به یاد مانده (23)
کمی مکث کرد و گفت: آره.
دوباره پرسیدم: کی...؟
این بار مدت بیشتری سکوت کرد و بعد گفت: نمیدونم...یعنی دقیق نمیدونم...تو الآن کجایی؟
بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم؛ تصور اینکه امیرم برمیگرده برام زیبا بود، خیلی زیبا، اونقدر که حتی فکر کردن به اون قلبم رو به تپش مینداخت.
رضا از سکوت من نگران شد و گفت: افسانه؟...افسانه؟ خوبی؟...کجایی؟
قطره اشکی که از چشمم روی صورتم سر میخورد رو گرفتم و گفتم: دانشگاه...
بلافاصله گفت: من الآن میام دنبالت...
خیلی سریع گفتم: نه...نه ...این کار رو نکن من هنوز یک کلاسم تموم نشده.
دوباره گفت: خوب کی تعطیل میشی؟ بگو همون موقع بیام...
گفتم: نه مرسی...
خیلی اصرار کرد ولی در نهایت هم موفق نشد و بعد از کلی تشکر گوشی رو قطع کردم؛ دروغ گفته بودم، کلاس دیگه ای نداشتم. دلم نمیخواست حالا که نامزد کرده دوباره رابطه اش رو با من زیاد کنه میترسیدم نسبت به مریم بی علاقه تر بشه و از طرفی اونقدر از اینکه بعد از اتمام جنگ اسرا برخواهند گشت قلبم شادی میکرد که نفهمیدم اصلا چرا در اون لحظه با رضا تماس گرفته بودم ولی در عین حال دلم نمی خواست افکار دیگه ای این تصور رو در ذهنم خراب کنه.
به خونه برگشتم و سر راه امیرسالار رو از خاله خواستم بگیرم که دیدم خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم به همین خاطر با کلی عذرخواهی از خاله خواهش کردم تا غروب اون رو نگهداره و از سر کار که بر گشتم، برم دنبالش. خاله که انگار از خداش بود قبول کرد.
وقتی به خونه رفتم هر لقمه ای از ناهار رو که میخوردم به عکس امیر نگاه میکردم و اشکم بود که سرازیر میشد. بعد از ناهار از خونه بیرون رفتم و راهی تولیدی شدم. حدو ساعت سه و نیم رسیدم حسابی همه مشغول کار بودن وقتی دیدن امیرسالار همراهم نیست تعجب کردن ولی وقتی دلیلش رو فهمیدن کلی پکر شدن و همه دلشون میخواست مثل هر روز اون رو میدیدن.
خانم طاهری از همه بیشتر ناراحت شده بود و بعد از کلی اظهار ناراحتی گفت: غروب حاجی میاد تولیدی... با تو کار داره...!
با تعجب گفتم: با من؟!! چی کار داره؟
خانم طاهری در حالیکه سری برش جدید رو برام آماده میکرد گفت: دقیقا" نمیدونم ولی فکر میکنم درباره طرحت باشد...
خیالم راحت شد و بعد مشغول کار شدم. بعد از پایان ساعت کار از اینکه مجبور بودم تا اومدن حاجی منتظر بمونم حسابی کفری شده بودم چون عجیب دلم برای امیرسالار تنگ شده بود... روی صندلی نشسته بودم و با روغندون چرخ بازی میکردم، نفهمیدم چطوری شد درش باز شد و کلی روغن روی دستام ریخت...از جا بلند شدم و به دستشویی رفتم تا دستام رو بشورم، داخل دستشویی که بودم صداهایی رو در بیرون دستشویی شنیدم و فهمیدم که بالاخره حاج آقا تشریفشون رو آوردن.
با عجله در حالیکه به سختی چربی دستام پاک میشد سعی کردم زودتر از دستشویی خارج بشم، تا کارم زودتر تموم بشه و برم. وقتی بیرون رفتم دیدم مردی پشتش به منه و خیلی جوونتر از اونچه که در ذهن من بود رو به روی خانم طاهری ایستاده و با همدیگه صحبت میکردن... دیگه واقعا" اعصابم خورد شده بود چرا که من تصور میکردم حاجی اومده باشه ولی مثل اینکه اشتباه کرده بودم.
خانم طاهری که من رو دید گفت: تونستی چربی دستت رو پاک کنی؟
حالا اون آقا هم برگشت و رو به روی من قرار گرفت.
برای لحظه ای لال شدم و فقط نگاش کردم... چقدر به امیر شباهت داشت...خیلی خیلی زیاد...تنها تفاوتشون کمی چاق بودن اون و دیگه اینکه قدش به بلندی امیر نبود.
اونم خیره به من نگاه کرد. برای لحظه ای متوجه ثابت شدن نگاه هر دوتایمون به روی همدیگه شدم...بلافاصله خودم رو جمع و جور کردم و روسریم رو جلوتر کشیدم...ولی باورم نمی شد که یه نفر اینقدر شباهت به دیگری داشته باشه.
قسمت هفتاد و ششم
اونم خودش رو کمی جمع و جور کرد،برای اینکه جو حاکم رو تغییر بدم بلافاصله به خانم طاهری گفتم: خانم طاهری ببخشید، من خیلی عجله دارم، آخه امیرسالار رو پیش خالم گذاشتم... مطمئنا اونم الآن بیتابی میکنه،به اندازه ی کافی معطل شدم...اگه اجازه بدین برم.
در این موقع همون آقا که حالا مشغول دست کشیدن به توپهای پارچه بود به خانم طاهری گفت: خانم طاهری من یه شب دیگه میام.
و بعدم سریع از تولیدی خارج شد.
بعد از اینکه از تولیدی بیرون رفت احساس راحتی کردم وقتی اون توی همین چند دقیقه اونجا بود احساس خفگی بهم دست داده بود...دلم میخواست دائم بهش نگاه کنم...بیش از اندازه شبیه امیر بود...برای لحظه ایی دلم میخواست میشناختمش!
در حالی که به سمت کیفم میرفتم تا اون رو از زیر میزم بردارم به خانم طاهری گفتم: از قول من به حاج آقا بگید ببخشید خیلی منتظرشون موندم ولی امشب بیشتر از این نمیتونم… به خاطر اینکه خیلی دلم هوای امیرسالار رو کرده مجبورم برم…اگه مشکلی نیست یه شب دیگه با خودتون خدمتشون میرسم ببینم چه فرمایشی دارن.
کیفم رو هنوز کامل از زیر میز برنداشته بودم که خانم طاهری خندید و گفت: لازم نیست من بهش بگم خودش شنید و رفت.
صاف سر جام ایستادم و اطرافم رو نگاه کردم، گفتم: کی رو میگید!!؟
اون که داشت حالا کیفش رو برمیداشت و در اون دنبال کلید درب تولیدی میگشت نگاهی به من کرد و گفت: همین که اینجا بود حاجی بود دیگه…
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چی میگی خانم طاهری؟ این آقایی که اینجا بود حاجی نبود که...
حالا کلیدش رو پیدا کرده بود و یکی یکی مهتابی رو خاموش میکرد و گفت: ا…پس کی بود؟
کیفم رو روی دوشم گذاشتم و هنوز متعجب از حرفهای خانم طاهری گفتم: نمیدونم کی بود ولی حاجی نبود!
لبخندی زد و گفت: خانم خانما…این که دیدی حاجی بود…پسر دایی بنده…از خودم بهتر می شناسمش… روشن شد.
حالا دیگه به لکنت افتاده بودم و گفتم: وای…من به خدا…نمی…یعنی فکر…فکرمیکردم حاجی…
در حالی که میخندید دستی پشت من زد و گفت: چی فکر میکردی؟
با هم از تولیدی خارج شدیم و برگشت درب رو قفل کنه. گفتم: من همیشه تصور میکردم…حاج آقا یه مرد سن و سال دار و چاق و گنده و کچل باشه…با کت و شلوار به تن و یه تسبیح به دست…
درب رو قفل کرد و خندید و گفت: چرا؟…چرا اینطوری فکر میکردی؟
گفتم: آخه به سن و سال اون حاجی بودن نمیخورد…اون خیلی سن داشت حدود 27 یا 28 سال بیشتر به نظر نمی رسید!!!
دوباره خندید و مسیر خیابون رو با من شروع کرد به پیاده اومدن و گفت: خوب اون اصلا" یه حاجی واقعی نیست... اون فقط فامیلیش حاج آقاس... اسمش علی و پسر دایی منه... ((علی حاج آقایی))... طفلک پسر سوم داییمه وقتی به دنیا اومد مادرش مرد و مادرم اون رو بزرگ کرد و درست عین برادرمه... شوهرم همیشه میگه تو اگه برادر واقعی داشتی هیچ وقت به اندازه علی به تو محبت نمی کرد… ماشالله…خیلی هم زرنگه… شم اقتصادی خوبی داره…مادرم هر کاری کرد که دانشگاه بره قبول نکرد و خیلی زود خودش رو وارد بازار کرد و با سرمایه ای که خیلی هم اندک بود در زمان کوتاهی کلی سودآوری
کرد...سن و سالشم کم گفتی...فکر کنم اگه اشتباه نکنم تازه 31 سالش تموم شده باشه.
دوباره خندید و گفت:پس تو فکر میکردی حاج آقا باید یه مرد پیر و کچل باشه و…
و بازم خندید.اصلا باورم نمیشد که مرد جوونی مثل اون 4 تولیدی بزرگ در سطح تهران داشته باشه!!! دوباره به خانم طاهری
نگاه کردم و گفتم:شما رو به خدا خانم طاهری شوخی نمیکنی؟
خنده اش رو جمع کرد و گفت: وا…شوخی کنم!!!…به خدا حاج آقا که دیدی پسر دایی منه.
گفتم: پس چرا وقتی اون حرف رو زدم چیزی نگفتی؟
لبخندی زد و گفت: خوب چی بگم…دروغ که نگفته بودی…قبل از اینکه از دستشویی بیایی خودمم داشتم همین رو بهش میگفتم اونم داشت توضیح میداد که راه بندون معطلش کرده...وقتی هم که تو معترض شدی به من اشاره کرد که چیزی نگم و بعدم که دیدی رفت.
گفتم: آخ…خیلی بد شد.
دوباره لبخندی زد و گفت: نه بابا…نترس اصلا اهل این حرفها نیست…احتمالا فردا به موقع میاد…نگرانم نباش…زودتر ماشین بگیر برو خونه به امیرسالار برس.
خداحافظی کردم و به خیابون رفتم،چند لحظه بیشتر طول نکشید که تاکسی جلوی پام توقف کرد. وقتی به خونه ی خاله رسیدم واقعا" امیرسالار بی تاب بود... چرا که وقتی دیدمش چنان خودش رو در بغلم انداخت و من رو چسبید که حتی برای یه ثانیه نمیتونستم اون رو از خودم دور کنم.
خاله گفت: از وقتی بیدار شده اصلا بازی نکرده و ساکت گوشه هال نشسته و هر چی باهاش صحبت کردیم و حتی عمومرتضی خواسته اون رو به کوچه ببره و یا پارک اصلا جواب نداده…شیطون خان به نوعی با ما قهر کرده بود که چرا تو نیستی و اینجا مونده…
برام خیلی جالب و عجیب بود اما امیرسالار نشون میداد خیلی بیشتر از سن کمش میفهمه.
به خونه که بردمش یه ثانیه دامنم رو رها نمیکرد به هر طرف که میرفتم دنبالم بود، طفلک ترسیده بود که نکنه دوباره برم...حتی بعد از شام به سختی و با اضطراب خوابید.
امیرسالار که خوابید ساعتی درس خوندم و کمی هم از کارهای ناهار فردام رو انجام دادم وقتی می خواستم بخوابم به یاد شباهت صاحب کارم با امیر افتادم…دائم چهره اش توی ذهنم می اومد…آخ که چقدر احساس دلتنگی برای امیر داشتم…کنار امیرسالار دراز کشیدم و به عکس امیر نگاه کردم…خدایا یعنی میشه امیر من روزی برگرده و امیرسالارم بفهمه بابا یعنی چی؟…خدایا کی میشه امیر بیاد؟ اصلا آیا واقعا میاد؟…یا...نکنه من اشتباه میکنم؟…نه خدایا…نکنه بعد از این سالها انتظار من تموم نشه؟…نکنه روزی برسه و به قول رضا بفهمم که اشتباه کردم…خدایا نخواه که حرف پروانه به من ثابت بشه…خدایا تو خیلی مهربونتر از این حرفهایی…پس نکنه که بعد از چند سال انتظار اون وقت روزی بیان به من بگن: دیدی گفتیم!…دیدی اشتباه میکردی! خدایا نگذار انتظارم به تلخی برسه…
کم کم خواب به چشمام اومد.صبح طبق معمول بعد از دانشگاه و ناهار به همراه امیرسالار به تولیدی رفتم. اون روز برعکس روزهای دیگه کار سبک بود...از اتفاقی که شب پیش افتاده بود برای رو به رو شدن مجدد با صاحب کارم احساس شرمندگی داشتم...ولی از طرفی به دلیل شباهت بیش از حدی که با امیر داشت دلم می خواست هر چه زودتر وقت کاری به پایان برسه و اون بیاد!…
بعد از سالها قلبم برای دیدن میتپید...ولی نه برای شخص حاج آقا…بلکه برای شباهت چهره اش با امیر.
وقتی زمان کاری تموم شد و خانمها رفتن بعد از ده دقیقه، بالاخره اومد…
از جا بلند شدم... وقتی داخل شد لبخندی به صورتش بود و قبل از اینکه من حرفی بزنم بلافاصله بابت دیر اومدن شب گذشته اش عذرخواهی کرد، بعد رویش رو کرد به خانم طاهری و گفت: مهری با خانم شفیعی صحبت کردی؟
به سمت خانم طاهری نگاه کردم. خانم طاهری درحالیکه داشت ژورنالها رو ورق میزد گفت: نه…راستش یادم رفت…آخرها یادم اومد ولی پیش خودم فکر کردم که بهتره خودتم باشی تا اگه من چیزی رو فراموش کردم خودت بهتر بگی.
قسمت هفتاد و هفتم
حاج آقا نگاهی به امیرسالار که ساکت روی میز نشونده بودمش کرد و به طرفش رفت.
حدس زدم الانه که گریه ی امیرسالار بلند بشه...ولی در کمال تعجب دیدم که امیرسالار چقدر با اشتیاق به بغل اون رفت!…
باورش برام خیلی سخت بود چون امیرسالار اصولا بچه ای بود که نسبت به مردها غریبی میکرد ولی اینبار…
حاج آقا هم حسابی با اون گرم بازی شد و غش غش خنده ی امیرسالار به آسمون رفت، حاج آقا شروع کرد و بالا پرت کردن امیرسالار و امیرسالارم چنان جیغهایی می کشید که دلم ضعف میرفت...ولی امیرسالار از خنده غش کرده بود!!!
خانم طاهری که چهره نگران من رو دید سریع بلند شد و گفت: ا…علی بس کن… دوباره شروع کردی…طفلک مادرش دلش ترکید.
حاج آقا، امیرسالار رو توی بغلش گرفت و به سمت من برگشت، من نفسم بند اومده بود...چرا که هر بار اون رو به بالا پرت میکرد احساس میکردم همون لحظه به زمین خواهد افتاد.
همونطور که بچه رو توی بغل داشت به سمت من اومد و گفت: معذرت… ولی من چند بار دیگه هم قبلاً باهاش این کار رو کرده بودم…اصلا نمیترسه…خیلی هم دوست داره…
تا خواستم بچه رو بگیرم خانم طاهری امیرسالار رو گرفت و گفت: علی جان… کار یکبار میشه…خدایی نکرده اگه از دستت بیفته میخوای چه خاکی به سرت بریزی؟
حاج آقا دوباره به من نگاه کرد و گفت: به خدا حواسم هست…مگه میشه این کار رو بکنم اون وقت مواظبش نباشم.
چهره من حالا حالت عادی به خودش گرفته بود ولی امیرسالار همچنان اصرار داشت از بغل خانم طاهری به بغل حاج آقا بره و بالاخره هم موفق شد.
سه نفری نشستیم و حاج آقا در حالی که امیرسالار خیلی راحت در آغوشش بود شروع کرد به صحبت: ببنید خانم شفیعی من باید زودتر خدمت میرسیدم و به خاطر طرح مانتویی که دادین از شما تشکر میکردم... اما خوب اونقدر مشغله دارم که نرسیدم...و اما حالا...فقط جهت تشکر نیومدم…بلکه میخواستم بدونم با توجه به سلیقه ای که از خودتون نشون دادین روی لباسهای شب، نامزدی و عروسی هم میتونید طرح بدین؟
کمی فکر کردم و گفتم: ولله…من تا حالا به این قضیه فکر نکردم.
بدون معطلی گفت: ولی من میخوام که شما حتماً به این قضیه فکر کنید و به من جواب بدین.
با تعجب گفتم: همین الان؟!!
همونطور که خیره نگام میکرد لبخندی زد و گفت: به من بگید تا کی باید صبر کنم، من صبر میکنم.
خانم طاهری خندید و گفت: چقدرم تو در مسائل اقتصادی صبوری ارواح خودت؟
حالا امیرسالار میخواست دوباره به بغل من بیاد. اون رو از حاج آقا گرفتم و در حالی که لباساش رو مرتب میکردم گفتم: من تا حالا این کار رو نکردم…
حاج آقا گفت: خوب حالا از این به بعد بکنید…شما طرح بدید و منم هر چی که لازم باشه در اختیارتون میگذارم.
از جا بلند شدم و در حالیکه به سمت کیف و ساکم میرفتم تا کم کم آماده ی رفتن بشم گفتم: اجازه بدید من امشب ببینم اصلا میتونم در این زمینه ها طرحی بکشم یا نه؟ اون وقت به شما خبر میدم.
چشماش برقی زد و صورتش باز شد و بعد گفت: پس من فردا شب میام طرحاتون رو ببینم.
تعجب کردم و گفتم: حالا شاید وقتم نکردم طرحی بکشم!!! چقدر عجله دارید!!! من آخه درسم باید بخونم و امیرسالارم هست...شاید نتونستم…
خانم طاهری خندید و گفت: من که گفتم این صبر اقتصادی نداره…به هر حال وقتی حرفی میزنی که مربوط به کارش میشه جونت رو میگیره...
حاج آقا به سمت خانم طاهری برگشت و با خنده گفت: مهری…تو همیشه اینقدر از من خوب تعریف میکنی یا فقط پیش این خانم اینقدر به من لطف داری؟!!
دوباره هر دو خندیدن...ولی من مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که شنیدم خانم طاهری گفت: افسانه جان،علی با ماشین ما رو میرسونه...پس زیاد عجله نکن…
بلافاصله گفتم: نه ممنون خودم میرم.
خانم طاهری گفت: چی چی خودم میرم!!! هوا خیلی سرد و بچه گناه داره…
امیرسالار رو بغل کردم و در حالیکه گره ی زیر کلاهش رو محکم میکردم دوباره تشکرکردم و گفتم: نه ممنونم...خودم میرم.
حاج آقا کلامی صحبت نمی کرد...معلوم بود خانم طاهری خیلی ناراحت شده چرا که واقعا" هوای بیرون سرد بود.
من بدون اینکه معطل کنم خداحافظی کردم و از تولیدی خارج شدم. وقتی به خیابون رسیدم یکی از بچه های دانشگاه که با پدر و مادرش توی ماشینی بودن من رو دیدن و با اصرار من رو سوار ماشین کردن، البته خدا میدونه که چقدر از این موقعیت خوشحال شدم چون به راستی هوا سرد بود...میترسیدم امیرسالار سرما بخوره.
خوشبختانه تا سر خیابون من رو رسوندن...وقتی پیاده شدم بعد از کلی تشکر و تعارف خداحافظی کردم و رفتم به طرف درب آپارتمان...خواستم کلید رو از کیفم بیرون بیارم که صدای عمومرتضی رو شنیدم، طفلک دلش شور زده بود و اونطور که میگفت چند بار اومده تا ببینه من اومدم یا نه، در این موقع امیرسالار که در بغلم خواب بود بیدار شد و به محض دیدن عمومرتضی به بغل اون رفت.
عمو مرتضی گفت که خاله شام درست کرده و من رو به خونه ی خودشون برد.
در حین خوردن شام اخبار تلویزیونم نگاه میکردم،اخبار مربوط به مذاکرات پایان جنگ و بازگشت اسرا به وطن بود...قرار بود گروه گروه از طریق مرز خسروی به ایران برگردن.
متوجه طپش قلبم شده بودم و بازیهای کودکانه ی امیرسالار برای اولین بار کلافه ام کرده بود... عمومرتضی هم با اون در حال بازی بود و خاله یه قاشق و یک کاسه به امیرسالار داده بود و امیرسالار با کوبیدن قاشق به درون کاسه کفر من رو درآورده بود.
وقتی تلویزیون صحنه هایی از اسرا رو به نمایش گذاشت و اخبار مربوط به گروهی از اونها رو بیان میکرد،دیگه نتونستم اونهمه سر و صدا رو تحمل کنم...
فریاد بلندی سر امیرسالار کشیدم و بعد قاشق و کاسه رو از دستش گرفتم و در حالیکه دستش رو از کتف گرفته بودم اون رو داخل یکی از اتاق خوابهای خاله زهره انداختم و درب رو رویش بستم!
بعد بدون توجه به چهره های بهت زده ی خاله و عمومرتضی، صدای تلوزیون رو زیاد کردم و به اخبار گوش دادم. این اولین باری بود که من با امیرسالار چنین برخوردی میکردم.
عمومرتضی در همون نیمه راه قاشقش در دستش خشک شده بود و خاله زهره با تعجب من رو برانداز کرد...بعد از جا یلند شد و در حالیکه خیلی عصبی شده بود به سمت اتاقی که من امیرسالار رو در اون پرت کرده بودم رفت و گفت: دختره ی دیوونه… چرا اینجوری میکنی؟…بچه الان دق میکنه…
صدای جیغ و گریه ی امیرسالار از اتاق می اومد و وقتی خاله زهره درب اتاق رو باز کرد دیگه اصلا چیزی از اخبار نمی فهمیدم، فریاد زدم و گفتم: خاله ولش کن و درب رو ببند،بگذار ببینم اخبار درباره ی اسرار چی میگه…
خاله، امیرسالار رو بغل کرده بود و از اتاق بیرون اومد و در حالیکه به شدت عصبانی شده بود گفت: ببین افسانه توی این دو، سه سال چیزی بهت نگفتم ولی دیگه شورش رو درآوردی…دختر مگه تو دیوونه ای؟…خودت رو به خیالی خام گول میزنی…بسه دیگه...مردم بهت میخندن...مردی که خاکش کردی و مرده چه دلیلی داره که بخوای وانمود کنی بگی زنده اس!… اون وقت با این طفل معصوم اینطور رفتار میکنی…دست از خل بازی بردار…هر چیزی حدی داره…نزدیک بود بچه توی این اتاق سکته کنه…مگه تو دیوونه ای؟…
حالا دیگه اخبار از بحث مورد نظر من خارج شده بود، عصبی شده بودم و فقط با قاشق برنجهای داخل بشقاب رو جا به جا میکردم و سرم پایین بود.
عمو مرتضی به آرومی رو کرد به خاله و گفت: خیلی خوب…بسه دیگه…بچه رو آروم کن…ترسیده...
ولی امیرسالار اصلا ساکت نمیشد و هر لحظه بیشتر جیغ میکشید. از جا بلند شدم و لباس پوشیدم و امیرسالار رو از خاله گرفتم تا لباسش رو تنش کنم.
حسابی از حرفهایی که خاله گفته بود دلخور بودم، خاله هم به خاطر رفتاری که با امیرسالار کرده بودم خیلی عصبی شده بود...
وقتی دید با چه حرصی لباسای امیرسالار رو تنش میکنم دوباره گفت: چرا حرف حق بهت برمیخوره… خوب این بچه چه گناهی کرده… چرا با این اینطور رفتار میکنی؟… به خدا برای خودت میگم دست از خیال بافی برداری... وگرنه تو اگه تا آخر عمرتم با اون خیال زندگی کنی به من صدمه نمیزنی فقط زندگی خودت رو داری خراب میکنی.
قسمت هفتاد و هشتم
لباسای امیرسالار رو که تنش کردم هنوز هق هق گریه داشت خاله دوباره اون رو از بغل من گرفت و من به سمت درب هال رفتم تا کفشم رو بپوشم...بعد از بابت شام تشکر کردم و به خاطر رفتارمم عذرخواهی کردم... اما خیلی دلخور بودم.
خاله هم من رو بوس کرد و در ضمن باز هم گفت که با امیرسالار اینطوری رفتار نکنم. ولی من اون شب اولین باری بود که چنین کاری کرده بودم و واقعا هم به عمد این کار رو نکرده بودم... کاملا غیر ارادی بود.
عمو مرتضی من رو تا خونه همراهی کرد و در بین راه گفت: از دست خاله ات ناراحت نشو...اون در این مدت به امیرسالار علاقه خاصی پیدا کرده و حتی این بچه رو از نوه های خودشم بیشتر دوست داره.
نگاهی به عمو کردم و جوابی ندادم چون اصلا در فکر دیگه ای بودم و به حرفهای اون کمتر توجه داشتم به این فکر میکردم که...پس بالاخره اسرا برمیگردن و امیرم در بین اونها خواهد بود…!
عمومرتضی که متوجه حالت من شد ادامه داد: عمو جان…تو هم سعی کن منطقی تر باشی…نمیگم فکرت غلطه...ولی خوب نمیخوام خدای نکرده بعد از مدتی ناظر ناامیدی و افسردگی تو باشم… هر چی باشه آخه…
نگذاشتم دیگه به حرفش ادامه بده بلافاصله گفتم: عموجون…شما نگران آینده من هستیی؟!!
نگاهی کرد و جوابی نداد. گفتم: اگه واقعا نگران فردای منی پس امروزم رو خراب نکنین…من به چیزی که میگم اطمینان دارم…مگه اینکه عکسش به من ثابت بشه. عمو به میون حرفم اومد و گفت: ولی دخترم…دو سال پیش ما امیر رو به خاک سپردیم…
حالا دیگه جلوی درب آپارتمان من رسیده بودیم، با کلید درب رو باز کردم و امیرسالار رو از بغل عمو گرفتم وگفتم: ولی اون امیر نبود!…
عمو با تعجبی که همراه با دلسوزی بود به من نگاه کرد ولی دیگه هیچ چیزی نگفت خداحافظی کرد و رفت. وقتی وارد خونه شدم کلی با امیرسالار سر به سر گذاشتم و اون رو خندوندم، دلم براش سوخته بود، طفلک رو بدجوری به اتاق پرت کرده بودم ولی وقتی با خنده دستای کوچیکش رو دور گردن من انداخت و من رو بوسید به یاد مهربونیهای امیر افتادم و بیش از پیش برای امیر دلتنگ و دلبسته به امیرسالار میشدم.
بالاخره بعد از گذشت یکی،دو ساعت خوابش برد ولی من خواب به چشمم نمی اومد و ترجیح دادم به جای فکر و خیال چند طرح لباس بکشم. تا اینکه نزدیکیهای ساعت 4 صبح بود که خوابم برد.
صبح با صدای زنگ بیدار شدم وقتی درب هال رو باز کردم دیدم خاله زهره نون بربری تازه گرفته و برای منم آورده، خجالت کشیدم و وقتی اومد داخل یکراست رفت کنار امیرسالار که هنوز خواب بود، دراز کشید و آروم آروم اون رو میبوسید.
نون رو توی سفره گذاشتم و بساط صبحانه رو فراهم کردم. در اثر بوسای خاله زهره امیرسالار کم کم بیدار شد، خاله زهره اون روز صبحانه رو با من و امیرسالار خورد و بعد از صبحانه امیرسالار رو به خونه ی خودشون برد و منم راهی دانشگاه شدم.
با سختی سر کلاس نشستم چون واقعا" خوابم می اومد، ساعت پنج که از دانشگاه بیرون اومدم رضا رو دیدم که جلوی درب دانشگاه ایستاده!!!
به طرفش رفتم و اونم به طرفم اومد، چهره اش ناراحت بود وقتی بهم رسید بعد از سلام و احوالپرسی گفت: مامان سکته کرده و توی بیمارستان قلب بستری کردمش…
پرسیدم: کی این اتفاق افتاده؟
گفت: دو شب پیش…امروزم روز ملاقاته... میایی بیمارستان؟
با اینکه به خاطر خاطرات گذشته همیشه از دیدن مادر امیر طفره میرفتم ولی احساس کردم که دور از ادبه به ملاقاتش نرم...بنابراین با تلفن عمومی ماجرا رو به خاله زهره اطلاع دادم و گفتم که امیرسالار پیشش باشه تا من بعدازظهر بیام ولی خاله زهره گفت که به محض اومدن عمومرتضی اونها هم به بیمارستان خواهند اومد و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و به همراه رضا راهی بیمارستان شدیم.
در ماشین رضا ساکت بود میدونستم خیلی نگرانه و مطمئن بودم که مادرش بزرگترین تکیه گاهشه... بعد از اینکه کمی از راه رو طی کردیم گفتم: رضا اینقدر نگران نباش...انشالله خوب میشه.
نگاهی به من کرد و گفت: و اگه خوب نشد؟…
مکثی کردم و گفتم: راضی باش به رضای خدا…خدا هر چی بخواد همون میشه.
خنده تلخی کرد و گفت: وقتی تو راضی به ازدواج با من نشدی مامان گفت که راضی باشم به رضای خدا…اون روز فهمیدم که رضای خدا برای من بدترین چیزه…
گفتم: رضا کفر نگو…مسائل رو با هم قاطی نکن…تو دیگه الان نامزد داری… دختری که خیلی دوستت داره و حتما تو رو خوشبخت خواهد کرد…پس سعی کن که دست از چرندیاتت برداری و به فکر زندگی آینده ات باشی.
دوباره به من نگاهی کرد و گفت: به خدا سخته…به قرآن نمیشه…افسانه به جون خودم یک لحظه از فکرم خارج نمیشی…
به میون حرفش رفتم و گفتم: رضا…به خدا قسم خدا قهرش میگیره…با زندگی خودت و مریم بازی نکن...هر قدر که اون عاشقته تو هم دوستش داشته باش…از این حرفها گذشته تو الان باید فقط به فکر سلامتی و دعا برای شفای مامان باشی…سعی کن همه چیز رو فراموش کنی…اسرا رو دارن گروه گروه برمیگردونن…من الان به غیر از برگشت امیر به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنم…
به میون حرفم اومد و گفت: و اگه بفهمی برگشتی در کار نیست…و اگه بفهمی که چند سال به غلط فکر میکردی اون وقت چی؟…بازم حاضر نیستی حتی از روی دلسوزی زن من بشی؟!!
فقط خیره نگاهش کردم و بعد گفتم: من خیلی متاسفم که تو حرف من رو نمی فهمی…ولی برای آخرین بار بهت میگم که حتی اگه روزی بفهمم که من به خیال باطل انتظار کشیدم…بازم زن تو نخواهم شد.
آهی کشید و به رانندگی ادامه داد تا اینکه به بیمارستان رسیدیم…
طفلک مریم جلوی درب ورودی بیمارستان ایستاده بود و با دیدن رضا گل از گلش شکفت، چه عشق پاکی رو صادقانه به رضا پیشکش میکرد و اون وقت رضا بی تفاوت بود…خیلی دلم برای مریم میسوخت...
همگی با هم بعد از اینکه من رو به مادر و پدر مریم معرفی کردن به طبقه ای از بیمارستان که سی.سی.یو در اونجا بود رفته و تک تک به ملاقات مامان رفتیم، مامان وقتی من رو دید خیلی خیلی خوشحال شد و کمی هم اشک ریخت...خیلی اظهار دلتنگی برای امیرسالار میکرد و از من قول گرفت که بعد اینکه از بیمارستان مرخص شد حتما چند روز به خونه اش برم.
تقریبا" آخرهای ساعت ملاقات خاله زهره هم اومد وقتی فهمیدم عمومرتضی با امیرسالار در محوطه بیمارستان هستن با عجله بعد از خداحافظی با دیگران به محوطه ی بیمارستان رفتم...البته رضا هم با من اومد، بعد از سلام و احوالپرسی با عمومرتضی بچه رو از عمو گرفتم و عمو هم برای ملاقات داخل ساختمون رفت.
رضا چندتا بادکنک برای امیرسالار خرید و کلی امیرسالار رو سر شوق آورد...با تموم وجودم برای شفای مادر امیر دعا کردم با اینکه دلخور بودم ولی دلم میخواست وقتی امیر برمیگرده مادرش زنده باشه...من اومدن و برگشتن امیر رو حقیقتی محض میدونستم.
قسمت هفتاد و نهم
رضا که میدونست ناهار نخوردم علی رغم اصرار من که که نمیخواستم به زحمت بیفته ولی برام از اغذیه فروشی نزدیک بیمارستان مرغ سوخاری خرید و منم به همراه خود رضا و مریم که حالا به ما پیوسته بود و امیرسالار مشغول خوردن شدیم.
بعد از پایان ساعت ملاقات رضا،من و امیرسالار رو به تولیدی رسوند البته قبلش یه سر به خونه رفتیم تا طرحهام رو بردارم و بعد با اون تا جلوی درب تولیدی رفتیم. وقتی از ماشین پیاده شدم حاج آقا رو هم دیدیم که از ماشین بنز آخرین مدل خودش پیاده شد و به طرف ما اومد.
کاملا" متوجه ی یکه ای که رضا از دیدن حاج آقا خورد،شدم…مطمئن بودم رضا هم به شباهت بیش از حد اون به امیر پی برده…ولی رضا برخورد بسیار سرد و زشتی با حاج آقا کرد و بعد از خداحافظی از من، امیرسالار رو که حالا در بغل حاج آقا بود بوسید و رفت.
وقتی داشتیم وارد تولیدی میشدیم حاجی یکباره پرسید: ببخشید…این آقا کی بود؟!
ایستادم و چون میدونستم حاج آقا از وضعیت زندگی من تا حدودی با خبره برای اینکه مبادا فکر نامربوطی درباره ی من بکنه بلافاصله گفتم: برادر شوهرم…
فهمیده بودم طرز صحبت زشت رضا کمی دلخورش کرده ولی حرفی نزد.
وقتی وارد تولیدی شدیم خانمها کمی وضعیت حجابهاشون رو مرتب کردن…حضور حاج آقا غیر مترقبه بود چون اصلا سابقه نداشت به تولیدی بیاد...وقتی هم پایین اومد بعد از سلام کوتاهی که کرد سرش رو پایین انداخت و خیلی سریع وارد دفتر خانم طاهری شد و امیر سالار رو هم با خودش به اونجا برد.
خانم طاهری به سمت من اومد و گفت: دیر کردی…؟!
قضیه رو براش توضیح دادم و بعد پرسید: خوب حالا طرحی، چیزی آماده کردی یا نه؟
بلافاصله طرحها رو از کیفم درآوردم و به دستش دادم و خودم رفتم پشت میز برش، مشغول کار شدم.
خانم طاهری به دفتر خودش رفت و درب رو بست. بعد از نیم ساعت و در حالیکه خنده ای به لب داشت اومد بیرون و گفت: علی خیلی طرحها رو پسندید…کی میتونی الگوهاشون رو بکشی؟ خیلی خسته بودم و چون شب قبلم خوب نخوابیده بودم گفتم: خانم طاهری ممکنه از فردا شروع کنم به کشیدن الگو…؟ من امروز واقعا" خسته ام...
در این موقع حاج آقا از اتاق بیرون اومد و همونطور که امیرسالار مثل گربه خودش رو به اون می مالید و اونم دستای کوچیک امیرسالار رو میبوسید به طرف من اومد و گفت: شما وسایلتون رو جمع کنید… من، شما رو به خونه میرسونم…امروز استراحت کنید و از فردا اصلا" پشت میز برش لازم نیست برید...اتاقی رو در اختیارتون میگذارم تا فقط در اون اتاق طرح بکشید و الگو دربیارید.
و بعد به یکی از اتاقهای تقریبا" خالی تولیدی اشاره کرد و گفت: مهری جان…بعد از ساعت کاری دو نفر رو میفرستم اون اتاق رو مرتب کنن تا فردا خانم شفیعی اونجا کار کنه…در ضمن از این به بعد خانم سعیدی رو پشت میز برش بگذار…
بعد به سمت درب تولیدی رفت تا خارج بشه… بلافاصله گفتم: ببخشید حاج آقا…از لطفتون ممنون... ولی من خودم به خونه میرم...راضی به زحمت شما نیستم.
ایستاد و برگشت و به من نگاه کرد و گفت: باشه…اشکالی نداره…پس براتون آژانس میگیرم.
خواستم مخالفت کنم که خانم طاهری گفت: منم تا سر مولوی با ماشین آژانس میرم...آخه کار دارم… بنابراین جایی برای مخالفت ندیدم…مرخصی که نصیبم شده بود رو با جون و دل پذیرفته بودم...سریع وسایلم رو جمع کردم و امیرسالار رو از بغل حاج آقا گرفتم و به همراه خانم طاهری با ماشین آژانس از حاج آقا که پیوسته با امیرسالار بای بای میکرد دور شدیم.
خانم طاهری سر مولوی پیاده شد و آژانس من رو به خونه رسوند. وقتی وارد خونه شدم خوشبختانه امیرسالارم خوابید...فکر میکنم ابری بودن هوا باعث خواب آلودگیش شده بود...منم از خدا خواسته کنارش به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. چراغ هال رو روشن کردم ولی امیرسالار خوشبختانه بیدار نشد. به محض اینکه چراغ روشن شد صدای زنگم بلند شد…تعجب کردم!!! ولی وقتی اف.اف رو برداشتم صدای مریم رو شناختم... اما تعجبم بیشتر شده بود تا اینکه وقتی درب هال رو باز کردم دیدم مریم و رضا هر دو از پله ها بالا میان.
وقتی وارد خونه شدن به خاطر خواب بودن امیرسالار بی سر و صدا نشستن و بعد از چند دقیقه فهمیدم که کارت عروسیشون رو برام آوردن و تقریبا" نیم ساعته که جلوی درب معطل بودن...چرا که فکر میکردن من سر کار هستم و منتظر بودن برگردم ولی چراغ رو که میبینن روشن شد میفهمن من خونه هستم...از اینکه جلوی درب معطل مونده بودن عذرخواهی کردم و قضیه زود اومدن امروز رو به منزل برای مریم توضیح دادم در حالیکه میدونستم رضا از اینکه من اسم حاج آقا رو میبرم چقدر عصبی میشه…واقعاً که رضا کوته فکر بود…گاهی دلم براش می سوخت و به احساسش میخندیدم ولی خوب صحبت برگشت سر عروسی خودشون…با تمام وجودم براشون آرزوی خوشبختی میکردم و از ته قلب خوشحال بودم...وقتی به تاریخ داخل کارت نگاه کردم تاریخ 3 هفته دیگه رو دیدم و بازم خوشحال بودم از اینکه رضا دختر بسیار خوبی رو برای ازدواج انتخاب کرده…
مریم دنیایی از مهربونی بود و فکر میکردم همین برای عاشق کردن رضا کافیه ولی در تمام لحظاتی که من و مریم صحبت میکردیم رضا اصلا حرف نمیزد و گاه گاهی آروم روی سر امیرسالار دست میکشید...تا اینکه امیرسالارم بیدار شد. در این موقع دوباره صدای زنگ بلند شد و عمومرتضی هم به جمع ما اضافه شد و گفت که پروانه تلفن کرده و گفته که هفته ی آینده به همراه فرزانه و پسر کوچیک فرزانه به ایران خواهند اومد…
کلی خوشحال شدم چون تقریبا بیش از دو سال بود که پروانه رو ندیده بودم…فرزانه هم که بیش از ده سال بود ندیده بودمش به همین خاطر بی نهایت احساس خوشحالی میکردم...مریم وقتی فهمید اونها برای عروسیشون در ایران خواهند بود از رضا خواست که برای اونها هم کارت بده و با اینکه من اصرار داشتم نیازی به این کارها نیست ولی رضا دو کارت دیگه هم جداگانه همونجا به نام اونها نوشت و گذاشت و منم خیلی تشکر کردم...کارت عمومرتضی رو هم همونجا بهش داد.
امیرسالار که بیدار شد کمی بد خلقی کرد ولی بالاخره ساکت شد...رضا و مریم که رفتن عمومرتضی کمی نشست و بعد از خوردن دو تا چایی وقتی خواست بره امیرسالار رو بوسید و گفت: افسانه جان…امیرسالار کمی داغ به نظر میاد!
با عجله دستم رو روی پیشونی امیرسالار گذاشتم… عمومرتضی درست میگفت امیرسالار تب کرده بود!! به جرات میتونستم قسم بخورم که این اولین بار بود که دچار همچین تب شدیدی شده بود...البته قبلا هم مریض شده بود ولی جدی نبود و معمولا به خاطر در آوردن دندونهاش کمی تب میکرد ولی این بار تبش ناگهانی و خیلی هم شدید بود...خیلی هم بد اخلاق شده بود و دائم سرش رو به شونه ام فشار میداد و نق نق میکرد.
عمومرتضی می خواست بره، دوباره ایستاد و پرسید: میخوایی به زهره بگم شب بیاد اینجا؟
در حالیکه سعی داشتم امیرسالار رو که خودش رو در بغلم مچاله میکرد درست بغلم بگیرم گفتم: نه نیازی نیست…
اما دلم شور میزد و این جمله من فقط تعارف بود...ولی عمومرتضی هم اصرارای نکرد و خداحافظی کرد و رفت.
کارتهای عروسی رضا رو که وسط هال ریخته بود کناری گذاشتم...اما عجیب بود که احساس میکردم تب امیرسالار بیشتر شده و بد اخلاقیشم شدت گرفته بود، جیغ میکشید و دائم دستاش رو با فشار به چشم و دماغش میکشید.
کمی دستم رو خیس کردم و به پیشونیش گذاشتم ولی به قدری تبش بالا بود که دستم رو کشیدم عقب…خدایا این بچه که تا چند ساعت پیش چیزیش نبود!! چرا اینطوری شده؟!! همونطور که توی بغلم اون رو نگه داشته بودم در اتاق شروع کردم به راه رفتن بلکه ساکت بشه.
نمیدونستم باید چیکار کنم...کاملا" دستپاچه شده بودم...هر لحظه که میگذشت بیتابی امیرسالار بیشتر میشد...به ساعت نگاه کردم تقریبا 8:30 بود...
فکر کردم بهتره لباس تنش کنم و به خونه ی خاله زهره برم. سریع دست به کار شدم و لباسم رو پوشیدم و به اندازه کافی تن امیرسالارم لباس پوشوندم...
ولی در آخرین لحظه متوجه شدم هر چند لحظه یکبار دچار لرزش میشه!!…تشنج!!…نه خدای من…یعنی چه بلایی سرش اومده؟!!
صورتش رو با دستم گرفتم و صداش کردم…چشماش بسته بود…جیغ کشیدم و گفتم: امیرسالار…
جوابم رو نمیداد…سرش رو به سینه ام چسبوندم و شروع کردم به گریه و گفتم: خدایا… چیکار کنم؟
قسمت هشتادم
بغلش کردم و با عجله از خونه بیرون رفتم…پله ها رو چندتا یکی طی میکردم خدا میدونه؟!!!...وقتی جلوی درب آپارتمان خاله زهره رسیدم چندین بار زنگ زدم...کسی درب را باز نکرد…ای وای...عمومرتضی که الان پیش من بود...یعنی کجا رفتن؟!!!
در همین موقع یکی از همسایه هاشون اومد جلوی درب ساختمان و گفت: با آقای شفیعی کار دارید؟
به لکنت زبان افتاده بودم و با دستپاچگی گفتم: …بله…نیستن؟…
گفت: تقریبا چند دقیقه پیش با خانم رفتن بیرون.
ای وای خدای من…چه کنم؟
همسایه شون گفت: مشکلی پیش اومده؟
در حالیکه به سمت سر کوچه به حالت دو می رفتم گفتم: بچه ام…بچه ام...
سر کوچه که رسیدم امیرسالار دوباره چشم باز کرد ولی همراه با جیغ و گریه...منم گریه میکردم...دستم رو بلند کردم و تاکسی جلوی پام ایستاد...بلافاصله سوار شدم و گفتم: بیمارستان کودکان...
راننده تاکسی برگشت و گفت: خیلی از اینجا دوره...اگه مساله ای نیست میخواید به درمانگاه شبانه روزی برم؟...نزدیکتره.
امیرسالار جیغ می کشید گاه بدنش می لرزید...
به حالت گریه و التماس گفتم: نمیدونم هر کجا میرید...فقط من رو به یه دکتر برسونید.
طفلک راننده تاکسی دیگه کسی رو سوار نکرد و با تمام سرعت به یک مرکز اورژانس واقع در یکی از خیابان های اصلی شهر رفت. وقتی پیاده شدم نفهمیدم چقدر ولی مقداری پول روی صندلی جلو ریختم و با عجله از ماشین پیاده شدم...
صدای راننده رو می شنیدم که میگفت: دختر،بقیه اش رو بگیر…
وقتی به سمت درب ورودی می دویدم امیرسالار دوباره ساکت شده بود!!!... صداش در نمی اومد...انگار از حال رفته بود...وارد اورژانس شدم پرستاری به سمت من اومد و امیرسالار رو از من گرفت...نگاهی بهش کرد و گفت: شما همین جا باشید…
ولی مگه میتونستم!!! به دنبال پرستار راهی شدم و وارد اتاق دکتر…در اتاق، دکتر مشغول معاینه مریض دیگه ای بود که فریاد کشید: کجا خانم؟…بیرون…بیرون…مگه نمی بینی مریض دارم؟!!!
پرستاری که امیرسالار رو در آغوش داشت گفت: ولی آقای دکتر این یکی واقعا اوژانسیه…
دکتر دوباره فریاد کشید: به من چه ربطی داره؟ مگه فقط شیفت منه؟ ببرش بیرون...
گریه میکردم و گفتم: آقای دکتر خواهش میکنم…بچه ام داره میمیره…
پرستار دست من رو گرفت و همونطور که امیرسالار رو بغل داشت از اتاق بیرون کشید...در همین موقع صدایی از اتاق کناری بلند شد که گفت: خانم شریفی بچه رو بیارید اینجا…
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا