جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (7)

 

 

 

 

به یاد مانده (7)

 

و بعد زد زیر خنده. یکسری دختر جلف پشت پنجره رفتن و با جیغ های کوتاهی که کشیدن و سعی کردن هرچه بیشتر برای خودنمایی تلاش کنن با خوشحالی میگفتن شام اومد؛ شام رو آوردن، امیر اینها اومدن...

در این موقع مادر امیر بلند شد و گفت: الهی قوربونش بشم...

و بعد به مامان رو کرد و گفت: راستی خانم شفیعی اونم که دم درب اتاق ایستاده پسرکوچیکم رضاس...

با نگاه جهت انگشت مادر امیر رو نگاه کردم باورم نمی شد همون پسر … بی ادبی که با نگاههاش من رو کلافه کرده بود پسر کوچیک این خانمه!!! صدای موسیقی بلندتر شده بود و کف زدن مهمانها شدیدتر در این لحظه چند نفر وارد حال شدن و یکی از اونها امیر بود اکثر مهمونهای حاضر متوجه شدم که جلوی پای امیر بلند شدن! خیلی از دخترها برای جلب توجه مهمونهای تازه وارد به هر حرکتی دست میزدن!

کسی که برادر امیر شناخته شده بود بعد از سلام و احوال پرسی به حیاط رفت و خدا رو شکر تا آخر مهمونی اون رو ندیدم. امیر با اشاره دست مادرش به سمت ما اومد؛ تموم تنم داغ داغ شده بود، با مامان سلام و احوالپرسی کرد و سلام کوتاهی هم به من کرد و خوش آمد گفت.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (6)

 

 

 

به یاد مانده (6)

 

خاله زهره گفت: هیچی خاله، من و عمو مرتضی می خواستیم بریم قم، سر خاک آقاجون بزرگ و مادرجون؛ مامانت وقتی فهمید، تلفن زد بانک به بابات گفت، آقای شفیعی هم قبول کرد که همه بروم قم ... قرار گذاشتیم سنگ قبر شون رو عوض کنیم برای همین با یه ماشین جامون کم بود حالا دو ماشینه میریم قم، بعد از ناهار میریم. به امید خدا فردا بر میگردیم.

در حالیکه دکمه های روپوش رو یکی یکی باز میکردم، گفتم: خوب فردا جمعه اس، پس منم میام.

مامان که داشت حالا میز ناهار رو آماده میکرد گفت: جا نداریم.

صدای زنگ درب بلند شد و خاله زهره رفت به سمت اف اف که ببینیه کیه ...با اخم گفتم: یعنی چه؟...!

مامان با صدای بلند تری گفت: حالا لباست رو عوض کن...

خاله زهره که داشت گوشی اف اف رو سر جاش می ذاشت از پایین پله ها نگاه مهربونی به من کرد و گفت : بابات و عمو مرتضی هستن.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (5)

 

 

 

به یاد مانده (5)

 

درب هال که بسته شد به پذیرایی برگشتم، بشقاب ها رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم در جعبه شیرینی رو گذاشتم و اونرو هم به آشپزخانه بردم و گذاشتم روی میز. مامان و بابا بعد از یک خداحافظی طولانی بالاخره اومدن داخل خونه.

مامان حسابی اخمهاش توو هم بود و اصلاً حرف نمی زد یک راست به طرف آشپزخونه رفت و قابلمه هایی رو که از غذای ظهر مونده و در یخچال بود رو خارج کرد و سر گاز گذاشت تا گرم بکنه. بابا هم رفت سر تلویزیون و اون رو روشن کرد چند دقیقه ای از اخبار گذشته بود ولی نشست روی راحتی توی هال و مشغول دیدن اخبار شد دوباره به پذیرایی رفتم تا ظرف میوه رو به آشپزخونه ببرم که تازه چشمم به گلی که آورده بودن افتاد.

وای خدای من چه گلی بود درست به اندازه ی یک مبل بود برای همین اون رو روی زمین کنار یکی از مبلها گذاشته بودن پر بود از گلهای سرخ و مریم چقدر قشنگ درستش کرده بودن در پایین ترین قسمت نزدیک به خود سبد پر بود از گلهای عروس اونقدر زیبا اونها رو کنار هم گذاشته بودن که آدم از دیدنش لذت می برد.در حالیکه هنوز نگاهم روی گلهای سرخ و مریم بود به طرف ظرف میوه رفتم و اونرو برداشتم و به آشپزخونه اومدم...حالا مامان داشت سالاد درست می کرد ولی لام تا کام حرف نزد.

به آرومی گفتم: کمک کنم؟

سرش رو بالا گرفت و گفت: دستت درد نکنه، فقط ظرف های میوه رو بشوری کار دیگه ای نیست. بعد می خوایم شام بخوریم.

پیش دستی های میوه رو شستم و بعد اونها رو خشک کردم و دوباره سر جاشون در کابینت قرار دادم در این بین گاه گاهی به بابا که توی هال نشسته بود نگاهی می کردم؛ مطمئن بودم که اخبار گوش نمی کنه؛ نمی دونم چی بین اونها رد و بدل شده بود ولی هرچی بود که بابا رو به فکر واداشته بود و مامان رو حسابی دمق کرده بود.

من که جرات حرف زدن نداشتم، نمیدونم چرا ولی شدیداً احساس تقصیر و گناه می کردم، فکر می کردم باعث تمام نگرانی ها و عصبی شدن ها من هستم.

مامان میز شام رو آماده کرد سه تایی سر میز نشستیم و شام رو در سکوتی وحشتناک خوردیم، حسابی بغض گلوم رو فشار می داد. چرا مامان و بابا اینطوری شدن، من که گفته بودم نمی خوام ازدواج کنم، حالا که طوری نشده اگه واقعاً اونها چیزی رو فهمیدن خوب به سادگی میتونن از ادامه اون خودداری کنن. بعد از شام مامان رفت توی هال و روی مبل نشست و شروع به بافتنی کرد بابا هم روزنامه رو دست گرفت و مشغول مطالعه شد میز شام رو تمیز کردم و ظرفها رو شستم بعد از اینکه دستکش و پیش بندم رو سر جاش گذاشتم از آشپزخانه بیرون رفتم به ساعت دیواری توی هال نگاه کردم بیست دقیقه به دوازده شب رو نشون می داد و من حتی یک صفحه از درس ها ی فردا رو نخوانده بودم و اصلاً یادم نمی اومد که فردا چه درسهایی دارم؛ حسابی خسته بودم و دلم می خواست زودتر از این جو ناراحت کننده که در خونه حکمفرما شده به اتاق خودم پناه ببرم تا لااقل توی تنهایی فکر کنم و بفهمم که چه اشتباهی کردم؟!!!


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (4)

 

 

 

به یاد مانده (4)

 

مامان همین که از پله پیایین میرفت گفت: اون وقت میگم به عقلت شک کردم میگی چرا؟!!

به دنبال مامان از پله ها پایین رفتم .با همدیگه وارد آشپزخانه شدیم مامان به غذای روی چراغ گاز سری زد و منم خودم رو مشغول چیدن میز شام کردم بابا هنوز در هال نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد.روزنامه رو روی میز وسط هال گذاشت و اومد به آشپزخانه؛ به من اصلا نگاه نمیکرد و دائم خوش رو مشغول نشون میداد یا با قاشق و چنگال بازی میکرد و یا خودش رو در حال غذا خوردن نشون میداد! اما مطمئن بودم تموم این حرکات تصنعیه و بابا بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو میکردم ذهنش مشغول قضیه منه مامان سکوت شام رو شکست و گفت: شفیعی، افسانه فردا میخواد بره مدرسه! میگه حالش خوبه و مشکلی نداره و میتونه به مدرسه بره!

بابا تازه سرش رو بلند کرد و نگاهی به من کرد و گفت: منم اثری از اون بیماری شب گذشته نمی بینم؛ بچه که نیست اگه فکر میکنه خوبه، خوب بذار بره.

مامان با تعجب گفت: ولی شفیعی! افسانه آنژین و آنفالانزا داره دکتر سه روز استراحت براش نوشته حالا ممکنه ظاهرا خوب نشون بده اما هنوز واقعا خوب نشده!

بابا دوباره حرف خودش رو تکرار کرد: اون دیگه بزرگ شده، اگه خودش احساس میکنه حالش خوبه بذار هر طوری که راحته تصمیم بگیره.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (3)

 

 

 

 

 

به یاد مانده (3)

 

قسمت ششم

آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم.فردا صبح که بیدار شدم تقریباً 9 بود بارون بند آمده بود و آسمون کم کم آفتابی میشه اما آفتابی بی حس و حال که فقط دل رو خوش / ساعت نزدیک 30 میکرد و نوید تمام شدن روزهای بارونی رو میداد.

هنوز در گلوم احساس درد شدیدی داشتم و استخوانهایم هنوز درد میکرد،چرخی روی تخت زدم اثری از مامان تو اتاق نبود ولی مطمئن بودم دیشب رو تو اتاق من خوابیده چون عطرش را حس می کردم اما اینکه رخت خوابش در اتاق نبود دلیلش نظم همیشگی اون بود به محض بیدار شدن قبل از هر کاری رخت خوابش رو مرتب می کرد و دلیل اینکه الان اثری از او در اتاق نبود هم همین موضوع بود.


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (2)

 

 

 

به یاد مانده (2)

 

سرجام خشکم زد، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون.

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی، دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته.

با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن!

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده!

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم: میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم؟!

در حالیکه می خندید گفت: اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی! دوم اینکه. ... نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت: صبر کن بقیه اش رو بگم.

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته!!


  ادامه مطلب ...

به یاد مانده (1)

 

 

 

به یاد مانده (1)

 

قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند.

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست!

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید!

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد.

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان....

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد.

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم.


  ادامه مطلب ...