جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (18)

 

 

 

 

به یاد مانده (18)

 

 

قسمت پنجاه و هفتم

جیغی با تمام وجودم کشیدم و گفتم: نه...خدایا...نه...

و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم صدای صوت قرآن رو می شنیدم درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل. خدایا پس بالاخره یه چهره ی آشنا دیدم، اومد به طرفم و من رو بغل کرد، زدم زیر گریه و گفتم: خاله به خدا امیر نمرده... امیر زنده اس...

خاله زهره در حالیکه من رو در بغل می فشرد و گریه میکرد گفت: الهی خاله قربونت بشه، صبور باش... صبور باش خاله...

ای وای خدایا خاله زهره هم حرف من رو باور نمیکنه! چرا همه فکر میکنن من دچار شوک و حمله عصبی شدم و پرت و پلا میگم؟!!!

خونه ی مادر امیر بی نهایت شلوغ شده بود و بیشتر خانمها برای دیدن من یا مادر امیر، گویا از هم سبقت میگرفتن... ولی چیزی که از همه بیشتر عصبیم کرده بود این بود که افرادی می اومدن و به جای تسلیت از کلمه ی تبریک استفاده میکردن!!!! امیر من که زنده بود ولی بر فرض هم اگه شهید شده بود، من معنای تبریک اونها رو نمی فهمیدم!... هر کسی که وارد می شد برای تسلای خاطر دل من حرفی میزد که بیشتر باعث عصبانیت من می شد و تمام این موارد سبب میشد که فشار شدیدی رو تحمل کنم، با توجه به اینکه چندین بار از دهان من شنیده شده بود که امیر نمرده، کم کم پچ پچ ها و شایعات رو در اطراف خودم حس می کردم که با دلسوزی به همدیگه میگفتن: طفلک دچار شوک شده، خدا کنه عقلش ناقص نشه... خوب حق داره خیلی جوونه... طفلکی رو بردن برای دیدن جنازه... خوب هر کی دیگه هم باشه به همین روز می افته... آخی بیچاره ببین چه از سر بدبختی به جمعیت نگاه میکنه... و...

اون شب رو به هر جون کندنی بود در اون جو و محیط خفقان آور به صبح رسوندم اما فردای اون روز وقتی جنازه ی مورد نظر رو به محل آوردن که همراه اون بسیاری از نظامیان و افسران و حتی خلبانها نیز حضور داشتن، حسابی حالم خراب شد... چرا که در میون تمام اون نظامیان جای امیر خالی بود، هر چی با چشم دنبالش میگشتم اون رو پیدا نمیکردم... هر لحظه که نظامی جدیدی وارد جمع میشد خیال می کردم امیر اومده ولی افسوس که در تمام موارد اشتباه می کردم...


  


جسد شهید مورد نظر رو که همه فکر میکردن امیر باشه، با شکوه و جلال خاصی تشیع شد و اون رو در قطعه ی شهدای بهشت زهرا به خاک سپردن اما زمانیکه اعلامیه ها و پارچه نوشته ها رو جهت تسلیت شهادت امیر به همراه عکس اون دیدم از خود بی خود شدم و اونقدر جیغ کشیدم که از حال رفتم... وقتی به هوش اومدم خاله زهره به صورتم آب می پاشید و یکی دیگه شربت گلاب در دهنم می ریخت. شنیدم که خاله زهره گفت: باز جای شکرش باقیه که بچه نداره یا حامله نیست... اگه اینطور بود که حتماً تا حالا سر بچه یا خودش بلایی اومده بود...

یکباره به یاد تشخیص آزمایش خونم در روز گذشته افتادم و اینکه به من گفته بودن باردارم! صداش رو در نیاوردم، چرا که تصمیم داشتم این خبر رو به امیر، فقط به امیر بگم چون مطمئن بودم اون نمرده و کسی که به نام اون دفن شد امیر من نبود.

مراسم عزاداری به سرعت سپری میشد و کم کم مهمونها بعد از یک هفته از تعدادشون کاسته میشد، خاله زهره موقع خداحافظی خیلی اصرار داشت که وقتی سرم خلوت شد به خونه ی اونها برم. بعد گذشت بیش از یک هفته خونه کاملاً خلوت شده بود، رضا اصلاً جلوی چشم من نمی اومد و خود منم بیشتر اوقاتم رو در طبقه ی بالا میگذروندم و احیاناً اگه خریدی هم داشتم روی کاغذی یادداشت میکردم و همه رو به مغازه ی سر کوچه تحویل میدادم، آقا داود صاحب مغازه سر کوچه هم

زحمت میکشید همه رو تهیه می کرد و بعد توسط پسرش مجتبی که 12 سال داشت اونها رو برام می فرستاد...

پایین هم اصلاً نمی رفتم چون از ضجه های مادر امیر بیزار بودم و هربار که بهش می گفتم امیر برمیگرده عصبی می شد و جیغ و فریاد راه مینداخت و به من لقب دیوونه میداد... در طول روزها بیشتر مواقع فشارم پایین بود که میتونستم تشخیص بدم مربوط به شرایط جسمی جدیدمه، لحظاتی که دچار تهوع می شدم برای اینکه صدام پایین نره درب اتاق خواب رو میبستم و در همون اتاق شروع به عق زدن میکردم و آخر سر با حالتی زار در حالیکه دیگه رمقی در من باقی نمونده بود از اتاق بیرون می اومدم و صورتم رو می شستم... خدایا یعنی چه اتفاقی برای امیر افتاده بود که به تهران نمی اومد و یا اینکه اون رو پیدا نمیکردن؟

اصلاً مدارکش و انگشترش و ساعتش در دست اون خدا بیامرز چیکار میکرده؟ اگه اونم به گفته ی اونها در اون ماشین بوده پس حتماً زمان اصابت خمپاره توی ماشین حضور نداشته... پس کجا بوده؟

چه اتفاقی براش افتاده بوده؟ حالا کجاس؟ چرا به تهران نمیاد؟ چرا اصلاً هیچ خبری از خودش به ما نمیده؟... تمام این سوالات هر روز در ذهنم تکرار میشد، گاهی ساعت ها کنج خونه می نشستم و به این مسائل فکر میکردم، تصور می کردم که امیر زخمی در گوشه ای افتاده و احتیاج به کمک داره و یا اینکه می دیدم در نقطه ای دور در اثر صدمات ناشی از خمپاره در اثر خونریزی جون داده... در جایی دیگه می دیدم اون رو اسیر گرفتن و زیر ضربات مشت و لگد عراقیهاس...

خدایا به مرحله ی جنون رسیده بودم... من میدونستم و مطمئن بودم که کسی رو که به نام امیر دفن کردن امیر من نبود!!! مراسم چهلم اون خدا بیامرز هم گذشت و بعد از یک هفته از چهلم بود که مادر امیر من رو صدا کرد... درست ساعتی قبل کمی حالم بد شده بود و اصلاً حوصله ی رفتن به طبقه ی پایین رو نداشتم اما به طور مکرر صدام میکرد و به ناچار چادر رو روی سرم انداختم و به طبقه ی پایین رفتم. رضا هنوز از دانشگاه بر نگشته بود.

مادر امیر یک لیوان آب پرتقال برام گرفت که با شکر قاطی کرد و جلوم گذاشت... با اینکه در ابتدا میلی نداشتم ولی وقتی خوردم خیلی بهم مزه کرد، مادر امیر بعد از یکسری اشک ریختن و خاطراتی از امیر تعریف کردن من رو متوجه این موضوع کرد که میخواد حرف دیگه ای بزنه و اینها همه مقدماتی خواهد بود برحرف اصلی اون...

کم کم داشت حوصله ام سر می رفت، کلاً در این سه سال که عروس این خانواده شده بودم هم صحبتی با اون زیاد برام جالب نبود و از اونجایی که خود امیرم اجازه نمیداد زیاد از خونه خارج بشم در نتیجه زیاد با مادرش در این مدت همکلام نشده بودم.

بعد از هزار جور مقدمه چینی حرفش رو اینطور ادامه داد: میدونم افسانه جون برات خیلی سخته که در این سن بخوای بیوه زندگی کنی... چشمام گرد شد و گوشام تیزتر از حد معمول... خیلی دلم می خواست بدونم آخر حرفش چه خواهد بود چرا که احساس چندان خوبی از حرفاش نداشتم و حس می کردم در پایان چیزی خواهم شنید که خیلی برام سنگینه...

ادامه داد: من که چهل سال داشتم و شوهرم عمرش رو داد به شما، سختیهای فراوونی کشیدم حالا چه برسه به تو که فقط بیست و یک سال زندگی کردی و هنوز اول راهی... میدونی گفتن این حرفا برای من خیلی سخته ولی حقیقتیه که همه میدونن و همه هم گفتن که تو... هم خیلی جوونی... هم خیلی قشنگ... پس مسلماً زندگیت به این صورت باقی نخواهد موند!... همه به من گفتن که خودم قبل از اینکه هر اتفاقی بیفته با تو صحبت کنم و بگم که ازدواج مجدد حق توئه...

خیره خیره نگاه مامان می کردم... اون چی میگفت..؟ اصلاً چی میخواست؟.. من که مطمئنم امیر زنده اس و اصلاً در مدت این چهل و چند روز که گذشته حتی یک بارم تصور نکردم که امیر مرده باشه... حالا چطور میتونستم تحمل شنیدن این حرفها رو داشته باشم و سکوت کنم...؟! مامان دوباره دنباله ی حرفش رو گرفت: قشنگی و خانومی تو غیر قابل انکاره و من مطمئنم که اگه روزی از اینجا برگردی خونه ی پدریت سیل خواستگارها به خونه ی پدریت روونه میشه... اما چیزی که هست و باید تو بدونی اینه که طبقه ی بالای این خونه مال توئه و هیچ کس حق تصرف اون رو نداره... حالا که امیر نیست تو بهترین یادگار امیری، ولی این بی انصافیه اگه من بخوام ازت که تا آخر عمر به همین صورت در این خونه بمونی..! پس من میدونم که ازدواج و تشکیل زندگی مجدد و امید به آینده حق توئه... اما چیزی که هست و باید به تو بگم اینه که... البته شایدم خودت بدونی!..اینکه...رضا تو رو دوست داره...

خواستم از جام بلند بشم که با یک دست روی پام فشار آورد و گفت: بنشین و بذار حرفم رو بزنم... حسابی کلافه شده بودم و از اینکه کار داشت به جایی می رسید که پیش بینی میکردم و مطمئن بودم عنان اختیار از دستم خارج خواهد شد عذاب میکشیدم. در حالیکه چاییش رو سر می کشید دوباره گفت: رضا خیلی دوستت داره و قسم خورده که اگه تو رضایت بدی از دل و جون برات مایه میذاره... حالا که دیر یا زود تو ازدواج میکنی... پس چی از این بهتر که با رضا ازدواج کنی... هم توی این خونه تا آخر عمر موندگار میشی و هم اینکه غریبه ای بالای سرت نمیاد و ثالثاً این که رضا واقعاً تو رو میخواد...

صدای درب راهرو بلند شد. مامان گفت: خودش از دانشگاه اومد و میخواد با تو صحبت کنه...

از جام بلند شدم و در حالیکه چادرم رو مرتب میکردم قبل از اینکه درب هال باز بشه به مامان گفتم: این مسئله امکان نداره... این پنبه رو از گوشتون بیرون بیارید... من با رضا اصلاً حرفی نخواهم زد و اجازه هم نمیدم که با من صحبتی بکنه... من نه با رضا و نه با هیچ کس دیگه ازدواج نخواهم کرد...

به سمت درب هال رفتم و به محض اینکه دست بردم درب رو باز کنم... رضا درب رو باز کرد. بدون اینکه جواب سلامش رو بدم با شتاب از کنارش رد شدم، ولی دنبالم اومد و خیلی سریعتر از من توی پله ها، یه پله بالاتر از من قرار گرفت و یه دستش رو به دیوار و دست دیگه اش رو به نرده گرفت به گونه ای که کاملاً راه رو به من سد کرد و گفت: چی شده؟

در حالیکه اصلا دلم نمیخواست به صورتش نگاه کنم گفتم: برو کنار...

گفت: آخه چی شده؟

فریاد کشیدم: برو کنار... میخوام برم بالا...

مادر امیر سرش رو از درب هال بیرون آورد و گفت: رضا، مادر... عصبی شده... بذار راحت باشه...

بلافاصله رضا نگاه کوتاهی به مادرش کرد، فهمیدم مادرش با اشاره چیزی بهش گفت، رضا گفت: شما برو توو... من خودم با افسانه صحبت می کنم...

در حالیکه گریه ام گرفته بود گفتم: من صحبتی ندارم... از کی تا حالا من افسانه شدم برای تو؟.. دیگه زن داداش نیستم؟!

خواست دستم رو بگیره ولی بلافاصله دو پله پایین اومدم و دوباره گفتم: تو حق نداری دست من رو بگیری!.. گفتم از سر راهم برو کنار میخوام برم خونه ی خودم.

رضا یه پله پایین اومد و در حالیکه صداش خیلی آروم بود گفت: گوش کن افسانه...ب ه خدا... به ارواح خاک بابام... به ارواح خاک امیر... دوستت دارم.

فریاد کشیدم: تو غلط میکنی...

برگشتم که به سمت حیاط برم... بلافاصله بازوم رو گرفت، با شتابی که اصلاً تا به حال در خودم ندیده بودم بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: مگه نگفتم حق نداری دست من رو بگیری...

به طرفم اومد و گفت: افسانه به قرآن دوستت دارم... به خدا قسم قصد بد ندارم... میخوام زنم بشی...

دیگه صدام همراه با جیغ و گریه بود گفتم: تو بیجا می کنی... امیر زنده اس... تو چطور جرات میکنی؟

قسمت پنجاه و هشتم

با دو دستم صورتم رو گرفتم و روی پله ها نشستم و زار زار گریه کردم. اونم روی پله نشست. متوجه شدم داره اشکاش رو پاک میکنه ولی چه کنم که ازش متنفر بودم. گفت: چرا نمیخوای باور کنی؟! به خدا امیر مرده... چرا با خودت لج می کنی؟... جسد امیر شناسایی شده... چرا مثل بچه ها حرف می زنی؟...

جوابش رو نمی دادم و فقط گریه می کردم... دلم می خواست همون موقع امیر با کلید خودش درب حیاط رو باز می کرد و می اومد داخل و دهن رضا رو پر از خون می کرد... ای خدا... من چقدر بدبخت شدم.

دوباره حالت عق زدن به من دست داد، البته چیزی از معده ام خارج نمی شد ولی با این همه چادر رو جلوی دهنم گرفتم. رضا به من نزدیک شد و گفت: میخوای ببرمت دکتر؟

با کف دست به عقب فرستادمش و گفتم: برو عقب، جلو نیا...

گفت: به خدا افسانه من قصد آزار تو رو ندارم... والله دوستت دارم... من حتی میدونم که تو الان حامله ای ولی چون حس کردم نمیخوای کسی متوجه بشه به هیچ کس نگفتم..!

آب دهنم رو قورت دادم... حتماً همون روز که رفته بودم برای تشخیص هویت، دکتر به اونم وضعیت من رو گفته بود..!

اشکام رو پاک کردم و گفتم: این موضوع به تو مربوط نیست، به هیچ کس ربطی نداره...

رضا گفت: ولی تو الان بچه ی برادر من رو توی شکم داری... بچه ای که فردا وقتی به دنیا اومد چی میخوای بهش بگی؟ بگی بابا نداره...

اشک امانم رو بریده بود... خدایا امیر من کی میاد تا این وضع تموم بشه... رضا گفت: افسانه تو رو خدا سر ناسازگاری نداشته باش... به قرآن اگه قبول کنی زن من بشی از هیچ چیز برات دریغ نمیکنم... اونقدر به پات میریزم که امیر فقط یه خاطره ی کوچیک برات بشه... من به هیچ کس نمیگم این بچه ی ماله امیر هستش و طوری وانمود می کنم که بچه ی خودم باشه...

از جام بلند شدم... چی باید به این احمق می گفتم؟ اون چی فکر میکرد؟ کنارم ایستاد و دوباره شروع کرد به حرف زدن... به حرفاش توجهی نداشتم فقط این رو می فهمیدم که تمام وجودم از نفرت پر شده... رضا با چه جراتی داره این حرفها رو میزنه..؟ صدای مادر امیر رو شنیدم که گفت: حالا بیاید توو...

رضا خواست دستم رو بگیره که دوباره سریع دستم رو عقب کشیدم، برگشت و به مادرش گفت: باشه، اگه خواست بیاد توو، خوب میایم، شما برو...

مادرش رفت دوباره داخل هال و درب رو بست. رضا گفت: میایی بریم پیش ما، بالا تنهایی خوب نیست... احساس می کردم همین حالا باید با ناخنهام چشماش رو بیرون بکشم ولی نیرویی وادارم کرد که حرکتی نکنم فقط با صدایی که از ته گلوم خارج میشد گفتم: میخوام برم بالا...

رضا سرش رو برای لحظه ای پایین انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: باشه، برو بالا ولی روی حرفام خوب فکر کن... به قرآن قصد اذیتت رو ندارم و از روی هوس حرف نزدم... من دوستت دارم.

برگشتم و به سرعت از پله ها بالا رفتم، اونقدر عصبی بودم که کمی طول کشید تا با کلید درب هال بالا رو باز کنم اما بالاخره رفتم داخل و درب رو قفل کردم. رفتم به اتاق خواب،عکس امیر رو از روی میز آرایش برداشتم و توی بغلم گرفتم و اونقدر گریه کردم که تمام شیشه ی قاب خیس شد. اون روز تا غروب گریه کردم و توی ذهنم برای امیر درد و دل کردم، بهش گفتم که رضا با چه وقاحتی این حرفها رو زده ولی حیف که عکس امیر جوابی برای من نداشت.

شام طبق اونچه که دلم هوس داشت نون و پنیر و گوجه خوردم، که البته هر لقمه اش رو با اشک همراه می کردم، دلم خیلی گرفته بود، چرا باید من در سن بیست و یک سالگی دچار این وضعیت بشم، اصلاً چه تکلیفی باید برای خودم در نظر میگرفتم، قدرت تصمیم گیریم رو از دست داده بودم و حتی نمیدونستم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه وقایعی در انتظار است.

شب خیلی سریع به خواب رفتم و با اینکه خیلی دلم برای امیر تنگ بود و خیلی هم از خدا خواسته بودم لااقل خواب امیر رو ببینم ولی تا صبح هیچ خوابی ندیدم و خدا اون شب خواسته ام رو بر آورده نکرد. صبح وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود... با صدای ضربه های ملایمی به درب هال فهمیدم کسی در میزنه، ابتدا ترسیدم که نکنه رضا باشه ولی یادم اومد که اون الان باید دانشگاه باشه به همین خاطر خواب آلود رفتم پشت درب و پرسیدم: کیه؟ فهمیدم مادر امیر پشت درب اومده.

درب رو که باز کردم اومد داخل و صورت من رو بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و بعد اضافه کرد: دیشب رضا تا صبح نخوابید، نمیدونم چرا ولی دائم دلش برات نگران بود! چند دفعه من رو از خواب بیدار کرد که بیام بالا و به تو سر بزنم، منم که حسابی خسته بودم آخر سر کلی باهاش دعوا کردم... حالام اومدم بالا ببینم حالت چطوره؟ آخه دختر چرا به خودت ظلم میکنی؟ خوب چی از این بهتر که با رضا ازدواج کنی؟ 5 تا 6 ماه دیگه درسشم تموم میشه و یه پا مهندس ساختمون میشه... از مال و مکنت که مثل برادرش امیر که الهی فداش بشم، چیزی کم نداره... مردونگی و محبتشم که کم نیست... خوب اگه تو قبول کنی خیلی برای خودتم خوب میشه... چرا که همین بالا به زندگیت ادامه میدی... و الا غیر از این باشه خوب مادر جون... مردم کم کم حرف در میارن... من یه پسر مجرد توی خونه داشته باشم و هر کارش بکنم ازدواج نکنه... اون وقت یه عروس قشنگم بالای خونه ام باشه... خوب خودت فکر کن... اگه این وضع ادامه پیدا کنه... خودتم توی محل انگشت نما میشی...

منظورش رو می فهمیدم، می خواست تقریباً با این حرفا من رو مجبور به این امر بکنه ولی من بیدی نبودم که با این بادها به لرزه بیفتم از طرفی اطمینان قلبی که من داشتم به جهت زنده بودن امیر لحظه به لحظه در من قوت بیشتری می گرفت. میدونستم اگه هر پاسخ نسنجیده ای بدم مطمئناً به ضررم تموم میشد، لذا تصمیم گرفتم سر فرصت مناسب تمام فکرام رو بکنم و بهترین راه رو انتخاب کنم به همین خاطر به آرومی گفتم: به رضا بگید چهل و هشت ساعت به من فرصت فکر کردن بده.

مادر امیر ازجاش بلند شد و در حالیکه صورت من رو غرق بوسه می کرد گفت: پیر شی الهی دختر... پیر شی... باشه مادر به رضا میگم صبر کنه.

و بعد رفت پایین. از تمام حرفاش فقط یه چیز رو خوب فهمیده بودم و اون این که اگه با رضا ازدواج نکنم جایی در این خونه نخواهم داشت! به نوعی می خواست با احترام کامل من رو وادار به این کار بکنه ولی من به هیچ عنوان نمیتونستم این حرفا رو تحمل بکنم چه برسه به اینکه به حرفاشون عمل کنم. مات و متحیر به در و دیوار خونه نگاه کردم و فقط منتظر این بودم که معجزه ای رخ بده... و من از این وضعیت نجات پیدا کنم. ولی کدوم معجزه... من باید خیلی ابله باشم که به انتظار این چیزا بشینم... من که میدونم امیر من زنده اس پس لزومی نداره تن به این خواسته ها بدم و یا حتی بخوام گوش کنم.

از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن در خونه، مثل این بود که کسی میخواست به من بگه در این شرایط باید چه تصمیمی بگیرم و یا چیکار کنم، به اتاقها سرک می کشیدم و همه جا رو نگاه می کردم، برای یک لحظه احساس کردم صدای امیر رو شنیدم که گفت: از اینجا برو...!

اما کجا باید می رفتم؟ اصلاً آیا این رفتن کار صحیحی بود؟!

دوباره صدای امیر رو شنیدم که گفت: برو خونه ی مامانت.

یکدفعه انگار خدا دنیا رو به من داد، اصلاً فکر اونجا رو نکرده بودم... با اینکه چندان حال جسمانی مناسبی نداشتم و دائم احساس تهوع می کردم، شروع کردم به نظافت کلی خونه... تقریباً بعد از دو ساعت تمام خونه رو برق انداختم، درست مثل مواقعی که حس می کردم اومدن امیر نزدیکه، همه جا رو جاروبرقی زدم و گردگیری کردم آشپزخونه رو از کابینتها گرفته تا سرامیک کف آشپزخونه همه رو شستم و دستمال کشیدم. بعد از دو ساعت وقتی نظافت همه جا تموم شده بود، احساس

میکردم همه جا برق میزنه... وقتی فکر کردم جای دیگه ای نمونده که نظافت نشده باشه به طور ناخودآگاه به سمت کمد دیواری هدایت شدم...

ملحفه هایی که مامان از قبل برای روی مبل تدارک دیده بود ولی امیر هیچ وقت نمیذاشت روی اونها رو ملافه بکشم از کمد دیواری بیرون آوردم و روی تک تک مبلها رو ملافه کشیدم، یکسری ملحفه های کوچیکترم بود که دیدم بهترین چیز های مناسب هستن به جهت اینکه حتی دور لوستر سقف رو هم ملحفه کشی کنم... من واقعاً قصد ترک خونه رو کرده بودم.

یخچال رو هم خالی کردم و در این زمان تا یخچال رو کاملاً تمیز و خالی کنم، فریزر رو هم به کمک پنکه، برفکاش رو آب کردم و تموم مواد داخل اون رو در یه سبد ریختم و بردم پایین دادم به مامان امیر و گفتم که چون دارم فریزر رو تمیز می کنم فعلاً اینها رو در فریزرش بذاره!... ولی خودم خیلی خوب میدونستم که دیگه این مواد رو نخواهم بود که از اون پس بگیرم.

تقریباً از ظهر دو ساعت گذشته بود که تمام کارها تموم شد و حتی وسیله های برقی رو از برق کشیدم. دوباره به سمت کمد دیواری هدایت شدم و از توی کمد یک ساک نسبتاً کوچیک بیرون آوردم و فقط چند دست لباس راحتی داخل اون گذاشتم به علاوه مقداری پول که در خونه بود و مقدار کمی از طلاهام... چرا که قبلاً قسمت عمده ی اونها رو به خونه پدرم برده بودم و از وقتی که برده بودم دیگه فرصتی نشده بود اونها رو برگردونم و حالا این وضعیت به نفع من شده بود.

به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک سه بعد از ظهر بود میدونستم وقت خواب مادر امیر الان... به آرومی مانتو پوشیدم و روی اون یکی از پالتوهام رو تن کردم چون هنوز هوا سرد بود روسریم رو سرم کردم، ساک رو برداشتم و با احتیاط کامل از خونه خارج شدم. مطمئن بودم سر و کله ی رضا هم پیدا نخواهد شد چرا که این روزها تا بعد از ظهر دانشگاه بود. با احتیاط از پله ها پایین رفتم در حالیکه کلید رو در دستم میفشردم به آرومی درب حیاط رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون.

قسمت پنجاه و نهم

وقتی وارد خیابون شدم برای چند لحظه گیج بودم و اصلاً نمیدونستم چه کار کنم و یا چه تصمیمی گرفته ام... ولی بلافاصله خودم رو پیدا کردم، رفتم سر کوچه یه آژانس به آدرس منزل پدریم گرفتم و از اونجا دور شدم.

داخل ماشین روی صندلی عقب سرم رو تکیه دادم به صندلی و آروم آروم اشک ریختم در حالیکه ساک رو که حاوی لباسام و مقداری طلا و پول و چند قاب عکس از امیر بود رو با دستام میفشردم به این فکر میکردم که بعد از اینکه به خونه مامان رفتم اون وقت باید چیکار کنم؟!! به فامیل چی بگم؟!! بگم برادر شوهرم چه قصدی داشته و یا اینکه مادر شوهرم از من چی میخواسته!!؟ ولی خوب تمام این حرفها از نظر من که مطمئن به زنده بودن شوهرم بودم زشت بود، شاید از نظر دیگران امری کاملاً عادی بود... با بچه ام باید چه میکردم؟!! فعلا ظاهرم این مسئله رو نشون نمیده ولی چند ماه بعد چیکار کنم؟!! و اصلا" حالا که چنین تصمیمی گرفتم بقیه ی امور زندگیم رو چطوری سر کنم؟...

کم کم به هق هق افتاده بودم... راننده ی آژانس که مرد محترم و مسنی بود گفت: گریه نکن دخترم... شما عروس خانم فتحی نیستی؟!! همسر اون شهید خدا بیامرز؟...

سریع اشکام رو پاک کردم و صاف نشستم، بلافاصله گفتم: بله...

اما از اینکه من رو به راحتی شناخته بود سراپا خجالت شده بودم... نمیدونستم باید چیکار بکنم.

گفت: اتفاقی افتاده؟!! خدای نکرده مشکلی پیش اومده؟!! البته قصد فضولی ندارم ولی...

گفتم: نه... نه... خواهش میکنم این چه حرفیه... فقط کمی اعصابم بهم ریخته... همین.

در حالیکه سرش رو تکون میداد گفت: خدا بیامرزدش... جوان بسیار مودب و متینی بود... خدا این عراقی ها رو لعنت کنه که چطور جوانهای دسته گل ما رو به خاک و خون می کشن و اون وقت بازماندگانی چون شما رو در این دنیا دچار مشکل می کنن... انشالله خداوند خودش تقاص تمام اشکای شما و همه ی کسانی که مثل شما بر عزیزشون گریه می کنن رو از اونها میگیره.

سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و تا لحظه ای که به درب خونه رسیدم دیگه گریه نکردم. پول آژانس رو دادم و پیاده شدم. کلید انداختم و درب حیاط رو باز کردم... بغض عجیبی گلوم رو فشار میداد و احساس خفگی میکردم، وقتی وارد ساختمون شدم، سکوت و سردی خاصی به صورتم نشست... چقدر دلم می خواست الان مامان این جا بود و من رو از این وضعیت در به دری نجات میداد.

اما حالا کجاس؟ اصلاً از حالش خبر نداشتم فقط طبق آخرین تماسی که پروانه گرفته بود میدونستم در بیمارستان بستری شده. چقدر برام دردناک بود، بابا که سه سال پیش راحت شد و رفت و فقط دل تنگ من رو جا گذاشت بعدم که مامان رفت، قرار بود فقط یه مدتی اونجا باشه ولی حالا چندین ماه بود که برنگشته بود و بعد از همه ی اینها امیر... امیر... آخ... چرا خدایا؟ چرا من باید یکی یکی عزیزام ترکم کنن؟.. پس من با این همه تنهایی چه کنم؟... خدایا یعنی میخوای زورت رو نشونم بدی!!؟ من که همیشه به قدرت تو ایمان داشتم پس چرا داری با من این معامله رو می کنی!!؟ به خدا من خیلی ضعیف تر از اونی که فکر میکنی هستم...

سرم رو به دیوار گذاشتم و در حالیکه سعی می کردم با گاز گرفتن لبم از بلند شدن صدام جلوگیری کنم دوباره گریه رو سردادم. نمیدونستم حالا باید چه کار کنم؟... حالا که خونه ام رو ترک کرده بودم... به کجا اومده بودم؟... به جایی که کسی رو ندارم... ولی خوب اگه توی خونه ی خودمم می موندم باید دست به کاری می زدم که به مراتب وضعیتم وحشتناک تر از این بود... بی اختیار به سمت تلفن رفتم.

دفتر تلفن رو برداشتم و شماره ی عمو مرتضی رو گرفتم، خوشبختانه خاله زهره خونه بود، وقتی گوشی رو برداشت و گفت الو، فقط هق هق گریه ام رو می شنید ولی خیلی زود من رو شناخت و گفت: افسانه جان... تویی خاله؟!! الهی قربونت بشم!!!

ولی من فقط هق هق می کردم و اصلاً نمیتونستم حرفی بزنم.

دوباره گفت: گریه نکن خاله...من الان میام خونت...

یکدفعه مثل برق گرفته ها در حالیکه هق هق گریه امانم رو بریده بود گفتم: نه... نه خاله...من... اونجا نیستم.

در حالیکه تعجب از صداش پیدا بود گفت: تو کجایی!!!!؟

گفتم: خونه ی مامان...

شنیدم که گفت: گریه نکن همین الان من و عمو مرتضی میایم...

گوشی رو قطع کرد و منم قطع کردم ولی سرم رو روی گوشی گذاشتم و زار زار گریه می کردم. تقریباً بیست دقیقه بعد صدای زنگ درب بلند شد، بدون اینکه گوشی اف اف رو بردارم درب رو باز کردم؛ خاله زهره و عمو مرتضی وارد حیاط شدن و وقتی که خاله وارد راهرو شد دستم رو دور گردنش انداختم و حسابی گریه کردم.

عمومرتضی هم وارد شد و رفت روی یکی از راحتی ها نشست... خاله اصلاً حرف نزد و گذاشت حسابی خودم رو خالی کنم وقتی حسابی عقده هام خالی شد به همراه خاله وارد هال شدم و روی راحتی ها نشستیم. عمو مرتضی خیلی ناراحت بود و خاله زهره بدتر از اون، بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: خاله چی شده!!؟ دارم دیوونه میشم... یک کلام حرف بزن...

گفتم: من دیگه به خونه ام بر نمی گردم...

خاله ابروهاش بالا رفت و عمو مرتضی سرش رو بلند کرد و خیره من رو نگاه کرد و بعد گفت: تصمیم عاقلانه ای گرفتی عمو جان.

ولی بلافاصله خاله گفت: ا ... مرتضی... صبر کن ببینم موضوع چیه!!!

دوباره عصبی شده بودم و با انگشتام بازی می کردم، گفتم: مادر امیر از من خواسته با رضا ازدواج کنم...

خاله گفت: خوب؟

گفتم: خوب یعنی چی؟ خوب خاله من نمیتونم این مسئله رو بپذیرم.

خاله گفت: برادر شوهرت چی میگه؟

قطره ی اشکی که دوباره از یکی از چشمام سرازیر شده بود رو پاک کردم و گفتم: اونم خیلی راضیه.

خاله کمی روی راحتی جا به جا شد و گفت: خوب خاله جان ازدواج که حق مسلمته... مگه تو چند سالته؟... همه اش بیست یا بیست و یکسال بیشتر نداری... تازه اول جونیته... بالاخره این نشد یکی دیگه... اما خوب...

به میون حرف خاله پریدم و گفتم: ولی خاله من نمیخوام ازدواج کنم.

خاله بلند شد و اومد کنار من نشست و در حالیکه با دستاش موهای من رو به عقب می ریخت گفت: خاله... الهی قوربونت بشم این حرف رو نزن... تا کی میخوای اینجور بمونی؟... برای چی؟... جوونی خودت رو از بین ببری که چی؟ الحمدلله بچه هم که نداری... خوب حالا با برادر شوهرت ازدواج نمیکنی... عیب نیست... خوب کردی از اونجا اومدی... ولی بالاخره چی؟... اگه موارد خوب پیدا شد... باید از این وضعیت خودت رو نجات بدی...

دستم رو جلوی صورتم گرفتم، شروع کردم به گریه و گفتم: خاله ولی من حامله ام...

سکوت عجیبی حکم فرما شد... من رو بغل کرد و در حالیکه سرم رو به سینه اش میفشرد به آرومی گفت: الهی بمیرم...

عمو مرتضی از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و همونجا ایستاد و به حیاط نگاه کرد، اصلاً حرف نمی زد تنها چیزی که ازش شنیدم ذکر لااله الا الله بود که چند بار تکرار شد. بعد از چند دقیقه خاله گفت: خوب پس میخوای حالا چیکار کنی!!!؟

گفتم: نمیدونم... اصلاً نمیدونم...

خاله ادامه داد: نگران نباش خاله... البته میدونم خیلی سخته ولی بهترین راه اینه که بچه رو از بین ببری...

مثل برق گرفته ها شدم... خاله به من چی می گفت!!!... از من چی می خواست!!؟ می خواست من بچه ی خودم و امیر رو از بین ببرم به چه دلیلی!!؟...

عمو مرتضی به طرف خاله برگشت و با عصبانیت گفت: این چه حرفیه خانم!!؟... مگه دیوونه شدی!!؟...

خاله عصبی شده بود گفت: نه دیوونه نشدم... فقط فکر فردای افسانه هستم... فردایی که اگه بخواد این تحفه رو نگه داره تمام زندگیش تباه میشه... بچه ای که بابا نداره و اصلاً دنیا هم نیومده نگه داشتن نداره... نگهش داره که چی بشه؟ خودش رو بدبخت کنه...

گریه ام گرفته بود گفتم: ولی خاله اون بچه ی منه... بچه ی من و امیر...

خواستم بگم امیر زنده اس و برمیگرده ولی میدونستم با عنوان دوباره ی جمله ممکنه حرف و سخن رو بیشتر کنم پس ترجیح دادم سکوت کنم...

عمو مرتضی به دادم رسید و رو کرد به خاله و گفت: زهره... بس کن... هر چی باشه بچه اشه تو نمیتونی این تصمیم رو بگیری یا حتی اون رو وادار کنی که این تصمیم رو بگیره... راحتش بذار... این چه راه حلیه که بهش پیشنهاد می کنی!!!

خاله گفت: ولی این بهترین راهه برای اینکه اگه بخواد با برادر شوهرش ازدواج نکنه و این بچه رو هم نگه داره اونها ولش نمی کنن و هر لحظه موی دماغش میشن... به خدا اگه مهین هم اینجا بود همین حرف رو میزد.

قسمت شصتم

گفتم: خاله ولی شما اشتباه میکنی... مامان هیچ وقت چنین چیزی نمی گفت، از همه ی اینها گذشته من بچه ام رو دوست دارم چون شوهرم رو دوست دارم و میخوام که به دنیا بیارمش و بزرگش کنم... امکانم نداره با کسی ازدواج کنم... این حرف اول و آخر منه... من تصمیم خودم رو گرفتم و از اون خونه بیرون اومدم و تحت هیچ شرایطی بر نمیگردم... اگه الانم خواستم بیاید اینجا فقط به خاطر اینکه شرایطم رو درک کنید و دستم رو بگیرید و درست راهنماییم کنید نه اینکه...

دوباره گریه ام گرفت. عمو مرتضی سمت دیگه ی من نشست و در حالیکه روی سرم دست می کشید گفت: باشه عمو جان... خودت هر تصمیمی بگیری تا اونجا که به من و خاله ات مربوط بشه پشتتیم... خاله ساکت بود و با دستش دستم رو نوازش می کرد و بعد گفت: خوب حالا بلند شو بیا خونه ی ما... نمیذارم اینجا تنها بمونی... بلند شو... مادر شوهرت میدونه که نمی‌خوایی دیگه به اونجا برگردی؟

 

 

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد