جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (4)

 

 

 

به یاد مانده (4)

 

مامان همین که از پله پیایین میرفت گفت: اون وقت میگم به عقلت شک کردم میگی چرا؟!!

به دنبال مامان از پله ها پایین رفتم .با همدیگه وارد آشپزخانه شدیم مامان به غذای روی چراغ گاز سری زد و منم خودم رو مشغول چیدن میز شام کردم بابا هنوز در هال نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد.روزنامه رو روی میز وسط هال گذاشت و اومد به آشپزخانه؛ به من اصلا نگاه نمیکرد و دائم خوش رو مشغول نشون میداد یا با قاشق و چنگال بازی میکرد و یا خودش رو در حال غذا خوردن نشون میداد! اما مطمئن بودم تموم این حرکات تصنعیه و بابا بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو میکردم ذهنش مشغول قضیه منه مامان سکوت شام رو شکست و گفت: شفیعی، افسانه فردا میخواد بره مدرسه! میگه حالش خوبه و مشکلی نداره و میتونه به مدرسه بره!

بابا تازه سرش رو بلند کرد و نگاهی به من کرد و گفت: منم اثری از اون بیماری شب گذشته نمی بینم؛ بچه که نیست اگه فکر میکنه خوبه، خوب بذار بره.

مامان با تعجب گفت: ولی شفیعی! افسانه آنژین و آنفالانزا داره دکتر سه روز استراحت براش نوشته حالا ممکنه ظاهرا خوب نشون بده اما هنوز واقعا خوب نشده!

بابا دوباره حرف خودش رو تکرار کرد: اون دیگه بزرگ شده، اگه خودش احساس میکنه حالش خوبه بذار هر طوری که راحته تصمیم بگیره.


  


به حرفهای که بین مامان و بابا رد و بدل میشد گوش می کردم مامان غریزه مادرونه اش باعث این حرفها شده بود ولی پدر در کلام کلام حرفهاش می خواست به من حالی کنه که تو بزرگ شدی میدونستم از این حرفا باید چه نتیجه ای بگیرم، ممکن بود در چند روز آینده هم این حرف اما برای موضوعی بسیار مهمتر تکرار بشه و من واقعا راجع به موضوع مهمی تصمیمی واقعی بگیرم.

****

با تمام اصراری که برای رفتن به مدرسه داشتم اما زور مامان به من چربید و تموم روزهایی که به گفته ی دکتر باید در منزل می موندم گذشت و بعد به مدرسه رفتم. در اون چند روزی که خونه بودم سعی کردم با...

قسمت نهم

در اون چند روزی که خونه بودم سعی کردم با مامان و بابا روبرو نشم و در اتاق می موندم و درسها رو دوره میکردم. تقریبا حدس زده بودم دبیرها توی این چند روز چقدر درس میدن پس سعی کرده بودم با مطالعه دروس زیاد عقب نمونم ولی فکرم خیلی بیشتر از این حرفها مشغول شده بود. فکر کردن به مهناز به اینکه چقدر راحت بزرگترین تصمیم زندگی خودش رو گرفته و به خودم که چقدر راحت با شنیدن این مطلب که قراره کسی به خواستگاری من بیاد روزها و ساعتها رو دچار اختلال کرده ام.

بعد از سه روز که به مدرسه رفتم توی مسیر متوجه شدم که مهناز هنوز دست از مسخره بازیاش برنداشته و همچنان به دیوونه بازیهای خودش ادامه میده کلی حرف خنده دار از خانم عزیزی و بچه هاش میگفت و اینکه در جمع خانواده هم خانم عزیزی همینجور سختگیره و جیغ جیغو ولی جالب این است که بچه هاش اصلا ازش نمیترسند!!!

کلی موضوع خنده دار در رابطه با این موضوع پیش میاد که چند موردش در حضور مهناز اتفاق افتاده بود که البته دور از واقعیت هم نبود با تمام دلنگرانی هایی که داشتم به مطلب تعریف شده از مهناز در این مورد واقعا میخندیدم.

توی حیاط مدرسه بعد از انجام مراسم صبحگاهی و خواندن قرآن و نیایش به کلاسها رفتیم ساعت اول شیمی داشتیم با آقای صادق پور مبحث شیمی معدنی تموم شده بود و وارد مهمترین قسمت شیمی یعنی شیمی آلی شده بودیم و به گفته آقای صادق پور % 80 تست کنکور از این قسمت بود و با موافقت بچه ها قرار شده بود هر مبحث رو که درس میده تستهای مهم اون بخش رو کپی کنه و به بچه ها بده تا اگر کسی واقعا قصد شرکت در کنکور رو داره با نوع سوالات و تستها این قست آشنا باشه.از بچه ها سوال کرد که چه کسانی مایل هستند سوال برایشان کپی بشه؟

عده ای دستها رو بالا بردن مهناز جزء نفراتی بود که رغبتی به گرفتن سوالات و تستها نداشت ولی من دستم رو بلند کرده بودم.

یکی از بچه های کلاس شروع کرد به یادداشت کردن اسامی بچه ها بعد از دادن اسامی به آقای صادقپور قرار شد هرکس به عنوان هزینه ی کپی ورقهایش 200 تومان به مدرسه بیاورد. مباحث آلی زیاد هم گنگ نبود ولی به گفته ی خود آقای صادق پور گویا هرچه درس پیشرفت خواهد کرد مطالب سخت تر و پیچیده تر خواهد شد.

داشتیم مطالب روی تخته رو یادداشت میکردیم که زنگ تفریح خورد. تند تند مطالب رو یادداشت کردم؛ دفتر و کتابم رو که توی کیفم می گذاشتم تغذیه رو روی میز گذاشتم مهناز بدون معطلی ساندویچ رو که از کیفم بیرون گذاشتم نگاهی کرد و بعد یکی از اون ها رو برداشت یک گاز گنده زد و بعد گفت آخ جون ساندویچ پنیر و گوجه.

بعد در حالی که دهنش حسابی پر بود گفت: اگه نمی خوری من هر دو تا شو می خورم! خندیدم و گفتم: بخور نوش جونت.

در حالی که گاز دیگه ای به ساندویچش میزد گفت: چه عجب نزدی تو سرم؛ آخه هر وقت اینرو میگفتم سریع ساندویچت رو برمیداشتی و میخوردی ولی مثل اینکه واقعا سیری!!

روی میز نشستم و پاهام رو روی نیمکت گذاشتم شونه چپم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم: آره سیرم، جدی میگم میتونی بخوریش.

مهناز روی نیمکت کمی جا به جا شد و گفت: افسانه تو یه چیزیت هست! یه چیز غیر از مریضی این چند روز آخر! احساس میکنم موضوعی پیش اومده و نمی خوای به من بگی!!!

پاهام رو از روی نیمکت برداشتم و از روی میز بلند شدم در حالی که سعی داشتم مهناز رو بلند کنم و از نیمکت بیرون برم گفتم: برو بابا دلت خوشه! تو هم مثل اینکه حالت خوب نیست!

از نیمکت بیرون آمدم و به طرف در کلاس رفتم؛ وقتی می خواستم از کلاس خارج شم نیم نگاهی به مهناز انداختم؛ هاج و واج وسط کلاس وایستاده بود ولی همچنان به ساندویچ دستش گاز هم میزد.

راهروی مدرسه رو طی کردم و به حیاط مدرسه رفتم؛ یکراست به سمت شیرهای آب خوری رفتم وقتی رسیدم چند لحظه ای دستم روی یکی از شیرهای آب ثابت موند و بعد از چند ثانه اونرو باز کزدم به یاد حرفهای دیشب مامان افتاده بودم که اومده بود به اتاقم و میگفت: قراره برات خواستگار بیاد؛ اصلا خودت رو تو فشار قرار نده. نمی خواد زیادم نگران قضایا ی بعدی باشی فقط کافیه که شب برای چند دقیقه ای در جمع ما حضور داشته باشی منو بابات اصلا قصد نداریم تو رو در فشار بگذاریم فقط یک چیز رو امیدوارم بفهمی و اون اینه که از قدیم گفتن دختر پل و مردم رهگذر! یعنی این که از حالا تا هر وقت که قسمت باشه توی این خونه خواستگار میاد و میره و این نباید با عث این بشه که تو فکر کنی خدایی نکرده من و بابات از دسته تو خسته شدیم یا مثلاً در شوهر دادن تو عجله داریم یا اینکه چه می دونم ... هرچی فکر ناجور تو کله ات داری بیرون بریز تو فقط این رو بدون که همیشه روی چشم من و بابات جاداری و این رفت آمدهای خواستگارها یک چیز کاملاً معمولی و عادیه و برای هر خونه ای که دختر در اون هست پیش میآد پس جلسه خواستگاری رو یک مهمونی کاملاً معمولی بدون و فقط توکلت به خدا باشه...

به شیر آب که مدتی بود باز مونده بود خیره شدم ....با وجودی که هوا سرد بود دو دستم رو زیر شیر آب گرفتم و اونرو پر از آب کردم بعد به صورتم پاشیدم. از سردی آب یکدفعه نفسم بند اومد اما لذت خاصی بهم داد مثل این بود که ریه هایم تازه باز شدن و بعد از یک نفس تنگه ی طولانی قادر به تنفس شده باشم نفس عمیقی کشیدم. شیر آب رو بستم صدای زنگ به گوشم رسید باید به کلاس بر می گشتم ولی اصلاً حوصله نداشتم دقایق اول هر ساعت باید خیلی به خودم فشار می آوردم تا

حواسم رو جمع درس کنم.

بی دلیل فکرم مشغول بود این ساعت ریاضی داشتیم وارد کلاس شدم مهناز دو تا ساندویچ رو تا ته خورده بود و کیسه خالیش رو تو کیفم می گذاشت وقتی سر میز رسیدم برگشت و بهم نگاه کرد منتظر بودم چیزی بگه ولی اصلاً حرفی نزد فقط اومد بیرون تا من سر جام بشینم.

چند لحظه بعد دبیر ریاضی وارد کلاس شد خوشبختانه درس جدید نداد و فقط فرصت کردیم تمرین درس قبل رو حل کنیم فقط سعی میکردم بیکار نباشم چون میدونستم اگر بیکار بمونم باید دفتر تمرین مهناز رو هم رسیدگی کنم و چون اصلاً حوصله ی اضافه کاری نداشتم تمام مدت یک کاغذ سفید جلویم گذاشتم و حتی تمریناتی که درست حل کرده بودم رو هم از روی تخته دوباره نوسی میکردم.

زنگ تفریح که خورد مهناز از کیفش دو تا پرتقال گنده درآورد و شروع کرد به پوست کندن، اولی رو که پوست کند تا خواستم بگم من نمی خورم گفت: خفه شو بخور برات خوبه!

نگاهی به پرتقال پوست کنده ی تو دستش کردم با بی میلی گفتم: مرسی.

مهناز در حالیکه داشت پرتقال دوم رو پوست می کند گفت: راستی یادت هست همیشه می گفتم یه زن عمو دارم خیلی از خود راضیه و دوست داره منو برای پسرش بگیره؟

گفتم: آره یادم هست. خوب؟

گفت: تازه دیشب فهمیدم که اون هیچ وقت حتی در مورد اینکه من عروسش بشم فکر نکرده چه برسه به اینکه دلش بخواد این اتفاق بیفته .... آخه می دونی چیه؟! تازه فهمیدم که عروسی پسر اون هم نزدیکه تلفنی برای مامانم گفته که قراره به زودی زود عروسی دعوت کنه؟ اون وقت ماجرا رو کامل برای مامانم تعریف کرده....

در حالیکه تکه ی بزرگی از پرتقال رو با هم می خورد گفت: موضوع به اونجا ختم نشد اونقدر هیجان داشته که بلند میشه میاد خونمون و تا دیر وقت پیش ما بود.

صحبت مهناز که به اینجا رسید در اثر بد خوری پرتقال که داشت می خورد حسابی تو گلوش پرید و شروع کرد به سرفه. چند تا محکم پشتش زدم تازه وقتی نفسش بالا اومد گفت: مرده شورت رو ببرن...

خندیدم و گفتم: خاک بر سرت اگه پشتت نزده بودم که الان مرده بودی!

در حالیکه اشک تو چشماش پر شده بود و آب دماغش هم راه افتاده بود گفت: دست که نیست مثل تیر آهن می مونه پشتم داره می سوزه!

گفتم: خوب خودت رو لوس نکن دیگه اونقدر هم محکم نزدم.

در حالیکه سعی می کرد آبریزش بینی خودش رو کنترل کنه گفت: بیچاره اون کسی که با تو ازدواج کنه با یک ضربه ی تو درجا میمیره!

خنده از روی لبم رفت دوباره با شنیدن این حرف مهناز دوباره به یاد امشب افتادم. با انگشتام شروع کردم به لمس کردن برجستگی های روی میز؛ مهناز خودش رو به من چسبوند و سرش رو آورد توی صورتم و گفت: شوخی کردم نترس عروس خانم، به داماد میگم که تو چقدر بی زور و ضعیفی نگران نباش.

سرم رو بالا گرفتم و گفتم: برو گمشو، دیوونه.

خندید و گفت: افسانه عروسیت من رو دعوت میکنی یا نه؟!

با عصبانیت کوبیدم روی میز و گفتم: برو گمشو، این حرفها چیه می زنی؟

لب و لوچه اش رو از خنده پاک کرد و گفت: هیچی بابا گفتم شاید من چون میخوام عروسی کنم حتماً تو هم دلت می خواد عروس بشی!

به قدری عصبی شده بودم که با صدای بلند گفتم: مهناز اگه یکبار دیگه فقط یک بار دیگه از این شوخی ها بکنی دیگه باهات حرف نمی زنم! به جون مامانم جدی میگم!

مهناز ساکت شد و بچه هایی که توی کلا س بودن با فریاد من به ما خیره شدن چون اصلاً سابقه نداشت کسی صدای منرو بشنوه چه برسه به فریادم! سرجام نشستم و دیگه حرف نزدم مهناز هم هیچی نگفت زنگ سوم هم که زبان انگلیسی داشتیم خیلی زود گذشت زنگ آخر از مدرسه تا خونه اصلاً با مهناز صحبت نکردم فقط سر کوچه که رسیدیم مهناز دستم رو گرفت و گفت: ما همیشه دوستیم مگه نه؟!

ایستادم و به مهناز نگاه کردم از کار خودم خجالت زده بودم ولی شاید اگر مهناز می دونست امشب قراره چه اتفاقی بیوفته زیاد سر به سرم نمی گذاشت. مهناز ادامه داد: من فقط احساس کردم که تو نیاز داری صحبت کنی ولی اشتباه کردم!

نفهمیدم تو اگرم بخوای صحبت کنی، حتماً با یک عاقل تر از من صحبت می کنی.

به طرفش رفتم بغلش کردم و گفتم: مهناز، خفه شو دیگه، من همیشه دوستت دارم!

درحالیکه لپش رو می کندم گفتم: آخه چیزی نشده،موضوعی نیست که من بخوام صحبتی بکنم.

مهناز در ضمن اینکه بند کیفش رو روی دوشش جابجا می کرد گفت: مطمئنی؟ گفتم: آره بابا...

لبخندی به من زد و گفت: خوب پس تا بعد کاری نداری؟

وارد کوچه که میشدم گفتم: خداحافظ . و بعد صدای خداحافظی مهناز رو شنیدم . از سر کوچه تا دم در خونه ی ما فاصله چندانی نبود ولی همین مسیر کوتاه هم به سختی می رفتم از اینکه به مهناز دروغ گفته بودم ناراحت بودم.

مهناز تمام مسائل زندگیش رو برای من می گفت؛ منهم همینطور و اصلاً تا حالا سابقه نداشت چیزی رو از هم پنهان کنیم ولی نمیدونم ایندفعه چرا راضی نبودم چیزی بگم نه تنها به مهناز، اصلاً دوست نداشتم درمورد مهمانی امشب چیزی بگم یا حتی چیزی بشنوم.

به برگها که توی کوچه ریخته بود نگاه کردم حالا دیگه تعدادشون خیلی شده بود با اینکه صبح وقتی به مدرسه می رفتم رفتگر محل همه رو جمع کرده بود ولی حالا دوباره کوچه پر شده بود از برگهای چنار که هر کدام یک رنگ بودن، یکی قهوه ای یکی زرد یکی قرمز و وقتی پایم روی هر کدوم می رفت صدای قشنگی به گوشم میرسید که برای لحظات بسیار کوتاهی منرا از فکر و خیال امشب دور کرد، همینطور که با برگها بازی می کردم رسیدم دم در حیاط؛ زنگ در رو فشار دادم و به امید اینکه مثل همیشه بلافاصله در باز بشه دستم رو روی در گذاشتم.

کسی در رو باز نکرد، تعجب کردم، ساعتم رو نگاه کردم ساعت تقریباً یک بعد از ظهر بود و این موقع نبودن مامان برام عجیب بود دوباره زنگ در رو فشار دادم.

یکدفعه صدای مامان رو شنیدم که پشت سرم بود برگشتم و دیدم طفلکی چقدر خرید کرده میدونستم بخاطر امشب رفته و بهترین میوه ها رو خریده.

عادت داشت هر وقت مهمان داریم بهترین میوه و پذیرایی رو به عمل بیاره. ولی میدونستم که مهمان های امشب برای مامان اهمیت دیگری دارند چون خاطرم بود که زمانهای خواستگاری پروانه و فرزانه به چه مسائلی اهمیت می داد و روی چه نکات ظریفی تاکید داشت. گفت: الهی بمیرم خیلی وقته که پشت در موندی؟

گفتم: نه فقط تعجب کردم که چرا خونه نیستی؟

در حالیکه زنبیل خریدش رو زمین می گذاشت و از توی کیف پولش کلید خونه رو در می آورد گفت: تقصیر عباس آقا سبزی فروشه، صبح بهش گفتم چه چیزهایی می خوام گفت که هر وقت همه رو مرتب کرد تلفن می زنه خونه که برم بیارم زنگ نزد منهم اصلاً فراموش کردم تو نزدیک اومدنته.

سریع رفتم و تو به همین خاطر پشت در موندی؛ خوب حالا  حالت چطوره؟ توو مدرسه حالت بد نشد؟ تغذیه ات رو خوردی؟ تب که نکردی؟

حالا دیگه وارد حیاط شده بودیم من در حالیکه چادرم را از سرم بر میداشتم یک دسته ی زنبیل مامان رو گرفتم و دو تایی به طرف در هال رفتیم. در بین راه گفتم: اوه! ماشاالله چند تا سوال می پرسی؟! نه مطمئن باش حالم خوبه، تب هم نکردم.

وارد هال شدیم مامان دسته ی دیگه زنبیل رو از من گرفت و به آشپز خانه رفت در ضمن اینکه کیسه های میوه رو یکی یکی از زنبیل بیرون می آورد و روی میز می گذاشت گفت: تغذیه ات رو چی؟ خوردی یا نه؟

داشتم از پلاه ها بالا می رفتم گفتم: نه دادم مهناز خورد.

مامان از آشپزخانه اومد بیرون و به بالای پله ها جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد و گفت: برای اون که گذاشته بودم!

وارد اتاقم شدم و گفتم: آره ولی من ساندویچ خودمم دادم به اون.

بعد در رو بستم صدای مامان رو می شنیدم که داره غر می زنه و از اینکه من از صبح تا حالا هیچی نخوردم و خلاصه اینکه بدنم ضعیفه و صد تا دلواپسی مادرانه ی دیگر؛ روی تخت دراز کشیدم .به سقف خیره شدم به اینکه خدایا چقدر سخته که آدم بخواهد وارد مرحله ی تازه ای از زندگی بشه در حالیکه هیچ چیز از اون هم نمیدونه.

گرچه مصمم بودم به اینکه من فقط هدفم درس خوندنه ولی به هر حال برای هر دختری ورود اولین خواستگار به منزل چه به منظور انتخاب نهایی و چه اولین خواستگار به هر حال شرایط خاصی رو ایجاد می کنه و من حالا سر در گم اون لحظات شده بودم اصلاً نمی دونستم چه پیش خواهد آمد و یا اینکه من باید چه کاری انجام بدم .به پهلو غلتیدم و با شکلهای روی کاغذ دیواری شروع به بازی کردم پیش خودم تجسم کردم که شب وقتی قراره من وارد پذیرایی بشم پام به فرش گیر میکنه و با سینی چایی ولو میشدم روی زمین، یا مثلاً اینکه چادرم رو نتونم خوب روی سرم نگه دارم و یا اینکه شاید دچار لرزش دست بشم و هزار تا فکر دیگه ...

ولی جالب این بود که قیافه ی داماد رو اصلاً نمی تونستم تجسم کنم هرچی به مخ وامونده ام فشار می آوردم بیشتر صورتش تو خیالم محو میشد در این موقع در اتاق باز شد و مامان اومد توو؛ برگشتم به طرفش دیدم، با تعجب داره به من نگاه می کنه.

تازه فهمیدم من حتی مانتو مدرسه رو هم از تنم درنیاوردم فقط چادرم وسط اتاق افتاده بود و خودم هم با همون لباس مدرسه روی تخت دراز کشیده بودم.

بلند شدم و نشستم مامان گفت: بلند شو دختر روپوشت رو در بیار، آب حموم هم گرم شده، یه دوش بگیر تا بابات برسه بعد با هم ناهار می خوریم.

وقتی داشت از اتاق خارج می شد دوباره ایستاد و برگشت به من نگاه کرد و گفت: یک ذره عجله کن تو رو خدا امروز دست از تنبلی بردار و هر کاریرو به موقع خودش انجام بده.

میدونستم اگه هر روز جای بحث و طفره رفتن از اوامر مامان بود امروز رو نمیشه مثل روزهای دیگه دونست به همین خاطر وقتی از اتاق خارج شد با وجود تمام بی میل که داشتم از جام بلند شدم.

قسمت دهم

وقتی از حمام بیرون اومدم بابا اومده بود و در حیاط با ماشینش ور میرفت مامان میز ناهار و آماده کرده بود و کلی سفارش که: افسانه موهات رو خوب خشک کن، مواظبت کن دوباره سرما نخوری، لباس گرم بپوش و....

هر سه نفر سر میز ناهار آماده شدیم مامان مثل همیشه مرتب و منظم با تمام سادگی میز ناهار رو چیده بود با اینکه حالم خوب شده بود ولی بی اشتها بودم وقتی مامان برام برنج می کشید سریع اعتراض کردم که زیاد نکش...

مامان در حالیکه به من نگاه می کرد گفت: خودتو لوس نکن مثل آدم غذاتو بخور برای چی خودت رو ازغذا میندازی؟!

با اعتراض بیشتری گفتم: مامان خواهش می کنم، گفتم زیاد نکش، خوب سیرم!

در این موقع بابا صداش بلند شد: خانم راحتش بذار؛ چرا اصرار می کنی؟ مگه بچه اس هرچقدر که خودش تشخیص بده کافیه نه اون مقداری که شما در نظر داری.

مامان آهسته کفگیر رو سر جاش گذاشت و دیگه بحث نکرد کمی خورشت برایم ریخت و من مشغول خوردن شدم بابا اصلاً به من نگاه نمی کرد و من از این بابت کمی احساس آرامش می کردم ولی نمی دونم چرا دوست داشتم زودتر ناهارم رو تموم کنم و به اتاق بر گردم. خیلی زود ناهارم رو تمام کردم وقتی خواستم از جام بلند بشم مامان گفت: افسانه پذیرایی رو گرد گیری کن.

به طرف کشو رفتم و دستمال تمیزی رو برداشتم و به پذبرایی رفتم همه جا از تمیزی برق میزد و به جرات می تونم قسم بخورم که حتی ذره ای خاک در هیچ کجای اون به چشم نمی خورد، با این حال حدس زدم مامان از اینکه بگذاره من تنها باشم ناراضیه و به همین خاطر احتمالاً تا موعد مقرر به من اجازه نخواهد داد که زیاد تنها باشم.

میدونستم هدف اون از این کار اینه که من تنها نمونم و قضیه ی امشب رو برای خودم بزرگ نکنم. بعد از اینکه همه جا رو گرد گیری کردم به آشپزخانه برگشتم بابا ناهارش تموم شده بود و فهمیدم که خیال استراحت داره چون به سمت پله ها رفت و وقتی داشت از پله ها بالا می رفت گفت: مهین من رو یک ساعت دیگه بیدار کن.

و بعد از پله ها بالا رفت مامان گفت: کاری که نداری خوب بیشتر استراحت کن.

بابا که حالا به بالای پله ها و جلوی در اتاق خواب خودشان رسیده بود گفت: نه باید ماشین رو به تعمیرگاه ببرم یادت نره یک ساعت دیگه بیدارم کن.

و بعد داخل اتاق شد و درب رو بست. مامان میز ناهار را جمع کرده بود؛ به طرف ظرفشویی رفتم دستکشها رو برداشتم و شروع به شستن ظرفها کردم مامان خیلی ساکت بود میدونستم تمام فکر و ذکرش اینه که امشب رو به بهترین وضع ممکن به سرانجام برسونه.

با اینکه وانمود میکردم ظرفها رو میشورم ولی کاملاً متوجه بودم که مامان با چه وسواسی ظرفهای پذیرایی شب رو از کابینت بیرون می گذاره! آخه بعضی از ظرفهاش مخصوص بود و در هر مهمونی اونها رو به کار نمی گرفت.

میدیدم که چطور با وسواسی که فقط خاص خودش بود پیش دستی های میوه رو نگاه می کنه تا نکنه شکسته یا ترکی داشته باشد یا مثلاً انتخاب ظرف میوه چقدر براش مهمه و شاید نزدیک به ده بار میوه ها را نگاه کرد و بعد به ظرفهای بلور میوه بالاخره یکی را انتخاب کرد.

در تمام این مدت هیچ حرفی بین من و مامان زده نشد. ظرفها رو که شستم به گفته ی مامان پرتقالها و نارنگی ها رو هم با ابر و ریکا حسابی شستم تا حسابی حسابی براق و تمیز بشن بعد هم سیب ها و خیار ها را که خوب شستم و خشک کردم طبق دستور مامان اونها رو با مقدار بسیار بسیار کمی روغن مایع که به یک دستمال تمیز مالیده شده بود حسابی براق کردم. ولی برای چیدن میوه ها خود مامان دست به کار شد و واقعاً که سلیقه به کار میبرد اونقدر در چیدن میوه ی درون ظرف سلیقه داشت که زبانزد فامیل بود وقتی میوه ها رو می چید واقعاً آدم حیفش میومد اونها رو بخوره اونقدر که قشنگ چیده شده بود.

مرتب کردن فنجانهای چای و قند و خلاصه همه ی چیزهایی که مد نظر مامان بود بالاخره همونطور که فکرش رو میکرد درست در ساعت 7:30 تموم شده و تا اومدن مهمون ها فقط نیم ساعت مونده بود. در حالیکه حسابی خسته و کلافه شده بودم از این همه وسواسی که مامان به خرج میداد تازه فهمیدم که نوبت به خودم رسیده چرا که مامان من رو بالا به اتاق خواب خودشون برد.

با خستگی زیاد پشت سرش راه می رفتم وقتی به اتاق داخل شدیم با اشاره دستش فهمیدم که باید روی تخت خوابشون بشینم.

مامان در کمد اتاق رو باز کرد و از داخل آن یک چادر نماز سفید با گلهای قرمز ریز بیرون آورد اونقدر چادر قشنگ بود که بی اختیار از جام بلند شدم مامان اون رو به دستم داد و گفت: مبارک باشه؛ انشا الله همیشه خوشبخت باشی.

بی معطلی چادر رو باز کردم و اونرو روی سرم گذاشتم جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. چقدر این چادر قشنگ بود.

به مامان گفتم: این رو دیگه کی آماده کرده بودی؟!

مامان خنده ای کرد و گفت: هر وقت مادر شدی می فهمی یک مادر کی اینکارها رو انجام میده!

روی تخت نشست و همینطور که چادر را روی سر من مرتب می کرد گفت: مادر جان، افسانه، مهمان ها که اومدن تا صدات نکردم داخل اتاق نیا؛ وقتی که صدات کردم همین چادر رو سرت می کنی اون پیرهن لیموئیت رو هم می پوشی که آستین بلند و یقه شکاری داره فهمیدی؟!

گفتم: بله.

ادامه داد: وقتی اومدی داخل سلام می کنی ولی به طرف کسی نمیری برای روبوسی؛ من یه جایی می شینم که کنارم جای خالی باشه بعد که سلام کردی میای کنار من میشینی هر وقت موقعش شد می فرستمت بری چایی بیاری. موقع چایی آوردن هم حواست باشه چایی رو توی نعلبکی ها یا سینی نریزی. برای تعارف کردن هم اول از مادر پسر یا هر خانم دیگه ایی که به نظر خودت بزرگتر میاد شروع میکنی که اگه معمولاً اشتباه حدس زده باشی با راهنمایی مهمون ها متوجه می شی که از چه کسی باید تعارف رو شروع کنی. خوب اینها رو که فهمیدی!

چادر رو از روی سرم برداشتم و در حالیکه دوباره اونرو تا میکردم گفتم: خوب بعد از تعارف چایی ها باید چی کار کنم؟

مامان گفت:هیچی مثل یه دختر خوب از اتاق بیرون می ری، صدات در نمیاد تا وقتی که صدای خدا حافظی رو بشنوی بیرون میایی و خیلی سنگین خداحافظی میکنی اگه خانمی طرفت اومد که ببوستت تو هم جلو میری در غیر این صورت سرجات می ایستی و خداحافظی میکنی؛ فهمیدی؟!

با خنده گفتم: با توضیحاتی که شما میدی انگار میخوام کنکور بدم.

مامان در حالیکه بازوی من رو گرفته بود و من رو به بیرون از اتاق خودشون می فرستاد گفت: این کنکور از کنکور درست هم مهمتره؛ حالا برو به اتاقت و لباست رو بپوش.

از اتاقشون بیرون اومدم مامان به داخل اتاق خودشون برگشت میدونستم خودشم می خواد لباس عوض کنه به اتاق خودم رفتم در کمد رو باز کردم و پیراهن لیمویی رو که مامان سفارش کرده بود بیرون آوردمخودم عاشق این لباس بودم صدای بابا رو از پایین شنیدم که مامان رو صدا می کرد و بعدم صدای مامان اومد که به دنبال جواب دادن به بابا پایین می رفت فهمیدم چقدر سریع خودش لباسش رو عوض کرده؛

سریع منم مشغول شدم و بعد از تعویض لباسم به موهام شونه زدم و اونها رو مرتب پشت سرم بستم نمی دونم از هیجان بود یا از خجالت ولی لپام حسابی گل انداخته بود. جورابم رو هم که پوشیدم از اتاقم بیرون و به اتاق مامان رفتم و چادر را که روی تخت جا گذاشته بودم برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم. بابا سعی داشت به من نگاه نکنه و با گفتن مطالبی راجع به ماشین و تعمیرگاه، خودش رو با مامان سر گرم کرده بود مامان هم یه چادر سفید با خالهای مشکی روی سرش انداخته بود و آخرین وارسی ها رو انجام میداد بابا هم لباسش رو عوض کرده بود ساعت دقیقاً 8:15 دقیقه بود که زنگ در به صدا در اومد.

با اشاره ی مامان من به آشپزخونه رفتم و بابا اف اف رو برداشت و بعد از سلام و تعارف مختصری صدای باز شدن درب حیاط رو شنیدم و بعد مامان و بابا برای استقبال به طرف درب هال رفتن.

من پشت دیوار آشپزخونه ایستادم و درب آشپزخونه رو تا اونجا که امکان داشت بستم .صداهایی رو از حیاط می شنیدم که با سلام و علیک و تعارف به طرف درب هال می اومدن هرچی صداها نزدیک تر می شد ضربان قلب منم شدیدتر میشد در بین صداها، شنیدن صدای یک نفر برام خیلی خیلی عجیب می اومد تا جایی که به گوش های خودم شک کرده بودم و با تمام قدرت گوشم رو به درز لای درب آشپز خونه چسبوندم تا بهتر بشنوم. نه! من اشتباه نمی کردم در بین صداها و تعارفات و سلام و احوال پرسیها امکان نداشت که من صدای مهناز رو اشتباه شنیده باشم. بله اون صدای آشنا، صدای کسی جز مهناز نبود!!!

باورم نمیشد، اون اینجا چی کار میکرد؟! اصلاً نمی تونستم ارتباط مهمونی امشب رو با مهناز پیدا کنم. کم کم همه وارد خونه شدن و به راهنمایی بابا همه به پذیرایی رفتن؛ دائماً خدا خدا میکردم شاید مامان به آشپزخونه بیاد و ارتباط مهناز رو به این موضوع برام روشن کنه ولی هرچی انتظار کشیدم مامان نیومد. دیگه حسابی کلافه شده بودم و زمان برام به کندی می گذشت صدای حرف و خنده از پذیرایی به گوشم میرسید ولی به قدری عصبی شده بودم که هیچی از حرفها نمی فهمیدم اونقدر دستهام رو توی هم فشار داده بودم که هر دو دستم به شدت قرمز شده بود یکدفعه متوجه صدای مامان شدم، خوب که گوش کردم فهمیدم اشتباه نکردم، داره من رو صدا می کنه.

چادر رو روی سرم مرتب کردم و در حالیکه به هر چیزی فکر می کردم به غیر از حرفها و تذکرات مامان و بیشتر به این موضوع که مهناز در این ماجرا چه نقشی داره وارد پذیرایی شدم، جلوی درب ایستادم و سلا م کردم؛ چشمم روی مهناز که لبخند شیطنت آمیزی روی لبش بود خشک شد ولی خیلی زود خنده ی خودش رو جمع کرد.

با اومدن من به پذیرایی همه از جاشون بلند شدن خیلی سریع نگاهی گذرا به همه کردم و با یک نگاه فهمیدم به غیر از مامان و بابا جمعاً دو خانم چادری که یکی مامان مهناز بود به همراه دو مرد دیگه که باز یکی از اونها بابای مهناز بود و خود مهناز که میشدن پنج نفر در پذیرایی حضور دارن.

مامان طبق برنامه ریزی قبلیش درست جایی نشسته بود که کنارش یه صندلی خالی قرار داشت رفتم و کنار مامان قرار گرفتم و بعد از تعارفات بابا و مامان که مهمونها رو دعوت به نشستن می کردن منم نشستم. سرم پایین بود و فقط پاهای مهمونها رو می دیدم که یک دفعه با صدای خانم چادری که نمیشناختم سرم رو بالا گرفتم.

:-مهناز جون تو دوست به این قشنگی داشتی و هیچ وقت به من نگفته بودی؟! ولی دیدی تقدیر چه جوری باعث شد بدون اینکه تو معرفی کنی امیر خودش تونست این کار رو بکنه؟!

صدای مامان رو شنیدم که گفت: خانم فتحی شما لطف دارید.

تازه فهمیدم که مهناز با این مسئله چه ارتباطی داره ... مهناز برام گفته بود که عموش فوت کرده و زن عموش با دو پسرش زندگی می کنه، می گفت که همیشه فکر میکرده زن عموش اون رو برای پسر عموش می خواسته و تازه فهمیدم که این خانم زن عموی مهناز و پسری هم که به اصطلاح حکم خواستگار من رو داشت همون پسر عموی مهناز هستش.

تازه به یاد حرفهای امروز مهناز افتادم؛ پس مهناز همه چیز رو می دونست و تموم سعیش این بود که من رو به حرف بیاره و من چقدر ساده بودم و فکر میکردم این موضوع رو نباید کسی حتی صمیمی ترین دوست من متوجه بشه!

مهناز با خنده گفت: آخه من فکر میکردم شما من رو برای امیر می خواید بگیرید!

مادر مهناز با خنده ای شبیه به خود مهناز گفت: وا بلا از سر امیر دور باشه، تو رو بگیره واسه چی؟!  گه بلای جون می خواد!؟

و خانم چادری که حالا می دونستم مادر شخصی به نام امیر است گفت: مهناز جان به عنوان یه مادر بهت اطمینان میدم که سلیقه ی امیر اصلاً چیزی مثل تو نبود!

برای یک لحظه توجهم به بابا و کسی که باهاش آروم آروم در حال صحبت بود جلب شد وقتی چشمم به نفر بغل دستی بابا افتاد تازه چهره ی اون راننده رو به یاد آوردم؛ بله، خودش بود. در این موقع صدای بابای مهناز بلند شد که خیلی گرم و صمیمی بود: خوب آقای شفیعی، حالا که افسانه جون هم تشریف آوردن بهتره موضوعات مهمتر رو مطرح کنیم...............

و بعد این طور شروع کرد: اولاً پسر برادرم رو از هر لحاظ که شما بخواید تضمین می کنم و حاضرم برای این تضمین رگ خودم رو گرو بذارم؛ تو زن گرفتن همیشه سخت می گرفت و ما می گفتیم امیر با این اخلاقی که داره و این سخت گیری هاش اصلاً زن نخواهد گرفت؛ ولی وقتی فهمیدم که دختر مورد علاقه اش رو پیدا کرده اول خیلی تعجب کردم اما موقعی که فهمیدم اون دختر خانم کسی نیست جز افسانه جون واقعاً به انتخاب امیر احسنت گفتم.

از طرز حرف زدن پدر مهناز خوشم اومده بود، خیلی با سیاست حرف می زد نه تنها از پسر برادرش تعریف می کرد بلکه سعی می کرد یک جورایی حالیه اونها هم بکنه که من هم دختر بدی نیستم. بابای مهناز در حالیکه یک پاش رو روی پای دیگرش جابجا میکرد گفت: امیر خان ما به خاطر همین سخت گیریش کمی سنش برای داماد شدن بالا رفته و لی به همون نسبت تجربه ی درست زندگی کردن رو به دست آورده در حال حاضرم تازه سرگرد خلبان نیروی هوایی شده، الحمدالله خونه هم داره و از حقوق خوبی برخورداره که اینها همه مربوط به مسائل مادی می شه .... حالا بریم سر معنویات که از مادیات بیشتر داره، شکر خدا نماز خوونه و مومن و...

در این موقع بابا حرف آقای فتحی رو قطع کرد و گفت:آقای فتحی ..... برای من همیشه این مسئله  آخر مهم بود که الحمد الله مطمئنم کردید به نظر من جوونی که نماز بخوونه و مومن به دین واقعی باشه نه متظاهر به دین خیلی از مسائلش از قبل حل شده اس.

در این لحظه آقای فتحی که جعبه ی شیرینی رو که روی میز بود برداشت و درش رو باز کرد و شروع به تعارف کردن نمود مامان به من اشاره کرد که: برو چایی بیار.

از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم، مهناز هم به دنبال من اومد. وقتی وارد آشپزخونه شدیم برگشتم و گفتم: مهناز، خیلی موذی هستی.

منو بغل کرد و گفت: من موذی هستم یا تو؟! که از صبح خودم رو کشتم بهم بگی شب چه اتفاقی تو خونتون می خواد بیفته ولی صدا از دیوار در اومد که از تو در نیومد؛ ولی به جون افسانه منم دیشب همه چیز رو فهمیدم، اونم چه جوری برات بگم باور می کنی...

بهش گفتم: خوب حالا باشه بعد فعلا برو پیش مهمونها تا من چایی رو بیارم.

در حالیکه طبق عادت همیشگیش به میوه ی روی میز آشپزخونه ناخونک می زد گفت: نمی خوای کمکت کنم؟!

گفتم: نه فقط تو رو خدا برو بذار سفارش های مامان از یادم نره، برو بذار مثل آدم چایی بیارم.

با خنده گفت: می خوایی به جای تو من چایی ببرم! آخه چند وقت دیگه منم باید برای برادر خانم عزیزی چایی ببرم؛ بذار اینجا تمرین کنم!!

قسمت یازدهم

در حالیکه از آشپزخانه با احتیاط و بی صدا بیرونش می کردم گفتم: بروگمشو دیگه، مسخره، اه...

با دقت چایی ها رو توی فنجان ریختم تمام دقتم رو به کار بردم که مبادا قطره ای چایی توی سینی یا نعلبکی ها بریزه بعد مهمونها رو توی ذهنم مرور کردم باید اول جلوی مامان امیر می گرفتم بعد مامان مهناز و بعد بابای مهناز و به ترتیب ... دوباره چادر رو روی سرم مرتب کردم احساس می کردم تب کردم دستهام رو روی صورتم گذاشتم داغ داغ بود توی آینه کوچکی که به دیوار آشپزخانه بودم نگاه کردم؛ وای خدای من چقدر لپام سرخ شده.

صورتم رو به کاشیهای آشپزخونه چسبوندم تا شاید با کمک سردی اونها کمی از داغی صورتم کم کنم. برگشتم و به چایی ها نگاه کردم دوباره یادم افتاد که باید چایی به اتاق ببرم برای بار دوم چادرم رو مرتب کردم سینی رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم برای یک لحظه از دکور دیواری به داخل پذیرایی نگاه کردم از شانس بدم چشمام درست توی چشمهای امیر افتاد؛ لبخندی روی لباش بود و داشت منو نگاه می کرد ولی بلافاصله نگاهش رو از من گرفت و به جای دیگه ای نگاه کرد حالا دیگه احساس می کردم از صورتم داره آتیش بلند میشه.

وارد پذیرایی شدم و به ترتیبی که در ذهنم بود شروع به تعارف چایی کردم وقتی جلوی امیر رسیدم انگار یک قرن طول کشید تا چایی برداره حسابی کلافه شده بودم تا بالاخره چایی رو برداشت اصلاً به صورتش نگاه نمی کردم ولی دستهاش رو دیدم سفید و مردونه بود بوی ادکلن بسیار عالی می داد در ضمن که سعی داشت چایی رو از توی سینی برداره با پدرم صحبت هم میکرد اونقدر فهمیده بود که در حضور پدرم به من نگاه نکنه، نمیدونم ولی شاید این قضاوت من زود بود اما به هر حال چیزی رو که خوب فهمیدم در وجودش از جلف بازی خبری نبود شاید سنش اقتضای این بازیها رو نمیداد.

بعد که بالاخره چایی رو برداشت دیگه راحت شدم و به بهانه ی بردن سینی به آشپزخونه طبق دستور مامان از پذیرایی خارج شدم. درب آشپزخونه رو بستم و روی یکی از صندلی ها نشستم دستهام رو زدم زیر چونه ام و به میوه هایی که مامان توی سبد کوچیک چیده بود نگاه کردم.

نمیدونم چرا دیگه صدایی از پذیرایی نمی اومد انگار همه رفته بودن سکوت عجیبی در خونه حکم فرما شده بود. تا اینکه بالاخره شنیدم بابای مهناز می گفت: خوب آقای شفیعی اگه اجازه می فرمایید زحمت رو کم کنیم، پس انشا الله ما دوباره با شما تماس میگیریم.

بعد صدای خانمها بلند شد که تعارفات معمول بین خودشون رو رد و بدل می کردن. صدا از هال می اومد و از سر و صداها فهمیدم بابا و آقای فتحی و امیر به حیاط رفتن از پشت پنجره آشپزخونه نگاهی به حیاط کردم دیدم بابا در حالیکه ایستاده یک دستش رو زیر چونه اش قرار داده و دست دیگرش رو حائل دست دیگرش کرده و امیر با بابا به آرامی صحبت می کرد؛

آقای فتحی هم ایستاده بود و در حالیکه با تسبیح بازی می کرد به زمین نگاه می کرد. صدای خانوم ها در هال پیچیده بود مامان من رو صدا کرد فهمیدم باید بیرون برم تا خواستم چادر رو از روی صندلی بردارم مهناز درب آشپزخونه رو باز کرد مادر امیر که درست جلوی آشپزخونه ایستاده بود سر تا پای من رو برانداز کرد و گفت: خانم شفیعی هزار ماشا الله؛ دختر دیگه نداری تا اون رو هم برای پسر دومم بگیرم؟!!

مامان در حالیکه لبخند به لب داشت گفت: شما لطف دارید حالا ببینیم این دوتا قسمت هم هستن یا نه؟!

مادر امیر در حالیکه داشت چادر مشکی روی سرش رو مرتب میکرد گفت: ما که از دل و جون پسندیدیم حالا دیگه بقیه اش با شماس تا ببینیم بهانه ی شما برای رد پسر من چیه؟

مادر مهناز به میون حرفها اومد و گفت: هرچی قسمت باشه . انشا الله که همه ی جوونها عاقبت به خیر باشن.

و بعد صدای آمین آمین مامان و مامان امیر بلند شد. مهناز و من رو بوسی کردیم در همین موقع مامان مهناز و بعد مامان امیر هم من رو بوسیدن من برگشتم و چادرم رو برداشتم و روی سرم انداختم و تا وسطهای راهرو اونها رو دنبال کردم ولی با اشاره ی دست مامان که از پشتش به من علامت می داد فهمیدم که دیگه نباید تا جلوی درب هال برم پس همون جا ایستادم تا اونها رفتن.

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد