به یاد مانده (27) - پایان
حرفام که به اینجا رسید سرش رو بلند کرد و به دور دستها خیره شد بعد از لحظاتی مکث و سکوت گفت: من برای شما خیلی بیش از اونچه گفتم احترام قائلم با تمام نارضایتی دل خودم اما بازم به تصمیمتون احترام میگذارم و شما در انتخاب آزادید... فقط امیدوارم این رو باور کنید که هر کجا باشید براتون آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم.
از جام بلند شدم... اونم بلافاصله بلند شد و باز در سکوتی عجیب هر دو به سمت درب خروجی پارک حرکت کردیم. تا جلوی درب حیاط خاله زهره اومد و بعد ایستاد و گفت: خانم شفیعی...
ایستادم و نگاش کردم. به چشمام خیره شد و بعد گفت: تا زمانی که از ایران نرفتید میتونید به سر کار بیاید و مطمئن باشید مشکلی پیش نخواهد اومد و تا اون موقع که از ایران نرفتیدم اگه فکر کردید از دست من کاری برمیاد از گفتنش دریغ نکنید... من برای شما احترام خاصی قائلم... مطمئن باشید هر کاری بتونم از دل و جون براتون انجام میدم و برای خدمتگذاری حاضرم...فقط شما رو به خدا قسم که در مورد من بد فکر نکنید...من اگرم از شما تقاضای ازدواج داشتم فقط به خاطر این بود که...واقعا" بهتون... حرفش رو ادامه نداد.
لبخند زورکی روی لبم نشست و گفتم: منم برای شما همیشه احترام قائلم و خیلی از شما متشکرم که در طول این چند سال هیچگونه مزاحمتی و یا ناراحتی در محیط تولیدی برام پیش نیاوردید...ولی دیگه لزومی نداره...پس بنابراین هر چه زودتر همه چیز رو تموم شده تلقی کنیم به نفع هم شما و هم امیرسالار و هم خود منه.
سرش رو پایین انداخت و گفت: هرطور مایلید و تشخیص میدید،مختارید همونطور عمل کنید.
مکث کوتاهی کرد و گفت: پس دیگه فرمایشی ندارید؟
نگاش کردم و گفتم: از لطفتون متشکرم...ممنونم که اونقدر فهمیده بودید که نه من رو دچار عذاب کردید و نه اعصاب خودتون رو به هم ریختید...
برگشت و به سمت ماشینش رفت و فقط خداحافظی آهسته ای رو ازش شنیدم. سوار شد و ماشین رو روشن کرد و رفت.
دقایقی رو همونجا ایستادم، احساس پوچی میکردم... حالا که دیگه نبودن امیر رو پذیرفته بودم احساس میکردم همه چیز بی معنی و نا مفهوم شده...
در این موقع درب حیاط باز شد و خاله سرش رو از درب آورد بیرون و وقتی من رو اونجا دید با تعجب گفت: افسانه جان...خاله چرا اونجا ایستادی!!؟ بیا توو...
و از کنار خاله سر کوچولوی امیرسالار رو دیدم که با لبخند قشنگش به من نگاه میکنه.
برگشتم و رفتم داخل حیاط. خاله داشت با امیرسالار که دلش می خواست به کوچه بره،بحث میکرد...برگشتم به سمت اونها و گفتم: امیرسالار چی میخوای که خاله رو کلافه کردی؟
سرجاش ایستاد و ساکت شد. خاله گفت: هیچی...میخواد بره کوچه من اجازه نمیدم.
نگاهی به امیرسالار کردم و گفتم: چرا حرف گوش نمیکنی؟
جواب داد: پس میتونم توی حیاط دوچرخه بازی کنم؟
به سمت پله های زیرزمین رفتم و گفتم: اگه مواظب باشی به گلها و باغچه صدمه نزنی آره... میتونی بازی کنی.
و بعد شنیدم که یک چشم بلند گفت و به سمت دوچرخه اش رفت.
خاله اومد به طرف من و گفت: افسانه...حاج آقا کو؟
به خاله نگاه کردم... میدونستم که فهمیده من بهش جواب منفی دادم... بنابراین بی هیچ صحبت دیگه ای و حتی جواب دادن به سوال خاله گفتم: خاله...میتونم به پروانه تلفن کنم؟
نگاهی پر از غصه به من کرد و گفت: پس بالاخره تصمیم خودت رو گرفتی...
با سرجواب مثبت دادم. تکرار کرد: واقعاً میخوای بری پیش پروانه؟!!
دوباره با حرکت سر جواب مثبت دادم؛ بغض گلوم رو گرفته بود و احساس خفگی میکردم. همه چیز برام به سختی جون کندن شده بود و قبول نبودن امیر به سنگینی کوه روی دلم نشسته بود.
خاله به آرومی زیر لب گفت: نمیخوای با عمومرتضی یا با کوروش مشورت کنی؟
سرم رو پایین انداختم تا ریختن اشکم رو از دید خاله پنهان کنم و گفتم: نه...نیازی نیست.
فهمیدم که خاله اشکش رو پاک میکنه. میدونستم رفتن من حالا نه فقط برای خودم که برای خاله هم سخته... ولی چاره ای نداشتم، احساس یاس و ناامیدی همه ی ذرات وجودم رو پر کرده بود. خاله از پله ها بالا و به سمت درب راهرو رفت و همونطور که درب رو باز میکرد گفت: هر وقت خواستی بیا تلفنت رو بزن... ولی فهمیدم داره گریه میکنه.
به طبقه ی پایین رفتم و مانتوم رو به جالباسی گذاشتم، برگشتم به عکسای امیر نگاه کردم و همونطور که اشک می ریختم گفتم: خدایا...چه طور دلت اومد اینطوری اون همه امیدم رو به ناامیدی کشوندی؟!!!!
نتونستم بیشتر از این طاقت بیارم و سریع از زیرزمین خارج شدم و به طبقه ی بالا پیش خاله رفتم...وقتی وارد خونه شدم متوجه شدم در حین کارش توی آشپزخونه گریه هم میکنه...ترجیح دادم داخل آشپزخونه نرم و از همون حال گفتم: خاله من میخوام به پروانه تلفن کنم.
بعد به سمت تلفن رفتم، شروع کردم به گرفتن شماره ی پروانه... هر بار که شماره گیر رو حرکت میدادم قلبم به درد می اومد و اشکم چکه چکه روی دفتر تلفن خاله می ریخت...بعد از لحظاتی کسی از پشت خط جواب داد.
صداش زیاد برام آشنا نبود ولی فکر کردم باید سعید شوهر پروانه باشه... سلام و بلافاصله خودم رو معرفی کردم. خیلی سریع من رو شناخت و با لطف تمام سلام و احوالپرسی کرد...وقتی متوجه شد گریه میکنم مکث کوتاهی کرد و گفت: افسانه جان، گوشی رو قطع کن تا ما از اینجا تماس بگیریم.
بعد خداحافظی و تماس رو قطع کرد. دستم جلوی دهنم بود و هق هق میکردم...نمیتونستم صدای هق هق خودم رو کنترل کنم...خاله از آشپزخونه اومد بیرون و کنار تلویزیون روی زمین نشست و فقط به من خیره نگاه میکرد و بی صدا اشک می ریخت.
صدای درب حیاط رو شنیدم...به ساعت نگاه کردم...زمان اومدن عمومرتضی بود...بعد صدای خنده و صحبت امیرسالار رو از حیاط با عمومرتضی شنیدم...چند لحظه که گذشت درب باز شد و عمومرتضی در حالیکه امیرسالار رو بغل گرفته بود وارد خونه شد و وقتی من رو با اون حال زار پای تلفن دید نگاهی به خاله کرد و دید اونم گریه میکنه...
طفلک امیرسالار خنده از روی لبش پاک شد و فقط خیلی آروم از بغل عمومرتضی خودش رو پایین کشید و بعد در حالیکه سعی میکرد به من نگاه نکنه گفت: من میرم پیش شهره جون...
و بلافاصله از خونه بیرون رفت و صدای بالا رفتنش رو ازپله ها شنیدم.
فهمیدم عمومرتضی با اشاره خاله رو به آشپزخونه برد و در اونجا آروم آروم با هم شروع کردن به صحبت. دقایقی که گذشت صدای زنگ تلفن بلند شد...میدونستم که باید پروانه پشت خط باشه بنابراین بدون معطلی گوشی رو برداشتم، درست حدس زده بودم پروانه پشت خط بود...به محض اینکه صداش رو شنیدم بغضم دوباره ترکید و شروع کردم به گریه.
ساکت پشت خط منتظر شد تا من گریه هام رو کردم...میدونستم اونم در حال گریه اس، چرا که نفس کشیدنش کاملاً مشخص بود...بعد از چند لحظه که سلام و علیک کردیم گفتم که چه تصمیمی گرفتم...خیلی خوشحال شد و قول داد از فردا جهت مهاجرت من اقدام لازم رو انجام بده و بعدم با عمومرتضی و خاله صحبت کرد.
قسمت آخر
تماس که قطع شد عمومرتضی خیلی غصه دار بود، خودم از اون بدتر بودم زیرا برخلاف میل باطنیم تصمیم گرفته بودم. گر چه دیگه نسبت به بازگشت امیر قطع امید کرده بودم ولی به رفتن از ایرانم راضی نبودم...اما بهترین راه حل پیش رویم همین بود...تقریباً نیم ساعت بعد ثریا و شهره هم اومدن خونه ی خاله و تا شب موقع شام داریوش و کوروش و بچه ها هم به جمع ما اضافه شدن...همه ساکت بودیم و هر کس سعی داشت به نوعی خودش رو سرگرم با چیزی نشون بده ولی کاملاً معلوم بود که چقدر غصه در دل همه جا گرفته...فقط گاهگاهی صدای امیرسالار بود که برای درخواست چیزی و یا کاری در خونه طنین می انداخت.
بعد از شام به عمومرتضی گفتم: عمو جان من فردا صبح میخوام برم سر خاک امیر...
همه با صورتهایی که از تعجب در حال انفجار بود به من نگاه کردن زیرا این اولین باری بود که من این جمله رو میگفتم...دوباره زدم زیر گریه...این بار ثریا و شهره و خاله و حتی سمانه هم به گریه افتادن.
امیرسالار رفت بغل کوروش و سرش رو به شونه ی اون فشار داد...اما فکر کردم حالا دیگه موقعش رسیده کم کم متوجه موضوع تلخ زندگیش بشه بنابراین از الهام دختر داریوش نخواستم که ببردش به حیاط و اونم از جاش بلند نشد.
عمومرتضی رنگش پریده بود و لرزش دستش رو به وضوح میدیدم. داریوش بلند شد و از اتاق رفت بیرون و به دنبالش دختر کوچیکش خارج شد.کوروش در حالیکه روی سر امیرسالار دست می کشید گفت: افسانه جان میتونم خواهش کنم حالا که میخوای به بهشت زهرا بری صبر کنی تا پنجشنبه همه ی ما هم با تو بیایم...امروز سه شنبه اس....یه فردا رو میتونی تحمل کنی؟
در حالیکه دستم رو جلوی صورتم گرفته بودم با سر جواب مثبت دادم، مثل این بود که امیر تازه برای من مرده و نیاز داشتم اگه واقعاً میخوام سر مزارش برم افرادی که برام عزیزن کنارم باشن.
پنجشنبه صبح خانم طاهری تلفن کرد و حالم رو پرسید وقتی فهمید بعد از ظهر همگی قصد رفتن سر خاک امیر رو داریم گفت که اونم از راه تولیدی به بهشت زهرا خواهد اومد.
بعد از اون عمومرتضی تلفن کرد و گفت که ما به همراه داریوش و کوروش بریم و اون خودش از راه بازار به بهشت زهرا میاد. خاله زهره دو سینی حلوا درست کرده بود و ثریا و شهره در حالیکه غصه در صورتشون هویدا بود دور سینی ها رو گل مریم گذاشتن و رویش سلفون کشیدن.
امیرسالار دائم به بهونه ی دیدن کارتون با دخترها به طبقات بالا میرفت و کمتر پیش من میموند...با اینکه هنوز از جریان بی اطلاع بود اما چهره ی اونم غمزده شده بود.
ساعت یک و نیم داریوش و کوروش اومدن و بعد از نهار تقریباً ساعت دو و پانزده دقیقه بود که به سمت بهشت زهرا به راه افتادیم.
در راه از محله هایی که با پارچه نوشته هایی جهت خوش آمد گویی به اسرا مزین شده بود عبور میکردیم و این مناظر بیش از پیش قلبم رو از غصه لبریز میکرد...
خدایا یعنی فقط در این بین دل من باید می شکست؟...باید من از انتظارم نتیجه نمیگرفتم؟...خدایا من که میدونم حالا عازم مزاری هستم که امیر در اون نخوابیده... ولی ای خدا این رسمش نبود...ای کاش لااقل جنازه ی امیر رو به من میرسوندی...خدایا یعنی این قدر در درگاهت منفور بودم؟...نمیدونم...نمیدونم...در درگاه بیکران تو چه گناهی مرتکب شده بودم که اینطور باید هستیم رو به آتیش میکشیدی!!!
سر امیرسالار رو به سینه ام گذاشته بودم و آروم آروم اشک می ریختم و روی موهاش رو میبوسیدم ...ثریا هم اشک می ریخت...متوجه شدم کوروش هم گریه میکنه اما خیلی بی صدا و آروم. بالاخره رسیدیم و چون داریوش در جاده کمی از ما عقب افتاده بود منتظر شدیم تا اونها هم برسن،خاله وقتی از ماشین داریوش پیاده شد فهمیدم که خیلی گریه کرده.
سمانه و الهام بلافاصله اومدن و هر دو دستهای امیرسالار رو گرفتن،طفلک حتی جست و خیزهای کودکانه اش رو از یاد برده بود.
عمومرتضی هنوز نیومده بود اما طبق حرف خاله زهره که می گفت: مرتضی خودش مزار رو بلده نمیخواد منتظرش باشیم...گفته شما برید سر خاک من خودم رو میرسونم...
به سمت قطعه ی مربوط به امیر به راه افتادیم. کوروش و داریوش وقتی رسیدیم سر مزار با گلاب حسابی سنگ قبر رو شستن، کلافه شده بودم و وقتی کارشون تموم شد تاج گل بزرگی که کوروش خریده بود و همه با میخک سفید و روبان مشکی آرایش شده بود رو روی سنگ گذاشتن.
بدون توجه به خیسی که در اثر شستشو ی سنگ به وجود اومده بود نشستم روی دو زانوم و سرم رو روی سنگ گذاشتم. امیر من حالا دیگه مرده بود...بعد از چند سال انتظار رسیدن به این نتیجه برام بزرگترین غصه بود...
سنگ رو دست میکشیدم و قلبم از شدت درد و اندوه فشرده میشد،من سر مزار شخص دیگه ای برای شوهرم اشک میریختم...میدونستم این مزار امیر نیست ولی جای دیگه ایی رو سراغ نداشتم تا بر جنازه ی ندیده ی شوهرم اشک بریزم.
خدایا چه کنم...خودت بهتر میدونی که تحملش چقدر برام سخته...این همه سال به انتظار دیدن مجدد امیر لحظه ها رو پشت سر گذاشتم ولی بعد از این همه سال نه تنها زنده اش رو به من بر نگردوندی که هیچ...جنازه اش رو هم از من دریغ کردی...خدایا من چه کرده بودم که مستحق اینهمه غصه بودم...خدایا چرا باید من رو سر مزار مرد غریبه ای بکشونی تا برای شوهرم اشک بریزم...ای خدا تو رو به ارواح خاک همین شهیدی که نمیشناسمش و هیچ وقت اون رو امیر ندونستم قسم میدم پس منم از این دنیا ببر...به خداوندیت قسم که دیگه تحمل ندارم...خودت خوب میدونی که این چند سال انتظار به من چی گذشته...لحظه ای نگذاشتی مرگ امیر رو باور کنم و منتظرم گذاشتی...خدایا چرا با من این کار رو کردی؟...چرا...چرا...چرا؟
همونطور که اشک میریختم صدای امیرسالار رو شنیدم که میگفت: عمو اومد...عمو اومد...
و بعد صدای دویدنش رو شنیدم. سرم هنوز روی سنگ بود.
سکوت عجیبی رو برای لحظه ای اطرافم حس کردم و بعد متوجه شدم کوروش و داریوش ازجاشون بلند شدن.
بلند شدن اونها از کنار مزار برای من بهتر بود چون راحتتر میتونستم با خدای خودم و با امیرم که حالا دیگه باور به نبودنش پیدا کرده بودم صحبت کنم.با اومدن عمو باید سریعتر خودم رو آروم میکردم چون میدونستم اشک من اون رو چقدر غصه دار میکنه...اما نمیتونستم...سرم روی سنگ بود و اشکم سرازیر...
صدای نزدیک شدن چند نفر و قدمهاشون رو شنیدم، طبیعی بود چرا که روز پنجشنبه همیشه قطعه ی شهدا شلوغ بود. ولی سکوت همچنان ادامه داشت، دیگه از امیرسالارم صدایی نمیشنیدم.
در آخرین لحظه شنیدم که خاله زهره گفت: یا موسی بن جعفر...خدایا خودت طاقتش بده.
و بعد فهمیدم خاله هم ازجاش بلند شد!!!
سرم رو از روی سنگ آهسته بلند کردم دیدم هیچکس در کنار مزار ننشسته بلکه همه ایستادن و تقریباً از مزار فاصله گرفتن و من تنها کنار مزارم!!!
سرم رو به سمت صورتشون بلند کردم.
تمام چشم ها گریان بود، ثریا و شهره جلوی دماغ و دهانشون رو گرفته بودن و فقط اشکشون میریخت و به نقطه ای خیره بودن!
خدایا اینها چرا این طوری میکنن؟!!
خط نگاهشون رو دنبال کردم...به پشت سر من نگاه میکردن...
خاله زهره به یکباره با صدای بلند زد زیر گریه!!!!...
برگشتم به خاله نگاه کردم ولی داریوش سر خاله رو به سینه اش گرفته بود...
خدایا چرا اینها اینطوری میکنن؟!!!!
به پشت سرم نگاه کردم...
عمومرتضی رو دیدم...رضا و مریم هم بودن...و...
شخص دیگه ای هم همراهشون بود...به من نگاه میکرد.
موهاش کوتاه بود...صورتش آفتاب سوخته و خسته...اما لبخندی به لب داشت و همونطور من رو نگاه میکرد...
مریم زد زیر گریه و به طرف من اومد.
نگاهم روی اون شخص ثابت مونده بود...نمیتونستم تشخیص بدم...حالت عجیبی به من دست داده بود. مریم کمک کرد بایستم.
امیرسالار به طرف من دوید ولی رضا سریع اون رو از روی زمین بغل کرد؛ امیرسالار من رو صدا کرد: مامانی...
و دستش رو به سمت من دراز کرد.
شخصی که میدیدم قدمی به طرف من برداشت...
باورم نمیشد...حتماً میخوان سر به سر من بگذارن...
آیا من واقعا" بیدار بودم؟!!!...اون امیر من بود...امیر نازنین من...شوهر مهربون من...
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم...حتی پلک نمیزدم...می ترسیدم چشمم برای لحظه ای بسته بشه و بعد دوباره نبینمش.
ولی اون خودش بود...بازم به طرفم اومد...صورتش کمی لاغر شده بود و آفتاب سوخته...موهاش رو کوتاه کوتاه کرده بودن...اما لبخندش همون لبخند همیشگی بود... بله من بیدار بودم...
با دست جلوی دهنم رو گرفتم و اشکم بی اختیار می ریخت...بازم نزدیک شد...اونقدر که فاصله خیلی کمی بین اون و من موند...
میترسیدم دیونه شده باشم...کیفم که در دست دیگه ام بود به زمین افتاد...نه من اشتباه نمیکردم...خودش بود امیر من...جلوی من ایستاده بود و فقط به چشمای من خیره شده بود.
صدای گریه ی همه بلند شد،نگاهی سریع به دورم انداختم...همه دور من و امیر حلقه زده بودن و گریه میکردند...
دوباره به امیر نگاه کردم حالا به همراه لبخندی که به لب داشت اشکاش رو هم میدیدم که از چشمش سرازیر بود.
هر دو دستم رو در حالیکه شدیداً می لرزید به صورتش نزدیک کردم...میترسیدم به صورتش دست بزنم و تازه اون موقع پی ببرم که اینها فقط یه رویا بوده.
میخواستم اشکاش رو پاک کنم...دلم میخواست فریاد بکشم...جیغ بکشم و بگم: دیدید...ببینید...حالا دیدید امیر من برگشته...اون زنده اس... ولی قدرت نداشتم...
دستام همونطور روی هوا نزدیک صورت امیر ثابت مونده بود و چشمام رو بسته بودم و اشک از چشمام سرازیر بود...هر دو دستم رو با دستهاش گرفت و بوسید.
به یکباره چشمام رو باز کردم...آره...بله امیر من بود...این دستای گرم امیر بود که بار دیگه دستای من رو در دست داشت.
در این موقع مثل بمبی که منفجر بشه برای هزارمین بار بغضم ترکید...اما این بار از شدت غصه نبود بلکه از اوج سر بلندی و سرافرازی بود.
امیر سرم رو به سینه اش گرفت و با من گریه رو سر داد.
شاید نزدیک به یک ربع فقط گریه میکردیم نه تنها من و امیر...همه گریه میکردن، پاهام میلرزید، صدای داریوش رو شنیدم که گفت: امیر جان،بگذار افسانه چند لحظه بشینه...پاهاش به لرزه افتاده.
صدای مهربون امیر رو شنیدم که گفت: بریم به طرف ماشین...توی ماشین بشین.
همونطور که گریه میکردم گفتم: نمیتونم پاهام داره میلرزه...
دوباره صدای امیر رو شنیدم که گفت: عزیز دلم ماشین رو همین نزدیک پارک کردیم...نگاه کن همین جاس.
و من رو آروم آروم به سمت ماشین حرکت داد.
ماشین رضا رو شناختم خیلی سریع رضا درب عقب ماشین رو باز کرد و امیر کمک کرد تا داخل ماشین بشینم...سرم رو به صندلی عقب تکیه دادم.
صدای جیغ امیرسالار رو شنیدم که میگفت: میخوام برم پیش مامانیم...
و رضا سریع از درب دیگه اون رو وارد ماشین کرد.
امیرسالار به تندی به طرفم اومد و دستش رو دور گردنم انداخت، گریه نمی کرد ولی سرش رو از کتف و گردنم جدا نمیکرد...مثل این بود که نمیخواست کسی رو ببینه و در عین حال نمیخواست کسی هم صورت اون رو ببینه.
در بیرون ماشین همه به نوبت امیر رو بغل میکردن...از همه بیشتر کوروش گریه میکرد...تا اینکه با صدای عمومرتضی که گفت: سوار شید بریم خونه...آقا رضا شما هم تشریف بیارید با بچه ها منزل ما...
بعد رو کرد به کوروش که هنوز گریه میکرد و گفت: بابا...کوروش جان بسه...راه بیفت...حاج آقا و خانم طاهری گوسفند گرفتن جلوی درب خونه منتظر ما هستن.
بالاخره امیرم اومد داخل ماشین...رضا ماشین رو روشن کرد،مریم که جلو نشسته بود تقریباً برگشته بود و به من با چشمای نگران نگاه میکرد...امیرسالار هنوز من رو رها نکرده بود.
دست امیر رو دیدم که روی سر امیرسالار کشیده میشه ولی وقتی فهمید امیرسالار بیشتر داره با این کار اون خودش رو به من فشار میده فقط بوسه ای سریع روی سرش کرد و دستش رو دور شونه های من انداخت.
سرم رو بهش تکیه دادم و باز گریه رهام نمیکرد.
صدای مریم رو شنیدم که گفت: آقا امیر میخواید اول افسانه جون رو یه سر دکتر ببریم.
رضا گفت: داداش خودش الان بهترین دکتر و درمان برای زن داداشه...
و بعد بوسه ی امیر رو روی سر و پیشونیم حس کردم.
وقتی جلوی درب حیاط رسیدیم داریوش اومد و امیرسالار رو از بغل من گرفت البته ابتدا امیرسالار ممانعت میکرد ولی وقتی فهمید داریوش میخواد اون رو بگیره خیلی سریع خودش رو به بغل او رفت.
وقتی پیاده شدیم،حاج آقا به همراه مردی که آماده بود برای بریدن سر یک گوسفند جلوی درب به همراه خانم طاهری منتظر ایستاده بودن...
در عرض چند ثانیه تمام اهل خیابون باخبر شدن و غلغله ای بر پا شد.
بالاخره بعد از گذشت یک ساعت امیر هم اومد داخل.. من چون حالم خوش نبود سریع من رو به خونه برده بودن ولی بی صبرانه منتظر بودم تا امیر بیاد داخل.
ثریا و شهره دائم در رفت و آمد و پخش چایی وشربت به داخل و خارج خونه بودن...مریم هم در حالیکه ظاهرش از بارداری او در ماههای آخر خبر میداد کنار من نشسته بود و دست من رو در دست داشت.
بالاخره بعد از اونهمه لطف و محبتی که همسایه ها از خودشون نشون دادن، کوروش و داریوش و حاج آقا و رضا، امیر رو به داخل آوردن و بعد از دقایقی عمومرتضی هم اومد داخل.
برای شام هر چی اصرار کردن حاج آقا و خانم طاهری قبول نکردن که پیش ما بمونن، حاج آقا در حالیکه تمام صورتش از شدت خوشحالی و هیجان در حال شکفتن بود بار دیگه با امیر دست داد و برگشت اون رو خوش آمد و تبریک گفت و خانم طاهری هم بعد از هزار بار بوسیدن من و تبریک های پی در پی به دلیل اینکه شوهر و فرزندانش نسبت به موضوع بی اطلاع هستن خودش رو ملزم به رفتن میدونست و بالاخره هم رفتن.
برای شام، کوروش از بیرون شام گرفت...تا بعد از شام اشتیاق بیش از حد امیر رو برای در آغوش گرفتن امیرسالار به وضوح همه احساس کرده بودن ولی امیرسالار حسابی خودش رو یا به کوروش و یا به داریوش میچسبوند و هر بار که امیر به طرفش میرفت امیرسالار بغض میکرد تا اینکه به گفته ی خاله قرار شد امیر به امیرسالار فرصت بده تا شاید خودش به امیر نزدیک بشه.
بعد از شام فهمیدم که امیر دو روزه به وطن برگشته...البته باید یک هفته پیش به تهران میرسیده ولی در راه بازگشت کاروان اتوبوس در هر شهری خیلی معطلی داشته...چرا که مردم هر شهر قصد داشتن از اونها استقبال گرمی به عمل بیارن و در نهایت باعث شده که کمی دیر برسن. وقتی هم که میاد از اونجایی که رضا آدرس جدید منزل رو نداشته به محیط کار من میرن ولی وقتی میبینن که آدرس محل کارم نیز تغییر کرده به یاد عمومرتضی در بازار می افتن و با اینکه عمو نیز کمی آدرس حجره اش در بازار تغییر کرده بود اما با کمک کسبه آدرس صحیح مغازه ی عمو رو پیدا میکنن و با امیر به اونجا میرن و در اونجا عمومرتضی با ناباوری تمام از دیدن امیر و ابراز خرسندی و خوشحالی زایدالوصفی به او ماجرا رو میگه و توضیح میده که همه در بهشت زهرا منتظر عمو هستیم...امیر به همراه رضا و مریم و عمو مرتضی به سر مزار میان...خانم طاهری و حاج آقا که برای گرفتن آدرس مزار به حجره ی عمو رفته بودن وقتی از ماجرا باخبر میشن به عمومرتضی میگن که دیگه سرمزار نمیان و گوسفندی میخرن و جلوی درب منزل منتظر برگشت ما میمونن.
بالاخره نزدیک ساعت دوازده و نیم شب بود که همه ساکت بودیم و امیر و رضا در حال صحبت با هم بودن چرا که شنیدم رضا میخواد به خونه برگرده و امیر بهش گفت که امشب رو اینجا میمونه و فردا من و امیرسالار رو به خونه برمیگردونه و رضا در مورد ساعت برگشتن و یکسری برنامه ها با اون صحبت میکرد.
به امیر خیره شده بودم...خدا رو شکر هیچ کینه ای در چشمای امیر نسبت به رضا نمیدیدم و این برای من اوج یک رضایت قلبی بود.
بالاخره مریم و رضا هم بعد از خداحافظی و گفتن تبریک و آرزوی خوشبختی و ادامه ی یک زندگی طولانی و شاد برای من و امیر با همه خداحافظی کردن و رفتن.
در این لحظه امیر از من آروم پرسید: تو با خاله زهره و عمو مرتضی زندگی میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم: هم آره،هم نه!
خندید و گفت: یعنی چی؟
گفتم: واقعیتش در طبقه ی پایین زندگی میکنم ولی تمام لحظاتم با اونهاس.
در این موقع امیرسالار به طرف امیر اومد...جلوی اون ایستاد و فقط به صورت امیر نگاه کرد...امیر روی دو زانو دولا شد و صورتش رو درست مقابل امیرسالار نگه داشت و با لبخندی پر از مهربونی به چشمای امیرسالار خیره شد.
امیرسالار در حالیکه با یک دستش با گوشش بازی می کرد گفت: بابایی...میخوای ماشینام رو ببینی؟!!!!
امیر بغلش کرد و در حالیکه غرق بوسه می کردش دیدم که صورتش کمی از اشک نمناک شده و گفت: آره بابا...حتماً.
وقتی اون رو از زمین بلند کرد پرسید: خوب کجا باید بریم؟
امیرسالار برگشت و گفت: مامانی تو هم بیا...
از نگاه کوروش فهمیدم که بالاخره بعد کلی در گوشی صحبت کردن با امیرسالار تونست به اون تفهیم کنه که امیر کیه و چقدر امیر سالار رو دوست داره و من با نگاهم از کوروش تشکر کردم.
همه از این که امیرسالار این قدر زیبا خودش رو به امیر چسبونده بود غرق لذت شده بودن...بعدم من و امیر با اجازه از همه به طبقه ی پایین یعنی همون زیرزمین و خونه ی نقلی خودم رفتیم.
امیر وقتی وارد شد نگاهش روی عکسهای روی دیوار خیره موند و بعد به من نگاه کرد...فقط حلقه ی اشک رو در چشمش دیدم...اما بلافاصله بنا به خواست امیرسالار به سمت اسباب بازی های اون رفت.
من هم در گوشه ای نشستم و به اونها که حالا عاشقانه در کنار هم بودن نگاه میکردم، نمیدونم چه احساسی بود اما تمام وجودم آکنده از غرور بود...با دیدن امیر احساس لذت خاصی بهم دست می داد، احساس آکنده از عشق که به همراه کوهی از خستگی بود،ولی در من قشنگترین لحظه رو به وجود آورده بود، گاه گاه امیر نگاههایی پر از عشق رو از کنار سر امیرسالار به من میکرد که در هر نگاهش دنیایی مهربونی به همراه هزاران حرف و قصه به همراه داشت.
امیر تقریباً دو ساعت در کنار امیرسالار و اسباب بازیها نشست و از حرفها و توضیحاتی که امیرسالار در مورد هر یک از وسایلش برای اون میداد به اندازه ی جهانی لذت میبرد.
تقریباً ساعت نزدیک سه نیمه شب بود که من واقعاً احساس خستگی کردم...رختخوابها رو پهن و همونطور که به اون دو نگاه میکردم به خواب رفتم. اما خوابی پر از عشق پر از امیدواری برای صبحی دیگه و در کنار امیر به زندگی ادامه دادن.
صبح وقتی بیدار شدم همه جا سکوت بود...برای لحظه ای این سکوت چنان من رو دچار وحشت کرد که نفهمیدم چطوری از جا پریدم...برای لحظاتی فکر کردم تمام وقایع دیروز خواب و رویا بیش نبوده...اما وقتی سر جام نشستم متوجه صدای صحبتهای آرومی از آشپزخونه شدم...بلند شدم درب آشپزخونه رو باز کردم...دیدم امیر صبحانه رو آماده کرده و سفره رو هم انداخته و به امیرسالار لقمه لقمه نون و کره و مربا میده...اونقدر این صحنه زیبا بود که برای چند ثانیه گریه ام گرفت.
امیر پشت به من نشسته بود ولی وقتی امیرسالار من رو جلوی درب آشپزخونه دید خندید و در حالیکه با دست کوچیکش روی پاهای امیر میزد گفت: مامانی بیدار شد... حالا با من صبحانه میخوری؟
امیر برگشت و از همون نگاههایی که چندین سال حسرتش رو کشیده بودم به من کرد و با لبخندی پر از عشق گفت: آره بابایی...حالا هر سه صبحانه میخوریم.
بعد از صبحانه نزدیک ساعت ده و نیم بود که امیر چند دقیقه رفت بالا وقتی برگشت امیرسالار روی دوشهاش بود، کوروش در حیاط داشت ماشینش رو میشست...وقتی چشمش به امیر و امیرسالار افتاد حسابی هر دو رو با شیلنگ خیس کرد و صدای خنده ی امیرسالار گوش فلک رو کر کرد و این اولین خنده ی امیرسالار بود که واقعیتش رو در اعماق وجودش به وضوح دیدم.
وقتی هر دو داخل خونه شدن هیچ نقطه ای از بدنشون خشک نبود و در حقیقت آب از اونها میچکید...هر دو بلافاصله وارد حمام شدن. بعد از حمام امیر لباس پوشید و گفت: افسانه جان میخوام آماده بشی تا با هم به خونه برگردیم.
برای لحظه ای احساس کردم چیزی در دلم فرو ریخت، چندین سال بود که من از اون خونه بیرون اومده بودم...درست در لحظاتی که حس کرده بودم دیگه جایی در اون خونه ندارم و حالا با وجود امیر میخواستم به خونه ای که به خودم و اون تعلق داشت برگردم.
سکوت کرده بودم و به امیر نگاه میکردم...به طرفم اومد و گفت: کلید خونه رو کجا گذاشتی؟
و دستش رو به سمت من دراز کرد...
چند ثانیه سکوت بین ما برقرار شد...برگشتم به طرف اتاق خواب...روزی که از خونه خارج شده بودم کلید رو در کیفی که روزی پر از طلاهام بود و حالا خالی خالی بود قرار داده بودم...درب کمد دیواری رو باز کردم و کیف ساک مانندی رو از طبقه ی پایین کمد در پشت جعبه های کفش بیرون کشیدم.
امیر پشت سرم ایستاده بود...درب کیف رو باز کردم و کلید رو بیرون آوردم و به امیر که حالا عاشقانه تر از همیشه به من خیره شده بود دادم و گفتم: تو مگه خودت خونه نرفتی؟
دستم رو که کلید در اون بود با دستش گرفت و دوباره با مهربونی بوسید و گفت: مگه تو بدون من تونستی اونجا بمونی که من بتونم بدون تو وارد اونجا شده باشم؟
****
ساعت تقریباً یک بعد از ظهر بود که به همراه خانواده های داریوش و کوروش و خاله زهره و عمومرتضی راهی خونه ی واقعی خودم و امیر شدیم.
وقتی رسیدیم رضا سنگ تمام گذاشته بود سر تا سر کوچه رو با پارچه نوشته های زیبا و چراغهایی رنگی آراسته بود و زیبا ترین جمله رو روی پارچه نوشته ای سر در خونه به این مضمون وصل کرده بود:شکوفه های زیبای عشق خوش آمدید.
مادر امیر خیلی گریه می کرد، محشری بر پا بود تمام فامیل اومده بودن...رضا سه گوسفند به نیت سلامتی هر سه نفر ما یعنی امیر، امیرسالار و من جلوی پامون قربانی کرد...تمام مدعوین وقتی من رو میدیدن مثل این بود که من اسیری بودم و برگشته چرا که من رو بغل و زار زار گریه میکردن...به جرات میتونم بگم که امیر فراموش شده بود...اما در این میان لحظه ای دستم رو رها نمیکرد و امیرسالار رو هم با دست دیگرش در بغل نگه داشته بود.
برای ساعتی در منزل مادر امیر که حالا با توجه به جهیزیه ای که مریم آورده بود کاملاً تغییر چهره داده بود نشستیم و سپس بنا به خواهش رضا همه برای صرف ناهار به سالن غذاخوری نزدیک منزلمون رفتیم.
وقتی برگشتیم تقریباً ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود، بعد از صرف ناهار کم کم مهمونها هم خداحافظی کردن...موقع خداحافظی امیر حرکتی کرد که اصلاً انتظارش رو نداشتم...در حالیکه عمومرتضی رو میبوسید خم شد و دست عمومرتضی رو بوسید و بعدم خواست پای خاله زهره رو ببوسه که داریوش و کوروش نگذاشتن...
خلاصه موقع رفتن اونها دوباره کلی همه گریه کردیم اما در نهایت با لبخندی از عشق که هر کسی به دیگری هدیه میکرد از همه خداحافظی کردیم و اونها هم رفتن.
وقتی اونها سوار ماشیناشون شدن امیرسالار زد زیر گریه و گفت: چرا ما با اونها نمیریم؟
خاله زهره برای لحظه ای از عمومرتضی خواست که توقف کنه و گفت که امیرسالار رو بهش بدیم تا با خودش ببره...
ولی عمومرتضی بلافاصله از صورت من فهمید که اصلاً راضی به این کار نیستم بنابراین خاله رو راضی کرد که بدون امیرسالار برن.
اونها که رفتن امیر کلی با امیرسالار صحبت کرد و براش توضیح داد که از این به بعد خونه ی ما اینجاس ولی هر وقت که دلش بخواد برای مهمونی و دیدن خاله زهره اون رو به اونجا خواهد برد تا اینکه تا حدودی امیرسالار راضی شد به همراه من و امیر به طبقه ی بالا بیاد.
وقتی از پله ها بالا میرفتیم با هر قدمی که بر میداشتم خاطرات این چند سال مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت لحظاتی که چطور درمونده شده بودم و سعی داشتم از زیر بار حرفای نامربوط رضا فرار کنم و یا لحظاتی که چطور عصیان زده از این خونه رفتم، لحظات پر از غصه به دنیا اومدن امیرسالار، ساعات پر از درد و تنهاییم که هیچ نفسی نبود تا با من هم نفسی کند ولی حالا در کنار امیر قدم به قدم بالا میرفتم...احساس من احساس رفتن به خونه ام نبود بلکه رفتن به اوج بود.
جلوی درب که رسیدیم امیر کلید رو در قفل قرار داد و به من نگاه کرد و گفت: بازش کن...
چشمام از اشک پر شده بود ولی نمیدونستم از شادیه یا از درد غصه هایی که در این چند سال بدون امیر بر من گذشته.
امیرسالار بین ما ایستاده بود و گاهی به من و گاهی به امیر نگاه میکرد تا اینکه بالاخره گفت: مامانی...بلد نیستی درب رو باز کنی؟
و بعد کلید رو در قفل چرخوند و درب رو باز کرد.
با فشار ملایم دست امیر به داخل رفتیم...
چند سال این خونه همونطور رها شده بود، بوی نا از همه جا به مشام می رسید اما بوی عشق بود که بیشتر من رو مست میکرد...
امیرسالار شروع کرد دویدن به این طرف و اون طرف...
امیر پنجره ها رو بلافاصله باز کرد...ورود هوای تازه ی بیرون به داخل حس غریبی به من بخشید به آهستگی طوری که زیاد خاک بلند نشه ملحفه ها رو جمع میکردم...امیر روی یکی از مبلها که ملحفه اش رو جمع کرده بودم نشست و به من خیره خیره نگاه کرد...
ملحفه ها رو جمع کردم و همه رو داخل سبد رخت چرکها در حمام گذاشتم و به آشپزخونه رفتم و درب یخچال و فریزر رو که باز گذاشته بودم، بار دیگه بستم و هر دو رو به برق زدم...از آشپزخونه خارج شدم، امیرسالار هنوز از اتاقی به اتاق دیگه می رفت و به محیطی که براش غریبه بود نگاه می کرد.
امیر هنوز روی مبل نشسته بود و رفتار من رو زیر نظر داشت و فقط لبخند مهربان و پر از عشقش بود که گویای هزار کلام نگفته اش بود رو به رویش ایستادم و گفتم: امیرجان...ملحفه ی روی لوسترها رو بازی میکنی؟
بلند شدم و به طرفم اومد و همونطور که به چشمام خیره بود گفت: رضا به من گفته حیف زمینی که افسانه روی اون پا میگذاره، برای افسانه بهشتم کمه...ولی من فقط میتونم بگم افسانه جای پای تو روی چشمای منه...من چیز دیگه ای ندارم که بگم...فقط همین.
بغض گلوم رو گرفت...حالا من پیش همه سر بلندتر از هر چی که فکرش رو میکردم شده بودم اما توقع شنیدن این حرف رو هم از امیر نداشتم...
امیرسالار به طرف ما اومد و در حالیکه دست امیر رو گرفت با همون صدای قشنگش گفت: بابایی...من که اینجا هیچی ندارم تا بازی کنم!...
امیر اون رو از روی زمین بلند کرد و در بغلش گرفت و صورت مثل ماهش رو بوسید و بعد رو کرد به من گفت: تا تو بعضی از کارها رو انجام بدی من با ماشین رضا...امیرسالار رو به خونه ی خاله زهره میبرم تا اسباب بازیهاش رو بیاره و بعد سر فرصت وسایل مورد نیازش رو بخرم.
قبل از اینکه بره ملحفه های روی لوسترها رو هم برای من باز کرد و وقتی رفتن من مشغول نظافت تقریبی خونه شدم.
****
امروز چند سال از برگشتن امیر میگذره و در این مدت تونستم مدرک لیسانس شیمی ام رو بگیرم و در دبیرستانی نزدیک خونه مشغول به تدریس بشم.
امیر هم همچنان در ارتش مشغول به خدمته اما با درجه ی سرهنگی و اونقدر در طول این دو سال من و امیرسالار رو در محبت غرق کرده که میتونم به جرات قسم بخورم خاطرات تلخ نبودنش رو به شیرینی حضورش از یاد بردم...
در طی این چند سال فرزند رضا هم که دختر بسیار نازنین و خواستنی است به دنیا اومده، البته ناگفته نمونه که خانواده ی خودمم حالا چهار نفره شده و من در حال حاضر مادر دو پسر خوشگل هستم یکی همون امیرسالار زیبایم و دیگری امیرعطا که هشت ماهه اس و به شیرینی عسل.
دیگه نمیخوام خاطراتم رو بیش از این ادامه بدم چرا که تمام اینهایی رو هم که نوشتم فقط بنا به خواست امیر عزیزم بوده که خیلی اصرار داشته تا براش بی کم و کاست خاطراتم رو در سالهایی که کنارم نبوده بنویسم...و من در طی نوشتن همین خاطراتم بود که فهمیدم در اون سالها پروانه چقدر از نظر مالی به طوریکه خود من متوجه نشم به حساب عمومرتضی پول واریز میکرده و عمو نیز بنا به خواست پروانه از خانم طاهری خواسته بوده بدون اینکه خود من متوجه بشم اون مبلغ رو اضافه به حقوق من کرده و با نام کارمزد و یا اضافه کاریهام به من تحویل میداده...
موضوع دیگه اینه که گاهی وقتی با امیر سر مزار اون خدا بیامرز میریم خیلی دلم براش میسوزه چرا که امیرم اون رو نمیشناخت و طبق اونچه که تعریف میکرد در اون روز وقتی با سه نفر دیگه سوار جیپ میشن تا از منطقه ای به منطقه ی دیگه برن در نیمه ی راه مردی درشت اندام و خیلی مهربون که از بچه های بسیج بوده و لهجه ی شیرین شیرازی داشته رو سوار میکنن...نرسیده به منطقه ی مورد نظر متوجه حملات پی در پی عراقیها میشن...
برای اینکه از آتش خمپاره در امان باشن جیپ رو به گوشه ای برده و متوقف میشن...امیر که به ساعتش نگاه میکنه به بقیه میگه قصد خوندن نمازش رو داره و هر چی دیگران بهش اصرار میکنن که الان وقتش نیست ولی اون ساعت و انگشتر و گردنبندش رو به دست همون مرد بسیجی میده و در آخر مدارکشم در ماشین میگذاره و برای وضو پیراهن فورمشم در میاره و پشت یه خاکریز شروع به خوندن نماز میکنه...
در این لحظه جیپ با همراهاش مورد اصابت خمپاره قرار میگیره و به فاصله ی چند دقیقه امیرم اسیر میکنن و از اونجایی که امیر عازم ماموریت مهمی بوده از فاش کردن اسم و درجه ی خودش خودداری میکنه و در تمام این چند سال اسارت با نامی ساختگی به عنوان داوطلب رزمنده در زندانهای اسرای ایرانی در عراق روزگار رو گذرونده و هر بار که از دلشوره هاش در زمان اسارت در رابطه با من حرف میزنه ناخودآگاه اعصابش بهم میریزه و همیشه میگه که تمام غصه اش در اون سالها من بودم و ترس از این موضوع که برگرده و دیگه افسانه ای برای اون وجود نداشته باشه گاه به حال جنون می انداختش...ولی همیشه در بدترین لحظات صدایی در قلبش ندا میداده که افسانه منتظرشه!!!...
و به راستی هم به غیر از دقایق آخر نبودن امیر در تمام لحظات اسارتش من انتظارش رو میکشیدم.
حالا که به اینجا رسیدم صدای خنده ی امیرسالار رو از حیاط میشنوم که در حال بازی فوتبال با رضاس و صدای نق نق امیرعطا از هال به گوشم میاد...
ضربه ی ملایمی به درب میخوره و بعد صدای گرم و مهربون امیر: خانمی؛ فکر می کنم امیرعطا خودش رو کثیف کرده...
از جام بلند میشم چرا که باید به وضع امیرعطا برسم و بعدم امیرسالار رو صدا کنم تا برای ناهار بالا بیاد و از طرفی میدونم امیرم بی صبرانه منتظره تا خاطرات من رو بخونه چون میدونه امروز روزیه که بالاخره بعد از مدتها نوشتن خاطرات تلخ نبودنش رو به آخر میرسونم...
ولی در پایان تنها حرفی که میتونم به شوهر عزیزم بگم اینه: امیر جان، در هیچ لحظه ای از لحظات نبودنت نتونستم عشقت رو فراموش کنم و باور به مرگت داشته باشم و این تنها در نتیجه ی امیدی بود که خداوند روشنائیش رو به قلبم رسونده بود و هیچ وقت نخواستم این نور به تاریکی کشیده بشه، امیر من همیشه تو رو در ذهن و خیالم زنده میدونستم و ایمان داشتم که نوری که خداوند به قلب من تابونده هیچ وقت به تاریکی نخواهد رسید.
پایان
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا