جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به یاد مانده (12)


 

 

 

به یاد مانده (12)

 

قسمت سی و دوم

غروب وقتی بیدار شدم صدای اذان تلوزیون که از پایین پخش می شد به گوشم میرسید البته همراه صداهای زیادی که معلوم بود مهمان اومده. مطمئن بودم دایی هام و خونواده هاشون بعلاوه چند نفر دیگه بودن چون فردا، شب هفت بابا بود و قاعدتا"مهمانهایی که راهشون نسبتا دور بود خودشون رو میرسوندن. ضربه ی ملایمی به درب خورد و بعد به حالت نیمه باز شد برگشتم ولی نور چراغی که از راهرو به داخل میتابید مانع این میشد که تشخیص بدم چه کسیه بعد درب کاملا باز شد و چراغ اتاقم روشن. مهناز بود، اومد داخل و گفت: بالاخره بیدار شدی! دو ساعته که پایین نشستم…

از روی تخت بلند شدم. مطمئن بودم از ماجرای صبح خبر داره ولی جرات صحبت کردن در اون مورد رو نداشت، حالا دیگه من و مهناز فقط دوست نبودیم یه جورهایی فامیل هم به حساب می اومدیم!…بعد مهناز درحالیکه کمکم میکرد تخت رو مرتب کنم گفت: پایین خیلی مهمون دارید؛ هر کسم که اومد سراغت رو گرفت! الان که رفتی پایین مراقب باش عصبی نشی تو رو به خدا افسانه…


  


دیگه به حرفاش گوش نمی کردم جلوی آیینه ایستادم و کمی موهام رو مرتب کردم و سپس از پشت اونها رو بستم از اتاق که بیرون رفتم مهنازم به دنبالم بیرون اومد، از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم حدسم درست بود دایی هام بودن و بیشتر سر و صدا هم مال بچه های اونها بود. وقتی پایین رفتم بعد از سلام و رو بوسی زندایی هام سعی کردن بچه هاشون رو آروم کنن چون شنیده بودن که دکتر گفته من نباید زیاد در محیط پر صدا باشم ولی به اونها گفتم که بذارن بچه ها راحت باشن.

به آشپزخونه که رفتم ظرفهای خرمایی که با گل مریم تزیین شده بود و روی همه ی اونها سلفون کشیده بودن رو دیدم به علاوه شمعهای سیاه و حلوا و میوه هایی که مرتب آماده شده بودن و دور ظرفهای اونها روبان سیاه پیچیده بودن. مهناز دست من رو گرفت و گفت: بیا بریم بیرون برای چی اومدی آشپزخونه؟!

امیر نبود ولی مادرش هنوز خونه ما بود که به همراه مامان در کنار مهمونها نشسته بود. شب موقع شام مادر و پدر مهنازم اومدن. غذای شام هم طبق خواست مامان توسط امیر از بیرون سفارش داده شده بود و امیر وقتی اومد که شام رو هم آورده بود من روی پله ها نشسته بودم و سرم رو به نرده تکیه داده بودم و از اون بالا همه چیز رو میدیدم مهنازم کنارم نشسته بود و آروم آروم پشتم رو میمالید ولی حرف نمی زد مثل این بود که بهش ماموریت داده بودن تا لحظه ای من رو تنها نذاره.

از همون بالا که بودم دیدم امیر چقدر خسته اس، برای لحظه ای دلم براش سوخت چون واقعا" در این چند روز تمام مسئولیتها رو به دوش داشت و تمام دوندگی ها رو تنها انجام میداد، حسابی عرق کرده بود، با این که این چند روز صورتش رو اصلاح نکرده بود اما جذابیت خود رو از دست نداده بود؛ روی یکی از راحتی ها توی هال نشست و سرش رو به مبل تکیه داد تازه اون وقت بود که چشمش به من افتاد دوباره از جاش بلند شد و از پله ها بالا اومد، به جایی که من نشسته بودم رسید ولی من هیچ تکانی نخوردم حتی سرم رو هم از نرده ها جدا نکردم...

به آرومی گفت: مهناز،حالش چطوره؟!

مهناز همونطور که شونه ها و پشت من رو می مالید گفت: بد نیست،حداقل جای شکرش باقیه که حالش بهم نخورده…

امیر گفت: نه فکر نمی کنم دیگه اونطوری بشه…کی بیدار شد؟… چیزی خورده یا نه؟…

مهناز گفت: نه…

فهمیدم که مهناز با اشاره به امیر گفت جرات نکرده به من بگه چیزی بخورم… امیر گفت:ببرش بالا توی اتاق خودش من الان میام…

بعد رفت پایین. مهناز آروم کنار گوشم گفت: افسانه جان! بریم به اتاقت…

بدون اینکه جوابش رو بدم از جام بلند شدم و به اتاقم رفتیم؛ چند دقیقه بعد مامان با یک سینی که در اون آب و چند بشقاب غذا بود اومد بالا و به دنبالش امیرم اومد. مامان گفت: افسانه جان غذا بخور مادر… اینطوری خودت رو از بین می بری…

بعد سفره ی کوچیکی در همون اتاق من پهن کرد، اون وقت امیر از مامان خواهش کرد که اجازه بده بقیه رو خودش مرتب کنه ولی مهناز پیش دستی کرد و سفره رو آماده کرد. شام رو سه تایی در اتاق من خوردیم در تمام مدتی که شام می خوردیم امیر و مهناز با هم صحبت میکردن و در این بین سوالاتی هم از من میشد که جوابش از چند کلمه بیشتر نبود و به لطف مهناز تا حدودی حالت قهر آلودی من از بین رفت.

فردای اون روز شب هفت بابا بود که بیش از اونچه که تصور کرده بودیم مهمون اومد و این موضوع کمی باعث عصبانیت مامان شده بود اما با برنامه ریزی صحیح امیر خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و همه چیز آبرومندانه برگزار شد. فردای مراسم شب هفت بابا من به مدرسه رفتم، البته امیر خیلی مخالف بود ولی....

قسمت سی و سوم

وقتی اصرار من رو دید که چقدر نگران عقب افتادگی از درسها شدم و از طرفی دور بودن از محیط خانه حتی برای چند لحظه می توانست روحیه من رو هم تسکین بده، دیگه دست از مخالفت برداشت و صبح خودش من رو به مدرسه رسوند دو روز بعدم خودش به ماموریت رفت.

این اولین بار بود که بعد از فوت بابا امیر هم در خونه ی ما نبود، تازه در این شرایط بود که فهمیدم بعد از فوت بابا در همین چند روز چقدر به امیر وابسته شدم. روز اولی که به ماموریت رفت و در خونه تنها بودم اونقدر گریه کردم که مامان مجبور شد به خونه مهناز تلفن بزنه تا اون به خونه ی ما بیاد.

تا چهلم بابا، امیر دو بار به ماموریت رفت و هر بار که به ماموریت می رفت فقط یکبار می تونست با خونه ما تماس بگیره. مرتبه دومی که میخواست به ماموریت بره شب قبلش به خونه ما اومد البته از ظهر برای ناهار اومد و بعد از شام وقتی می خواست بره بعد از اینکه از مامان خداحافظی کرد و همراه اون به حیاط رفتم، همونطور که ایستاده بودم تا بند پوتینهاش رو ببنده، (چون اون روز از پادگان اومده بود لباسهاشم همون لباسهای فورمش بود)، در حال بستن بندها بود که گفت: راستی افسانه از هدیه های من خوشت اومد یا نه؟

لبم رو با دندون گزیدم البته بطوریکه او متوجه نشه چون تازه یادم اومد از همون وقتی که مامان اونها رو به من داد و من اونارو زیر تخت گذاشتم اصلا به اونها نگاه نکردم!…نمی دونستم چه جوابی بدم…دیگه سوالی نکرد فقط وقتی ایستاد تا با من خداحافظی کنه، لبخند مهربونی تموم صورتش رو پوشوند و گفت: من که رفتم برو بالا ببین اونها رو می پسندی یا نه؟!!

گفتم: به خدا…

خندید و گفت: مهم نیس…من میزنم به پای عاشقیت…آخه عاشقا فراموشکار میشن و بعد دوباره خندید…وقتی خداحافظی کرد و رفت به سرعت به اتاق خودم برگشتم و اونها رو از زیر تخت بیرون کشیدم.کیسه ای که هدیه های دیگران بود رو کنار گذاشتم و سامسونت رو روی تخت قرار دادم، یه سامسونت ظریف زنونه بود...به محض اینکه خواستم درش رو باز کنم مامان وارد اتاق شد و اومد روی تخت نشست و گفت: چه عجب؟!!!

گفتم: مگه شما میدونستی که من هنوز داخلش رو ندیدم؟!!

خندید و گفت: معلومه…من هر روز اتاقت رو جمع آوری میکردم متوجه میشدم که دستم به اینها نزدی چه برسه به اینکه سامسونت رو باز کرده باشی!…

گفتم: شما به امیر گفته بودی من هدیه اش رو ندیدم؟

مامان گفت: خاک برسرم! امیرم فهمیده که تو اینها رو ندیدی؟!!

گفتم: پس چیزی نگفتی!!! خودش فهمیده!

بعد درب سامسونت رو باز کردم...چهار جعبه مخملی قرمز با نوارهای طلایی در اونها بود به علاوه یه پاکت نامه، پاکت رو کنار گذاشتم مامانم بدتر از من چشماش گرد شده بود، چون مطمئن بودم اونم مثل من توقع این همه هدیه رو از طرف امیر نداشت.

سه تا از جعبه ها هر کدوم حاوی یه سرویس طلا بودن که هر کدوم خیلی شیک و گرون قیمت به نظر میرسیدن ولی درب جعبه ی چهارم رو که باز کردم تعجب من و مامان خیلی بیشتر شد چون داخلش چندین سکه ی طلا بود!! مامان در حالی که خیلی تعجب کرده بود گفت: چه خبره؟!!

به یاد نامه افتادم… اون رو برداشتم و از داخل پاکت کاغذی که دست خط امیر در اون بود رو بیرون کشیدم: افسانه جان،خیلی دوستت دارم. قصد ندارم که با دادن این هدیه ها خودی نشان داده باشم ولی چون دلم می خواست شب عقدمان مهمانی خوب و مفصلی برایت بگیرم ولی بنا به تقدیر و مصیبت وارده این امر ممکن نشد، لذا تمام مخارج آن شب را که در نظر داشتم بهتر دیدم که فقط خرج شخص خودت بکنم!... اما جعبه ای که حاوی سکه است، شاید کمی باعث تعجب شده باشد ولی راستش من همیشه اعتقاد به این قضیه داشته ام که هر وقت همسری اختیار کردم همان روز عقد مهریه اش را به خودش تحویل بدهم و این ناقابل چیزی نیست به جز مهریه ات که با مشورت مامان و مادرت برای تو تعیین شده بود. با شرمندگی. امیر.

وقتی خوندن نامه به اینجا رسید نگاه من و مامان روی هم ثابت مونده بود و حلقه ی اشکی در چشمای مامان کاملاَ پیدا بود. شروع کردم به شمردن سکه ها دقیقاً سی و یک سکه ی تمام طلا بود، به مامان نگاه کردم و گفتم: شما مهریه من رو تعیین کرده بودی؟

مامان گفت: من تنها نه، توی همون شرایط بد و بحرانی امیر پرسید به عاقد برای مهریه چی بگم؟ گفتم بزنید 12 سکه ی طلا به نیت دوازده امام، مادرش گفت که چهارده تا هم از طرف اون به نیت چهارده معصوم اضافه کنه.

با تعجب گفتم: ولی اینکه سی و یکیه؟

مامان در حالیکه از جاش بلند شده بود گفت: فکر می کنم پنج تا رو هم خودش به نیت پنج تن آل عبا اضافه کرده… بعد وقتی داشت از پله ها پایین می رفت اضافه کرد: در ضمن برای حلقه هم هر کاری کردیم که بخرید قبول نکرد و گفت که زیر بار این یکی نمیره و خرید حلقه رو موکول کرد به بعد از چهلم بابات تا خودت رو ببره و با سلیقه خودت حلقه رو انتخاب کنی...

تازه به دستام نگاه کردم و یادم اومد با وجودی که همسر عقدی امیرم ولی حلقه ای به دست ندارم، از این همه بی تفاوتی خودم خندم گرفت!

چهلمین روز در گذشت بابا خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم رسید و دوباره خونه شلوغ شده بود در تموم طول این مدت روزهای فوت بابا تا چهلم، مهناز خیلی به من محبت کرده بود البته روزهایی که امیر می اومد به قول خودش مزاحم نبود ولی شبها که امیر می خواست به خونه شون بره اول مهناز رو می آورد جلوی درب خونه ی ما پیاده می کرد و بعد می رفت، خلاصه اینکه مهناز حسابی برای تسکین غم من سنگ تموم گذاشت و من تازه به ارزش دوستیمون پی برده بودم…

روز چهلم هم با آبرومندی تموم به پایان رسید تقریباً اواخر بهمن ماه بود... و اینطور که از صحبتهای امیر با عمو مرتضی مطرح میشد فهمیده بودم که حملات پی در پی جنگی همچنان ادامه داره و همین موضوع باعث زیاد شدن ماموریت های امیر شده بود و چون هر دفعه برای پرواز باید به اصفهان می رفت و از پایگاه شکاری اونجا عملیات پرواز داشت، همین مسئله ی رفتن به اصفهان و اومدن اون به تهران خیلی کلافه اش کرده بود چون اکثر مواقع مجبور بود مسیر رو با ماشین خودش بره.

قسمت سی و چهارم

شب آخر وقت بعد از شام همگی نشسته بودیم، امیر که واقعاَ خسته بود و همونطور که به یکی از راحتی ها تکیه زده بود و روی زمین نشسته بود سرش رو به دسته ی مبل گذاشت و چشماش رو بست با اشاره ی مامان بلند شدم و از بالا براش بالشت آوردم ولی هر کاری کردم قبول نکرد در حضور عمو مرتضی بخوابه و اصلاًَ از خوابیدن منصرف شد.

همه نشسته بودیم که بی مقدمه عمو مرتضی گفت: خوب مهین خانم سلامتی، شما که میرید پیش بچه ها؟!

یکدفعه دلم هوری ریخت پایین! اصلاً این موضوع رو فراموش کرده بودم... من که کنار امیر نشسته بودم به طور ناخودآگاه چنگ آرومی به پاش زدم و او خیلی آروم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: چیه؟

جوابی ندادم و منتظر بقیه حرفها شدم. مامان گفت: ولله با حسابی که کم و بیش به یاد دارم تقریباً دوازده اسفند...!

توی ذهنم روزها رو مرور کردم یعنی میشد تقریباً شونزده روز دیگه! وای من تنهایی باید چی کار کنم؟!!!

عمو مرتضی رو کرد به امیر و گفت: با این حساب فکر نمیکنی بهتر باشه شما زودتر افسانه رو به خونه ی خودت ببری؟!!!

امیر حالا صاف نشست و با جدیت گفت: نه... من به افسانه قول دادم که تا وقتی که درسش تموم نشده اون رو به خونه ی خودم نمیبرم.

خاله زهره گفت: ولی حالا شرایط فرق کرده! مهین اگه بره حداقل دو ماهی اونجاس، نه مهین؟!!

و مامان با سر جواب مثبت داد. امیر گفت: مسئله ای نیس...د ر این مدت نمیذارم به افسانه سخت بگذره، فکرش رو کردم شما نگران هیچ چیز نباشید.

بعد از این حرف امیر هیچکس حرفی نزد ولی در دل من غوغایی بود و از تنهایی که هنوز نیومده بود سراسر وجودم اضطراب شد.دلم میخواست مامان از رفتن منصرف بشه ولی امکانش نبود، تلفنهای پیاپی فرزانه و پروانه در روزهای اخیر شوق رفتن رو در مامان بیشتر کرده بود از طرفی احساس می کردم بعد از فوت بابا و ضربه ای که بهش خورد، رفتن پیش بچه ها روحیه اش رو تسکین میده.

اما قبلاً از این که می خواست بره خیلی غصه داشتم. فشار امتحاناتم حسابی کلافه ام کرده بود اما خوبیش این بود که بعد از پایان این امتحانات و تعطیلات نوروزی دیگه مدرسه نمیرفتم تا تیر ماه که امتحانات نهایی سال چهارمیها بود.

متوجه بودم که امیر با هزار دردسر کاری کرده بود که فعلاَ تا مدتی اون رو به ماموریت نفرستن چون میدونست که بودنش در این روزها برام چقدر لازمه. بالاخره دوازدهم اسفندم رسید و اون شب مامان ساعت دو و بیست دقیقه نیمه شب پرواز داشت، خاله زهره تلفنی از مامان عذر خواهی کرد و گفت که مادر یکی از عروسهاش در گرمسار فوت کرده و مجبوره به اونجا بره در نتیجه برای بدرقه ی مامان فقط من و امیر و خانواده ی امیر و خانواده ی مهناز بودیم البته خانم عزیزی هم لطف کرد و اومد.

مامان در خونه برای آخرین بار وسایلش رو چک کرد همه چیز مرتب بود. امیر برای تقریباً نیم ساعتی غیبش زد وقتی برگشت فهمیدم که برای بچه ها خرید کرده اونها رو به من داد و گفت که از طرف خودم و امیر به مامان بدم تا برای بچه ها ببره.

داخل کیسه رو که نگاه کردم پر بود از بسته های صادراتی پسته و بادوم و تنقلات دیگه… مامان خیلی تشکر کرد و بعد وقتی بالا رفت امیر رو صدا کرد که بره بالا! میدونستم دلواپسی های مادرانه اش وادارش کرده که سفارشهای لازمه رو برای آخرین بار به امیر بکنه وقتی هر دو به طبقه ی پایین اومدن فهمیدم که هر دو گریه کردن!…بالاخره حاضر شدیم و به فرودگاه رفتیم.

در فرودگاه راس ساعت مقرر پرواز انجام شد که ای کاش انجام نمی شد وقتی مامان داشت از پله ها بالا می رفت و ما پشت شیشه ایستاده بودیم، برگشت و با دست خداحافظی کرد اونقدر حالم خراب شد که نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع به گریه کردم امیر سر من رو به سینه اش گرفته بود و دائم می گفت: بسه افسانه،مامان گناه داره…ایستاده...برگرد تو رو ببینه…

مهناز می گفت: اه…چقدر لوسی…مامانتم داره گریه میکنه بسه دیگه.…

مادر مهناز و مادر امیر یک صدا می گفتن: گریه نکن…پشت سر مسافر که نباید گریه کرد.

ولی اصلاً نمیتونستم خودم رو کنترل کنم فقط یه لحظه فهمیدم امیر با دست به مامان اشاره میکنه و میگه: ا…برنگردید…چشم چشم…مواظبشم…چشم می برمش.…

و بعد مهناز گفت: خاک برسرت افسانه... مامانت داشت بر می گشت، گناه داره برگرد یه بای بایی چیزی بکن… سرم رو از سینه امیر جدا کردم و به مامان نگاه کردم اما هینطور گریه می کردم دستم رو بلند کردم و به علامت خدا حافظی تکون دادم.

لبخندی زد و دستی تکون داد و رفت بالای پله ها دوباره ایستاد و برگشت و با اشاره به امیر گفت: برید... و امیر شونه های من رو گرفت و به بقیه گفت: بریم دیگه.

قسمت سی و پنجم

موقعی که میخواستیم سوار ماشینها بشیم مادر امیر با رضا که تازه ماشین خریده بود رفتن و مهنازم با پدر و مادرش به خونه ی خودشون رفت، از خانم عزیزی هم به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم و اونم بعد از خداحافظی از ما جدا شد و رفت.

تمام مسیر فرودگاه رو تا خونه فقط گریه کردم، امیر اصلاً حرف نمیزد و فقط گاه گاهی دست من رو میگرفت و فشار ملایمی میداد. بالاخره به خونه رسیدیم؛ ماشین بابا مثل همیشه در حیاط پارک بود ولی به لطف امیر یه چادر ماشین روش کشیده شده بود و کمتر دیدنش آزارم میداد. امیر با دسته کلیدی که مامان به اون داده بود درب حیاط رو باز کرد و رفتیم داخل خونه.

بعد از چند دقیقه که روی یکی از راحتیها نشسته بودم و امیر در آشپزخونه، مشغول کاری بود که نمیتونستم متوجه بشم، تازه موضوع دیگه ایی توجه من رو به خودش جلب کرد و اون تنهایی من و امیر در خونه بود! درسته که من همسر عقدی اون بودم ولی تا حالا سابقه نداشت، شبی اونهم تنها پیش همدیگه باشیم. احساس خوبی در من به وجود نیومده بود و بیشتر حالت اضطراب پیدا کرده بود، نمیدونستم چه باید بکنم، از جام بلند شدم و وسط هال ایستادم دیدم امیر در آشپزخانه آب میخوره…به طرف من برگشت و گفت: چیه؟

در حالیکه سعی داشتم اضطرابم رو پنهان کنم گفتم: تو شب کجا میخوابی؟

خندید و در حالیکه لیوان آب رو روی میز گذاشت گفت: توی کوچه…!

بعد از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: خوب معلومه…همین جا توی هال کنار این بخاری…تو جای بهتری رو سراغ داری؟

در حالیکه داشتم مانتوم رو به جا لباسی آویزون میکردم جوابی بهش ندادم ولی تا حدی خیالم راحت شد.به دستشویی رفتم تا مسواک کنم، وقتی بیرون اومدم دیدم امیر بالشت و پتو و تشک روی سرشه و از پله ها پایین میاد، قیافه اش خیلی خنده دار شده بود.

وقتی از زیر رخت خوابهایی که کول کرده بود از کنارش رد شدم و خنده ی من رو دید…با همون وضع ایستاد و یکدفعه رخت خوابها رو ول کرد روی سر من…بعد از اون همه گریه حالا خندیدن من بند نمی اومد…من که افتاده بودم روی پله ها و رخت خوابها رووم ریخته بود، یکی یکی اونها رو برداشت و من رو از زیر رخت خوابها بیرون کشید و با خنده گفت:بخند…بخند…حق داری…آخه وضع من خنده هم داره….آدم زن داشته باشه به این خوشگلی ولی چون یه قول داده باید سر قولش بمونه دیگه...نه؟

در حالیکه داشتم خودم را از دستش بیرون می کشیدم از پله ها بالا رفتم و همونطور که میخندیدم گفتم: آخه ببخشید…ولی قیافه ات خیلی شبیه بار برها شده بود…

به محض اینکه این حرف رو گفتم دیدم قصد دنبال کردن من رو کرده به سرعت از پله ها بالا رفتم یه لحظه برگشتم دیدم پاش روی رخت خوابها لیز خورد و تا بیاد بالا من داخل اتاق شده بودم و پشت در نشسته بودم و هنوز می خندیدم.

پشت درب ایستاد و با خنده گفت: خیلی خوب حالا مثل باربرها میشم...

و بعد دو ضربه به درب زد و خندید و گفت: شانس آوردی پام لیز خورد وگرنه بهت می گفتم!

و بعد شب بخیر گفت و رفت پایین. فردا جمعه بود و اصلاً اضطراب درس و مدرسه نداشتم. صبح با گرمی دستی که روی صورتم کشیده می شد بیدار شدم، امیر بود، روی تختم نشسته بود و لبخند می زد و گفت: خانم خوشگله! نمیخوای بلند بشی؟ من از گرسنگی دارم می میرم.…!

نشستم روی تخت و گفتم: مگه ساعت چنده؟

خندید و گفت: اگه من اشتباه نکنم و تو باور کنی ساعت یازده اس!

به سمت ساعت دیواری اتاقم برگشتم و گفتم: ای وای یعنی اینقدر خوابیدم؟!!

باز هم خندید و گفت: فکر کنم یه همچین چیز هایی باشه.…

از روی تخت بلند شدم در حالیکه چشمم رو میمالیدم گفتم: تو هنوز صبحانه نخوردی؟!!

گفت: نه…دارم غش میکنم.…

بعد شروع کرد به مالیدن شکمش…پرسیدم: کی بیدار شدی؟

دست من رو گرفت و از اتاق بیرون برد و در حالیکه داشت از پله ها پایین میبرد گفت: از بعد از نماز صبح بیدارم!

گفتم:دروغ میگی.

در حالیکه من رو به داخل دستشویی میفرستاد تا صورتم رو بشورم گفت: نه به خدا،جان افسانه راست میگم…من همیشه همینطورم بعد از نماز صبح دیگه نمی خوابم…

در حالیکه صورتم رو میشستم گفتم: چرا؟

خندید و در ضمنی که به آشپزخونه می رفت گفت: شاید شغلم باعث شده، آخه توی ارتش همه سحرخیزن.… صورتم رو که خشک می کردم گفتم: چه بد!

قسمت سی و ششم

املتی رو که درست کرده بود روی میز گذاشت، نون تازه ی بربری هم گرفته بود عطر املت اشتهام رو باز کرد و هر دو با اشتهای کامل یه ماهیتابه املت رو خوردیم. هفته اول نبودن مامان گذشت، امتحانات ما هم تموم شد و هفته ی آخر اسفندم تعطیل شدیم روزی که آخرین امتحان رو دادیم در راه مدرسه به مهناز گفتم: یه هفته ی دیگه عیده، کاش بشه کمی خونه رو مرتب کنم…

بلافاصله مهناز گفت: چه خوب پس منم میایم.…!

گفتم: کجا؟

همونطور که راه می رفت گفت: خوب کمک تو دیگه.…

و همون روز با من به خونه اومد. تلفنی به مامانش اطلاع داد که پیش منه. امیر ظهرها تا برسه خونه ساعت 3 می شد به همین خاطر وقتی خونه رسیدیم من و مهناز ناهار خوردیم و بعد پرده ها رو باز کردیم و اونها رو در ماشین لباسشویی ریختیم، مشغول نظافت آشپزخونه شده بودم که امیر وارد هال شد.

این روزها چون دسته کلید مامان پیش اون بود دیگه زنگ نمیزد و خودش با کلید درب رو باز میکرد و داخل میشد وقتی اومد توی هال با تعجب به اتاقها نگاه کرد و بعد گفت: شما دو تا زلزله راه انداختین یا عراقیها حمله کردن این چه وضعیه برای خونه درست کردین؟!!

من که روی نردبان بودم و داشتم کابینتها رو میشستم تازه متوجه ی امیر شدم و سلام کردم مهناز که از صدای ناگهانی امیر کمی ترسیده بود در حالیکه قلبش رو گرفته بود گفت: وای…قلبم وایساد…چرا اینجوری مثل جن میای؟!!

امیر که حالا اومده بود کنار نردبان به من نگاه میکرد در جواب مهناز با شوخی گفت: من نمیدونستم تو هم اینجایی وگرنه حتما به طرز وحشتناکتری ظاهر میشدم تا درجا سکته کنی…

خندیدم بعد گفتم:ا … امیر؟

امیر در حالیکه نردبان رو امتحان میکرد گفت: تو نیفتی شب عیدی کار دست ما بدی؟

مهناز گفت: عوض این حرفها بیا کمک…

امیر خندید و گفت: چشم ولی اول یک لقمه غذا به من بارکش بدید…بعد چشم.

از نردبان اومدم پایین تا برای امیر غذا بکشم، مهناز که خنده ی من رو دید، خندید و گفت:ا … امیر نمیدونستم ترفیع درجه گرفتی؟

امیر که داشت آب میخورد باقیمانده اون رو به طرف مهناز پاشید… مهناز در حالیکه صدای جیغش بلند شده بود لگن کوچک آب و تایدی که من با اون داشتم کابینتها رو میشستم برداشت به سمت امیر بپاشه که امیر به سرعت از آشپزخونه بیرون پرید و تموم اون آبها به دیوار ریخت…امیر که از خنده غش کرده بود شروع کرد به عوض کردن لباسهای فورمش.

از خنده اون عصبانی شده بودم به خاطر اینکه دقیقا آب به دیواری ریخت که نیم ساعت پیش تمیز کرده بودم با فریاد بشقابش را روی کابینت کوبیدم و گفتم:اه …دیوونه ها…اون دیوار رو همین الان تمیز کرده بودم.

امیر دوباره به آشپزخونه اومد و درحالیکه چونه ی من رو گرفته بود گفت: خانم خوشگله خودم برات تمیز می کنم.

در همین موقع مهناز یک لیوان آب ریخت توی یقه امیر…وای خدا چه قیامتی به پا شد مثل دو تا بچه دنبال هم میکردن تا اینکه بالاخره با خنده ها و سر و صدای زیاد و گفتن غلط کردم … غلط کردم از طرف مهناز، امیر کوتاه اومد. بعد از این که امیر ناهارش رو خورد تا شب ساعت 11 سه تایی حسابی خونه رو تمیز کردیم دقیقا ساعت 11:30 هر سه مثل مرده روی مبلها افتاده بودیم و تازه فهمیدم که چقدر گرسنه هستیم با هزار زحمت از جا بلند شدم و چون شام درست نکرده بودم نون و پنیر و گوجه و خیار خوردیم که چقدر هم به هر سه تامون مزه کرد. ساعت تقریبا نزدیک 12 بود که تلفن زنگ زد، کسی نبود جز مامان و کلی خوش و بش کردیم و وقتی فهمید که خونه تکونیش رو هم کردیم کلی اظهار شرمندگی از امیر کرد و خلاصه اینکه کلی سفارشهای تکراری و یکسری هم با امیر صحبت کرد و بعد خداحافظی کردیم.

شب من و مهناز هم رخت خواب پایین آوردیم و توی هال خوابیدیم، صبح هنوز هوا تاریک تاریک بود که امیر آهسته من رو بیدار کرد وقتی چشم باز کردم دیدم لباسش رو پوشیده و میخواد به پادگان بره،خواستم بلند بشم ولی نگذاشت فقط آهسته گفت: چایی براتون دم کردم!

خواب نمونی برای نماز صبح... مدرسه تون دیر نشه!

در حالیکه پتو رو تا روی گردنم می کشیدم تشکر کردم وگفتم: دیگه مدرسه ها تعطیل شد! امتحانا تموم شد…

دستی روی سرم کشید و گفت: خوب پس فقط نمازت قضا نشه… من دارم میرم ظهر که اومدم بعد از ناهار حاضر باش میخوام ببرمت بیرون خرید…

حرفهایی زد ولی اونقدر خسته و خواب آلود بودم که متوجه نشدم…فقط آخرین لحظه که لپم رو به آرامی کند و خداحافظی کرد دوباره چشم بازکردم و گفتم: خداحافظ و دوباره خوابیدم.

صبح با صدای زنگ تلفن هر دو بیدار شدیم متوجه شدم مامان مهنازه و بعد از سلام و احوالپرسی گوشی رو به مهناز دادم. وقتی مهناز گوشی رو قطع کرد گفت که مامانش خانم عزیزی رو برای شام دعوت کرده و کلی کار خونه روی سرش ریخته بعد از صرف صبحانه تقریبا ساعت 10:30 بود که خداحافظی کرد و منم به خاطر همه چیز ازش تشکر کردم و رفت.

بعد از رفتن اون به حمام رفتم و وقتی بیرون اومدم یه دامن مشکی تنگ داشتم و با یه تی شرت زمستونی مشکی که در همون ایام سوگواری بابا، امیر برام خریده بود. پوشیدم موهام رو سشوار کشیدم البته حالت بگیر که نبود همیشه لخت لخت می افتاد دورم به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیک 12 بود که صدای زنگ بلند شد؛

اف اف رو برداشتم فهمیدم رضاس!!! خیلی تعجب کردم چون اصلا سابقه نداشت اون خونه ی ما بیاد با تعجب درب رو باز کردم!!!

قسمت سی و هفتم

وارد حیاط شد و پشت سرش درب رو بست. من جلوی درب هال ایستاده بودم، دیدم اومد بالای پله ها و به سمت درب راهرو که من ایستاده بودم. سلام و احوالپرسی کردم متوجه شدم که دولا شده و بند کتونیهاش رو باز میکنه فهمیدم که قصد اومدن به داخل رو داره با تردید از جلوی درب کنار رفتم و اومد داخل و بعد از چند دقیقه که چایی براش آوردم گفت: زن داداش مامان من رو فرستاد تا بگم شام با امیر بیاید اونجا…

گفتم: شما چرا زحمت کشیدی؟! خوب تلفنی میگفتن ما می اومدیم.

بعد رضا در حالیکه ایستاده باقیمانده چایش رو سر کشید گفت: سه روزه تلفن خونه قطع شده! زنگ زدیم مخابرات میگن به علت بارش برف و بارون کابلها اتصالی کرده و احتمالا" تا یه هفته خرابه.

بعدم خداحافظی کرد و موقع رفتن بازم تکرار کرد که فراموشمون نشه و سپس رفت.

ظهر تقریبا" ساعت 2 بود که امیر اومد. ناهار خورشت مرغ و بادمجون درست کرده بودم و حسابی گرسنه ام شده بود. امیر لباسهاش رو عوض کرده بود و در حالیکه با حوله صورتش رو خشک می کرد گفت: افسانه چقدر با این لباس خانومانه تر شدی اصلا" فکر نمی کردم دامن اینقدر بهت بیاد.

در همین حال اشاره کرد به استکان رضا که یادم رفته بود از روی میز وسط هال بردارم و گفت: مهمون داشتی؟!

چون میدونست من اصلا" اهل چایی نیستم. تازه یادم افتاد که پیغام رضا رو بدم، در حالیکه داشتم بشقاب از توی کابینت برای ناهار بیرون می آوردم گفتم: راستی…آره رضا اومده بود…

امیر حالا در درگاه آشپزخونه ایستاده بود با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چی کار داشت؟!

گفتم: اومده بود بگه مامانت گفته شام بریم اونجا… میدونی آخه تلفنتون خرابه... رضا اومده بود پیغام بده…

امیر سر تا پای مرا با چشم برانداز کرد و گفت: تو این ریختی جلوی رضا بودی؟!!

در حالیکه بشقابها توی دستم بود گفتم: مگه اشکالی داره؟!

امیر به طرف من اومد و بشقابها رو از دست من گرفت و روی میز گذاشت و دوباره به طرف من برگشت بازم سر تا پای من رو برانداز کرد و گفت: جدی میگم، واقعا" این ریختی جلوی رضا بودی؟!!

گفتم: منظورت چیه؟

لبخندی زدم و دوباره گفتم: خوب آره…

امیر یکدفعه چهره اش عوض شد و گفت: یعنی چادر روی سرت یا چیز دیگه ای تنت نبود؟!… همین جور بدون جوراب و…

گفتم: بیبن امیر…تو گفتی وقتی به خونه ات اومدم…

رگ وسط ابرو روی پیشونیش ورم کرده بود صندلی کشید و نشست و با کف دست کوبید روی میز طوری که لیوانها بهم خوردن و صدا کرده و بعد در حالیکه سعی میکرد صداش بلند نشه گفت: یعنی تو خودت نمیتونی تشخیص بدی که حالا اگه چادر سرت نکردی لااقل با این دامن مشکی کوتاه یه جوراب بپوشی…

از عصبانیتش ترسیده بودم چون تا حالا اینطوری برافروخته ندیده بودمش، سرجام ایستاده بودم دستام رو به هم می مالیدم گفتم: این که کوتاه نیس تا زانوهامه…

برگشت و با چنان عصبانیتی من رو نگاه کرد که از ترس دو قدم عقب رفتم. بعد با دست بشقابها رو به طرفی هل داد از جاش بلند شد و رفت داخل هال و روی پله ها نشست و در حالیکه یک آرنجش روی زانو هاش بود دستش را لای موهایش کرده بود… رنگ صورتش سرخ سرخ شده بود… خیلی ترسیده بودم. شاید حق با امیر بود ولی من متوجه این مسائل نبودم!

بشقابهای پخش شده روی میز رو مرتب کردم، سکوت عجیبی بین ما برقرار شده بود، این اولین اشتباه من بود… هر بار که نگاهش میکردم بیشتر خجالت میکشیدم به لباسم نگاه کردم امیر درست میگفت من جورابی به پا نداشتم و دقیقا" تا زانوهایم در معرض دید بود اونم ایستاده حالا موقع نشستن تا کجای پام دیده میشد خدا میدونست، تی شرتمم با اینکه زمستونی بود اما تا حدود زیادی بدن نما بود و به تنم چسبیده، خود دامن هم که تنگ تنگ بود و کاملا" اندام من در این لباس به طرز مخصوصی معلوم بود.

بغض کرده بودم و به حماقتم فکر میکردم… امیر هنوز روی پله ها نشسته بود…گرسنگی از یادم رفته بود. به درگاه آشپزخونه تکیه دادم و نگاش کردم… از جاش بلند شد و به دستشویی رفت وقتی بیرون اومد فهمیدم وضو گرفته…اصلا" به من نگاه نمی کرد ولی معلوم بود خیلی کلافه اس… سجاده بابا رو پهن کرد و نماز ظهرش رو خوند وقتی نماز ظهرش تموم شد گفتم: امیر…

جوابی نداد و دوباره ایستاد و قامت بست برای نماز عصر! یکدفعه انگار غصه ی تموم دنیا رو در دلم گذاشتن امیر که با هر بار صدا کردنش، ((جانم)) از دهنش خارج میشد حالا اصلا" جواب من رو هم نمیداد... دیگه اشکام سرازیر شد از آشپزخونه فاصله گرفتم.

پشت سر امیر نشستم وقتی سلام نمازش رو داد طبق عادت قشنگش دستش رو به بالا برده بود و آروم دعا میخوند. همونطور که پشتش به من بود و من اشک می ریختم دوباره گفتم: امیر…

هنوز دستاش بالا بود و دعا میخوند، دوباره تکرار کردم:امیر…با من حرف بزن…به خدا نمیدونستم اینقدر این موضوع برات اهمیت داره…قول میدم…

دستاش افتاد برگشت به سمت من لبخند کم رنگی روی لبش بود و گفت: آخه خانم خوشگله...کدوم مردیه ناموسش براش بی اهمیت باشه که من دومیش باشم؟!

بعد صورت من رو گرفت و گفت: قبول کن کارت خیلی غلط بود…

 

 

ادامه دارد...

 

 

نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد