به یاد مانده (15)
خیلی سعی کرد من رو آروم کنه ولی موفق نشد تا اینکه با گریه به خواب رفتم، مطمئناً اون بعد از من خوابید چون تا وقتی بیدار بودم و گریه می کردم اونم بیدار بود. صبح پنجشنبه اصلاً حوصله نداشتم... وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد با بی حوصلگی آثار ظرف و میوه های دیشب رو پاک کردم.
ظهر امیر خیلی زود اومد و سعی داشت با محبتهای لحظه به لحظه اش خنده به لب من بیاره ولی نمیتونستم! نبودن مامان و حالا رفتن امیر خیلی برام مشکل بود؛
ظهر مادر امیر یکسری اومد بالا و اصلاً در چهره اش اثری از اونهمه هیاهوی دیشب نبود و این کاملا مشخص بود مادر امیر خیلی بهتر از من به هضم این مسائل وارده، ولی من خیلی بی طاقت بودم.
امیر هر کاری کرد که شب برای شام بیرون بریم قبول نکردم اصلاً پاک از دل و دماغ افتاده بودم.صبح جمعه وقتی امیر پیشنهاد کرد که به بهشت زهرا بریم مثل این بود که از خدام باشه... بلافاصله حاضر شدم و رفتیم، اونجا سر خاک بابا حسابی عقده ی دلم رو خالی کردم، امیرم خیلی گریه کرد.
دوباره حالم داشت بد می شد و برخلاف میل واصرار من، هر کاری کردم امیر دیگه اجازه ی بیشتر نشستن در کنار مزار بابا رو بهم نداد و من رو بلند کرد. در راه برگشت شیر کاکائو داغ خرید که خیلی بهم مزه کرد. در حالیکه خودشم داشت لیوان شیر کاکائو رو سر می کشید گفت: ببین افسانه... من اگه دارم میرم برای همیشه که نیس... هر بار حدود هیجده تا بیست روز اونجا هستم و بعد دو سه روزی بر می گردم، تمام مدتی که اونجام یه روز به تو تلفن می زنم و یه روز پایین به مامان... مطمئن باش به لطف خدا اتفاقی برام نمی افته... به جای این همه بی قراری دعا کن... تو رو خدا نذار با دل پر غصه برم... به خدا برای منم سخته که عروس خوشگلم رو تنها بذارم و برم... ولی خوب چاره ای نیست وظیفه اس و باید به وظیفه عمل کرد... مگه میشه غیر از این بود؟....
بعد برگشتیم به خونه... اون شب بنا به خواست امیر دیگه گریه نکردم ولی خیلی برام سخت بود. وقتی امیر خوابید و مطمئن شدم که خوابش برده بازم گریه کردم دلم می خواست عقربه های ساعت می ایستاد، هر ثانیه که میگذشت مثل این بود که جون من گرفته می شد... تا ساعت چهار و نیم صبح بیدار بودم... آروم از کنار امیر بلند شدم و قرآن و کاسه آب رو آماده گذاشتم...
به لباساش که اتو کشیده و آماده بود نگاه کردم، یا دیدن برق پوتینهاش اعصابم رو خورد می کرد... خدایا یعنی ممکنه امیر من سالم برگرده؟... بازم اشکهای لعنتیم سرازیر شده بود...
امیر بیدار شد و وقتی دید من هنوز گریه می کنم حرفی نزد ولی معلوم بود که خیلی ناراحت شده. رفت به حمام وقتی بیرون اومد حسابی قشنگتر از همیشه اش شده بود، صورتش رو مثل همیشه تراشیده بود کمی هم ادکلن زد... از تمیزی و جذابیتش لذت می بردم وقتی خواست لباس بپوشه جلو رفتم تا دکمه هاش رو ببندم وقتی دید دارم گریه می کنم با مهربونی اشکهام رو پاک کرد و بعد دستم رو گرفت و گفت: اگه میخوایی این مدلی دکمه هام رو ببندی، نبندی راحتترم... تا خنده ات رو نبینم و اون دندونهای قشنگت معلوم نشه اصلاً لازم نیس دکمه ام رو ببندی...
لبخند کم رنگی زدم... به همون قانع شد و گذاشت دکمه هاش رو ببندم و بعد پلاکش رو که روی تلوزیون بود برداشتم و انداختم گردنش و اون رو انداخت داخل لباسش... هر بند پوتینش رو که محکم می کرد مثل این بود که بندی از دل من رو پاره می کرد... وقتی پوتینها رو پوشید و سر پا ایستاد برای چند لحظه خیره به من نگاه کرد و بعد لپم رو به آرومی گرفت و بوسیدم و گفت: نگران نباش، دعا یادت نره، منتظر تلفنهام باش. خوب؟...
با سر جواب مثبت دادم و بعد از زیر آب و قرآن ردش کردم به دنبالش از درب راهرو بیرون رفتم وقتی داشتم چادرم رو روی سرم مرتب می کردم آهسته گفت که مبالغی پول در کمد گذاشته که اگه احتیاجی پیدا کردم از اونها استفاده کنم. پایین پله ها مادرش بیدار شده و منتظر بود اونم آب و قرآن آماده کرده بود و امیر برای بار دوم توسط مادرش هم از زیر قرآن رد شد و تقریباً ساعت پنج و نیم اومدن دنبالش و رفت...
به هق هق افتاده بودم ولی مادر امیر آروم بود و فقط زیر لب دعا میخوند. بعد رو کرد به من و با ملایمت گفت: گریه نکن مادر انشالله به سلامت بر میگرده...
وقتی برگشتم داخل ساختمون رضا بیدار شده بود و فقط سوال کرد: رفت؟
مادر امیر جوابش رو داد و من بعد از خداحافظی رفتم بالا.
****
دو هفته میشد که از رفتن امیر می گذشت طبق اونچه که گفته بود هر روز روزی یک بار تماس تلفنی داشت و از سلامتش باخبر بودیم، در این مدت هم رضا خیلی کمتر از خونه بیرون می رفت و فقط برای دانشگاه بود که در بیرون از خونه بود، ساعات دیگه روز رو در خونه سپری می کرد. هر روز صبح نون تازه می گرفت و یکی هم برای من بالا میاورد و هر چند روز یکبارم میوه ای می خرید و هر قدر من می گفتم راضی به زحمت اون نیستم ولی میوه ها رو به دست من می داد، برای خونه تکونی هم خیلی کمکم کرد البته گرچه بودنش لازم به این بود که من چادر روی سرم باشه ولی به هر حال در تمیز کردن شیشه ها و زدن پرده ها کمک خیلی خوبی بود.
یکی از همون روزها در حالی که داشت آخرین پرده ام رو وصل می کرد گفت: راستی زن داداش دیگه اون موجود خیالی نیومد به خونه تون؟!!
من که روی یکی از مبل ها نشسته بودم و داشتم چند تیکه کریستال رو گردگیری می کردم سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم و گفتم: نه، خدا رو شکر مدتیه که خبری نشده.
لبخندی روی لبش بود و به من زل زده بود،سریع چادرم رو مرتب کردم.دوباره ادامه داد: مطمئناً دچار توهم شده بودی...
با اطمینان گفتم: نه آقارضا من حاضرم قسم بخورم که کسی می اومده داخل خونه...
رضا در حالیکه آخرین گیره ی پرده رو وصل میکرد برگشت و از نرده بان پایین اومد و گفت: چطور اینقدر مطمئنی؟!!!
گفتم: جای کفشهای خاکیش روی موکت معلوم بود! اشتباهی که کرده بودم قبل از اومدن امیر روش رو جاروبرقی زدم... وگرنه امیرم اون رو میدید و حرفم رو باور کرده بود...
لحظه ای خیره به من نگاه کرد و گفت: جدی؟!! جای کفشش معلوم بود؟!
گفتم: آره به خدا...
ساکت شده بود و متفکر نشون میداد اما خیلی زود از اون حالت خارج شد و در حالیکه لبخند به لبش داشت گفت: نترس، خودم تا وقتی امیر بیاد چهارچشمی مواظبتم...
دو روز مونده بود به پایان اسفندماه که مامان تلفن زد. خیلی خوشحال شدم پرسیدم: کی برمیگردی؟
گفت که می خواسته دو هفته ی پیش بیاد ولی مریض شده و دکتر تشخیص داده که سفر مامان کمی عقب بیفته! نگران شدم و پرسیدم: مگه چه مشکلی پیدا کردی؟
گفت: نگران نباش مادر،فکر میکنم آنفلوانزاس!...چون کمی استخونها و مفاصلم درد میکنه.
بعد با پروانه و فرزانه هم صحبت کردم در پایان پروانه اشاره کوچیک و آرومی کرد که: بیماری مامان از یه آنفلوانزا جدی تره!
ولی وقتی فهمید که من نگران شدم گفت: جای نگرانی نیس... این روزها تمام بیماریها علاج میشن... اینم به راحتی درمان میشه البته اگه اینجا بمونه... ولی اگه به ایران برگرده شاید برای درمان به زحمت بیفته...
با تعجب گفتم: مگه چه مشکلی پیدا کرده؟!!
پروانه خیلی آهسته طوری که معلوم بود نمیخواد مامان متوجه بشه گفت: احتمال بیماری ام اس دادن.
قسمت چهل وهفتم
با ترس گفتم: یعنی حتماً اونجا درمان میشه؟
بلافاصله گفت: اگه مراحل اولیه باشه،که هست احتمالاً، حتماً درمان میشه نگران نباش.
بعد کلی حرف زد و تا حدودی خیالم رو آسوده کرد، از نبودن امیر اصلاً چیزی نگفتم چون میدونستم باعث نگرانی اونها هم میشم فقط وقتی پرسیدن امیر کجاس؟
گفتم سر کار و اونها هم کنجکاوی نکردن و قضیه به همین جا ختم شد. سال تحویل امیر نبود و درست در پایان تعطیلات نوروزی تونست دو روز به تهران بیاد که همونم برامون غنیمتی بود، اونقدر از اومدنش خوشحال شده بودم که توصیف نشدنیه، خودشم از رفتارش معلوم بود که که این دوری نسبتاً طولانی چقدر براش سخت بوده ولی امان از لحظه ای که میخواست دوباره بره...
جداً که لحظات خداحافظی بدترین لحظه هاس. امیر وقتی داشت می رفت بازم مقداری پول گذاشته بود و موقع خداحافظی به رضا گفت که اگه من خرید چیزی داشتم برام انجام بده و رضا هم با کمال میل قبول کرد. امیر رفت و دوباره من موندم در و دیوار خونه خالی و عکسهای قشنگش.
اون سال هوا خیلی زود رو به گرمی رفت و تقریباً بعد از پایان فروردین گرمای عجیبی شروع شد... بمب باران های هوایی به شهر های مرزی ختم نمی شد و حالا هواپیماهای عراقی شهرهای دیگرو هم مورد تجاوز قرار میدادن که یکی از اونها تهران بود.
البته بیشتر با موشک تهران رو مورد حمله قرار میدادن و این مسئله دغدغه فکری عجیب و ناراحت کننده ای رو برای افراد خارج از ایران ایجاد کرده بود و هر بار که تهران مورد اصابت موشک قرار می گرفت پروانه از خارج تماس می گرفت و پشت پروانه تماسهای امیر شروع میشد و وقتی مطمئن میشد که ما سلامتیم خیالش راحت میشد.
منزل ما هم که نزدیک ستاد مشترک خیابان معلم بود باعث میشد نگرانی امیر بیشتر باشه چون یکی از چندین نقاط مورد نظر دشمن همونجا بود. لحظاتی که حملات هوایی شروع میشد حالم خیلی بد بود و اصلاً نمیتونستم روی اعصابم مسلط بشم دهنم بسته میشد و قدرت کلامی از من گرفته میشد و تا پایان حمله ی هوایی این حالت در من ادامه داشت.
یه شب بعد از حمله به طور مستقیم فجایع به بار اومده در اثر اصابت موشک دشمن رو به قسمت جنوبی شهر تهران از طریق تلوزیون نشون دادن... به قدری صحنه ها دلخراش بود که که بی اراده گریه می کردم، تموم خونه ها خراب شده بود و از اونجایی که در جنوب شهر، خونه ها همه کوچیک و چسبیده به هم و پر جمعیته تعداد کشته ها سر به فلک گذاشته بود... از همه جا خاک بلند شده بود... بچه های کوچیک جیغ میکشیدن و گریه میکردن... زنها رو خاک آلود از زیر آوار بیرون می کشیدن... اجساد خون آلود گاهی تکه تکه میشد و خون بیشتر جاها رو گرفته بود...
اعصابم خورد شده بود و اشک سیل وار از چشمام میریخت. در همین موقع کسی به درب چند ضربه زد،حدس زدم باید رضا باشه، بلند شدم و چادرم رو سر کردم و درب هال رو باز کردم، رضا بود به محض اینکه دید من گریه می کنم، کمی ترسید و گفت: چی شده؟
و اومد داخل هال و صحنه هایی که تلویزیون پخش می کرد رو دید و با عصبانیت تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: مگه مجبوری این چیزها رو نگاه کنی و اینطوری گریه کنی؟! ترسیدم، فکر کردم اتفاقی افتاده...
بعد نزدیک من ایستاد و ادامه داد: حیف نیست این چشمها اشک بریزه...
این درست جمله ای بود که امیر هم به من بارها گفته بود... برای یه لحظه متوجه ی قد رضا شدم که درست هم قد امیر شده بود و حالا با گفتن این حرفها بیشتر من رو تحت تاثیر قرار داده بود. برای چند ثانیه ای سکوت بین ما بر قرار شد ولی یکدفعه به خودم اومدم و اشکام رو پاک کردم، گفتم: کاری داشتی اومدی بالا؟
متوجه شدم باز به من خیره شده. با صدای بلندتری گفتم: با توام رضا؟
یکدفعه به خودش اومد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و بلافاصله گفت: آه... آره... یادم اومد... مامان گفت که شام بیایی پایین...
بعد برگشت و به سمت درب هال رفت... دوباره برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: میایی دیگه نه؟
چادرم رو مرتب کردم و گفت: نه از قول من تشکر کن و بگو سرش درد می کنه...
رضا گفت: من که جرات نمی کنم...
و بعد خندید و در حالیکه درب هال رو می بست تا پایین بره، آروم گفت: مگه از جونم سیر شدم...
لبخند کم رنگی زدم و گفتم: باشه برو میام...
شام رفتم پایین... مامان خورشت بادمجون درست کرده بود... چقدر جای امیر خالی بود... مطمئن بودم که خیلی این غذا رو دوست داره. وسط شام بودیم که دوباره اعلام حمله ی هوایی و پشت سر اون بلافاصله برق ها قطع شد. در همون تاریکی درحالیکه نورهای قرمز ضد هوایی که از ستاد جهت دفاع به سمت بالا شلیک می شد گاه گاهی اتاق رو به رنگ قرمز در می آورد، رضا سعی داشت با گفتن مطالب خنده دار از استرس من کم کنه، مامان امیر دائم زیر لب دعا میخوند و البته از غذا خوردنم دست بر نمی داشت و همین باعث خنده ی رضا شده بود.
در این میون من احساس کردم سایه ای در حیاط حرکت میکنه با اینکه نمیتونستم صحبت کنم با دست به رضا زدم! رضا بلافاصله ساکت شد و سریع میون هوا دست من رو گرفت و گفت: چیه؟
به حیاط اشاره کردم. رضا از جاش بلند شد و در همون تاریکی با احتیاط به سمت درب هال رفت. نفسم داشت بند می اومد به محض اینکه رضا درب هال رو باز کرد و یک پاش رو در راهرو گذاشت هنوز پای دومش رو بیرون نذاشته بود که با فریاد بلندی از ترس به عقب پرید...
پشت سر اون من جیغ کشیدم و به ته اتاق رفتم، مامان امیر همونجا که نشسته بود فقط ساکت منظره ی پیش اومده رو نگاه میکرد... دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و احساس می کردم هر لحظه میخواد از سینه ام بیرون بزنه...
بعد صدای خنده ای بلند شد و پشت این خنده صدای خنده ی رضا بلند شد در همون تاریک و روشن اتاق دیدم رضا که روی زمین افتاده بود از جاش بلند شد و گفت: ای نامرد...
و بعد رضا و فرد دیگری که حالا جلوی درب هال بود همدیگرو بغل کردن... صدای امیر رو شناختم... حالا از خوشحالی و ترس و خنده ی همزمان اشک از چشمم می اومد، چادر رو که به دور خودم پیچیده بودم مرتب کردم و امیرم وارد شد وقتی اومد داخل هنوز برق ها قطع بود، بعد از روبوسی با مادرش و زدن چند ضربه به سر رضا، به طرف من اومد و همونطور که می خندید با منم سلام و احوالپرسی کرد و بعد دستم رو که یخ یخ شده بود گرفت و آورد سر سفره.
مامان میخواست براش بشقاب بیاره ولی امیر نذاشت و در همون بشقاب من شروع به خوردن کرد در حالیکه دست من هنوز در دستش بود با یه دست قاشق برنج رو به دهان میبرد. کلی رضا رو مسخره کرد و دو تایی با هم خندیدن... امیر گفت: من رو بگو فکر کردم چه شیری در این خونه اس...
و بعد در حالیکه دوباره به شوخی توی سر رضا می زد گفت: خاک بر سرت با اون جیغی که زدی... از صد تا زن هم کمتر بودی که...
و هر دو خندیدن، رضا گفت: من جیغ نکشیدم، زن داداش جیغ کشید...
امیر گفت: گمشو جیغ اول مال خودت بود... من اگه به جای افسانه بودم با جیغ تو در جا سکته میکردم... پیش خودم می گفتم ببین چه هیولایی دیده که باعث جیغ یه مرد شده...
و باز صدای خنده بلند شد، خیلی خوشحال بودم از اینکه امیر برگشته. شام رو در همون تاریکی خوردیم که خیلی هم مزه کرد تقریبا" بیست دقیقه بعد دوباره برق ها وصل شد و من صورت مهربون امیر رو دیدم خیلی خسته بود و مشخص بود روی پا بند نیست.
بعد از اینکه دو تا چایی لیوانی خورد دست من رو گرفت و بلند کرد و از مامانش به خاطر شام خوشمزه تشکر کرد و رفتیم بالا.
البته موقع بالا رفتن رضا خیلی یکدفعه عصبی شد و کاملا" این حالتش مشخص بود، امیر بر گشت و گفت: نکنه از شوخیها ناراحت شدی؟
رضا درحالیکه سعی داشت لبخند مصنوعی بزنه گفت: نه... فقط چرا اینقدر زود زن داداش رو بر داشتی و میخوایی بری بالا... حالا هستید دیگه...
امیر دستی به پشت رضا زد و گفت: نامرد... خسته ام...میدونی که از کجا اومدم... شب بخیر.
و با هم رفتیم بالا.
قسمت چهل وهشتم
وقتی رفتیم بالا امیر اول رفت حمام و من که میدونستم چقدر شربت آب لیمو دوست داره یه لیوان بزرگ شربت آب لیمو براش درست کردم از حمام که بیرون اومد در حالیکه داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد مدرک دیپلم خیاطی من رو که روی میز ناهارخوری بود دید خیلی باعث خوشحالیش شد و کلی به من تبریک گفت بعدم که چشمش به لیوان شربت افتاد خیلی بیشتر خوشحال شد در ضمن که شربت میخورد روی یکی از راحتی ها نشست و گفت: افسانه تو از حمله هوایی میترسی؟
لباسهای فورمش رو داخل سبد رخت چرکها گذاشتم و گفتم: چطور؟!
گفت: وقتی دستهات رو گرفتم مثل یخ بود، تو این هوا خوب یخ بودن دستهای تو فقط دلیلش ترسه نه چیز دیگه...
لبخندی زدم و گفتم: پس جات خالی شبهای قبل من رو ببینی ... لال میشم تا حمله تموم بشه...
به طرف من اومد و با تعجب گفت: جدی میگی؟!!
خندیدم و گفتم: به خدا...
****
فردا صبح با امیر یک سری رفتیم خونه ی مامانم و کمی اونجا رو تمیز کردم خیلی خاک همه جا نشسته بود، اتاق خواب من همچنان مثل سابق دست نخورده باقی مونده بود و هر وقت به اونجا میرفتم خاطرات خوشم با مهناز مثل فیلم جلوی چشمم می اومد، به اتاق خوابم رفتم و همونطور که داشتم اونجا رو گردگیری میکردم بی اختیار ایستادم و در حالیکه که دستم روی قفسه ی کتابهام مونده بود یادآوری خاطرات گذشته باعث شد اشکم آروم آروم سرازیر بشه...
در این موقع اصلا" نفهمیدم امیر کی وارد اتاق شد فقط گرمی دستاش رو روی شونه هام حس کردم... وقتی برگشتم و اشکم رو دید مثل همیشه که دیدن این منظره عصبیش میکرد، عصبی شد و گفت: دوباره با یاد گذشته ها به جای اینکه بخندی به گریه افتادی؟!
صورتم رو بین دو دستش گرفت و گفت: دلم نمیخواد تو رو اینجا بیارم به خاطر همینه... قول بده که وقتهایی هم که مأموریتم تحت هیچ شرایطی به اینجا نیایی...خوب...؟
امیر بی نهایت مهربان بود و در بروز احساس و عشقش نسبت به من اصلا" کوتاهی نمیکرد و از اینکه به توصیه ی بابا عمل کرده بودم و اون رو به عنوان همسرم انتخاب کرده بودم همیشه دعا گوی بابا بودم...
بعد از اینکه خونه رو تمیز کردم به خونه ی خودمون برگشتیم، در راه امیر کباب گرفت و ناهار رو پایین خوردیم، رضا هنوز پکر و ناراحت بود ولی احتمال دادم براش مشکلی پیش اومده باشه و به همین خاطر زیاد توجهی به گرفتگی چهره اش نکردیم... سه روزی که امیر خونه بود خیلی به من خوش گذشت و در این سه روز لذتبخش ترین لحظات زندگیم رو میگذروندم... بالاخره بعد از سه روز امیر دوباره رفت.
بعد از رفتن امیر پروانه باز هم تماس گرفت و اینطور که از حرفهاش فهمیدم مریضی مامان جدی بود و تشخیص بیماری ام.اس در او حتمی بود. پروانه میگفت که مامان گاهی درد امانش رو میگیره و گاهی از حالت تعادل ایستادن خارجش میکنه اما دکترها گفتن چند وقت دیگه طول درمانش رو در بیمارستان با بستری کردنش آغاز میکنن... با اینکه خیلی نگران شده بودم اما وقتی صدای مهربان مامان رو پای تلفن می شنیدم خیالم تا حد زیادی راحت میشد، مامان تا حدی به بیماریش پی برده بود ولی خدا رو شکر و به گفته ی پروانه از روحیه ی بالایی برخوردار بود و همین برای من خیلی مهم بود که مامان روحیه اش رو حفظ کنه.
رفتار رضا اواخر خیلی عجیب شده بود دیگه زیاد بالا نمی اومد و همین باعث آرامش بیشتر من بود چرا که با اومدن اون هر بار احساس ناخوشایندی به من دست میداد که ناشناخته بود ولی حالا که مدتی بود از اومدنش به بالا کم شده بود تا حدود زیادی منم آروم بودم، حدس می زدم که درسهای دانشگاهش حسابی سنگین شده باشه چون بیشتر مواقع سرش به کتاب بود و دیگه سر خود خریدی برام نمیکرد مگه اینکه میدید من در حال بیرون رفتن از خونه باشم می اومد میپرسید اون وقت اگه خریدی چیزی داشتم محال بود اون رو برام انجام نده... اما دیگه خودش با اختیار خودش خریدی نمیکرد و خود این نیز برای من بهتر بود.
کم کم تابستون می اومد و گرمای طاقت فرسایی در تهران حکمفرما شده بود از شانس بد من کولر طبقه ی بالا دچار مشکل شد و رضا چند نفر رو هم آورد و کولر رو بازرسی کردن... معلوم شد کولر سالمه و فقط ایراد مربوط به سیم کشی برقی داخل ساختمونه و قرار شد که وقتی خود امیر اومد به این امر رسیدگی کنه... ناچار شبها موقع خواب به علت گرمای زیاد و خرابی کولر پنجره های خونه رو باز میگذاشتم تا شاید از گرمی هوا کم بشه... البته نزدیکهای صبح هوا نسبتا" خنک میشد اما روی هم رفته گرما خیلی زیاد بود.
سه شنبه شب بود و مادر امیر بار دیگه قصد رفتن به جمکران رو داشت، وقتی پایین رفتم رضا نبود با مامان که خداحافظی کردم خیلی التماس دعا بهش گفتم در ضمن در مورد رضا از اون سوال کردم که کجاس؟ جواب داد: شب با دوستاش دربند میرن و احتمالا" فردا هم میرن کوه...
بعد هم سفارش کرد که دربها رو قفل کنم. وقتی داشت از حیاط بیرون میرفت گفتم: ممکنه امیر بیاد و کلیدش رو نیاورده باشه.
گفت: نگران امیر نباش، امیر از بچگی عادت کرده اگه کلید نداره از درب بالا میاد! درب هال بالا رو هم قفل کردی خوب برای اینکه امیر پشت درب نمونه کلید رو از پشت درب بردار...
گفتم: این کار رو که همیشه میکنم...
اضافه کرد: پس نگران چی هستی؟!!
گفتم: هیچی... فقط یه کمی میترسم!
خندید و گفت: چه حرفا... ترس یعنی چه؟... ماشاءالله یواش یواش باید به فکر بچه باشی اون وقت میگی میترسم! لبخندی زدم و دیگه هیچی نگفتم و خداحافظی کردیم و مادر امیر رفت. درب حیاط رو قفل کردم همین طور درب راهرو و هال پایین و بعد رفتم به طبقه بالا با اینکه همیشه خونه ساکت بود ولی ساکتی این بار کمی دچار ترس کرده بود من رو... کلید رو به جا کلیدی آویزون کردم...
پنجره ها رو باز کردم و لباس خوابم رو پوشیدم، شام مختصری خوردم و رفتم خوابیدم. نیمه های شب در حالیکه روی تخت خوابیده بودم و پشتم به درب اتاق بود از خواب بیدار شدم، باد ملایمی شروع به وزیدن کرده بود و پرده ی اتاق خواب رو آروم تکون میداد... خواستم دوباره چشمم رو ببندم که احساس کردم صدای نفس کشیدن کسی به گوشم میاد...!!!!
وحشت تمام وجودم رو گرفت... دوباره چشمم رو باز و خوب گوشم رو تیز کردم، فکر کردم شاید برخورد پرده با دیوار این صدا رو ایجاد می کنه... ولی نه اشتباه نکرده بودم... صدای نفس می شنیدم!... بلافاصله همونطور که روی تخت خوابیده بودم، برگشتم به سمت درب اتاق خواب... همه جا تاریک بود و فقط نور ملایم چراغ خواب فضای اتاق رو روشنایی کمی بخشیده بود.
کسی در درگاه درب اتاق خواب ایستاده بود و به من نگاه میکرد!... چنان جیغی کشیدم و از جام پریدم و سریع رو تختی رو دور بدنم پیچیدم... کسی که در درگاه ایستاده بود دو قدم جلو اومد و وقتی نور چراغ خواب به صورتش خورد... رضا رو شناختم.
قسمت چهل ونهم
جیغ کشیدم: تو اینجا چیکار می کنی!!!؟
باز به طرفم اومد و با صدایی که خیلی آروم بود گفت: چرا جیغ میکشی؟ من که کاری باهات ندارم...
فریاد کشیدم و گفتم: گمشو بیرون...
دیدم باز به طرفم میاد. دوباره جیغ کشیدم و با فریادی بلندتر گفتم: چه جوری اومدی توو؟ درب قفل بود!!
تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن... از ترس واقعاً داشتم سکته می کردم... دیدم باز به طرفم میاد! این بار بلندتر جیغ کشیدم و به همراه جیغ با فریاد و گفتن کمک در خواست کمک کردم... ولی از کی؟... خودمم نمیدونستم... به دیوار تکیه دادم و سر جام نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم.
رضا که انگار از صدای جیغ و فریاد من تازه به خودش اومده بود سریع پنجره رو بست و بلافاصله گفت: افسانه... غلط کردم، ببخشید... جیغ نکش... به خدا کاریت نداشتم...
عقب عقب رفت به سمت درب هال و در ادامه گفت: فقط بعضی وقتها می اومدم نگات میکردم!
در حالیکه گریه می کردم گفتم: خفه شو... کثافت... برو بیرون...
چیزی رو وسط هال پرت کرد و به سرعت از درب هال بیرون رفت و درب رو بست. از شدت ترس و گریه تمام بدنم می لرزید... فکم به هم میخورد و دندونهام به شدت صدا می کرد... زار زار با صدای بلند گریه می کردم.
خدایا به امیر چی بگم؟... این احمق اینجا چه میکرد؟... چطوری اومده بود داخل؟... اون که دربند رفته بود!... ای خدا... امیر من کجاس؟... خودم رو آروم به سمت تخت کشیدم و سرم رو روی تخت گذاشتم و بلند بلند گریه می کردم... پس من اشتباه نمیکردم... واقعا بعضی وقتها کسی به این خونه می اومده... اونهم زمانهایی که من خواب بودم!... حتماً دفعات قبلم خود کثافتش بوده!...
همونطور که گریه میکردم متوجه قطع برق و صدای ضدهوایی ها شدم فهمیدم دوباره حمله هوایی صورت گرفته ولی اینبار از صدای ضدهوایی و یا بمب نمی ترسیدم بلکه وحشت من چیز دیگری بود... در همان تاریکی،کورمال کورمال بلند شدم و یکی از مبل ها رو کشیدم پشت درب هال و به درب تکیه دادم، تمام پنجره ها رو بستم و پرده ها رو کشیدم یکی از مانتوهایی که به جالباسی آویزون بود رو برداشتم و تنم کردم، خواستم به سمت آشپزخونه برم تا پنجره ی اون رو هم ببندم که پام روی چیزی رفت و به شدت درد گرفت.
مثل کورها روی زمین نشستم و روی فرش دست کشیدم تا ببینم چه چیزی زیر پام رفته که دستم به یه دسته کلید خورد. در تاریک روشن نور ضدهوایی ها دسته کلید رو شناختم! همون دسته کلید گمشده ی خودم بود!!! پس رضا با این کلید وارد میشده! کلید رو در مشتم فشار میدادم و با همون مشت روی زمین میکوبید و ضجه می زدم: خدا... خدا...خدا... امیر من کجاس؟
همونجا اونقدر گریه کردم که دیگه حال خودم رو نفهمیدم! وقتی چشم باز کردم ساعت 11 قبل از ظهر بود و من در هال افتاده بودم با کلیدی در مشتم ...دوباره به یاد قضایای دیشب افتادم و باز گریه...به سختی از جام بلند شدم... لباسم رو عوض کردم و از پنجره اتاق خواب دیدم که مادر امیر وارد حیاط شد... فهمیدم تازه از جمکران برگشته. برای چند لحظه سر جام ایستادم و فکر کردم که باید موضوع رو به اون بگم...آره باید بگم...تا بفهمه رضا چه موجود کثیفیه! تا بفهمه و دیگه من رو تنها نذاره...تا بفهمه که...
صورتم از شدت گریه پف کرده بود و پلکام ورم داشت و دستم میلرزید... در حالیکه هنوز کلید گمشده ام رو در مشتم میفشردم چادری روی سرم کشیدم و از هال بیرون رفتم. چند پله رو که پایین رفتم دوباره ایستادم... میترسیدم نکنه با رضا رو به رو بشم...
در این موقع درب هال باز شد و مادر امیر سرش رو بیرون آورد و به پله ها جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد و با لبخندی گفت: ا...مادر اومدی؟! میخواستم صدات کنم تا بیای پایین ببینمت؟...
همونجا نشستم و سرم رو به نرده زدم و های های گریه کردم. با سرعت از هال بیرون اومد و دمپایی پوشید و با وجود پا دردی که داشت پله ها رو به سرعت طی کرد و اومد کنار من و گفت: چی شده؟ امیر طوریش شده؟ با سر جواب منفی دادم.دوباره پرسید: برای رضا اتفاقی افتاده رفته دربند؟
باز هم با سر جواب منفی دادم. دستش رو زیر بازوم انداخت و سعی کرد من رو از جام بلند کنه و گفت: خوب خدا رو شکر که دوتاشون سالمن...حالا بلند شو بریم پایین... اینطوری که تو گریه می کنی باید اتفاقی افتاده باشه، بلند شو...بلند شو...
از جام بلند شدم و با او رفتم پایین بعد از اینکه حسابی گریه کردم در لا به لای گریه ام اتفاق شب پیش رو براش گفتم و در حالیکه کلیدی که در مشتم بود رو بهش نشون میدادم گفتم: من چند وقت پیش این رو گم کرده بودم و دیشب رضا وقتی داشت بیرون می رفت این رو وسط هال پرت کرده...
و بعد بقیه ی ماجرا رو گفتم... حرفم که تموم شد، مادر امیر که تا اون لحظه سکوت کرده بود و فقط به حرفهای من گوش می کرد در کمال ناباوری من گفت: خودت مقصری...!!!
با تعجب گفتم: من؟!!!
همونطور که روی زمین نشسته بود و یکی از زانوهاش رو دراز کرده بود میمالید ادامه داد: بله!...خودت
مقصری!!!
گفتم: مامان!!!!!...این حرف رو نزنید...آخه من چه گناهی کردم؟!!
همونطور که پاش دراز بود آهسته آهسته شروع کرد به درآوردن جورابهاش و گفت: حتماً رفتاری ازت سرزده که رضا رو تحریک کرده...
کم مونده بود دلم از غصه بترکه با بغض گفتم: مامان این چه حرفیه؟!!!
جوراباش رو پشت پشتی گذاشت و برگشت به سمت من و گفت: اون موقعها که به بهونه ی میوه میکشیدیش داخل خونه یا ازش میخواستی هر روز برات نون تازه بخره، خوب عاقبتشم بهتر از این نمیشه...
اشک امانم رو بریده بود گفتم: مامان شما رو به قرآن این حرفها رو نزنید...به خدا رضا خودش میوه و نون رو با اصرار برای من می آورد...
اخمهاش رو درهم کرد و ادامه داد: خونه تکونی چی؟... اون کمک من نمیکرد اون وقت تو اون رو میبردی بالا و ساعتها به بهونه ی شیشه پاک کردن و نمیدونم پرده وصل کردن...
بالا نگهش میداشتی!!! میدونی من اینها رو به امیر نگفتم... ولی اگه میگفتم مطمئن باش تا الان مرده بودی...!!!
به میون حرفش پریدم و گفتم: مامان... شما خانم مومن و نماز خونی هستی... این حرفها از شما بعیده... از جاش بلند شد و ساک زیارتش رو خالی کرد و ادامه داد: حالام که اتفاقی نیفتاده!!! موضوع رو همین جا تمومش کن... شتر دیدی ندیدی... به امیر حرفی نزن هر چی باشه گناه از تو بوده... ممکنه با حرف تو میونه ی دوتا برادر تا آخر عمر خراب بشه...
از تعجب دهنم باز مونده بود، پس اون در دل نگران رضا بود و با این حرفها قصد داشت، مقصر واقعی، من رو جلوه بده تا... به طرف من اومد و با زیرکی تمام دستی به سرم کشید و گفت: ارواح خاک بابات نذار به خاطر تو میون دوتا برادر خراب بشه، تو هم از این به بعد سعی کن با رضا برخورد نکنی... کم کم یادتون میره...
احساس تنفر می کردم... حالم داشت از این سیاست مزورانه به هم میخورد... پسر کوچیکش رضا با بی غیرتی تموم چشم به ناموس برادرش داره و اون وقت اون چه مکری به کار میبرد و تموم تقصیرها رو چه خوب متوجه من میکرد.
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا