جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (11)

 

 

 

به یاد مانده (11)

 

گفت: اه… چقدر حرف می زنی…حال خانم عزیزی بده باید بریم.

گفتم: اون که الان سالم با تو داشت حرف میزد! چرا چرند میگی؟

گفت: نه… یعنی حال شوهرش بده.

و در حالیکه کیف و وسایل من رو هم همراه وسایل خودش به دست گرفته بود دست دیگر من رو گرفت و به دنبال خود کشوند!

گفتم: من رو کجا میبری؟... گفت:حرف نزن با من بیا…

هاج و واج مونده بودم و به دنباش راه افتادم بیشتر دبیرها از دفتر بیرون اومده بودن و به ما نگاه میکردن برای یه لحظه حرف مهناز باورم شد و توی دلم به حال خانم عزیزی تاسف خوردم؛ بعد دیدم خانم عزیزی در حالیکه در کیفش دنبال سوییچ میگشت از دفتر خارج شد و به ما گفت بریم… کمی برام عجیب اومد ولی از اینکه به خودش مسلط بود خوشم اومد. خیلی سریع از مدرسه خارج شدیم و در ماشین نشستیم مهنازم عقب کنار من نشست!

ماشین به حرکت دراومد در بین راه دیدم مهناز رنگش خیلی پریده! برام عجیب و کمی مسخره می اومد… شوهر خانم عزیزی حالش بده اونوقت رنگ مهناز چرا پریده؟ یکدفعه متوجه شدم که خانم عزیزی سر کوچه ما ماشین رو نگه داشت!!!

گفتم: ا... چرا اینجا ایستادید؟

دیدیم خانم عزیزی سوییچ رو در آورد و کیفش رو برداشت و گفت: مهناز جان کمک کن افسانه جان بیاد پایین…!

حالا دیگه مهناز گریه میکرد! کیفم را برداشتم و درب ماشین رو باز کردم و اومدم بیرون، پشت سر من مهناز پیاده شد با تعجب به مهناز و خانم عزیزی نگاه کردم از جوی آب رد شدم وقتی وارد کوچه شدم دیدم درب حیاط بازه و تک و توک همسایه ها به حیاط رفت و آمد میکردن! برگشتم دیدم مهناز با دست جلوی دماغ و دهنش رو گرفته و فقط گریه می کنه!


  


حالا دیگه خانم عزیزی هم داشت اشک میریخت! عصبی شدم برگشتم به مهناز گفتم:د… چرا خفه خون گرفتی؟! چی شده؟ تو رو به قرآن به من بگید برای چی من رو اینجا آوردید؟ قرار بود بریم خونه ی شما خانم عزیزی…!

در یک لحظه دیدم ماشین امیر وارد کوچه شد و مادرش و چند نفر دیگه داخل ماشین هستن! منتظر هیچ کس نشدم دویدم به سمت حیاط … اصلا نمیتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده.

قسمت بیست و هفتم

وارد حیاط که شدم بیشتر همسایه ها رو در حیاط دیدم! درب هال باز بود رفتم داخل، خاله زهره و عمو مرتضی تا من رو دیدن به طرفم اومدن عمو مرتضی نرسیده به من ایستاد و به دیوار تکیه داد و شروع کرد به های های گریه کردن!!! خاله زهره گریه میکرد با چشم دنبال مامان میگشتم، فریاد زدم: مامان…

تازه متوجه شدم روی پله ها نشسته! ولی چرا اینجوری؟ چرا گریه میکنه؟ چرا ناله میکنه؟! چرا روی پاهاش میکوبه؟! خاله زهره رو از خودم دور کردم و اومدم وسط هال ایستادم… خونه خیلی شلوغ بود بیشتر مردم کوچه که آشنا بودن در خونه ما حضور داشتن، مامان همینطور ناله میکرد و به سینه و پای خودش میزد! یکدفعه به یاد بابام افتادم! بابام کجاس؟ چرا با وجود این همه جمعیت اون نیس؟ با چشمم تمام جمعیت رو نگاه کردم همه گریه میکردن! به طرف عمو مرتضی برگشتم و گفتم: عمو؟!!

عمو همونطور که گریه میکرد به طرفم اومد و گفت: جونم عمو! بگو…

تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود، با صدای که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم: بابام کو؟!!

صدای گریه جمعیت بلندتر شد مهناز رو دیدم به حالت دو از درب هال وارد شد و به طرفم اومد به عقب رفتم و با دست اشاره کردم که به طرفم نیاد پشت سر اون امیر و بقیه داخل شدن امیرم داشت گریه میکرد، مادرش،همه وهمه… صدای فریاد مامان بلند شد: الهی بمیرم …! افسانه جان تو هنوز خبردار نشدی؟…!

به طرفش چرخیدم و گفتم: بابا کجاس؟

دوباره صدای گریه به هوا رفت. فریاد زدم: ای وای بس کنید!…یکی به من بگه بابام کجاس؟…

زانوهام به شدت شروع کرده بود به لرزیدن، در این موقع مامان با فریاد بلندتری گفت: یادته… میگفت قلبم میطپه واسه بچه هام؟!!! حالا دیگه اون قلب خسته شده… دیگه میخواد استراحت کنه… خسته شد از بس برای زن و بچه اش طپید و برای خودش نطپید…

درد شدیدی توی زانوها حس کردم و بعد با زانو افتادم گفتم: دروغ میگی… دروغ میگی… دروغ میگی… بابا صبح من رو برد مدرسه الانم بانکه. ظهر میاد دروغ میگی…

مهناز کنارم ایستاد بعد نشست و دستام رو گرفت... با صدای بلند هق هق میکرد. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود، دو دست بازوهام رو گرفت سرم رو برگردوندم امیر بود صورتش خیس خیس از اشک… دیگه صداها رو نمی شنیدم فقط حرکت لب امیر رو میدیدم، اما هر چه سعی کردم ببینم چی میگه نتونستم! صورت جمعیت دورم بود هر کس چیزی میگفت ولی من در سکوت غرق شدم، احساس کردم دارم از کوه پرت می شم هر چی سعی داشتم به همه بگم که اشتباه می کنن بابا ظهر به خونه میاد قدرت نداشتم! اصلا دهنم باز نمی شد! دیگه هیچ چیز نفهمیدم… وقتی چشمم رو باز کردم همه جا ساکت بود، سکوت، تاریک تاریک یک لحظه فکر کردم شاید مرده ام خوب که گوشام رو تیز کردم صدای صحبت خیلی آرومی رو شنیدم به دور و برم که خوب نگاه کردم اتاق خودم رو شناختم! پس چرا تاریک بود به مچ دستم نگاه کردم ولی کسی ساعتم رو باز کرده بود بلند شدم و نشستم! روی تخت خودم بودم! نور ضعیفی از پایین، پله ها رو روشن کرده بود وقتی سرجام نشستم احساس سرگیجه کردم با دو دست سرم رو گرفتم و صدا زدم: مامان…

درب اتاقم باز بود، کسی پایین تختم خوابیده بود با صدای من از جا پرید و گفت: چیه؟ افسانه جان کاری داری به من بگو؟

سعی کردم به صورت اون شخص نگاه کنم، توی تاریک و روشن صورت مهناز رو شناختم! مهناز بود که پایین تختم خوابیده بوده و از من مراقبت میکرد… با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد و با گریه همراه بود گفتم: مهناز دیگه دروغ نگو راست بگو؟ چی شده؟

مهناز کنارم رو تخت نشسته و در حالیکه بغلم میکرد گفت: الان دیر وقته ساعت سه بعد از نیمه شبه!…بخواب فردا همه چیز رو میفهمی.

چراغ راهروی بالا روشن شد مامان و دنبالش امیر از پله ها بالا اومدن! مامان سر تا پا مشکی پوشیده بود امیرم همینطور به خودم نگاه کردم… نمیدونم کی ولی لباسهای منم عوض شده بود و مشکی به تن داشتم… مامان کنارم نشست خودم رو در بغلش انداختم و گریه کردم! امیر روبروی ما آروم به میز تحریر تکیه داده بود و اشک میریخت مهنازم گریه میکرد ولی مامان اشکی نداشت، پلکاش به شدت ورم کرده بود و فقط با دستاش موهای من رو مرتب میکرد و اونقدر غم توی چشماش بود که

قابل تصور نبود همونطور که موهام رو مرتب میکرد گفت: بی قراری نکن الهی قربونت بشم… بسه تو که خودت رو کشتی…گریه نکن مادر…آخه همه گریه ها که سهم تو نیس...

اشکهام رو پاک میکرد ولی مگه ساکت می شدم! سرم رو بین دو دست گرفته بودم و فقط میگفتم: خدا…خدا…

احساس کردم مامان بلند شد و شخص دیگه ای جای اون نشست… دستش رو به دور گردنم حس کردم و سرش رو به سرم چسبونده بود و با من گریه میکرد!…نه اشتباه نکرده بودم… این پروانه بود!…حالا دیگه از غصه داشتم میترکیدم!…چقدر بابا دلش برای اون تنگ بود چرا اینقدر دیر اومده بود وقتی دیدمش گفتم: تویی؟!…آخ پروانه تویی؟!…نمیدونی بابا چقدر دلتنگت بود!…حالا اومدی چیکار؟…ای وای…

اونقدر توی بغل هم گریه کردیم که حد نداشت عمو مرتضی هم بیدار شده بود و توی همون پله ها نشسته بود گریه میکرد…دوباره تنم شروع به لرزیدن کرد دیگه چیزی نفهمیدم فقط صدا بودکه توی گوشم میپیچید صدای امیر بود که میگفت:دوباره فشارش پایین افتاد.

بعد صدای مامان بود که میگفت:خاک بر سرم ای خدا این دختر نمیره…

بعد احساس کردم کسی از روی تخت بغلم کرد و بلندم کرد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم!…دوباره که چشمم باز شد توی هال رختخواب پهن کرده بودن و اونجا من رو خوابونده بودن…میدیدم افرادی در آشپزخونه مشغول خوردن صبحانه هستن، ولی همه مشکی به تن داشتن،کم و بیش تونستم افراد رو تشخیص بدم داییهام و عمو مرتضی و خاله بودن، پروانه هم بود ولی تنها، مهناز و بقیه…امیر در رفت و آمد بود و بیشتر با مامان آروم صحبت میکرد…به آرومی سر جام همونطور که خوابیده بودم چرخیدم به ساعت نگاه کردم تقریبا ده و ده دقیقه بود! احساس ضعف تمام بدنم رو گرفته بود به محض اینکه حرکت کردم پروانه متوجه شد و به طرفم اومد! روی زمین نشست و دستم رو گرفت و شروع به مالیدن کرد و گفت: خوبی؟!!

قسمت بیست و هشتم

سرم رو نمی‌تونستم بلند کنم! احساس میکردم خیلی سنگین شده! شنیدم که پروانه گفت: امیرخان، افسانه بیدار شد…

امیر و مامان هر دو به طرفم اومدن و کمک کردن بشینم ولی سرم سنگین بود امیر پشتم نشست و من تونستم با تکیه کردن به امیر سرم رو ثابت به بالا نگه دارم! صدای امیر رو بغل گوشم به آرومی شنیدم که گفت: جون هر کسی که دوست داری طاقت بیار!… بیتابی نکن برات خوب نیس!…دکتر گفته اگه یکبار دیگه حمله عصبی بهت دست بده باید بیمارستان بستریت کنم…می فهمی؟!…تو اگه بابات رو هم دوست داری خوب به خاطر اونم که شده…به خاطر حضور در مراسمش سعی کن خودت رو کنترل کنی…

سرم به شونه امیر تکیه داده شده بود، چشام رو بستم و آروم آروم اشکام از گوشه ی چشمم بیرون میریخت… مهناز کمک کرد دو تا بالشت پشت من گذاشتن امیر بلند شد مامان دستاش رو خیس کرد و صورتم رو سعی کرد از اشک پاک کنه؛ چشمم رو که دوباره باز کردم امیر داشت با عمو مرتضی صحبت میکرد و پروانه با یه لیوان شیر داغ کنارم نشسته بود.

با التماس گفتم:به خدا حالم بده نمیتونم بخورم!

صدای امیر رو شنیدم که میگفت: پروانه خانم، مامان به زورم که شده باید بهش غذا بدید از دیروز صبح تا حالا فقط دارو وارد بدنش شده!

پروانه با قاشق کمی شیر در دهنم ریخت طعم عسل هم باهاش بود، با هزار بدبختی یه لیوان شیر به خورد من دادن بعدم با هزار تا قسم و آیه دو تا لقمه نون و کره عسل به دهنم گذاشتن…کمی جون گرفته بودم ولی خیلی سرم درد میکرد و بی حوصله بودم،کوچکترین صدایی آزارم میداد.از رفت و آمدها و صحبتهایی که میشد فهمیدم ظهر باید به بهشت زهرا بریم برای خاکسپاری…و بالاخره فهمیدم دیروز صبح بابا بعد از اینکه من رو به مدرسه رسونده بوده به بانک میره و به محض اینکه پشت میزش مینشینه سکته قلبی میکنه با اینکه اورژانس خیلی سریع اومده ولی بابا همون موقع مرده بوده…

از بانک به مامان زنگ زده بودن و خاله زهره که خیلی تصادفی خونه ما بوده بعد از اینکه متوجه ماجرا میشه به مدرسه ما و محل کار بابای مهناز و عمو مرتضی و … بقیه خبر میده.

ساعت تقریبا یازده و نیم بود که می تونستم به سختی روی پام بایستم! خاله زهره اصرار داشت که من رو به بهشت زهرا نبرن! ولی مگه دلم طاقت می آورد؟! اصلا امکان نداشت در خونه بمونم؛ چون مامان بهم قول داده بود یکبار دیگه میتونم صورت بابا رو ببینم هر طور بود باید میرفتم.

خونه به شدت شلوغ شده بود به خصوص وقتی آمبولانس مخصوص، بابا رو برای خداحافظی با محل به خونه آوردن به واقع قیامتی بر پا شده بود تازه اون موقع فهمیدم بابا نه تنها بهترین بابای دنیا بوده

بلکه بهترین همسایه/بهترین همسر/بهترین دوست/بهترین برادر و بالاخره بهترین کارمند هم بوده … بیشتر کارمندان بانک و معاون بانک هم اومده بودن.

امیر از مامان خواست که من در همون خونه صورت بابا رو ببینم ولی دیگران اجازه ندادن صورت بابا باز بشه، میدونستم امیر از اینکه من در خاکسپاری باشم خیلی وحشت کرده با هر بدبختی بود خودم رو روی پا نگه داشتم و هر بار که نزدیک من میشد و حالم رو می پرسید با سر علامت می دادم که خوبم!…بالاخره مراسم خاکسپاری در بهشت زهرا تموم شد و بابای عزیزم رو تنهای تنها در خونه ابدیش گذاشتیم و برگشتیم وقتی اجازه دادن صورتش رو ببینم اون رو بوسیدم.

دیگه هیچ چیز نفهمیدم… مراسم سوم بابا هم روز دوشنبه برگزار شد با خوردن سه نوع قرص تقریبا می تونستم خودم رو کنترل کنم. مامان خیلی مراقب بود که من گریه اش رو نبینم هر وقت هم میدیدم داشت آروم آروم اشک میریخت، سوم بابا که تموم شد شب ساعت دو پروانه از ایران رفت!

مجبور بود میگفت بیشتر از این مرخصی نداره، آخه در اونجا در یک شرکت تجاری کار میکرد و اومدنش هم به ایران خیلی ضرب العجل صورت گرفته بود وقتی همون روز به طور اتفاقی به ایران زنگ زده بود عمو مرتضی پای تلفن همه چیز رو بهش میگه و اونم به خاطر حال فرزانه که تازه زایمان کرده بوده بدون اینکه به اون خبر بده از طریق همون شرکتشون به ایران میاد؛ اما حیف کاش زودتر اقدام کرده بود…

تمام کارهای مربوط به مراسم بابا زیر نظر و با اداره امیر انجام میشد و خیلی هم طبق خواسته مامان به بهترین نحو و آبرومندانه...که البته در این بین کارمندان بانک نیز خیلی زحمت کشیده بودن. بعد از صرف ناهار و رفتن به مسجد و سر مزار در روز سوم، بعد از ظهرش کم کم خونه خلوت میشد و آخر شب فقط من و مامان و مهناز و مادرامیر و امیر و خاله زهره مونده بودیم به همرا پروانه که وقتی خواست به فرودگاه بره فقط مامان و امیر به بدرقه اش رفتن.

مامان و امیر وقتی که برگشتن من خواب بودم، خوردن قرصهای آرامبخش اجازه بیداری زیاد رو از من گرفته بود. فردا صبح از خواب بیدار شدم به دلیل اینکه ازدحام جمعیت در خونه وجود نداشت و کارها تحت کنترل قرار گرفته بود اعصاب منم کمتر متشنج میشد امیر صبح زود به محل کارش رفته بود و مهنازم رفته بود مدرسه فقط خاله زهره و مادر امیر و مامان درخونه بودن.

صبحانه مختصری خوردم، چقدروحشتناک بود نبودن بابا… همه جا یادگاری از خود گذاشته بود و خونه بوی او را میداد، گاهی به نظرم می اومد که داره از پله ها بالا میره گاهی فکر میکردم در حیاط داره برفها رو پارو میکنه خلاصه به هر طرف نگاه میکردم اونجا بود، گاه حالت دیوونه ها به من دست میداد اونقدر واضح حضورش رو حس میکردم که به طرف جاهایی که میدیدمش قدم برمیداشتم اما به سختی… گاهی چشمامو میبستم و میگفتم: خدایا یعنی میشه اینها همه خواب بوده باشه و من چشم باز کنم بفهمم که همه اینها فقط یه کابوس بوده؟!! ولی افسوس حقیقت تلخ به جای خودش باقی بود.

مادر امیر خیلی با مامان زود گرم گرفته بود تا جاییکه نزدیک ظهر وقتی خاله زهزه می خواست بره من فکر می کردم مامان قیامت کنه ولی خوشبختانه حضور مادر امیر باعث دلگرمی برای مامان بود و مامان رفتن خاله زهره رو که بالاخره اونم باید سر زندگیش میرفت بهتر تحمل میکرد.

ظهر ناهار من رو به علت ضعفی که داشتم زودتر دادن و برای اینکه سر و صدای احتمالی و یا آمد و رفت مهمان ها کمتر من رو اذیت کنه به من توصیه کردن برای خواب به طبقه بالا برم. وقتی به اتاق خودم رفتم و روی تخت خوابیدم سرم رو زیر پتو کردم و چون هیچ کس مانع نبود حسابی گریه کردم بی صدای بیصدا تا مبادا کسی بفهمه و مانع این کار من بشه. کم کم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک چهار و نیم بود از جام بلند شدم و در آیینه نگاهی به خودم کردم برای یه لحظه دلم برای خودم سوخت و اشک تو چشم پر شد. سر تا پا مشکی به تن داشتم رنگی که بابا اصلا دوست نداشت و همیشه با خنده می گفت که من اگه روزی مردم تو رو خدا مشکی نپوشید!

ولی حالا باید به عرف جامعه مشکی به تن میکردم درست برخلاف اونچه که بابا دوست داشت. برس رو از جلوی آینه برداشتم و بعد از چهار روز شونه ای به موهام زدم احساس کردم خیلی چرب و نامرتب شده برگشتم و از داخل کشو حوله ام رو بیرون آوردم و حمام رفتم.

وقتی بیرون آمدم باز هم باید مشکی می‌پوشیدم، چقدر این کار اونم برای بابا مشکی پوشیدن برام سخت بود! هنوز نمیتونستم باور کنم که دیگه بابا در خونه نیست!… شلوار مشکی و یه بلوز مشکی برداشتم و پوشیدم و بعد از اینکه موهام رو کمی خشک کردم به طبقه پایین رفتم...امیر و مامان نبودن! ولی مادر امیر کنار بخاری نشسته بود و داشت صلوات میفرستاد وقتی دید من دوش گرفتم و لباس عوض کردم و کمی قیافه آدمیزاد به خودم دارم لبخندی زد و گفت: قربون عروس قشنگم بشم…حالت چطوره مادر؟

قسمت بیست و نهم

سلام کوتاهی دادم و تشکر کردم اومدم و توی هال روی یکی از مبلها نشستم هنوز کاملا احساس راحتی نکرده بودم که چشمم به راحتی که بابا همیشه روی اون مینشت افتاد، بغض گلوم رو فشار میداد، احساس خفگی میکردم، سرم رو به مبل تکیه دادم و آروم آروم اشکهام سرازیر شد.

مادر امیر رفت به آشپزخونه برام شربت آب و قند درست کرد و در حالیکه با قاشق اونرو هم میزد اومد کنارم و گفت: خدا الهی صبرت بده…بسه مادر…وقتی فتحی بابای امیر مرد پسر کوچیکم رضا فقط پونزده سال داشت و امیر بیست و پنج ساله بود و تازه سه سال بود که دانشکده افسری رو تموم کرده بود… دو پسر که آرزوی دامادی هر دو به دل اون بیچاره موند و رفت…

اشکام رو پاک کردم و با تشکر لیوان شربت رو از مادر امیر گرفتم و آروم آروم شروع کردم به خوردن، دست مادر امیر درد نکنه با هر ذره ای که میخوردم چون داخل اون کمی گلابم ریخته بود احساس میکردم قلبم سبکتر میشه.

پرسیدم راستی مامان کجاس؟

چواب داد: کمی خرید داشتن با امیر رفتن بیرون دیگه نزدیک اومدنشونه.

تلفن زنگ زد وقتی گوشی رو برداشتم صدای مهناز رو سریع شناختم به خاطر مصیبت وارده دست از لودگی برداشته بود و بیشتر سعی داشت حالم رو بپرسه و خیلی اصرار داشت که مراقب خودم باشم در ضمنی که با مهناز تلفنی حرف میزدم مامان و امیر از بیرون اومدن.

مامان از اینکه وضع ظاهر من رو بهتر میدید خوشحال بود و امیر لبخندی به لبش نشست وقتی گوشی تلفن رو قطع کردم امیر بی منظور کاری کرد ای کاش هیچ وقت انجام نمیداد، به طرف من اومد دستی روی سرم کشید و روی سرم رو بوسید درست کاری که بابا همیشه با من میکرد…

برای یک لحظه به قدری حالم بد شد که نزدیک بود دوباره بیهوش بشم…امیر بیچاره حسابی تعجب کرده بود و وقتی مامان براش توضیح داد که کاری که اون کرد درست عادت همیشگی بابام بوده خیلی ناراحت شد و در حالیکه من گریه میکردم دستم رو گرفت و شروع به عذر خواهی کرد بعد از تقریبا ده دقیقه کم کم آروم شدم ولی دیگه نمیخواستم پایین باشم! دلم میخواست هر چه زودتر به اتاق خودم برگردم… مامان به آشپزخونه رفت و برای همه چایی آورد، برای همه به غیر از بابای مهربانم که دیگه اینجا نبود…از رفتار مامان فهمیدم که خیلی به امیر وابسته شده و امیرم به مامان علاقه مند شده بود.

مامان با اینکه دو برادر داشت ولی هر دو در شهرستان و دور از تهران بودن و عمو مرتضی هم به علت مشغله ی کاری زیاد وقت نداشت به امور مامان رسیدگی کنه. در این میون تنها کسی که به خوبی از عهده ی همه ی کارها بر اومده بود امیر بود و همین باعث صمیمیت بیش از حدی بین اون و مامان شده بود بعد از صرف چایی امیر ساکت بود گوشه ای نشسته و طبق خواسته ی مامان داشت به خرج هایی که در این روزها شده بود رسیدگی می کرد.

مادر امیر ساعت شش و نیم از امیر خواست که اون رو به خونه ببره، با اینکه مامان خیلی اصرار کرد شام بمونه و حتی راضی بود که بفرستن دنبال رضام بیاد اما راضی نمیشد تا اینکه امیر گفت: امشبم شام اینجا باش بعد از شام میریم.…

مادر امیر مثل این بود که توانایی نداره روی حرف امیر حرفی بزنه چون بعد از این صحبت دیگه چیزی نگفت فقط قرار شد تلفن بزنن و اگه رضا خونه بود شب برای شام پیش ما بیاد. وقتی که تلفن زدن فهمیدن که شام به خونه ی مهناز اینها میره دیگه اصراری نکردن و خیال مادر امیرم راحت شد.

غروب بعد از اینکه همه یعنی مامان و مادر امیر نمازشون رو خوندن، مامان همونطور که روی سجاده نشسته بود به طرف من برگشت و گفت: افسانه جان،... امیر سرش را از روی انبوه کاغذ ها و فاکتورهایی که جلوش بود بلند کرد و بلافاصله گفت: نه مامان،خواهش می کنم،الان وقتش نیس.

مادر امیر ساکت بود و ما رو نگاه می کرد. با تعجب به امیر گفتم:وقت چی؟!!

مامان کمی جا به جا شد و گفت: امیرجان، افسانه باید آخرین خواسته ی پدرش رو انجام بده! البته اگه واقعا دوستش داشته باشه.

امیر دوباره گفت: من خودم بعدا سر فرصت باهاش صحبت می کنم!

مثل گیجها فقط از یکی به دیگری نگاه میکردم.مامان دوباره رو کرد به من و گفت: یادت میاد، آخرین خواسته بابات چی بود؟!

امیر دنبال حرف میگشت بلافاصله گفت: مامان، موضوع رو مطرح نکن باشه برای بعد! عجله ای نیس!

به یکباره به یاد آخرین حرفهای بابا افتادم که می گفت: امیر برای دوشنبه هفته ی آینده جهت عقد وقت گرفته…

اما حالا… چرا مامان در این شرایط این موضوع رو مطرح میکنه!؟ من اصلا حوصله این حرفها رو نداشتم، اونم حالا که حتی حوصله ی خودمم نداشتم، چطوری میتونستم به این قضیه فکر کنم؟! امیر کاغذهایی که جلوش ریخته بود جمع کرد و کنار گذاشت. مادر امیر سجاده اش رو جمع کرد و مامان همونطور روی جا نماز خودش نشسته بود منتظر جواب از من. با بی حوصلگی گفتم: مامان، خواهش می کنم من حوصله ندارم…

به میون حرفم اومد و گفت: ولی این بزرگترین آرزوی بابات بود، نمی‌دونی اون شب با چه عشقی از دوشنبه حرف میزد حتی کادوی تو رو هم خریده بود، لباس اون روزشم در کمد جدا گذاشته بود؛ ببین افسانه این آخرین خواسته شفیعی بود… حالا دیگه صداش میلرزید و اشک از صورتش سرازیر بود و ادامه داد: من به تو اجازه نمیدم که به خواسته اش عمل نکنی! فردا دوشنبه اس و همه چیزه مهیا…

زد زیر گریه. منهم به گریه افتادم. امیر بلند شد و کنار مامان نشست و با صدای آرومی گفت: مامان عجله نکنید، بذارید چهلم تموم بشه بعد… حال شما و افسانه که بهتر شد اون وقت، ولی بخوایم طبق قرار قبل این کار رو بکنیم اصلا صلاح نیست.

ولی مامان حرفش یک کلام شده بود و اصرار داشت که همین فردا! چون بابا این رو میخواسته عقد باید صورت بگیرد.

قسمت سی ام

ولی مامان حرفش یک کلام شده بود و اصرار داشت که همین فردا! چون بابا می خواسته عقد باید صورت بگیره. از جایم بلند شدم و همانطور که اشکم میریخت به طبقه بالا رفتم، کنار تخت و روی زمین نشستم. سرم را به بالای تخت تکیه دادم بلند بلند گریه کردم. بعد از چند لحظه مادر امیر اومد پیشم شونه هام رو می مالید و سرم رو می بوسید و دائم میگفت: گریه نکن عزیزم…گریه نکن.

صدای گریه های مامان که بعد از چند روز دوباره بلند شده بود، قلبم رو به درد می آورد، اصلا حالم خوب نبود با انگشتام ریشه های پایین رو تختی رو چنگ میزدم و مادر امیر هم یک ریز برای دلداری من حرف میزد. بالاخره مامان ساکت شد و اومد بالا؛روی تخت من نشست امیر توی درگاه ایستاده بود، عجب گرفتاری پیش اومده بود؟ چرا مامان نمیخواست قبول کنه که دل من اصلا به این عمل در این شرایط راضی نیست… روی تخت که نشست من رو بغل کرد و گفت: میدونم نه تو راضی هستی نه امیر ولی این آخرین خواسته شفیعی بود دلم می خواد آخرین خواسته اشم انجام بشه…

مادر امیر با اصرار مامان را از اتاق من بیرون برد و من فقط آرام آرام اشک میریختم و به این قضیه فکر میکردم که درست همین چند شب پیش بود که داشتم شکر خدا به جا می آوردم به خاطر اینکه کارهام رو به خیر و خوشی ختم میکنه و حالا فقط بعد از چند روز قضیه برعکس شده بود تمام برنامه هام خراب شده بود و اصلا این چیزی نبود که من پیش بینی میکردم!… امیر روی تخت کنار من نشست ولی من اصلا دلم نمی خواست اینجا باشه سرم رو به لبه تخت گذاشتم و آروم آروم به گریه ادامه میدادم… دستش رو روی سرم گذاشت و صدام کرد: افسانه جان…

نگذاشتم حرف دیگه ای بزنه همونطور که سرم لبه تخت بود دستش رو گرفتم و از خودم دور کردم و گفتم: تنهام بذار!…

بلند شد وقتی داشت از درب بیرون میرفت دوباره ایستاد و گفت: پس لطفا درب اتاق رو نبند؛ اگه کاری داشتی صدام کن…

لحظه ای دوباره ایستاد و بعد رفت پایین… خیلی گریه کردم برای شام هر چه صدایم کردند پایین نرفتم! امیر هم که آمد دنبالم با اینکه فهمیدم که فهمیده من بیدارم جوابش رو ندادم! فقط غصه می خوردم که چطور مامان به خاطر اینکه خودش آروم بگیره حاضره به دل من آتیش بزنه! آیا این مامان همون مامانیه که تا چند وقت پیش به اختلاف 14 سال سنی من و امیر معترض بود و حالا اینطور برای عقد من شتاب زده اس!

وقتی خوب فکر میکردم گاهی پیش خودم هم احساس میکردم شاید واقعا عمل کردن به این خواسته بابا باعث خوشحالی و آرامش بیشتر روحیش بشه! ولی من که قصد فرار نداشتم! خوب در آینده هم این کار ممکن بود که انجام بشه، پس چرا حالا در این شرایط قبل از اینکه شب هفت بابا نیز گذشته باشه باید تسلیم خواست مامان بشم!؟ بالاخره با اشک به خواب رفتم.

صبح با صدای خاله زهره که آروم آروم صدایم میکرد بیدار شدم،سلام کردم ولی اصلا سرحال نبودم،خاله گفت: افسانه جان ساعت ده و نیمه خاله، قربونت بشم بلند شو صبحانه ات رو بخور.

روی تخت نشستم و گفتم:شما کی اومدید؟

در حالیکه داشت کمی اتاق رو جمع آوری میکرد گفت: صبح ساعت هشت با مرتضی اومدیم اینجا.

از روی تخت بلند شدم وقتی صورتم رو در آیینه دیدم متوجه ورم پلکهایم شدم خاله گفت: من تختت رو مرتب می کنم تو برو پایین صبحونه بخور.

وقتی رفتم پایین با دیدن عمو مرتضی باز بغض کردم، بغلم کرد و به آشپزخونه برد، مامان صبحونه ام رو آماده کرده بود. از امیر و مادرشم خبری نبود! صبحونه رو با بی میلی خوردم بیشتر چایی رو خالی خوردم،صبحانه رو که تموم کردم مامان بدون اینکه من رو نگاه کنه گفت: ساعت یازده امیر میاد دنبالمون بریم محضر، حاضر باش…!

دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو به اون تکیه دادم و در حالیکه با تکه نونی بازی میکردم اشکهام میریخت. از مامان، امیر، همه و همه بدم اومده بود چرا در این بین همه فقط به فکر خودشون بودن!؟ چرا هیچکس به حال من بیچاره فکر نمیکنه؟ مامان برای اینکه به قول خودش به آخرین خواسته بابا جامه عمل بپوشونه اصلا نظر من براش مهم نبود اما امیر! اون دیگه چرا تن به این خواسته مامان داده بود اونم در این شرایط؟! عمو مرتضی یه صندلی عقب کشید و کنارم نشست و در حالیکه شونه ام رو میمالید و اشک در چشماش حلقه زده بود گفت: عمو جان، اینطوری از هر لحاظ که قکرش رو بکنی بهتره!

باور کن در این بین به همه ی موارد خوب دقیق شدن و نتیجه بر این شده که عقد تو طبق خواسته داداش خدا بیامرز انجام بشه بهترین کاره. حالا دیگه از عمو مرتضی هم حالم بهم میخورد، از همه و همه دلخور شده بودم؛ برای یه لحظه حالت تهو ع شدیدی بهم دست داد، با عجله از صندلی بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و اونچه که خورده بودم بالا آوردم، اشک از چشمام میریخت و دیگه هق هق میکردم…

شروع کردم به صورتم آب زدن که که توی آیینه دیدم مامان پشت سرم ایستاده! اونقدر عصبی شده بود که برگشتم و درب دستشویی رو محکم بستم دیگه برام هیچ چیز مهم نبود، برای هیچ کس نمی تونستم احترامی قائل باشم حتی مامان!

سرم رو به شیر آب دستشویی تکیه دادم و فقط اشک میریختم تقریبا نزدیک به ده دقیقه در دستشویی بودم وقتی سرم رو بلند کردم و صورتم رو در آیینه دیدم متوجه رنگ زرد صورتم شدم، می دونستم اصلا حالم خوب نیس ولی دیگه حتی وجود خودمم برام مهم نبود!…

از دستشویی که بیرون رفتم همه چهره ها نگران بود ولی اصلا برام مهم نبود! خاله زهره خواست به طرفم بیاد ولی بدون اینکه حرفی بزنم با دست اشاره کردم که طرف من نیاد روی مبل نشستم.

در همین موقع امیر اومد وقتی من رو به اون حال دید بعد از سلام و احوالپرسی با عمو مرتضی به طرفم اومد، یک لحظه که چشمم رو باز کردم و به چشمش نگاه کردم، چشمای اونم پر اشک بود! سریع چشمم رو بستم چون اصلا حوصله اون رو هم نداشتم! گرمی دستش رو روی پیشونیم و بعد روی صورتم حس کردم به مامان گفت: صورتش دوباره یخ شده...

و بعد دستام رو خواست بگیره که از جام بلند شدم و به سختی به طرف پله ها رفتم متوجه بودم که دنبالم پا به پا از پله ها بالا میاد. وارد اتاق شدم، درب کمدم رو باز کردم و یک مانتو مشکی بیرون کشیدم، اصلا به امیر نگاه نمیکردم ولی با مهربونی مانتو رو از من گرفت و کمک کرد تا بپوشم و بعد کمک کرد شال و روسریم رو روی سرم بندازم برگشتم و کاپشنم رو هم از روی صندلی برداشتم، در پوشیدن اونم کمکم کرد! حتی تشکر ازش نمی کردم، حالم از همه و همه چیز حتی خودم بهم می

خورد. وقتی پایین رفتیم صورت همه از اشک خیس بود! دلم می خواست فریاد بکشم که آخه مگه شما ها مرض دارید که هم من و هم خودتون رو عذاب میدید؟ ولی دهنم باز نمی شد اصلا حیفم می اومد دیگه با اونها حرف بزنم از همه شون بدم اومده بود.

قسمت سی و یکم

از درب هال که بیرون رفتم سرمای شدیدی توی صورتم خورد برفها هنوز خوب خوب آب نشده بودن و هوا به شدت سرد بود وارد حیاط که شدم چشمم به ماشین بابا افتاد که در حیاط پارک شده بود…خالی خالی… جلو رفتم و دستم رو روی ماشین کشیدم و بعد سرم را روی ماشین گذاشتم حالا دیگه حتی قدرت گریه کردنم نداشتم ولی اشکهام بود که میریخت… صدای گریه همه بلند شده بود امیر شونه های من رو گرفت و از ماشین دورم کرد و به کوچه رفتیم و بعد درب ماشین رو باز کرد و من جلو نشستم، سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و بی اختیار اشک از گوشه چشمام میریخت.

مامان توی ماشین عمو مرتضی با خاله زهره نشستن، ماشین دیگری هم بود که پدر و مادر مهنازو مادر امیر و خاله امیر در اون نشسته بودن.

امیر درب حیاط رو بست و سوار ماشین شد و راه افتادیم. حرف نمی زد متوجه میشدم که گاه گاه اشکهاش رو پاک میکنه. دستش رو آورد که دستم رو که روی پام بود بگیره ولی به سرعت دستم رو کشیدم… به آرومی گفت: با من چرا؟!!! به خدا من مقصر نیستم… من حتی یه لحظه ناراحتی تو رو نمیتونم تحمل کنم… چه برسه به یک همچین روزی که دلم می خواست برات قشنگترین روز زندگیت باشه… ولی مامانت اصرار داشت! هر قدرم سعی کردم راضیش کنم قبول نکرد! حتی آقا مرتضی هم خیلی با مامان صحبت کرد ولی اصلا حاضر نبود چیزی برخلاف خواسته اش بشنوه!!

حالا دیگه اشکهام بیشتر شده بود ولی صدام در نمی اومد، رووم رو به شیشه کرده بودم. امیر دوباره گفت: افسانه جان تو رو به خدا اینجوری اشک نریز به قرآن اعصاب منم خورد خورده…

دیگه به حرفهاش اصلا توجهی نداشتم و فقط اشکام بود که مثل سیل از چشمم میریخت! بالاخره به دفتر ثبت ازدواج رسیدیم. وقتی از ماشین پیاده شدم امیر میخواست کمکم کنه ولی نذاشتم. وارد محضر که شدیم عاقد معلوم بود از ماجرا باخبره چون برخورد خاصی داشت و از لبخند و خوشگویی خبری نبود. وقتی خطبه رو خوند من سرم رو در حالیکه روی صندلی نشسته بودم به دیوار تکیه زده بودم، هنوز گریه میکردم، خطبه به جایی رسید که من باید بله میگفتم، سکوت در دفتر حکمفرما بود.

عمو مرتضی رو به رووم بود و صورتش رو با دست پوشونده بود و گریه میکرد، مامان و خاله زهره هم همینطور حتی مادر امیر گریه میکرد…وحشتناک ترین عقدی بود که در عمرم دیده بودم، آخه چرا باید من با این عذاب بهترین لحظه زندگیم رو تباه کنم، هر کاری میکردم صدایی از دهنم درنمی اومد مامان کنارم نشسته بود، میدونستم داره گریه میکنه ولی دلم نمی خواست ببینمش! عاقد با صدای بلندی گفت: دوشیزه خانم، افسانه شفیعی من باید صدای بله گفتن شما رو بشنوم پس لطف کنید بلند رضایت خودتون رو از این عقد بیان کنید.

با سر جواب بله دادم ولی عاقد دست بردار نبود! دوباره گفت:دخترم باید صدات رو بشنوم! امیر به من نگاه میکرد و اشک میریخت، صورتم رو به سمت مامان برگردوندم و با صدای ضعیفی گفتم: بله...

مامان بغلم کرد و دو تایی گریه کردیم… خاله زهره هم به ما پیوسته بود و دست دور گردن ما انداخته بود و گریه میکرد. بعد از چند دقیقه با قطرات آب که به صورتم پاشیده می شد چشم باز کردم و فهمیدم که از حال رفته بودم بعد از چند لحظه دفتر بزرگی رو روی پام گذاشتن و با سختی چندین جای اونرو امضا کردم و بعدم یه دفتر کوچیک آوردن که اونهم با بدبختی چندین امضا کردم…

بالاخره به خونه برگشتیم،امیر از بیرون ناهار سفارش داد به زور کمی کباب خالی خوردم ولی هنوز با هیچ کس حرف نمی زدم فقط به صحبت ها گوش میکردم و اینکه همه چقدر جای خالی بابا رو حس میکردن ولی هیچکس به اندازه ی من دلتنگ بابا نبود.

بعد از ناهار قرصهام رو خوردم و به طبقه بالا رفتم تا کمی دراز بکشم بد از چند لحظه مادر امیر و مامان به اتاقم اومدن هر دو من رو بوسیدن و بعد مامان یه سامسونت کوچیک رو روی تخت گذاشت و گفت: افسانه جان...مادر داخل این سامسونت هدیه های امیر هستش و اینهام هدیه های ما.

بعد یک یک رو به من نشون داد که توی اون پر بود از جبعه های کوچیک و بزرگ که معلوم بود طلا در اونهاس. سپس یکی یکی اونها رو بیرون می آورد باز میکرد و به من نشون میداد و میگفت که از طرف چه کسیه بوده و بعد دوباره سرجاشون میگذاشت. کادوها از طرف مادر امیر، برادر امیر، پروانه و مامان و عمو مرتضی و خاله زهره و مهناز و عموی امیر و چند نفر دیگه بود که خوب نمیشناختم و بعد یه جعبه ساعت بیرون آورد و گفت: اینم کادوی بابات برای امیر بود.

فقط اون جعبه رو از مامان گرفتم و درش رو باز کردم اما خالی بود! مامان گفت: امیر اون رو دستش کرده…

دوباره جعبه رو به مامان برگردوندم… حوصله ام سر رفته بود اصلا هدایا برام جذابیت نداشت. سامسونت کوچیکی که هدیه امیر داخل اون بود رو باز نکرد بعدم هر دو دوباره من رو بوسیدن و از اتاق بیرون رفتن. همه اونها رو برداشتم و بدون اینکه هدیه امیر رو هم ببینم گذاشتمشون زیر تخت!

روی تخت دراز و پتو رو روی سرم کشیدم. غروب وقتی بیدار شدم صدای اذان تلوزیون که از پایین پخش می شد به گوشم میرسید البته همراه صداهای زیادی که معلوم بود مهمون اومده. مطمئن بودم داییهام و خونواده هاشون به علاوه چند نفر دیگه بودن چون فردا، شب هفت بابا بود و قاعدتا" مهمونهایی که راهشون نسبتا" دور بود خودشون رو می رسوندن. ضربه ی ملایمی به درب خورد و بعد به حالت نیمه باز شد برگشتم ولی نور چراغی که از راهرو به داخل میتابید مانع این میشد که تشخیص بدم چه کسیه بعد درب کاملا باز شد و چراغ اتاقم روشن.

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد