به یاد مانده (3)
قسمت ششم
آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم.فردا صبح که بیدار شدم تقریباً 9 بود بارون بند آمده بود و آسمون کم کم آفتابی میشه اما آفتابی بی حس و حال که فقط دل رو خوش / ساعت نزدیک 30 میکرد و نوید تمام شدن روزهای بارونی رو میداد.
هنوز در گلوم احساس درد شدیدی داشتم و استخوانهایم هنوز درد میکرد،چرخی روی تخت زدم اثری از مامان تو اتاق نبود ولی مطمئن بودم دیشب رو تو اتاق من خوابیده چون عطرش را حس می کردم اما اینکه رخت خوابش در اتاق نبود دلیلش نظم همیشگی اون بود به محض بیدار شدن قبل از هر کاری رخت خوابش رو مرتب می کرد و دلیل اینکه الان اثری از او در اتاق نبود هم همین موضوع بود.
به آرامی از جام بلند شدم تبم پایین اومده بود ولی همچنان اثرات بیماری رو کاملاً حس می کردم ژاکتی از توی کشو بیرون آوردم و تنم کردم و به آرومی از اتاق بیرون رفتم از بالای پله ها نگاهی به پایین کردم صدای رادیو از توی آشپزخانه به آرامی به گوش می رسید و مامان پشت به من روی یک مبل نشسته و در حال بافتنی بود، به آرامی از پله ها پایین رفتم صدای پاهای من باعث شد مامان متوجه بشه که بیدار شدم همانطور که نشسته بود برگشت و نگاهی به من کرد مثل همیشه مهربان و نگران، بعد در حالی که بافتنی را جمع می کرد و از جاش بلند میشد گفت: بیدار شدی؟ حالت چطوره؟ دیشب تا خود صبح ناله میکردی با هر یه تکونی که میخوردی مثل این بود درد استخونهات بیشتر میشه چند بار فکر کردم بیداری و ناله میکنی ولی وقتی خوب بهت نگاه کردم فهمیدم توی خواب از درد مینالی!! حالا صبحونه رو برات میارم صورتت رو بشور تا بیای منم سینی صبحونه ات رو آماده میکنم همینجا توی حال کنار بخاری بشین توی آشپزخانه سرده با اینکه بارون بند اومده و هوا آفتابی شده ولی خیلی سرده ممکن دوباره روهم روهم مریض بشی!!
حالا دیگه به پایین پله ها رسیده بودم مامان راست میگفت هوا سرد شده بود و این سردی در داخل خونه احساس می شد به طرف دستشویی رفتم که مامان دوباره صدام کرد: راستی افسانه جان صبح خواب بودی مهناز اومد دم در!! آخه نرفته بودی سر کوچه برای مدرسه؛ نگران شده بود اومد دم در ببینه چرا دیر کردی وقتی بهش گفتم مریض شدی و قضیه رو باخبر شد گفت موقع برگشت از مدرسه سر ظهر میاد اینجا حالت رو بپرسه فکر میکنم ناهارم بمونه!!
مهناز عادت داشت هر وقت خونه ما میومد، برای یک ساعت نمی آمد! از همونجا به خونشون تلفن میکرد و پیش من میموند گاهی شب هم پیش من میخوابید؛ بعد از اینکه مامان بهم خبر داد که ظهر مهناز میاد مطمئن بودم که ناهار میمونه.
صورتم را شستم و با حوله ای که مامان همیشه در فصل سرما برای زودتر خشک شدن روی بخاری می گذاشت و حسابی گرم و تمیز بود صورتم رو خشک کردم.مامان با یک سینی از آشپز خانه خارج شد یک میز کشید جلوی یک مبل و سینی رو روی اون
گذاشت توش نان تازه لواش بود، با یک کاسه عدسی.اصلاًاصلاً اشتهایی برای خوردن نداشتم اما چون می دونستم ممکنه با نخوردن من مامان عصبانی بشه به هر زحمتی بود یک کاسه عدسی رو تا ته خوردم روی مبل به عقب تکیه دادم و سرم رو روی پشت مبل گذاشتم مامان یک پتوی سبک آورد و رویم انداخت بخاری علاالدین رو هم کنار مبل گذاشت رفت تو آشپزخانه و وقتی برگشت داروهای من را آورده بود با بی میلی دوباره صاف نشستم و داروها رو خوردم گلویم درد می کرد و حتی آب رو به سختی قورت میدادم بعد از خوردن دارو ها دوباره به مبل تکیه دادم و بیشتر زیر پتو فرو رفتم.
زنگ در صداش بلند شد به ساعت نگاه کردم حدود 10:30 بود مامان اف اف رو برداشت بعد از چند تا بله بله گفتن گوشی رو سر جاش گذاشت دیدم داره چادر دم دستیش رو سرش می اندزه؛ گفتم: کی بود؟
گفت:نمیدونم یه خانم، دم در کارم داره!!
وقتی مامان از در هال بیرون رفت پلکهام سنگین شده بود و به خواب رفتم. با صدای خنده و بلند بلند حرف زدن مهناز از خواب بیدار شدم جلوی درهال بود و داشت کفشها شو در می آورد به ساعت روی دیوار نگاهی کردم؛ باورم نمیشد از ظهر گذشته بود یعنی دقیقاً یک چیزی حدود 3 ساعت خواب بودم و همین موقع مامان و مهناز آمدند داخل.
مهناز مثل همیشه شاد و سر حال بود مطمئن بودم پر از خبرهای جدید از مدرسه آمده! وقتی منرا روی مبل دید با عجله اومد طرفم و بی توجه به اینکه من مبتلا به آنژین و آنفلانزا هستم ماچ محکمی از صورتم گرفت بعد هم نشست روی دسته مبل.
بهش گفتم: بلند شو اول یه تلفن به مامانت بزن دلواپست نشه بعد همه چیز رو تعریف کن!
با خنده گفت: چشم.
به سمت تلفن رفت و شروع به شماره گرفتن کرد. مامان داشت توی آشپزخانه میز ناهار را آماده میکرد و همانطور که ظرفها را میچید گفت: چطوی افسانه؟ما شاالله این مریضی خوابت رو هم زیاد کرده!
با خنده گفتم: نمیدونم چرا اینجوری شدم فکر کنم اثر داروها باشه!
مامان که حالا داشت سالاد رو با قاشق هم میزد گفت:در عوض با این خواب زیاد فکر میکنم خیلی زودتر حالت خوب میشه.
مهناز که گوشی تلفن را قطع کرد به آشپزخانه رفت و در چیدن کارها ی آخر میز ناهار به مامان کمک کرد همینطور که مثل شکموها به هر چیز ناخنک میزد با خنده صدای بلند گفت: خانم شفیعی، افسانه بهتون گفت من می خوام شوهر کنم!؟
مامان درحالی که با دستمالی که در دست داشت ضربه ای به سر مهناز میزد گفت: خوبه،خوبه... تو رو چه به شوهر کردن باز دوباره شروع کردی دختر؟!!
مهناز گفت: نه به خدا راست میگم! افسانه تو چیزی به خانم شفیعی نگفتی؟!
در حالیکه پتوی رویم را صاف میکردم گفتم: من از دیروز تا الان فرصت نفس کشیدنم نداشتم چه برسه به تعریف ماجرای مسخره ی تو!!
مامان نگاهی پر تعجب به من کرد و گفت:افسانه، مهناز راست میگه؟واقعا میخواد ازدواج کنه؟!
ناچارا برای صرف ناهار از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم مهناز یک صندلی عقب کشید و به من گفت: بفرمایید خانم!!
در ضمن اینکه روی صندلی می نشستم گفتم: مامان من زیاد اشتها ندارم به خدا گلوم درد میکنه.
مامان گفت:تو لازم نیست برنج و مرغ بخوری برای تو سوپ با آب مرغ درست کردم تو فقط سوپ بخوری کافیه.
باز هم مجبورم بودم تسلیم بشم .مهناز در حالیکه با اشتهای عجیبی برای خودش برنج و مرغ میکشید گفت: آخ جون هر قدر تو نخوری من دو برابر میخورم.
و بعد با اشتهای کامل شروع به خوردن کرد.مامان یک بشقاب بزرگ سوپ برای من کشید و بعد خودش مشغول غذا خوردن شد در ضمن اینکه غذا می خورد گاه گاهی نگاههای خاصی به من میکرد که برایم نا آشنا بود! مهناز مدام حرف میزد و از وقایع امروز مدرسه میگفت تا اینکه بالاخره غذایش تمام شد در حالیکه ظرفش را پراز سالاد کاهو میکردگفت: افسانه تو اصلا دوست خوبی نیستی!
با تعجب نگاهی بهش کردم گفتم: چرا؟ ایندفعه چه گناهی کردم؟!!
در حالیکه با ولع خاصی سالاد را میخورد گفت: اصلا نمی پرسی قضیه من با خانم عزیزی به کجا رسید؟ انگار نه انگار که یک اتفاق بزرگ در حال وقوعه! اصلا شاید برات مهم نیستم؟!
در حالی که حوصله ام از این همه پرچونه گی سررفته بود گفتم: اه،بسه دیگه، بگو ببینم چی شده چرا اینقدر سخنرانی میکنی؟ مگه هرکی میخواد عروس بشه اینقدر پرچونگی میکنه؟!!
مامان داشت میز و جمع میکرد و اصلا انگار به حرفهای ما گوش نمی کرد حدس زدم باید دوباره به یاد پروانه و فرزانه افتاده باشه که اینقدر ساکت شده، مهناز هم در جمع کردن میز به مامان کمک میکرد و یک ریز حرف میزد... تمام حرفهایش وقایع دیروز مدرسه بود و من در حالیکه گوش میکردم به مامان نیز نگاه میکردم، مطمئن بودم که یک کلمه از حرفهای مهناز رو نفهمیده، هر وقت تو فکر بود اصلا تو این دنیا نبود حتی اگر بمب منفجر میکردن مامان در افکار خودش غوطه ور بود در حالیکه از جام بلند میشدم گفتم:مهناز دیگه بسه خیلی حرف میزنی؛ من حالم زیاد خوب نیست تو کمک مامانم ظرفها رو میشوری؟!
مهناز گفت:البته، چی از این بهتر؟!
مامان که تازه به دنیای میان من و مهناز وارد شده بود گفت: چی کار میکنی مهناز؟
ومهناز در حالیکه سعی داشت مایع ظرفشویی را برداره گفت:هیچی میخوام جور افسانه رو بکشم؛شانس من بدبخت که گیر یه همچین دوستی مثل افسانه افتادم!
مامان گفت: وا مگه دخترم چشه؟!
مهناز گفت:دست شما درد نکنه ناهارتون عالی بود ولی حیف که به دستور افسانه باید تمام انرژی که از صرف غذا به دست آوردم با شستن ظرفها مصرف کنم!
مامان گفت:نه مهناز جون تو افسانه رو کمک کن بره بالا تو اتاقش، بعدم با هم خوش بگذرونید من خودم از پس این چند تا تیکه ظزف برمیام.
بعد وسط آشپزخانه ایستاد و خیره به من نگاه کرد! من که ایستاده بودم به حرفها و رفتار مامان و مهناز توجه داشتم با نگاه مامان که روی من ثابت شده بود تعجبم از رفتار مامان بیشتر شد! گفتم: مامان اتفاقی افتاده که اینجوری نگاه میکنی؟!
گفت: نه،نه عزیزم فقط امیدوارم زودتر حالت خوب بشه حالا بهتره با مهناز برید اتاقت من میخوام ظرفها رو بشورم بعد هم نماز بخونم.
رو کردم به مهناز که منتطر بود ببینه من چی میگم؛ گفتم: مهناز بیا بریم،گ مونم مامانم دوباره عجیب به یاد فرزانه و پروانه افتاده که شدیدا نیاز به تنهایی داره!
مامان جواب من را نداد فقط اسکاج و مایع را از دست مهناز گرفت و او را به بیرون از آشپزخانه هدایت کرد،منهم از آشپزخانه بیرون رفتم. به مهناز گفتم: برو بالا منم الان وضو میگیرم میام بالا.
صدای مامان از توی آشپزخانه بلند شد که: با آب گرم وضو بگیر مبادا دوباره حالت بد بشه و سرما رو سرما بخوری.
گفتم:چشم.
به سمت دستشویی رفته بعد از گرفتن وضو به اتاقم در طبقه ی بالا که مهناز منتظرم مونده بود رفتم.کتابهاشو از کیفش بیرون آورده بود و نگاهی سرسری به اونها می انداخت وقتی دید من آماده میشم برای نماز، گفت: افسانه تو رو خدا برای خوشبختی منم دعا کن!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:ببینم؟! مهناز تو واقعا می خوای ازدواج کنی؟ اونم با طایفه ای از خانم عزیزی؟
مهناز سرش رو پایین نگه داشت و همینطور که کتاب فیزیک رو الکی ورق میزد گفت:آره! نمازت رو بخون بعد با هم صحبت میکنیم!!
بلند شدم درحالی که هنوز در استخوانهام درد شدیدی حس می کردم قامت بستم و نماز رو شروع کردم.از طبقه پایین صدای زنگ اومد،حدس زدم بابا باشه که از سرکار اومده.نمازم رو نسبت به روزهای دیگه سریعتر خوندم داشتم جا نمازم رو جمع میکردم که مامان اومد توو اتاقم در حالیکه بشقاب مخصوص داروهای من رو در دست داشت با یک لیوان آب رو کرد به مهناز و گفت: چایی میخوری دخترم؟
مهناز گفت: نه مرسی،افسانه از بس گفت از چایی بدش میاد دیگه این حرف روی منم اثر گذاشته و از چایی بدم اومده!
بعد مامان رو کرد به من و گفت:داروهات یادت نره، بخوریشون ها، خوب؟!!
گفتم: باشه، چشم، شما چرا زحمت کشیدین می اومدم پایین می خوردم.
در حالیکه داشت از اتاق بیرون می رفت گفت: اگه به خودت باشه که اصلاً یادت میره نفس هم بکشی!چه برسد به اینکه داروهات رو بخوری!
گفتم:کی بود زنگ زد؟
مامان در حالی که داشت دراتاق رو می بست گفت: بابات بود.
مامان که رفت من داروهام رو خوردم بعد در حالیکه کنار مهناز روی زمین مینشستم گفتم: خوب این منو این گوش ناقابل من برای شنیدن چرت و پرت های تو!
مهناز نگاهی به من کرد،لبخند کم رنگی روی لباش بود که اثری از خوشی و لودگی در اون نبود فهمیدم لحظه ی جدی بودن مهناز رو دارم می بینم.گفتم:خوب؟!!
کتابی که دستش بود رو به کناری گذاشت زانو هاش رو تو بغلش گرفت و در حالیکه چونه اش را روی زانو هاش قرار می داد گفت: دیروز که با خانم عزیزی رفتم تا دم در خونه من و با ماشین رسوند، ولی نرفت با من اومد توی خونه!
گفتم: خوب، بعد؟
در حالیکه سعی می کرد با نوک انگشتهای پاش تکه آشغال ریزی که روی فرش افتاده بود را جابجا کنه گفت: هیچی خیلی راحت با مامانم همه ی حرفها شو زد؛اون منو برای برادرش که در آلمان زندگی می کنه خواستگاری کرد. برادرش 5 ساله که در آلمان زندگی میکنه و مشغول تحصیل در رشته ی فیزیک مکانیکه و حالا که وضعش نسبتاً رو به راه شده تصمیم گرفته که ازدواج بکنه ولی با یه دختر ایرونی...
گفتم: اسمش چیه؟ چند سالشه؟
در این موقع مامان با یک ظرف کوچک میوه داخل شد و مهناز حرفش رو قطع کرد. وقتی مامان ظرف میوه را روی زمین می گذاشت گفت:افسانه لیمو شیرین زیاد بخور؛راستی داروهات رو خوردی؟
گفتم:بله مامان مطمئن باش.
در حالیکه دلم می خواست مامان هر چه زودتر اتاق رو ترک کنه کیسه دارو ها و لیوان خالی آب رو نشونش دادم وقتی داشت کیسه و لیوان خالی آب رو از من می گرفت گفت: افسانه تو دیروز با کی اومدی خونه؟!!
سکوت توی اتاقم حکم فرما شد؛ سوال مامان یک کمی عجیب بود.
قسمت هفتم
سکوت توی اتاقم حکم فرما شد؛ سوال مامان یکم عجیب بود و چون تنها آمده بودم و مهناز با من نبود ناچاراً میدونستم باید خودم تنها جواب بدهم؛ چون هر وقت موضوعی پای مهناز در میان بود بدون معطلی وارد معرکه میشد ولی ایندفعه چون دیروز پیش من نبود سکوت کرده بود.
بنابراین گفتم: یعنی چی؟! خوب مهناز با خانم عزیزی رفته بود و من تنها اومدم خونه، با کسی نبودم یعنی کسی مسیرش به من نمیخوره که بخوام با اون بیام!
بعد مامان در حالیکه حرفی رو توی دهنش مزه مزه میکرد و می خواست چیز دیگه ای بپرسه گفت: یعنی .... بقیه حرفش رو خورد و از ادامه ی اون خوداری کرد من و مهناز که منتظر بقیه ی سوالات مامان بودیم خیره بهش نگاه میکردیم.
وقتی دیدم چیزی نمیگه گفتم: مامان یعنی چی؟ چیزی شده؟!!
در حالیکه سعی داشت خودش رو بی تفاوت نشون بده گفت:نه نه هیچی همینجوری سوال کردم!!!
و بلافاصله از اتاق خارج شد.رو کردم به مهناز و گفتم:خوب بگو بقیه اش....
مهناز گفت: افسانه مامانت چی می خواست بگه؟! چرا اینقدر مشکوک سوال می کرد؟! نکنه شیطون شدی؟!!
گفتم: اه برو گمشو تعریف می کنی یا با همین میوه ها بکوبم تو سرت...
خنده ای کرد و در ضمن اینکه پرتقالی برای خودش پوست می کند ادامه می داد: چی پرسیدی؟ آهان اسمش و سنش، اسمش فرهاد و 27 سالشه.
گفتم: اووواه یعنی 9 سال اختلاف سنی؟! تو دیگه کی هستی ندیده و نشناخته... با این همه اختلاف سن فکر نمی کنی داری اشتباه می کنی؟!
کمی از پرتقالی که پوست کنده بود برای من گذاشت و گفت: ببین افسانه زندگی و ازدواج مثل یه هندوونه اس که امروز تو فقط بیرونش رو می بینی و از توش خبر نداری، همه اش شانس آدمه، یا تو سرخ و شیرین در میاد که خوش بحالت یا کال؛ حالا من این رو به فال نیک گرفتم دوست دارم اصلاً راجع به اینکه داخل هندوونه ی من قرمزو شیرینه یا کال اصلاً فکر نکنم.
گفتم: پس درس چی؟! اون رو چی کار میکنی؟
هسته های پرتقال رو که خورده بود ریخت توی بشقاب و گفت: خوب دیپلم رو ایران می گیرم بعد از ازدواج هم که رفتم آلمان اگه عرضه داشته باشم اونجا ادامه تحصیل میدم.
لیمو شیرینی برداشتم و در حالی که اون رو چهار قاچ میکردم گفتم: خوب این شوهر تو مادر نداره، کس و کار دیگه ای غیر از خانم عزیزی نداره؟
مهناز که حالا خوابش گرفته بود و خمیازه ای وحشتناک می کشید با ابرو جواب منفی داد و من که سوالم نسبت به جواب اون خیلی کلی تر بود عصبانی شدم و گفتم: زهر مار بگیری یعنی چی؟
بالشت من را از روی تخت برداشت گذاشت زمین و دراز کشید بلند شدم از توی کمد دیواری پتو در آوردم و انداختم روش.
گفت: مادر نداره یازده سال پیش سرطان گرفته مرده و در مدتی که به آلمان نرفته بوده پیش خانم عزیزی زندگی می کرده؛ تقریباً 17 ساله بوده که مادرش میمیره و پدرش هم که خیلی ساله که مرده بعد از اینکه دیپلم میگیره و خدمت سربازی میره با ارثی که از فروش خونه پدری بهش میرسه با خانم عزیزی صحبت می کنه و میگه که میخواد از ایران بره؛ خانم عزیزی هم گرچه براش سخت بوده که تنها برادرش بعد از فوت مادر ازش جدا بشه ولی بهر حال موافقت میکنه؛ دیگه بسه افسانه بدجوری خوابم گرفته بقیه اش البته اگه بقیه ای مونده باشه رو بعد از ظهر برات می گم.
بعد سرش رو کرد زیر پتو. بهش گفتم: مرده شورت رو ببرن که مثل شلمان توی کارتون بامزی می مونی همیشه بی موقع خوابت می گیره. در حالیکه سرش زیر پتو بود گفت: هیچ هم بی موقع نیست؛ آدم های عاقل بعد از ظهرها می خوابن.
با دم کارد میوه خوری دو تا محکم تو سرش زدم ولی اصلاً چیزی نگفت منهم بلند شدم ظرفهای میوه رو جمع کردم تا ببرم پایین.
وقتی از اتاق بیرون رفتم سکوت تمام خانه رو پر کرده بود از پله ها پایین رفتم فکر کردم مامان در حال نماز خواندن و بابا هم بعد از صرف ناهار خوابیده باشه اما وقتی به هال رسیدم با کمال تعجب دیدم هردو در آشبزخانه هستند مامان پشت به من روی صندلی نشسته بود و بابادیدم هر دو در آشبزخانه هستند مامان پشت به من روی صندلی نشسته بود و بابا آرام ناهار می خورد متوجه شدم که مامان به آرامی با بابا صحبت میکنه وقتی جلوی در آشپزخانه رسیدم بابا نگاهش را روی من ثابت نگه داشت و مامان به این نگاه بابا صحبتش رو که خیلی هم آرام بود قطع کرد.
تعجب کردم سابقه نداشت مامان اینطوری آهسته با بابا صحبت بکند و بابا اینقدر متفکر باشه فقط در لحظات مطالعه ی روزنامه و گوش کردن به اخبار خیلی متفکر نشان می داد ولی الان نه اخباری بود و نه چیزی برای مطالعه!
مامان برگشته بود و خیره به من نگاه میکرد و منکه از این وضع یکه خورده بودم بشقاب ها و ظرف میوه توی دستم جلوی در آشپزخانه ایستاده بودم مثل اینکه اجازه ورود می خواستم.
مامان از روی صندلی بلند شد و به طرف من اومد در حالیکه ظرفها رو از دست من می گرفت گفت: چقدر کم میوه خوردید! مهناز چیکار میکنه؟
درحالیکه هنوز توی درگاه آشپزخانه بلا تکلیف ایستاده بودم جواب دادم: من یه لیمو شیرین خوردم مهنازم از بس حرف زد بیهوش شد و خوابید از نظر شکمش هم نگران نباش اون نمی گذاره بهش بد بگذره!
تازه یادم اومد که به بابا سلام نکردم.با خجالت گفتم: ای وای ببخشید سلام بابا!!
بابا خنده ای کرد و گفت: علیک سلام به دختر نازم! چه طوری بابا بهتر شدی؟!
همانطور که توی درگاه این پا و اون پا می کردم گفتم: مرسی، فکر می کنم کمی بهترم!
بابا همین که داشت قاشقی از غذا را به سمت دهانش می برد گفت: مهناز کی میره؟!!
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم در مدت این هجده سال عمرم سابقه نداشت وقتی مهمون در خونه هست، زمان رفتنش را بابا بپرسه نگاه پر تعجب خودم رو بروی مامان امتدادش دادم و مامان وانمود کرد اصلاً چیزی نشنیده؛ برای این مطمئنم وانمود می کرد که چون امکان نداشت مامان صدای بابا رو نشنیده باشه؛ ولی اصلاً به من نگاه نکرد در حالیکه سعی می کردم تعجب خودم رو از این سوال بابا نشون بدم گفتم: از اینکه اینجاس ناراحتید؟!!
در این موقع مامان برگشت آمد سر میز آشپز خانه لیوانی رو از آب پر کرد و گفت: نه عزیزم، بابات باهات کار داره!!!
به بابا نگاه کردم و اون هم با سر حرف مامان رو تایید کرد.فکر کردم باید اتفاق مهمی افتاده باشه که اینجوری دارند مطرحش میکنند.
آرام آرام از در آشپز خانه دور شدم و برگشتم به سمت پله ها؛ یکی یکی که پله ها رو بالا می رفتم به رفتار و گفتار و حرکات خودم در چند روز گذشته فکر می کردم میشه گفت با هر سه پله ای که طی میکردم به سمت بالا روی یک روز گذشته ی خودم فکر می کردم! بدجوری به شک افتاده بودم!
نکنه کاری کردم که حالا تو این سن باید مورد باز خواست قرار بگیرم؟!! اه مهناز هم چه بد موقعی اومده! کاشکی میشد بیدارش کنم و بهش بگم می خواهیم بریم خونه خاله زهره و بفرستمش بره!! ولی چه جوری؟ من تا حالا سابقه نداشته با مهناز چنین کاری کنم، اونهم حالا که زندگیش پر از وقایع
شنیدنی جالب شده، حالا که واقعاً احتیاج داره به اینکه با یکی صحبت کنه یا در این موقعیت که اگر واقعاً قصد ازدواج پیدا کرده باشه معلوم نیست چه مدت دیگه ای در کنار هم خواهیم بود.
رسیدم پشت در اتاق خوابم، ایستادم از اون بالا نگاهی به حال انداختم، هنوز صدای پچ پچ مامان از آشپز خانه می آمد! حالا دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده و من کاری کردم که باعث اینهمه نگرانی اونها شدم! در اتاق رو باز کردم و رفتم تو و با کمال تعجب دیدم مهناز نشسته! گفتم : مگه تو نخوابیده
بودی؟!
داشت کتابهایی رو که قبل از خوابیدن ولو کرده بود رو می گذاشت توی کیفش گفت: نه، خوابم نبرد! اصلاً آرامش و قرار خودم رو از دست دادم نمیدونم از ذوقه یا از ترس؟!
نشستم روی تخت و گفتم: توووو ترس؟! تو دنیا رو به ترس مجبور می کنی! حالا چی شده که خانم احساس ترس کرده؟!
از جاش بلند شد و گفت: نه ترس ترس که نه ولی یک جوری ام، یک حس غریب که تا حالا اصلاً در خودم سراغ نداشتم.
نگاهی بهش کردم، نمیدونم چی اما هرچی بود که خیلی باعث تغییرش شده بود حداقل در این دو سه ساعتی که پیشم بود اثری از مسخرگی ه و لودگی در اون نمیدیدیم حرفهاشو با فکر میزد انگار روی هر کلمه که می خواهد از دهنش خارج بشه فکر میکنه! کاری که حداقل در این چند سال دوستی اصلاً ازش ندیده بودم.
با تعجب دیدم مثل اینکه می خواهد بره! کیفش رو برداشت و گفت:خوب من دیگه میرم خونه!
گفتم: چی؟! چرا اینقدر زود، تو هر وقت می اومدی باید به زور بیرونت میکردم حالا چی شده اینقدر زود می خوای بری؟!
در اتاق رو باز کرد منهم به دنبالش بیرون رفتم همینطور که از پله ها پایین می رفت گفت: زن عموم تلفن زده گفته شام بریم اونجا، بهتره برم خونه کارهام رو بکنم.
با خنده گفتم: آهان پس بخور بخور جای دیگه داری که داری زود میری؟
خندید و گفت: آره.
وقتی رسیدیم توی هال به طرف جا لباسی رفت و شروع کرد به پوشیدن مانتو و مقنعه اش.
بابا که از آشپز خانه خارج شد مهناز سلام کرد و بابا هم مثل همیشه سلامش رو علیک گرفت نشست روی مبل و روزنامه ای به دست گرفت و شروع به مطالعه کرد.مهناز که لباسش را پوشید رفت به آشپزخانه، مامان داشت ظرف می شست، مامان رو بوسید و خداحافظی کرد.مامان می خواست با من و مهناز تا دم در حیاط بیاد ولی مهناز اصرار کرد که احتیاجی نیست و با توجه به حال نا مساعد من به مامان قول داد که حتی اجازه نمیده که منهم از در هال خارج بشم چه برسد به اینکه تا دم در حیاط برم.
مهناز رو فقط تا دم در هال بدرقه کردم ولی از پشت شیشه های پذیرایی تا دم در حیاط نگاهش کردم و وقتی داشت از در حیاط بیرون می رفت هردو دستی برای هم بلند کردیم. رفت و در حیاط رو بست. ازپذیرایی خارج شدم وقتی توی هال رسیدم مامان هم ظرفهاشو شسته بود و از آشپز خانه آمده بود بیرون، از کنار بابا رد شدم می خواستم به طرف پله ها برم که بابا گفت: افسانه جان بابا، بالا کاری داری؟!
گفتم: نه!
مامان گفت: پس چرا داری میری بالا، خوب بشین پیش ما دیگه.
میدونستم این حرف مامان یعنی بالا نرو چون کارت داریم؛ دل تو دلم نبود نمیدونستم چی کار کردم.مامان کنار بابا روی مبل نشست و پدر به مبل روبروی خودش اشاره کرد یعنی من اونجا بشینم. احساس میکردم تنم داغ داغ شده، شاید داشتم دوباره تب می کردم، دهنم خشک شده بود در حالیکه نشستم به دهن بابا خیره شدم چون می دونستم هرچه که باید بشنوم از زبان بابا خواهد بود.
بر خلاف انتظارم مامان حرف رو شروع کرد: امروز دو تا خانم چادری اومده بودن دم در!!! نشونی های تو رو میدادن... یک دفعه مثل برق به یاد زنگ در حیاط که قبل از خوابیدن من به صدا در آمده بود افتادم؛ گفتم: راستی صبح کی بود زنگ زد؟! چون بعد از اینکه شما به حیاط رفتین من خوابم برد.
بابا ادامه داد: افسانه جان دیروز تو با کی اومدی خونه؟!
قسمت هشتم
بابا ادامه داد: افسانه جان دیروز تو با کی اومدی خونه؟!!
باز هم یک سوال عجیب دیگه! این چه سوالی بود؟ من باید چی میگفتم؟ اصلاً نمی دونستم در همین موقع مامان موضوع رو باز کرد و گفت: تو همیشه با ماشین از مدرسه تا خونه می آیی؟!!
تازه قدری موضوع برام روشن شد حدس زدم باید کسی از محل من رو دیروز که توی اون بارون بطور تصادفی سوار شدم دیده باشه و به مامان گفته. در حالیکه کمی آرامش گرفته بودم گفتم: نه فقط دیروز به خاطر بارون شدید مجبور شدم با ماشین بیام!
بابا گفت: ولی تو هیچ وقت با خودت پول نمی بردی پس چطور شد که سوار ماشین شدی؟!! فکر کرایه راه رو نکردی؟!!
گفتم: نه، قضیه اینجوری بود که چون بارون خیلی شدید بود منم همراه با بچه ها که مسیر شون ماشین خور بود داخل ماشین شدم آخه بارون خیلی شدید بود، تازه با اینکه تا سرکوچه با ماشین اومدم همین راه کمم که تا دم در خونه برسم حسابی خیس خیس شدم.
مامان گفت: پول کرایه رو چی کار کردی؟!!
سوال سختی بود؛ چون واقعاً من کرایه ای نداده بودم؛ اما می دونستم اگه بخوام از جواب دادن طفره برم ممکنه وضع خراب بشه پس بی معطلی گفتم: بچه ها من رو هم حساب کردن...
بعد ادامه دادم: حالا مگه چی شده؟! چرا من رو اینطوری سوال پیچ میکنید؟!! خوب بارندگی شدید بود، گناه که نکردم!!!
بابا از جاش بلند شد روزنامه اش رو برداشت و گفت:مهین، من میرم بالا می خوام روزنامه بخونم.
من به مامان نگاه کردم که با حرکت دست به من فهموند که هنوز با من کار داره و من باید بشینم. بابا روزنامه اش رو برداشت و از پله ها بالا رفت. مامان در حالیکه داشت یک خیار پوست می کند گفت: دیروز که سوار ماشین شدی با راننده اشم صحبت کرده بودی؟!!
کمی فکر کردم و تازه به فکر وقایع دیروز افتادم که زیاد توجه ام رو جلب نکرده بود. با سر تایید کردم: بله از من سوال کرد سال چندمم؟ چرا الان تو خیایانم و... مامان این سوالها چیه که از من می پرسی؟ چرا درست برام نمی گی چی شده؟!! قضیه اون خانم هایی که گفتی اومده بودن دم در چی بود؟
مامان خیار رو نصف کرد نمک پاشید و نصفش رو به من داد؛ همینطور که خیار رو گاز میزدم منتظر جواب مامان شدم.
مامان گفت:کسی که تو دیروز سوار ماشینش شدی یک سرگرد خلبان نیروی هوایی بوده!!
متعجب گفتم:شما از کجا میدونی؟!
نگاهی به من کرد و گفت: اگه چند لحظه زبون به دهن بگیری بهت میگم.
ساکت شدم. مامان ادامه داد: امروز که در زدن و خواستن که من برم دم در مادر و خاله همون شخصی بودنکه تو دیروز سوار ماشینش شده بودی!
پریدم تو حرف مامان و گفتم: چی میگفتن؟!
با اخمی که مامان بهم کرد فهمیدم یعنی باز بی موقع حرف زدم، ساکت شدم و توی مبل فرو رفتم. مامان در ادامه حرفهاش گفت: از من و بابات اجازه میخواستن برای اومدن خواستگاری؛ منم بهشون گفتم که باید با بابات صحبت کنم.
اینبار دیگه به اخم مامان توجهی نکردم و گفتم: چی؟!! به همین سادگی!!؟ یعنی چی؟! مامان شما چی داری میگی؟! من باید درس بخونم یعنی میخوام درس بخونم؛ اصلا این آقا کیه؟ به همین راحتی به خودش همچین اجازه ای داده؟!!
مامان همینطور که بلند میشد و بشقاب میوه اش رو برمیداشت گفت: این آقا اجازه ای به خودش نداده بلکه منتظر اجازه من و باباته.
گفتم:شما هم نباید چنین اجازه ای بهش بدین! آخه ندیده نشناخته نباید که این کار و کرد.
مامان که حالا رسیده بود دم در آشپزخانه ایستاده بود و برگشت به من خیره خیره نگاه کرد و لحنی که جدیت و کمی عصبانیت قاطیش شده بود گفت: ببینم تا حالا چند تا دختر شوهر دادی که اینقدر با تجربه نشون میدی؟!! نمی دونستم من و بابات اصلا تجربه نداریم باید یک دوره آموزشی پیش تو بیایم!!
از جام بلند شدم و گفتم: نه قصد من این نبود، من فقط میخواستم بگم شما اجازه ندید اونها بیاین آخه من می خوام درس بخونم و اصلا هیچ وقت درمورد چنین موضوعی فکر نکردم.
مامان گفت: الانم لازم نیست تو خودت رو خسته کنی هر وقت لازم شد بهت میگم و اون موقع تو خودت رو خسته کن!
گفتم: ولی...
یکدفعه بابا از اتاق خواب خارج شد و خیلی آروم و مثل همیشه متفکر شروع کرد از پله ها پایین اومدن.حرفم رو خوردم و به سمت پله ها رفتم، خیلی سریع از کنار بابا رد شدم و به اتاق خوابم رفتم، در رو بستم وخیلی سریع از کنار بابا رد شدم و به اتاق خوابم رفتم، در رو بستم و به در تکیه دادم و همینطور پشت در لیز خوردم و نشستم از پنجره به بیرون نگاه کردم،
آسمون صاف صاف بود و اصلا خبری از اون همه بارون و ابر دیروز نبود، ای کاش همه ی چیزهایی هم که شنیدم یک لحظه بفهمم مثل همین آسمون اثری از گرفتگی اون وجود نداشته باشه آخه چه طور ممکنه که یک آدم خونواده اش رو به خواستگاری یه دختر بفرسته که اصلا نمیشناسه؟!! یعنی واقعا امکان داره که مامان و بابا با اونها قرار خواستگاری بذارن؟!! نه ممکن نیست چون مامان و بابا میدونن که من چقدر درس و دانشگاه رو دست دارم. خدایا یعنی چی در انتظار منه؟ من اصلا نمیتونم حتی ذره ای نسبت به اونچه در انتظارمه حدس بزنم ای کاش قدرتی داشتم تا بفهمم چی میخواد بشه؟ آیا من به اونچه میخوام در زندگی می رسم؟...
صدای تلوزیون از طبقه پایین به گوشم رسید؛ مریضی فراموشم شده بود میشه گفت احساس میکردم اصلا مریض نیستم شاید شوکی که از این اتفاق بهم وارد شده بود همه افکارم رو بهم ریخته بود.
بلند شدم و کیفم رو برای فردا مرتب کردم؛ اصلا دلم نمیخواست فردا رو هم بنا به گفته دکتر استراحت کنم چون احساس مریضی نداشتم و حس میکردم هرچه از محیط خانه دور باشم و در مدرسه اوقاتم رو بگذرونم کمتر دچار توهم میشم.
صدای زنگ تلفن بلند شد. صدای مامان رو میشنیدم که تلفن رو برداشت. از طرز صحبتش فهمیدم که خاله زهره اس؛ گو شام رو تیز کردم تا ببینم چیزی راجع به این موضوع به خاله زهره میگه یا نه؟هرچی صبر کردم چیزی نشنیدم گوشم کاملا به در اتاق چسبیده بود ولی کلامی نشنیدم که مربوط به اتفاقات امروز باشه... مامان خیلی داناتر از این حرفها بود که به این زودی مطلبی رو در فامیل پخش کنه.
هوا کم کم داشت شب میشد. نمی دونستم چه وقایعی انتظارم رو میکشه، کمی به فکر فرو رفتم؛ تا اونجا که جا داشت به مغزم فشار آوردم تا ببینم آیا میتونم چهره ی اون راننده رو به خاطر بیارم... چیزهای خیلی مبهمی به ذهنم اومد لباسش و درجه روی شونش توی ذهنم جا گرفته بود و هر چی بیشتر سعی میکردم بیشتر چهره اش در خیالم محو می شد.
یک لحظه به خودم اومدم دیدم کیفم جلوی پام افتاده، در کمدم باز مونده و در حالیکه کتاب شیمی توی دستم جا خوش کرده مدتیه که عجیب فکرم مشغول شده!
خنده ام گرفت نمی دونم چرا ولی کتاب شیمی رو به صورتم
چسبوندم مثل اینکه میخواستم کسی نبینه که من دارم میخندم؛ نمی دونم این خنده از چی بود ولی هر چه بود که لحظه ای من رو به خنده واداشت! بعد که کتابهای فردا رو در کیفم گذاشتم از جا بلند شدم هوا کاملا تاریک شده بود چراغ رو روشن کردم نگاهی به دور و بر اتاق انداختم کمی وضعش نامناسب نشون میداد؛ شروع کردم به جمع آوری لباسهایی که مامان از روی بند رخت جمع کرده بود و به من مربوط میشد و در اتاق کنار کتابخانه گذاشته بود. مشغول تا کردن لباسها شدم و اونها رو در کشو گذاشتم. یک سری کتاب روی میز تحریرم ولو شده بود اونا رو هم مرتب کردم دیگه کاری نمونده بود پرده ی پنجره رو کنار کشیدم، احساس کردم نیاز به تنفس هوای بیرون دارم پنجره رو باز کردم همینکه سرم رو بیرون بردم تا نفس بکشم.
با صدای جیغ مانند مامان که میگفت: مگه دیوونه شدی دختر!! تو اصلا حالت مساعد نیست اونوقت پنجره رو باز کردی داری بیرون و نگاه میکنی! مگه از پشت شیشه نمی تونی چیزی ببینی؟!!
خودم رو عقب کشیدم در حالی که سعی داشتم پنجره رو ببندم، از شانس بدم پرده لای در گیر کرده بود و بسته نمی شد مامان اومد جلو من رو عقب کشید پرده رو از لای در پنجره بیرون کشید بعد اونو بست و بلافاصله پرده رو کشید.برگشت و به من نگاه تندی کرد و گفت: شک دارم! واقعا بعضی اوقات به عقلت شک دارم!! با کارهایی که این اواخر ازت سر زده بدجوری منو به فکر انداختی!!
درحالی که داشت از در اتاق بیرون میرفت گفت: بیا پایین هم شام بخور هم داروهات رو...
گفتم: مامان چرا اینجوری حرف میزنی؟ مگه من چی کارکردم؟!!
وقتی داشت از در اتاق بیرون میرفت دوباره گفتم: من فردا میرم مدرسه نمی خوام خونه بمونم.
مامان گفت: ولی تو فردا مرخصی پزشکی داری!
دنبال مامان از در اتاق خارج شدم و ادامه دادم: حالم خوبه؛ نیازی ندارم توی خونه بمونم!
ادامه دارد ...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا