به یاد مانده (9)
روی تخت دراز کشید از کمد دیواری پتو آوردم و روش انداختم تشکر کرد و اونقدر خسته بود که کمتر از چند دقیقه طول نکشید خوابش برد اول فکر کردم اشتباه می کنم و خودش رو به خواب زده ولی وقتی خوب دقت کردم دیدم واقعاً خوابش برده!... روی زمین نشستم و کتاب فیزیکم رو که روی زمین بود با چند تا ورق چکنویس برداشتم و شروع کردم به خوندن.
فردا امتحان فیزیک داشتیم از پنجره نگاهی به آسمون انداختم، دوباره برف می بارید. دو ساعت کامل گذشته بود و با سکوت خوبی که در محل و خونه برقرار شده بود و با وجود اومدن امیر که دیگه نگرانیم از بین رفته بود خیلی عالی تونستم فیزیکم رو بخونم، شروع کردم به زدن تست که ضربه خیلی آرومی به درب خورد و بعد آروم درب باز شد! مامان بود؛ نگاهی به داخل اتاق کرد و گفت: خوابیده؟!
گفتم: آره؛ دو ساعته!
گفت: بیدار شد بیاید پایین.
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و مامان رفت. نیم ساعت بعد امیر تکون خورد و آروم آروم بیدار شد چشماش خیره به سقف بود من نگاش میکردم کاملاً معلوم بود که هنوز کامل کامل بیدار نشده و فقط چشماش باز شده. به چشماش نگاه کردم هنوز خسته بود، چرخی خورد و به طرف من برگشت دوباره همون لبخند روی لبش نشست و گفت: چقدر اتاق خوبی برای استراحت داری؟
گفتم: خوب خوابیدی؟
بلند شد و گفت: خیلی عالی بود، عجب تخت نرمی داری فقط چرا کنار پنجره اس؟ شبها سرما نخوری؟
گفتم: نه با دو تا پتو می خوابم.
دستی به صورتش و موهاش کشید و گفت: چقدر خوابیدم؟
به ساعت اشاره کردم و گفتم: با اجازه ی شما تقریباً دو ساعت و نیم خواب بودی!
خندید و گفت: باور کن اصلاً روی پام بند نبودم خیلی به خواب احتیاج داشتم؛ تو چی کار کردی توی این مدت درسات رو خوندی؟
گفتم: آره خدا رو شکر خیلی هم خوب خوندم.
از جاش بلند شد و پرده رو کناری زد و گفت: چه برفی میاد!
و در همون حال شروع کرد به باز کردن دکمه های سر آستینش و تا کردن اونها به سمت بالا حدس زدم میخواد وضو بگیره تازه یادم اومد که خودمم نماز نخوندم. از جام بلند شدم، برگشت گفت: کجا؟
گفتم: یادم افتاد نمازم رو نخوندم.
پشت سر من از اتاق خارج شد؛ از پله ها که پایین رفتیم بابا بیدار بود و با مامان داشتن صحبت می کردن ما که رسیدیم با خوش رویی جواب سلام دادن و من به طرف آشپزخونه رفتم چون می دونستم امیر هم برای وضو به دستشویی میره در این موقع بابا گفت: امیر جان! بابا! با افسانه صحبت کردی؟!!
برگشتم و با تعجب به بابا و امیر نگاه کردم و بعد به مامان؛ از نگاههای مامان فهمیدم که هر چی هست اونم در جریانه چون اگه چیزی بود که خبر نداشت الان هزار تا سوال ردیف می کرد ولی با سکوتی که کرد فهمیدم همه چیز رو میدونه...نگاهی به امیر که حالا داشت من رو نگاه می کرد کردم و گفتم: چی رو باید به من می گفتی؟
امیر دوباره به بابا نگاه کرد و گفت: اگه اجازه بدید شام با افسانه میریم بیرون و بعد باهاش صحبت میکنم!
بابا سری به علامت تایید تکون داد... برگشتم به آشپزخونه و در ظرفشویی وضو گرفتم و رفتم بالا. جا نمازم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و قبل از اینکه آماده بشم برای نماز، پتویی که روی امیر انداخته بودم رو مرتب کردم و گذاشتم داخل کمد روی تخت رو هم مرتب کردم و ساعتش رو که روی تخت گذاشته بود برداشتم نگاهی بهش کردم خیلی ساعت شیک و قشنگی بود اون رو به بینیم نزدیک کردم درست همون بوی ادکلنش رو میداد بعد اون رو گذاشتم روی میز تحریرم و آماده شدم برای نماز. بعد از نمازم داشتم جا نماز رو جمع می کردم که ضربه ای به درب خورد بعد صدای امیر از پشت در اومد که گفت: افسانه جان من پایین منتظرم نمازت تموم شد حاضر شو لباس بپوش بریم بیرون.
درب اتاق رو باز نکرد و از همون پشت درب حرفش رو زد و از پله ها پایین رفت. جانماز رو که جمع کردم بلند شدم کمی به سر و وضعم رسیدم یه مانتو از کمد بیرون آوردم خواستم بپوشم که یادم اومد بیرون هوا برفیه! کاپشن بارونی رو که پروانه سال گذشته برام فرستاده بود رو از کمد بیرون کشیدم خیلی دوستش داشتم و از رنگش که نخودی بود خیلی خوشم می اومد و بعد چکمه هام رو هم از کمد در آوردم تا موقع بیرون رفتم بپوشم روسری بزرگ شال مانندی هم که مخصوص روزهای سرد و زمستونی بود برداشتم و سرم کردم و رفتم پایین ولی قبل از پایین رفتن ساعت رو هم برداشتم تا توی ماشین به امیر بدم .بابا تلویزیون نگاه می کرد و مامان داشت چایی می خورد امیر تا من رو دید بلند شد و گفت: حاضر شدی؟
داشتم دستکش هام رو به دست میکردم که مامان گفت: میخواستی زیر کاپشنت خوب لباس بپوشی سرما خوری.
امیر به من نگاه کرد و گفت: مامان راست میگه. خوب لباس پوشیدی تا سرما نخوری؟
گفتم: آره بابا اگه بیشتر از این بپوشم که نمی تونم راه برم.
بابا نگاهش رو از تلویزیون گرفت و گفت: امیر جان بابا، با احتیاط رانندگی کن زمینها خیلی لغزنده اس، شبم سعی کنید زیاد دیر بر نگردید...
امیر گفت: چشم.
قسمت بیست و دوم
از مامان و بابا خداحافظی کردم و مامان حسابی سفارش میکرد که شیشه ماشین رو باز نذار... دکمه هات رو خوب ببند... وشالت رو محکم بپیچ به خودت...
به تمام حرفهاش چشم گفتم و آخر سر در حالیکه امیر سعی داشت اول من رو از هال بیرون بفرسته برگشت و گفت: قول میدم سالم سالم برش گردونم... و بعد خندید مامان هم خندید.
ازخونه که بیرون رفتیم دیگه غروب بود. توی ماشین امیر اصلاً حرف نزد میدونستم این بیرون رفتن دلیلش اینه که باید مطلبی رو به من بگه؛ همونطور که بابا گوشزد کرده بود! ولی نمیتونستم حدس بزنم ... مسافتی که رفتیم بالاخره امیر گفت: خوب .... نمیخوایی سوال کنی؟
خندیدم و گفتم: باز شروع شد؟
لبخندی زد و گفت: ولی اگه من جای تو بودم تا الان هزار تا سوال کرده بودم تا ببینم چه موضوعی رو باید بفهمم که هم بابا و هم مامان میدونن اما من نمیدونم و....
حرفش رو قطع کردم و گفتم: دلیلی نداره بپرسم! خودت به بابا گفتی من رو میبری بیرون، شام بخوریم و بعد همه چیز رو برام میگی! مگه این طور قرار نبوده؟!!
خنده ی بلندی کرد و گفت: هربار که تنها میبینمت بیشتر منو عاشق خودت میکنی...
برف همچنان می بارید و خیابون رو خیلی خوش منظره کرده بود، چراغهای خیابونها روشن بود و دونه های برف مثل پروانه هایی که می رقصن، توی هوا، می چرخیدن و پایین می اومدن. بالاخره بعد از تقریباً یک ساعت راه با ماشین امیر آروم آروم ماشین رو به سمت راست هدایت و پارک کرد. توی ماشین دستکشها رو از دستم بیرون آورده بودم، وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم امیر دستم رو گرفت تا در پیاده شدن کمکم کنه ... دستاش داغ داغ بود، اصلاٌ انگاری به دستاش بخاری وصل کرده... چنان لذتی این گرمای دستش بهم داد که اصلاً برام قابل وصف نبود بعد بلافاصله گفت: چقدر دستات یخ کرده!
گفتم: آخه توی ماشین دستکشا رو در آورده بودم، الان دوباره می پوشم...
گفت: نه لازم نیس میخوایم بریم اونجا...
و با دست به مغازه ای اشاره کرد که خیلی از بیرون دکور شیکی داشت و حدس زدم باید جایی باشه برای صرف قهوه ... امیر ماشین رو که قفل کرد دوباره دست من رو گرفت؛ توی مغازه که رفتیم از محیط و دکوراسیون داخلش خیلی خیلی خوشم اومد ...رنگ های بسیار ملایمی برای دیوارها به کار برده بودن و تمام دکوراسیون از چوب بود نور پردازی خیلی قشنگی هم کرده بودن و محیط رو بیشتر شبیه رستورانهای خارجی توی فیلم ها تزیین کرده بودن.
امیر رفت جلوی پیشخوان و سفارشی داد که من متوجه نشدم وقتی برگشت پیش من رو به روی من نشست و حالا دو تا دست من رو توی دستاش گرفت و با گرمی دستاش اونها رو گرم میکرد و من که تا چند وقت پیش می خواستم تمام این مسائل رو تموم شده تلقی کنم حالا نه تنها ممانعتی به عمل نمی آوردم بلکه از اینکه دستام رو توی دستاش گرفته بود و سعی داشت اونها رو با مهربانی گرم کنه لذت هم می بردم.
بوی قهوه تمام فضا رو پر کرده بود، مسئول اونجا بعد از دقایقی برای ما هم چیزهایی آورد ولی من تنها چیزی رو که تونستم تشخیص بدم قهوه گلاسه ی خودم بود با اینکه هوا سرد بود ولی خیلی بهم مزه کرد. در تمام این مدت می دونستم امیر توی مغزش داره دنبال جملات میگرده و هر چی بود که باید مطلب مهمی رو به من می گفت!!! بالاخره به حرف اومد..!
-خوب به سلامتی مامانتم که می خواد یه سفر بره؟
با این سوالش به یاد دلخوریم از مامان افتادم کمی اخمام تو هم رفت و با سر جواب مثبت بهش دادم. ادامه داد: چند وقته میخواد بره؟
گفتم: نمیدونم یعنی دقیق نمیدونم.
در حالی که داشت قهوه اش رو می خورد گفت: بابا میگفت حداقل یک ماه و حداکثر سه ماه اونجاس.
در ضمن اینکه با نی توی لیوان بازی می کردم گفتم: منم در همین حد شنیدم.
امیر در حالیکه داشت یک تکه کیک خامه ای بر میداشت گفت: و تو در حدود یک تا سه ماه در خونه تنهایی، درسته؟
گفتم: آره دیگه ولی خوب به قول مامان باید این وضعیت رو تحمل کنم؛ چون هر چی باشه مامان که فقط مامان من نیس باید یه سری هم شده بعد از این چند سال به اونها بزنه...
امیر ساکت شد می دونستم داره دنبال جمله می گرده! برام عجیب بود؛ چی می خواس به من بگه کی این قدر باید براش مقدمه طرح می کرد! به صورتم نگاه کرد و گفت: افسانه؟
داشتم با دستمال کمی بستنی گلاسه ای که روی میز ریخته بود رو پاک میکردم جواب دادم: بله؟
ادامه داد: توی این چند بار که بطور خصوصی همدیگرو در بیرون از منزل دیدیم؛ دلم میخواد بدونم نظرت چیه؟!
خنده ام گرفت، البته خنده ام از این بود که تا چند وقت پیش اصلاً نمی خواستم در مورد امیر فکر کنم ولی حالا فکر کردن به اون عادتم شده بود به نوعی میتونم به جرات بگم که بهش علاقه مند شده بودم! خیلی سریع تر از اونچه که فکرش رو بکنم این احساس رو پیدا کرده بودم گفت:چرا می خندی؟!
گفتم: خوب آخه ... نمیشه گفت که چه نظری نسبت بهت دارم؟!!
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: فکر می کردم جواب بهتری بشنوم! حداقل توی این چند جلسه هر قدر ناچیز بالاخره باید یه نظری نسبت به من داشته باشی حالا چه خوب! چه بد؟!!
گفتم: نمیدونم....
دوباره دستم رو توی دستش گرفت و در همون حال که سعی داشت با انگشتام بازی کنه گفت: میدونی موضوع چیه؟! قبلاً بهت گفتم که من انتخابم رو کردم و اگه می خواستم مدتی این دیدارها طول بکشه فقط و فقط به خاطر تو بوده ولی حالا شرایطی پیش اومده که بابات یعنی آقای شفیعی از من خواسته با تو صحبت کنم و اگه تو...
ساکت شد؛ با نگاهم پرسشگرانه بهش خیره شدم و گفتم: خوب؟!!
ادامه داد: اگه تو نسبت به من بی میل نباشی... چون مامانت قراره مدت طولانی به سفر خارج از کشور بره بهتره که...
دوباره ساکت شد.
گفتم: اه، خسته ام کردی ... بگو...
خندید و به چشمهام خیره شد و گفت: باید عقدت کنم...
چشمام از تعجب گرد شده بود، دهنم خشک خشک شد، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: به این زودی؟!!
دوباره دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: من که گفتم از خدامه این عقد هر چه زودتر انجام بشه ولی اگه میخواستم کمی طول بکشه به خاطر تو بود اما حالا بابا میگه چون مامان میخواد بره اگه من و تو محرم قانونی بهم باشیم، رفت و آمد من به خونه ی شما خیلی راحتتر صورت میگیره...
هیچی نمیگفتم سعی میکردم افکارم رو جمع کنم .امیر بلافاصله گفت: البته همه ی اینها به تصمیم تو بستگی داره و اگه تو بگی نه؛ من بازم صبر میکنم حتی شده سه ماه... اصلاً به دیدنت نمیام! ... ولی افسانه تو رو خدا سخت نگیر! حالا که شرایط اینطوری شده، پس این خواست خداس و با تقدیر نمیشه جنگید!
به یاد حرفهای پدرم توی اون شب بارونی افتادم، به یاد گریه های خودم و وحشتی که از وقایع پیش بینی نشده داشتم و صدای پدرم توی گوشم زنگ می زد که نمیشه با تقدیر جنگید!!! و حالا این حرف رو از دهن امیر میشنیدم! ساکت ساکت شده بودم ... به این فکر می کردم که اگه به عقدش در بیام چه وقایعی ممکنه پیش بیاد؟ آیا میتونم به درسم ادامه بدم؟ آیا بعد از عقد رفت و آمد امیر به خونه ی ما خیلی زیاد نمیشه... طوریکه از درسم بیفتم؟!!! اصلاً چه لزومی داشت پدرم چنین چیزی رو از امیر بخواد؟ برام عجیب بود که بابا چقدر از امیر خوشش اومده! خودمم که میشد گفت به امیر وابسته شده بودم ولی نه اونقدر که زن رسمیش بشم، احساس می کردم هنوز از زندگی زناشویی و احساس مسئولیت کردن و اداره ی یک زندگی چیزی نمیدونم! امیر دستش رو از روی دستم برداشت و ساکت شده بود، دیگه حتی لبخندم روی لبش نبود سرش پایین بود و به فنجانش خیره نگاه می کرد.
ایندفعه من نمیدونستم چی باید بگم. توی ذهنم دنبال یه حرف یا یک جمله ی مناسب می گشتم. به میزهای دور برمون نگاه کردم اکثراً دختر پسرهایی با تیپ هایی عجیب و غریب بودن! بعضی ها هم که حسابی در حرکات جلف خودشون فرو رفته بودن. امیر نگاه من رو دنبال کرد و بعد به دور و برمون نگاه کرد و گفت: وقتی به بعضی ها نگاه می کنم به این فکر می افتم که آیا اینا در جریان جنگ هستن یا نه؟!!... وقتی خوب فکر می کنم دلم برای برو بچه هایی که در جبهه هستن میسوزه!... اونا چه جوری دارن جلوی تیر و توپ سینه سپر می کنن و اون وقت اینجا بعضی ها اصلاً نمیفهمن جنگی هم وجود داره!!
در این موقع درب باز شد و گروهی که لباس کمیته به تن داشتن داخل شدن! بعضی از مشتری های مغازه رو بدون سوال و جواب بلند می کردن و بیرون میبردن و از بعضی ها سوال می کردن تا اینکه سر میز ما اومدن. به امیر گفتن بلند بشه و دنبال اونها بره بیرون، امیرم همین کار رو کرد، خیلی ترسیده بودم چون احساس می کردم توی دردسر خواهیم افتاد برای اینکه نه ما نامزد بودیم و نه زن و شوهر قانونی پس ممکن بود هر اتفاقی بیفته. در همین موقع یکی از همون مامورا به من گفت: بلند شو خواهر!
از جام بلند شدم و سعی کردم روسریم رو جلوتر بیارم به شدت ترسیده بودم؛ اون مامور گفت: با این آقا که پیش شما نشسته بودن چه نسبتی داری؟
گفتم: قراره با هم ازدواج کنیم.
پرسید: خونواده شما در جریانه؟!
با عجله گفتم: بله، میتونید تلفن بزنید بیان اینجا و از اونها هم بپرسین...
در همین لحظه ماموری که با امیر بیرون رفته بود به داخل برگشت و صدا کرد: برادر اکبری، لطفاً تشریف بیارید این خانم مشکلی ندارن و بعد اشاره کرد به امیر و گفت: ایشون سرگرد فتحی هستن!
بعد با همدیگه دست دادن و روبوسی کردن بعد از عذر خواهی از ما که مزاحم وقت ما شده اند برای امیر آرزوی سلامت و برای هر دو ما آرزوی خوشبختی کردن و رفتن. البته گروهی رو هم از اونجا با خودشون بردن که نمی دونم به کجا. امیر در جایش نشست و بعد ازاینکه من کافه گلاسه ی خودم رو تموم کردم گفت: موافقی بریم شام بخوریم؟!
گفتم: حرفی ندارم...
از اونجا بیرون اومدیم، هنوز ریز ریز برف می اومد، بعد از شام چون هوا خیلی سرد شده بود امیر گفت چون ممکنه ماشین توی برف گیر کنه زود به خونه برگشتیم، امیر موقع خداحافظی اسامی چند نفر از دوستاش رو در سفارت به بابا گفت و متنی هم در یک کاغذ نوشت و داد به بابا بعد از اینکه امیر خداحافظی کرد و رفت، بابا و مامان اصلاً در مورد اینکه بیرون با من صحبت کرده یا نه، سوالی نپرسیدن؛ منم از خدا خواسته بعد از خوندن نماز سریع رفتم بالا به اتاق خودم و بعد از جمع و جور کردن وسایلم سعی کردم بخوابم ولی تا دیر وقت خوابم نمی برد و به حرفهای اخیر فکر می کردم.
صبح که داشتم از خونه بیرون می رفتم فهمیدم بابا مرخصی گرفته و با مامان به سفارت خواهند رفت تا کارهای مامان رو راست و ریس کنن ظهر که از مدرسه اومدم هنوز نیومده بودن ناهار نیمرو درست کردم و خوردم تقریباً ساعت 2 بود که تلفن زنگ زد وقتی گوشی رو برداشتم بابا پشت خط بود و گفت که کارشون طول کشیده و چون به خونه خاله زهره نزدیک بودن ناهار رفتن اونجا و از طرفی امیر با بابا تماس گرفته و گفته که شب میاد دنبال من برای همین اونها شام نیز پیش خاله زهره خواهند موند و بعد از شام بر میگردن. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم بلافاصله دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد؛ امیر پشت خط بود و می گفت که ساعت 6 میاد دنبالم و شام با هم خواهیم بود، قبول کردم و بعد از قطع گوشی درسام رو خوندم.
تقریباً ساعت 5:30 شروع کردم به آماده شدن درب کمدم رو باز کردم نگاهی به لباسها انداختم یکی از شلوارهای جین رو برداشتم و یه پیراهن کتون آبی تقریباً مدل مردونه هم برداشتم که خیلی بهش علاقه داشتم تصمیم گرفتم ایندو رو بپوشم.
وقتی لباسم رو عوض کردم یکی از تل های روی میزم که به رنگ آبی روشن بود رو به موهام زدم، همیشه مامان می گفت افسانه از بچگی رنگ آبی خیلی بهش می اومد و واقعاً هم راست می گفت چون خودم هم کاملاً متوجه این موضوع بودم.
صدای زنگ درب بلند شد به ساعت نگاه کردم تقریباً ده دقیقه به شش بود مطمئن بودم که امیر؛ رفتم پایین و با فشار دکمه ی اف اف درب رو باز کردم. از پنجره دیدم که امیر اومد داخل حیاط. وقتی وارد هال شد بهش سلام کردم، ایستاد و سر تا پای من رو نگاه کرد و گفت: محشری خانومی!!
خندیدم. روی یکی از راحتی ها نشست و گفت: خانم خوشگل چایی داریم؟
تازه یادم اومد که امیر حسابی چایی خوره و من اصلاً چایی آماده نکردم؛ گفتم: آخ، ببخشید اصلاً یادم نبود...
گفت: عجله ای نیس، صبر می کنم تا دم کنی...
به آشپزخونه رفتم، امیرم دنبالم اومد، کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم روی گاز رفتم به سمت جا ظرفی تا قوری رو بردارم که امیر دستم رو گرفت! ایستادم و گفتم: چیه؟
گفت: فکرهات رو کردی در مورد حرفی که دیروز بهت گفتم؟!!
بعد بهم نزدیکتر شد مثل این بود که می خواست گیرایی چشماش رو بیشتر حس کنم و به نوعی تازه فهمیدم که امیر خیلی از من بلند قدتره چون سر من درست مقابل سینه اون بود.
کمی فکر کردم و گفتم: راجع به چی؟!!
لبخندی زد و گفت: اینکه به خواسته ی بابات زودتر عقد کنیم!
ازش فاصله گرفتم و در حالیکه چایی خشک توی قوری می ریختم گفتم: ببین امیر! درسته که بابام این تصمیم رو گرفته ولی من از یه چیز می ترسم!
صندلی آشپزخونه رو عقب کشید و نشست و گفت: از چی؟
قوری رو روی کابینت گذاشتم و دو تا پیش دستی از کابینت بیرون آوردم و روی میز گذاشتم؛ تو مغزم دنبال جملات می گشتم تا بالاخره گفتم: می ترسم عقد کنیم، بعد تو نذاری من درس بخونم یعنی نه اینکه تو نذاری! نه! مسئولیت و مشغولیت زندگی بهم اجازه ی ادامه ی تحصیل نده! خوب بالاخره زندگی خیلی کار داره، شاید این گرفتاریها و کارها مانع درس من بشه! و من واقعاً دوست دارم برم دانشگاه...
خنده ی بلندی کرد و سیبی رو از توی ظرف برداشت و با اشتهای خاصی شروع کرد به خوردن اون و بعد گفت: مگه قراره بعد از عقد، بیایی خونه ی من؟!
گفتم: خوب اون موقع تو تصمیم گیرنده هستی و هر قدرم که الان بگی نه من حرفی برای ادامه ی تحصیل تو ندارم شاید بعداً زیرش بزنی!
اخمهاش رفت توی هم و گفت: چی گفتی؟!! یعنی الان من قولی بدم و بعد زیرش بزنم؟!!
قسمت بیست و سوم
اخماش رفت توی هم و گفت:چی گفتی؟! یعنی الان من قولی بدم و بعد زیرش بزنم؟!!
کتری جوش اومده بود در حالیکه قوری رو از آب جوش پر می کردم و روی کتری گذاشتم گفتم: خوب، آره!
لبخندی زد و گفت: چقدر جالب نسبت به من فکر می کنی!!! این چه حرفیه مگه من بچه ام! یا خواسته ی تو برام بی ارزشه یا اصلاً تو بچه ای که بخوام گولت بزنم؟!! ببین افسانه من سنم از سی سال گذشته و دیگه مثل یه پسر بیست ساله فکر نمیکنم و اصلاً آدمی هم نیستم که اگه از چیزی خوشم نیاد و یا مخالف اون باشم پنهان کاری کنم و بعدها صدام در بیاد؛ من اگه با چیزی مخالف باشم همون موقع مخالفتم رو میگم و اصلاً بخاطر دل شخص دیگه ای ولو تو باشی قول دروغ نمیدم...
دوباره خندید و گفت: از همه اینها گذشته تا تو دیپلم نگیری من جشن عروسی نمیگیرم و خیالت راحت باشه که تا درست تمام نشده به خونه ی من نمیایی! پس خیالت از مسئولیت و خونه داری فعلاً راحت باشه!... اینکه بابا نگرانه و از من خواسته با تو صحبت کنم تا زودتر عقد کنیم فقط به خاطر موقعیتیه که در پیشه یعنی رفتن مامان به خارج از کشور، که دقیقاً معلوم نیس یه ماهه میره یا سه ماهه به هر حال آقای شفیعی صلاح دیده که اگه مامان رفتنی شد، رفت و آمد من به این خونه راحت تر صورت بگیره فقط همین....
با دست کمی سرش رو مالید و گفت: افسانه جان قرص مسکن داری؟
گفتم: سرت درد میکنه؟!
گفت: آره! یک کمی از دیشب تا حالا عصبی شدم...!
با تعجب گفتم: چرا؟!!
گفت: چیز زیاد مهمی نیس، فقط اگه مسکن داری یکی بده به من.
از جام بلند شدم و در کابینت رو باز کردم و قرص براش پیدا کردم سپس چایی تازه دم برایش ریختم. بعد از اینکه چایی خورد سرش رو به پشت صندلی تکیه داد و کمی روی صندلی لیز خورد و پایین تر رفت و سرش رو گذاشت به پشت صندلی بعدم چشماش رو بست! میدونستم سرش خیلی درد می کنه و سعی داره زیاد به روی خودش نیاره، خواستم علت عصبی بودنش رو بپرسم پیش خودم فکر کردم اگه لازم بدونه خودش میگه.
منتظر نشسته بودم تا ببینم چه تصمیمی داره؟! چشماش رو باز کرد و گفت:نگفتی! جوابت چیه؟! راضی هستی زودتر یه مراسم عقد بگیریم یا نه؟!!
شروع کردم به بازی با سیبی که توی ظرف بود، نمیدونستم چی جواب بدم! دستم رو گرفت و گفت: از قدیم گفتن مرد و قولش... بهت قول میدم مزاحم درس خوندن خانم خوشگلم که تو باشی نشم و اصلاً خودم تشویقت کنم برای ادامه ی تحصیل تا هر جا که خواستی ... قبوله؟!!
به چشماش نگاه کردم،صادق بودن و اصلاً ریا و تزویری در اونها نبود، یک جور نگاه مردونه و قوی داشت که بیشتر بهم اعتماد به نفس می داد، انگار با چشاشم حرف میزد. گفتم: قول؟
گفت: قول قول...
لبخندی زد وادامه داد: حالا برو حاضر شو بریم...
بلند شدم و پالتوم رو پوشیدم و روسری و شالم رو هم گذاشتم و قبل از بیرون رفتن از خونه کتری رو خاموش کردم. وقتی از خونه بیرون رفتیم تازه فهمیدم که چقدر هوا سرده؛ توی ماشین که نشستیم و حرکت کردیم امیر گفت: راستی امشب شام میریم خونه ی ما! مامان شام درست کرده و میریم اونجا!
بلافاصه مثل برق از جام پریدم و گفتم: چی؟!! خونه ی شما؟ نه اصلاً من آمادگی ندارم...
امیر نگاهی به من کرد و گفت: چرا یکدفعه مثل برق گرفته ها شدی؟ مگه خونه ی ما چه اشکالی داره؟ مهناز اینها هم امشب اونجان نترس تنهایی نمیبرمت! کوچولو!
خندید ولی کوتاه و بعد گفت: نترس، مامان منم مثل مامان خودته ولی گذشته از هر حرفی امشب باید خونه باشم از طرفی به تو هم قول داده بودم اما مسئله ای پیش اومده که تازه مامان دیشب به من گفت و اون اینه که رضا چند شبه دیر به خونه میاد و اینطور که مامان میگه مشروبم میخوره! این قضیه از دیشب که فهمیدم حسابی اعصابم رو بهم ریخته میخوام امشب باهاش صحبت کنم و بفهمم مشکلش چیه؟
با التماس گفتم:حالا نمیشه یه شب دیگه این کار رو بکنی؟!!
نگاهی که پر از نگرانی و ناراحتی بود به من کرد و گفت: افسانه جان! بعد از فوت بابام من خیلی برای رضا زحمت کشیدم و اصلاً نمیتونم از این مسائل سرسری بگذرم وانگهی وضعیت من معلوم نیس شاید دوباره همین فردا برای عملیات من رو بخوان پس امشب که هستم باید کارهام رو انجام بدم...
دیگه حرفی نزدم. دستش رو که خیلی گرم بود روی دستم گذاشت و گفت: امیدوارم این چیزها رو درک کنی؟
جوابی ندادم. دلم بد جوری شور میزد! آخه بدون اطلاع قبلی، رفتن به جایی که اصلاً تا حالا نرفتم و خوب نمی شناختم خیلی برام سخت بود. بالاخره رسیدیم. منزلشون یک ساختمون نسبتاً شیک دو طبقه بود که در عباس آباد / اندیشه ی 5 قرار داشت با نمایی از سنگ سفید.
مهناز قبلاً بهم گفته بود که امیر برای خونه خیلی خرج کرده و حتی طبقه بالا رو هم برای خودش و همسر آینده اش ساخته. البته تمام این اخبار رو مهناز خیلی وقت پیش بهم داده بود! همون موقع که اصلاً این اتفاقات نیفتاده بود. امیر ماشین رو جلوی درب حیاط پارک کرد،منتظر شدم تا با هم بریم داخل، وقتی ماشین رو قفل کرد پرسید: زنگ زدی؟
گفتم:نه منتظر شدم تا با هم بریم.
خندید و گفت: غریبگی نکن! راحت باش!
زنگ کوتاهی زد و بعد کلیدش رو در آورد و درب رو باز کرد و داخل شدیم، حیاط خیلی بزرگی نبود و با اینکه فصل زمستان بود و حسابی برف اومده بود در همون حیاط کوچیک درختای زیادی به چشم میخورد... به محض اینکه چند قدم از حیاط رو طی کردیم؛مهناز مثل دیوونه ها از درب راهرو پرید بیرون و با جیغ و فریاد که نشونه ی خوشحالیش بود حسابی من رو ماچ بارون کرد و دائم می گفت: وای چقدر شما دو تا بهم میاید...
نیشگونی از پهلوش گرفتم که صدای آخش زمین و آسمون رو برداشت و بعد گفت: چته؟!!
صدای مامان امیر هم اومد و بعد دیدمش که اسپند به دست در حالیکه دود فراوونی راه انداخته بود بیرون اومد و دائم قربون صدقه ی من و پسرش میرفت و این وسط مهناز مسخره بازی در می آورد. خندم میگرفت و گاهی هم از خل بازیهاش عصبی میشدم؛
خلاصه بعد از کلی خنده و احوالپرسی رفتیم داخل. فضای داخل خونه در ابتدا خیلی برام عجیب اومد چون حتی یک مبل و یا یک صندلی هم در خونه نبود! اما خوب که دقت کردم فهمیدم تمام فرشها و حتی پشتیهاشون ابریشمه و چقدرم با سلیقه انتخاب شده بودن.
مامان امیر دائم قربون صدقه ام میرفت و این کارش بیشتر من رو معذب میکرد تا اینکه امیر گفت: مامان! با این رفتارت بیشتر به افسانه احساس غریبگی میدی! کمی فرصت بده...
و بعد به اتاقی اشاره کرد و گفت: برو اونجا پالتوت رو در بیار...
به همون اتاق که امیر اشاره کرده بود رفتم البته قبل از اون از مادرش عذر خواهی کردم و اجازه خواستم. نمیدونم چرا از این حرف من خیلی خوشش اومد و باز کلی قربون صدقه ام رفت خلاصه به اون اتاق رفتم از ظاهر وسایلش فهمیدم که باید اتاق شخصی امیر باشه یک تخت ساده و یک میز تحریر و یک کتابخونه ی کوچیک اونجا بود که به غیر از کتاب چند ماکت خیلی قشنگ هواپیماهای جنگنده روی اونها بود، روی دیوارم چند عکس خیلی قشنگ از امیر بود که یکی دو تای اونها با لباس
نظامی بود، طرف دیگه اتاق جالباسی بود که لباسهای نظامیش اتو کشیده و در حالیکه کاور روی اونها یود آویزون شده بود، خیلی اتاق تمیزی بود روی میز تحریرش هم چند نوع ادکلن که معلوم بود خیلی مرغوبه و یک لیوان پر از مداد و خودکار با یک سری کاغذ مرتب شده چیز دیگه ای نبود.
پالتوم رو که در آوردم به همراه روسری و شالم به جالباسی آویزون کردم از اتاق که بیرون رفتم امیر داشت روزنامه میخوند و به پشتی تکیه داده بود سرش رو بالا گرفت و لحظه ای به من خیره خیره نگاه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین انداخت و مشغول خوندن روزنامه شد. احساس کردم چیزی میخواست به من بگه ولی بعد فکر کردم شاید هنوز سرش درد میکنه به هر حال با صدای مهناز که از آشپزخونه من رو صدا میکرد به اونجا رفتم. داشت سالاد درست میکرد و مامان امیرم سری به غذای روی گازش زد وقتی برگشت و من رو دید یک هزار ما شاالله بلند گفت و بعد به طرفم اومد من رو بوسید؛ رو کرد به مهناز و گفت: مهناز تا شما سالاد درست میکنی و من برم نمازم رو بخونم... بعد از آشپزخونه بیرون رفت. به طرف مهناز رفتم و آروم پرسیدم: بابا و مامانت کوشن؟
گفت: قرار نیس اونا باشن! زن عمو بعد از ظهر زنگ زد خونه ی ما و گفت که تو شب شام میای اینجا و از من خواس که بیام اینجا تا تو زیاد احساس غریبی نکنی...
بلند شدم و از جا ظرفی چاقویی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارهای سالاد... متوجه شده بودم که رضا خونه نیس و این کمی برام رضایت بخش بود! نمیدونم چرا ولی از همون شب عقد مهناز اصلاً ازش خوشم نیومده بود!
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا