراهن حسابی جلب توجه میکرد لذت بردم. تقریبا" یک ساعت طول کشید تا به خونه مادر امیر رسیدم. وقتی وارد شدیم رضا ساکش رو بسته و عازم مسافرت بود بعد از گفتن تبریک سال نو به همدیگه امیر خیلی سفارشها به اون کرد جهت رانندگی در جاده چالوس که مراقب خودش باشه و…
وقتی رضا رفت احسا س آرامش کردم حالا دیگه مجبور نبودم به خاطر رضایت امیر چادر روی سرم باشه. شام مادر امیر خورشت مرغ و آلو درست کرده بود که خیلی خوش مزه بود از اونجایی که ناهارم نخورده بودم حسابی با اشتها غذا خوردم.
شب موقع دیدن یه برنامه جالب تلوزیونی بود که زنگ خونه شون به صدا در اومد بعد از اینکه درب رو باز کردن فهمیدم مهناز و مادر و پدرشن که خیلی خوشحال شدم تا دیر وقت اونجا موندن و کلی گفت و شنود داشتیم که همراه با خنده بود وقتی خداحافظی کردن و رفتن ساعت یک و نیم شب بود فکر میکردم شب به خونه خودمون برمیگردیم ولی با کمال تعجب دیدم امیر به حیاط رفته تا ماشین رو قفل کنه با خودم گفتم شاید اشتباه میکنم وقتی به آشپزخونه رفتم تا پیش دستی ها رو از دست مادر امیر بگیرم و اونها رو بشورم مادر امیر لبخندی زد و گفت: هزارماشالله هر بار که بیشتر نگات میکنم بیشتر به قشنگیات پی مبرم انشالله که به پای هم پیر بشید خیلی برازنده ی همدیگه هستین…
اون وقت از آشپزخونه بیرون رفت و من مشغول شستن ظرفها شدم و نفهمیدم مادر امیر مشغول چه کاری بود ولی بعد از چند دقیقه که امیر به داخل خونه اومد وقتی به اتاق خواب خودش رفت تا کاپشنش رو اونجا بذاره، فقط فهمیدم که تا حدودی با مادرش بحث میکنه و گفتن این مطلب که: این چه کاریه؟ بحثشون شروع شد.
ظرفها رو که شستم از آشپزخونه بیرون اومدم، داخل اتاق نرفتم چون احساس کردم مادر و پسرن و هر چیه مربوط به خودشونه و من نباشم بینشون بهتره...همونجا در هال نشستم و به پشتی تکیه دادم، پیش خودم میگفتم: خدا کنه زودتر حرفشون تموم بشه و امیر و من به خونه برگردیم...
بعد از چند لحظه مادر امیر از اتاق بیرون اومد وقتی درب باز شد با کمال تعجب رختخواب تمیز و پهن شده ای رو با دو بالشت کنار هم در اتاق امیر به چشمم خورد!!
مادر امیر که خیلی بر افروخته بود از اتاق بیرون اومد بدون اینکه به من نگاه کنه همونطور دنبال حرفش رو گرفت و گفت: چه چیزایی!!؟ به حق حرفهای نشنیده...
میخوایی منم باور کنم؟!!...آره جون خودت الان دو هفته اس که تو خونه ی اینا صبح رو شب میکنی شب رو صبح اون وقت به من ایراد میگیری چرا اینجور رخت خوابتون رو پهن کردم؟!! مگه میشه زن و شوهر عقدی و رسمی باشید و در یه خونه تنها مونده باشید، اونم اینهمه مدت...بعد تو بگی که هر شب جدا از هم خوابیدیم...چه حرفها!! برای من از این اداها در نیار امیر…دختره صورتش داد میزنه، آب زیر پوستش دویده…اون وقت تو میگی…
داشتم از خجالت آب می شدم…امیر راست گفته بود تا این لحظه حتی کوچکترین مساله ای بین من و امیر نبود و ما هر شب در خونه با هم می خوابیدیم ولی کاملا" پاک و جدا از هم. من حتی از تصور این مساله هم خجالت میکشیدم چه برسه به تحمل شنیدن حرفهای اینگونه ی مادر امیر!…از جام بلند شدم در همین موقع امیر از اتاق بیرون اومد به من اشاره کرد که به داخل اتاقش برم ولی صورتش خیلی عصبی بود.
قسمت چهل و یکم
به شدت صورتم داغ شده بود و سرخی گونه هام رو به وضوح میدیدم… خدایا این دیگه چه مصیبتیه؟ امیر از کنار من که رد میشد به آرومی گفت: برو تو اتاق من با مامان کار دارم...
و بعد به دنبال مادرش وارد آشپزخونه شد و درب آشپزخونه رو بست. نگاهی به دور و برم کردم احساس می کردم در و دیوار و پنجره اون خونه توی سرم میخوره، درست بود که امیر شوهر قانونی من بود ولی تا حالا اصلا" عملی از اون سر نزده بود که من حتی یه در صدم به این قضایای معمول بین زن و شوهرها فکر کنم...
صدای حرف و بحث مادرش و امیر از آشپزخونه به گوش میرسید ولی نمیتونستم تشخیص بدم چی میگن اما امیر عصبی شده بود…به آرومی وارد اتاق امیر شدم و درب رو بستم، از تعجب خشکم زده بود یعنی باید به این صورت می خوابیدم…
چقدر احساس دلتنگی و تنهایی می کردم چرا باید وضع من به این صورت در می اومد مادر امیر هر چی که می خواست با صدای بلند به من بگه اونم حرفهایی که اصلا" صلاح نبود از دهن خارج بشه چه برسه به اینکه من تحمل کنم و اونها رو به جون بخرم و سکوت کنم.
روی رختخواب نشستم هنوز صدای بحث امیر و مادرش می اومد…سرم رو روی بالشت گذاشتم و با صدایی آروم به حال زار خودم گریه کردم...نفهمیدم کی خوابم برد ولی وقتی احساس کردم کسی رووم پتویی کشید با وحشت از جا پریدم.
امیر بود آروم من رو گرفت و گفت نترس، بخواب،راحت باش! اون شب بدترین شب زندگیم بود چون تا صبح بیدار بودم و میدونستم امیرم نخوابیده صبح که برای نماز بلند شد منم از جام پریدم برگشت و به من نگاه کرد و گفت: میدونم تا صبح نتونستی بخوابی! بعد از نماز میبرمت خونه…
وقتی از اتاق رفتیم بیرون مادر امیر رفته بود مسجد و اینطور که امیر میگفت تموم نمازهاش رو در مسجد محل میخونه. بعد از اینکه نمازمون رو خوندیم، امیر فقط نوشته ای برای مادرش گذاشت و از طرف منم خداحافظی کرد.
خیابونها چون خلوت بودن خیلی سریع رسیدیم، من از ماشین پیاده شدم. امیر درب حیاط رو باز کرد و بعد درب هال. خیلی قیافه اش خسته و بی خواب و ناراحت بود وقتی وارد هال شدم گفت: برای رفتار دیشب مامان متاسفم! حالا برو بالا راحت بخواب من داره دیرم میشه باید سریع برم پادگان…راستی تلفن رو از پریز دوباره قطع نکنی!
برگشتم و با لبخند نگاش کردم و بعد خداحافظی کردیم…وقتی رفت به طبقه بالا رفتم و مثل مرده ها افتادم و خیلی سریع خوابم برد.
دو ماه نبودن مامان خیلی سخت بود اما برای من این وضعیت لازم بود میشد گفت از خیلی وابستگی ها رها شده بودم و به خیلی از کارها که قبلا" برام غیر ممکن بود حالا کاملا" تسلط پیدا کرده بودم...مهمترین مسئله این بود که با آشنایی بیشتر به اخلاق امیر دلبستگیم به اون صد چندان شده بود...تعطیلات نوروز هفته اولش همه اش باید به پادگان میرفت ولی هفته دوم مرخصی داشت و با هم یه مسافرت سه روزه به شمال رفتیم که خیلی در روحیه من اثر مثبت گذاشته بود...
دیگه حالا بعد از دو ماه اونقدر به امیر وابسته شده بودم که احساس میکردم تموم وجودم...ذره ذره اون وابسته به امیر است و اصلا" بدون نگاههای پر محبتش و صدای گرمش خوابم نمیبرد...وقتی مامان برگشت از اینکه من اینقدر تغییر روحیه داده بودم خیلی خوشحال بود و همه رو مدیون لطف و محبت امیر میدونست.
در طول زمانی که مامان نبود امیر با انتخاب و سلیقه من حتی سرویس اتاق خواب رو هم خرید و خیلی چیزهای دیگه، خونه مشترک من و امیر کاملا" آماده و حاضر بود و از این انتخاب بابا که امیر همسرم بشه همیشه به خودم می بالیدم و از ته دل عاشقانه برای بابام بوسه می فرستادم،مثل این بود که بابا از همون لحظات اوج خوشبختی من رو در کنار امیر دیده بود…
وقتی مامان اومد خیلی خوشحال شده بودم با اینکه کم کم امتحانات شفاهیم داشت شروع میشد و حسابی سرم شلوغ بود اما هر لحظه فقط شادی بود و نشاط. امیر خیلی تست برام خریده بود و بیشتر مواقع رو به تست زدن میگذروندم، امتحان کنکور زودتر از امتحانات کتبی شروع شد وقتی از سر جلسه کنکور بیرون اومدم رضا رو هم همون حوالی دیدم و فهمیدم که اونم امسال در کنکور شرکت کرده.
امیر از وضعیت سوالها پرسید رضایت داشتم و خیلی امیدوار که حتما" قبول میشم. امیر همون ابتدا گفت که اگه شهرستان قبول بشم محاله اجازه بده که برم و من به اون اطمینان دادم که اگه شهرستان قبول شدم خودمم نخواهم رفت.
امتحان آخر سال هم تموم شد و با معدل بسیار بالایی قبول شدم که طبق معمول با هدیه ای ارزنده از طرف امیر خوشحالیم دو برابر شد.
با توافق بزرگترها قرار شد که اواخر شهریور مراسم عروسی ما برگزار بشه و دیگه به سر زندگی خودمون بریم. خوشبختانه از وقتی امیر کار خودش رو درست کرده بود و به تهران منتقل شده بود از ماموریتهای جنگی راحت و خیلی آرامش اعصاب پیدا کرده بودم.
مرداد ماه مهناز به آلمان رفت...رفتن اون برام خیلی سخت بود چون واقعا" بهش علاقه پیدا کرده بودم به خصوص که بعد از فوت بابا هر وقت احساس دلتنگی داشتم و امیر نبود...مثل فرشته نجات می اومد و با هزاز کلک من رو از دریای غم و غصه نجات میداد...ولی به هر حال حالا داشت می رفت سر زندگی خودش و رفتن اون سخت بود...
اما چون ماه بعدی درگیر تدارکات عروسی خودم شدم خیلی زود فقدانش به آرامش رسید. مادر امیر یه جورایی در بیشتر موارد سر ناسازگاری میذاشت و هر بار قضیه با درایت امیر و سکوت و گذشت من یا مامان قضیه ختم به خیر میشد ولی کلا" بهانه جو بود...
برای هر چیزی سر و صدا راه مینداخت تا جاییکه کار به اونجا کشید که امیر اصلا" اجازه نداد برای خرید عروسیمون کسی همراه ما بیاد و هر قدرم که من التماس کردم که دست از لجاجت برداره زیر بار نرفت و خرید عروسی رو خودمون دوتایی انجام دادیم و چون قاعدتا" هر دو بی تجربه بودیم در این مسله،برای خرید کامل عروسیمون نزدیک به یه هفته وقت صرف شد ولی الحق که در پایان امیر در همه چیز سنگ تموم گذاشته بود و حسابی باعث سرافرازی من و مامان در فامیل شده بود ولی مادرش از هر لحاظ دلخور بود...
اما من به دستور امیر فقط باید سکوت میکردم و به قول امیر به این مسائل حاشیه ای اصلا" توجهی نشون نمیدادم. یکی از مسائلی که خیلی مادر امیر رو ناراحت کرد خرید طلا بود و وقتی با همون حالتهای خاص خودش در حالیکه تمام نفرتش رو متوجه من میکرد گفت: اووووه…چه خبره...مگه دختر شازده رو گرفتی که اینطوری خرج میکنی؟…!
امیرخندید و گفت: افسانه برای من از دختر شازده خیلی بالاتره...از همه اینا گذشته،مامان، این همون چیزیه که خودت به من یاد دادی...مگه نگفتی طلا تنها سرمایه مادی و به در بخور یه زنه...خوب منم دلم میخواد افسانه از سرمایه هیچ وقت کم نیاره…!
در این موقع مادرش پشت چشمی نازک کرد و به آشپزخونه رفت.
قسمت چهل و دوم
امیر به حیاط رفت تا سری به شوفاژخونه زیر زمین بزنه و من از جام بلند شدم تا به بهونه اینکه برم بالا و آخرین کسری های خونه رو یادداشت کنم، مادرش دوباره از آشپزخونه بیرون اومد و با حالت طعنه آمیزی گفت: به رضا میگم زن بگیر، میگه اگه میتونید مثل افسانه برام پیدا کنید حاضرم، بهش میخوام بگم اگه زن آینده اونم بخواد مثل تو اینقدر خرج بذاره روی دست رضا، صد سال نمیخوام پا به بخت رضا بذاره…!
هاج و واج به مادر امیر نگاه میکردم و اصلا" قدرت جواب دادن نداشتم. ادامه داد: هر چی میگم اینهمه دختر خوب توی دنیاس، میگه فقط چیزی مثل افسانه… نمیدونم جادوت چیه ولی هر چی هس که حتما" صد برابرش رو روی امیر اثر گذاشتی که اینطوری برات خراجی میکنه.
باز م سکوت کرده بودم ولی احساس سر درد شدیدی داشتم، خدا خدا میکردم امیر هر چه زودتر داخل بیاد و بگه بریم ولی اونم حسابی در زیرزمین موندگار شده بود…در همین موقع رضا از اتاق خوابش خارج شد من که حسابی یکه خورده بودم و اصلا" توقع حضور اون رو در خونه نداشتم سریع روسریم رو که هنوز در نیاورده بودم روی سرم مرتب کردم.
در حالیکه لبخندی توی صورتش بود اومد و در هال نشست و گفت: دروغ میگم زن داداش...!؟ دختر خوشگل یعنی شما…اینطور نیس؟! ای کاش منم شانس مثل امیر داشتم...نمیدونم چرا از اون روزای بارونی نصیب من نمیشه!!!
حالا دیگه سر درد داشت بیچاره ام میکرد. اصلا" حرف نمی زدم و فقط دستام رو به هم فشار میدادم در این موقع امیر داخل شد و رضا به جهت احترام از جاش بلند شد ولی با اشاره ی دست امیر دوباره سر جاش نشست.
با اشاره امیر سریع از جام بلند شدم سنگینی نگاه رضا و مادرش رو رووم حس میکردم در این موقع امیر رو کرد به مادرش و گفت که شب عروسی هم قراره در سالن زن و مرد جدا از همدیگه باشند.
صدای رضا بلند شد: اَه…این چه مسخره بازیه؟!… یه شب که هزار شب نمیشه…ما رو بگو که چقدر دلمون رو خوش کرده بودیم؟…
امیر برگشت و نگاه معنی داری به رضا کرد و گفت: به چی؟…چشم چرونی روی دخترای مردم؟
رضا خندید و گفت: یه چیزهایی تو این مایه ها…
امیر دیگه حرفی نزد ولی معلوم بود به خاطر بود من سکوت رو به هر چیزی ترجیح داده، خلاصه خداحافظی کردیم و به خونه خودمون رفتیم مامان طفلک شام درست کرده و منتظر ما نشسته بود. چون دیر رسیدیم امیر کلی عذرخواهی کرد.
بعد از شام مامان آخرین خریدم رو که شامل طلا و لباس عروسی بود رو دید و وقتی خواست لباس رو بپوشم امیرم از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد، چون لباس سلیقه خودش بود و می خواست مامان بیشتر اون رو تحسین کنه. با هزار بدبختی به طبقه بالا رفتم و با هزار زحمت اون رو پوشیدم.
خیلی لباس شیکی بود تنگ تنگ، یقه و آستین نداشت و در قسمت بالا تقریبا" بازو بالای سینه ها عریان بود، از بالا تا پایین سنگ دوزی شده بود تا زیر زانو تنگ تنگ و از زانو به پایین کلوش خیلی زیبایی داشت که دنباله پشت آن تا عرض یک متر روی زمین پهن بود،دو دستکش ساتن هم داشت که بلندی آنها تا زیر آرنجم بود، تاج هم تمام سنگ بود ولی خیلی ظریف و زیبا بعلاوه یک شنل خیلی ظریف که مخصوص پوشاندن روی شونه هایم بود.
وقتی همه رو پوشیدم و از پله ها پایین می اومدم امیر با دیدن من رنگش پرید و مامان فقط خیره خیره نگاه میکرد، خنده ام گرفت هر دو حسابی مات من شده بودن. وقتی به پله ی آخر پام رو گذاشتم مامان سریع رفت به آشپزخونه و شروع کرد به اسپند دود کردن.
امیر که ایستاده بود و تقریبا" ده بار من رو برانداز کرده بود گفت: وای چقدر قشنگ شدی ولی حیف…
گفتم: چی؟
گفت: خیلی مدل لختیه و تموم هیکلت رو به نمایش گذاشته…!
اخمام رو در هم کردم. گفتم: خوب من که توی مغازه صد دفعه به تو گفتم یکی دیگرو انتخاب کنیم.
مامان در حالیکه دود اسپند رو دور سر من میچرخوند و بعد به سمت امیر رفته بود گفت: مشکلی نیس...مگه نگفتی توی باشگاه زن و مرد جدا میشینن و اصلا" جاشون با هم فرق داره…با این حساب افسانه بین زناس و اینم مشکلی نیس…
امیرگفت: ولی اگه نامحرمی وارد قسمت زنها بشه چی؟…
مامان گفت: نترس هیچ مردی جرات اینکار رو نداره، الحمدلله این روزها همه اهل حجابن و به محض اینکه مرد نامحرم بخواد وارد بشه جیغ و داد همه در میاد…
بعد مامان در حالیکه دوباره به من و لباس نگاه میکرد خندید و گفت: ولی امیرجان واقعا" خوش سلیقه ایی…
بالاخره رو ز عروسی رسید خوشبختانه برای جشن پروانه هم اومده بود و شادی من جند برابر شده بود،جدا" که با شکوهترین شب عمرم بود از هر نظر که فکرش رو میکردم میدیدم امیر سنگ تموم گذاشته در بهترین سالن؛ بهترین پذیرایی...جشن بر پا شد تموم مهمونها از اینکه در جشن شرکت کرده بودن خوشحال بودن بیشتر همسران دوستان امیر از اینکه با من آشنا میشدن اظهار خوشحالی میکردن و دائم به سلیقه ی امیر آفرین میگفتن.
سالن تا ساعت 2 نیمه شب خالی نشد و از اونجا که زن و مرد جدا بود قسمت خانم ها حسابی شلوغ بود و بزم و رقص و پایکوبی به راه …دیگه از خستگی داشتم میمردم و حسابی کلافه بودم.
امیر چند بار با اطلاع قبلی وارد قسمت زنونه شد. تمام نگاهش به من آکنده از عشق و تحسین بود ولی دائم نگران و کلافه بود که نکنه جوونها یا مرد نامحرمی به سالن زنونه بیاد.
مادرشم در این بین خیلی رفتار متظاهرانه میکرد و دائم روی سر ما پول میریخت و کل میکشید و با حالتی تصنعی دائم من رو به دنبال خودش به هر جا میکشوند تا به فامیلش نشون بده… یه کار عجیب! چون به هر حال من اگه هر جای سالن هم که بودم بالاخره هر ناواردی میتونست تشخیص بده عروس کیه!
اون شب مادر امیر حسابی خسته ام کرده بود و دائم با اشارات مامان سعی میکردم خستگی خودم رو پنهان کنم و به مادر امیر اعتراض نکنم بالاخره ساعت 2:30 نیمه شب سالن کم کم خالی شد، مامانم با کلی اشک چادر زیبایی که امیر خریده بود روی سرم انداخت و طبق مراسم خاص و زیبایی من را از زیر قرآن رد کرد و من به همراه امیر سوار ماشین شدیم، جلوی درب خانه امیر، گوسفندی را قربانی کردند.
امیر خیلی اصرار داشت که حتما" پایم را از توی خون بگذرونم و در این بین نگاههای رضا بیش از هر چیزی آزارم میداد و بیشتر سعی داشتم اصلا" به اطرافم نگاه نکنم طبق خواسته ی امیر پام رو در خون گذاشتم و بعد عموی امیر و عمو مرتضی، من و امیر رو دست به دست دادن و به طبقه بالا رفتیم.
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا