جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (7)

 

 

 

 

به یاد مانده (7)

 

و بعد زد زیر خنده. یکسری دختر جلف پشت پنجره رفتن و با جیغ های کوتاهی که کشیدن و سعی کردن هرچه بیشتر برای خودنمایی تلاش کنن با خوشحالی میگفتن شام اومد؛ شام رو آوردن، امیر اینها اومدن...

در این موقع مادر امیر بلند شد و گفت: الهی قوربونش بشم...

و بعد به مامان رو کرد و گفت: راستی خانم شفیعی اونم که دم درب اتاق ایستاده پسرکوچیکم رضاس...

با نگاه جهت انگشت مادر امیر رو نگاه کردم باورم نمی شد همون پسر … بی ادبی که با نگاههاش من رو کلافه کرده بود پسر کوچیک این خانمه!!! صدای موسیقی بلندتر شده بود و کف زدن مهمانها شدیدتر در این لحظه چند نفر وارد حال شدن و یکی از اونها امیر بود اکثر مهمونهای حاضر متوجه شدم که جلوی پای امیر بلند شدن! خیلی از دخترها برای جلب توجه مهمونهای تازه وارد به هر حرکتی دست میزدن!

کسی که برادر امیر شناخته شده بود بعد از سلام و احوال پرسی به حیاط رفت و خدا رو شکر تا آخر مهمونی اون رو ندیدم. امیر با اشاره دست مادرش به سمت ما اومد؛ تموم تنم داغ داغ شده بود، با مامان سلام و احوالپرسی کرد و سلام کوتاهی هم به من کرد و خوش آمد گفت.


  


من زود سرجام نشستم و چشمم به مهناز افتاد که خنده به لب من رو نگاه میکرد. امیر به اتفاق چند نفر دیگه به اتاقی رفتن که بابا هم به اونجا رفته بود. بعد از این که شام خوردیم متنی رو مبنی بر مقدار مهریه مهناز و تعهداتی که خانواده ی داماد در قبال عروس داشتن قرائت شد و همه کف زدن و در پایان برای تمام جوونها و خوشبختی اونها دعای خیر شد.

ساعت تقریبا از دوازده گذشته بود که مهمونها خداحافظی می کردن. من و مامانم بعد از حاضر شدن برای رفتن مجددا پیش مهناز رفتیم و بهش تبریک گفتیم و براش آرزوی خوشبختی کردیم و بابت امشب از مامانش و خانم عزیزی تشکر کردیم بعد هم با مادر امیر خداحافظی کردیم تقریبا چند نفری برای بدرقه ما به حیاط اومدن در حیاط امیر و بابا و بابای مهناز و برادر امیر ایستاده بودن.

برادر امیر مجددا برای آشنایی با مامان باب صحبت رو باز کرد؛ نمیدونم چرا اصلا ازش بدم اومده بود!!!

بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. وقتی به خونه رسیدیم خیلی خسته بودم و دلم میخواست هرچه زودتر برم به اتاقم بنابراین شب بخیری گفتم و به طبقه بالا رفتم؛ وارد اتاق شدم لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به سقف اتاق خیره شدم که با نور کوچه کمی روشن شده بود دائما صورت امیر جلوی چشمم می اومد و لبخندهای گاه گاهش که بهم میزد، چهره مهربونی داشت ولی خیلی جدی هم به نظر می رسید درست برعکس برادرش که خیلی رفتار سبکی داشت؛ امیر اصلا اینطورنبود.

روی تخت غلتی زدم به یاد لحظه ای افتادم که وارد خونه شد! دخترها برای جلب توجهش هرکاری میکردن ولی اون اصلا به حرکات و خودنمایی های اونها توجهی نداشت خیلی خوش تیپ به نظر میرسید قد بلندش و چهارشونه بودنش بیشتر از هر چیزی جلب توجه میکرد جالبتر از همه احترامی

بود که بیشتر اعضای حاضر در مهمونی براش قائل بودن حالا یا واقعا شخصیتش ایجاب میکرد که اینطور مورد احترام باشه یا شغلش که خلبانی بود.

میدونستم بیشتر دخترهای مهمونی امشب آرزوی داشتن چنین شوهری رو داشتن ولی با اینکه خودم ظاهرش رو در مهمونی امشب تایید میکردم خودم رو از داشتن چنین آرزویی خالی میدیدم. کم کم احساس خواب آلودگی شدیدی بهم دست داد و چشمهام روی هم افتاد و خوابم برد. صبح با احساس لرز و سرمای شدیدی بیدار شدم و تازه وقتی خوب نگاه کردم فهمیدم دیشب با وجودی که هوا سرد بود، من روی رو تختی خوابیدم و اصلا تا صبح هیچ چیزی روی خودم نکشیدم! وقتی از روی تخت بلند شدم و نشستم حسابی یخ کرده بودم تازه زنگ ساعت به صدا دراومد برگشتم و اونرو خاموش کردم چشمم به پنجره که افتاد فهمیدم هنوزم هوا ابریه ولی ابرهاش دیگه حسابی تیره شده بودن و نشون میداد بارونی هستن.

از اتاق بیرون رفتم صدای پای مامان رو در آشپزخونه میشنیدم وقتی پایین رفتم و خواستم صورتم رو بشورم صدای بابا رو شنیدم که میگفت کاشکی امروز تعطیل بود خیلی خسته ام! آب رو که باز کردم سردی آب بدجوری آزارم داد، حس کردم باید سرما خورده باشم. وقتی وارد آشپزخونه شدم و صبح بخیر گفتم صدام کاملا نشون میداد که سرما خوردم مامان برگشت و بعد از سلام گفت: ا تو دوباره سرما خوردی؟!!!

بابا که داشت برای خودش لقمه میگرفت گفت: از بس که نسبت به خودش بی تفاوته! لباسهاش رو ببین اصلا مناسب این فصل سرما لباس نمیپوشه!!!

مامان در حالی که داشت چایی های رو که ریخته بود برای هر کدوممون رو جلوی خودمون میگذاشت گفت: شایدم نظر خورده باشه!!!...آخه دیشب خیلی تو چشم بود!!! چندبار خودم دیدم که بهم نشونش میدادن!!!

گفتم: چی میگی مامان؟!! دیشب روی رو تختی خوابیدم؛ پتو روم نکشیدم و سرما خوردم فقط همین! این حرفها چیه که میزنی؟!

بعد با اخم شروع کردم به صبحانه خوردن. مامان بعد اینکه چند تا لقمه خورد گفت: شفیعی بچه ها پای تلفن گفتن می تونن کار من رو درست کنن تا یه مدتی برم پیش اونا...

بابا که در ضمن صبحانه خوردن روزنامه عصر دیروز رو نیز مطالعه میکرد گفت: خوب؟!!

من هم لقمه ای که گرفته بودم در نیمه ی راه نگه داشتم تا ببینم بقیه ی حرف مامان چی می شه! بعد از کمی مکث گفت: دلم خیلی برای بچه ها تنگ شده اونا که نمیتونن بیان خوب حالا که شرایط طوری شده که من میتونم به دیدنشون برم چی از ین بهتر فقط سه ما پیششون میمونم...

لقمه رو خوردم و به بابا نگاه کردم ببینم چی جواب به مامان میده...بابا گفت: خرجش خیلی زیاد میشه! مهین من الان تو شرایطی نیستم که پول بلیط برای تو تهیه کنم خودت که بهتر میدونی!

مامان گفت: پروانه پای تلفن گفت که پول بلیط و همه چیز رو هم چون برای اونها ارزونتر تموم میشه خودشون میدن.

بابا گفت من حرفی ندارم. با تعجب گفتم: پس من چی؟!! سه ماه باید تنها بمونم؟!! هیچکس به فکر من نیست؟!! چطوری هم درس بخونم هم کارهای خونه و هم درست کردن غذا؟!!...مامان راس بگو اصلا به من فکر کردی یا نه؟! من امسال میخوام برای دانشگاه درس بخونم با این تصمیمی که گرفتی یکدفعه ای بگو: اصلا درس بی درس بشین و خونه داری کن دیگه!...

مامان اخمهاش رو در هم کرد و گفت: اووه... حالا کو تا من برم فقط حرفش زده شده! همه این حرفها به کنار خوب تو هم باید از پس کار خونه بربیای... نمیشه به من متکی باشی پروانه و فرزانه به سن تو بودن پونزده تا مهمون رو با هم راه مینداختن!

از جام بلند شدم و گفتم: باز شروع کردی؟!

بابا گفت:بشین صبحانه ات رو تموم کن...

از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پله ها رفتم در ضمن اینکه بالا میرفتم گفتم: مرسی داره دیرم میشه.

ولی اونقدر عصبانی بودم که نمیشد حرف دیگه ای زد؛ به این فکر می کردم که: چرا مامان اصلا به فکر من نیست؟! چرا تمام افکارش متوجه پروانه و فرزانه اس؟! اونهم توی این شرایط که من واقعا احتیاج دارم که مامان باشه و من حداقل کمتر وقتم رو صرف کارهای بیهوده کنم و بیشتر به درسهام برسم! روپوشم رو پوشیدم کیفم رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم بعد از مرتب کردن مقنعه ام چادر رو از از جالباسی برداشتم و روی سرم کشیدم.

بابا گفت: صبر کن برسونمت.

گفتم: نه مرسی! شما و مامان کارهای مهمتری دارید که بهش برسید افسانه کیه؟!

بعد با عجله از هال خارج شدم و پشت سرم چنان محکم در راهرو رو کوبیدم به هم که خودم هم تصورش رو نمی کردم!

بلافاصله از حیاط خارج شدم و به کوچه رفتم. سر کوچه مهناز ایستاده بود سلام کوتاهی کردم و راه افتادیم. در ضمن اینکه راه می رفتیم طبق معمول مسخره بازیه مهناز شروع شد! دولا شد به صورت من نگاه کرد و گفت: یا علی! چته دوباره؟! سگ شدی.

رووم رو به سمت خیابان چرخوندم و در حالیکه اشکهام می اومد گفتم: بسه مهناز، اه.

مهناز صاف ایستاد و دست به بازوم زد و گفت: الهی بمیرم! چرا گریه میکنی؟! چیزی شده؟! مامان و بابا خوبن؟ چته؟!

با عصبانیت گفتم: اه ول کن دیگه!

مهناز ساکت شد و تا مدرسه چیزی نگفت منم حسابی گریه کردم. خیلی دلم گرفته بود احساس تنهایی میکردم دلم می خواست فریاد بکشم ولی جاش نبود. سرما خوردگیم هم حالا حسابی خودش رو نشون میداد چون علاوه بر سرما خوردگی؛ گریه هم حسابی آب ریزش بینی من رو زیاد کرده بود. درست جلوی درب مدرسه که رسیدم آسمون چنان رعد و برقی زد که در عمرم تا حالا اینجوری از جام نپریده بودم و پشتش بارون رگباری شروع شد مسیرحیاط مدرسه رو تا راهرو دویدیم.

بارون خیلی شدید شده بود و رعد و برق هم قطع نمیشد حسابی سر و صدا به پا شده بود. وقتی به کلاس رسیدم اصلا حوصله نداشتم دلم می خواست بشینم و سرم رو روی میز بذارم و با هیچ کس صحبت نکنم. همین کار رو هم کردم فقط هر چند دقیقه یکبار مهناز بهم دستمال کاغذی میداد. دبیر هم که اومد کلاس وقتی پرسید چرا سرت روی میزه مهناز گفت: سرش درد میکنه.

خوشبختانه دبیرمون زیاد گیر نداد. نمی دونم چرا هر چی گریه میکردم دلم خالی نمی شد درست مثل این بود که با ابرها مسابقه گذاشته بودم زنگ تفریح که خورد مهناز آروم سرش رو کنار گوشم گذاشت و گفت می خوای به خانم عزیزی بگم بفرستت خونه؟!

سرم رو از روی دستم بلند کردم و گفتم: نه! هرچی نبینمشون راحتترم!!

مهناز که حالا چشماش گرد شده بود گفت: تو تمام ساعت رو گریه کردی؟!! ببین چشماش رو به چه روزی در آورد وای!!

قسمت هفدهم

گفتم:ولم کن بابا تو هم حوصله داری!

خودش رو بیشتر به من نزدیک کرد و گفت: افسانه چی شده؟

با بی حوصلگی گفتم:هیچی!

با صدای خیلی آرومی گفت: مربوط به امیر میشه؟!

دیگه حسابی کلافه شدم برگشتم به طرفش و گفتم: اه... برو گمشو تو هم ... امیر دیگه کیه ...؟ به خدا مهناز میزنم توی سرت ها!

مهناز خندید و در حالیکه من رو بغل میکرد گفت: تو بزن ولی بگو چته!

بعد بدون معطلی شروع کرد به صحبت: نمیدونی چقدر دیشب وقتی رفتی از تو، تیپت حرف میزدن از خوشگلیت و خلاصه از اینکه بی خود نبود، امیر اینقدر در ازدواج سختگیر بوده چون در وجود تو همه چیز رو تموم و کمال دیده بودن! نمیدونی من از اینکه تو دوستم بودی چقدر احساس غرور میکردم. تموم مدت نمیدونی همه که از تو تعریف میکردن امیر فقط و فقط لبخند میزد! مطمئن بودم که داره توی دلش کله قند آب میشه ... مهناز جونت چقدر به داشتن دوستی مثل تو به همه پز داد...

حوصله شنیدن چرندیات مهناز رو اصلا نداشتم بخصوص درباره ی امیر وقتی حرف میزد بیشتر اعصابم رو خورد میکرد بنابرابن مجبور شدم جلوی اونهمه هیجانش که خودش حسابی لذت میبرد بگیرم... دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم: بی مغز بسه دیگه حوصله ندارم، می فهمی یعنی چی؟!!

دست من رو گرفت و گفت: آخه چرا؟!

رووم رو کردم به طرف پنجره کلاس دیگه باهاش حرفی نزدم . فهمیدم کیفم رو داره میگرده تا خوراکی برداره… میدونستم هیچی توی کیفم ندارم چون اونقدر با عجله صبح از خونه خارج شده بودم که فرصت هیچی به مامان نداده بودم.

اصلا نیازی نداشتم چون به قدر کافی عصبی شده بودم فقط تنها چیزی که توی کله ام می چرخید این بود که بابا و مامان اصلا به فکر من نیستن. کیفم رو گذاشت رو ی میز و گفت: خاک بر سرت چرا حالا چیزی برای خوردن نداری؟!! خدا رحم کرد من لااقل یه چیزی برای خوردن دارم.

صدای خارج کردن چیزی رو از کیفش می شنیدم ولی اصلاَ برام مهم نبود اونقدر دلم گرفته بود که گرسنگی و تغذیه اصلاَ برام مهم نبود. هر چی صدام کرد جواب ندادم آخر سر هم گفت: به درک خودم می خورم...

از آسمون همچنان بارون می بارید؛ فضای کلاس حسابی سرد شده بود تازه فهمیدم صبح که از خونه خارج شدم حتی کاپیشنمم نپوشیدم. حسابی سردم شده بود تا زنگ آخر دیگه حسابی میلرزیدم.

وسطهای روز بارون قطع شد ولی سر ظهر که تعطیل شدیم دوباره بارش بارون شروع شده بود. توی راهرو مهناز منتظر شد تا من چادرم رو سرم کنم وقتی چادر رو روی سرم گذاشتم سرمای بیشتری رو حس کردم کاملا نوک دماغم یخ کرده بود، سرم به شدت درد میکرد و به خاطر گریه صبح چشمام حسابی میسوخت. مهناز خندید و گفت:چقدر مسخره شدی از ده فرسخی داد میزنه گریه کردی! حالا که به من نگفتی چته؟به امیر چی میخوای بگی؟

سر جام میخکوب شدم!! گفتم: به امیر؟!! به اون چه ربطی داره؟!!

مهناز گفت: بدبخت... مگه قرار نبوده امروز بیاد دنبالت!!

بلافاصله گفتم: گمشو! فردا میاد!

خندید و گفت: نه، قرار اونها با آقای شفیعی تغییر کرده! دیشب به آقای شفیعی گفته که امروز ظهر میاد دنبالت فکر میکنم الان جلوی درب مدرسه باشه، خوش به حالت زیاد خیس نمیشی! خانم با ماشین تشریف میبرن...

بازوش رو چنگ زدم و گرفتم و گفتم: مهناز! تو رو خدا بس کن! اشتباه میکنی! فردا قراره...

به من نگاهی کرد و گفت: نه به خدا امروز قراره بیاد دنبالت...

دیگه عصبانیتم صد برابر شد و در حالیکه از گشنگی معده ام داغ داغ شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم گفتم: ولی من اصلا خبر نداشتم. آمادگی هم ندارم، آخه...

رسیده بودیم جلوی درب حیاط مدرسه و مهناز بدون توجه به من به دنبال ماشین امیر میگشت چون بلافاصله دست من رو گرفت و کشید و گفت: اونجاس... اونطرف خیابون بیا... منم تا یه جایی باهاتون میام...

سرم به شدت درد میکرد، تنم داغ داغ شده بود و آب ریزش بینی کلافه ام کرده بود، حسابی یخ کرده بودم و از همه بدتر اینکه چشمامم میسوخت. قبل از اینکه کاری بکنم به اونطرف خیابون رسیده بودم امیر از ماشین پیاده شده بود بارون اونقدر ریز و تند می بارید که اصلا قابل توصیف نبود. مهناز درب جلو رو باز کرد فکر کردم می خواد جلو بشینه اومدم برم عقب متوجه شدم من رو کشید تا به خودم اومده بودم نشسته بودم توی ماشین...

مهناز درب جلو رو بست فکر کردم به سمت درب عقب بره دیدم میکوبه به شیشه، شیشه رو پایین کشیدم با عجله گفت: خانم عزیزی داره صدام میکنه! من با اون میرم، خوش بگذره خداحافظ!

با عجله گفتم: ولی!!

کله اش رو کرد توی ماشین و من رو بوسید و با امیر که حالا توی ماشین نشسته بود خداحافظی کرد و بعد با سرعت به طرف دیگه خیابون رفت و دیدم که سوار ماشین خانم عزیزی شد! صدای امیر من رو به خودم آورد که: شیشه ماشین رو بکش بالا بارون داره خیست میکنه!

سریع شیشه رو بالا کشیدم. اصلا حالم خوب نبود صورتم رو به سمت شیشه کنارم برگردوندم، احساس میکردم زشترین کار روزگار رو دارم انجام میدم ...چرا باید با اون در ماشین تنها باشم؟! من که گفته بودم نمیخوام ازداواج کنم! چه چیزی باعث این همه بازی میشه نیروی عجیبی که این بازی رو برای من در نظر گرفته بود با همون قدرت، قدرت من رو سلب کرده بود.برای بار دوم صدای امیر من رو به خودم آورد؛ در حالیکه جعبه دستمال کاغذی رو جلوی من گرفته بود گفت: مثل اینکه سرما خوردی؟

سرم رو به طرفش چرخوندم، چشمامون توی چشم هم افتاد بازم احساس بغض داشتم می دونستم هر لحظه ممکنه اشکم سرازیر بشه. به یک باره حالت صورت اونم عوض شد و در حالیکه اشاره به دستمال کاغذی میکرد که من از دستش بگیرم گفت: خوبی؟!

میدونستم چشمام خیلی وضعش خراب شده، چون هر وقت گریه میکردم حسابی آبروم میرفت. یک دستمال کاغذی برداشتم و بلافاصله گفتم: مرسی...

و دوباره سرم رو به سمت شیشه برگردوندم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.کجا؟ نمی دونستم! اعصابم ریخته بود بهم، اون از وقایع صبح، اینم از ظهر که اینطوری بدون اینکه من اطلاع داشته باشم وضع به این صورت دراومده بود.

امیر ضبط ماشین رو روشن کرد موسیقی ملایمی پخش می شد که تقریبا با حال من سازگار بود. مسیر نسبتا ناشناسی رو طی میکرد و یا بهتر بگم من به مسیر آشنا نبودم ولی مشخص بود خودش کاملا به مسیر آشناس. اصلا حرف نمیزد منم صورتم رو از سمت شیشه به جای دیگه حرکت نمیدادم و همینطور از شیشه به بیرون نگاه میکردم.

بعد از چند دقیقه ای گفت : مطمئن باشم که حالت خوبه؟

چقدر راحت صحبت میکرد انگار که ده ساله با من آشناس، اصلا هیچ تکلفی در گفتارش نبود، نرم و راحت بود صداش یه گرمی خاصی داشت همون ادکلن رو استفاده کرده بود با اینکه سرما خورده بودم اما نمیدونم چطوری بوی خوب ادکلن رو حس میکردم. سرم درد میکرد.

بلافاصله گفتم: آره خوبم فقط سرم درد میکنه، سرما هم خوردم، خیلی هم سردمه...!

لبخندی رو ی لبش نشست. من به جلو نگاه میکردم اما متوجه شدم که داره به من نگاه میکنه بعد در حالی که چهار راهی رو به سمت چپ می پیچید با همون لبخند گفت: خوب پس شما هر وقت خوبید و سرما خوردید سردتونه و سرتون درد میکنه؛ گریه هم میکنید!

کمی عصبی شدم برگشتم و بهش گفتم: چیز مهمی نبود.

باز هم لبخند زد و با صدایی که واقعا آرامش توش بود گفت: پس شما برای چیزهایی هم که مهم نیست گریه میکنید؟!!

دندونهام رو به هم فشار میدادم، حوصله هیچ جیزی نداشتم اونم در اون لحظه! سرم رو دوباره به سمت شیشه برگردوندم. امیر ماشین رو به آرومی به کنار خیابون برد و متوقف کردش. دستش رو پشت صندلی من گذاشت و به سمت من برگشت؛ کمی احساس نارحتی کردم و خودم رو به درب ماشین نزدیک کردم. بارون کمی آرومتر شده بود ولی سرما همچنان آزارم میداد. نگاهی به من کرد و گفت: خوب حالا چرا اینقدر سردته؟!

دوباره عادت همیشگی من که مواقع خاص بهم روی می آورد و من رو آزار می داد و از دوران کودکی هنوز در من باقی مونده بود شروع شد ((دستهام رو توی هم می مالیدم)) این عادت رو از کودکی با خود کشیده بودم وقتی عصبی می شدم با چنان شدتی دستهام رو بهم می مالیدم که معمولا بعد از اون تا یک ساعتی دستهام درد میکرد. نگاهی به دستهای من کرد و گفت: خوب؟

منتظر جواب من بود. گفتم: من که گفتم فقط یک مساله جزیی کوچیک پیش اومد به همین خاطر با عجله از خونه اومدم بیرون و کاپشن یادم رفته...

برگشت به سمت صندلی عقب کاپشنش رو از روی صندلی های عقب برداشت و گذاشت روی پای من و گفت: بپوش گفتم:نه!

صداش جدی شد و همونطور که خیره نگاهم میکرد گفت: نه؟! یعنی چی؟! میگم بپوش خوب بپوش دیگه! می خوایم بریم اونطرف خیابون ناهار بخوریم؛ بارون میاد خیس میشی!

گفتم: آخه این مردونه اس منم چادر سرمه نمیتونم کاپشن به این بزرگی رو تنم کنم! از همه اینها گذشته قرار نبود ما بیرون ناهار بخوریم! فقط قرار بود چند ساعتی بیرون باشیم.

خندید. اصلا خوشم نیومد. چرا خندید مگه من حرف خنده داری زده بودم؟!! گفتم:به چی میخندی؟!!!

گفت:به تو!!! آخه دختر کجای دنیا یه مرد دنبال یک خانم میره اونم سر ظهر، فقط میبرش بیرون تا باهاش حرف بزنه؟!! اونم این وقت روز که از سر کار اومدم و از صبح تا حالا هیچی نخوردم! مطمئنم خودتم نمیتونی طاقت بیاری و دو،سه ساعت با من بیرون بمونی و ناهار نخورده بری خونتون!

گفتم: من سیرم!

دروغ گفته بودم داشتم از گشنگی میمردم. نفسی عمیق کشید و به صندلیش تکیه داد با انگشتانش شروع کرد به ضربه زدن روی فرمان اتومبیل. دوباره ماشین رو روشن کرد و در حالیکه مراقب بود از پشت ماشین نیاد گفت: پس به نفع من... اونقدر با هم توی خیابونها میگردیم و حرف میزنیم تا گرسنه ات بشه!!

حالم خیلی بد شده بود دیگه صدام می لرزید، به طرفش چرخیدم و گفتم: میشه من رو ببرید خونه؟!!!

همونطور که ماشین رو هدایت میکرد گفت: چرا؟

گفتم: من اصلا امروز حال خوبی ندارم در ضمن نمی دونستم شما امروز میاد دنبال من خلاصه اینکه...

حالا داشت یک میدون رو دور میزد و دوباره برمیگشتیم به همون خیابون که از اون بیرون اومده بودیم. سرعت ماشین خیلی کم بود، خیابونم خیلی خلوت بود .با صدای آروم گفت: ولی من که گفته بودم میام دنبالتون...

حالا کمی داشت رسمی صحبت میکرد فهمیدم از چیزی دلخور شده ولی زیاد برام اهمیت نداشت. در حالیکه دستمال کاغذی بر می داشتم گفتم: بابا به من چیزی نگفت.

دوباره ماشین رو به کنار خیابون برد و پارک کرد؛ و من فقط به حرکاتش نگاه میکردم. از ماشین پیاده شد ماشین رو دور زد و اومد به سمت من درب ماشین رو باز کرد و گفت: پیاده شو.

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم یعنی می خواد من رو اینجا ول کنه بره؟!! کیف مدر سه ام رو بر داشتم و از ماشین پیاده شدم داشتم چادرم رو مرتب می کردم که دیدم کیفم رو گرفته و گفت: به این احتیاجی نیس بذارش توی ماشین...

و بعد بدون معطلی اون رو از دستم بیرون آورد و گذاشت توی ماشین. با دست به رستوران پشت سرمون اشاره کرد و گفت: برو زیر شیروونی اونجا بایست خیس نشی تا من بیام!

خیلی راحت با من حرف می زد و اصلا انگار نه انگار که من چند دقیقه پیش چه چیز هایی گفته بودم.

از جام تکون نخوردم و فقط رفتم عقب تا بتونه درب ماشین رو قفل کنه، وقتی برگشت دید من همونطور توی پیاده رو ایستادم و بارون خیسم کرده! لباس نظامیش به تنش بود و چقدرم برازنده نشون می داد. فقط نگاهش می کردم با سر اشاره کرد: بفرمایید...

و لبخندی زد. اومد توی پیاده رو خیلی راحت بازوی من رو گرفت و مثل اینکه یه بچه رو به رستوران می بره من رو به طرف جایی که اشاره کرده بود برد جلوی درب رستوران دستش رو از دستم جدا کرد و درب رو برام باز کرد... سر جام ایستاده بودم و نگاهش میکردم. بازم خندید و من رو با فشار آروم دستش که پشتم گذاشته بود به جلو هدایت کرد و آروم گفت: خوب پس لجبازم هستی؟

فهمیدم تمام حرکات من رو زیر نظر داره و بر عکس اونچه که گفته بود که این بیرون رفتن ها دلیلش اینه که افسانه خانوم من رو بیشتر بشناسه حالا وضع طوری شده بود که اون داشت من رو در همین یک جلسه محک میزد و میشناخت. یک لحظه فکر شیطونی به کله ام زد. پیش خودم فکر کردم حالا که اینطوره پس هر بار یه فیلم جدید براش بازی میکنم تا بالاخره خسته اش کنم! صندلی رو برام کشید؛ منم نشستم. سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: مرسی که اینجا لجبازی نکردی...

برگشتم به طرفش. به من نگاه نمی کرد ولی لبخند روی لباش بود و بعد میز رو دور زد و صندلی رو به روی من رو کشید عقب و نشست. گارسون خیلی زود به طرف ما اومد و بعد از سلام و احوال پرسی سفارش رو گرفت. امیر بدون اینکه از من بپرسه یا حتی منوی غذا رو نشونم بده خودش سفارش داد. وقتی گارسون رفت گفت: ببخشید! مجبور شدم بدون مشورت باهات سفارش بدم، خیلی زود اومد سر میز، منم ترسیدم بخوایی جلوی اون با من لجبازی کنی این بود که ترجیح دادم خودم سفارش غذا رو بدم حالا وقتی آورد اگه خوشت نیومد هر چی خواستی بگو میگم برات بیارن.

دستهاش رو زیر چونه اش زد و به من خیره شد. این کارش خیلی معذبم کرده بود. با اینکه در رستوران همه سر گرم کار خودشون بودن، احساس می کردم همه دارن ما رو نگاه میکنن. بعد از چند دقیقه نگاه طولانی که حسابی باعث عصبی شدن من شده بود گفت: خوب؟!!

با کلافه گی خاصی گفتم: خوب چی؟!!

گفت: صحبت کن، حرف بزن...

گفتم: از چی؟ از کی؟ چی باید بگم؟ من حرفی ندارم؟

دستش رو از روی میز برداشت و گفت: یعنی با این حساب اصلا بی حوصله هستی و هیچی دیگه؟ درسته؟

در این موقع گارسون اومد و غذاها رو آورد. امیر ابتدا غذای من رو جلوم گذاشت؛ جوجه کباب با برنج سفارش داده بود با یک ظرف سوپ ابتدا سوپ رو برداشتم و مشغول خوردن شدم، بدنم سرد سرد شده بود و احساس سرمای عجیبی در پشتم حس میکردم. امیر خیلی سریعتر از من سوپش رو تموم کرد و مشغول خوردن غذاش شده بود بعد از اینکه کمی نوشابه خورد گفت: میخوای بگم چیز دیگه ایی برات بیارن؟

در حالی که سعی میکردم از لرزیدنم جلو گیری کنم گفتم: نه مرسی همین کافیه.

سوپ تموم نشده بود ولی احساس میکردم که دیگه نمیتونم ادامه بدم کاسه سوپ رو به کناری گذاشتم.

امیرگفت: چیه؟ هنوز سردته؟

جوابش رو ندادم و با دستمال کاغذی که در دست داشتم شروع کردم به پاک کردن بینیم که بد جور به آبریزش افتاده بود. از جاش بلند شد و رفت بیرون. سرم رو روی دستام روی میز گذاشتم، حالم اصلا خوب نبود بعد از چند لحظه احساس گرمای خاصی کردم وقتی سرم رو بلند کردم فهمیدم امیر رفته از توی ماشین کاپشنش رو آورده و انداخته بود روی شونه های من احساس گرمای خوبی می کردم با کمی سختی دستامو توی آستین لباس امیر کردم و گفتم: مرسی.

امیر مجددا" یک کاسه سوپ برام سفارش داد ولی من اصلا اشتها نداشتم. پوشیدن لباس امیر و خوردن همون کاسه اول سوپ کمی حالم رو بهتر کرده بود؛ امیر تقرییا نصف برنج و جوجه اش رو هم خورد بعد بلند شد و رفت حساب غذا رو پرداخت کرد و اومد و گفت: بلند شو بریم خونه...

انگار خدا دنیا رو به من داده بود از جام بلند شدم ریختم خیلی مسخره شده بود سریع کاپشن امیر رو در آوردم و چادرم رو مرتب کردم. از رستوران که بیرون رفتیم بلافاصله توی ماشین نشستم. امیر هم نشست و ماشین رو روشن کرد؛ سرم رو به پشت تکیه دادم متوجه شدم امیر دوباره کاپشن رو که من روی صندلی عقب گذاشته بودم رو برداشت رووم انداخت.

ماشین رو به آرومی به حرکت درآورد و بعد با صدای خیلی آروم گفت: خوب امروز که هیچی... حالت اصلا خوب نبود... خیلی دلم میخواس وضع بهتری بود و بیشتر با هم آشنا می شدیم ... آخه می دونی مسئله اینه که من در انتخاب تو هیچ مشکلی ندارم و دلم می خواد تو هم هیچ مشکلی نداشته باشی و توی این دفعات که همدیگرو در بیرون از منزل میبینیم بیشتر نسبت به من شناخت پیدا کنی...

همونطور که امیر صحبت می کرد سرم رو به سمت شیشه کنارم برگردوندم و به عابرین پیاده که چتر به دست و با عجله حرکت میکردن خیره شدم امیر خیلی آهسته و شمرده صحبت می کرد. در حین رانندگی گفت: آخه میدونی من اصلا دیگه قصد ازدواج نداشتم!

لبخندی زد و دوباره در ادامه حرفهاش گفت: نمیدونم چه رازیه که هر وقت تو توی ماشین من میخوای بشینی مثل اینکه باید بارون بیاد!

قسمت هیجدهم

یکدفعه منم به یاد روز اول که به طور صد در صد تصادفی سوار ماشینش شده بودم افتادم. راست میگفت اونروزم بارون عجیبی میبارید!

در ضمن که دنده ی ماشین رو عوض میکرد نیم نگاهی به من کرد لبخندی زد و گفت: بالاخره نذر رو نیاز های مادرم کار دستم داد و توی این دام ازدواج افتادم!... عجبم دام ترسناک و غیر منتظره ایه!!

سرم رو به طرفش برگردوندم و در حالیکه اصلا از این حرفش خوشم نیومده بود گفتم: هیچ اجباری و اصراری در کار نیس!!!...شما هر لحظه خواستید و پشیمون شدید میتونید همه چیز رو تموم شده فرض کنید!!!...اتفاقی نیفتاده!!!

خنده ی بلندی کرد و گفت: خوبه....خوبه....هر چی بیشتر باهات صحبت میکنم بیشتر و بهتر میشناسمت!...پس اهل شوخی هم نیستی!

سرم رو از پشت صندلی بلند کردم و گفتم: تنها چیزی که من رو آزار میده شوخیه...

در حالیکه دائم لبخندی روی لباش بود گفت: چرا؟ شوخی در حد عرف چیز خوبیه و اصلا نباید ایجاد دلخوری بکنه!

کاپشن امیر رو بیشتر روی خودم کشیدم و تا گردن زیر اون پنهان شده بودم گفتم: من معتقدم حرفی رو که نمی شه در حالت جدی زد و یا کسی که جرات گفتن حرفی رو در جدیت ندارد سعی میکنه اونرو در قالب شوخی بیان کنه...

حالا پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم، امیرگفت: ولی من اصلا انسان بی جراتی نیستم و خیلی هم به خودم مطمئنم اما چیزی که هس شاید تمام این مسائل باید پیش بیاد، تا من در برخورد با تو آگاه تر عمل کنم.

گفتم: یعنی اینقدر مطمئن هستید که دیدارهای بعدی هم وجود داره؟!!

صداش حالا جدی شد و گفت: من انتخاب خودم رو کردم و تمام سعیمم میکنم تا به هدفم برسم چون اصولا در زندگی بر پایه های پوچی تصمیمی نگرفتم و مطمئنا این تصمیم خیلی جدی تر از مسائل دیگه زندگی منه... پس حالا حالا ها برای خودم وقت در نظر گرفتم که تلاش کنم ...حالا این بستگی به دلایل شما داره برای قطع این روابط و دیدارها که امیدوارم کار به اونجا نکشه حداقل فکر میکنم تصمیم صحیح در این شرایط اینه که به این زودی همه چیز رو تموم شده تلقی نکنیم...امروز رو اصلا من به حساب نمیارم؛ چون شرایط شما اصلا شرایط مساعد نبود... هر کاریم کردم که دلیل این موضوع رو بفهمم شما نخواستی صحبت کنی!...خوب حتما به موقع به من میگی که چرا امروز اینطوری بودی به هرحال من میذارم به پای اینکه کمی مریض و سرما خورده هستی ولی مطمئن باش بار دوم اگه شرایط دیدار ما بخواد به این خشکی و سردی از طرف تو باشه و حرفات رو برام بگی و کاملا صحبت کنی و من بفهمم که واقعا با من بودن برات سخته و یا اینکه در تصمیم گرفتن توی رو دربایستی موندی...با این که خیلی، این رو جدی میگم خیلی برام سخته به خواسته ات اهمیت میدم و همونطور که بخوای همه چیز رو تموم شده فرض میکنم...ولی این رو بدون که واقعا انجام این کار برام سخته...

دوباره سرم رو به سمت شیشه برگردوندم. ساعت تقریبا سه و نیم بود که سر کوچه ماشین رو نگه داشت درب رو باز کردم و پیاده شدم بارون بند اومده بود؛ اونم از ماشین پیاده شد، خوشبختانه محل خلوت خلوت بود و هیچ کس پیاده شدن من رو از ماشین اون ندید. ماشین رو دور زد و اومد به طرف من ایستاد و برای چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: برو خونه زنگ میزنم حالت … رو میپرسم...

از جویی که پر از آب و گل شده بود رفتم اون طرف خداحافظی کردم ولی جوابی نداد برگشتم ببینم چه کار میکنه دیدم ایستاده گفتم: خداحافظ.

سری تکون داد و با دست اشاره کرد که زودتر برم بعد تنها چیزی که ازش شنیدم این بود: تا بعد...

وقتی جلوی درب خونه رسیدم برگشتم ببینم رفته یا نه؛ دیدم هنوز ایستاده! بارون دوباره تک تک شروع به باریدن کرد زنگ رو فشار دادم و خیلی سریع درب باز شد. رفتم توی حیاط و درب رو بستم با عجله فاصله حیاط تا ساختمان رو طی کردم و داخل خونه شدم. بابا کنار بخاری بالشت و پتو گذاشته بود و خواب به نظر میرسید، مامان به طرفم اومد سلام کردم ولی خیلی اخمام توی هم بودگفت: دختر تو از سرما نمردی؟!!

با بی حوصلگی گفتم: میبینی که هنوز زنده ام!

بعد با همون چادر و لباس و روپوشم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. تا غروب پایین نرفتم! مامان و بابا اصلا بالا نیومدن...لباسهام رو که عوض کردم روی تخت افتادم پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم. بیدار که شدم هوا تاریک شده بود از روی تخت بلند شدم چراغ اتاق رو روشن کردم همه وسایلم وسط اتاق پخش بود، درد سرم کمی بهتر شده بود ولی شدیداً احساس گرسنگی میکردم، اتاق رو مرتب کردم و بعد از اینکه برسی به موهام زدم رفتم به طبقه ی پایین.

بابا خونه نبود و مامان داشت شام درست میکرد. به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم وقتی وارد آشپزخونه شدم یک سلام زورکی به مامان دادم، جواب سلام من رو داد ولی همچنان به سرخ کردن کتلت مشغول بود. همونطور که پشتش به من بود گفت:حالت چطوره؟!!

گفتم: ای بدک نیستم!

گفت: از وقتی اومدی خونه تا الان دو بار تلفن کرده!! حالت رو می پرسید!

ظرف نون روی میز بود مامان هم دو تا کتلت با کمی سیب زمینی سرخ کرده گذاشت جلوم؛ شدیدا گرسنه بودم تشکری کردم و در همون حال که گازی به لقمه ی کتلت می زدم گفتم: شما که خودتون همه قرار و مدارها رو میذارید خوب حال منم خودتون توصیف کنید و بهش بگید، دیگه چرا هی تلفن میزده!!

مامان گفت: افسانه تو صبح اونقدر بد رفتاری کردی و مهلت ندادی من و بابات یک کلام حرف بزنیم، چنان با عجله از خونه 7 ساله که لج میکنه قهر میکنه دیگه از تو - رفتی که من و بابات هاج و واج مونده بودیم! درست شده بودی مثل یک دختر 6 بعیده این رفتارهای زشت!...تو اگه مهلت میدادی و کمی ادب داشتی بابات برات توضیح میداد...

با عصبانیت گفتم: توضیح….چه توضیحی؟!! اصلا من وجودم دارم که شما بخواید چیزی رو برای من توضیح بدید من نمیفهمم!! نه به اون مخالفت چند شب پیش شما نه به این سکوت بی دلیلی که کردی و اصلا هیچ نظری نمیدی حالا هم که هوس کردی بری پیش پروانه و فرزانه یعنی من دیگه هیچ دیگه...پسره که با بابا قرار میذاره، بابا که من رو آدم حساب نمی کنه که اصلا من رو در جریان بذاره...اینم از شما...

یکدفعه صدای مامان بلند شد: بسه دیگه…خودت میبری و میدوزی … چته؟!! هار شدی دختر!!! حالا کو تا من برم پیش پروانه...من اونقدرم بی فکر نیستم ولی هر چی باشه بالاخره اونام احتیاج دارن اونم در این شرایط که فرزانه بچه دار شده …

تو کی می خوای بفهمی که من همه ی شما ها رو دوست دارم چرا همیشه از اینکه من به فکر اونا هستم ناراحت میشی؟، به ولله قسم بعضی اوقات اونقدر غصه رو توی دلم نگه میدارم که از بغض گلو درد میکنم...خوب مادر...

بعد نشست روی صندلی و شروع کرد به گریه ...هاج و واج نگاهش می کردم نمی دونستم باید چه کار می کردم! هر وقت این حالت بهش دست میداد یعنی آخر غصه هاش!! از جام بلند شدم و رفتم به طرفش از پشت بغلش کردم و گفتم: الهی قربون مامان توپولم بشم. من که چیزی نگفتم. اصلا غلط کردم...خوب خواستم یه ذره خودم و لوس کنم ... حالا ببخشید دیگه...

و بعد چند تا ماچ محکم کردمش؛ در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد گفت:خوبه دیگه خودت رو لوس نکن...

صدای زنگ تلفن بلند شد. مامان نگاهی به ساعت دیواری کرد و بعد گفت: پاشو گوشی رو بردار با تو کار دارن!

با تعجب گفتم: با من؟!!

گفت:آخه گفتم که تو خواب بودی دو بار تماس گرفت احتمالاً این بارم خودشه!

رفتم توی هال و گوشی رو برداشتم؛عجب هوشی مامان داشت! درست میگفت امیر پشت خط بود! بعد از سلام و احوال پرسی که با من کرد گفت: من زیاد فرصت ندارم... هر بار که از ماموریت بر می گردم سه یا چهار روز بیشتر نیستم و دلم نمیخواد همین سه چهار روز رو هم از دست بدم؛ امروز که تو اصلا شرایط مناسبی نداشتی ولی فردا میام دنبالت! خوب الان چطوری؟! بهتر شدی؟!!

اونقدر راحت حرف میزد که لحظاتی احساس کردم شاید زمان طولانیه که ما ارتباط داریم و من بی خبرم! در تمام این مدت ساکت بودم و فقط با بله بله گفتن جوابش رو میدادم! بعد از کمی مکث گفتم: ببخشید من این هفته خیلی درس دارم...

بلافاصله گفت: مطمئنم هر چقدرم درس داشته باشی تا ساعت سه و نیم بعد از ظهر حداقل استراحت میکنی!! درسته؟!! قول میدم بیشتر از این وقت درست رو نگیرم! فقط خواهشا بگم دیگه دوست ندارم هیچ وقت مثل امروز باشی! اگه هر وقت هر مشکلی هست بدون هیچ رو دربایستی بهم بگی ممنون میشم.

تمام مدتی که صحبت میکرد انگار لال شده بودم اصلا نمی تونستم دیگه حرف بزنم اونقدر با قاطعیت برنامه ریزی میکرد که نمی تونستم تغییری در اون ایجاد کنم و یا مخالفتی کنم. بعد از اینکه به بابا و مامان سلام رسوند خداحافظی کرد و گوشی قطع شد.

تلفن توی دستم، سر جام میخکوب شده بودم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا نتونستم مثل آدم بهش بگم من نمیخوام بیام بیرون! مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: خوب؟ چی گفت؟!

گفتم: اه…اصلا مهلت نمیده آدم حرف بزنه من فردا هزار تا کار دارم باز میخواد بیاد دنبالم!

مامان گفت: مگه زبون نداری بهش بگی که حالا این اطوارها رو در میاری!

گفتم: آخه مهلت نمیده! اصلا نمیدونم چرا اینجوری میشه...

به صندلی تکیه دادم و گفتم: نمی دونم باید چی کار کنم!

مامان گفت: کتلت ها داره سرد میشه اگه نمیخوری از روی میز برشون دارم؟

 

 

ادامه دارد...

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد