جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (24)

 

 

 

 

به یاد مانده (24)

 

 

برگشتم و دیدم خانم دکتر خوشرویی در جلوی درب اتاق بغلی ایستاده و با لبخند مهربونی به ما نگاه میکنه… بلافاصله به اون اتاق رفتیم. خانم دکتر بچه رو گرفت و روی تخت خوابوند و مشغول معاینه شد. من فقط گریه میکردم و به امیرسالار که حالا هق هق میکرد و به سختی نفس میکشید و بازهم گاهی دچار لرزش میشد، نگاه میکردم.

دکتر بعد از چند دقیقه معاینه دقیق برگشت به سمت من و همونطورکه لبخندی به لب داشت گفت: وای… خانم خوشگله… چه خبره؟... چیزیش نیست که... فقط تبش بالا رفته… اونم به خاطر آنژین… گلوش چرکی شده.

در حالی که حالا خودمم به هق هق افتاده بودم گفتم: چرا هی از حال میره!!!!؟… چرا تشنج شده!!!!؟

خندید و گفت: خوب بچه اس… تحمل درد رو نداره… از همه اینها گذشته تمام بچه های زیر 5 سال اگه تبشون شدید بشه دچار این لرزش و تشنج میشن ولی جای ترس نداره.

و بعد اشاره کرد که لباسهای امیرسالار رو تنش کنم، مشغول پوشوندن لباسها به تن امیرسالار شدم و خانم دکتر پشت میزش نشست و شروع کرد به نوشتن نسخه. لباسهای امیرسالار رو تنش کردم و پرستارم وارد اتاق شده بود داشت یکسری دفترچه بیمه جلوی دکتر می گذاشت.

خانم دکتر رو کرد به من و گفت: نسخه رو به شوهرت بده تا بره داروها رو تهیه کنه... خودتم به همراه بچه به بخش تزریقات برید...تا پدر بچه داروها رو بیاره، خانم شریفی تزریقات لازم رو جهت پایین آوردن تب بچه انجام میده، نگرانم نباش... قول میدم تا سه، چهار ساعت دیگه خیلی بهتر شده باشه.

امیرسالار رو بغل کردم و فقط اشکم بود که میریخت، به من نگاه کرد و گفت:ا…حالا دیگه چرا گریه میکنی!!!؟ من که گفتم جای ترس نداره…



  


خانم دکتر نمیدونست من حالا به خاطر چی گریه میکنم…اون نمیدونست که امیرسالار من در حال حاضر پدری نداره و کسی هم همراه من نیست که دستور خانم دکتر رو اجرا کنه…مستاصل مونده بودم که چیکار کنم…!

بعد از چند لحظه در حالی که سعی داشتم اشکام رو پاک کنم گفتم: اگه اجازه بدین با بچه برم داروها رو تهیه کنم و برگردم…

خانم دکتر سرش رو از روی ورقه هایی که در حال مطالعه ی اونها بود بلند و به من نگاه کرد و بلافاصله به پرستار گفت: خانم شریفی، به حساب من داروهای لازم رو جهت تزریق و مصرف بچه آماده کنید.

حالا دیگه خیلی بهم برخورده بود با عصبانیت گفتم: ولی من پول همراه دارم…

خانم دکتر لبخند مهربونی زد و عینکش رو از روی چشمش برداشت و گفت: من حرفی از بی پولی زدم؟!!... حالا به جای عصبانی شدن به همراه خانم شریفی برو تا سریعتر اقدامات لازم رو انجام بده،منم الان میام.

پشت سر پرستار از اتاق بیرون رفتم. هنگام تزریق امیرسالار خیلی بی تابی کرد به خصوص وقتی سرم به پشت دستش زدن بی نهایت گریه کرد ولی تقریبا بعد از نیم ساعت به خواب رفت...متوجه شدم که کم کم از حرارت تبش هم کاسته میشه...همونطور که دست کوچیکش رو توی دست داشتم،سرم رو روی تخت گذاشتم و به خواب رفتم.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بیدار شدم ولی امیرسالار همچنان خواب و حالت تنفسش بهتر شده بود، متوجه شدم که خانم دکتر پایین تخت ایستاده و به من و امیرسالار نگاه میکنه، بعد به طرف امیرسالار اومد و دستی به گونه های امیرسالار کشید و گفت: ماشالله…چه بچه قشنگیه.

بلند شدم و ایستادم و تشکر کردم.

نگاهی به من کرد و گفت: فکر میکنم از اونهمه اضطرابت کم شده…نه؟

لبخندی زدم و گفتم: به لطف شما…بله...

دستش رو لای موهای مشکی و قشنگ امیرسالار کرد و گفت: من چه کاره ام؟!...خداوند به بنده اش لطف داره…ما وسیله ایم.

پتویی رو که روی امیرسالار بود مرتب کردم. خانم دکتر صندلی رو کشید کنار تخت نشست و به ساعت نگاه کرد، منم متوجه ساعت شدم تقریبا نزدیک 11 بود...یکباره متوجه شدم که امیرسالار ممکنه به دلیل تزریق سرم خودش رو خیس و کثیف کرده باشه، وقتی اون رو کنترل کردم فهمیدم حدسم درست بوده، بنابراین با کمک پرستار و پوشکی که گرفتم، لاستیکی امیرسالار رو مرتب کردم...البته کمی غر غر و گریه کرد اما باز دوباره خوابید.

در تمام این مدت خانم دکتر کنار تخت نشسته بود و به من نگاه میکرد بالاخره پرسید: چرا تنهایی!!!؟ پدر بچه کجاس؟...البته قصد فضولی ندارم...

دستام رو شستم و گفتم: نه خواهش میکنم این حرفها چیه...من تنها زندگی میکنم.

اخماش در هم رفت و گفت: باید شوهرت مرد بی لیاقتی باشه که تو رو به حال خودت رها کرده.

با شنیدن این حرف مثل اینکه بزرگترین توهین دنیا رو شنیده باشم بلافاصله گفتم: ولی من نگفتم شوهرم من رو رها کرده که شما به خودتون اجازه میدین این طور صحبت بکنید...

بلافاصله خودش رو روی صندلی جمع و جور و عذرخواهی کرد و گفت: قصد توهین نداشتم ولی فکر دیگه ای به ذهنم نرسید…پس چرا در این شرایط تنهایی!!!؟

مثل این بود که سالها منتظر بودم تا کسی این سال رو از من بپرسه، سر جام نشستم و ماجرای زندگیم رو براش توضیح دادم...وقتی از تمام ماجرا باخبر شد شدیدا" چهره اش در هم رفت و به زمین خیره نگاه کرد...ساعت تقریبا از 12 گذشته بود که سرم امیرسالار تموم شد.

خدا رو شکر تبش خیلی خیلی خفیف شده بود که بعد از معاینه مجدد خانم دکتر که خالی از جیغ و گریه ی امیرسالار نبود متوجه شدم اون مقدار تبم در شرایط آنژین اون طبیعیه...ولی خطر ازش دور شده بود. وقتی خواستم از درمانگاه خارج بشم خانم دکتر که حالا فامیلیش رو میدونستم و اون رو به نام خانم دکتربیات شناخته بودم گفت که شیفت کاریش تموم شده و چون دیر وقته و اونم ماشین داره،حاضره من رو به خونه برسونه.

با کلی شرمندگی و بعد از حساب کردن مخارج حسابداری با اون سوار ماشین شدم و از درمانگاه خارج شدیم. توی ماشین برام گفت که همسر یکی از مجروحان جنگیه و شوهرش به دلیل شرایط جسمی همیشه در منزله... در پایان گفت که دلش میخواد من شرایط زندگیش رو ببینم...!!! خیلی تعجب کردم!!! چه دلیلی داشت که به این کار اصرار میکرد؟!! با توجه به اینکه امیرسالار مریضه...چه دلیلی داشت که اصرار میکرد حتما همون شب به منزلش برم و شوهرش رو ببنیم؟!!!

وقتی مکث من رو دید گفت: میدونم…بچه مریضه و خودتم خیلی خسته ایی...ولی فقط چند دقیقه وقتت رو بیشتر نمی گیرم…اصل حرفام رو بعد دیدن همسرم میگم.

سکوت کردم و اونم بعد از مسافتی که طی شد ماشین رو به کوچه ای هدایت کرد و بعد جلوی درب ورودی یک آپارتمان توقف کرد.

قسمت هشتاد و یکم

سکوت کردم و اونم بعد از مسافتی که طی شد ماشین رو به کوچه ای هدایت کرد و بعد جلوی درب ورودی یک آپارتمان توقف کرد...با اینکه خیلی معذب شده بودم و امیرسالارم غر غر میکرد و گرسنه اش شده بود از ماشین پیاده شدم و به راهنمایی خانم دکتر بیات از پله های ساختمان بالا رفتم و جلوی درب یکی از واحدهای طبقه دوم ایستادیم…درب رو با کلیدش باز کرد و داخل شدیم…

منزل ساکتی بود که با همون نگاه اول میشد غم و غصه ای که از در و دیوارش میریخت رو متوجه شد...با راهنمایی اون به سمت یکی از اتاق خوابها رفتم...درب رو که گشود دو تخت بود که روی هر کدوم دختری خوابیده بود و معلوم بود هر کدوم کمتر از 15 و دیگری کمتر از 10 سال سن داره و بعد به آرومی به اتاق دیگه ای هدایتم کرد و درب اون رو گشود…بوی بیمارستان از اون اتاق به مشام میرسید و فضای اتاق بیشتر شبیه یکی از اتاقهای خصوصی بیمارستانها بود!!!

به خواهش دکتر وارد اتاق شدم…امیرسالار بازم سرش روی شونه ی من به خواب رفته بود اما گهگاه ناله ای میکرد...وقتی وارد اتاق شدم متوجه مردی شدم که صاف صاف روی تخت خوابیده بود!!! کپسول اکسیژن کنار تخت بود و یکسری داروهای دیگه و سرمی هم به رگ دست داشت که با سرعت خیلی خیلی کم وارد بدنش میشد.

خنده تلخی روی لبهای دکتر نشسته بود...جلو رفت و پیشونی مرد رو بوسید...اما هیچ حرکتی از مرد ندیدم!!!

دکتر برگشت و گفت: نترس…بیا جلو…نگاش کن…هیچ چی متوجه نمیشه…فقط قلبش کار میکنه و نفسی هم گاهگاه میکشه بیا جلوتر…

به گفته خانم دکتر جلوتر رفتم…صورت همسر دکتر بیشتر شبیه روح شده بود…راست میگفت اون اصلا حرکتی نداشت...فقط تنفس خیلی نامحسوس داشت و از نظر من بیشتر مرده بود تا زنده!

با تعجب گفتم: واقعا چیزی متوجه نمیشه؟!

دکتر در حالی که ملحفه روی شوهرش رو مرتب میکرد و دارویی دیگه به سرمش اضافه میکرد گفت: هیچ چیز…هیچ چیز…

گفتم: چطور از پس نگهداری اون برمیاید؟

برگشت...حلقه ی اشک رو به وضوح توی چشماش دیدیم...اما لبخند کمرنگی سعی داشت غصه اش رو پنهان کنه...دستش رو پشت من گذاشت و گفت: بریم...توی راه صحبت میکنیم…فقط خوب دلم میخواد نگاش کنی و قبل از رفتن از اینجا فقط لحظه ای از زندگی من رو درک کنی…

در حالی که هنوز نگاهم به روی همسر خانم دکتر بود از اتاق و بعد از خونه خارج شدیم.

در راه برگشت به منزل من خانم دکتر گفت دوتا دختر داره و از 5 سال پیش که شوهرش دچار مجروحیت شده تمام بار زندگی رو به تنهایی به دوش کشیده و چقدر این 5 سال سختی و مرارت کشیده فقط خدا میدونه…

حرفاش به اینجا که رسید گفتم: خوب چرا اون رو به مراکز نگهداری از معلولین نمی سپارین تا خودتون رو از این همه زحمت نجات بدید؟!!

نگاه عمیقی به من کرد و گفت: تو در حالی که شوهرت رو به خاک سپردی هنوز امیدواری که زنده اس…! اون وقت من چطور ممکنه در حالیکه شوهرم جلوی روی منه از امیدواری به شفاش نا امید باشم!

گفتم: آخه 5 سال زمان کمی نیست...عمرتون تباه شده…زندگی و اعصاب دوتا دخترتونم خراب میشه.

لبخندی زد و گفت: تو چند سال به انتظار نشستی؟ 1 سال… 2 سال… 3 سال… خوب حالا اگرم حرفت صحیح باشه و برگرده اما با حالی زار چیکار میکنی؟…آیا پشت پا به تمام سالهای انتظارت میزنی و تازه اون موقع تصمیم میگیری که چیکار بکنی؟… یعنی تموم اون همه عشق رو فقط در سلامت جسمش خلاصه دیدی؟

سکوت کردم...نمیدونستم چه جوابی بدم...قبلا نمونه ی این حرفها رو از دیگران شنیده بودم ولی به این واضحی ندیده بودم… بعد از چند لحظه سکوت گفت: قصدم این نیست که تشویقت کنم به انتظار ادامه بدی…دلم میخواد دست از این انتظار برداری…به زندگی، به آینده،به فردای خودت و این بچه عاقلانه تر فکر کن…زندگی کن و از زندگیت لذت ببر…نمیگم من کار اشتباهی کردم ولی...تو داری اشتباه میکنی…اینها که تو میگی احتمال واقعیتش خیلی دور از ذهنه…اگرم بر فرض محال به واقعیت برسه آیا توان و تحمل چنین شرایطی رو که برای من پیش اومده داری؟…اون اگر زنده و سالم بود حتما توی این چند سال خبری ازش بهت رسیده بود…پس درست فکر کن و به خاطر این بچه هم که شده دست از انتظار بیهوده بردار…

وقتی حرفش به اینجا رسید گفتم: با تمام این حرفها و عقاید شما چرا دست از نگهداری و تیمار شوهرتون برنداشتید؟

دوباره لبخند تلخی زد و گفت: من کاری رو برای اون میکنم که اگه برای من این مشکل پیش اومده بود ازش توقع انجامش رو داشتم…

وقتی من رو جلوی درب آپارتمانم پیاده کرد از اینکه با حرفاش وقت من رو گرفته بود عذرخواهی کرد و در پایان بازم سفارشاتی در رابطه با امیرسالار کرد...منم حسابی از اون تشکر و خداحافظی کردم و رفتم داخل ساختمون.

فردا 5شنبه بود و خوشبختانه دانشگاه نداشتم بعد از اینکه کمی به وضعیت امیرسالار رسیدگی کردم و اون رو خوابوندم یه لحظه وضعیت شوهر خانم دکتر از جلوی چشمم دور نمی شد و تصور اینکه امیر به این روز بیفته یا افتاده باشه برام غیر ممکن بود...تا صبح نتونستم بخوابم و یه لحظه حرفای خانم دکتر و اونچه که دیده بودم من رو راحت نمیگذاشت.

صبح وقتی هوا روشن شد بلافاصله دوش گرفتم تا شاید اعصابم بهتر بشه...از حمام که بیرون اومدم ساعت تقریبا" 7:30 بود که زنگ درب به صدا دراومد. وقتی اف.اف رو جواب دادم فهمیدم خاله زهره اس...طفلک همون صبح که همسایه اش قضیه شب پیش رو در مسیر نانوایی توضیح داده سراسیمه خودش رو به خونه من رسونده بود و از اینکه دیشب نبوده خیلی اظهار ناراحتی میکرد ولی وقتی فهمید که خدا رو شکر به خیر گذشته خیالش راحت شد...امیرسالار وقتی بیدار شد هنوز کسل بود

و نق نق میکرد اما تبش خفیف بود و صبحانه ام هر کاری کردم بیشتر از 2 لقمه نخورد.

خاله زهره وقتی داشت دوباره به خونه ی خودش میرفت گفت که پسراش، داریوش و کوروش بالاخره بعد از 8 سال کار در جنوب هر دو به پالایشگاه تهران منتقل شدن و به زودی هر دو با خانواده برای سکونت به تهران اسباب کشی میکنن. از خوشحالی خاله زهره منم احساس خوشحالی میکردم.

هوای زمستان دیگه آخرین روزهای سرماش رو نشون میداد...مریضی امیرسالار دقیقا" 5روز طول کشید و وقتی کاملا بهبود پیدا کرد کمی ضعیف شده بود ولی از اونجایی که بچه بد غذایی نبود مطمئن بودم دوباره کپلی میشه.

کارهای تولیدی خیلی خوب پیش میرفت، طرحهایی که جهت لباس شب و نامزدی و عروسی ارائه میدادم و با توجه به کارهای دستی منجوق و ملیله ای که روی اون میشد خیلی بیشتر از اونچه که تصورش میرفت متقاضی پیدا کرد... به طوری که کم و بیش از خانم طاهری شنیدم حاج آقا قصد توسعه کار رو در جهت دریافت سفارشات بیشتر از بوتیکهای میدون محسنی رو داره.

اواخر هفته یعنی روز 4شنبه از خانم طاهری مرخصی گرفتم چون میدونستم پروانه و فرزانه به ایران خواهند اومد. برای استقبال اونها نتونستم به فرودگاه برم و در خونه ی خاله زهره پیش خاله موندم و عمومرتضی برای آوردن اونها به فرودگاه رفت تقریبا" ساعت 8 بود که رسیدن.

سه تایی سرهامون رو به هم گذاشته بودیم و اشک میریختیم به خصوص فرزانه خیلی گریه میکرد، چقدر قیافه اش عوض شده بود...دیدنش برام بعد از ده سال خیلی تازگی داشت، پروانه هم خیلی جا افتاده تر شده بود و بی نهایت به مامان شبیه، حتی خنده هاش.

نبودن مامان و بابا برای هر سه ما خیلی غصه آور بود و از اینکه در خونه ی خاله زهره بودن احساس معذبی میکردن...بعد از ناهار خاله هر کاری کرد پروانه قبول نکرد اونجا بمونه و شدیدا" اسرار داشت که به خونه ی من بریم. پسرفزرانه خیلی مودب و ناز بود و اونقدر با مهربونی با امیرسالار برخورد میکرد که رفتارش برام بیشتر باعث تعجب بود تقریبا" نزدیک به 5 سال بزرگتر از امیرسالار بود ولی رفتار مودبش بیشتر نشون میداد.

خیلی هم به خود فرزانه یعنی در حقیقت به بابا شباهت داشت. بالاخره بعد از ظهر به خونه ی من رفتیم...با اینکه خونه ام خیلی کوچیک بود اما کاملا" معلوم بود پروانه و فرزانه چقدر در اینجا راحتترن...پروانه با پسرفرزانه سر امیرسالار دچار مشکل شده بود چرا که پروانه اصلا" دلش نمی خواست یک ثانیه امیرسالار رو زمین بگذاره و این وضع باعث شکایتهای پی در پی اشکان به فرزانه میشد.

برای شام هر کاری کردم پروانه اجازه نداد چیزی درست کنم و از بیرون غذا سفارش داد و عمومرتضی و خاله زهره هم شام اومدن پیش ما...شب خوبی بود و کلی حرف داشتیم برای گفتن که تقریبا" تا ساعت 3 صبح به بیداری ما منجر شد. برای خوابیدن هر کاری کردم خاله زهره و عمومرتضی نموندن چون خاله زهره میدونست من رختخواب به اندازه کافی ندارم به همین خاطر قبول نکرد شب بمونه.

فردای اونروز فرزانه و اشکان و امیرسالار تا ساعت 11 خواب بودن...ولی من و پروانه بیدار شده بودیم در آشپزخونه نشستیم. پروانه درب آشپزخونه رو بست و پنجره رو باز کرد تا دود سیگارش بیرون بره وقتی که فهمید عروسی رضا دعوت دارن خندید و در حالیکه خاکستر سیگارش رو در نعلبکی چاییش خالی میکرد گفت: ای لجباز…اخرم قبول نکردی باهاش ازدواج کنی؟

گفتم: پروانه این امکان نداره...من تا وقتی که اطمینان به زنده بودن امیر دارم ممکن نیست به ازدواج مجدد فکر کنم…

پک محکمی به سیگارش زد و گفت: و اگه روزی این اطمینان از تو گرفته بشه چی؟

به چایی که جلوم بود نگاه کرد و گفتم: پروانه من اصلا" نمیتونم تصورشم بکنم…

صورتش رو به سمت پنجره برگردوند و دود غلیظی به سمت بیرون فرستاد و گفت: افسانه…تو خیلی جوونی…خیلی…فکر نکن من اگه ایران نیستم و یا کم سراغت رو میگیرم، نگرانت نیستم…نه تنها من، بلکه سعید(شوهرش رو میگفت)… فرزانه و حتی شوهر اونم گهگاه نگرانی خودشون رو از وضعیت تو بروز میدن. دلم میخواد خوب به حرفام گوش کنی…اومدن من و فرزانه این بار فقط به این خاطره که تو رو راضی کنیم و با خودمون از ایران ببریم…

خندیدم و گفتم: خودتون بریدید و خودتون دوختید؟

دوباره خاکستر سیگارش رو خالی کرد و در حالی که گوشه ای از پوست لبش رو با دندون میکند گفت: ببین افسانه…جنگ تموم شده و اینطور که ما در اخبار شنیدیم ایران شروع کرده به طور یک جانبه اسرا رو آزاد کردن و به بغداد انتقال دادن ولی از طرف عراق هیچ اقدامی هنوز صورت نگرفته و این طور که بوش میاد معلوم نیست کی میلش به این کار بکشه…

بلافاصله گفتم: مهم نیست…تا ابد که نمیتونه اونها رو نگه داره…بالاخره یه روز برمیگردن.

نفس عمیقی کشید و در حالی که دوباره دود غلیظی رو از پنجره به بیرون میفرستاد گفت: تا کی میخوایی برای اینکه به تو ثابت بشه که دیگه امیری در کار نیست به این وضع ادامه بدی؟

از جا بلند شدم، طاقت شنیدن این جمله رو نداشتم... خودم رو مشغول آماده کردن صبحانه نشون دادم. پروانه سیگارش که تموم شده بود در نعلبکی خاموش کرد و پنجره رو بست...کمی هوای آشپزخونه سرد شده بود ولی حدس زدم به سرما عادت کرده چرا که در چهره اش اثری از حس سرما نبود.

در ضمن اینکه شروع کرد به خورد کردن خیار و گوجه ای که من برای صبحانه شسته بودم گفت: ببین افسانه…تو خواهر کوچیک منی نمیخوام بگم خیلی احساس بزرگی نسبت به تو دارم ولی به خدا از وضع زندگیت نگرانم…آخه با این شرایط چرا نمیخوای بهتر فکر کنی…به آینده ی امیرسالار فکر کن... من به تو قول میدم اگه پیش من بیای آینده ی خیلی عالی تری برای امیرسالار به وجود خواهد اومد...اگه با من بیای خودم که هیچی سعید و محمد و فرزانه هم حمایتت خواهند کرد…من و سعید دو سال پیش موفق شدیم وام از دولت بگیریم و الان نزدیک به 2 ساله که یه سوپرمارکت بزرگ راه انداختیم...نزدیک به 12 کارگر در اون کار میکنن...حتی فرزانه و محمدم اونجا کار میکنن…خوب با این شرایط اومدن تو به اونجا ضربه ای به من وارد نخواهد کرد…تو اینجا خیلی تنهایی…بهت برنخوره ولی به انتظار بیهوده نشستی و همینطور زندگی خودت رو تباه میکنی...شاید حرفم برات تکراری باشه...ولی اگه یه روزی هم بر فرض محال امیر برگشت اما با شرایطی که اصلا تصورش برات سخت باشه،اون وقته که در واقع ضربه ی اصلی رو میخوری که جای هیچ جبرانی نداره…

خیار و گوجه ی رو که خورد کرده بود روی کابینت گذاشت و سیگار دیگه ای روشن کرد.

آروم آروم اشک میریختم و گفتم: پروانه…به خدا نمیتونم…یعنی شاید فعلا" نتونم.

گفت: تا کی؟…تا کی میخوای تحمل کنی و منتظر باشی؟

اشکم رو پاک کردم و استکانهای خالی رو برای صبحانه توی سینی چیدم و گفتم: لااقل تا وقتی که اسرا همه برگردن… تا وقتی که مطمئن بشم امیر دیگه برنمیگرده…

به هق هق افتادم…در همین موقع درب آشپزخونه باز شد و صورت خواب آلود و قشنگ امیرسالار از لای درب معلوم شد.

پروانه خیلی سریع سیگارش رو از پنجره بیرون انداخت و پنجره رو بست و با عشق بی اندازه ایی در حالی که قربون صدقه امیرسالار میرفت به طرفش رفت و اون رو بغل کرد...البته امیرسالار که دلش میخواست اول به طرف من بیاد شروع کرد به گریه ولی پروانه اون رو به من نداد و در همون حال که صدای گریه ی اون بلند شده بود و پروانه هم یکریز ماچش میکرد و قربون صدقه اش میرفت به داخل هال رفت...

با سر و صدایی که بلند شده بود فرزانه هم بیدار شد و بعد اشکان...اشکان طفلک هنوز خوابش می اومد ولی وقتی پروانه، امیرسالار رو که حالا ساکت شده بود در کنار اون خوابوند بلافاصله خواب از چشماش پرید و امیرسالار رو بغل کرد.

قسمت هشتاد و دوم

ساعت از 11 گذشته بود که همه صبحانه خوردیم، صبحانه خوردن اشکان جالب بود چرا که تا حالا نون بربری ندیده بود و خیلی هم از طعمش خوشش اومده بود تا جایی که فرزانه اون رو دعوا کرد چون میترسید دل درد بگیره.

برای ناهار فرزانه کوکو سیب زمینی درست کرد و ناهار هم ساعت 2 خوردیم بعد از ظهر که میخواستم برم سر کار گفت که امیرسالار رو نگه میداره ولی من تردید داشتم و می ترسیدم بی قراری کنه تا اینکه قرار شد اگه بی قرارای کرد با تلفن من رو خبر کنن.

وقتی سر کار رسیدم حاج آقا رو جلوی درب تولیدی دیدم و گروهی کارگر که داشتن وسیله ها رو بیرون میکشیدن...تعجب کردم و بعد از سلام حاج آقا توضیح داد که جهت توسعه بیشتر کار، محل تولیدی رو تغییر داده و امروز اسباب کشیه...روی کاغذی آدرس جدید رو برام نوشت و دستم داد و گفت که یکشنبه به این آدرس برم. تشکر کردم و با توجه به اینکه تا یکشنبه بیکار بودم کمی هم خوشحال شدم.

برگشتم برم که دوباره حاج آقا صدا کرد: خانم شفیعی؟

دوباره به سمت حاج آقا برگشتم و گفتم: بله؟

در حالیکه با لبخند به من نگاه میکرد گفت: بیشتر این پیشرفت و توسعه رو مدیون شما هستیم...واقعا" نمیدونم چه طوری تشکر کنم…

لبخندی زدم و گفتم: شما لطف دارید…

و بعد دوباره من رو به یاد امیر انداخت…خدایا این مرد چقدر به امیر شباهت داشت فقط قدش از امیر کوتاه تر بود و کمی تپل تر.

صداش رو شنیدم که گفت: راستی حال پسر قشنگتون چطوره؟

گفتم: ممنون...دست بوسه.

در جوابم گفت: خیلی خواستنیه…چرا امروز با شما نیست؟

حالا خانم طاهری هم از درب تولیدی بیرون اومده بود و بعد از سلام و احوالپرسی اونم سراغ امیرسالار رو گرفت و توضیح دادم که چون مهمون در خونه داشتم اون رو در خونه گذاشتم...وقتی خواستم برم حاج اقا تعارفی کرد مبنی بر اینکه برام آژانس بگیره ولی قبول نکردم و با تاکسی به خونه برگشتم؛ داخل تاکسی به آدرس نگاه کردم فهمیدم تولیدی جدید در خیابون جمهوریه واقع در ساختمان پلاسکو طبقه چهارم...تقریبا" میشه گفت به محدوده ی اون آشنا بودم و زیاد نگران آدرس جدید نشدم...آدرس رو در کیفم گذاشتم.

وقتی به خونه رسیدم ساعت نزدیک 4:30 بود...پروانه خندید و گفت: ترسیدی پسرت رو بخوریمش… فرزانه هم که اشکان رو به حمام فرستاده بود پشت درب حمام نشسته بود اونم خندید و گفت: خوب

شکلات رو همه میخورن دیگه...

گفتم: نه به خدا تا یکشنبه تعطیلم…محل کار تولیدی رو دارن عوض میکنن…

به دور و بر اتاق نگاه کردم خبری از امیرسالار نبود گفتم: بچه کجاس؟

پروانه دوباره خندید و گفت: نگفتم...ترسیدی ما بخوریمش…

فرزانه گفت: پروانه اذیتش نکن…بیا افسانه اینجاس...

و بعد درب حمام رو باز کرد. با تعجب دیدم حمام رو پر از بخار آب کردن و اشکان و امیرسالار لخت در لگن نشستن و هر دو غرق بازی هستن. بلافاصله گفتم: ای وای سرما میخوره…

فرزانه گفت: برو گمشو توی این بخار حمام سرما کجاس؟

اون روز امیرسالار با اشکان حدود 2 ساعت در حمام بازی کردن...برای شام هم پروانه از بیرون جوجه خرید و روی گاز کباب درست کرد و خوردیم…دو تا بچه ها اونقدر خسته بودن که بلافاصله خوابیدن.

روزها خیلی سریع میگذشت...پروانه دیگه صحبتی درباره امیر با من نکرد ولی فقط یکبار دیگه گوشزد کرد که فقط تا برگشت اسرا به ایران اجازه میده من تنها در ایران بمونم بعد از اون باید پیش اونها میرفتم.

یکشنبه که به آدرس جدید رفتم سر کار از محیط جدید خیلی خوشم اومد...به خصوص اینکه من یه اتاق کار برای خودم داشتم و تقریبا" شرایطم خیلی بهتر شده بود.

در مدتی که پروانه و فرزانه خونه ی من بودن امیرسالار خیلی به اشکان عادت کرده بود و میشه گفت کمتر خودش رو به من می چسبوند و حتی نسبت به خاله زهره هم کمتر بهانه میگرفت.

برای عروسی رضا هر کاری کردم و مخالفت کردم پروانه قبول نکرد و برای من و امیرسالار حسابی خرید کرد...برای من یه دست لباس شب دونه اناری خرید که البته از طرحهای خودم بود و روی اون حسابی کار دست منجوق و ملیله بود و تازه اون موقع فهمیدم لباسهای تولیدی با چه قیمتهای گرونی به بازار میدان محسنی فرستاده میشه...برای امیرسالارم یه دست جلیقه و کت و شلوار با کراوات بچه گونه خرید...البته خیلی خیلی گرون خرید ولی اونقدر لباس بهش می اومد که خودم ضعف میکردم وقتی نگاش میکردم. خودمم وقتی لباسم رو پوشیدم پروانه با لبخند نگام میکرد و فرزانه در حالی که چشماش گرد شده بود گفت: وای خدا چقدر بهت میاد…اصلا" نشون نمیده که تو یه شکم هم زاییدی...نگاه کن...

پروانه گفت: مگه افسانه چند سالشه...تازه 24 سالش تموم شده…

شب همگی با ماشین عمومرتضی به آدرس نوشته شده روی کارت در ساعت 8 جلوی درب باشگاه بودیم... توی ماشین جا تنگ بود ولی هرطور بود با خنده و شوخی بالاخره رسیدیم. جلوی درب سالن مثل تمام عروسی ها شلوغ بود. عموی امیر یعنی پدر مهناز رو شناختم...قبل از هر کاری از سوی من به طرفم اومد، در حالیکه سعی داشت از ریختن اشکش جلوگیری کنه امیرسالار رو که یه دستش در دست اشکان و دست دیگه اش در دست فرزانه بود از زمین بلند کرد و بوسید و بعد کم کم دایی های امیر اومدن و تقریبا" یک ربعی جلوی درب معطل شدیم...بعد با راهنمایی عموی امیر به سمت درب ورودی ساکن بانوان رفتیم.

وقتی داشتیم داخل میشدیم پروانه با تعجب گفت: اینها چند وقت بود تو رو ندیده بودن!!!؟

لبخند تلخی زدم و گفتم: از وقتی امیر دیگه نیومد…

فرزانه با تعجب در حالی که تمسخر قاطی اون بود گفت: چه محبتی!!!

دیگه حرفی نزدم و بعد از آویزون کردن مانتوهامون وارد سالن شدیم.به محض ورود ما مادر امیر در حالیکه گریه میکرد به طرف ما اومد و با این حرکتش تمام فامیل امیر که من رو می شناختن به پیروی از اون به طرف ما اومدن...در بین اونها گاه چشمانی هم گریان بود.

امیرسالار روی دستها بود و همه می بوسیدنش ولی وقتی دیدن به گریه افتاده اون رو سریع به بغل پروانه دادن. عروس هم به سمت ما اومد...آرایش قشنگی داشت و از اینکه ما در عروسی شرکت کرده بودیم خیلی ابراز خوشحالی کرد...شدیدا" اصرار داشت که کنارش بشینم ولی نتونستم خوسته اش رو قبول کنم وقتی به همراه پروانه و فرزانه و بچه ها به گوشه ای از سالن رفتیم و نشستیم فرزانه گفت: خاک تو سرت خوب می میردی پیشش میشستی؟… بیچاره اینقدر التماس کرد…گناه داشت.

تا خواستم جواب بدم پروانه گفت: عقل افسانه از تو بیشتره...با توجه به اتفاقات بین رضا و افسانه این تصمیم افسانه عاقلانه تر بود.

فرزانه که از ماجرای من و رضا خبر داشت در حالیکه کیفش رو به پشت صندلی آویزون می کرد و می نشست گفت: ولی حالا دیگه اون داره ازدواج میکنه…تازه اون که هنوز توی سالن نیست.

پروانه چشم غره ای به فرزانه رفت و گفت: عقل تو رو برم…سعی کن زیاد فکر نکنی خسته میشی!..خوب بالاخره که میاد سالن...

و بعد فرزانه زد زیر خنده...

امیرسالار دستش رو به دست اشکان داده بود و با هم در سالن می گشتن و اصلا اجازه نمی داد یکی دیگه دستش رو بگیره...خواستم برم و هر دو رو بیارم پیش خودمون که پروانه گفت: اه…بشین تو هم…بذار بچه راحت باشه.

منم نشستم ولی چشمم به بچه ها بود…فرزانه دائم چرت و پرت میگفت و باعث خنده ی ما میشد...تا اینکه بالاخره شنیدیم از خانمها خواستن حجابشون رو رعایت کنن چرا که رضا میخواست به سالن بیاد. حریر اناری رنگی که بازم به سلیقه ی پروانه برای روی سرم خریده بودم رو برداشتم و روی سرم گذاشتم. فرزانه نگاهی به من کرد و زیر لبی گفت: وای تو که الان دل داماد بدبخت رو توی سینه اش میترکونی!…

قسمت هشتاد و سوم

پروانه این دفعه با عصبانیت واقعی چشم غره ای به فرزانه رفت. بعد گفت: بسه دیگه…دیگه داری شورش رو در میاری. با این حرفی که فرزانه زده بود حس بدی بهم دست داد و خیلی سریع جام رو با پروانه که کنار دیوار بود عوض کردم تا حدالامکان از تیررس نگاهها دور باشم. ولی خیلی خوش شانس نبودم چون به محض اینکه رضا وارد سالن شد مریم اون رو به طرف ما آورد و باز فرزانه خندید و رو کرد به ما و گفت: چه عروس گیجی…

با التماس گفتم: فرزانه تو رو خدا بسه… مریم هیچی نمیدونه...

رضا وقتی به طرف ما اومد نگاش روی من ثابت مونده و رنگش به شدت پریده بود. هر سه به رضا و مریم مجددا" تبریک گفتیم ولی کاملا معلوم بود که رضا حال خوشی نداره و بعد از سلام و علیک با ما خیلی سریع سر جاش برگشت و دیگه برای خوش آمد گویی هم پیش مهمونهای دیگه نرفت... فقط وقتی امیرسالار رو وسط سالن دید از جا بلند شد و به طرفش رفت و بغلش کرد...ولی کاملا میدونستم از کنار سر امیرسالار، نگاههای پر از غصه ای به من میکرد...ولی هر بار سعی کردم با لبخند و تکونهای سرم نگاهش رو دوباره متوجه ی امیرسالار بکنم. رضا بعد از تقریبا یک ربع از سالن بانوان خارج شد.

اشکان به من گفت که احتمالا امیرسالار پوشکش رو کثیف کرده... پروانه خواست که برای تمیز کردن امیرسالار بره که نگذاشتم. وقتی امیرسالار رو مرتب کردم دوباره اشکان اون رو از من گرفت و من به سمت میز خودمون می رفتم که یک مرتبه صدایی از پشت سرم اومد که میگفت: جیگر این همه قشنگی…آخ من فدای تو…

سرجام میخکوب شدم…باورم نمی شد…این صدای مهناز بود…با ناباوری به سمت صدا برگشتم…نه من اشتباه نکرده بودم این کسی به غیر از مهناز نبود…

هر دو وقتی همدیگر رو بغل کردیم زدیم زیر گریه…دیدن مجدد مهناز تمام خاطرات گذشته من رو زنده کرده بود…به جرات میتونم قسم بخورم که در این چند سال هیچ کسی به اندازه ی مهناز من رو به خاطراتم برنگردونده بود.

بالاخره بعد از دقایقی چند که هر دو گریه کردیم پروانه و فرزانه ما رو پیش خودشون بردن...اونقدر از دیدن مهناز خوشحال شده بودم که حد و اندازه نداشت...دائم دست همدیگر رو در دست میفشردیم.خوب که به چهره اش نگاه کردم خیلی شکسته و خسته به نظر میرسید!

پرسیدم: چند وقته به ایران اومدی؟

گفت: تازه دیشب اومدم و دو هفته میمونم.

پرسیدم: شوهرت کجاس؟

گفت: او نتونست بیاد…

شب موقع خداحافظی قول داد حتما پیش من بیاد و آدرس من رو گرفت. در پایان جشن برای خداحافظی زیاد معطل نکردیم و تا اونجا که در توان داشتیم برای اینکه جو مهمونی رو خرابتر از اونچه شده بود نکنیم خداحافظی مختصری کردیم و بلافاصله به همراه عمومرتضی و خاله زهره برگشتیم خونه.

فردای اون روز فرزانه برخلاف میل اشکان که خیلی اصرار داشت پیش ما بمونه اون رو با خودش به منزل اقوام شوهرش برد و دو روزم اونجا بود. وقتی برگشت امیرسالار از دیدن مجدد اشکان حسابی ذوق میکرد و بعد دو روزی هم پروانه به دیدار خانواده شوهرش اختصاص داد. ولی چهار روز آخر رو هر دو پیش من بودن، در این فاصله هم مهناز یک بار اومد جلوی درب ولی چون کار داشت بالا نیومد اما قول داد سر فرصت مناسب به دیدنم خواهد اومد.

چهار روز مثل برق گذشت...موقع رفتن پروانه و فرزانه و اشکان، امیرسالار خیلی بی تابی میکرد و به دنبال اونم اشکان حسابی گریه راه انداخت و ما بزرگترها هم که انگار منتظر بهانه بودیم به گریه اون دو شروع کردیم به گریه کردن...اونقدر که جمع زیادی از مردم غریبه در فرودگاه هم به گریه افتاده بودن! و همین مساله در نهایت با چرت و پرت های گوییهای فرزانه منجر به خنده شد اما به هر حال بعد از رفتن اونها من در ماشین عمومرتضی با توجه به خواب بودن امیرسالار یک دل سیر گریه کردم.

یک هفته طول کشید تا امیرسالار دوباره به تنهایی عادت کنه و حتی اومدن مهنازم به منزل من باعث فراموشیش از رفتن اشکان نشد. در سه روزی که مهناز پیش من اومد بیشتر به تکرار خاطرات گذشته سپری شد ولی به وضوح تغییرات شخصیتی مهناز رو میفهمیدم…دیگه مثل قبل شوخ طبع نبود…ساکت شده بود و بیشتر غمزده…

از زندگیش در خارج پرسیدم و از اخلاق شوهرش که در جوابم گفت، فرهاد مرد خیلی خوبیه ولی کلا زندگی در خارج از کشور خیلی سخته البته برای کسانی که مثل مهناز شرایطی مالی چندان خوبی ندارن این گونه اس، برام توضیح داد که در این چند سال برخلاف تصورش نتونست ادامه تحصیل بده و به صورت دو شیفت مشغول به کاره، صبحها در یک مهدکودک و بعد از ظهرها در یک اغذیه فروشی،فرهادم صبحها تا بعد از ظهر مشغول درس خوندنه چون درسش رو ادامه میداده و بعد از ظهرها تا نیمه شب در یک سالن ورزشی کار میکنه و زندگی چندان مطلوب و راحتی ندارن.بی عقلی کردم و در مورد بچه ازش پرسیدم که باعث سرازیر شدن اشکاش شد خیلی دستپاچه شدم و کلی بغلش کردم و بوسیدمش و عذرخواهی کردم بعد در حالیکه هم میخندید و هم گریه میکرد من رو که حسابی در بغلم گرفته بودمش از خودش دور کرد و گفت: اووه…بسه دیگه…چرا اینطوری میکنی…من دیگه عادت کردم…حالا خواستم یه ذره خودم رو برایت لوس کنم…چرا جنبه نداری…

خنده ام گرفت و گفتم: ای مرده شور...هنوزم کمی لودگی توی تو مونده…حالا چرا گریه کردی؟

صداش آروم شد و بعد توضیح داد که فرهاد مشکل داره و بچه دار نمیشه و این آرزو رو با خود تا آخر عمر خواهد داشت…به یکباره خیلی دلم براش سوخت چون کم و بیش از خل بازیهای دوران دختریش میدونستم که مهناز چقدر بچه دوسته و وقتی امیرسالار رو عاشقانه میبوسید و بغل میکرد و بوش میکرد این مسئله بیشتر برام مسلم می شد.

بعد از سه روز که مهناز رفت با اینکه دلم خیلی میخواست برای بدرقه اش که دو روز دیگه بود به فرودگاه برم ولی مشغله ی زیادم فرصت این کار رو از من گرفت و فقط تونستم تلفنی باهاش خداحافظی کنم.

حالا دوباره احساس تنهایی به سراغم اومده بود و کم و بیش بی حوصله بودم...طفلک امیرسالارم از رفتارش مشخص بود که دیگه تنهایی آزارش میده. با صلاح دید خاله زهره اسمش رو در یک مهدکودک نوشتم و صبحها که به دانشگاه میرفتم به اونجا می سپردمش و بعد از ظهرها ساعت 3 از مهد می گرفتمش و با خودم به تولیدی که حالا در خیابان جمهوری بود می بردم.

محیط جدید تولیدی رو می پسندیدم و خیلی به کارم علاقه پیدا کرده بودم، نمیدونم چطوری ولی چیزی که بود طرحهایی که جهت لباسهای شب ارائه میدادم خیلی پر طرفدار بود و خدا رو شکر حاج آقا بی نهایت راضی بود و منم در این بین با دریافت حقوق و درصدی بیشتر از وضع اقتصادی نسبتا" بهتری برخوردار شده بودم و این برام خیلی راضی کننده بود.

رفت و آمد حاج آقا هم به تولیدی بیشتر شده بود چرا که باید بیشتر سفارشات خرید رو طبق نظر من انجام میداد...گاهی میشد بارها برای خرید پارچه ها و یا منجوق و ملیله های مورد نظر چندین بار اون رو به بازار می فرستادم، به لطف خدا کارش حسابی گرفته بود و حالا تعداد کارگرها و دوزنده هاش فقط توی این تولیدی به 40 نفر رسیده بودن...بی اندازه مهربان و با محبت بود و نسبت به تمام کارگرهاش لطف داشت. با توجه به اینکه من قبلا تصورم ازش یک پیرمرد مسن و چاق و کچل بود هر وقت که به یاد این موضوع می افتادم ناخودآگاه خنده ام میگرفت چرا که اون هیچ شباهتی به تصورات من نداشت.

سال جدیدم بالاخره رسید و هنگام سال تحویل با بودن پسرهای خاله زهره و زن و فرزندان اونها سال نو رو با شادی شروع کردیم.

تقریبا" اواخر فروردین بود که بنا به پیشنهاد داریوش و کوروش، خاله زهره و عمومرتضی هم راضی شدن که منزلشون رو بفروشن و به همراه پسراشون یه ساختمان 3 طبقه در نزدیکی میدان شهدا یا 17 شهریور واقع در محله ی باغ فرید بخرن.

در ابتدا منم در خوشی اونها شریک بودم ولی زمانی که کم کم خاله زهره اسباب و اثاثیه اش رو در جعبه ها و کارتونها می گذاشت احساس دلتنگی و غصه کردم چرا که دیگه از من دور می شد و دیگه به این نزدیکی نبودیم تا هر وقت دلم میخواست به خونه اش برم و یا امیرسالار رو پیشش بگذارم.

روزهای آخر اسباب کشیش که بهش همراه عروساش کمک میکردم ساکت شده بودم و اصلا در خنده ها و شوخیهاشون نمیتونستم شریک باشم. این ناراحتی و ترس از تنهایی در محیط کارم هم اثر گذاشته بود به طوریکه که حاج آقا از خانم طاهری خواسته بود علت ناراحتی من رو جویا بشه و منم با عذرخواهی قول دادم که در روند کارم حداقل تاثیر رو خواهد گذاشت... فقط کمی زمان لازمه تا من به شرایطی که در آینده پیش رو خواهم داشت عادت کنم.

برای روز اسباب کشی هم مرخصی گرفتم تا کمک حال خاله باشم و در این بین امیرسالار عروسکی شده بود در بین دو دختر داریوش و تنها دختر کوروش که در بغل اونها بود و منم از بابت نگهداری و مراقبت امیرسالار خیلی خیالم راحت بود چون دختران اونها هر سه در سنین راهنمایی و دبیرستان بودن.

در تمام طول مدتی که اثاث رو طبق نظر خاله در جاهای خاص میگذاشتم دو عروسش هم هر کدوم در طبقه مربوط به خودشون مشغول کار خودشون بودن...کوروش در این بین که پسر بزرگ خاله بود متوجه ساکتی من شده بود و چون قصد داشت ابتدا وسایل سنگین منزل خاله رو به کمک عمومرتضی جا به جا کنه و بعد به همسرش کمک کنه دائم در حین کار با من شوخی میکرد ولی زیاد حوصله نداشتم. کم کم اونم دست از شوخی برداشت...بعد از ظهر تقریبا ساعت نزدیک به 3 بود که عمومرتضی از بیرون کباب گرفت و همه در خونه ی خاله که طبقه اول بود جمع شدیم و شروع کردیم به خوردن.

سر ناهار متوجه بودم که بقیه هم ساکت شدن...مثل این بود که همه به غم من و تنهایی من از این پس پی برده بودن...یکدفعه داریوش گفت: اه…بسه دیگه…چقدر سر و صدا میکنید…

با این حرفش همه زدن زیر خنده ولی من در پایان خنده گریه ام گرفت و امیرسالار که متوجه این موضوع شد خیلی سریع به گریه افتاد. تنها فرزند کوروش که بزرگتر از دو نوه ی دیگه ی خاله بود و در دبیرستان درس میخوند از جا بلند شد و امیرسالار رو بغل کرد و به حیاط رفت. متوجه بودم که خاله هم گریه میکنه. عمو مرتضی بعد از مکثی کوتاه گفت: این چه وضعیته؟…

مگه خدای نکرده من قراره بمیرم…

دوباره همه خندیدن و من گفتم: خدا نکنه…عمو… این چه حرفیه؟

کوروش گفت: افسانه با گریه ای که تو میکنی من فهمیدم از این که میخوایم اثاث تو رو هم به اینجا بیاریم ترسیدی که نکنه وسایلت رو بشکنیم...

داریوش در حالی که لیوان نوشابه اش رو سر میکشید ادامه حرف کوروش رو گرفت و گفت: حالا که اینقدر دلش شور اثاثش رو میزنه پس تمام اثاثیه اش رو کول امیرسالار میکنیم… به ما چه مربوطه… پسرش باید جور اثاث کشیش رو بکشه.

هاج و واج دهنم باز مونده بود... باورم نمی شد… خاله بدتر از من بود و بعد گفت: وای خدا…چقدر خوب میشه… عروسهای خاله هم از خوشحالی خندیدن...در این موقع عمومرتضی لحن صداش جدی شد و گفت: افسانه جان…عمو…خودت راضی هستی به این تصمیمی که برات گرفتیم؟!!

حالا دیگه خنده و گریه ام قاطی شده بود و گفتم: من از خدامه... ولی نمیخوام مزاحم بشم و یا خودم رو به شما تحمیل کنم…

کوروش در حالی که کباب دیگه ای برمیداشت و در بشقابش می گذاشت گفت: این چه حرفیه؟…ما همیشه به مامان شکایت می کردیم که چرا یه خواهر برای ما به دنیا نیاورده تا پوست زنهای ما رو بکنه…حالا خدا یک خواهر عزیز به ما داده که من و داریوش تمام امیدمون به توئه تا دمار از روزگار زنهای ما در بیاری…

دوباره صدای غش غش خنده ی همه بلند شد و سمانه دختر کوروش که امیرسالار رو بغل داشت دوباره به داخل ساختمان اومد و گفت: ا…شما که دارید میخندید...

و بعد بچه رو به بغل من داد. داریوش هم رو کرد به سمانه و گفت: آخه دیدم عمو جان تو تند تند داری کبابها رو هاپولی میکنی در نتیجه با نقشه از قبل تعیین شده فرستادیمت بیرون تا کمی کباب برای ما بمونه… و باز هم صدای خنده بلند شد.

 

ادامه دارد...

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد