به یاد مانده (1)
قسمت اول
به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش
این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند.
سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست!
زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید!
این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد.
آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان....
هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد.
صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم.
عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود.
پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم.
منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها!
گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم!
بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد.
اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان!
باران شدیدی شروع به باریدن کرد از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم!
همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد.
با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره!
تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده!
دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم: بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم؟
از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره.
همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی، بابا هر دو کانال یک خبر داره، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی؟
ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند!
جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها.
مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه!
گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم.
مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور.
رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم.
لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم: قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره!
چشمهای سبزش و ریز کرد، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت: یعنی چی؟ مگه شک داشتی؟
بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت: آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن!
الهی براشون بمیرم، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد.
من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم، کوفت و زهر مارم شد، بلند شدم،
مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت: بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی! بشین الهی قوربونت برم.
بشین مادر عصرونه ات و بخور.
با عصبانیت گفتم: مرسی صرف شد مامان عزیزم!!!
بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم.
پدرم گفت: باز چی شد؟ مهین، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره؟!!
آخر چقدر بگم والله، بالله، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد!
این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد!!
آخه خانوم بسه دیگه!
مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم.
بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت: بگیر، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم!
نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم.
شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود.
خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم.
کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه!
لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم.
خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم!
موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود.
یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم، واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره.
خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم؟
قسمت دوم
آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه!! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم: بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی؟
خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت: برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم، پس مطمئن باش!
خندیدم جلو رفتم و گفتم: الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!
در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن.
خندیدم و گفتم: الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری.
مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت: باز حرفه خودشو می زنه!
و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت: شام حاضره نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم.
بابا گفت: بدون شام می خواهی بخوابی؟ گفتم: بخدا سیرم، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود.
دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه، بخواه، هرچی می خوای حالا بخواه! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته!
تسلیم شده بودم، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتمدعا می کردم اما عجیب و نا شناخته! تسلیم شده بودم، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم: خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم!! شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم، انگار پیشم بود خیلی نزدیک، خیلی خیلی نزدیک!گفتم: خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن.... .
در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست، روی تخت نشست، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده! صدای مهربونش تو اتاق پیچید: افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم، می ترسم!!
از فردا از روزهای نیومده! از اینکه در دانشگاه قبول نشم! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه؟ چه کار باید بکنم؟ چی در انتظارم است؟ از آینده، از آینده می ترسم!!
سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟
گفتم: نه بابا هیچ کدوم، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!
دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت:مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا راهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!
بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم 6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!
با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟
گفتم: کدوم درس؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!
تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم. مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت.
در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم: به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!
بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت:منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!
با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم: شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟
مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!
از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت: افسانه جان،سرده صبرکن برسونمت.
گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!
بابا گفت: چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.
در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم: نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!
کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن. باعجله دستش رو گرفتم و اون رو دنبال خودم کشوندم. درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت: اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟
گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!
باخنده گفت: حالا مثلا توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.
گفتم:تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟
گفت:نه! پیش تومی شینم تو که خوندی؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!
سرجام میخکوب شدم. گفتم: نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدا مهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا رو من حساب نکن. 9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به بالاست که - مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت: 8 می گیرم!
گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!
در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه!
قسمت سوم
9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به بالاست که - مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت: 8 می گیرم!گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه!تقریبا داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیر زیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود. مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟
خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت: نه مرسی دخترم نیازی نیست.
مهناز گفت: حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟
مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم!
خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت: پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی!
در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت: حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم!
خانم عزیزی با خنده گفت: راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید؟!!
مهناز وارد سالن شد و گفت: چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه.
من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد.
وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم.
صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.
خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.
مهناز اصلاً تو حال خودش نبود؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد! یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم: خوبی؟ چته؟ یدفعه چه مرگت شد؟ خانم عزیزی میگه حا ضر شید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی؟
رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رورفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم: مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی.
ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت: فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم.
من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده. صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد!
منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم: مهناز، مهناز، بمیری خوب بنویس دیگه!
یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت: سرت به کارت باشه! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون
مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد. خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم؛
در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی؟
ادامه دارد ...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا