به یاد مانده (8)
از جام بلند شدم و پشت سر مامان وارد آشپزخونه شدم و مشغول خوردن بودم که یکدفعه نبودن بابا برام عجیب اومد پرسیدم: راستی بابا کجاس؟!!
مامان گفت: نمی دانم والله…رفته کجا! اصلا حرف نزد رفت بیرون!
از پنجره آشپزخونه نور چراغ ماشین رو دیدم که از زیر درب حیاط به داخل اومده بود و گفتم:چه حلال زاده بود اومد!
بدون اینکه از مامان اجازه بگیرم دو تا کتلت دیگه برداشتم و گوجه خورد کردم و با کمی خیار شور شروع کردم به خوردن خوشبختانه درسهای فردا خیلی سنگین نبود و اصلا دلهره ای نداشتم بابا اومد داخل می دونستم اونقدر مهربونه که رفتار زشت صبح رو فراموش کرده چون مثل همیشه اومد سرم رو بوسید و لقمه ای رو که برای خودم گرفته بودم رو از دستم گرفت و خورد.
با تمام وجودم دوستشون داشتم هر دو مهربون بودن. یعنی همه ی پدر مادر ها اینطور بودن؟!! من که فکر نمی کنم همیشه مطمئنم بهترین پدر مادرهای دنیا رو داشتم... ما هر وقت غذا کتلت داشتیم به وقت غذا نمیرسید همون سر گاز شروع میکردیم به ناخنک زدن و دست آخر فقط طفلک خود مامان تنها می نشست و کتلت میخورد؛ اونقدر از سر گاز برمی داشتیم با نون یا خالی می خوردیم که دیگه برای وعده ی شام یا ناهارش سیر سیر بودیم.
شب برای خوابیدن که بالا رفتم زیاد احساس مریضی نمی کردم مثل این بود که خواب بعد از ظهر حسابی رو من اثر گذاشته بود ولی چیزی که آزارم میداد این بود که دائما رفتار و حرکات و صدای امیر مثل فیلم جلوی چشمم بود! نگاه همراه با لبخندش، گرمی صداش، رفتار صمیمانه اش...اینها چه معنی داشت یعنی من به همین راحتی...!
نه این امکان نداشت شاید فقط به خاطر اینکه من اصلا تجربه ی قبلی نداشتم، شاید حالا که بهش فکر می کردم برام جالب اومده بود اما نه انگار نیروی عجیب و سرگرم کننده ای من رو وادار میکرد تمام حرکاتش رو به یاد بیارم.
قسمت نوزدهم
چشماش گیرایی خاصی داشت متوجه شده بودم بارها امروز به طور ناخودآگاه دلم خواسته بود به چشماش نگاه کنم، خیلی مرتب بود معلوم بود به تمیزی خیلی اهمیت میده. موهای پر پشت داشت که به سمت بالا حالت داشت، رنگ پوستش سفید بود و چشم و ابروی مشکی داشت که شاید گیرایی بیش از حد چشماش کشیدگی اونها و پرپشتی ابروهای کشیده اش بود به هر حال چهره اش تا حد زیادی توی ذهنم تکرار میشد مثل این بود که هر بار نگاهمون با هم تلاقی کرده سعی کرده بود عکسی از صورتش در ذهن من به جا بذاره!
صبح با صدای رادیو که مارش حمله رو پخش میکرد و از طبقه ی پایین صداش به گوشم رسید بیدار شدم. رفتم پایین. بابا صبحانه اش رو تموم کرده بود مامان داشت تدارک مواد غذایی ناهار رو میدید بعد از خوردن صبحانه بابا که داشت خودش رو جلوی آینه مرتب می کرد گفت: می خوای تا مدرسه برسونمت؟
گفتم: نه مرسی وقت دارم دیرم نشده خودم میرم.
بعد اینکه آمده شدم ساندویچی که مامان درست کرده بود توی یک پلاستیک روی پله ها گذاشته بود رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم، بابا رفته بود، با مامان خداحافظی کردم. وقتی داشتم از درب هال بیرون میرفتم مامان صدام کرد و گفت: افسانه امروز ناهار بیرون هستی درسته؟
گفتم:بله.
کمی مکث کرد نگاهی به من کرد و گفت: مواظب رفتار و حرکاتت باش! اگه واقعا میخوای همه چیز رو تموم کنی سعی کن زیادم طولش ندی! در کمال ادب تصمیم خودت رو بگیر و بگو!...
در حالی که سرم فقط توی هال بود و تنم از درب هال بیرون قرار داشت گفتم:باشه چشم...
ولی نمیدونم چرا ته دلم یکجوری شد! درب هال رو بستم و چادرم رو مرتب کردم از حیاط زدم بیرون ... مسیر درب خونه تا سر کوچه رو فقط به حرف مامان فکر کردم سر کوچه که رسیدم کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم ببینم مهناز هست یا نه؟ ولی نبود!! زیاد منتظرش نموندم چون همیشه از انتظار متنفر بودم آروم آروم به راه افتادم. تمام مسیر خونه و مدرسه رو به این فکر می کردم که آیا من باید تصمیم خودم رو به همین زودی مشخص کنم؟ آیا نباید واقعا به خودم فرصت بدم؟ شاید داشتم عجله میکردم؟ نمی دونم هر چه بود که احساس میکردم باید یک کمی هم تامل کنم! جلوی درب مدرسه مهناز رو دیدم که همراه خانم عزیزی از ماشین پیاده شدن صبر کردم تا اونها هم برسن. بعد از سلام به خانم عزیزی راهی کلاس شدیم مهناز آروم پرسید دیروز رفتید خوش گذشت؟
گفتم: نه اصلا ...!
گفت:می دونستم چون تو دیروز اصلا حال خوش نداشتی.
تا ساعت آخر مهناز سر به سرم نگذاشت و بیشتر سعی کرد از وقایع مربوط به خودش و خانم عزیزی و… تعریف کنه... منم کم و بیش به حرفهاش گوش می کردم ولی بیشتر در فکر بعد از تعطیلی بودم، در فکر اینکه چی باید بگم، چه کار باید بکنم، چه دلیلی برای تموم شدن مساله بیان کنم و هزار چیز دیگه، سعی میکردم سوالات اون رو حدس بزنم و جواب های خودم رو مرور میکردم در طول روز تا ساعت آخر هوا حسابی سرد شده بود وقتی زنگ آخر خورد از درب مدرسه که بیرون اومدم مهناز بی معطلی خداحافظی کرد و گفت که چون نمیخواد مزاحم من و امیر بشه ترجیح میده با خانم عزیزی که منتظرش ایستاده بود خونه بره...
وقتی مهناز رفت کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم ولی خبری نبود! امیر دنبالم نیومده بود یعنی چی شده بود!؟ سرم رو پایین انداختم و راه خونه رو پیش گرفتم تقریبا پانزده یا بیست متر از مدرسه دور نشده بودم که صدای دو بوق کوتاه و پشت سر هم رو از پشت سرم شنیدم ولی برنگشتم! آروم آروم به راهم ادامه میدادم که شنیدم: افسانه خانم!!!
برگشتم و دیدم امیر ماشین رو کنار خیابان نگه داشت از ماشین پیاده شد و اومد به طرفم خیلی راحت کیفم رو گرفت و کمک کرد تا از جوی خیابون رد بشم سوار ماشین شدیم و لحظاتی بعد راه افتاد.
گفت: ببخشید اگه دیر شد مقصر نیستم! از پادگان که راه افتادم نزدیک های مدرستون پنچر شدم و تا پنچرگیری کنم کمی معطل شدم؛ تو که زیاد معطل نشدی؟
گفتم: نه
بعد شروع کردم به مالیدن دستام به همدیگه؛ این بار هم به خاطر سرما بود و هم به خاطر عادت همیشگیم. برگشت و در ضمن رانندگی از روی صندلی عقب یک کادوی کوچیک رو آورد جلو و به سمت من گرفت و گفت: ببین خوشت میاد؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: این چیه؟!!
گفت: نمی دونم فکر می کنم مال تو باشه!
و بعد لبخند همیشگیش روی صورتش نقش بست . هنوز بازش نکرده بودم دوباره نگاهش کردم و گفتم: به چه مناسبت؟!!
بازم خندید و گفت: مگه باید حتما مناسبت داشته باشه؟! یعنی نمی شه همینجوری به کسی که دوستش داری چیزی هدیه بدی؟
سرخ شدم، خودم سرخی لپام رو میدیدم گفتم: ولی، آخه...
گفت: بازش کن ببین اصلا از رنگش خوشت میاد یا نه؟!
شروع کردم به باز کردنش، یک جفت دستکش زمستونی خیلی ظریف و قشنگ بود، سبز ملایم با راه های قرمز و زرد وقتی دستم کردم فهمیدم پشم خالصه چون بلافاصله دستم گرم گرم شد.
باز لبخندی زد و گفت: چطوره؟...!
گفتم: خیلی گرم و نرمه؛ مرسی.
دوباره پرسید: رنگش چطوره؟ خوشت میاد؟
نگاهی به دو دستم که حالا دستکش داشتن کردم و گفتم: رنگ بندی شادی داره...
ماشین رو به سمت چپ هدایت کرد و گفت: خیلی سعی کردم رنگ سبزش نزدیک رنگ چشمات باشه!
خنده ام گرفت. گفت: خدا رو شکر! فکر میکردم برای دیدن لبخندت باید حالا حالا منتظر باشم!
ساکت بودم. بازم جلوی همون رستوران دیروزی نگه داشت. حالا که دستکش به دستم بود کمتر احساس سرما میکردم وقتی داشت از ماشین پیاده می شد بر گشت و به من نگاه کرد و گفت: کاپشن داری؟!!
گفتم:آره،امروز یادم موند تنم کنم....
خندید وگفت: دیروزم یادت بود فقط میخواستی...
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران؛ مشخص بود مسئول رستوران؛ امیر رو خوب می شناسه چون احترام همراه با رفاقتی برای امیر قائل بود. وقتی امیر مثل دیروز صندلی کشید و من نشستم، متوجه شدم امروز رستوران نسبتا" شلوغ تر از دیروزه.
امیر هم رو به روم نشست .گفتم: با صاحب اینجا آشنا هستی؟
گفت:نه،اصلا"! چطور مگه؟!
تعجب کردم و گفتم: پس چرا هم دیروز و هم امروز تا ما وارد می شیم میاد جلو و با تو دست میده در حالیکه با مشتریهای دیگه این کار رو نمیکنه!
خندید و در حالیکه دستی به صورتش می کشید،گفت: آخه همه مثل تو نیستن که.....!
اخمام رفت توی هم صورتم رو به سمت دیگه ای بر گردوندم. صندلیش رو جلو کشید و با صدای آرومی گفت: آخ،ببخشید یادم نبود نباید باهات شوخی کنم! راستش رو بخوایی فکر می کنم به خاطر لباسم باشه که صاحب این رستوران با من این طوری رفتار می کنه.
دوباره بهش نگاه کردم، دیدم لباس نظامیش تنشه. با تندی گفتم:پس لباست بهت شخصیت داده؟!!
خنده اش محو شد فقط چند لحظه نگاهم کرد و گفت: گفتم که همه مثل تو نیستن! شایدم تو راس میگی و فقط این لباس منه که بهم شخصیت داده!!
از حرف خودم خجالت کشیدم، خیلی خجالت کشیدم، شاید بدترین حرف ممکن رو در این شرایط گفته بودم. متوجه شدم که ناراحت شده دو دستش رو مشت کرده بود زیر چونه اش و از شیشه رستوران بیرون رو نگاه میکرد. شروع کردم به در آوردن دستکش ها از دستم. از جاش بلند شد و گفت: من برم دستام رو بشورم، پنچری ماشین رو که گرفتم هنوز دستم رو نشستم.
وقتی از میز دور میشد نگاهش کردم. از حرفی که زده بودم و باعث ناراحتیش شده بود خیلی شرمنده بودم، هر چی به مغزم فشار می آوردم که وقتی بر گشت باید چی بهش بگم چیزی به فکرم نمی رسید.کلافه ی کلافه شده بودم.
میدونستم حرفم خیلی خیلی زشت بوده ولی خوب اتفاق افتاده بود واقعا" دلم نمی خواست به این صراحت توهین کنم. اصلا" جای توهین نداشت؛ به چه دلیل باید یک همچنین کار احمقانه ای بکنم! توی همین افکار بودم که دیدم داره به طرف میز میاد ولی اصلا" اثری از ناراحتی چند دقیقه پیش در صورتش نبود! بازم همون لبخند رو به چهره داشت! وقتی اومد به روی میز نگاه کرد دید من نه سالادم رو خوردم و نه به سوپم دست زدم در همین موقع گارسون منو رو آورد.
امیر منو رو از اون گرفت و بدون اینکه به اون نگاه کنه دادش به من! گفت: انتخاب با توس!
گارسون از میز ما دور شده بود و داشت به سفارش گرفتن از میزهای دیگه مشغول می شد و ما رو برای انتخاب غذا راحت گذاشته بود.
اصلا" نمی دونستم چی باید انتخاب کنم! برای خودم و برای اون فرقی نداشت به هر حال این کاری بود که می تونم به جرات بگم تا حالا نکرده بودم! من و مامان و بابا هر وقت بیرون می رفتیم سفارشهامون مشخص بود و هیچ وقت به غیر از کباب کوبیده یا برگ و یا احیانا" جوجه کباب چیز دیگه ای سفارش نداده بودیم ولی حالا منویی که جلوی من قرار داشت حداقل 20 نوع غذای متفاوت از اونچه خورده بودم در اون وجود داشت غذاهایی که تا حالا حتی اسمشونم بلد نبودم بخونم چه برسه به اینکه خورده باشم! احساس می کردم از اینکه من سر در گم شدم لذت می بره!
منو رو بستم و گفتم: من جوجه کباب بدون برنج به همراه لیمو ترش و جعفری و پیاز می خوام!!!
خنده ای کرد و گفت: و من؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: من چه میدونم شما چی دوست داری؟
گفت: خوب بپرس؟
کش چادرم رو گرفتم و چادر رو از روی مقنعه ام باز کردم و گفتم: ببین، من قبل از هر چیز می خوام به خاطر حرفی که زدم ... نذاشت به حرفم ادامه بدم و گفت: نپرسیدی من چی دوست دارم؟
گفتم: من نمی خواستم توهین کرده باشم فقط....
دوباره دنباله ی حرف خودش رو گرفت و گفت: من هیچ وقت نمیتونم از شیشلیک این رستوران صرفه نظر کنم!
اصلا" به حرف من توجه نمی کرد و اصلا" نمی خواست که منم حرفم رو ادامه بدهم. منو رو از جلوی من برداشت و گفت: دسر یا چیز دیگه ای بگم بعد از غذا بیارن؟
و بعد شروع کرد به منو نگاه کردن و ادامه داد: چی میخوری؟ بستنی یا ژله یا کرم کارامل یا...
صندلیم را جلو کشیدم و گفتم: ببین امیر...
بلافاصله منو رو بست و کنار گذاشت و با میل شدیدی صندلیش رو جلو کشید و صورتش رو نزدیک من آورد و گفت: جونم؟
بگو...
کمی عقب رفتم و گفتم: میخواستم معذرت خواهی کنم من قصد بدی نداشتم...
دوباره صندلیش رو عقب کشید و گفت: چقدر یه موضوع به این کوچیکی رو دنبال می کنی؟ اصلا مگه من ناراحت شدم؟ خوب تو درست گفتی! من اگه این لباس به تنم نبود صاحب این رستوران از کجا می خواس بفهمه که من خلبان نیروی هوایی هستم؟!... ببین افسانه من اصلا نمی خوام نه الان نه هیچ وقت دیگه خودت رو به خاطر موضوعات پیش پا افتاده ناراحت کنی... فهمیدی؟؟... حالا من منتظرم حرف بزنی، سوال کنی، بپرسی، ازمن، از زندگیم، از اخلاقم،و خودم و... هزار تا چیز دیگه، ببین من اگه می خواهم تو رو بیرون بیارم دلم می خواد تو با پرسشهایی که می کنی و مطالبی که عنوان می کنی من رو بهتر بشناسی.
در این موقع گارسون نزدیک میز اومد و امیر سفارش لازم رو به اون داد و اون رفت. هر دو مشغول خوردن سوپ شدیم. در ضمن اینکه سوپ می خورد گفت: متاسفانه من فردا باید دوباره بر گردم پایگاه چون پرواز دارم...
سرم رو بلند کردم و گفتم: پرواز؟!!
سرش رو به علامت مثبت تکان داد و گفت: فکر میکردم یه هفته ای بتونم استراحت کنم ولی خواستنم...
دستمالی بر داشت و دهنش رو پاک کرد. به صندلی تکیه کرد و گفت: راستش خیلی خیلی سخته ولی باید برم...
یکدفعه سوالی رو که همیشه از بچه گی در ذهنم بود رو گفتم: چی سخته؟...راستی پرواز سختره یا رانندگی با ماشین؟ خیلی دلم می خواد بدونم کنترل کدوم یکی سختره؟
خندید دستش رو زیر چونه اش زد و گفت: هیچکدوم.
تعجب کرد م و گفتم: ا، خودت الان گفتی سخته...
و بعد شروع کردم کمی از سالاد رو خوردن. همینطور که با لبخند من رو نگاه میکرد گفت: تا چند وقت پیش فکر می کردم رانندگی در تهران سختترین کار دنیاس ولی الان مدتیه که فهمیدم که سختترین کار دنیا برای من،...
گارسون اومد و غذاها رو روی میز قرار گذاشت و رفت. امیر در حالی که غذای من رو جلوی من میذاشت و کمی از جوجه کباب من رو برای خودش بر می داشت و مقداری از شیشلیکش رو برای من میذاشت گفت: عاشق تو شدن سختترین کار دنیا بود!!
یکدفعه تمام بدنم داغ داغ شد نگاه سریعی به اطرافمون انداختم، ببینم کسی حرف اون رو شنیده یا نه؟ سرخی لپام رو خودم می دیدم .سکوت کردم و اصلا" نمی دونستم چی باید بگم! با چنگالی که دستش بود اشاره کرد به ظرف جلوی من و گفت: بخور سرد می شه.
خیلی راحت حرفش رو زده بود اونم در لحظه ای که من اصلا" توقعش رو نداشتم.
قسمت بیستم
یک تکه جوجه برداشتم و گذاشتم دهنم نیمه جویده قورتش دادم درست توی گلوم گیر کرد امیر خیلی سریع پیش بینی این وضع رو کرده بود چون بلافاصله لیوان آب رو قبل از اینکه من حرکتی بکنم داد به دستم. بعد از اون دیگه یکریز صحبت می کرد و غذا میخورد از طرز لباس پوشیدن من شب مهمونی مهناز خیلی خوشش اومده بود و تاًکید می کرد که همیشه همینجوری لباس بپوشم ... و بعد در مورد اون روز اولی که سوار ماشینش شده بودم کلی صحبت کرد، اینکه درب ماشینش رو محکم کوبیده بودم به ماشین بغلی و یا اینکه پام رفته بود توی آبها و چقدر خودش رو نگه داشته بوده تا نخنده... و بالاخره برام توضیح داد وقتی من از ماشینش پیاده شده بودم اونقدر سر کوچه صبر کرده بوده تا ببینه من به کدوم خونه وارد میشم و اون وقت بوده که خونه رو یاد گرفته بوده...در حالیکه داشتم تکه ای از شیشلیکی که خیلی هم خوشمزه بود رو می خوردم گفتم: خوب اگه اونجا خونه ی ما نبود چی؟
نوشابه اش رو سرکشید و گفت:خوب بالاخره تو توی اون خونه رفتی اگرم اونجا منزلتون نبود به هر حال اهالی منزل که میدونستن تو کی هستی، نه؟
سرم رو به سمت شونه ام کج کردم... به هرحال استدلالش درست بود. بعد گفتم: اصلا" تو چطور با یه نگاه انتخاب کردی؟ از کجا مطمئن بودی که من دختر بدی نباشم؟
حالا دیگه غذاش رو تموم کرده بود تکیه به صندلی داد و گفت: از سرخی و شرمی که توی صورتت بود و توی ماشین من داشتی از خجالت عذاب می کشیدی فهمیدم که انتخابم نمی تونه غلط باشه، برای من نجابت خیلی مهم بود و در درجه دوم زیبایی که فکر می کنم در هیچ کدوم اشتباه نکرده باشم.
بعد کیفش رو از جیب لباسش خارج کرد و گفت: اینرو ببین...!
کیفش رو باز کرد و به زیر کارت شناسائیش اشاره میکرد. کیف پولش رو گرفتم و کارتش رو نگاه کردم، گفتم: خوب؟ چیه؟
خندید و گفت: زیر کارت رو نگاه کن نه کارت رو!
به نوشته ی زیر کارت نگاه کردم و بعد باز هم با تعجب گفتم: من منظورت رو نمی فهمم!
خندید و گفت: کارت رو اصلا" کار ندارم چیزی که زیر کارت توی جیب کیفه رو نگاه کن.
دستم رو کردم زیر کارت شناسائیش وقتی اونرو بیرون کشیدم، نزدیک بود از تعجب جیغ بکشم!... یکی از عکسهای من بود!
با عصبانیت اونرو از کیف خارج کردم. گفتم: این پیش شما چی کار میکنه؟!
از روی صندلیش نیم خیز بلند شد و خیلی آروم عکس رو از لای انگشتهای من بیرون کشید و گفت: ببخشید!
و دوباره به عکس نگاه کرد و گفت: خیلی قشنگه نه؟!!
به دور و برم نگاه کردم و گفتم: اون عکس رو از کجا آوردی؟!!
دوباره بلند شد و روی میز خم شد و کیفش رو هم از من گرفت، دیدم که عکس رو سر جاش گذاشت و دوباره کیف رو در جیبش قرار داد. ادامه داد: مشکل من فقط عاشق نجابتت شدن نبود! چشمات بیچاره ام کرده...!
سرم رو پایین انداختم و گفتم: امیر خواهش می کنم بسه دیگه...
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت ولی آخر سر اشاره کرد که عکس رو از مهناز گرفته. بعد از اینکه منم ناهارم رو تموم کردم طبق سفارش امیر چایی و ژله آوردن خودش خیلی چای دوست داشت و اینطور که فهمیدم حسابی چایی خوره بر عکس من.
ژله ام رو که تموم کردم، امیر بلند شد و مبلغ حساب غذا رو پرداخت کرد البته صاحب رستوران کلی تعارف کرد ولی بالاخره امیر موفق شد که پولش رو پرداخت کنه. وقتی بر گشت سر میز، من بلند شده بودم و با زحمت زیاد داشتم چادر رو که به میخ زیر میز گیر کرده بود آزاد می کردم ولی اصلا" نمی تونستم بالاخره امیر روی زمین زانو زد و با دقت چادر رو از میخ آزاد کرد ولی به هر حال یک سوراخ خیلی ریز روی چادرم ایجاد شده بود.
امیر گفت:از قوانین مدرسه اس که باید با چادر برید؟
گفتم: بله، از طرفی چون برای دانشگاه گزینش محلی و مدرسه ای انجام میدن همه میگن چادر سرمون باشه خیلی بهتره.
امیر سری تکون داد که بیشتر به علامت تائید این قضیه بود نه چیز دیگه. از رستوران بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. بعد از اینکه کمی رفتیم امیر پرسید: افسانه؟ دانشگاه رو خیلی دوست داری؟
گفتم: آره خیلی زیاد.
دوباره پرسید: حالا به چه رشته ای علاقه داری؟
گفتم: از رشته های پزشکی خیلی خوشم میاد...
برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: به غیر از پزشکی به چی علاقه داری؟
گفتم: تا حالا به چیزی غیر از اون فکر نکردم ولی اگه قراره چیزی به غیر از پزشکی باشه دوست دارم شیمی بخونم.
سری به علامت تصدیق تکون داد و گفت: پس من امیدوارم شیمی قبول بشی!
با تعجب گفتم: چرا؟ مگه تو پزشکی دوست نداری؟
خندید و گفت: نه دوست ندارم؛ چون من که دائم ماموریت خواهم بود اگه قرار باشه تو هم در بیمارستان باشی اون وقت هیچکس توی خونه نیس...
با تعجب نگاهش کردم! چقدر راحت همه چیز رو حل شده می دید و چقدر عالی عقاید خودش رو بیان میکرد بدون اینکه من رو ناراحت کنه! بعد از ساعتی رانندگی دوباره ماشین رو متوقف کرد به اطراف خیابان که نگاه کردم فهمیدم کنار پارک نگه داشته. گفت: موافقی کمی قدم بزنیم؟
گفتم: باشه...
هر دو پیاده شدیم و به پارک رفتیم؛ تقریبا" یک ساعتی در پارک بودیم و امیر از بوفه ی پارک دو تا چای گرفت که با توجه به سردی هوا با اینکه اهل چای نبودم ولی خیلی بهم مزه کرد. وقتی به ساعت نگاه کردم تقریبا" از 3 گذشته بود؛ امیر بلافاصله بلند شد و با لبخند گفت: چیه وقتم داره تمام میشه هان؟!!
لبخندی زدم و گفتم: آخه درس هم دارم...
گفت: شوخی کردم، باشه بلند شو برسونمت خونه.
از پارک که بیرون اومدیم سریع به خونه برگشتیم مسیر پارک تا خونه اونقدر به نظرم کوتاه اومد که برای لحظه ای خواستم به امیر بگم کاشکی به این زودی برنمیگشتیم ولی سکوت کردم سر کوچه که ماشین رو نگه داشت وقتی از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد و مثل روز قبل کمک کرد تا از جوی رد بشم. وقتی رد شدم اومد به اون طرف جوی و کنارم ایستاد مکث کوتاهی کرد و گفت: فردا باید برم پایگاه شکاری اصفهان چون ماموریت دارم، برام دعا میکنی که برگردم؟!!!
سر جایم میخکوب شدم، برای یک لحظه به اوج خطرات جنگی که در کشور بود فکر کردم... به اینکه شغل امیر چیه؟ چه نقشی در این جنگ داره و چه خطراتی تهدیدش میکنه... من در پایتخت و تمام مردمی که در این کشور بودیم اصلا" چیزی از جنگ نمی فهمیدم به غیر از شهرهای مرزی و نقاط جنگی و جبهه ها تمام ایران از جنگ در امان بودن و اگر همه مثل من زندگی می کردند میشه گفت اصلا" نمی فهمیدن که جنگ چیه؟ و اصلا" چه کسانی دارند برای این آرامش زحمت می کشند.
چشم توی چشمش دوخته بودم و اصلا" حرف نمی زدم؛ انگار نفسم بند اومده بود، صدام ازگلو در نمی اومد و فقط نگاهش می کردم... سرش رو کج کرد و با لبخند مهربونی نگام کرد و گفت: خانم کوچولو! خوابیدی؟!!!
لبم رو به دندون گزیدم و گفتم: انشاالله سالم بر میگردی...
سرش رو صاف کرد و گفت: مطمئن باشم که منتظرم هستی تا برگردم؟!!
گفتم: به امید خدا برمی گردی...
اومدم برگردم که چادرم رو گرفت! گفت:جوابم رو ندادی؟ منتظر هستی یا نه؟
دیگه نمیتونستم صبر کنم نگاه کوتاهی بهش کردم و گفتم: خدا به همراهت...
برگشتم که برم فهمیدم بازم چادرم رو نگه داشته مجبور شدم به طرفش بچرخم؛ باز هم همون لبخند مهربون روی صورتش دیده می شد گفت: فقط یک کلمه جوابم رو بده...
سرم رو پایین انداختم و گفتم: کی بر می گردی؟
چادرم رو ول کرد و خنده ی بلندی کرد و رفت به سمت ماشین، درش رو باز کرد و نشست پشت رل.سرم رو خم کردم و از شیشه ی ماشین نگاهش کردم و گفتم: نگفتی کی بر میگردی؟
دستی به علامت خداحافظی برام بلند کرد و گفت: فقط دعا کن... خداحافظ خانم خوشگله...
ماشین رو روشن کرد و دو تا بوق زد و رفت. اون شب وقتی می خواستم بخوابم امیر تلفن کرد و از بابا و مامان هم خدا حافظی کرد. بعد از اینکه باهاش تلفنی حرف می زدم فهمیدم که بله مثل اینکه منم...
بابا و مامان هم خیلی براش دعای خیر کردن ولی من تا نیمه های شب اصلا" حال خوشی نداشتم و نمیتونستم بخوابم و فرداشم در مدرسه خیلی حالم گرفته بود.
تقریباً هفت روز از رفتن امیر گذشته بود و در این یک هفته یکبار مادرش با منزل ما تماس گرفته بود و گفته بود که امیر تلفن زده و حالشم خوبه خیلی دلم می خواست مامان از مادر امیر بپرسه که امیر کی برمیگرده ولی چنین صحبتی به میون نیومد و منم اصلاً رووم نشد چیزی بپرسم. نمیدونم در همون دو دیدار گذشته به دلم چه گذشته بود ولی هر چی بود که امیر بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود.
هر روز که به مدرسه میرفتم دستکشی رو که برام خریده بود با احساس خاصی دستم می کردم؛ نمیدونم چه حس عجیبی بود ولی هر وقت اونها رو دست میکردم بوی ادکلنش رو حس میکردم. مامان یکبار دستکش ها رو دید ولی هیچی از من نپرسید مطمئن بودم که خودش فهمیده که اونها رو کی برام خریده.
هفته ی اول تموم شد ولی میشه به جرات بگم که این هفته طولانی ترین هفته ی عمرم بود که گذشت؛ مهناز حسابی درگیر کارهای خودش بود و معمولاً با خانم عزیزی ساعتش رو سپری میکرد و یا در منزل اونها بود یا با هم به خرید رفته بودن؛ کار مهناز خیلی سریع تر از اونچه که فکرش رو می کرد پیش می رفت و خدا رو شکر در هیچکدوم از مراحل رفتنش به خارج از کشور دچار مشکل نشده بود.
یک هفته ی دیگه هم گذشت ولی از امیر هیچ خبری نبود، بدجوری اعصابم ریخته بود به هم و حتی این وضع رو مامان و بابا هم فهمیده بودن ولی بنا به درک خودشون اصلاً مزاحم من نمی شدن. اواسط هفته ی سوم صبح که از خواب بلند شدم فهمیدم برف سنگینی اومده بالاخره هر چی باشه زمستون باید لباس سفیدش رو به همه نشون میداد.
سرمای شدید شروع شده بود درسها هم بیشتر شده بود و من که این روزها اصلاً حوصله نداشتم مجبور بودم با وجود تمام این مسائل اونها رو بخونم. وقتی به مدرسه رسیدم مهناز زودتر از من رسیده بود؛ حسابی سردم شده بود؛ وارد کلاس که شدم یکراست رفتم سراغ بخاری کلاس و شعله اش رو زیاد کردم و شروع کردم به گرم کردن دستم.
مهناز اومد کنارم بی اختیار سوالی از دهنم خارج شد: از امیر خبر نداری؟!!؟؟!!!
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: نه .... نگرانی؟!!
جوابش رو ندادم و چادرم رو از سرم برداشتم و شروع کردم به تا زدن اون. گفت: نترس اگه مشکلی خدای نکرده براش پیش اومده باشه بلافاصله به منزلشون اطلاع میدن....
دیگه حرفی نزدم و رفتم سر جام نشستم. اون روز ساعت آخر خانم عزیزی لطف کرد و من رو تا سر کوچه رسوند. وقتی رفتم خونه دیدم مامان خیلی خیلی خوشحاله! پیش خودم فکر کردم شاید از امیر خبری آوردن! گفتم: چه خبر؟!
به طرفم اومد و گفت: اگه قهر نکنی بهت میگم!!
خیلی تعجب کردم چه چیزی می تونست من رو ناراحت بکنه و مامان رو اینقدر خوشحال؟!!! در حالیکه دستم رو میگرفت و به هال می برد گفت: پروانه مدارک لازمم رو به همراه بلیط آماده کرده و فرستاده، صبح که تو رفتی مدرسه پست چی این برگه رو آورد...
و بعد یک تکه کاغذ و پاکت رو به من نشون داد وقتی اون ها رو خوندم فهمیدم مدارک مامان در سفارته و فقط باید برای تحویل به اونجا بره...
پاکت و کاغذها رو روی میز گذاشتم و گفتم: کی انشالله؟!!
مامان گفت: هفته ی دوم اسفند ماه انشالله میرم.
گفتم: از کی این موضوع رو می دونستی؟!
به طرفم اومد و گفت: زیاد نمی مونم ... به جون مامان سر یک ماه بر می گردم.
با عصبانیت گفتم: یک ماه؟!!
قسمت بیست و یکم
مامان وسط هال ایستاده بود، احساس کردم با این رفتار من شاید شادی اون رو کم کنم، لبخند زورکی زدم و گفتم: فکر نمی کنی یک ماه زیاده؟
دوباره خندید و گفت: تحمل می کنی مگه نه؟!! بابا هوات رو داره...
خندیدم اما به زور جلوی خودم رو گرفتم که ناراحتیم رو مامان نفهمه و گفتم: باشه... برو...
رفتم بالا لباس مدرسه ام رو در آوردم و یک یقه اسکی لیمویی از کشوم خارج کردم یه شلوار مخمل کبریتی مشکی هم داشتم که توی فصل سرما حسابی گرم میکرد رو برداشتم و پوشیدم؛ با بی حوصله گی موهام رو مرتب کردم.
صدای زنگ درب از پایین به گوش رسید؛ به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم ساعت اومدن بابا نبود. احتمالاً یکی از همسایه ها بود. میدونستم تا آماده شدن ناهار و اومدن بابا باید تقریباً یک ساعتی منتظر بمونم. رفتم روی تخت نشستم و کتاب فیزیکم رو از کیف بیرون کشیدم از روی تخت خم شدم تا یکسری کاغذ چکنویس از زیر تختم بردارم تا از اونها برای حل مسئله ها استفاده کنم؛ همونطور که روی تخت نیمه دراز کش شده بودم و سرم پایین قرار گرفته بود، تمام موهام بر عکس شده بود روی زمین ریخته بود و کلافه شده بودم؛ صدای مامان رو می شنیدم که من رو صدا می کرد:افسانه، افسانه، ... افسانه جان ...
عصبی شده بودم با صدای بلند گفتم: چی میگی؟!! صبر کن مامان... الان میام.
و همونطور که آویزون بودم هنوز دنبال ورق چکنویس می گشتم که چند ضربه به درب اتاق خورد! به سختی گفتم: بله؟!!
کیه؟ بفرمایید تو...
از روی تخت بلند شدم و در حالیکه تعجب می کردم چه کسی درب اتاق من رو می زنه لباسم رو صاف کردم و درب رو باز کردم! باورم نمیشد ... چشمام داشت از حدقه بیرون می زد... با صدای بلند که شیبه به جیغ بود گفتم: امیر... تو اینجا چی کار میکنی؟
خندید و گفت: این خانم خوشگل که حالا خوشتیپ هم شده مهمون نمی خواد؟!!
هر دو خندیدیم و این خنده ی من درست بعد از تقریباً سه هفته بود که صداش توی خونه پیچیده بود! رفتیم به طبقه ی پایین. مامان ظرف میوه ای رو که همیشه آماده داشت رو به هال آورد و من به آشپزخونه رفتم تا برای امیر چایی بریزم.
بیش از اندازه و حد معمول خوشحال شده بودم و تازه در این شرایط فهمیده بودم که منم به همون راحتی که امیر انتخابم کرده، علاقه مند شدم و به همون راحتی که مهناز تصمیم به ازدواج گرفته، منم عاشق شدم. امیر بیش از اندازه مهربان و با محبت رفتار می کرد و همین رفتار بیشتر من رو اسیر می کرد. مامان با امیر درباره ی خبر خوشی که تقریباً نیم ساعت پیش به من داده بود صحبت می کرد و امیر بلافاصله تاکید کرد که در سفارت آشناهای خوبی داره و اگر احیاناً مشکلی داشتن اون خیلی خوب میتونه با کمک دوستاش در سفارت حل مشکل کنه. این دیگه برای مامان خوشحالی زایدالوصفی به بار آورد تقریباً چهل دقیقه بعد بابا هم اومد و از دیدن امیر خیلی ابراز خوشحالی کرد ولی از لا به لای حرفهاش فهمیدم که امیر قبل از اینکه به خونه ما بیاد با بابا در بانک صحبت کرده و بابا از اون خواسته بود که به خونه ما بیاد! بعد از صرف ناهار چون طبقه ی پایین به خاطر بخاری خیلی گرمتر بود بابا خواست بالشتی براش بیارم و همونجا کنار بخاری خوابید مامان هم مشغول بافتنیش شد، من و امیر هم به طبقه بالا رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم امیر خیلی خسته بود و گفت: افسانه جان اشکالی نداره من روی تخت بخوابم؟!
گفتم: نه خواهش می کنم...
ادامه داد: دیشب ساعت 1 رسیدم خونه و هنوز خستگیم در نیومده.
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا