جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (5)

 

 

 

به یاد مانده (5)

 

درب هال که بسته شد به پذیرایی برگشتم، بشقاب ها رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم در جعبه شیرینی رو گذاشتم و اونرو هم به آشپزخانه بردم و گذاشتم روی میز. مامان و بابا بعد از یک خداحافظی طولانی بالاخره اومدن داخل خونه.

مامان حسابی اخمهاش توو هم بود و اصلاً حرف نمی زد یک راست به طرف آشپزخونه رفت و قابلمه هایی رو که از غذای ظهر مونده و در یخچال بود رو خارج کرد و سر گاز گذاشت تا گرم بکنه. بابا هم رفت سر تلویزیون و اون رو روشن کرد چند دقیقه ای از اخبار گذشته بود ولی نشست روی راحتی توی هال و مشغول دیدن اخبار شد دوباره به پذیرایی رفتم تا ظرف میوه رو به آشپزخونه ببرم که تازه چشمم به گلی که آورده بودن افتاد.

وای خدای من چه گلی بود درست به اندازه ی یک مبل بود برای همین اون رو روی زمین کنار یکی از مبلها گذاشته بودن پر بود از گلهای سرخ و مریم چقدر قشنگ درستش کرده بودن در پایین ترین قسمت نزدیک به خود سبد پر بود از گلهای عروس اونقدر زیبا اونها رو کنار هم گذاشته بودن که آدم از دیدنش لذت می برد.در حالیکه هنوز نگاهم روی گلهای سرخ و مریم بود به طرف ظرف میوه رفتم و اونرو برداشتم و به آشپزخونه اومدم...حالا مامان داشت سالاد درست می کرد ولی لام تا کام حرف نزد.

به آرومی گفتم: کمک کنم؟

سرش رو بالا گرفت و گفت: دستت درد نکنه، فقط ظرف های میوه رو بشوری کار دیگه ای نیست. بعد می خوایم شام بخوریم.

پیش دستی های میوه رو شستم و بعد اونها رو خشک کردم و دوباره سر جاشون در کابینت قرار دادم در این بین گاه گاهی به بابا که توی هال نشسته بود نگاهی می کردم؛ مطمئن بودم که اخبار گوش نمی کنه؛ نمی دونم چی بین اونها رد و بدل شده بود ولی هرچی بود که بابا رو به فکر واداشته بود و مامان رو حسابی دمق کرده بود.

من که جرات حرف زدن نداشتم، نمیدونم چرا ولی شدیداً احساس تقصیر و گناه می کردم، فکر می کردم باعث تمام نگرانی ها و عصبی شدن ها من هستم.

مامان میز شام رو آماده کرد سه تایی سر میز نشستیم و شام رو در سکوتی وحشتناک خوردیم، حسابی بغض گلوم رو فشار می داد. چرا مامان و بابا اینطوری شدن، من که گفته بودم نمی خوام ازدواج کنم، حالا که طوری نشده اگه واقعاً اونها چیزی رو فهمیدن خوب به سادگی میتونن از ادامه اون خودداری کنن. بعد از شام مامان رفت توی هال و روی مبل نشست و شروع به بافتنی کرد بابا هم روزنامه رو دست گرفت و مشغول مطالعه شد میز شام رو تمیز کردم و ظرفها رو شستم بعد از اینکه دستکش و پیش بندم رو سر جاش گذاشتم از آشپزخانه بیرون رفتم به ساعت دیواری توی هال نگاه کردم بیست دقیقه به دوازده شب رو نشون می داد و من حتی یک صفحه از درس ها ی فردا رو نخوانده بودم و اصلاً یادم نمی اومد که فردا چه درسهایی دارم؛ حسابی خسته بودم و دلم می خواست زودتر از این جو ناراحت کننده که در خونه حکمفرما شده به اتاق خودم پناه ببرم تا لااقل توی تنهایی فکر کنم و بفهمم که چه اشتباهی کردم؟!!!


  


چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم دم پایی رو کنار دیوار جفت کردم و خواستم برم به سمت دستشویی تا وضو بگیرم که بابا گفت: افسانه جون می خای مسواک بزنی و بعد بخوابی؟

گفتم: نه، هنوز نماز نخوندم، می خوام وضو بگیرم.

بابا در حالیکه چایی که مامان ریخته بود رو از روی میز بر میداشت گفت: پس لطفاً بعد نخواب بیا پایین می خوام کمی باهات صحبت کنم.

مامان سرش رو از روی بافتنی بلند کرد و به بابا گفت: شفیعی! الان چه وقتشه؛ بذار دختره بره بخوابه فردا صبح باید بره مدرسه....

بابا نگاه طولانی به مامان کرد و گفت: خانم! من باید همین امشب چیزهایی رو که لازم میدونم بگم!

به مامان نگاه کردم، فکر میکردم مامان با سیاست خودش جلوی برنامه ی بابا رو بگیره ولی دیگه حرفی نزد و شروع به ادامه ی بافتنیش کرد. اما کاملاً میشد فهمید که چقدر با حرص و عصبانیت داره ابن کار رو میکنه، مامان از چیزی که من نمی دونستم خیلی ناراحت بود. به دستشویی رفتم و خودم رو برای نماز آماده کردم به طبقه ی بالا رفتم وقتی وارد اتاق خودم شدم در رو بستم و بدون اینکه چراغ رو روشن کنم جا نمازم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و پهن کردم.

نمازم رو نسبت به وقتهای دیگه سریعتر خوندم چون زیاد به وقت قضا نمونده بود بعد از نماز رفتم طبقه ی پایین تا ببینم بابا چی کارم داره؟!

از پله ها که پایین می رفتم بابا روزنامه اش رو کنار گذاشت و با چشمهای مهربونش من رو از پله ها دنبال می کرد تا اومدم پایین روی یکی از راحتی های بین مامان و بابا نشستم. مامان بلند شد و سه تا چایی از آشپزخونه آورد، بابا روی مبل جابجا شد و کمی جلوتر نشست دو دستش رو در هم گره کرد و مثل این بود که در مغزش به دنبال مقدمه ای مناسب برای حرفهاش می گرده. مامان دوباره سر جاش نشست و بافندگیش رو ادامه داد اما هر چند ثانیه یکبار به بابا نگاه می کرد انگار مامان بیشتر از من منتظره تا ببینه بابا چه طوری می خواد حرفاش رو بگه. بابا سرش رو بالا گرفت و بعد از دو سه روز که سعی کرده بود اصلاً به من نگاه نکنه صاف و مستقیم توی چشمهای من خیره شد این خیره گی شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی من دوباره احساس کردم داغ داغ شدم و سرخی صورتم رو خودم حس کردم.

سرم رو پایین انداختم، دراین موقع بابا گفت: بالاخره تو هم بزرگ شدی البته نه از نظر من و مادرت بلکه از نظر مردم... مگه نه؟! چون اگه اونها فکر نمی کردن که تو بزرگ شدی به خواستگاریت نمی اومدن، درسته؟!

سرم پایین بود و به انگشتام نگاه می کردم، نمی دونستم باید چی بگم و آیا اصلاً باید حرفی بزنم یا نه؟! ولی بابا منتظر جواب من نبود و ادامه داد: این اولین خواستگار رسمی تو بود؛ من هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر زود این مسئله برای تو پیش بیاد ولی با این وضع مثل اینکه تو از نظر مردم خیلی زودتر از دو دختر دیگه ی من بزرگ شدی ... من به عنوان یک پدر هیچ وقت هیچکدوم از خواستگارهای دختر هام رو تایید صددرصد نمی کنم ولی وظیفه دارم لااقل اونچه که از نظر من خوب و بد رسیده رو بگم ...همونطور که برای پروانه و فرزانه سعی کردم در این موارد تنها یک راهنما باشم نه بیشتر برای تو هم همین طور خواهم بود البته این خواستگار اولین خواستگار توس ولی در مورد همین اولی هم من خودم رو موظف میدونم تا خوبیها و بدیهاش رو برات بگم ...فرقی برای من نمیکنه که آیا تو اولی رو بپسندی یا صدمی رو و این که من چند مزیت رو بگم و تو فکر کنی با حرفهای من یعنی باید جواب مثبت بدی نه اصلاً این طور نیست بلکه من فقط مزیت ها و بدیهایی که خودم فهمیدم و تجربه به من یاد داده رو به تو می گم ولی در نهایت تصمیم گیری نهایی رو به عهده ی خودت می گذارم.

این آقایی که امشب به نام امیر بود و به خواستگاری تو اومده بود به نظر من تا اینجاش فقط تقدیر اون رو به خونه ی ما کشونده چرا که با توجه به اینکه تو هیچ وقت مسیر مدرسه تا خونه رو با ماشین نمیای و پول همراه نداری که بخوای کرایه بدی که با این مسئله بتونم خودم رو راضی کنم و بگم این مسئله یک اتفاق ساده بوده! نه اصلاً نمیشه اینجوری فکر کرد. تمام وقایع اون روز بارونی به نظر من یک تقدیر الهی بود و بقیه ی اون فقط بستگی به تصمیم عقل و شعور تو درکنار راهنمایی های ما داره! همونطور که خودتم فکر می کنم امشب از حرفها متوجه شدی این آقا سرگرد خلبان نیروی هواییه و...

قسمت دوازدهم

همونطور که خودتم فکر می کنم امشب از حرفها متوجه شدی این امیر خان سرگرد خلبان نیروی هواییه و اگر بخوای اول به مسئله از جهت مادی نگاه کنی فکر نمی کنم دچار مشکلی باشه چون هم حقوق خیلی خوبی میگیره و هم اینکه مشکل مسکن نداره و وسیله ی نقلیه شخصی هم که داره اما از لحاظ معنوی میشه گفت سی درصدش به علت نماز خوون بودن و معتقد بودنش به دین حل شده اس می مونه تایید مادر که دیدی مادرش خیلی از دستش راضی بود، پدرشم که چند سال

پیش بر اثر عارضه ی قلبی فوت کرده و در حال حاضر حقوق پدرش که کارمند راه آهن بوده به مادرش می رسه یه برادر بیست و یک ساله هم به نام رضا در منزل داره که تازه سربازیش تموم شده و فعلاً توی خونه اس و هنوز کار خوب و مشخصی نداره.

از نظر اینکه در محل چطور آدمیه که باید در مرحله ی آخر مورد بررسی قرار بگیره و اونهم موقعیه که تو اون رو تایید کنی و من اون موقع باید به محل کارش و زندگیشون برم و تحقیق کنم. تمام مواردی که گفتم ده درصد دیگرو تضمین میکنه که تا اینجا می شود چهل درصد درسته؟

بازم هیچی نمی گفتم فقط به این قضیه فکر می کردم آیا این حرفها به خاطر اینه که یعنی من باید فقط کلام آخرم رو الان بگم آیا باید همین امشب نظر قطعی خودم رو بگم نمی دونستم باید حرف بزنم یا هنوز منتظر بقیه حرفهای بابا باشم...

مامان که تا حالا اصلاً حرف نزده بود دست از بافتنیش برداشت و گفت: و مهمترین چیز اینه که اون با افسانه ی من چهارده سال اختلاف سنی داره...!

بابا که حالا اخم هاش شدیداً توی هم رفته بود به مامان گفت:خانم؛ اجازه میدی؟!!

جمله ی مامان توی کله ی من صدها بار تکرار شد چهارده سال اختلاف سنی؟ یعنی من هجده سال داشتم پس اون باید سی و دو ساله باشه!

چشمام از تعجب گرد شده بود و به مامان و بابا نگاه می کردم؛ تنها این مورد برام مهم نبود؛ اصل قضیه این بود که من اصلاً نمی خواستم ازدواج کنم و واقعاً این حرف ها رو بی نتیجه و وقت تلف کردن می دونستم.

با عصبانیت عجیبی که تا حالا در خودم سراغ نداشتم به یکباره از جام بلند شدم و گفتم: این حرفها چیه؟ من اصلاً قصد ازدواج ندارم. من که بهتون گفته بودم اجازه ندید اونها به خونه بیان ... من می خوام درس بخونم، حالا اون چه چهارده سال اختلاف سن با من داشته باشه و چه هم سن من باشه من اصلاً نمی خوام در این مورد حرفی بزنم.

بابا در حالیکه روی راحتی نشسته بود به من نگاه کرد و خیلی آروم چایی خودش رو از روی میز برداشت و قبل از این که بخوره گفت: من نخواستم فعلاً حرفی بزنی!... پس بشین و فقط گوش کن!

دوباره سرجام نشستم درحالیکه از حرکتی که کرده بودم به شدت خجالت زده شده بودم زیر لبی عذر خواهی کردم و بابا بعد از اینکه با یکی دو جرعه طولانی چایی خودش رو تموم کرد صحبتهاش رو اینطور ادامه داد: درسته سنش از نظر مامان زیاده ولی باید توجه کرد به دلیل اینکه چرا اون تا این سن تصمیم ازدواجش رو به تعویق انداخته اولا اینکه در زمان فوت پدرش، برادر اون خیلی کم سن و سال تر از الان بوده و اگه اونم به سرعت ازدواج می کرد و تاملی تا بزرگ شدن برادرش نداشت معلوم نبود اون به چه وضعیتی در می اومد و این خودش باز یکی دیگه از محسنات اون رو نشون میده که تا چه حد نسبت به خانواده احساس مسئولیت میکنه؛در ثانی در این چند سال اخیر اون تونسته با وجود تموم گرفتاریها طبقه ی بالا منزل پدرش رو بسازه تا در آینده همسرش دچار مشکل مسکن نباشه ...

پسری که در این سن و سال بدون چشم داشت به مال دیگران و با وجود نبودن پدر بتونه اینهمه کار مهم انجام بده چند چیز رو به وضوح برای هر فردی آشکار می کنه: اول اینکه فقط به فکر خود و امیال خودش نیست، دوم حس و احساس عطوفت و مسئولیت در اون بسیار قویه و سوم اینکه کاملاً آینده

نگره....با تمام این محسنات که در اون متوجه شدم نباید عجله کرد اما درنگ نادرست هم جایز نیست ....زندگی پستی و بلندی های بسیاری داره؛ من نمیگم این بهترینه بلکه میگم.

با اینکه اولین تجربه ی تو در شروع انتخاب های آتی توست، جای تامل داره ... با اینکه فقط ساعتی کوتاه بیشتر پیش ما نبود ولی چندین مورد اخلاقی خوب رو در اون دیدم که مهمترین اونها نماز خوندن و چشم پاک داشتنه... ببین دخترم من هیچ وقت به تو نمی گم این مورد رو انتخاب کن بلکه فقط به عنوان یک پدر که تا به حال دو دختر خودش رو به خونه بخت فرستاده، تا حدودی اون رو تایید می کنم ولی از تو نمی خوام که خیلی سریع تصمیم بگیری؛ البته گرچه برای شروع درخواست عجیبی از من داشت اما خودت در نهایت می تونی تصمیم گیرنده باشی و مطمئن باش که هم من و هم مادرت تو رو در گرفتن تصمیمت آزاد میذاریم....

بابا حرفش تموم نشده بود که مامان در حالیکه سعی می کرد با فشار دادن میلهای بافتنی در دستش به اعصابش مسلط باشه گفت: شفیعی! از تو چی خواسته؟!

من ساکت بودم و فقط به حرکات مامان که میدونستم بسیار عصبی شده نگاه می کردم؛ از تمام رفتارش می تونستم بفهمم که چقدر با خودش کلنجار میره تا صداش بلند نشه و تا چه حد این موضوع نگرانش کرده!

بابا گفت: افسانه جان یه چایی دیگه برای بابا بریز.

بعد استکانش رو بلند کرد و به طرف من نگه داشت. از جام بلند شدم و استکان رو از دست پدرم گرفتم؛ به وضوح لرزشهای دستهای خودم رو حس کردم خیلی سریع استکان و نعلبکی رو از بابا گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم. دمپایی رو پوشیدم و جلوی سماور ایستادم، برای یک لحظه نمی دونستم باید چی کار کنم خوب که به مغزم فشار آوردم یادم اومد که باید چایی بریزم صدای صحبت بابا و مامان می اومد ولی من اصلاً حرفهاشون رو نمی فهمیدم مثل یک آدم گیج و منگ شده بودم که اصلاً سر از هیچی در نمیاره! قوری رو برداشتم و تا نصفه در استکان چایی ریختم وقتی داشتم قوری رو سر جاش میذاشتم از صدای بلند مامان که می گفت: چی!!!؟ تو موافقت کردی!!!؟

تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد! بابا با چی موافقت کرده بود؟ نمی تونستم حدس بزنم! استکان رو با آب جوش پر کردم و از آشپزخونه خارج شدم. صورت مامان از عصبانیت سرخ سرخ شده بود و می تونم به جرات قسم بخورم در حال آتش گرفتن بود ولی بابا خیلی آروم سر جاش نشسته بود و وقتی من رو دید گفت: دستت در نکنه بابا بذار روی میز.

چایی رو روی میز گذاشتم و سر جام نشستم. بابا گفت: ببین مهین اون یه مرده کامله یک جوون هرزه نیست از طرفی واقعاً انتخاب کرده و تصمیم به ازدواج داره اگرم این رو از من خواست فکر می کنم به خاطر افسانه بوده تا بیشتر افسانه با اون آشنا بشه فقط همین!

در این لحظه در حالیکه دستام رو به شدت بهم فشار میدادم گفتم: ببخشید! میشه به منم بگید که چی شده؟!

مامان بافتنی اش رو به کناری گذاشت و چایی خودش رو برداشت و شروع به خوردن کرد ولی می دونستم که چقدر عصبی شده فقط خیلی دلم می خواست زودتر بدونم دلیل اینهمه کلافه گی و عصبانیت، چیه؟

بابا در حالیکه نگاهش رو از مامان بر می داشت رو کرد به من و گفت: هیچی بابا، چیزه مهمی نیست، امیر خان خواسته که قبل از اینکه تو جواب قطعی خودت رو بدی یکی دو بار با هم بیرون شام یا ناهار بخورید و حسابی با هم صحبتهاتون رو بکنید و تو اون رو بیشتر بشناسی!

حالا دیگه مامان مثل یک بمبی بود که منفجر شده باشه، استکانش رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد و با صدایی که دیگه اصلاً شباهتی به صدای خودش نداشت و کاملاً دو رگه شده بود و از توی گلوش خارج می شد گفت: شفیعی! بسه دیگه!

چه طور میتونی بگی این چیز مهمی نیست؟! تو چطور تونستی قبول کنی که این دو تا با هم بیرون برن و برگردن؟! مگه تو قبلاً دختر شوهر نداده بودی؟! چه طوری میتونی به خودت این رو بقبولونی که با وجود این همه اختلاف سن و حتی اینکه خود افسانه هم حاضر به ازدواج نیست... بذاری دخترت رو برای صرف ناهار و شام به بیرون ببره اونم به بهونه اینکه خودش رو بهتر به افسانه معرفی کنه!!! واقعاً که...

بابا همینطور که روی مبل نشسته بود تکیه اش رو به عقب داد و فقط به مامان نگاه کرد. من هاج و واج گاهی به بابا و گاهی به مامان نگاه می کردم، باورم نمیشد که بابا و مامان به این راحتی دعواشون بشه! واقعیتش من تا حالا مامان رو اینقدر بر افروخته و عصبانی ندیده بودم. مامان دوباره روی مبل نشست و به عقب تکیه کرد برای چند لحظه سکوت خیلی بدی توی خونه حکمفرما شد با انگشتهای پام روی فرش فشار میدادم نمیدونستم من باید چکار کنم اصلاً نمی فهمیدم آیا باید حرف

بزنم یا نه؟! نمی تونستم به خودم بقبولونم که تموم این بحث و جدل ها مربوط به منه.

مامان با دست عرق صورتش رو پاک و شروع به جمع کردن استکانها کرد و در همون حال گفت: ببین شفیعی بعد از این همه سال زندگی مشترک با تو این رو فهمیدم که تصمیم گیرنده ی نهایی فقط خودتی ولی آخه بالاخره حرفهای منم غیر منطقی نیست ... خوب تو فکر نکردی اگه این پسره چند بار بیاد و دختر ما رو ببره بیرون حالا به هر دلیلی که می خواد باشه؛ مردم محل چی میگن ؟... اومدیم و افسانه اصلاً به هیچ وجه از اون خوشش نیومد؛ اونوقت بعد از اینکه حسابی اهالی محل اونها رو با هم دیدن و این پسر هم چند دفعه اومد به خونه ما و رفت؛ اونوقت تکلیف چیه؟!! نمی خوام بگم من خیلی آینده نگرم ولی آخه تو به این چیز ها فکر کردی؟!

مامان سینی رو بلند کرد و ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت. ساکت بودم دلم می خواست هرچه زودتر به اتاقم برم این جو حاضر بین مامان و بابا حسابی من رو آزار میداد. صدای زنگ تلفن بلند شد به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت یک و پانزده دقیقه نیمه شب بود با توجه به این وقت کاملاً میشد حدس زد که کی پشت خطه بابا از جاش بلند شد و به طرف تلفن رفت. من که کاملاً مطمئن بودم پروانه پشت خطه از جام بلند شدم. مامان سریع از آشپزخونه اومد بیرون؛ گل از گلش شکفته بود! اصلاً انگار نه انگار که یک دقیقه پیش عصبانی شده بود، با عجله گفتم مامان خیلی دیر وقته میشه از قول من به پروانه سلام برسونید... من میرم بخوابم!

مامان نگاهی به من و بعد به ساعت انداخت و در حالیکه با دستمال دستش رو خشک می کرد گفت: برو مادر، برو بخواب، دیر وقته تو باید صبح بری مدرسه!

دیگه معطل نکردم مثل برق رفتم تو دستشویی مسواکم رو زدم وقتی از دستشویی بیرون اومدم بابا هنوز داشت با پروانه صحبت می کرد و مامان حسابی مشتاق و کلافه برای اینکه زودتر گوشی رو از بابا بگیره. سریع از کنارشون گذشتم و شب بخیر کوتاهی گفتم و از پله ها بالا رفتم وقتی داخل اتاق شدم اونقدر خسته بودم که بلافاصله زیر پتوی تخت رفتم ولی تا خوابم ببره مدتی طول کشید چرا که افکاری مغشوش ذهنم رو بهم ریخته بود اما در نهایت با خستگی فراوان به خواب رفتم.

صبح با صدای مامان بیدار شدم؛ خیلی خوابم می اومد اصلاً دلم نمی خواست بیدار بشم اما به هر حال با هر جون کندنی بود از تخت بیرون اومدم و به طبقه ی پایین رفتم بعد از اینکه صورتم رو شستم به آشپزخونه رفتم. هوا به طرز محسوسی سرد شده بود در حالیکه حسابی یخ کرده بودم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم تا مامان چایی بریزه دستم رو روی میز گذاشتم و سرم را بین دو دستم قرار دادم چشمام رو بستم و به سردی نوک بینیم فکر می کردم. صدای مامان رو شنیدم که می گفت: دیشب افسانه کاشکی نمی خوابیدی آخه پروانه و فرزانه پیش هم بودن و دو تا شون کلی پای تلفن حرف زدن.

در همون حالتی که سرم روی میز بود گفتم: خیلی خوابم می اومد الانم اگه منعم نکنن می خوابم.

بعد در حالیکه دستم رو روی بازو هام می کشیدم گفتم: چقدر هوا سرد شده!

بابا وارد آشپزخونه شد و مثل همیشه با مهربونی کامل ژاکت بافتنیش رو از تنش بیرون آورد و انداخت روی شونه های من. منم از خدا خواسته اون رو پوشیدم و صبح بخیری به بابا گفتم که معنی هزار تشکر داشت و خودش این رو خیلی خوب می دونست سر میز صبحانه مامان یک ریز از پروانه و فرزانه صحبت می کرد و معلوم بود که تلفن دیشب حسابی سر حال آوردش.

صبحانه ام که تموم شد بعد از اینکه از مامان تشکر کردم رفتم به طبقه ی بالا داخل اتاقم که شدم یکدفعه وقایع دیشب مثل پرده ی سینما از جلوی چشمم عبور کرد دوباره احساس خستگی و کسالت تموم وجودم رو گرفت شروع کردم به مرتب کردن کیف و کتابم و تازه به یادم اومد که هیچی درس نخوندم. بیش از پیش احساس ناراحتی می کردم، نمیدونستم سر کلاس اگه درس بپرسن چه کار باید بکنم. کتاب ها رو که داخل کیفم گذاشتم از جام بلند شدم شروع کردم به پوشیدن روپوشم؛ صدای مامان رو از پایین شنیدم که می گفت: افسانه مادر زود باش داره دیرت میشه!

به ساعت نگاه کردم تقریباً 10 دقیقه از هفت گذشته بود .واقعاً دیرم شده بود و برای رسیدن به مدرسه فقط ده دقیقه وقت داشتم.

قسمت سیزدهم

واقعاً دیرم شده بود و برای رسیدن به مدرسه فقط ده دقیقه وقت داشتم. تند تند موهام رو که در این مواقع بلندیش حسابی کلافه ام می کرد رو پشت سرم جمع کردم؛ مقنعه ام رو سرم گذاشتم؛ کیفمم برداشتم و به حالت دو از پله ها پایین رفتم. مامان پایین پله ها چادرم و تغذیه ام رو به دست داشت و ایستاده بود. چادرم رو گرفتم و در حالیکه روی سرم می کشیدم مامان تغذیه امم توی کیفم گذاشت. با عجله کفشام رو پوشیدم و با یک خداحافظی سریع به حیاط رفتم؛ بابا هم رفته بود.

حالا باید با تمام توان به سمت مدرسه می رفتم. وارد کوچه که شدم، چادرم رو محکم گرفتم و به سمت خیابان رفتم تا اونجایی که برام امکان داشت به سرعت پاهام اضافه کردم و فقط خدا خدا میکردم بتونم به موقع برسم. وقتی از عرض خیابون رد می شدم به یاد اون روزی افتادم که بخاطر بارندگی مجبور شدم سوار ماشین یک غریبه بشم و بعد هم وقایع پیش اومده خیلی سریع از ذهنم گذشت. مهنازم برام صبر نکرده بود. مثل اینکه همه می خواستن فراموشم کنن... نه بابا و نه مهناز هیچکس برام صبر نکرده بود. خیلی پکر شده بودم. وقتی دم درب مدرسه رسیدم، قرآن صبحگاهی تموم شده بود و آخرای نیایش بود. می دونستم طبق قانون مدرسه، حق رفتن به سر صف رو ندارم کنار درب حیاط ایستادم.

مهناز آخر صف ایستاده بود و وقتی برگشت و چشمش به من افتاد گفت: چرا دیر کردی؟!

جوابش رو ندادم چون ناظم مدرسه خانم کاظمی آروم آروم پله ها رو پایین می اومد و هر قدم که به سمت من بر می داشت و به من نزدیک می شد چشماش گشادتر میشد. میدونستم تعجب کرده. وقتی بهم رسید گفت: شفیعی! تو هستی؟!

با شرمندگی سلام کردم و گفتم: ببخشید خانم دیشب تا دیر وقت بیدار بودم صبح خواب موندم.

شانس آورده بودم اون روز کسی دیگه به جز من تاخیر نداشت. از جلوم کنار رفت و گفت: سریعتر برو سر کلاس فقط چون شاگرد خوبی هستی ایندفعه اسمت رو توی دفتر انضباطی یادداشت نمی کنم.

تشکر کردم و به حالت دو حیاط مدرسه رو طی کردم. وارد کلاس شدم و چادرم رو برداشتم و تا کردم گذاشتم زیر میز.

مهناز گفت: سلام؛ فکر میکردم امروز نیای آخه خیلی دیر کردی منهم تنها اومدم مدرسه ... به خدا اگه می دونستم میایی حتماً منتظرت می موندم.

در حالیکه کتاب و دفتر زبانم رو از کیف بیرون می کشیدم گفتم: مهم نیست.

در صورتی که خیلی هم برام مهم بود و این تنها موندنم در این صبح انگار یک عمر طول کشیده بود. خانم روان آسا دبیر زبان وارد کلاس شد و مثل همیشه بدون حرف اضافی شروع به تدریس درس جدید کرد بعد از درس هم بلافاصله مثل برق نکات گرامری و کنکوری رو پای تخته یادداشت میکرد. هیچ کس سر کلاس زبان فرصت سر خاروندن نداشت و یک ریز یا باید گوش میکرد یا باید یادداشت میکرد. زنگ تفریح خورده بود ولی همچنان از روی تخته یادداشت بر میداشتیم؛ تا بالاخره خلاص شدیم.

خودکارم رو روی میز گذاشتم و چرخیدم به سمت مهناز، گفتم: خیلی بی معرفتی.

نگاهی به من کرد و در حالیکه طبق معمول شروع کرد موهای من رو از زیر مقنعه بیرون آوردن گفت:  با خودتی، نه؟!

دستش رو گرفتم و گفتم:این کی بود آوردیش خونه ما؟

از جاش بلند، نشست روی میز پاهاش رو روی نیمکت گذاشت و گفت: من نیاوردمش بلکه خودش اومد!

از جایم بلند شدم و کنارش روی میز نشستم و در حالیکه کسی متوجه حرفهامون نشه گفتم: چرند نگو!

کیفم رو از روی نیمکت برداشت درش رو باز کرد و ساندویچ هایی که مامان گذاشته بود رو بیرون آورد یکی به من داد و دیگری رو خودش شروع کرد به گاز زدن و بعد در حالیکه سعی می کرد به سختی یک لقمه قورت بده گفت: ببینم اگه این آقا، پسرعموی من نبود؛ بازم این حرف ها رو به من میزدی؟! اصلاً اون موقع که سوار ماشینش شدی و با اون چشمهات دلش رو دزدیدی! من کجا تشریف داشتم؟

کتاب زبان رو از روی میز برداشتم و محکم کوبیدم توی سرش. قهقهه ی خنده اش تمام کلاس رو پر کرده بود. از روی میز بلند شدم و دوباره سر جام نشستم؛ ساندویچمم توی کیف گذاشتم و فقط به مهناز که از خنده داشت خفه می شد نگاه کردم. حالا دیگه از چشمهاش اشک هم می اومد. اصلاً نمی خندیدم یعنی نمی تونستم بخندم، جایی برای خنده نبود. باید به چی می خندیدم به حماقت خودم! نمیدونم! بعد از چند سرفه جانانه که حالش سر جاش اومد کنار من روی نیمکت نشست؛

دستش رو انداخت روی دوشم و گفت: شوخی کردم، ناراحتی نشی ها.

گفتم: نه! تو راس میگی. من نباید این حماقت رو می کردم و سوار ماشین می شدم.

مهناز خندید و گفت: خوب حالا نمی خوای بدونی من چه جوری فهمیدم؟

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: نه؛ مهم نیست.

گفت: اه؛ دوباره که سگ شدی! دختر تو با این گند اخلاقیت آخرم می ترشی! یا فقط باید با پسر عموی من عروسی کنی....

اصلاً از این حرفهای مهناز خوشم نمی اومد با شنیدن این چیزها احساس خوبی بهم دست نمی داد. زنگ بعد درس دینی داشتیم با خانم احمدی که خیلی بد اخلاق و سخت گیر بود و اصلاً ساعات دلچسبی سر کلاس نداشتیم دائم از رفتار بچه ها ایراد می گرفت و بیشتر به جای اینکه سازنده باشه؛ مخرب بود.

امابه هر جون کندنی بود این ساعتم تموم شد. ساعت تفریح دوم مهناز جدی تر شده بود کمی به من نزدیک شد و گفت: به خدا روح من از این موضوع خبر نداشت شب قبل از خواستگاری تو زن عموم اومد خونه ی ما و گفت امیر بالاخره خودش یکی رو انتخاب کرده و شروع کرد با مامان و بابام صحبت کردن وقتی خوب به حرفاش گوش کردم و شنیدم که امیر اون دختر و کجا سوار کرده و کجا پیاده شده و چه جوری سر کوچه مکث کرده تا اون دختر به خونه شون برسه و وقتی خوب دقیق تر شدم دیدم تموم نشونی ها چه از نظر چهره چه از نظر آدرس محل تحصیل و محل سکونت همه با تو مطابقت داره؛ وقتی هم که گفت خود زن عموم به در خونه تون اومده و اول با مامانت صحبت کرده و نشونی های مامانت رو داد، تازه مامان و من مطمئن شدیم که امیر کسی رو که سوار ماشین کرده و مورد پسندش قرار گرفته هیچ کس نیست؛ جز تو!! ... حالا فهمیدی؟!... فردای اون روزم توی مدرسه که هر کاری کردم از زیر زبونت بکشم شب چه اتفاقی می خواد توی خونه تون بیفته؟... تو اصلاً حرف نزدی اصلاً انگار نه انگار که من و تو با هم صمیمی هستیم! ... تو حسابی خودت رو با من غریبه فرض کردی! منم دیدم بهتر اینه که شب با بابا و مامان و زن عمو و امیر به خونه تون بیام! تا حالت رو بگیرم و تو بفهمی که اگر چه به من هیچی نگفتی ولی من از همه چی خبر داشتم ... همه ی ماجرا همین بود...

وقتی حرفهای مهناز به این جا رسید مکث کوتاهی کرد و گفت: خوب حالا نوبت توس!

برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟

درحالیکه چشمهاش برق میزد و سعی داشت بیشتر خودش رو به من نزدیک کنه گفت: خوب منظورم اینه که نظرت چی بود؟

یک دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش خیره شدم و گفتم: نظرم باید چی باشه؟... تو که بهتر از هر کسی میدونی من اصلاً قصد ازدواج ندارم. حالا اون شخص می خواد هر کسی باشه چه پسر عموی تو باشه چه هر فرد دیگه ایی!!!

مهناز کمی عقب رفت و گفت: تو اصلاً امیر رو دیدی؟

با بی اعتنایی گفتم: نه!!

مهناز با عجله گفت: یعنی حتی با وجود اینکه آقای شفیعی موافقت کرده که تو و امیر چند باری همدیگرو بیرون از منزل ببینید، بازم نمی خوایی؟!

با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم: تو این موضوع رو از کجا می دونی؟!!

گفت: خوب این یکی از مهمترین شرط های همیشگی امیر برای ازدواج بوده!... همیشه و همیشه تو فامیل وقتی مطرح میشد که امیر باید ازدواج کنه؛ میگفت من اگه یه روزی خودمم دختر مورد علاقه ام رو پیدا کنم باید اول چند دفعه ای همدیگرو بیرون از محیط خونه ببینیم شاید بعد از چند جلسه من اصلاً مورد توجه و علاقه ی فرد مورد علاقه ام قرار نگیرم و....

سریع میون حرف مهناز پریدم و گفتم: پس لطفاً پیغام ببر براشون که من همین الان اعلام می کنم که به هیچ وجه مورد پسند من قرار نگرفته!

مهناز کمی شل شد و گفت: داری اشتباه می کنی!! عجله نکن! لااقل بذار یه بار با هم صحبت کنید بعداً بگو نه!

با عصبانیت گفتم: به تو ربطی نداره!

مهناز گفت: افسانه با من اینطوری حرف نزن؛ بخدا من خیلی دوستت دارم؛ و باور کن اگه هر کسی دیگه به غیر از امیر می خواس با تو ازدواج کنه تو اونقدر خوب بودی که من امکان نداشت بتونم طرف مقابلت رو تایید کنم؛ ولی در مورد امیر قضیه اش فرق میکنه...!

ساعت سوم درس شروع شده بود و آقای مغانی دبیر فیزیک مثل همیشه بی صدا وارد کلاس شده بود. با اشاره ی دستم به مهناز فهموندم که باید ساکت باشه. ولی مهناز بازوی من رو گرفت و گفت: به خدا راس میگم...

دستش رو از بازوم رها کردم و گفتم: دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بزنی؛ تمومش کن. فقط پیغام من رو بهشون برسون.

در حالیکه صداش خیلی آروم شده بود گفت: رفته ماموریت نیست.

شونه هام رو بالا انداختم و سعی کردم توجهم رو به حرفهای آقای مغانی جلب کنم. تمام ساعت آخر مهناز یک کلمه حرف نزد و تا حدی خودش رو کنار کشید چند باری نگاهم افتاد بهش. خیلی پکر شده بود ولی برام مهم نبود چون میدونستم خیلی زود اخلاقش عوض میشه. زنگ آخر که تموم شد کتاب ها رو جمع کردم و داخل کیف گذاشتم چشمم به ساندویچم افتاد که نخورده بودم؛ حسابی گرسنه شده بودم از توی کیسه بیرونش آوردم و شروع کردم به خوردن اون و در همین حال چادرمم سرم کردم.

مهناز پا به پای من راه می اومد، ولی اصلاً حرف نمی زد. حیاط مدرسه رو طی کردیم و وارد خیابون

شدیم منم آخرین تکه ساندویچم رو خوردم چادر رو مرتب کردم و به راه افتادیم. طول مسیر خیابونم مهناز حتی یک کلمه حرف نزد. سر کوچه که رسیدیم با مهناز خداحافظی کردم؛ مهناز سر جاش ایستاده بود و نگاه طولانی به من کرد و زیر لبی جواب خداحافظی من رو داد. از هم جدا شدیم؛ برام عجیب بود که مهناز سر این موضوع اینقدر دلخور شده باشه. دم درب حیاط رسیدم؛ زنگ درب رو فشار دادم، خیلی سریع مامان با اف اف درب رو باز کرد. جلوی درب هال که رسیدم کفش های خاله زهره رو شناختم وقتی وارد شدم مثل همیشه خندون و مهربون به طرفم اومد و گفت: چطوری؟ الهی خاله قوربونت بره ....

بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی؛ چادرم رو به جالباسی دم درب آویزون کردم و به آشپزخونه رفتم مامان قورمه سبزی درست کرده بود. آخ که چقدر من قورمه سبزی دوست داشتم. صدای مامان بلند شد که: ناخنک نزنی ها!... برو بالا لباست رو عوض کن بعد بیا میخوایم ناهار بخوریم.

دوباره از آشپزخونه بیرون اومدم و به طبقه ی بالا رفتم. قبل از اینکه وارد اتاق بشم دیدم مامان دو تا ساک لباس بسته و چادرش رو آماده روی تخت گذاشته دوباره برگشتم جلوی پله ها و با صدای بلند گفتم: مامان ...؟ مامان...؟

خاله زهره که از دستشویی بیرون اومده بود گفت: مهین ... افسانه داره صدات میکنه.

مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: هان .... چیه؟

گفتم: ساک بستی برای چی؟!!

 

ادامه دارد...

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد