به یاد مانده (26)
داریوش به طرف کوروش رفت… کوروش هنوز عصبی بود و به من نگاه میکرد. داریوش با صدای آروم گفت: آدرس رو به من بده…
دستش رو داراز کرد…کوروش با صدایی آروم و عصبی گفت: امشب تولد امیرسالار…
به طرف کوروش رفتم و همونطور که دستم رو دراز میکردم گفتم: کورورش جان… گفتم آدرس رو بده…خودم میرم…داریوش تو هم لازم نیست بیای…
داریوش کاغذ رو از کوروش گرفت و برگشت به من نگاه کرد و گفت: بریم.
دوباره گفتم: به خدا راست میگم…خودم میرم…تو هم به زحمت نیفت.
لبخند کم رنگی روی لبش اومد و رو کرد به کوروش و گفت: داداش تو برو داخل…من افسانه رو میبرم.
و بعد با داریوش راهی شاه عبدالعظیم شدم.
در اونجا هم به هر آدرسی مراجعه کردم بعد از کلی معطلی همه همون سوالهای تکراری رو از من پرسیدن...که همه بی جواب بود...چرا که من جواب هیچکدوم از سوالهاشون رو نمیدونستم!!!...مثلا محل اسارت، یا نام گردان، یا نام عملیات و…
من هیچ جوابی نداشتم و فقط با اتکا به عکسهای امیر از اونها توقع جواب داشتم ولی هیچکدوم امیر رو نمی شناختن...
اون شب تا از شاه عبدالعظیم به خونه برگردیم ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود. جلوی درب، ماشین حاج آقا رو شناختم و فهمیدم که خانم طاهری و اونم هستن. وقتی وارد حیاط شدم صدای خنده و موسیقی از داخل ساختمون به گوش می رسید، بغض کرده بودم...روی یکی از پله ها که به سمت زیرزمین میرفت نشستم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم و سرم رو روی دستم و شروع کردم به گریه.
صدای فریادها وخنده های امیرسالار رو که دایی، دایی می گفت و کوروش رو صدا میکرد می شنیدم.
دستی به پشتم خورد و بعد صدای داریوش که گفت: بلند شو...گریه نکن...بریم داخل.
همونطور که گریه می کردم گفتم: حوصله ندارم...
صدای درب راهرو و بعد صدای ثریا و خاله رو شنیدم که سلام کردن...بعدم صدای زن داریوش رو شنیدم که آروم پرسید: چه خبر...؟
و داریوش جوابی نداد.
خاله گفت: خوب بلند شو حالا بریم توو...مهمونها هستن...زشته...همه منتظر موندن تا شما بیاین اون موقع امیرسالار شمع رو فوت کنه و کیک رو ببره...
و سعی کرد من رو از جا بلند کنه...گفتم: خاله ولم کن...حوصله ندارم...
خاله از من فاصله گرفت و صداش کمی عصبی به نظر می رسید گفت: دختر این کارها چیه که می کنی؟...اون بچه تا الان منتظر مونده...
از جا بلند شدم و کیفم رو از روی پله ها برداشتم و به سمت درب خونه ام رفتم و در همون حالی که گریه می کردم گفتم: به امیرسالار بگید مادرش مرده...
صدای خاله رو شنیدم که گفت: خجالت بکش...
پشت اون صدای داریوش و همسرش اومد که گفتن: مامان بهتره راحتش بگذاریم.
قسمت هشتاد و هشتم
داخل خونه ام شدم و درب رو بستم و همونجا به درب تکیه دادم و نشستم و زار زار گریه کردم، صدای پاهاشون رو شنیدم که از پله ها بالا رفتن و بعدم درب راهرو بسته شد.
چند دقیقه همه جا ساکت بود ولی بعد دوباره صدای دست زدن و خوندن شعر تولد بلند شد و بعدم صدای کف زدن برای باز کردن کادوها...ولی من همونطور پشت درب نشسته بودم و اشک می ریختم.
بعد از تقریباً یک ساعت در حالیکه چشمام از شدت گریه می سوخت بلند شدم و مانتو و روسریم رو درآوردم و به جالباسی آویزون کردم.
در کیفم رو باز کردم و به دو عکسی که از امیر در کیفم گذاشته بودم نگاه کردم و بعد هر دو رو بوسیدم.
درب خونه باز شد و همسر داریوش با یه بشقاب کیک اومد داخل و درب رو بست، نگاهی به من کرد و گفت: تو اینجوری فقط خودت رو می کشی...
و بعد کیک رو به آشپزخونه برد و روی کابینت گذاشت و دوباره اومد بیرون، به طرف من اومد و سر من رو در بغلش گرفت و گفت: تو رو خدا اینجوری گریه نکن...افسانه من به خدا نمیدونم چی باید بگم...ولی فقط این رو میدونم که تو داری خودت رو نابود می کنی...
اشکام رو پاک کردم و گفتم: من باید چی کار کنم؟..من میدونم که امیر نمرده...ولی نمیدونم چرا پیداش نمی کنم...شهره تو رو به خدا برام دعا کن...دعا کن ریشخند دوست و فامیل نشم...همه فکر می کنن من دیونه ام...نه؟
دستمال کاغذی رو از روی تلویزیون برداشت و به من داد و گفت: به خدا نمیدونم چه جوابی بدم...
بعد صدای خاله از بالا اومد که شهره رو صدا می کرد...شهره از جاش بلند شد و گفت: افسانه جان به مامان چی بگم...؟ گفته از تو بخوام برای چند دقیقه هم که شده بیای بالا...
با دستمال اشکام رو پاک کردم و گفتم: شهره به خاله ام بگو افسانه میخواد بخوابه...
شهره از درب رفت بیرون و من تنها توی اتاق نشستم...سرم درد گرفته بود و چشمام به شدت می سوخت... بعد از چند دقیقه صدای خداحافظی مهمونها رو شنیدم...بلند شدم و با اینکه نمازم قضا شده بود وضو گرفتم و جا نمازم رو پهن کردم.
درب خونه باز شد و امیرسالار در حالیکه کلاه تولد سرش بود آروم داخل اومد...میدونستم در اون قلب کوچیکش از دست من دلخوره...ولی اونقدر از نظر اخلاقی به امیر شباهت داشت که همیشه حتی ناراحتیشم با لبخندی پنهان میکرد.
با صدای آرومی گفت: مامانی...میگذاری بوست کنم؟
داشتم مقنعه ای چادر نمازم رو برای نماز سر می کردم و رو به قبله بودم، تقریباً نیمرخم به امیرسالار بود...دستام شل شد و روی زانوهام افتاد...متوجه شدم به طرفم میاد...ولی نمیتونستم از ریختن اشکم جلوگیری کنم.
اومد جلو و دستای کوچیکش رو دور گردنم انداخت و شروع کرد به بوسیدن من.
دستام رو لای موهای خوش حالت و پرپشتش کرده بودم و با قلبی که از غصه به درد اومده بود می بوسیدمش...در این موقع سمانه هم اومد داخل و همونجا کنار درب ایستاد. امیرسالار روی زانوم نشست و به سمانه نگاه کرد. اشکم رو پاک کردم و بعد سمانه گفت: افسانه جون...اگه بازم حوصله نداری...میخوای ببرمش بالا پیش خودم...
امیرسالار به طرف من چرخید و دوباره دستش رو دور گردنم انداخت و گفت: مامانی...بگذار شب پیشت بخوابم دیگه؟
سمانه میدونست این شب ها اصلاً حال خوشی ندارم بنابراین دوباره گفت: امیرسالار جون...بیا بریم بالا...اسباب بازیهات رو با هم دوباره نگاه کنیم...
اما امیرسالار جواب سمانه رو نداد و فقط خیره به چشمای من نگاه می کرد و منتظر جواب من بود. دوباره بوسیدمش و گفتم:سمانه جان به خاله بگو امیرسالار امشب پیش خودمه.
امیرسالار خنده ی بلندی کرد و بعد به سرعت از روی پام بلند شد و گفت: سمان جون حالا بریم بالا ماشینها رو بیاریم مامانی ببینه...
و بدون معطلی دست سمانه رو گرفت و با سرعت اون رو از اتاق بیرون برد.
اون شب بعد از اینکه به کمک سمانه و دختر داریوش اسباب بازی ها رو پایین آوردن فکر می کردم خاله هم بیاد پایین...ولی اصلاً نیومد...فهمیدم خیلی از دستم دلخور شده...
شب تا صبح امیرسالار حتی توی خواب هم دستش رو از دور گردنم باز نمی کرد و هر بار که سعی می کردم دستش رو از دور گردنم باز کنم از خواب بیدار می شد و من رو می بوسید و دوباره به همون حالت می خوابید...فهمیدم رفتار اخیر من خیلی اون رو دچار کمبود محبت کرده بوده ولی من مقصر نبودم...من در پی گوهری می گشتم که وجودش برای امیرسالار از هر چیز لازم تر و ضروری تر بود...
هفت ماه گذشت و در این مدت من همچنان در پی گمشده ام از محلی به محلی دیگه می رفتم و در این میان واقعاً شرمنده ی داریوش و کوروش و عمومرتضی و حتی حاج آقا بودم...
بارها به کله ام زد با رضا تماس بگیرم ولی اون خیلی وقت پیش آب پاکی رو در حتمی بودن مرگ امیر روی دستم ریخته بود پس بنابراین جایی برای ارتباط مجدد نمی دیدم.
اواسط اردیبهشت پروانه به ایران اومد،در مدتی که ایران بود بلیط هواپیما برای مسافرت به شیراز گرفت و من و امیرسالار رو با خودش به شیراز برد و در اونجا جهت خوش گذشتن به من و امیرسالار سنگ تمام گذاشت...ولی من دیگه افسانه ی سابق نبودم...خودم میدونستم مریض شدم...چرا که به محض اینکه تنها می شدم ناخودآگاه اشکم سرازیر می شد و امیر رو توی خیالم صدا می کردم.
پروانه خیلی از این موضوع ناراحت بود و دائم با من صحبت می کرد ولی من جوابی برای حرفاش نداشتم و فقط نگاش می کردم،گاهی حتی حرفاشم نمی فهمیدم و فقط حرکت لبش رو می دیدم.
از شیراز که برگشتیم به خونه دیگه بالا نرفتیم و چون هر دو خسته بودیم بلافاصله رفتیم پایین به خونه ی خودم.
مدتی بود زمان کاریم تغییر کرده بود دیگه مثل سابق هر روز به تولیدی نمیرفتم... فقط هفته ای دو روز جهت ارائه طرح جدید و یا کشیدن الگو های خاص به اونجا می رفتم و در تمام مدت لازم هم که در تولیدی بودم اصلاً حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشتم...یکراست به اتاق خودم میرفتم و درب رو می بستم و بعد از اتمام طرح یا الگو سریع اون رو تحویل خانم طاهری می دادم و به خونه بر می گشتم.
امیرسالار دیگه خیلی باهوش تر از سنش نشون می داد، زمانهایی که می فهمید خیلی بی حوصله شدم خودش به طبقه های بالا پیش خاله یا ثریا یا شهره می رفت و تا وقتی صداش نمی کردم پایین نمی اومد.
پروانه از این وضعیت خیلی ناراضی بود و دائم به من می گفت با این رفتار باعث پژمردگی امیرسالار میشم...ولی حرف های پروانه برام مهم نبود. اواخر هفته ی دومی بود که پروانه اومده بود، هوا کم کم رو به گرمی می رفت... بعد از ظهر به همراه امیرسالار و دوچرخه ای که جدیداً عمومرتضی براش خریده بود و هنوز مجهز به چرخ کمکی بود به پارک شکوفه رفتیم و امیرسالار حسابی با دوچرخه خودش رو خسته کرد.
وقتی به خونه برگشتیم هوا تاریک شده بود. جلوی درب، ماشین حاج آقا رو شناختم با تعجب به ماشین نگاه کردم!!! پروانه که متوجه تعجب من از بودن اون ماشین در جلوی درب حیاط شده بود گفت: چیه؟...ماشین مال کیه؟...میشناسی؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و کلیدم رو از کیف خارج کردم...در این موقع امیرسالارم با دوچرخه به ما رسید و به محض دیدن ماشین از دوچرخه پرید پایین و فریاد کشید: آخ جون...عمو اومده.
پروانه برگشت و دوچرخه ی امیرسالار رو که در وسط راه رها کرده بود رو به جلوی درب حیاط آورد و بعد گفت:باریک الله به رضا...عجب ماشین شیکی داره!..
لبخندی زدم و گفتم: مال رضا نیست...مال حاج آقا صاحب تولیدیه...امیرسالار بهش عمو میگه.
بعد وارد حیاط شدیم؛ همه روی تخت که فرش پهن کرده بودن در حال خوش و بش کردن به سر میبردن و هندوانه ای سرخ و بریده وسط تخت بود و عمومرتضی طبق عادت با آب پاشی حیاط صفای خاصی به محیط داده بود.
وقتی ما وارد حیاط شدیم همه از جاشون بلند شدن...بعد از سلام و احوالپرسی با چشم دنبال خانم طاهری گشتم ولی متوجه شدم حاج آقا تنها اومده، با تعجب گفتم: پس کو خانم طاهری!!!؟
حاج آقا در حالیکه دستش رو روی شونه های امیرسالار که جلوی پاش ایستاده بود گذاشته بود به من نگاه کرد و گفت: من تنهایی مزاحم شدم...
نگاهم روی صورتش لحظه ای ثابت موند و بعد متوجه شدم که همه ساکت ایستادن و من رو نگاه میکنن...به تک تک چهره ها نگاه کردم...جو نامطلوبی برام به وجود اومده بود...وقتی نگاهم به شهره رسید بلافاصله به سمت پله ها برگشت و گفت: من برم چایی بیارم.
بعد به ثریا نگاه کردم دیدم رو کرد به خاله زهره و گفت: مامان میشه بیاید آشپزخونه سری به مربای من بزنید.
خاله زهره هم بی معطلی به همراه ثریا از پله ها بالا رفتن و داخل ساختمون شدن.
دختر کوچیک داریوش به سمت امیرسالار رفت و در حالیکه به سختی اون رو بغل میکرد گفت: افسانه جون اجازه میدی با امیرسالار خونه ی شما بریم و باهاش خمیر بازی کنم.
بلافاصله سمانه جلو رفت و امیرسالار رو از بغل دختر داریوش گرفت و گفت: نخیر...من امیرسالار رو بالا میبرم چون یه فیلم کارتون جدید براش خریدم...میخوایم با هم کارتون تماشا کنیم.
و بعد بدون اینکه بگذارن من حرفی بزنم سه تا دخترها به همراه امیرسالار وارد ساختمون شدن و درب راهرو بسته شد.
پروانه روی تخت نشسته بود و در حالیکه هندوانه می خورد خنده ای به لب داشت و من رو نگاه می کرد...با همون دهان پر از هندوانه رو کرد به عمومرتضی و داریوش و کوروش و حاج آقا که هنوز سر پا ایستاده بودن و گفت: آقایون... خواهش می کنم بفرمایید بشینید سر پا خسته میشین.
بعد همه نشستن...همونطور که ایستاده بودم دوباره نگاهی به کسانی که در حیاط مونده بودن انداختم،حاج آقا سرش پایین بود و عمومرتضی و کوروش و داریوش به من نگاه میکردن.
پروانه سیگاری از کیفش بیرون کشید و با فندکی که داریوش بهش داد سیگارش رو روشن کرد و همونطور به من خیره شد.
بدون اینکه حرفی بزنم به طرف پله های زیرزمین راه افتادم و رفتم پایین و داخل خونه ام شدم.
هر احمق دیگه ایی هم جای من بود دلیل حضور حاج آقا رو فهمیده بود...ولی اینها در مورد من چه فکری کرده بودن؟!!!!
مانتوم رو درآوردم و به جالباسی آویزون و تلویزیون رو روشن کردم و نشستم...تقریباً دو ساعت بعد صدای خداحافظی ها رو از حیاط شنیدم و بعدم صدای بسته شدن درب حیاط اومد.
چند دقیقه بعد پروانه اومد پایین،ساکت بود و اصلاً حرف نمی زد...مانتوش رو به جالباسی آویزون کرد و به آشپزخونه رفت و غذایی که از قبل مونده بود رو از یخچال بیرون کشید و گذاشت روی گاز.
اصلاً حرف نمی زد ولی میدیدم که در همون چند دقیقه که نزدیک به یک ربع بیشتر طول نکشید دو سیگار کامل رو در آشپزخونه دود کرد.
مطمئن بودم عصبیه چرا که حالا میدونستم هر وقت عصبیه زیاد سیگار میکشه.
قسمت هشتاد و نهم
اونقدر در آشپزخونه موند تا غذا گرم شد...دیدم دنبال قاشق میگرده...بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و از داخل کشوها قاشق بیرون آوردم و بعدم وسایل دیگه ی سفره رو آماده کردم و به اتاق بردم و شروع کردم به پهن کردن سفره که یک مرتبه امیرسالار اومد داخل.
نگاش کردم، لبخند قشنگی روی لبش بود، پرسید: مامانی...ما غذا چی داریم؟
تا خواستم جواب بدم، فرزانه با سینی غذا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: لوبیا پلو...بیا تو خاله می خوایم شام بخوریم.
دوباره خندید و به من نزدیک شد و دستش رو دور گردنم انداخت...فهمیدم میخواد شام جای دیگه ای بره...اینجور مواقع دماغ کوچیکش رو به لپ من فشار می داد طوری که تن صداش عوض میشد گفت: مامانی...من برم پیش ثریا جون؟...آخه اونها ماکارونی دارن...
تا خواستم جواب بدم درب باز شد و کوروش اومد داخل...به محض اینکه امیرسالار، کوروش رو دید شروع کرد به جیغ کشیدن و خندیدن و دور من و پروانه دویدن و در این بین کوروش سعی داشت اون رو بگیره.
بالاخره در حالیکه امیرسالار از خنده غش کرده بود اون رو سر و ته بین زمین و هوا نگه داشت، شنیدم که گفت: فسقلی هر چی میگم بمون شام بخور میگی نه باید اجازه بگیرم...حالا ببین دایی چه بلایی به سرت بیاره...
پروانه می خندید و در این لحظه سر امیرسالار رو بالا گرفت و گفت: کوروش تو رو خدا سر و ته نگهش ندار...
و بعد کوروش، امیرسالار رو درست در بغل گرفت، ایستاد و نگاهی به من کرد...امیرسالار هنوز می خندید...کوروش در حالیکه حالا امیرسالار رو روی دوشش می گذاشت گفت: تو چطوری افسانه؟!!
لبخند کم رنگی روی لبم نشست ولی جوابی ندادم بعدم کوروش بدون صحبت دیگه ای به همراه امیرسالار که از خنده ریسه رفته بود از خونه بیرون رفت...هنوز صدای خنده اش می اومد و بعد وقتی وارد راهرو شدن دیگه صدایی نشنیدم.
پروانه برای من اول غذا کشید و بعد خودش کمی خورد، من اصلاً اشتهایی نداشتم بنابراین دو قاشق بیشتر نخوردم و کنار کشیدم. پروانه بعد از شام بدون اینکه حرفی بزنه سفره رو جمع و بعد ظرف ها رو هم شست.
صدای خاله زهره از حیاط اومد که گفت: افسانه جان...امیرسالار بالا پیش من خوابید.
جوابی ندادم و همونطور سر جام نشسته بودم.
پروانه چراغ آشپزخونه رو خاموش کرد و اومد بیرون رو به روی من نشست...سیگاری روشن کرد و گفت: من دو روز دیگه باید برگردم... میدونم که فهمیدی امشب این آقا برای چی اینجا اومده بود... لزومی نمی بینم که زیادی حرف بزنم... ولی لازمه که این رو به تو یادآوری کنم...تو فقط خودت نیستی...افسانه بفهم...تو تنها نیستی...امیرسالارم هست...این آقا امشب همه ی حرفاش رو خیلی واضح و روشن گفت و از اونجایی که شخصیتی کاملاً شناخته شده برای عمومرتضی بود از هر نظر اون رو تایید میکرد...فکر می کنم دیگه حالا به حرف همه کسانی که بهت گفتن به انتظار بیهوده خاتمه بده رسیده باشی...دیگه حوصله ی همه رو سر بردی...با اون همه مکافاتی که به بار آوردی و اینطور که من شنیدم با بی ملاحظگی تمام...بیچاره کوروش و داریوش و حتی این آقایی که امشب اینجا بوده رو به هر آدرسی که از آزاده ها به دست می آوردی بردی...
به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و فقط به پروانه نگاه کردم.
پروانه با حالتی عصبی گفت: گوشت با منه...یا میخوای همین جور ادای دیونه ها رو دربیاری و به این مسخره بازیها ادامه بدی؟!
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم.
ادامه داد: ببین...امشب خیلی حرفها مطرح شد که همه اش مربوط به تو بود ولی اونقدر شعور نداشتی که لااقل ده دقیقه بیای بالا و بشینی...تو دیگه زیادی خودت رو لوس کردی...نمیخواستم اینطوری با تو صحبت کنم ولی وقتی به رفتار اخیرت فکر می کنم و از خاله و بقیه اخلاق چند ماهه ی اخیرت رو با خبر شدم فقط این رو متوجه شدم که حالا بعد از گذشت چند سال که فهمیدی واقعاً دیگه امیری در کار نیست قصد کشتن امیرسالار و خودت رو داری...ببین افسانه کشتن این نیست که تو با آلت قتل کسی رو به قتل برسونی بلکه کافیه روح کسی رو نشونه بگیری...اون وقت اگه شعور داشته باشی می فهمی که شخصی که روحش رو نشونه رفتن خیلی سریع تر از کسی که جسمش رو نشونه گرفتن مرده...ولی دیگه کافیه...نه من و نه عمومرتضی و نه خاله و نه هیچکس از افرادی که در این خونه هستن به تو اجازه ی ادامه ی این رفتار زشت رو نمیدیم.
بغض گلوم رو گرفته بود...چرا پروانه در مورد من اینطور فکر می کردم...من باعث عذاب هیچکس نشده بودم...همه ی کسانی که پروانه اسم برد خودشون میخواستن من رو همراهی کنن...من هیچکس رو مجبور نکرده بودم...
پروانه دوباره سیگاری آتش زد و ادامه داد: ببین افسانه...خیلی جدی میگم...دو راه بیشتر نداری...
خدایا...پروانه چی میگه...من که باعث زحمت کسی نیستم...چرا برای من تعیین راه میکنن تا انتخاب کنم...من باید چه چیزی رو انتخاب میکردم...انتخاب اونها رو دوباره انتخاب کنم... به عکس امیر نگاه کردم. امیر جان...به دادم برس...
صدای عصبی پروانه بار دیگه بلند شد: گوشت با منه یا نه؟...همه رو مثل خودت دیونه کردی...
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه... گفتم: پروانه به خدا من دیونه نیستم...با من اینطوری حرف نزن.
از جا بلند شد و کنارم نشست و بغلم کرد... حالا دیگه ضجه می زدم...مثل این بود که بغض چند ساله ی من ترکید...پروانه هم به گریه افتاد و قربون صدقه ام می رفت و تند تند من رو می بوسید و اشکام رو پاک می کرد... بالاخره بعد از تقریباً ده دقیقه ساکت شدم.
پروانه لیوان آبی دستم داد و باز کنارم نشست و گفت: افسانه جان...ما همه نگرانیم...آره درسته امشب این آقا برای خواستگاری تو اومده بود...خیلی هم متین و صادق بود و از همه مهمتر اینکه عمومرتضی اون رو خوب می شناخت...ولی با تمام این حرفا تو مجبور به ازدواج با اون نیستی...ابن فقط یه راهه...ولی راه دیگه ای هم داری که دست از این زندگی غم انگیز بکشی...به خاطر امیرسالار...به خاطر فرداش...زندگیش...
دستش رو روی موهام کشید و گفت: راه دومی هم هست...بیا با من بریم... میبرمت پیش خودم... حداقلش اینه که از محیط دور میشی...میدونم طول میکشه اما بالاخره فراموش میکنی... وقتی از محیط دور بشی وضعیتتم عوض خواهد شد... من دو روز دیگه باید برگردم و تا سه ماه دیگه نمیتونم بیام...پس تو سه ماه فرصت داری فکر کنی...یا دل بکنی و قصد اقامت پیش من رو انتخاب کنی و یا اینکه با این آقا ازدواج کنی...مرد بدی نیست...اخلاق خوبی داره و مورد تایید خیلی هاس...وضع مالی عالی هم داره و از همه مهمتر به امیرسالارم که بیش از اندازه علاقه منده...
لیوان آب رو سر کشیدم و بی معطلی گفتم: ولی من هنوز از مرده بودن امیر مطمئن نشدم...به خدا...به قرآن...به چه کسی قسم بخورم شماها باور کنید که ته دلم گواهی میده امیر زنده اس.
پروانه همونطور که روی موهام دست می کشید گفت: باشه...سه ماه دیگه فرصت داری...اگه در این سه ماه هیچ نشونی ازش به دست نیاوردی به خاک بابا قسم بخور که مرگش رو باور می کنی...
چشمام رو بستم و اشکم سرازیر شد.
پروانه تکرار کرد: قسم بخور به خاک بابا...به ارواح مامان...که اگه در طی این سه ماه نشونی پیدا نکردی قبول کنی که مرده...
همونطور که اشک می ریختم گفتم: باشه قبول می کنم...فقط سه ماه دیگه به من فرصت بده.
با مهربونی صورتم رو بوسید و ادامه داد: و بعد از این سه ماه یا باید با این آقا ازدواج کنی و یا قبول کنی که با من از ایران خارج بشی.
اون شب خیلی سخت خوابم برد و یک لحظه امیر از نظرم محو نمی شد.
فردا پنجشنبه بود و چون جمعه آخر شب پروانه پرواز داشت نزدیکیهای ساعت یازده گفت: افسانه میایی بریم بهشت زهرا من یه سری برم سر خاک بابا؟
بلافاصله بلند شدم... مثل این بود که بهترین پیشنهاد رو به من داده باشن سریع آماده شدم... امیرسالار در حالیکه یه ساندویچ کره و پنیر به دست داشت از پله ها اومد پایین و وقتی درب رو باز کرد و من رو با مانتو و روسری دید پرسید: مامانی کجا میری؟
بلافاصله گفتم: هیچ جا...با خاله بیرون کار داریم...میریم و زود بر میگردیم.
پروانه که داشت دکمه های مانتوش رو می بست گفت: بیا خاله...قوربونت بشم...بیا لباست رو عوض کنم...تو رو هم میبریم...
سریع به میون حرف پروانه رفتم و گفتم: نه...
پروانه اصلاً به حرف من توجهی نکرد و امیرسالار رو داخل کشید و به اتاق برد و لباساش رو عوض کرد.دوباره گفتم: به خدا...جلوی دست و پامون رو میگیره.
چشم غره ای به من رفت و گفت: خودم مواظبشم...با من.
بالاخره از خونه زدیم بیرون... وقتی سوار تاکسی شدیم پروانه با راننده صحبت کرد که به طور دربستی ما رو به بهشت زهرا ببره و اونم قبول کرد. به ساعتم نگاه کردم از دوازده گذشته بود که به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم.
تا رسیدیم چون راه شلوغ بود تقریباً یک و نیم بود که از ماشین پیاده شدیم، پروانه از دکه ای در بهشت زهرا برای امیرسالار کلی خوراکی خرید تا گرسنگی ناهار زیاد اذیتش نکنه.
سر مزار بابا رفتیم ولی نمیدونم چرا گریه ام نمی اومد ولی پروانه کمی اشک ریخت بعد همونطور که نشسته بودیم شروع کردیم به تعریف بعضی از خاطرات گذشته، خاطراتی تلخ و شیرین که گاه خنده به لبمون می اومد و گاه غصه به دلمون می نشست...بالاخره ساعت دو و بیست دقیقه از سر مزار بابا بلند شدیم.
امیرسالار حسابی بدو بدو می کرد و هر بار که من می خواستم مانع کاری بشم پروانه جلوم رو می گرفت و امیرسالارم حسابی از این فرصت به دست اومده استفاده میکرد و به خودش بد نمیگذروند.
باید مسیری رو پیاده می رفتیم تا شاید بتونیم ماشین خالی و یا تاکسی گیر بیاریم و به خونه برگردیم، برای لحظه ای به اطراف نگاه کردم و دیدم نزدیک قطعه ی شهدا هستیم.
پروانه امتداد نگاه من رو دنبال کرد و وقتی متوجه قطعه ی شهدا شد گفت: میخوایی سر خاک امیرم بریم؟
به راهم ادامه دادم و آهسته گفتم: نه...اونجا مزار امیر نیست.
پروانه ایستاد و گفت: ولی من میخوام برم.
برگشتم و گفتم: تو رو خدا پروانه بیا بریم.
امیرسالار رو که همینطور برای خودش از یک سو به سوی دیگه می دوید و بازی میکرد، صدا کردم: امیرسالار...امیرسالار... بیا مامان میخوایم بریم.
از همون دور ایستاد و گفت: نه مامان...تو رو خدا...من میخوام بازی کنم.
عصبی شدم و گفتم: مگه پارک اومدی؟
پروانه به طرفم اومد و دستم رو گرفت و گفت: جون پروانه...بیا بریم سر خاک امیر.
کفرم در اومد ولی وقتی جون خودش رو قسم داد با بی میلی به سمت جایی که اون خدابیامرز رو به نام امیر من دفن کرده بودن رفتیم.
هر چی به مکان مورد نظر نزدیکتر می شدیم غصه بیشتر توی دلم سنگینی میکرد... با هر قدمی که بر می داشتم با خودم می گفتم: نکنه،این واقعاً امیر بوده و من نفهمیدم...
اما باز آخرین تصاویری که از جسد مزبور در مغزم ضبط شده بود جلوی نظرم می اومد. وقتی سرمزار رسیدیم امیرسالار همچنان روی مزارهای دیگه در حال جست و خیز و بازی بود.
قسمت نودم
دستی روی سنگ قبر کشیدم و به عکس امیر که بالای سنگ در یه قاب آلومینیومی قرار داشت نگاه کردم...ناخود آگاه گریه ام گرفت و پروانه وقتی متوجه گریه ی من شد دیگه اجازه نداد بیش از این اونجا بمونیم.
برای برگشت هم پروانه باز یه ماشین دربست گرفت ولی من توی ماشین خیلی گریه کردم... امیرسالار طفلکی خیلی غصه اش گرفته بود و فقط ساکت خودش رو به پروانه چسبونده بود و به من نگاه می کرد.
در راه تمام مدتی که گریه می کردم در دلم به خدا التماس می کردم که اگه واقعاً امیر زنده نیست و حالا به هر صورتی جنازه اش مفقود شده و من به امید برگشت اون مونده ام...بیاد و از سر لطف امیدم رو ناامید کنه...در دلم ضجه میزدم و خدا رو به همه مقدسات قسم میدادم که اگه دیگه امیری برای من وجود نداره پس این همه امیدواری رو از دلم ریشه کن کنه.
وقتی به خونه رسیدیم ساعت چهار بعد از ظهر بود و از گرسنگی هم من و هم پروانه دل ضعفه گرفته بودیم...ولی خاله به دادمون رسید و چون ناهار زیاد درست کرده بود مقداری گرم کرد و ما هم رفتیم خونه ی خاله و غذا خوردیم، امیرسالار زیاد غذا نخورد و در اثر خستگی خیلی زود خوابید و تا ساعت هفت بعد از ظهرم بیدار نشد.
شب برای شام، کوروش همه رو به خونه ی خودش برد و در همونجا قرار شد فردا ناهارم پیش داریوش باشیم و شام دوباره بریم خونه ی خاله زهره... همه میخواستن روز آخر موندن پروانه دائم دور هم باشیم و همین طورم شد و نسبتاً ساعات خوشی رو گذروندیم ولی موقعی که پروانه آخرین حرفاش رو در فرودگاه به من زد یادآوری کرد که حتماً سه ماه دیگه برمیگرده...حالا یا برای عروسی من میاد و یا برای بردن من...که این بستگی به تصمیم خود من داره...
بعد از رفتن پروانه تا دو، سه روزی شدیداً احساس دلتنگی داشتم ولی کم کم به حال عادی برگشتم.
دوشنبه ها و چهار شنبه ها روزهای کاریم شده بود، البته چهارشنبه ها معمولاً بیکار بودم ولی عمده ی کارم در روز دوشنبه بود و اگه احیاناً کاری میموند برای انجامش و ادامه ی اون چهارشنبه حتماً به تولیدی میرفتم در غیر این صورت فقط دوشنبه ها در تولیدی بودم.
خانم طاهری یکی، دوبار خواست در رابطه با حاج آقا با من صحبت کنه که خیلی مودبانه ازش معذرت خواهی کردم و نگذاشتم حرفش رو بزنه.
یک ماه گذشت تیر ماه شده بود و هوا به شدت گرم...بر خلاف میلم اون روز دوشنبه هر کاری کردم امیرسالار رو به تولیدی نبرم ولی اصرار داشت که میخواد همراه من بیاد و بالاخره هم موفق شد. از اونهمه بی مهری من در چند ماه اخیر نسبت به امیرسالار کم شده بود و دوباره وقتی بهش نگاه می کردم دلم براش ضعف می رفت به خصوص که حالت نگاه کردناش و خنده ی رو لبای قشنگش درست مثل امیر شده بود.
وقتی با امیرسالار وارد تولیدی شدیم متوجه حضور حاج آقا در تولیدی شدم... سلام کوتاهی کردم... تقریباً بعد از یه مدت طولانی بود که دوباره میدیدمش؛ امیرسالار به محض دیدن حاج آقا به طرفش دوید و اونم با محبتی خاص امیرسالار رو از زمین بلند کرد و بوسید.
من به اتاق خودم رفتم و درب رو بستم و مشغول کارم شدم... بعد از چند دقیقه ضربه ی ملایمی به درب خورد و بعد درب باز شد، حاج آقا اومد داخل، دلم نمیخواست نگاش کنم چون حالا دیگه از شباهتش به امیر لذت نمیبردم بلکه یک نوع آزار در روحم حس میکردم که بیشتر به شکنجه شبیه بود.
با تمام این اوصاف از حالت خم شده روی میز طرحم خارج شدم و صاف ایستادم تا ببینم چی کار داره... سرش پایین بود و با سوئیچش بازی می کرد به آرومی گفت: میتونم...امیرسالار رو ببرم بیرون..؟ یکی،دو ساعت با من بیرون باشه..؟
منتظر جواب من ایستاد.
دوباره روی میز خم شدم و گفتم: نه...
بعد مشغول ادامه ی کارم شدم.
همونجا سر جاش ایستاده بود و به من نگاه می کرد پرسید: میتونم دلیلش رو بپرسم؟
خواستم بگم چون دوست ندارم، چون دلم نمیخواد، چون نمیخوام با تو رابطه ای داشته باشه و هزار دلیل دیگه رو حالیش بکنم که یکدفعه درب اتاق باز شد و امیرسالار دوید داخل و دست حاج آقا رو گرفت و گفت: عمو...عمو بیا بریم دیگه...
حاج آقا، امیرسالار رو بغل کرد و ایستاد و به آرومی گفت: آخه پهلون...مرد کوچولوی من...مامانت که اجازه نمیده.
امیرسالار ساکت شد و فقط به من نگاه کرد و بعد خیلی آروم خودش رو از آغوش حاج آقا خارج کرد و اومد پایین و رفت روی یکی از صندلیهای اتاق من نشست و دیگه حرف نزد.
حاج آقا هم فقط چند لحظه کوتاه نگاش روی من خیره موند و بعد برگشت و از درب بیرون رفت و درب رو بست.
در تمام دو ساعتی که مشغول کشیدن طرح و الگو بودم، امیرسالار یک کلمه حرف نزد و فقط روی صندلی نشسته بود گاهی با کاغذهایی که روی زمین پخش شده بود بازی می کرد ولی کلاً کلامی حرف نزد.
بعد از اینکه کارم تموم شد و آماده ی رفتن شدم به امیرسالار نگاه کردم و به طرفش رفتم... این اولین باری بود که در تولیدی از اتاق من تکون نخورده بود، وقتی بهش رسیدم زانو زدم روی زمین و با دستم چونه اش رو گرفتم و گفتم: با مامانی قهر کردی؟
اخم کرده بود و به من نگاه نمی کرد. دوباره پرسیدم: با من قهری؟
همونطور که اخماش رو در هم کرده بود گفت: تو عمو علی رو دوست نداری؟
ساکت شدم و نگاش کردم از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم تا از روی صندلی بلند بشه و بریم بیرون که یکباره دستش رو کشید و گفت: دوستت ندارم...دوستت ندارم...تو خیلی بدی.
برگشتم و نگاش کردم...بغض کرده بود ولی سعی می کرد گریه نکنه.
دوباره دستش رو گرفتم، این بار با شدت بشتری دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت: چرا..؟ چرا دوستش نداری..؟
گفتم: امیرسالار...بسه...بیا بریم.
دوباره با صدای بلند گفت: مامانی...چرا دوستش نداری؟
عصبی شدم و نمیدونم چرا ولی برگشتم و زدم توی صورت امیرسالار.
زد زیر گریه و در همون حال با فریاد گفت: تو دروغ گویی...تو دروغ گویی...تو بدی...دوستت ندارم.
شونه هاش رو گرفتم... خواستم بغلش کنم که من رو هل داد و گفت: اگه دوستش نداری پس چرا عکسش رو به دیوار خونه زدی؟
گریه ام گرفت چون از دیدن جای دست خودم روی صورت امیرسالار غصه سنگینی به دلم نشسته بود...گفتم: اون عکس عمو نیست.
جیغ کشید و گفت: دروغ میگی...دروغ میگی...
در این موقع درب باز شد و خانم طاهری هراسان اومد داخل و پشت سر اون حاج آقا داخل شد.
خانم طاهری به طرف امیرسالار رفت و سر اون رو توی بغل گرفت و به من گفت: کتکش زدی؟!!!!
حاج آقا به چهار چوب درب تکیه داد و فقط به من نگاه کرد.
با عصبانیت به امیرسالار گفتم: بیا میخوایم بریم...
با گریه گفت: من میخوام سوار ماشین عمو علی بشم...
با شدت بیشتری گفتم: امیرسالار با اعصاب من بازی نکن بیا بریم.
خانم طاهری به طرف من اومد و گفت: افسانه جان...چرا اینجوری میکنی؟ خوب چه اشکالی داره... منم میام تا خیال تو هم راحت باشه.
با عصبانیت بیشتری به خانم طاهری نگاه کردم و گفتم: من از همه چیز خیالم راحته...
به سمت درب رفتم تا از اتاق خارج بشم؛ حاج آقا سریع خودش رو کنار کشید تا مبادا جلوی راه من رو گرفته باشه...
تمام تولیدی ساکت شده بود و همه دست از کار کشیده بودن خیره به اتاق من نگاه میکردن. خانم طاهری گفت: ا...پس کجا میری؟
در حالیکه به سمت درب خروجی تولیدی میرفتم، با عصبانیت گفتم: امیرسالار میخواد با حاج آقا باشه، من میرم هر وقت خواست پیش من بیاد و خسته شد زحمت بکشید بیاریدش خونه.
صدای دویدن امیرسالار رو شنیدم که به حالت اضطراب از اتاق خارج شد و فریاد کشید: مامانی... مامانی... نرو... نرو...
ولی در میان راه حاج آقا بغلش کرد... وقتی از درب خارج می شدم شنیدم که گفت: مامانیت الان عصبانیه...بعداً با هم میریم خونه...
از تولیدی اومدم بیرون و با تاکسی به خونه برگشتم. در تمام طول مسیر فقط به این قضیه فکر می کردم که حتماً در این فرصت با پروانه تماس بگیرم و بگم که دیگه واقعاً درمونده شدم و میخوام برای زندگی پیش اون برم گرچه در دلم غوغایی دیگه بر پا بود.
زمانی که به خونه رسیدم سریع رفتم به طبقه ی پایین... وقتی وارد شدم به سمت قابهای عکس امیر که روی دیوار بود، رفتم...خواستم اونها رو از روی دیوار بردارم ولی یکباره دلم فرو ریخت سرم رو به یکی از قاب ها گذاشتم و شروع کردم به گریه و گفتم: امیر من نمیخواستم هیچ وقت باور کنم که تو مردی...ولی مثل اینکه حالا مجبورم چرا که حتی وجود عکسات توی خونه امیرسالارت رو دچار دوگانگی کرده...پس به من اجازه بده که فقط عکسات رو از روی دیوار بردارم...ولی قول میدم که وجودت توی قلبم همیشه باقی بمونه...
و باز زار زار زدم زیر گریه...اما هر چه کردم نتونستم... یعنی دلش رو نداشتم عکسها رو از روی دیوار بردارم.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی زیر لب زمزمه وار درست مثل اینکه با کسی حرف میزنم گفتم:فردا برای آخرین بار به بهشت زهرا میرم و بعد از اون عکس ها رو برمیدارم و به پروانه میگم که من راه دوم رو انتخاب کردم...
صدای صحبت خاله رو در حیاط شنیدم و وقتی از پنجره نگاه کردم متوجه شدم حاج آقا،امیرسالار رو به خونه آورده.امیرسالار به سرعت به طرف پله ها اومد و سپس وارد خونه شد. طفلک هنوز صورتش از سیلی که خورده بود سرخ بود...ولی به محض اینکه من رو دید خودش رو در بغلم انداخت و گفت: مامانی... من خیلی دوستت دارم.
صدای درب حیاط رو نشنیدم که بسته بشه بنابراین حدس زدم حاج آقا هنوز نرفته.
صدای ثریا بلند شد که امیرسالار رو صدا می کرد. امیرسالار همونطور که دستاش دور گردنم بود به چشمای من نگاه کرد و گفت: مامان دیگه با من قهر نیستی؟... قول میدم دیگه اذیتت نکنم.
لبهای قشنگش رو بوسیدم و گفتم: نه مامان... من هیچ وقت با تو قهر نیستم.
خندید به طوریکه دندونهای قشنگش معلوم شد بعد گفت: پس الان اجازه میدی برم پیش خاله ثریا؟
دوباره بوسیدمش و گفتم: آره عزیزم...برو.
به حالت دو از خونه خارج شد.برای یک لحظه ایستادم و از پنجره دیدم هنوز حاج آقا ایستاده و با خاله صحبت میکنه، احساس کردم باید همین الان همه چیز رو تموم کنم و بیش از این نگذارم موضوع ادامه پیدا کنه چرا که واقعاً تصمیم گرفته بودم برای زندگی پیش پروانه برم...بنابراین روسریم رو مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم...حاج آقا به محض اینکه دید من از پله های زیرزمین بالا میام حرفش رو قطع کرد و به من خیره نگاه کرد، خاله هم برگشت و دید که من به حیاط میرم.
سلام کردم و خاله در حالیکه در چشماش هزار پرسش بود جواب سلامم رو داد.
رفتم جلو... متوجه بودم که حاج آقا هنوز خیره به صورت من نگاه میکنه، رو کردم به خاله و گفتم: خاله اجازه میدی برای ساعتی با حاج آقا برم بیرون و با هم صحبت کنیم؟
یکباره برقی نشاط خاصی در چشمای خاله دیده شد و بلافاصله گفت: آره عزیزم...برید...به سلامت.
بعد بدون اینکه معطل حرف دیگه ای بشم به سمت درب حیاط رفتم.
قسمت نود و یکم
حاج آقا سریع تر از من حرکت کرد و با گفتن با اجازه به خاله درب حیاط رو برای من باز کرد. رفتم بیرون. به سوئیچش اشاره کرد و گفت: با ماشین بریم یا پیاده؟
گفتم: نه... پیاده بهتره... چون نمیخوام زیاد وقتتون رو بگیرم.
از لحن صحبتم فهمید چی بهش میخوام بگم بنابراین کاملاً متوجه در هم شدن چهره اش شدم ولی مهم نبود چرا که من اصلاً دلم نمی خواست بعد از اونهمه مکافاتی که از دست رضا کشیدم حالا دوباره وقایع با فرد دیگه ای تکرار بشه، من واقعاً تحت هیچ شرایطی نمیتونستم امیر رو از ذهنم دور کنم گرچه اون مرده هم باشه ولی مهم این بود که من اون رو در وجود خودم زنده میدیدم.
شروع کردیم به راه رفتن، در طول مسیر صحبتی نکردم تا رسیدیم به پارک شکوفه که همیشه محیط آرومی داشت بنابراین وارد پارک شدیم... هر سمتی که من حرکت میکردم بدون هیچ حرفی به دنبالم می اومد تا اینکه بالاخره نیمکت خالی رو پیدا و اون رو برای نشستن انتخاب کردم.
بعد از دقایقی همونطور که سرش پایین بود و پیوسته با سوئیچش بازی میکرد گفت: میدونم چه میخواید بگید...
نگاش کردم، همونطور سرش پایین بود و صداش خیلی آرومتر از همیشه شده بود.
گفتم: چه خوب...
صاف نشست و به من نگاه کرد و گفت: ولی من تا هر وقت که بخواید صبر میکنم تا وضعیت شوهرتون براتون کاملاً روشن بشه.
لبخند تلخی روی لبم اومد که خودم تلخی اون رو تا اعماق قبلم حس کردم، نمیدونم چرا ولی به یکباره حس کردم با اینکه امیر در وجودم زنده اس اما قلبم از عشقش تهی شده!
گفتم: ولی وضعیت شوهرم دیگه برام روشنه...چند سال پیاپی همه گفتن، مرده، فراموشش کن... نتونستم... ولی حالا منم به این نتیجه رسیدم که...امیر من نمرده اما باید فراموشش کنم...ولی نه فراموشی به این معنی که راضی به ازدواج با شما یا با هر کس دیگه ای بشم...نه اصلاً منظورم این نیست...منظورم اینه که اون طوری که تا الان در ذهنم بود رو فراموش خواهم کرد...من جنازه ی امیر رو هیچ وقت ندیدم و همین باعث شد که تا الان نپذیرم مرده باشه ولی حالا مثل اینکه مجبورم نبودنش رو باور کنم... گرچه هنوز مرگش رو نپذیرفتم اما باید نبودنش رو قبول کنم...ولی اگه بخوام با قبول این باور به خواستگاری شما جواب بدم بدونید که این مسئله از پذیرش نبودن امیر برام غیر ممکنتره... ببینید حاج آقا من این حرفا رو نمیزنم تا خدای نکرده شما بخواید فکر کنید که مثلاً قصد دلربایی یا ناز کردن بیشتری رو برای شما دارم...
در این موقع به میون حرفم اومد و گفت: شما الان چند ساله که در تولیدی من مشغولید...باید این رو بگم که من شما رو خیلی با شخصیت تر از این حرفها پیدا کردم و به خاطر همین بزرگی و منش و نجابت شما بوده که الان صمیمانه از شما تقاضای ازدواج دارم و مطمئن باشید به خاطر احترام خیلی زیادی هم که براتون قائلم به همون نسبت هم برای هر تصمیمی که بگیرید ارزش قائلم...حالا هر تصمیمی که باشه برام فرقی نمیکنه... فقط جدداً به شوهرتون حالا چه مرده و چه زنده حسودی میکنم...به خاطر اینکه وجود هر زنی با شخصیت شما برای مردش به اندازه ی جهانی سرافرازیه و واقعاً خوش به سعادت همسرتون.
دوباره سرش رو پایین انداخت ولی میدونستم چقدر براش گفتن این جملات سخت بوده... اما خوشحال بودم که درک و فهمش خیلی بیشتر از اون چیزیه که در ذهن من بود.
بنابراین ادامه دادم: ببینید حاج آقا من از لطف و مهربونیتون نسبت به امیرسالار و یا حتی خودم خیلی متشکرم ولی نمیتونم... واقعاً در توانم نیست...حالا که نبودن امیر رو پذیرفتم، نمیتونم به جای امیر حضور شخص دیگه ای رو پذیرا باشم... حالا حتی اگه این فرد انسان محترمی مثل شما باشه... به خاطر همین موضوع هم تصمیم گرفتم به توصیه ی خواهرم عمل کنم و برای زندگی پیش خواهرم برم و از ایران خارج بشم تا هم امیرسالار با دیدن شما و شباهتتون که میدونم خودتونم از مسئله ی شباهتتون با شوهر من آگاه شدید، دچار مشکل نشه و هم حضور من کوچکترین اختلالی در احساس شما ایجاد نکنه... بنابراین خیلی ممنون میشم اگه تقاضای خودتون رو به کل فراموش کنید و اجازه بدید که دیگه به تولیدی هم نیام... چرا که واقعاً قصد رفتن از ایران رو کردم...
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا