به یاد مانده (16)
قسمت پنجاهم
احساس تنفر میکردم... حالم داشت از این سیاست مزورانه به هم میخورد... پسر کوچیکش رضا با بی غیرتی تمام چشم به ناموس برادرش داره و اون وقت اون چه مکری به کار میبرد و تمام تقصیر ها رو چه خوب متوجه من میکرد.
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: من چیز دیگه ای فکر میکردم...
او هم بلند شد و در حالیکه سعی داشت به من نگاه نکند و گفت: چی فکر میکردی؟ هر چی باشه من یه مادرم... دلم نمیخواد به هیچکدوم ازبچه هام خالی بیفته در ثانی تو دیشب متوجه این موضوع شدی... در حالیکه من یه ساله متوجه شدم که رضا به تو نظر دیگه ای داره...
گریه میکردم و با همون هق هق گفتم: خواهش میکنم... بسه دیگه...
از هال بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم، پشت سر من درب هال رو باز کرد و گفت: یادت نره چی گفتم... نذار امیر موضوع رو بفهمه چون خون راه می افته... خودت رو جای من بذار... اصلاً بهتره یه مدتی بری خونه ی مادرت تا من ببینم چه خاکی به سرم بریزم...
برگشتم و در حالیکه احساس نفرت تمام وجودم رو پر کرده بود گفتم: اگه دیشب واقعاً اتفاقی افتاده بود، بازم اینطور سیاست به خرج میدادید؟ بازم من رو مجبور به سکوت میکردین؟ همین الانم چطوری میگید اتفاقی نیفتاده؟... من احمق تازه متوجه شدم که رضا بارها این کار رو تکرار کرده... و باز شما میگید اتفاقی نیفتاده؟! دیشب من با لباس خواب بودم یعنی نیمه برهنه... این رو متوجه میشید؟! اون در خونه ی من بود و در اتاق خواب من... آخه من به شما چی بگم؟ گر چه براتون فرقی نداره... چرا که معتقدید من مقصرم...
از هال خارج شد و به طرف من اومد و گفت: گریه نکن...اتفاقیه که افتاده... باز جای شکرش باقیه... برو بالا استراحت کن منم صبر میکنم تا رضای ذلیل مرده برگرده ببینم چه خاکی تو سرم بریزم... برو عزیزم... برو اشک نریز... بالا رفتی درب رو قفل کن و یه چیزی پشت درب بذار... پایینم نیا.
کلید رو که هنوز در مشتم میفشردم، نشونش دادم و گفتم: کلید رو دیشب پرت کرد وسط هال... و باز گریه کردم و برگشتم و از پله ها بالا رفتم... آخرین پله که رسیدم صدای مادر امیر دوباره اومد که: افسانه جان یه وقت امیر برگشت چیزی نگی ها...
رفتم داخل خونه و درب هال رو محکم بستم، به درب تکیه زدم و باز مثل بچه ای که اسباب بازی با ارزشی رو ازش گرفته باشن زار زار گریه میکردم. تا شب اصلاً میل به غذا نداشتم... به طرف اتاق خواب نمیرفتم چون به محض اینکه داخل میشدم صحنه ی دیشب برام تکرار میشد...
ساعت تقریباً 9 شب بود که یکباره نتونستم موندن در خونه رو تحمل کنم! هر چی به شب نزدیک میشد قلبم گویی کنده میشد، از جام بلند شدم و در حالیکه با وارد شدن به اتاق خواب اعصابم به هم ریخته بود از توی کمد ساکی برداشتم و لباسام رو در اون ریختم، کمی هم پول و مدارکی که دم دست بود و جعبه ی طلام رو برداشتم و ریختم داخل ساک... اصلاً نمیدونستم چرا اینها رو جمع می کنم ولی حالا دیگه مثل این بود که دائم احساس میکردم میخوان همه چیزم رو بدزدن...!
لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم یادم اومد درب هال رو نبستم دوباره برگشتم بالا چراغها رو خاموش کردم و درب رو قفل کردم و با سرعت به طبقه ی پایین رفتم... مامان رفته بود مسجد برای نماز جماعت و هیچکسی
خونه نبود... مثل این بود که دنبالم کرده بودن با عجله از حیاط خارج شدم. به حالت نیمه دو به سمت سر کوچه که یه آژانس بود رفتم. سر کوچه که رسیدم کمی ایستادم تا از اون حالت غیرطبیعی خارج بشم... وقتی وارد آژانس شدم پیرمرد محترمی پرسید: ماشن لازم دارید؟
نفسم بند اومده بود و با سختی گفتم: بله برای خیابون گرگان... عجله دارم.
بیچاره راننده ای که قرار شد من رو ببره با تمام سرعت مسیرهایی رو که میگفتم طی کرد و تقریباً بعد از چهل دقیقه جلوی درب خونه ی پدریم پیاده شدم... کرایه آژانس رو دادم و درب حیاط رو باز کردم و رفتم داخل ساختمون. نمیدونم چرا ولی با اینکه تنها بودم اما احساس امنیت میکردم! مثل این بود که در و دیوار این خونه حکم نگهبان برام داشتن... گریه میکردم و دست به دیوارها میکشیدم،همینطور وارد هال شدم به داخل آشپزخونه رفتم دمپایی های مامان جفت شده کنار دیوار بود، نشستم روی زمین و اونها رو بغل کردم و میبوسیدم...
مثل بچه ها زار میزدم و مامان رو صدا میکردم... ای کاش بود و تسکین دردم می شد... به طبقه بالا رفتم وارد اتاق خواب مامان و بابا شدم. عکس بابا روی میز آرایش مامان بود... اون رو برداشتم و به سینه ام فشار میدادم و از ته دل ضجه میزدم و صداش میکردم. روی تخت دراز کشیدم و عکس رو کنارم گذاشتم، دستم رو روی صورت و چشمای مهربون بابا میکشیدم و اشک میریختم، تمام اتفاقات دیشب رو برای عکسش تعریف کردم، مثل دیوونه ها شده بودم احساس میکردم می شنوه، به همون حال خوابم برد.
صبح با خوابی که دیدم از جا پریدم... در خواب دیدم بابا کنارم روی تخت نشسته و مثل گذشته های خیلی دور که با پروانه و فرزانه قهر میکردم و گریه کنان به اتاق اونا میرفتم و روی تخت دراز میکشیدم گریه میکردم، دستش رو روی موهام میکشید، صدای مهربونش هنوز حتی وقتی از خواب پریده بودم توی گوشم طنین داشت که میگفت: نبینم دختر کوچولوی بابا...اشک بریزه...بابا غصه دار میشه...بلند شو گل سرخ من...پروانه و فرزانه صدات میکنن...مامانم منتظره تا تو رو با اونها آشتی بده...
و بعد از خواب پریدم...ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم...چقدر لذت بخش بود،دیدن بابا اونهم بعد از اینهمه مدت... ای کاش در همون خواب میمردم و با بابا زندگی میکردم...!
روی تخت نشستم، دلم از گرسنگی به درد اومده بود...رفتم به طبقه ی پایین لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم...مقداری مواد غذایی خریدم و دوباره به خونه برگشتم،غذای مختصری درست کردم و وقتی سیر شدم اومدم توی هال و روی یکی از راحتی ها نشستم.خونه خیلی ساکت بود ولی حداقل من احساس امنیت داشتم...
یکباره به فکر امیر افتادم...ترسیدم...اگه بره خونه و من اونجا نباشم یا تلفن بزنه؟..اگه از ماجرا و اومدن من به اینجا خبردار بشه؟..چیکار کنم؟!! کمی دستپاچه شده بودم ولی بعد از دقایقی تونستم به خودم مسلط بشم...مطمئن بودم با مکری که مادرش به کار میبرد اون از چیزی خبردار نمیشه و در ثانی این چند روزی که میخوام اینجا بمونم شاید اصلاً اون نیاد...که اگه نیاید فعلاً بهتره.خلاصه اینکه بعد از یکی دو ساعت فکر و خیال دوباره احساس کردم، خوابم میاد.چادر مامان رو که لای جانمازش بود بیرون کشیدم و همونجا توی هال خوابم برد.
دو روز از اومدنم به خونه ی مامان گذشت.
روز سوم که از خواب بیدار شدم بی جهت تشویش خاصی در وجودم پیدا شده بود با هر صدایی از جا میپریدم! تا ظهر خودم رو با کارهای بیخود سرگرم کردم،حیاط رو جارو کردم و گلهای حیاط رو که مدتها بود کسی به اونها نرسیده بود آب دادم، بوی خیسی و نم از حیاط بلند شده بود، آب دادن گلها که تموم شد پام رو آب کشیدم و شیر آب رو بستم.
به طرف پله های بالکن رفتم تا به داخل خونه برم که صدای کلید درب حیاط اومد! برگشتم و به درب خیره شدم! به ساعتم نگاه کردم دقیقاً یک و نیم بود؛درب باز شد و امیر با لباس فورم اومد داخل حیاط!... سر جام میخکوب شده بودم...پیش خودم فکر کرده بودم که حالا حالاها امیر به تهران نمیاد...پس حسابم غلط از آب در اومده بود!..درب حیاط رو بست و به من نگاه کرد...نمیدونستم باید از دیدنش خوشحال بشم یا نگران...یادم اومد که مادر امیر من رو قسم داده بود که چیزی به امیر نگم، پس خودشم ماجرا رو به اون نگفته...تازه لبخند به لبام نشست و به طرفش رفتم و
بهش خوش آمد گفتم. چهره اش خسته و گرفته بود! پرسیدم: کی اومدی؟!
به طرف درب هال رفتیم و گفت: همین الان دیگه!..مگه نمیبینی؟
خندیدم و دستش رو گرفتم و با هم داخل هال شدیم،خیلی خسته بود و بعد از ناهار بلافاصله بالشتی برداشت و توی هال دراز کشید. من ظرفها رو شستم وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم فکر میکردم امیر باید خواب باشه ولی با کمال تعجب دیدم به سقف خیره است با تعجب گفتم:ا...تو بیداری؟!!!
دستش رو زیر سرش گذاشت و همونطور که من رو برانداز میکرد گفت: آره...نگفتی تو کی اومدی؟
با تردید در حالیکه دستام رو به هم میمالیدم گفتم: کجا؟!
نگاه معنی داری به من کرد و لبخندی زد و گفت: همین جا دیگه...مگه قرار جای دیگه ای رفته باشی؟!!
گفتم: آهان...همین امروز.
دروغ گفته بودم...یعنی مجبور بودم...امیر قبلاً به من گفته بود که تنها به اینجا نیام...حالا به چه بهونه ای میتونستم بگم که امروز سه روزه که اینجام!؟!!
دستش رو از زیر سرش برداشت و اشاره کرد که کنار اون دراز بکشم،همین کار رو کردم. یه دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو خوابید و همونطور که به چشمام خیره بود دوباره پرسید: برای چی اومدی اینجا؟ مگه نگفته بودم که نیایی؟ اونهم تنها؟!
مجبور بودم دروغ دیگه ای سر هم کنم.گفتم: آخه...پروانه تلفن کرده و گفته احتمالاً مامان هفته ی آینده میاد...اومدم کمی خونه رو مرتب کنم...
دیگه چیزی نپرسید...بعد از ظهر وقتی بیدار شدم امیر کنارم نبود! از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا زیر کتری رو روشن کنم. از پنجره دیدم، امیر توی حیاط نشسته روی پله ها و خیلی عمیق به نقطه ای خیره شده!
قسمت پنجاه و یکم
نگاهش عجیب بود، معلوم بود اعصابش خیلی در فشاره، دائم دستش رو لای موهاش میبرد و سرش رو به نرده ها تکیه داده بود... وحشت کردم، نکنه امیر همه چیز رو میدونه؟! نه این امکان نداشت... شاید از این که من اینجا اومده بودم ناراحت بود...حتماً همین بوده...خوب اینکه مهم نبود...از دلش در می آوردم...با توجه به دروغی که گفته بودم بهتر میتونستم کارم رو توجیه کنم...
کتری رو که پر آب کردم روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد. باز از پنجره دیدم امیر از جاش بلند شد و در حیاط شروع کرد به قدم زدن ولی عجیب در فکر بود!.. ته دلم بدجوری شور میزد. نمیتونستم وقایع رو پیش بینی کنم اما حداقل این رو میدونستم که امیر هر وقت خیلی عصبی بود معمولاً کم حرف و گوشه نشین میشه و اون وقت به موقع مثل یه بمب منفجر میشد!... طاقت نیاوردم...به حیاط رفتم و گفتم: نمییای توو؟ چایی دم کردم.
برگشت و به من نگاه کرد و بلافاصله اومد داخل. از چهره اش نمیتونستم چیزی بفهمم فقط میدونستم که نگرانه. وقتی اومدم داخل رفتم که براش چایی بریزم...پشت سرم وارد آشپزخونه شد.در ضمنی که چایی میریختم پرسیدم: مامان میدونه که اومدی؟
صندلی عقب کشید و نشست و گفت: آره،قبل از اینکه بیام اینجا یکی دو ساعت پیشش بودم.
کم عقلی کردم و پرسیدم: چطور بود؟
نگاهی به من کرد و لبخندپر معنی زد و گفت: نمیدونستم یه صبح تا بعد از ظهر اون رو نبینی، اینقدر دلتنگش میشی!!!
تازه یادم اومد که به امیر گفته ام امروز به این جا اومدم. چایی رو داخل سینی گذاشتم و به همراه قند جلوی امیر قرار دادم و بلافاصله گفتم: نه منظورم اینه که خیلی خوشحال شد تو رو دید...نه؟!!
چایی رو برداشت و با اینکه داغ داغ بود کمی از اون رو خورد و گفت: آره، درست مثل موقعی که تو امروز من رو دیدی!!!
حرفهاش کنایه آمیز شده بود،احساس ترس میکردم ولی جرات کنجکاوی نداشتم چون امیر رو خوب میشناختم!!! چایی رو که خورد گفت: خوب مثل اینکه تو دیگه کارت اینجا تموم شده؟ وسایلت رو جمع کن بریم خونه...
خواستم مخالفت کنم، بلافاصله فهمید و گفت: چرا؟!!
نفسم به سختی بالا می اومد، گفتم: چی چرا؟
از پشت میز بلند شد و گفت: هیچی احساس کردم نمیخوایی بیای!
لبخندی زدم و استکان رو برداشتم و گفتم: نه...
آب کتری رو خالی کردم و قوری و استکان رو شستم. مانتوم رو پوشیدم درب و پنجره ها رو قفل کردم، یاد مدارک و پول و طلاها افتادم ولی برداشتن اونها، اونم با وجود امیر اصلاً کار درستی نبود چون ممکنه بود سوال کنه برای چی اینها رو اونجا برده بودم.
از برداشتن اونها منصرف شدم، کیفم رو برداشتم و درب هال رو هم قفل کردم از حیاط که میگذشتم شیر آب رو هم سفت کردم رفتم بیرون درب حیاطم قفل کردم. امیر داخل ماشین منتظرم بود. وقتی نشستم نگاهی به من کرد و گفت: چیزی جا نذاشتی؟!!
بلافاصله گفتم: نه...نه،همه چیز رو برداشتم، بریم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. در طول مسیر تا خونه حرفی نزد. جلوی درب خونه که رسیدیم اضطرابم بیشتر شده بود و دائم از ترس دیدن دوباره ی رضا تمام عضلاتم منقبض می شد. وارد ساختمون که شدم سکوت همه جا رو گرفته بود. در راهرو پشت درب هال مادر امیر ایستادم و گوش کردم هیچ صدایی نمی اومد.
یکباره امیر از پشت سرم گفت: مامان نیست!... رفته مسجد برای نماز.
از ترس از جا پریدم! ایستاد و خیره به چشم های من نگاه کرد و گفت: چه خبره؟... چرا ترسیدی؟!
گفتم: آخه فکر نمی کردم به این سرعت اومده باشی داخل...ترسیدم.
لبخندی زد و بغلم کرد و گفت: کوچولوی ترسوی من...
بعد دستش رو دور شونه هام انداخت و با هم از پله ها بالا رفتیم...تا حدودی آرامش گرفتم، احساس کردم بر خلاف فکر من امیر از همه چیز بی خبره و نبودن رضا و مامان در خونه بیشتر باعث آرامش من شد. بالا که رسیدیم امیر کلیدش رو درآورد و درب هال رو باز کرد، داخل خونه که شدم چون چراغها خاموش بود مستقیم به سمت پریز آشپزخونه رفتم تا اول اونجا رو روشن کنم.
وقتی آشپزخانه رو روشن کردم سر جا خشکم زد...یه عالمه ظرف نشسته توی ظرفشویی بود که حداقل مربوط به سه یا چهار وعده ی غذایی بود!!! استکان و نعلبکی و قوری هم روی میز آشپزخونه قرار داشت، با تعجب به این همه ریخت و پاش نگاه میکردم که یکباره صدای قفل شدن درب هال باعث شد برگردم؛ دیدم امیر به درب هال تکیه داده و بعد از اینکه اون رو قفل کرده با نگاهی جدی داره به من نگاه میکنه! دوباره به آشپزخونه نگاه کردم... اینها آثار به جا مونده از غذا خوردنهای امیر بود!!... یعنی امیر کی اومده بوده؟!!!
دوباره به امیر نگاه کردم؛ همونجا به درب هال تکیه زده بود و فقط من رو نگاه میکرد. در حالیکه صدام به لرزش افتاده بود گفتم: تو که گفتی امروز اومدی؟!!
خنده ای در صورت نداشت و با حالتی بسیار جدی گفت: تو هم امروز رفتی خونه ی مادرت!..نه؟!!!
لبم رو به دندون گزیدم، آب دهنم رو به سختی قورت دادم و در حالیکه به چهارچوب درب آشپزخونه تکیه میکردم، دیدم امیر به طرفم اومد، درست رو به رویم ایستاد و مستقیم به چشمام نگاه کرد.پرسیدم: تو کی برگشتی؟
خنده ی تلخی کرد و سرش رو تکون تکون داد،به چهار چوب مقابل تکیه زد و گفت: من دو روز پیش اومدم...
از من فاصله گرفت و رفت وسط هال ایستاد، پشتش به من بود، یه دستش رو برد توی موهاش میدونستم وقتی خیلی عصبیه این کار رو زیاد میکنه. نمیدونستم چه باید بکنم؟ از خودم می پرسیدم: یعنی امیر همه چیز رو میدونه؟ نه! امکان نداشت...
یدفعه به آرومی گفت: من همه چیز رو میدونم...ولی یه چیز رو این وسط نفهمیدم!
به طرف من برگشت و گفت: تو چرا به من دروغ گفتی؟!!
به طرفش رفتم، حالا دیگه هم صدام میلرزید هم اشکم سرازیر بود گفتم: به خدا من نمیخواستم دروغ بگم...مامانت من رو قسم داد که تو موضوع رو خبردار نشی...
دو قدم به سمت من اومد...با چشمانی متعجب و به گونه ایی که صداش خیلی آرومتر شده بود ولی شدیدا" هم عصبی، گفت: تو چی گفتی!!؟
قسمت پنجاه و دوم
روی راحتی که کنارم قرار داشت نشستم و صورتم رو در دستام پنهان کردم. به یکباره احساس کردم امیر موهام رو به شدت از پشت در چنگ گرفت! لباش رو به گوشم چسبوند و با صدای خیلی آروم اما پر از عصبانیت گفت: مامان همه چیز رو به من گفته! حالا میخوام تو هم بگی...
امیر مثل یک حیوون وحشی شده بود رگهای چشمش همه خونی شده بودن و تمام صورتش غرق عرق بود.همونطور که هنوز موهام رو به عقب می کشید التماس گونه گفتم:امیر... چرا با اعصاب من بازی می کنی؟!... خوب مامان که همه چیز رو گفته...هر چی بوده همونه که گفته دیگه...
موهام رو رها کرد و به فاصله ی فقط چند ثانیه اولین کشیده توی صورتم خوابید! برای ی لحظه منگ شدم...اصلاً نمیتونستم باور کنم این امیر بود که به صورتم سیلی زد. با دست جای سیلی رو گرفتم صورتم داغ داغ شده بود و بلافاصله گرمی خون رو از دماغم احساس کردم... صورتش رو به فاصله ی خیلی نزدیکی از صورتم آورد و با همون صدای آروم که فقط من میتونستم بشنوم گفت: خوب؟!... منتظرم...
نمی تونستم حرف بزنم آصلاً دهنم باز نمی شد. کشیده ی دیگه ای به سمت دیگه ی صورتم زد!!! ولی اینبار شدیدتر به طوریکه از روی راحتی به وسط هال پرت شدم... حالت تهوع بهم دست داد، احساس کردم تموم خونه دور سرم میچرخه... چرا امیر من رو کتک میزد؟!!! دوباره موهام در چنگهایش بود و به همون صورت من رو از روی زمین بلند کرد، این بار دست راستم رو هم به شدت پیچوند و به پشت کمرم برد. برای یه لحظه احساس کردم دستم شکست و با صدای ضعیفی فقط گفتم: آخ...
اشکم می ریخت و قدرت هیچ حرکتی نداشتم، من در مقابل امیر مثل یه بچه بودم، امیر دو برابرم بیشتر از من درشتر بود و کاملاً روی من تسلط داشت. سرش رو از پشت به سرم نزدیک کرد و لبش رو دوباره به گوشم چسبوند و گفت: به همون راحتی که عاشقت شدم به همون راحتی هم میتونم بکشمت، حرف میزنی یا نه؟
و دستم رو بیشتر فشار داد، صدام دیگه به ناله شبیه شده بود فقط التماسش کردم: تو رو خدا... دستم شکست.
باز هم همونطور که لبش رو به گوشم چسبونده بود گفت: به حرف میای یا به جون افسانه قسم میشکنمش!
با همون گریه در حالیکه گلویم خشک شده بود در اثر اینکه موهایم رو میکشید و سرم به عقب رفته بود گفتم: آخه،چه چیزی رو بگم؟
موهام رو ول کرد و گفت: همه چیز رو...از اول تا آخرش.
با گریه گفتم: باشه فقط دستم رو ول کن...
وقتی دستم رو رها کرد درد کتفم صد برابر شد و از درد دولا شدم و گریه می کردم.با شدت هر چه تمام تر همون دستم که درد میکرد رو گرفت و محکم من رو به دیوار کوبید، دو دستش رو دو طرف صورتم به دیوار گذاشت و مستقیم به صورتم نگاه کرد.وقتی نگاش کردم اثری از امیر مهربون من در او نبود درست شبیه یه حیوون زخم خورده بود، میدونستم اگه دهن باز نکنم وحشی تر میشه، چاره ای نداشتم کمی که معطل کردم یه دستش رو جلو آورد و با انگشتاش شروع به فشار دادن دهان و فکم کرد! و با صدای آروم مدام تکرار کرد: بگو...بگو...حرف بزن.
با دو دستم دستش رو گرفتم و در حالیکه سعی می کردم انگشتاش رو از صورتم فاصله بدم با گریه گفتم: رضا چهار شب پیش بالا بود...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صورتم رو ول کرد و یه قدم به عقب برداشت. چشماش از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد و در همون حال گفت: رضا!!؟... رضا بالا چی کار کرده!!؟...
تازه فهمیدم که امیر از همه جا بی خبر بوده ولی حالا دیگه خیلی دیر شده بود... دوباره مثل یه شیر زخم خورده به طرفم اومد و با دو دستش بازوهام رو گرفت و به شدت من رو تکون داد و فریاد زد: د بگو... اون بالا چی کار داشته؟...کی اومده بالا...؟حرف بزن...
به هق هق افتاده بودم وقتی دستم رو به صورتم کشیدم متوجه شدم از دماغ و دهنم خون میاد، گفتم: به خدا هیچی...صبر کن...توضیح میدم...چهار شب پیش نصفه های شب بیدار شدم و دیدم رضا بالاس...
فریاد کشید: چطوری اومده بود توو؟... مگه تو این درب بی صاحاب رو قفل نمیکردی شبا؟..
گفتم: چرا....
و بعد ادامه دادم...یادته کلیدم گم شده بود؟...کلید دست رضا بوده...
امیر اونقدر عصبی شد که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و به شدت من رو زیر ضربات مشت و لگد گرفت با اینکه گریه میکردم ولی متوجه بودم که خود امیر هم گریه میکنه و این کتک زدن من از طرف اون کاملاً غیرارادی بود؛ درد بدی توی دنده هام حس میکردم، تمام لباسهام تیکه پاره شده بود،میدونستم که امیر قصد کشتن من رو کرده...اما به چه جرمی!!؟ من که گناه کار نبودم! فقط آخرین لحظه احساس کردم موهای من رو گرفته و من رو روی زمین به سمت حمام میبره... در حالیکه
داشتم از حال می رفتم مطمئن شدم قصد خفه کردن من رو در وان حمام داره، دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... وقتی چشم باز کردم متوجه شدم امیر سرم رو روی زانوش گذاشته...صورتش از اشک خیس شده بود و دائم دستای من رو میبوسید وقتی چشم باز کردم، پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند و در حالیکه گریه میکرد گفت: فقط یه سوال دیگه ام رو جواب بده...
صدایی از گلوم خارج نمیشد،احساس میکردم چیزی توی گلومه که مانع حرف زدنم میشه، به شدت احساس تهوع داشتم، تمام بدنم درد می کرد، امیر کمکم کرد به پهلو بشم و کلی خون از دهنم بیرون ریخت...سرش رو روی سر من گذاشته بود و گفت: رضا دستم به تو زد؟!!
همونطور که حتی رمق نفس کشیدن نداشتم با سر جواب منفی دادم. بلندم کرد به طوریکه به دیوار حمام تکیه بدم، صورتم رو با دو دستش نگه داشت و گفت: قسم بخور که حتی دستشم به تو نخورده...
با صدایی که انگار از اعماق وجودم خارج می شد و به سختی قابل شنیدن بود: فقط تونستم بگم: به ارواح خاک بابام...
و از حال رفتم. بار دوم که چشم باز کردم، روی تخت خوابیده بودم، لباسام عوض شده بود و سرم به دستم بود. در کنار تخت، مادر امیر نشسته بود. از چشماش معلوم بود که گریه کرده بعد از چند لحظه امیر وارد اتاق شد، به من نگاه نمیکرد...لباس نظامی تنش بود و معلوم بود که دوباره داره به ماموریت میره...
حتی به مادرشم نگاه نکرد...فقط رفت سر کمد...نفهمیدم چه کاری اونجا داشت. وقتی روش رو برگردوند به سمت تخت اومد و به سرم نگاهی کرد...متوجه شدم سرم در حال تموم شدنه، بعد امیر اون رو قطع کرد و به آرومی سوزن رو از رگم خارج کرد و با پنبه و چسب جای سوزن رو گرفت. به هیچ عنوان به من نگاه نمیکرد با مادرشم حرف نمیزد... خیلی غصه دار بود... دلم می خواست قدرت داشتم و از روی تخت بلند می شدم و مثل سابق صورت مهربونش رو غرق بوسه می کردم... ولی افسوس که حتی نفسمم به سختی می کشیدم.
امیر از اتاق بیرون رفت و مادرشم به دنبال او. صدای مادرش رو میشنیدم که به امیر التماس میکرد مراقب خودش باشه اما هیچ صدایی از امیر به گوشم نرسید و بعد صدای بسته شدن درب هال اومد.
قسمت پنجاه و سوم
مادر امیر به اتاق پیش من برگشت، روی زمین پشت به دیوار نشست و آروم آروم اشک ریخت و گفت: امیر از هیچی خبر نداشت! اون به تو یه دستی زد و دو دستی گرفت... اون فقط حدس زده بود شاید بین من و تو درگیری پیش اومده که تو به حالت قهر به منزل مادرت رفتی! دو روز توی خونه بود هر کاری کردم به تو زنگ بزنم اجازه نداد که نداد، بعدم اومده بود اونجا، بقیه ی ماجرا رو هم که خودت میدونی... ای مادر...کاش حرفی نزده بودی تا این بلاها به سرت نمی اومد...جای سالم توی بدنت نگذاشته!
اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد: جای شکرش باقی بود که رضا سر و کله اش پیدا نشد...از اون شب به بعد فقط یه بار اومد تا چند دست لباس برداره... اونم وقتی اومد که امیر اومده بود پیش تو... اگه رضا بود، امیر حتماً کشته بودش...
و باز شروع به گریه کرد و منم همونطور که روی تخت مثل یه تکه گوشت افتاده بودم اشک از گوشه های چشمم سرازیر میشد ادامه داد: دیشب وقتی از مسجد اومدم صدای فریاد امیر رو شنیدم، خوب گوش کردم ببینم از تو هم صدایی میاد یا نه ولی هیچ صدایی از تو نبود کمی خیالم راحت شد فکر کردم فقط داره دعوا میکنه... بعد از یه ساعت که گذشت متوجه شدم صدای فریادش حالا از توی حموم میاد از نورگیر گوش کردم بازم صدایی از تو نبود...
با چادرش اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد: یدفعه صدای گریه های مردونه ی امیر رو شنیدم... دیگه خیلی ترسیدم... اومدم پشت درب هال هر چی درب زدم درب رو باز نمیکرد، گوشم رو به درب چسبونده بودم، فقط صدای خودش می اومد و بعدم رفت و آمدهاش... هر چی درب زدم و التماس کردم درب رو باز نمیکرد... تا ساعت سه و نیم شب پشت درب هال نشستم و اشک ریختم تا اینکه بالاخره درب هال رو باز کرد و اومدم توو... دیدم تو رو توی حموم شسته، لباست رو عوض کرده و روی
تخت خوابونده، محکم زدم توی صورتم و گفتم: کشتیش؟!
بچه ام چشماش از اشک خیس بود و گفت: نه.
اومدم بالای سرت دیدم اصلاً هوش نیستی! برگشتم به طرفش تا بگم ببریمت بیمارستان... دیدم از درب هال رفت بیرون...چند دقیقه بعد برگشت سرم گرفته بود که خودش به دستت زد... همونطور اشک می ریخت... می ترسیدم باهاش یک کلام حرف بزنم. بالاخره طاقت نیاوردم گفتم: مادر... امیر جان... نکنه دختره خونریزی داخلی کرده باشد؟... بیا ببریمش بیمارستان...
برگشت به سمت من و فریاد زد: نه...مطمئنم... حواسم بوده که این اتفاقها نیفته... حالا حرف نزن بذار کارم رو بکنم...خلاصه مادر سرمت رو وصل کرد تا اینکه پنج صبح چشمات باز شد و خیالش راحت شد بعدم که دیدی لباس پوشید و بدون اینکه حتی یک کلمه با من حرف بزنه رفت!
وقتی هوا روشن شد، مادر امیر برام شیر گرم و صبحانه آورد ولی نتونستم بخورم از درد کمر و استخونهام حتی نشستن برام سخت بود! از طرفی به خاطر کشیده های بی اندازه ای که به صورتم زده بود سرم گیج می رفت و گوشه های لبم چاک خورده بود! با اصرار مامان امیر کمی شیر داغ اونم با نی خوردم و دوباره دراز کشیدم.
یه هفته گذشت تا تونستم از تخت بلند بشم! بعد از یه هفته هنوز آثار کبودی وحشتناکی توی صورتم و تمام بدنم به چشم می خورد! از خونه اصلاً بیرون نمیرفتم... یعنی نمی شد که برم بیرون...چون با توجه به کبودی های صورتم باعث جلب توجه شدیدی می شدم! در هفته ی گذشته امیر فقط یک بار تلفن کرده بود و به مامان گفته بود به افسانه بگو حق نداره از خونه بیرون بره! من با تلفن اون رو کنترل میکنم! هر ساعتی زنگ زدم گوشی رو باید خودش برداره...
مطمئن باشه اگه یک بار زنگ بزنم و برنداره هرطور شده بر میگردم تهران!... وقتی مادر امیر این حرفها رو به من گفت، بغض گریه داشت خفه ام می کرد،آخه من چه کرده بودم؟ چرا امیر با من این رفتار رو داشت؟ از اون روز به بعد امیر روزی یک بار به خونه تلفن میکرد ولی اصلاً حرف نمی زد...به محض اینکه گوشی رو برمیداشتم قطع می کرد! شاید از من متنفر شده بود؟! ولی به چه گناهی؟ به گناه اینکه در خونه ی خودم خواب بودم و برادر بی غیرتش به خونه ی من اومده بود؟!!!!
چرا من رو مقصر میدونست!!!؟ آیا دنیا اینطور بود که هر وقت گناهکار واقعی نبود باید بی گناه به دار کشیده میشد؟
سه هفته بعد پروانه تلفن کرد، از ترس داشتم میمردم که نکنه میخواد بگه مامان داره میاد، ولی این رو نگفت بر عکس خیلی ناراحت بود و گفت که مامان حالش از اون دفعه که با امیر صحبت کرده بدتر شده، پرسیدم: کی با امیر حرف زدی!!!؟
گفت: یک بار زنگ زدم تو رفته بودی خونه ی مامان! امیر تنها بود خونه! پای تلفن بهش گفتم که مامان در بیمارستان بستری شده و قدرت کلامیش رو تا حدی از دست داده ولی دکترها هنوز امیدوارن... مکث کرد و گفت: مگه امیر به تو نگفته؟!!
فهمیدم همون روز که امیر اومد خونه ی مامان دنبال من و به دروغ بهش گفتم پروانه گفته که مامان میخواد برگرده، با پروانه تلفنی حرف زده و دروغ من جایی دیگه هم براش روشن شده بود... در واقع دروغ های پی در پی من باعث شک بیش از حد اون شده بود!!! صدای پروانه رو دوباره از پشت خط شنیدم که گفت: الو...افسانه چرا حرف نمیزنی؟
بلافاصله گفتم: آه... بله... گوشی دستمه... داشتم فکر میکردم، آخه امیر به من هیچی نگفته بود!
پروانه گفت: عیبی نداره... حتماً نخواسته زیاد نگران بشی.
بعد از اینکه وضعیت مامان رو حسابی برام شرح داد خداحافظی کردیم و گوشی قطع شد؛ پشت سر اون بلافاصله گوشی زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشتم بازم سکوت و بعد قطع شدن تلفن!!! میدونستم امیر پشت خط بوده...! ای کاش با من حرف میزد...دلم برای گرمی صداش تنگ شده بود. ای کاش فقط یه بار دیگه از سر لطف و مهربونی با من صحبت میکرد... بیشتر شبها دچار کابوس میشدم و اونقدر وحشت زده بودم که بیشتر خوابهام دچار اختلال شده بود، در خواب یا میدیدم امیر به شدت من رو کتک میزنه یا میدیدم رضا اومده داخل خونه... یا میدیدم امیر میخواد خفه ام کنه... هر بار که از خواب می پریدم تمام تنم خیس عرق بود و نفسم به شماره افتاده بود و ساعتها طول میکشید تا دوباره به خواب برم.
از رفتن امیر سه ماه گذشت ولی نیومد و فقط با تلفن ازش کم و بیش خبر داشتم. در این بین رضا هم به خونه نمی اومد فقط گاه گداری می اومد و لباس میبرد و یا احیاناً پولی از مادرش می گرفت، مامان می گفت با یکی از دوستای شهرستانیش که دانشگاه تهران درس میخونه با هم در یک خونه زندگی می کنن...
ولی من اصلاً رضا رو نمی دیدم اونم به هیچ عنوان بالا نمی اومد. اواسط پاییز بود و هوا سرد شده بود، گاه گاهی بارونی هم می بارید و من رو به یاد روزهای قبل از ازدواج می انداخت، چقدر دلم برای همه تنگ شده بود... به خصوص امیر که حالا حتی با من حرفم نمیزد، برای مامان که نمیدونستم در چه شرایطی به سر میبره... و برای بابا که حالا تنها در بهشت زهرا خوابیده بود... چقدر دلم می خواست میتونستم به بهشت زهرا برم و سر مزارش بشینم...
ولی اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. تمام آثار کتکهایی که امیر بهم زده بود از بین رفته بود فقط درد شدید کتفم آزارم میداد و هر چی هوا سردتر می شد درد کتف منم بیشتر میشد، زیاد نمیتونستم از دستم کار بکشم وقتی زیاد کار می کردم احساس می کردم استخون کتفم به شدت میسوزه و از درد به خودم میپیچیدم، گاهی گریه می کردم و دلم میخواست امیر پیشم بود، همون امیری که با کوچکترین ناراحتی من به هر دری میزد تا برام رفع مشکل کنه، همون امیری که همیشه می گفت هر کاری بگی میکنم فقط نذار از اون چشمای قشنگت اشکی بریزه...
ولی حالا امیر من کجاس تا ببینه شبها به خاطر درد و سردی هوا از درد کتف خوابم نمیبره و یا اگرم خوابم میبره با کابوس و فریاد از خواب میپرم... از تنهایی و درد کتفم اشک میریزم... دو ماه دیگه هم گذشت روی هم پنج ماه از رفتن امیر گذشته بود اما همچنان با تلفن همه چیز رو کنترل میکرد، هوا به شدت سرد شده بود و با اینکه مادر امیر شوفاژخونه رو روشن کرده بود اما رادیاتورهای طبقه ی بالا هواگیری لازم داشت و فقط یکی از رادیاتورها روشن میشد بقیه یا سرد بودن و یا صدا میکردن که ترجیح دادم همه رو ببندم و فقط یک رادیاتور در هال رو باز کرده بودم و با توجه به فضای بزرگ خونه، یک رادیاتور جوابگو نبود و خونه به قدری سرد بود که گاهی مجبور بودم چند تا چند تا لباس بپوشم، در اثر سرما، دیگه امانم از درد کتف بریده بود...
مادر امیر به علت اینکه توی زمستون پاش خیلی درد میکرد بالا نمیتونست بیاد و فقط با حرف زدن از راه روشنایی پاسیو از حال من خبردار بود، نمیخواستم اون رو به زحمت بندازم بنابراین از سردی خونه حرفی نمیزدم، رضا هم هر وقت پیداش میشد از ترس رو به رو شدن با امیر خیلی با عجله میرفت و اصلاً فرصتی نبود که به شوفاژ خونه بره و یا کار دیگه ای بکنه...!
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا