جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (20)

 

 

 

 

به یاد مانده (20)

 

قسمت شصت و سوم

برگشت و با مشت کوبید به دیوار آشپزخونه و گفت: چی کار کنم بفهمی؟... من نمیخوام تو رو در این وضع ببینم...

از آشپزخونه بیرون رفتم و یکی از کتابهای تست رو از روی طاقچه برداشتم و به سختی روی زمین نشستم، پاهام رو دراز کزدم چون نمیتونستم اونها رو جمع نگه دارم.

اومد داخل اتاق و به کتابها نگاه کرد و گفت: با این وضع درسم میخونی؟ چرا با این چیزا میخوای خودت رو گول بزنی؟ مامان منتظرته... بیا برگرد خونه... بذار لااقل بچه ی امیر با آبرومندی دنیا بیاد... به خدا افسانه اگه راضی بشی با من ازدواج کنی تمام دنیا رو به پای تو و بچه ات میریزم...

کتاب رو بستم و پرت کردم کنار اتاق و گفتم: اه...خفه شو دیگه...خدایا چیکار کنم تا از دستت راحت بشم...

کنارم نشست. جرات نداشت نزدیک بشه این رو کاملاً حس میکردم. به آرومی گفت:افسانه...دست از لجاجت بردار...این بچه فردا به پدر احتیاج داره...خودت تنهایی نمیتونی از پس زندگی بربیای...همین الان که تو باید بهترین تغذیه رو داشتی یخچالت خالی خالیه...خوب چرا منطقی فکر نمی کنی...تو نیاز به مراقبت داری...یعنی ازدواج با من اینقدر از نظر تو زشت و کریه، که حاضری با این فلاکت زندگی کنی...سر کار بری...درس بخونی...گرسنگی بکشی اما از زندگی راحت در کنار من فرار می کنی؟

به سختی دستم رو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم، کلافه شده بودم و نمیدونستم چه طوری باید خلاص بشم. رفتم به آشپزخونه، پشت سرم می اومد، ادامه داد: به خدا امیر مرده...باور کن...نمی فهمم چرا نمیخوایی با من ازدواج کنی...ولی...خوب...شاید کس دیگه ای رو...

برگشتم و با تمام قدرتم کشیده ای محکم به صورتش زدم...قلبم به تپش شدیدی افتاده بود و از شدت عصبانیت سرخی صورتم رو خودم می فهمیدم در اثر کشیده ای که بهش زده بودم صورتش به سمت شونه اش برگشته بود فقط با دست جای کشیده رو نوازشی داد و بعد به من نگاه کرد...نگاهی طولانی...در نگاهش نه عصبانیت میدیدم و نه تنفر...هیچ چیز.

بعد آروم زیر لب گفت:به قرآن...به ارواح خاک امیر دوستت دارم.


  


با فریاد گفتم: ولی من حالم از تو بهم میخوره...برو گمشو...از خونه ام برو بیرون...

دوباره رفت توی اتاق و نشست. دیگه اعصابم ریخته بود به هم به دیوار آشپزخونه تکیه زدم و شروع کردم به زار زار گریه کردن. درد عجیبی توی بدنم حس می کردم و سرمای کف آشپزخونه آزارم میداد،صدای درب رو شنیدم و فهمیدم رضا رفت تقریباً ده دقیقه همونجا که نشسته بودم فقط گریه کردم وقتی از جام بلند شدم احساس میکردم تمام بدنم ضعف میره... یه لیوان چایی برای خودم ریختم و اومدم توی اتاق و نشستم، پام رو دراز کردم و در حالیکه حالا پهلو ها و زیر دلمم درد گرفته بود همونطور که به عکسهای امیر نگاه میکردم و اشک میریختم شروع کردم به مالیدن پاهام.

تقریباً نیم ساعت بعد بود که شنیدم در میزنن...از جام بلند شدم وقتی درب رو باز کردم، عزیز پشت درب بود با چیزی که در روزنامه پیچیده شده و در دست داشت. وقتی من رو دید بلافاصله فهمید که گریه کردم، اومد داخل و چیزی رو که در دست داشت داخل آشپزخونه گذاشت و برگشت، گفت: چرا مادر اینقدر خودت رو آزار میدی؟! میدونم حق داری... حتماً دیدن برادر شوهرت تو رو به یاد اون خدا بیامرز انداخت...اما خوب چه میشه کرد...خدا الهی صبرت بده...به خاطر بچه ای که توی شکم داری سعی کن صبور باشی...الانم بلند شو دست و روت رو بشور و شامت رو بخور،سرد میشه، طفلک برادر شوهرت خیلی مرد با محبتیه...برای ما هم غذا گرفته...هر چی گفتم نه، قبول نکرد...همه رو گذاشت پایین و گفت چون کار داره باید زودتر برگرده... تازه فهمیدم چیزی رو که عزیز با خودش آورده غذاییس که رضا گرفته.

عزیز وقتی داشت از درب خارج میشد برگشت و گفت: برادر شوهرت چیزای دیگه هم گرفته ولی خوب مادر باید ببخشی پای سالم نداشتم که برات بالا بیارم انشالله فردا یکی یکی کمکت می کنم اونها رو بیاری...

با تعجب گفتم: چه چیزایی خریده و آورده؟.!

عزیز گفت: فکر میکنم روغن و برنج و از این جور چیزا...

با عجله گفتم: چرا قبول کردید من نیازی به اونها ندارم.

عزیز گفت: ای مادر...هر چی باشه عموی بچه اته...بالاخره وظیفه ای داره...گر چه دیر اومده ولی خوب...به هر حال نباید این حرف رو بزنی...اونم عموس و اگه کاری میکنه به خاطر برادرش و اون طفل معصومه...قبول کن...

نخواستم زیاد با عزیز بحث کرده باشم لذا هر چی گفت فقط گوش کردم و دیگه حرفی نزدم. عزیز دقایقی بعد رفت پایین تا به قول خودش منم غذام رو گرم گرم بخورم؛ وقتی عزیز رفت، به آشپزخونه رفتم و بسته ی غذایی که رضا گرفته بود رو مستقیم توی سطل آشغال گذاشتم...با اینکه بوی اون کاملاً مشخص بود که کبابه و خیلی هم دلم میخواست اما مثل دیوونه ها شده بودم...فکر میکردم کودکم صدام رو میشنوه به همین خاطر با صدایی بلند گفتم: نترس...عقده ای نمیمونی...بالاخره وقتی دنیا اومدی تو هم از این غذاها میخوری...فعلاً طاقت بیار،تا حالا که فقط بوهاش رو فهمیدی و نخوردی، نمردی...پس این دفعه هم نمیمیری...!

اشک ریختم و اون شب حتی صفحه ای از درسها رو هم مرور نکردم و خوابیدم.

فردا صبحش جمعه بود و چون سر کار نمی رفتم تا ساعت ده و نیم خوابیدم وقتی بیدار شدم خیلی گرسنه ام بود بعد از صرف صبحانه تا ظهر به درسهام رسیدم با اینکه اومدن رضا شب پیش کمی اعصابم رو بهم ریخته بود ولی سعی میکردم افکارم رو متمرکز کنم تا شاید کمتر وقتم تلف بشه...ظهر که شد عمو مرتضی اومد و من رو طبق سفارش خاله زهره با خودش به خونه شون برد.

تازه اونجا بود که فهمیدم عمو مرتضی آدرس خونه رو به رضا داده! عمو قسم میخورد و می گفت تقریباً چهار ماه پیش تا حالا که رضا به طور اتفاقی حجره ی عمو رو در بازار پیدا کرده بوده هر روز به اونجا میرفته و خواهش و التماس داشته، تا اینکه بالاخره عمومرتضی مجبور شده بوده آدرس خونه رو با شرط اینکه برای من مزاحمتی ایجاد نکنه به اون بده...

وقتی که شنید شب پیش چه اعصابی از من خورد شده بوده کلی ناراحت شد و همون موقع اگه خاله زهره جلوش رو نگرفته بود میخواس به منزل اونها بره ولی با التماس خاله زهره از تصمیمش منصرف شد...چرا که طبق صحبت خاله این عکس العمل از طرف عمو شاید بیشتر به ضرر من بود تا به نفع من..!

غروب جمعه با اینکه خاله زهره خیلی اصرار داشت من شب رو اونجا بمونم اما قبول نکردم و بالاخره عمومرتضی من رو به خونه رسوند و خودش برگشت. وقتی خواستم از پله ها بالا برم آقاسید درب هال پایین رو باز کرد و به محض اینکه من رو دید گفت: بابا دخترم...میتونی چند تا از این وسیله ها رو که برادرشوهرت خریده ببری بالا؟.. یا باشه من خودم فردا یکی یکی اونها رو بیارم؟.!

نگاهی به وسایلی که آقاسید اشاره کرده بود انداختم، فهمیدم همون خریدهای رضاس که شامل روغن نباتی روغن مایع و برنج،حبوبات و خیلی چیزای دیگه بود...کمی عصبی شدم ولی خودم رو کنترل کردم به طوریکه آقاسید متوجه نشد.

فقط لبخندی زدم و رو کردم به آقاسید و گفتم: آقا سید...میتونم خواهشی از شما بکنم؟

با مهربونی نگام کرد و گفت: بگو دخترم.

گفتم: من به این وسایل احتیاجی ندارم..! اگه براتون امکان داره چون میدونم شما خیلی دست به خیر هستید، تمام این وسایل رو به همون خونواده هایی که بی بضاعتن و سراغ دارید،بدید...ممنونتون میشم.

صدای عزیز از داخل ساختمون اومد که گفت: این چه کاریه؟ اینها رو برادر شوهرت برای تو آورده.

از همون راهرو سلامی به عزیز کردم و گفتم: بله،میدونم، ولی حالا منم اینها رو به دست آقاسید میسپرم تا به هرکی که خودش صلاح میدونه بده.

آقا سید لبخندی زد و قبول کرد.

به طبقه ی بالا رفتم و مقدار کمی از آش شب گذشته رو که در یخچال بود گرم کردم و برای شام همون رو خوردم، بعد از اینکه کمی تست زدم و درس مطالعه کردم نسبتاً زود خوابیدم چرا که فردا صبح باید به سر کار میرفتم.

تقریباً کمی تنبل شده بودم و دلیلشم سنگین شدن وزنم بود...البته اونطوری که عزیز می گفت زیاد چاق نشده بودم ولی شکمم بزرگ بود و همون سنگینی شکمم باعث شده بود به کندی حرکت کنم و اصلاً در انجام کارهام دچار مشکل میشدم، نشستن و برخاستن برام سخت شده بود...هر کس من رو میدید حدسی میزد، یکی می گفت خوشگلیش صد برابر شده حتماً بچه اش پسره و دیگری می گفت خیلی تنبل شده حتماً بچه اش دختره و خلاصه هر کس به خصوص خانم هایی که همکار هم بودیم و در تولیدی کار می کردیم هر کدوم نظر خاصی میدادن که گاهی بازار خنده گرم میشد و اگه گهگاهی خانم طاهری تذکر نمیداد بعضی خانم ها در شوخی زیاده روی میکردن.

با اینکه کارهای سبکتری رو به من محول میکردن اما چون زیاد نشستن پشت چرخ نیز باعث درد شدیدی در ناحیه پهلو و کمرم ایجاد میکرد بیشتر مواقع کارم از ساعت 4 بیشتر طول میکشید. یک روز که چند تا از کارهام مونده بود و به ناچار مجبور بودم بیشتر در تولیدی بمونم خانم طاهری با سینی چایی اومد و کنارم نشست. بیشتر مواقع که من کارم طول میکشید،طفلک اونم مجبور بود تا من کارم تموم بشه در تولیدی بمونه.

کنارم که نشست متوجه شدم نگام میکنه! لبخندی زدم و گفتم: ببخشید این تنبلی من و مشکلم باعث شده که شما هم معطل بشی...فقط اگه دو ماه و نیم دیگه تحمل کنید فکر میکنم مثل روزای اول دوباره زرنگ بشم.

لبخندی زد و گفت: مگه من حرفی زدم؟

گفتم: نه ولی خوب بالاخره من ایجاد زحمت کردم.

دوباره لبخندی زد و گفت: ولی من اصلاً به این چیزایی که تو گفتی فکر نمیکردم...من در واقع داشتم به قشنگی صورتت نگاه میکردم...به اینکه خداوند در خلقت بعضیها واقعاً سنگ تموم میگذاره...بعضی ها هزار قلم آرایش میکنن بازم نمیشه به اونها نگاه کرد و اون وقت تو...هزار ماشاالله...الان نزدیک به چند ماهه که اینجا کار میکنی من حتی یکبارم ندیدم کوچکترین آرایشی داشته باشی ولی با این وجود اونقدر صورتت قشنگه که برای لحظه ای آدم فکر میکنه هفت قلم آرایش به صورت داری...

خندیدم و گفتم: شما خیلی لطف داری...این نظر لطفتونه...اینقدرام که شما میگید نیست!...

چاییش رو سر کشید و گفت: نه...نه...من خودم خیلی مشکل پسندم ولی واقعاً تو رو از هر نظر چه زیبایی چه نجابت و هر چی که فکرش رو بکنی تحسین میکنم.

بازم تشکر کردم و همونطور که کار دوخت رو انجام میدادم متوجه شدم هنوز من رو نگاه میکنه. بعد از لحظاتی گفت: راستی افسانه جان...البته ببخشید که این سوال رو میپرسم...ولی خیلی برام عجیبه که چرا دوباره ازدواج نمیکنی؟!

قسمت شصت و چهارم

دست از دوختن کشیدم در حالیکه کمرم رو مالش میدادم گفتم: خانم طاهری...تو رو به خدا ولم کن.

استکانش رو در سینی گذاشت و گفت: قصد فضولی نداشتم ولی آخه این وضع زندگی خیلی مشکله...تو هنوز بچه ات به دنیا نیومده...بذار وقتی دنیا اومد متوجه حرف من میشی...زندگی به این سادگی ها نیست!

لبخندی زدم و استکان چایی رو برداشتم و شروع کردم به خوردن نمی خواستم قضیه امیر رو براش بگم و به اونم توضیح بدم که من معتقدم امیر زنده اس...لذا سکوت رو ترجیح دادم.

خانم طاهری ادامه داد: تو هم خیلی خانمی و هم خیلی محجوب و دیگه اینکه زیبایی...هیچ چیز کم نداری...سن و سالتم که خیلی پایینه...این روزا دختر هست که بیست و هشت سالشه و هنوز ازدواج نکرده و اون وقت فکر نمی کنم که تو بیشتر از بیست و دو داشته باشی؟!...با اینکه الآن دوران بارداری رو میگذرونی ولی با تمام این اوصاف کاملا" مشخصه که خیلی هم خوش اندامی...از من میشنوی اگه یه روز یه آدم حسابی برات پیدا شد که سرش به تنش می ارزید...لگد به بخت خودت نزن و ازدواج کن...به خدا راست میگم...زندگی خیلی سختی ها داره که تو هنوز از اون بی خبری.

دیگه کار دوختام تقریبا" تموم شده بود، خنده ا ی کردم و گفتم: ولی خانم طاهری من اصلا" قصد ازدواج ندارم و هر سختی هم در انتظارم باشه آماده ام...برام مهم نیست.

خانم طاهری گفت: فعلا" این رو میگی ولی بالاخره به حرفم میرسی.

بعد از جاش بلند شد تا لباسهایی که دوختشون تموم شده بود رو جهت کار نهایی روی میز دیگه ای برای فردا آماده کنه در همین موقع منم بلند شدم و در حالیکه تقریبا" از درد پهلو ناله ی ضعیفی میکردم شنیدم خانم طاهری گفت: افسانه جان داری میری خوب خودت رو بپوشون...برف شدیدی شروع شده!

برف...! خدای من...حالا چه جوری ماشین گیر بیارم؟! لباس گرمم رو پوشیدم و چادرم رو سرم گذاشتم و بعد از خداحافظی با خانم طاهری از تولیدی خارج شدم.

خانم طاهری درست گفته بود برف ریز و تندی می بارید که درست مثل ذرات شیشه بودن...وقتی به صورتم میخورد احساس میکردم مثل تیغ صورتم رو میبرن.

دو جوان مزاحم از همون لحظه که از تولیدی بیرون اومدم شروع کردن به گفتن حرفهایی زشت!!! اول فکر کردم با شخص دیگه ای هستن چرا که وضع ظاهر من کاملا" نشون میداد که یک زن باردارم...لذا اصلا توقع نداشتم که اونها این همه حرف نامربوط و زشت رو به من بگن...وقتی خوب مطمئن شدم که با من هستن سریع از پیاده رو خارج و وارد خیابون شدم و در خیابون منتظر ماشین ایستادم...در همین موقع پام لیز خورد و اگه اون دو دست قوی من رو نگرفته بود حتماً با پهلو به زمین افتاده بودم...دو جوان مزاحم در این موقع با صدای بلند شروع کردن به خندیدن!...بلافاصله برگشتم و صورت رضا رو شناختم...واقعاً اگه رضا من رو نگرفته بودم الآن نقش زمین شده بودم.

نمیدونم چه طور ولی برای اولین بار حضور رضا دلگرمی خاصی به من داد.بعد از اینکه کمک کرد تعادلم رو در ایستادن حفظ کردم متوجه شدم صورتش از عصبانیت در حال انفجاره!...گفت: برو داخل ماشین بشین تا بیام. و بعد به ماشینش که چند قدم جلوتر بود اشاره کرد تا خواستم حرفی بزنم بلافاصله گفت: بهت میگم برو توی ماشین...

سرما و ریزش برف باعث شد به طرف ماشینش برم ولی هنوز به ماشین نرسیده بودم که صدای داد و فریاد و دعوا رو از پشت سرم شنیدم! برگشتم و دیدم رضا که تقریباً دو برابر هیکل اون پسرها رو داشت هر دو رو زیر ضربات مشت و لگد گرفته!! جمعیت به سرعت دورشون رو گرفت...برای لحظه ای ترسیدم،فریاد زدم: رضا چیکار میکنی؟

صدای دادش رو شنیدم که گفت: بهت گفتم برو توی ماشین.

به سختی وارد ماشین شدم و بعد از چند دقیقه رضا هم اومد داخل ماشین...خیلی عصبی بود ولی از ظاهرش کاملاً معلوم بود که فقط کتک زده و با اینکه اونها دو نفر بودن نتونسته بودن هیچ آسیبی بهش برسونن! برای لحظه ای من رو به یاد امیر انداخت...امیر هم قوی بود...غیرتی و متعصب...اما حالا این رضا بود نه امیر...!

بخاری ماشینش رو روشن کرده بود...از اینکه به پاهام حرارت می رسید احساس لذت می کردم. خیابون ترافیک شده بود و بعد از اینکه گرمای داخل ماشین کاملاً به تنم نشست مثل این بود که زبونم باز شده باشه گفتم: اینجا چیکار داشتی!!؟

همونطور که رانندگی می کرد، برگشت و نگاهی به من کرد اما جوابم رو نداد. هنوز کمی عصبی بود. دوباره پرسیدم: از کجا آدرس اینجا رو پیدا کردی؟!!

بار دیگه برگشت و به من نگاه کرد اما بازم حرفی نزد. احساس میکردم از دفعه ی قبل که بهش کشیده زده بودم نیازی نبود که به هنگام صحبت با اون زیاد احترامش رو حفظ کنم. بعد از کمی مکث گفتم: حتماً کار داشتی و به طور تصادفی من رو دیدی...!

تا مسافتی که رفتیم اصلا حرفی نزد تا اینکه بالاخره گفت: چرا برنج و روغن و اون چیزایی که گرفته بودم رو نگرفته بودی؟

هوای گرم ماشین کمی خواب آلودم کرده بود گفتم: نیازی به اونها نداشتم.

ماشینها به آرومی و خیلی کند حرکت میکردن و ترافیک سنگین شده بود. به آرومی گفت: پس، لااقل بگو چی نیاز داری تا برات تهیه کنم؟

چشمام رو بسته و سرم رو به صندلی تکیه زده بودم و گرمای بخاری حسابی برام لذتبخش بود...در همون حال گفتم: واقعاً؟

صداش گرمی و هیجان گرفت و گفت: آره...به قرآن هر چی بخوای بلافاصله برات تهیه میکنم...به خدا قسم...تو فقط درست با من حرف بزن...بگو چی میخوای...اون وقت بهت ثابت می کنم که چقدر دوستت دارم..!

رویم رو به سوی شیشه ی کنارم برگردوندم، غم بزرگی توی دلم نشسته بود...این رضا چی فکر میکرد؟...اگه بهش میگفتم که نیاز من امیر هست...احتیاج من محبت امیر هست و من فقط به امیر نیاز دارم...چه کاری میتونست برام بکنه؟...هیچی...

دوباره صداش رو شنیدم که گفت:افسانه جان...به خدا...تو فقط بخواه...فقط همین...هر چی باشه!...

چشمام رو باز کردم و سرم رو به سمتش برگردوندم، لبخند تلخی روی لبام بود...بهش نگاه کردم...خیره خیره نگام میکرد...واقعاً یک عاشق احمق بود...!

گفتم: هر چی باشه؟...میتونی؟!

در حالیکه دنده ی ماشین رو عو ض میکرد گفت: آره... هر چی باشه.

همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم: من فقط امیر رو میخوام.

تغییر چهره اش رو متوجه شدم، یکدفعه تمام هیجانی که که در صورتش بود آب شد. نفس عمیق و بلندی کشید و برای چند ثانیه چشمش رو بست. من دوباره صورتم رو به سمت شیشه کنارم برگردوندم و چشمام رو بستم.

بعد از دقایقی که گذشت گفت: نمیدونم چرا روی لجاجت خودت پا فشاری میکنی؟...به خدا من حتی با اینکه مطمئن بودم کارم غلطه ولی به خاطر تو،در مورد زنده بودن یا نبودن، اسیر بودن یا مفقود شدن امیر خیلی تحقیق کردم به هر جایی که تو فکرش رو بکنی رفتم ولی هیچ اثری مبنی بر زنده بودن یا نبودن یا اسیر شدن امیر در دست نیست...بارها و بارها مورد تمسخر هم قرار گرفتم...ولی به خاطر تو تن به هر کاری میدادم تا شاید اثری از امیر به دست بیارم...ولی به جون خودت که برام توی دنیا از هر چیزی عزیزتره...هیچی...هیچی از اون پیدا نکردم...چرا لج بازی میکنی؟ بیا برگرد به خونه ی خودت به قرآن تمام آسایش دنیا رو برات فراهم میکنم...نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره...از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برات فراهم میکنم...آخه به کی قسم بخورم تا حرفم رو باور کنی؟...اگه به خاطر اون حماقتی که چند ماه پیش مرتکب شدم ازم متنفر شدی...به قرآن اونم از روی عاشقیم بود...افسانه...از همون شب عروسی مهناز دست خودم نبود...احساس می کردم با زنجیر دست و پام بسته شد...حسرت یکی از اون نگاههای پر محبتی رو که به امیر میکردی رو به دل داشتم...به خدا به امیر حسودیم میشد...لحظاتی که صدای خنده ات از طبقه ی بالا،پایین می اومد فقط اشک میریختم...ولی به قرآن هیچ وقت آرزوی مرگ امیر رو نداشتم...چون...چون میدونستم تو دوستش داری...ولی حالا دیگه برام قابل قبول نیست...تو دیگه امیری نداری...اصلاً امیری دیگه وجود نداره...پس چرا قطره ای از اونهمه محبت که به امیر داشتی رو به من نداری...آره من چند ماه پیش یک حماقتی میکردم ولی خوب تو که از خدا بالاتر نیستی...خدا بنده ی گناهکار خودش رو بالاخره روزی میبخشه ولی تو مثل اینکه هر بار که به دیدنت میام بیشتر از من متنفر میشی!...افسانه فقط دلت رو راضی کن تا با من ازدواج کنی...اون وقت میبینی که چیکار برات میکنم...ببین افسانه فقط...

احساس کردم دستش رو به دستم نزدیک کرده!...بلافاصله سرم رو از پشت صندلی بلند کردم و خودم رو جمع و جورکردم، حدسم درست بود ولی با حرکتی که من کردم اونم سریع دستش رو عقب برد.

ادامه داد: تو الآن توی شرایطی نیستی که تا این موقع بیرون از خونه باشی و کار کنی...اصلا" به اون بچه فکر کردی؟...میدونی امشب اگه من نبودم ممکن بود چه اتفاقی بیفته؟...آدرس محل کارت رو رفتم از آقا سید گرفتم...برف شدید بود میدونستم ممکنه توی برگشت دچار مشکل بشی برای همین اومدم دنبالت و بعدم دیدم اونها مزاحمت شدن...دیگر کفرم بالا اومده بود...آخه من چی بگم؟...چی بگم تا متوجه تصمیمها و کارهای اشتباه خودت بشی؟...تو رو خدا افسانه دست بردار...بیا بریم خونه ی خودت...به قرآن مامان خیلی بیتابی میکنه...با وضعی هم که از ظاهرت پیداس...چند وقته دیگه شرایطت سختتر میشه...اگه نصف شب حالت بد بشه چیکار میکنی؟...اون پیرمرد و پیرزنم که کاری از دستشون بر نمیاد...زایمان خرج داره...تو به کمک و مراقبت نیاز داری...توی اون دو تا اتاق چه طوری میخوای از پس کارات بر بیای؟...افسانه تو رو جون هر کی دوست داری دست بردار از این لجبازی...به ارواح خاک امیر نمیذارم بهت بد یا سخت بگذره...تو فقط رضایت بده و برگرد...فقط...

با بی حوصلگی گفتم: اه...رضا بس کن...به خدا اگه یک کلام دیگه حرف بزنی در ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم! خیلی خسته ام میخوام بخوابم...پس کی میرسیم؟

صداش التماس گونه بود دوباره گفت: بیا بریم خونه ی خودت بخواب، خونه ی خودت استراحت کن...

دیگه عصبانی شده بودم...برگشتم و نگاش کردم.

قسمت شصت و پنجم

بلافاصله گفت: باشه...عصبی نشو...دیگه چیزی نمیگم.

تقریبا" نیم ساعت بعد من رو جلوی درب خونه ام پیاده کرد، برف همچنان می بارید...از ماشین پیاده شد اومد به سمت من تا کمک کنه به پیاده رو برم گفتم: لازم نیست...خودم میتونم...مرسی که تا اینجا هم زحمت کشیدی من رو رسوندی...

گفت: همه جا لیز شده بذار کمک کنم تا نیفتی...

سریع جواب دادم: نه... احتیاجی نیست.

پام رو بلند کردم تا در پیاده رو بگذارم که یکدفعه نمیدونم روی چه چیزی پام رفت که سر خوردم و با شدت از پهلوی راست به زمین افتادم...فقط صدای فریاد رضا رو شنیدم که گفت: یا امام رضا...آخه لامذهب تو چرا اینقدر لجبازی؟...

نفسم بند اومده بود و از درد گریه میکردم...زیر دلم به شدت درد گرفته بود و بچه هم خودش رو سفت و گوله در یه سمت شکمم جمع کرده بود...رضا درست مثل امیر پر قدرت بود، اونقدر دچار درد شده بودم که نمیتونستم از اینکه رضا من رو بغل کرده بود مخالفتی کنم.

در همین موقع عزیز درب خونه رو باز کرد و بلافاصله در حالیکه رضا من را در بغل گرفته بود داخل حیاط شدیم، طفلک عزیز تند تند در همون اتاق خودشون برام تشک و لحاف پهن کرد...رضا رنگ به صورت نداشت و به وضوح لرزش دستاش معلوم بود و فقط با دلواپسی از عزیز سوال میکرد: حالش خوب میشه؟ لازم نیست ببرمش دکتر؟ و......؟

از درد پهلو به خودم می پیچیدم و اشک می ریختم بعد از دقایقی عزیز یه دم کرده ی گیاهی بهم خوروند، البته خیلی بدمزه بود ولی بعد از چند لحظه تمام داخل بدنم داغ شد و حس کردم بچه از اون حالت انقباض خارج شده، کم کم حس کردم نفسم حالت عادی داره به خود میگیره...اما رضا همچنان نگران بود...رو به عزیز کرد و گفت: عزیز خانم برم دکتر رو خونه بیارم؟

عزیز خیلی باتجربه بود...با اینکه خودش هیچ وقت بچه دار نشده بود ولی از یه مادر، تجربه اش بیشتر بود...اون شب نمیدونم چی به خورد من داد ولی تقریباً بعد از یک ساعت کاملاً حالم جا اومده بود. رضا هم وقتی مطمئن شد حالم بهتره با اینکه هنوز از چشماش نگرانی پیدا بود با بی میلی خداحافظی کرد و عزیز اون رو تا جلوی درب بدرقه کرد.

وقتی عزیز برگشت من بلند شده بودم و می خواستم برم بالا. عزیز اصرار کرد که شب رو پایین بمونم ولی چون حالم کاملاً خوب بود و مشکلی نداشتم قبول نکردم و رفتم بالا. فردا پنجشنبه بود با اینکه برف خیلی زیادی روی زمین ها رو پوشونده بود ولی هوای بهشت زهرا رو داشتم، دلم میخواست سرخاک بابام برم به همین خاطر حسابی لباس گرم پوشیدم و صبح کمی زودتر از معمول از خونه خارج شدم چون فکر میکردم با توجه به برف شاید ماشین سخت گیرم بیاید و دیر به سر کارم برسم بنابراین ترجیح دادم زودتر از خونه خارج بشم؛ اتفاقاً برعکس انتظارم خیلی زود ماشین گیرم اومد.

وقتی سوار ماشین شدم، ماشین رضا رو دیدم که به داخل خیابون پیچید...حدس زدم باید دنبال من اومده باشه ولی خوشبختانه من رو ندید و ماشین حرکت کرد...خوشحال بودم از اینکه دیر رسیده بود...دلم نمی خواست زیاد با اون برخورد داشته باشم.

ساعت تقریباً از هشت گذشته بود که مشغول کارم شدم،روزهای پنجشنبه زودتر تعطیل می شدیم به همین خاطر تصمیم داشتم بعد از اتمام کارم به بهشت زهرا برم، بعد از خوردن ناهار که کمی کوکو سیب زمینی برای خودم درست کرده بودم تا ساعت دو تمام کارهام رو انجام دادم و با بقیه رأس ساعت دو از کارگاه بیرون اومدم. به محض اینکه از درب خارج شدم رضا رو دیدم که از سرما صورتش رنگ پریده و نوک دماغش سرخ شده بود...به طرفم اومد، کیفم رو گرفت و بلافاصله گفت: چطوری؟ گفتم: مرسی...کیفم رو بده...بهترم.

مچ دستم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش برد؛سر جام ایستادم و گفتم: رضا کیفم رو بده من با تو نمیام!...کار دارم. برگشت و حالا بازوم رو گرفته بود به آرومی گفت: باشه...هر جا کار داشته باشی میرسونمت. سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی من رو به سمت ماشینش میبرد و گفت: توی این برف که نمیشه پیاده بری...!

ایستادم و گفتم: من خونه نمیام...

گفت: باشه.

درب ماشین رو باز کرد و کیف من رو روی صندلی عقب گذاشت و منتظر شد تا منم در ماشین بشینم. دوباره نگاش کردم و گفتم: ببین رضا...من امروز کار دارم...باید جایی برم...خونه ی خودمم نمیخوام برم.

در حالیکه به آرومی شونه های من رو به داخل ماشین می فرستاد گفت: باشه...هر جا خواستی میرسونمت.

من رو داخل ماشین نشوند و درب رو بست...کمی عصبی شده بودم...لزومی نداشت رضا من رو وادار به نشستن در ماشین بکنه...خودشم وارد ماشین شد و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بعد از چند لحظه پرسید: خوب کجا باید برم؟

با عصبانیت گفتم: بهشت زهرا...

خندید و گفت: یه روزی اونجام خواهم رفت.

نگاش کردم و فهمیدم فکر کرده دارم بهش طعنه میزنم، گفتم: ولی من شوخی نکردم...میخوام برم بهشت زهرا...

رضا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: توی این هوا ...میخوایی بری کجا؟!!!

با عصبانیت گفتم: ای وای...من که گفتم نمیخوام با تو بیام...

بلافاصله گفت: من برای خودت میگم...هوا خیلی سرده ممکنه اونجا سرما بخوری.

دستم رو به دستگیره ماشین بردم تا پیاده بشم، دستش رو روی پام گذاشت و گفت:خیلی خوب...خیلی خوب...این حرکتها رو نکن زشته توی خیابون...بشین میبرمت.

و بعد خیابان رو دور زد و مسیرش رو عوض کرد و در حالیکه رانندگی میکرد گفت: خدا کنه فقط بچه ات اخلاقش به تندی تو نباشه چون اون وقت باید ناز دو نفر رو بخرم...

با عصبانیت گفتم: رضا...بسه.

خندید و گفت: چشم...دیگه تا مقصد لال...

و بعد با حرکت دست نشون داد که زیپ دهنش رو میبنده و واقعاً هم دیگه حرفی نزد. گرمای داخل ماشین حالت خواب آلودگی به من داد و همونطور که سرم رو به صندلی تکیه داده بودم خوابم برد.ساعتی بعد با صدای آرومی بیدار شدم.

-افسانه جان...افسانه جان...بیدار شو خانوم...رسیدیم.

چشم باز کردم و متوجه شدم به بهشت زهرا رسیدیم و رضا جلوی قطعه ی شهدا نگه داشته.گفتم: ولی...

خواستم بگم من میخواستم سر مزار پدرم برم ولی سکوت کردم. برای پیاده شدن از ماشین چون به حالت نشسته ساعتی خوابم برده بود کمرم درد گرفته بود، و کمی با درد از ماشین پیاده شدم.

امیر اگه میدونست در چه وضعیتی هستم حتماً از اینکه به بهشت زهرا اومده بودم عصبانی میشد، اما از نظر روحی احتیاج داشتم که حتماً سر مزار بابا برم...ولی حالا رضا من رو به قطعه ی شهدا آورده بود...احمق فکر کرده بود من میخوام سر مزار امیر برم...ولی من اون مزار رو متعلق به امیر نمیدونستم!

خلاصه با هزار بدبختی راهی مزار اون خدابیامرز که به نام امیر دفنش کرده بودن شدم. بر حسب تصادف مادر امیر هم سر مزار بود و وقتی چشمش به من افتاد حسابی گریه کرد...البته منم گریه ام گرفت...نمیدونم چرا ولی دلم برای مادر امیر سوخت، در این چند ماهه که اون رو ندیده بودم خیلی لاغر و رنگ پریده شده بود. وقتی متوجه ی تغییر ظاهر من به خاطر حاملگیم شد خیلی بی قراری میکرد و از اینکه من از اون خونه رفته بودم خیلی گله داشت ولی پاسخی به حرفاش نمیدادم و فقط آروم اشک می ریختم تا اینکه بالاخره با اشاره ی دست رضا ساکت شد...بعد از تقریباً یک ساعت از اونجا به سر مزار پدرم رفتیم که خیلی گریه کردم.

در راه برگشت من عقب نشستم و مادر امیر روی صندلی جلو نشست. در مسیر بازگشت مامان خیلی التماس و گریه کرد که شب رو به خونه ی اونها برم گر چه اصلاً دلم راضی نبود اما طاقت دیدن اشکاش رو نیاوردم و قرار شد محض اطلاع آقاسید و عزیز به اونها تلفنی خبر بدیم که من شب به منزل نمیرم.

وقتی با ماشین به جلوی درب حیاط رسیدیم به طور ناخودآگاه ضربان قلبم رفته بود بالا و بغض شدیدی گلوم رو فشار میداد احساس خفگی می کردم، دهنم خشک خشک شده بود و زانوهام سست، قدرت راه رفتن نداشتم و رضا قدم به قدم کمک میکرد تا مبادا روی برفها لیز بخورم...وقتی وارد خونه ی مادر امیر شدم به طور غیرارادی اشکم سرازیر بود...برای لحظه ای متوجه شدم که رضا و مادرشم به آرومی گریه میکنن...دقایقی بعد رضا به بهانه ی اینکه شام از بیرون تهیه کنه خونه رو ترک کرد.

مادر امیر چایی تازه دم برام آورد ولی هنوز حالم سر جا نبود؛ در و دیوار این خونه بوی امیر و خاطرات امیر رو داشت...به خصوص وقتی سر کوچه متوجه شدم اسم کوچه به نام شهید امیر فتحی تغییر کرده، بیش از پیش غصه به دلم نشست. بالاخره مادر امیر سکوت رو شکست و گفت: افسانه جان...مادر...کی انشالله بچه به دنیا میاد؟

اشکام رو پاک کردم و گفتم: با حساب من احتمالاً دو ماه دیگه...

مادر امیر با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: اشتباه نمی کنی؟!

گفتم: نه...چطور مگه؟

به من نزدیک شد و دستش رو روی قسمت بالای شکمم گذاشت و گفت: به گمونم ماهت رو گم کردی...!

تعجب کردم و گفتم: نه!

 

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد