به یاد مانده (17)
اواسط بهمن بود برفم اومد و سرما چند برابر شد از درد کتفم تقریباً کم غذا هم شده بودم وکمی ضعیف... این رو خودم کاملا حس کرده بودم چرا که بعضی از لباسام کمی برام گشاد شده بود. شب بعد از اینکه شام مختصری خوردم دو تا پتو روی رو تختی پهن کردم و رفتم زیر رو تختی و با هزار زحمت به خواب رفتم اما دوباره کابوس دیدم، دوباره همون صحنه ها تکرار میشد... من فرار میکردم و امیر با سرعت به من میرسید و بازم کتک...
قسمت پنجاه و چهارم
به آشپزخونه برگشتم و براش چایی ریختم و به اتاق خواب بردم. حالا دوست داشتم حتی کتکم بزنه ولی با من حرف بزنه هر کاری حاضر بودم بکنم تا فقط با من حرف بزنه، من به امیر احتیاج داشتم. ولی اون اصلاً به من نگاه نمیکرد بعد که چایی رو خورد سینی رو از اتاق بیرون آوردم، متوجه شدم میخواد بخوابه. به هال رفتم و تلویزیون رو با صدای خیلی کم روشن کردم و به رادیاتور تکیه دادم، گرمای رادیاتور کمی از درد کتفم کم میکرد.
ساعت چهار رفتم حمام، حالا که شوفاژ درست شده بود هوای حمام گرم بود و با خیال راحت دوش گرفتم... وقتی بیرون اومدم امیر خونه نبود از بیرون که برگشت متوجه شدم مقداری میوه خریده، چیزی که مدتها بود نخورده بودم اما جالب این بود که اصلاً از یادم رفته بود و حتی حالا که جلوی چشمم بود تمایلی به خوردن نداشتم... کلاً نسبت به همه چیز بی میل و اشتها بودم. کمی میوه شستم و براش بردم توی هال... برای اولین بار سرش رو بلند کرد و نگام کرد... گفتم: چیز دیگه ای میخوایی؟
رویش رو برگردوند و گفت: نه.
شام رو که خورد مامان از پایین صداش کرد. وقتی رفت پایین ظرفا رو شستم نگاهی به غذا کردم اما بازم بی اشتها بودم. روی تخت رو براش آماده کردم و جای خودم رو توی هال کنار رادیاتور پهن کردم و همونجا خوابیدم. صبح که بیدار شدم، امیر هنوز خواب بود بعد که بیدار شد در حال صبحانه خوردن فقط این چند جمله رو گفت: من توی اتاق خواب نمیخوابم... امشب جای من رو توی همین هال بذاری راحتترم... خودت برو توی اتاق.
بعد از اون دیگه حرفی نزد و سر خودش رو با روزنامه گرم کرد. لباساش رو اطو زدم و به جالباسی آویزون کردم. بعد از ناهار برای اینکه جلوی چشمش نباشم به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم، بازم کابوس ولی این بار بدتر در خواب میدیدم امیر من رو در گودال انداخته و روی سرم خاک میریزه هر قدر گریه میکردم و التماسش می کردم اصلاً صدای من رو نمیشنید و همینطور با بیل خاک در گودال میریخت...
تمام وجودم خاکی شده بود... هر چی جیغ می کشیدم و می گفتم: به خدا من کاری نکردم اون اصلاً نمی شنید و به کارش ادامه می داد... دوباره دست گرمی روی صورتم بود و صدای آرومی که سعی داشت بیدارم کنه. از خواب پریدم، امیر بود... وقتی بیدار شدم، نفس راحتی کشیدم که همه چیز فقط خواب بوده.
امیر روی تخت نشست و در حالیکه دو دستش رو روی زانوهاش گذاشته بود به موهاش چنگ زد... بعد از چند لحظه به من نگاه کرد... خودم رو جمع کردم... از وقتی که اون ماجرا بین من و امیر اتفاق افتاده بود، دیگه به چشمام خیره می شد می ترسیدم؛ گفت: بازم خواب بد میدیدی؟
ناخودآگاه مثل اینکه کار اشتباهی مرتکب شده باشم گفتم: ببخشید.
در حالیکه از جاش بلند می شد یک دستش رو آروم روی سرم کشید. شب بعد از شام امیر خودش رختخوابش رو به هال برد،من به اتاق خواب رفتم و درب رو بستم تا نکنه دوباره با ناله هام در خواب باعث بیداری اون بشم! روی تخت نشستم، خیلی خسته بودم، البته نه از کار بلکه از این وضع! امیر به بدترین وضع داشت من رو مجازات می کرد.
نمیدونستم گناهم چی بوده ولی هر چی بود که از نظر امیر بخشیدنی نبود و تا کی باید این وضع ادامه داشت نمیدونستم! هنوز سرم رو روی بالشت نگذاشته بودم که برقها قطع شد، دیگه از حملات هوایی نمیترسیدم اونقدر غصه به دلم اومده بود که جایی برای وحشت باقی نمونده بود.
ولی یکدفعه صدای وحشتناکی بلند شد و بعد شیشه ها بود که خورد می شد و می ریخت... امیر به سرعت درب اتاق رو باز کرد و با یک حرکت سریع من رو بغل کرد و از روی تخت به هال آورد توی موهام خورده شیشه بود،دقیقا" نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی مطمئن بودم که هر چی بود مربوط به بمباران میشد... حالا کجا نمیدونستم ...
ولی حتماً به ما خیلی نزدیک بود که شیشه ها خورد شده بود صدای هیاهو از خیابون و کوچه می اومد. امیر من رو نگه داشت و در حالیکه نگران بود گفت: چیزیت نشده؟
گفتم: نه. ولی گیج بودم. من رو گوشه ی هال کنار رادیاتور نشوند و رویم پتوی خودش رو انداخت... به طرف درب هال رفت که صدای انفجار دومی بلند شد! بقیه شیشه ها خورد شد، جیغ کشیدم. دوباره به طرف من برگشت و در حالیکه سر من رو به سینه اش فشار میداد گفت: نترس،ستاد مشترک مورد حمله قرار گرفته... من برم پایین ببینم حال مامان چطوره... از جات بلند نشی! فهمیدی؟
با سر جواب مثبت دادم. بلند شد و به سرعت از درب هال خارج شد. بعد از دقایقی دوباره بالا اومد... صدای ماشین های آتشنشانی و آژیر پلیس از فاصله دور به گوشم می رسید... سرما به داخل خونه هجوم آورده بود و تمام شیشه ها خورد شده بود. خودش کاپشن پوشید و بلافاصله پتوی دیگه ای برداشت و من رو از کتف گرفت که بلند کنه، نفسم بند اومد، چون درست همان کتفم که درد می کرد رو گرفته بود. از درد جیغ کشیدم و در خودم فرو رفتم. ترسید و دستم رو رها کرد و گفت: چی شد؟ صدمه دیدی؟
در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم گفتم: نه... چند وقته کتفم درد میکنه.
بعد کمرم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم و با سرعت از پله ها من رو پایین برد، خدا رو شکر مادرش حالش خوب بود امیر، من و مادرش رو به زیر زمین برد، خوشبختانه پنجره های کوچیک زیرزمین سالم مونده بود و با اینکه بوی گازوئیل شوفاژخونه کمی آزار دهنده بود اما حسابی گرم بود، امیر ما رو اونجا نشوند و خودش از زیرزمین بیرون رفت.
صدای جمعیت و هیاهو از همه جا بلند بود... دوباره دندونهام به هم کلید شده بود! مادرامیر که متوجه این موضوع بود به طرفم اومد و شونه های من رو می مالید و در عین حال زیر لب دعا میخوند. امیر که برگشت تقریباً جو کوچه به حالت طبیعی برگشته بود ولی بیشتر ساکنین کوچه باید شب رو تا صبح در اون سرما در اون خونه های بی پنجره به سر می بردن.
وقتی وارد زیرزمین شد کمی عصبی بود،مامان پرسید: کجا رو زدن؟
امیر به طرف من اومد، کمی صاف نشستم، کنارم روی زمین نشست و به مامان گفت: پست فطرتهای بیشرف، هدفشون ستاد بوده ولی یکی رو به منطقه ی مسکونی زدن و فقط یکی به ستاد خورده که البته خسارت چندانی نداشته ولی منطقه مسکونی کشته داشته...
مامان شروع کرد نفرین کردن عراقیها.امیر به من نگاه کرد... بعد از پنج ماه نگاهش پر محبت بود و گفت: تو خوبی؟
مامان گفت: نه... طفلک هر وقت حمله ی هوایی میشه اعصابش به هم میریزه...
امیر در حالیکه خودش رو طوری قرار می داد که من بهش تکیه بدم گفت: الان دو شبه که منم هستم می بینم حتی مواقعی که حمله هم نیست اعصاب درست حسابی نداره...
نمی تونستم به امیر تکیه بدم چون دقیقاً سمتی نشسته بود که کتفم درد می کرد، به خصوص با حرکتی که ساعتی پیش امیر انجام داده بود حالا احساس می کردم استخوان کتفم در حال جدا شدن از همدیگه اس.
فهمید که خیلی درد دارم. مامان امیر همونطور هنوز نفرین می کرد و غر میزد و آروم آروم هم روی زمین دراز میکشید، چون زانوهاش درد می کرد زیاد نمیتونست پاش رو جمع نگه داره به همین خاطر کم کم خوابم به چشماش می اومد، کف زیر زمین موکت بود و به راحتی دراز کشید... بعد همونطور که روی زمین خوابیده بود دستش رو زیر سرش تکیه داد و به امیر نگاه کرد و گفت: راستی مادر! شما هام وقتی پرواز میکنید و برای حمله میرید تو رو به ارواح بابات مناطق مسکونی رو نزنیدها... به خدا شیرم رو حلالت نمیکنم اگه این کار رو بکنی...
امیر که پشت من نشسته بود و هنوز سعی داشت طوری خودش رو قرار بده که من بتونم بهش تکیه کنم خنده ی ریزی کرد و گفت: نه مادر من... ما که مثل اونها عوضی و از خدا بی خبر نیستیم... ما فقط مراکز نظامی و حساس برامون مهمه... به مردم بی دفاع کاری نداریم.
بعد از دقایقی صدای خروپوف مادرامیر بلند شد. امیر هر طور خودش رو جا به جا میکرد من نمیتونستم بهش تکیه بدم تا اینکه مجبور شد جهت نشستنش رو عوض کنه و بالاخره بعد از کلی جا به جایی بهش تکیه کردم... چقدر برام آرامش بخش بود از اینکه اون اجازه داده بود مثل همیشه تکیه گاهم باشه.
آهسته لبش رو به گوشم چسبوند و گفت: از کی کتفت درد میکنه؟
جوابی نداشتم... چی باید می گفتم؟! فقط از اینکه اجازه داده بود سرم رو به سینه اش تکیه بدم به اندازه ی یک دنیا ازش متشکر بودم... درست مثل بچه ای شده بودم که انگار سالها اون رو از مادرش جدا کرده بودن و دوباره اجازه داده بودن در آغوش مادرش جای بگیره!... دوباره آروم پرسید: از همون شب که...؟
با سر جواب مثبت دادم. روی سرم رو بوسید و برای دقایقی ساکت شد. صدای نفس هاش قشنگ ترین صدایی بود که تا اون زمان شنیده بودم، آرزو می کردم هیچ وقت این لحظه ها تموم نشه. می ترسیدم اگه صبح بشه و بالا بریم امیر همون امیر دیروز بشه!...
توی همین خیالها بودم که دوباره گفت: سرما هم اذیتت میکنه؟ یعنی با سرما دردش بیشتر میشه؟
بازم با سر جواب مثبت دادم. خیلی سریع طوری خودش رو جا به جا کرد که هیچ کجای پشت من به دیوار نسبتاً سرد زیر زمین نخوره. تا صبح امیر به همون حالت نشست و من در اغوشش از گرمای وجودش استفاده کردم و به خواب عمیق و پر از آرامشی رفتم که در این پنج ماه نرفته بودم.
قسمت پنجاه و پنجم
فردا بعد از اینکه بیدار شدم امیر بلافاصله از خونه بیرون رفت و نمیدونم چطوری و از کجا ولی خیلی سریع شیشه بر با کلی شیشه ی پنجره به حیاط آورد و در عرض سه ساعت تمام شیشه های دو طبقه رو تعویض کردن.
وقتی به طبقه ی بالا رفتیم امیر به خونه ی مادرش رفت و با جاروبرقی تمام شیشه های خورد شده رو جمع کرد و وقتی بالا اومد و دید که منم خونه ی خودمون رو با جاروبرقی از شیشه خورده ها پاک کردم، خیلی عصبی شد و از اینکه با وجود درد کتفم این کار رو کرده بودم ناراحت بود.
ولی برای من مهم این بود که حداقل اون دیگه با من حرف میزنه و یا نگام میکرد و کمی از اون همه بی تفاوتی و تنفر کاسته شده بود... کتفم به شدت درد گرفته بود ولی سعی میکردم زیاد به روی خودم نیارم.
اما امیر خیلی باهوش تر از این حرفها بود البته زیاد با من حرف نمیزد ولی متوجه بودم تمام حرکاتم رو زیر نظر داره. وقتی در آشپزخونه داشتم کتلت سرخ می کردم، اومد و پشت سرم ایستاد، ترسیدم احساس کردم نکنه دوباره کاری کردم... گر چه دفعه ی قبل هم واقعاً بی گناه بودم اما مجازات شده بودم. آخرین تکه ی کتلت که سرخ شد برگشتم و گفتم: کارم داری؟!!!
نگاهی به من کرد و گفت: آره ولی باشه بعد از شام!...
نگران شدم... نکنه اتفاقی افتاده و من بی خبرم... نکنه مامان دوباره حرفی زده... من که کاری نکرده بودم. شام رو خوردیم، برای اولین بار از اینکه من کنارش شام خوردم اعتراضی نداشت با اینکه ترسیده بودم ولی شام خیلی به من مزه کرد. بعد از شام نگذاشت ظرفها رو بشورم و من رو به هال آورد و گفت: ببین افسانه... من فهمیدم کتف تو چه مشکلی پیدا کرده... فقط ازت میخوام هر چی میگم گوش کنی... البته خیلی درد داره ولی بعد از یکی دو روز خوب خوب میشه...
با ترس گفتم: میخوایی چیکار کنی؟
خنده ی تلخی کرد و گفت: نترس، بدتر از کاری که پنج ماه پیش باهات کردم نیست... بشین.
من رو وسط هال نشوند و بعد یه ملافه رو پاره کرد و با روشی که خودش میدونست بازو و کتفم رو بست البته یه قسمت پارچه آزاد بود و در دستش قرار داشت... به صورتش نگاه کردم... خیس عرق شده بود به آرومی گفت: چطوری پنج ماه این درد رو تحمل کردی؟!!
بعد شروع کرد به ماساژ دادن کتفم... ناله ام در اومد. بعد از چند لحظه گفت: حالا تکون نخور... فهمیدی به هیچ وجه تکون نمیخوری... ببین... بهت گفتم کاری که میخوام بکنم خیلی درد داره ولی بعد خوب میشه...
در ضمنی که صحبت می کرد متوجه شدم داره سر آزاد ملافه رو دور دستش میپیچه... حالا درد تمام قفسه ی سینه ام رو گرفته بود... آهسته گفت: حاضری؟...!
ولی من جوابی ندادم که یکدفعه پارچه رو کشید و با اون دستش که آزاد بود کتفم رو گرفت. از درد جیغ کشیدم و دیگه هیچی نفهمیدم...
نیمه های شب که بیدار شدم روی تخت خوابیده بودم، دستم هنوز درد میکرد ولی وقتی فهمیدم که امیر کنارم خوابیده به قدری احساس آرامش کردم که خیلی سریع دوباره خوابم برد. صبح تا ساعت یازده خواب بودیم البته من زودتر بیدار شدم و خیلی آروم از اتاق بیرون رفتم درب اتاق رو هم بستم تا صدایی باعث بیداری امیر نشه.
برای ناهار مرغ درست کردم چون چیز دیگه ای نبود که به سرعت مرغ پخته بشه... بعد یه دوش گرفتم، دستم در قسمت کتف کمی کبود شده بود ولی احساس میکردم کمی بهتر میتونم اون رو تکون بدم... گرچه دردش کاملاً بر طرف نشده بود.
از حمام که بیرون اومدم با کمال تعجب فهمیدم امیر هنوز خوابه!!! به خورشت سر زدم و کمی ترشی به اون اضافه کردم و بعد از آبکش کردن برنج دم اون رو هم گذاشتم و شعله ی زیرش رو کم کردم. به اتاق خواب رفتم به محض اینکه درب رو باز کردم امیر آهسته چشم باز کرد و تا من رو دید نیم خیز شد و گفت: دستت چطوره؟
خندیدم و گفتم: باید چی بگم؟
نگاه مهربونی به من کرد و گفت: میدونم خیلی درد کشیدی ولی حتماً تا دو، سه روز دیگه خوب میشه. از روی تخت بلند شد، طبق عادتی که داشت اونم یه دوش گرفت و بعد از حمام دیگه صبحانه نخورد چون ساعت نزدیک یک بود و یکجا ناهار خوردیم. بعد از ظهر امیر به حیاط رفت و مشغول شستن ماشینش شد غروب که بالا اومد وقتی داشت دستاش رو می شست گفت که فردا باید برگرده...
ای وای... چقدر زود گذشت... تازه امیر کمی خلق و خوی بهتری گرفته بود... ای کاش شغل دیگه ای داشت... دیگه از تنهایی وحشت داشتم و اصلاً دلم نمی خواست که بره از طرز نگاهم این رو فهمید. وقتی داشت دستش رو با حوله خشک می کرد به طرفم اومد و گفت: با توجه به اتفاقی که پنج ماه پیش افتاده... هنوز دوستم داری؟!!!
گریه ام گرفت و گفتم: من به غیر از تو کسی رو ندارم.
با دو دستش صورتم رو گرفت و در حالیکه اشکام رو پاک میکرد، لبخندی زد و گفت: خدا... تو خدا رو داری... مگه غیر از اینه!
اون شب دلم نمیخواست به صبح برسه اما هر چه بود گذشت. صبح امیر قبل از رفتن به حمام رفت و مثل همیشه صورتش رو اصلاح کرد.ساعتی بعد خداحافظی کرد و رفت پرسیدم: کی دوباره بر میگردی؟
برگشت و با لبخند نگاهی به من کرد و گفت: با خداس...!
از دو روز بعد از رفتن امیر فهمیدم رضا برگشته ولی اصلاً بالا نمی اومد و صدایی از اون نمی شنیدم، صبح ها که میرفت دانشگاه و تا بعد از ظهر خونه نبود وقتی هم که می اومد فقط از صدای درب حیاط می فهمیدم که اومده، داخل خونه می رفت و دیگه هیچ چیز ازش نه می شنیدم و نه می دیدم.
یک هفته از رفتن امیر گذشته بود که احساس مریضی کردم، صبح که از خواب بیدار شدم دائم توی دهنم آب جمع می شد و حالت تهوع داشتم احساس کردم شاید به خاطر خوردن نارنگی باشه و برای خودم چایی نبات با عرق نعنا درست کردم و کمی حالم بهتر شد.
روز نهم بود که از رفتن امیر می گذشت... در نه روز گذشته سه بار باهاش تلفنی حرف زده بودم، از وقتی که جوابم رو داده بود و یا با من حرف زده بود احساس می کردم دوره ی مجازاتم تموم شده... اون روز آخر پای تلفن گفت که ممکنه یه هفته ای نتونه تلفن بکنه و خواست که نگران نشم و منتظر تماسش نباشم.
هفته ی دوم اسفند شروع شده بود و من به دلیل آرامش نسبی که به دست آورده بودم بیشتر ساعات که در تنهایی خونه میگذروندم خواب بودم. یازدهم اسفند ماه صبح ساعت نه و نیم بود که احساس کردم کسی به درب هال میکوبه! از جا بلند شدم و رفتم پشت درب هال و گفتم: کیه؟
صدای رضا از پشت در اومد: زن داداش... ببخشید... میشه چند لحظه بیایی پایین...!
و بعد صدای پای خودش رو شنیدم که از پله ها پایین می رفت!... دلهره ی عجیبی به دلم افتاد... یعنی چه اتفاقی افتاده؟ نکنه حال مادر امیر بد شده باشه...
از اون حادثه ی چند ماه پیش تا حالا من رضا رو از نزدیک ندیده بودم... حالا چه چیز باعث شده بود که بیاد بالا و از من بخواد پایین برم؟!! چادرم رو از جا لباسی برداشتم و قفل درب هال رو باز کردم رفتم پایین... درب هال باز بود، همینطور درب راهرو... نگاهی به حیاط انداختم فهمیدم رضا جلوی درب حیاط ایستاده.
سرم رو داخل هال کردم و صدا کردم: مامان... مامان...
رضا برگشت و از همون حیاط گفت: زن داداش... لطفاً بیا...! مامان نیست.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم به حیاط... جلوی درب حیاط ماشین ارتشی ایستاده بود... دلم فرو ریخت... دستم رو به نرده ها گرفتم، دیدم دو نفر افسر کنار رضا ایستادن و با دیدن من یکیشون سرش رو سریع پایین انداخت... پله ها رو به سختی پایین رفتم و خودم رو به جلوی درب حیاط رسوندم. احساس کردم باید برای امیر اتفاقی افتاده باشه... رضا برگشت به سمت من... چشماش اشک آلود بود...
جلوی درب بعد از سلام گفتم: اتفاقی افتاده؟
یکی از همون افسر ها گفت: میشه با ما تشریف بیارید؟...
گفتم: کجا؟
رنگم به شدت پریده بود و تمام بدنم می لرزید... به درب تکیه کردم و گفتم: برای امیر اتفاقی افتاده؟
افسر مربوطه دوباره گفت: شما لطف کنید با ما تشریف بیارید...
بعد رو کرد به رضا و گفت: شما هم بیای بهتره.
برگشتم و با سرعت رفتم طبقه ی بالا سریع یه مقنعه سرم انداختم و چادر مشکی رو سرم کشیدم، قبلا امیر به من گفته بود که اگه روزی اومدن دنبالت مقنعه و چادر یادت نره چون احتمالاً با ماشین ارتش تو رو به بیمارستان میبرن... شاید من بستری باشم...
حرف و صدای امیر توی گوشم می پیچید و سریع از خونه بیرون رفتم، پله ها رو دو تا یکی طی کردم... حالم بد شده بود... دهنم خشک خشک و احساس میکردم تمام بدنم به لرزش افتاده... وقتی بیرون رفتم رضا ماشینش رو روشن کرده و منتظر بود.
افسری که منتظر من بود، اشاره به ماشین کرد و گفت: بفرمایید، برادر جناب سرگرد فتحی هم پشت سرما میان.
سوار ماشین ارتش شدم، یکی از اون دو افسر خیلی غمگین به نظر می اومد، جرات هیچ پرسشی نداشتم. یکی از همون دو افسر شروع به صحبت کرد، گنگ شده بودم،حرفاش رو جسته گریخته می فهمیدم و از لا به لای حرفاش اینطور دستگیرم شد که: سه روز پیش امیر به همراه چند نفر سوار یه جیپ ارتشی میشن تا از یک منطقه به منطقه دیگه برن که گویا در راه ماشین مورد اصابت خمپاره دشمن قرار میگیره، دو تا از جنازه ها قابل شناسایی بوده ولی دو تای دیگه نه...
حالا من رو میبردن تا جنازه ی امیرم رو تشخیص بدم...
حالم به قدری بد شده بود که پاهام به شدت می لرزید... خدایا یعنی بازم غم و غصه مال من شد؟... امیر من... یعنی واقعاً کشته شده؟...
وقتی ماشین نگه داشت به سختی از ماشین پیاده شدم و اگه دستم رو به جایی نمی گرفتم قدرت راه رفتن نداشتم سه تا خانم چادری که معلوم بود عضو کادر هستن به طرفم اومدن و من رو به اتاقی بردن،رضا هم اومد و معلوم بود خیلی نگرانه چون دائم در حال راه رفتن بود!
دوباره دو نفر افسر وارد اتاق شدن و از من خواستن که با اونها برم... خواستم از روی صندلی بلند بشم ولی پاهام می لرزید و تعادلم رو از دست دادم... رضا به طرفم اومد بلافاصله گفتم: به من دست نزن!
قسمت پنجاه و ششم
دو قدم عقب رفت و ایستاد. سرم گیج می رفت یکی از خانم ها کمک کرد تا بلند بشم، حالت تهوع بهم دست داده بود با هزار زحمت دنبال اون دو افسر رفتم. بالاخره بعد از گذشتن از راهروهایی تو در تو وارد سالن کوچکی شدیم که قفسه قفسه با درب هایی شبیه به یخچال داشت! حدس زدم باید سردخونه باشه... نه... یعنی امیر کشته شده... امکان نداره... نه.
درب یکی از اونها رو باز کردن که داخل اون دو دریچه ی دیگه بود... طبقه ی پایین رو بیرون کشیدن و وقتی رووش رو کنار زدن حالم به هم خورد، صورتش له بود و بیشتر نقاط دیگه هم له شده بود و شدیداً سوخته.
یکی از اون افسرها خیلی مودبانه گفت: خانم فتحی میدونیم خیلی سخته ولی لطفاً خوب نگاه کنید، شما رو جهت آخرین شناسایی به اینجا آوردیم...
دوباره نگاه کردم، تمام اتاق دور سرم می چرخید... ولی اون... امیر من نبود.
این رو مطمئن بودم چون خیلی نحیف و لاغر بود در حالیکه امیر از شونه های پهنی برخوردار بود. گفتم: نه... این شوهر من نیست.
افسری که همراه ما بود به همکارش گفت: حدس ما درسته، اون یکیه...
خدایا ... یعنی باید جنازه ی یک شهید دیگر رو هم ببینم... نه... خدایا... یعنی میشه اونم امیر نباشه؟
کشوی بالایی رو بیرون کشیدن و رویش رو کنار زدن... قسمت اصلی صورتش کاملاً از بین رفته بود، درست هیکلی مثل امیر داشت... ولی... ولی این هم امیر نبود!!!
بلافاصله گفتم: نه... اینم شوهر من نیست...!
دو افسر به همدیگه نگاه کردن، یکی از اونها از اتاق بیرون رفت... افسری که در اتاق مونده بود گفت: خانم فتحی شما دچار اشتباه شدید... حق هم دارید... ولی این خود جناب سرگرد فتحی هستن.
در حالیکه دوباره حالت تهوع بهم دست داده بود با هزار زحمت با سر جواب منفی دادم و گفتم: نه... این شوهر من نیست.
افسری که بیرون رفته بود دوباره برگشت با یک کیسه ی پلمپ شده... گفت: خانم فتحی... اینها مدارک جناب سرگرد و وسایل ایشونه... ببینید.
نفسم به سختی بالا می اومد نگاهی به کیسه انداختم، درست بود... پلاک گردن امیر... حلقه ی ازدواجش... ساعتی که بابا بهش هدیه کرده بود و مدارک دیگرش که بیشتر اونها سوخته بود ولی عکسش تا حدودی مشخص بود.
دوباره به جسد نگاه کردم و باز گفتم: نه... این امیر نیست.
من اشتباه نمی کردم... جنازه متعلق به امیر نبود... افسری که کیسه به دست داشت بار دیگه از اتاق بیرون رفت. افسری که با من در اتاق مونده بود گفت: روی چه اصلی اینقدر مطمئن میگید که اون جناب سرگرد نیست؟
اشکام از چشمم سرازیر شده بود و در حالیکه دستم رو به دیوار تکیه داده بودم تا از افتادنم جلوگیری کنم گفتم: شوهر من همیشه صورتش رو اصلاح میکرد... در حالی که این... (اشاره کردم به جسد) صورتش مشخصه... در قسمت پایین ریش انبوهی داشته، از طرفی پوستشم تیره اس...
افسر مربوطه نگاهی حاکی از دلسوزی به من کرد و گفت: ولی اجساد تازه نیستن ممکنه در اثر شرایط جوی تغییر رنگ داده باشن، از طرفی ما کاملاً اطمینان داریم که این جسد مربوط به جناب سرگرد...
دست خودم نبود، فریاد کشیدم: میگم این امیر نیست... یعنی نیست... چرا نمی فهمید.
افسری که رفته بود، این بار به همراه خانمی که روپوش سفید به تن داشت وارد شدن. تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن، سرم گیج می رفت و پاهام توان ایستادن رو از دست داده بودن. همون خانم شروع کرد به گرفتن فشار خون من... بعد از چند لحظه گفت: جناب سروان... خانم حالشون اصلاً خوب نیست... خانم صدیقی رو صدا کنید کمک کنن ایشون رو ببریم.
در این موقع درب باز شد و رضا داخل اومد، اون رو هم بردن سر کشو هایی که به من نشون داده بودن. خانمی وارد اتاق شد و به همراه همون خانم اولی کمک کردن تا من بلند بشم... صدام به سختی از گلوم خارج میشد فقط تونستم با صدایی ضعیف رضا رو صدا کنم: رضا...
سریع به طرف من اومد و گفت: بله زن داداش؟
در حالیکه دیگه به گریه افتاده بودم، گفتم: تو رو خدا به اونها بگو که من درست میگم!... هیچکدوم از اونها امیر نیستن.
و بعد در حالیکه فوق العاده حالم بد شده بود من رو از اتاق خارج کردن... وقتی از اتاق بیرون می رفتیم یکی از اون دو خانم گفت: با توجه به فشار پایینی که داره احتمالاً شوک عصبی به این روز انداخته اش... اشکم سرازیر بود و تمام اتاق به دور سرم می چرخید. خانم دیگه ادامه داد: حق داره... طفلکی خیلی جوونه...
من رو روی تخت خوابوندن، پاهام همچنان می لرزید و از کنترلم خارج شده بود... شدیداً احساس سرما می کردم. رویم پتو انداختن و بلافاصله سرمی به دستم وصل شد. چشمام بسته شده بود ولی صداها رو به وضوح می شنیدم... اما قدرت صحبت کردن نداشتم، شنیدم که خانمی گفت: نه... چیزی داخل سرمش تزریق نکن.
صدای دیگه ای گفت: ولی فشارش خیلی پایینه.
باز صدای اول گفت: ممکنه حامله باشه! بذار اول یه تست خون سریع ازش بگیرم بعد میگم چه چیزی داخل سرمش بریزید!...
با خودم گفتم: امکان نداره... نه... حالا... حاملگی... خدایا...
بعد از یک ساعت که از تزریق سرم می گذشت، آهسته آهسته چشمام باز شد.کسی توی اتاق نبود، تنها روی تخت بودم با سرمی در دستم. چند لحظه بعد همون خانم روپوش سفید اول رو دیدم که وارد اتاق شد و دوباره فشارم رو گرفت، دست روی پیشونیم گذاشت و گفت: خدا رو شکر، بهتری... اگه خدا دوستت نداشت الان بچه اتم مرده بود! ولی به لطف خدا خیلی زود فهمیدم و نذاشتم اشتباهی رخ بده... تقریبا" یک ساعت دیگه سرمت تموم میشه، برادر شوهرت بیرون منتظرته... به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم ولی مراقب خودت باش... هر چی باشه تو الان یه یادگاری از شوهرت در شکم داری... سعی کن به خاطر اون کوچولو هم شده مواظب خودت باشی.
گریه ام گرفت و رویم رو برگردوندم... باورم نمیشد.دستم رو گرفت و به آرومی نوازشی داد و گفت: اگه خودش شهید شده در عوض یه یادگاری برات به جا گذاشته...
سرم رو برگردوندم به طرفش، نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی شوهر من نمرده... هیچکدوم از اون جنازه ها متعلق به شوهر من نیست!
در حالیکه داشت سرعت تزریق سرم رو تنظیم می کرد گفت: صبور باش... خدا انشالله بهت صبر میده... ولی شناسایی اون مورد تایید قرار گرفته حتی برادر شوهرتم این رو تایید کرد...
با دست جلوی صورتم رو گرفتم و شروع به گریه کردم... خدایا چرا اینا نمیخوان بفهمن که من در شناسایی شوهرم هیچ اشتباهی نمیکنم... اون رضای احمق چرا این رو نمیفهمه... ای خدا... به کی بگم که همه ی اینها در اشتباهن...
بعد از یک ساعت سرمم تموم شد. وقتی از تخت خواستم بیام پایین رضا خواست کمکم کنه... چنان نفرتی ازش پیدا کرده بودم که وصف ناشدنی بود... گفتم: برو عقب... به من نزدیک نشو... خودم میتونم.
عقب رفت و خیلی آروم گفت: فقط می خواستم کمکت کنم...
چادرم رو مرتب کردم و گفتم: احتیاجی نیست... چطور تونستی به دروغ تایید کنی که اون جنازه ی امیر...
گریه اش گرفت و گفت: زن دادش شما حالت خوب نیست... به خدا جنازه ی امیر بود...
اشکام رو پاک کردم و گفتم: خفه شو...
رضا هم دیگه حرفی نزد. دوباره من رو با ماشین ارتش به خونه برگردوندن... به محض اینکه از ماشین پیاده شدم متوجه ی ازدحام جمعیتی از همسایه ها در حیاط شدم و وقتی وارد شدم، فهمیدم رضا موضوع رو تلفنی به مادرش اطلاع داده...
خدایا چه قیامتی در حیاط بر پا بود... این جمعیت برای چی اومده بودن؟!!... امیر من که نمرده... چرا همه تا من رو میبینن گریه سر میدن!!؟ ای خدا این چه محشریه که به پا شده... مادر امیر چرا به سر و کله اش میکوبه... نکنه واقعاً امیر مرده و من عقلم رو از دست دادم؟!! خدایا چرا من هیچ چیز رو نمیفهمم؟ ای وای چرا این جمعیت همه برای من نا آشنا هستن؟!!... این همه پرچم مشکی کجا بوده!!؟... چه کسی به اونها اجازه داده امیر من رو مرده فرض کنن!!؟... من که میدونم اون نمرده...
جیغی با تمام وجودم کشیدم و گفتم: نه... خدایا... نه...
و دیگه هیچ چیز نفهمیدم... وقتی چشم باز کردم صدای صوت قرآن رو میشنیدم درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل.
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا