به یاد مانده (10)
قسمت بیست و چهارم
به طرف مهناز رفتم و آرام پرسیدم:بابا و مامانت کوشن؟
گفت:قرار نیس اونها باشن! زن عمو بعد از ظهر زنگ زد خونه ی ما و گفت که تو شب شام میای اینجا و از من خواس که بیام اینجا تا تو زیاد احساس غریبی نکنی...
بلند شدم و از جا ظرفی چاقویی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارهای سالاد... متوجه شده بودم که رضا در خانه نیست و این کمی برایم رضایت بخش بود! نمیدونم چرا ولی از همون شب عقد مهناز اصلاً از اون خوشم نیومده بود! سالاد که آماده شد هر دو به هال اومدیم، متوجه شدم که مادر امیر همونطور که سر سجاده نشسته آروم آروم با امیر صحبت میکنه مهناز هم فهمید چون بلافاصله گفت: امیر! من افسانه رو بالا ببرم اونجا رو نشونش بدم؟
امیر به طرف ما برگشت و گفت: مهناز تو باید فضول همه چیز باشی؟!!!
مهناز خنده ی بلندی کرد و گفت: خوب آخه بدون فضولی می میرم! خودت که می دونی!
و همه خندیدیم. میدونستم مسئله ای که پیش اومده خیلی باعث نگرانی امیر شده چون چهره اش خیلی تغییر کرده بود و سعی داشت فقط ظاهر امر رو حفظ کنه!...
با مهناز به طبقه ی بالا رفتیم وقتی قفل درب رو باز کرد و داخل شدیم به جرات میگم که تا حدی شوکه شده بودم. خونه ی شخصی امیر همه چیز داشت! همه چیز در حد عالی نو و شیک! مبلمان و فرشها و پرده ها خیلی با سلیقه انتخاب شده بودن وقتی وارد آشپزخونه شدم متوجه شدم که فقط گاز و یخچال و لباسشویی سر جاشون هستن و بقیه خورده ریزها در جعبه های خودشون کنار دیوار روی زمین قرار گرفته.
مهناز با خنده گفت: چیدن این وسایل دسته تو رو می بوسه! امیر گفته کسی دست نزنه تا همسر آینده اش هر طوری دلش میخواد اونها رو بچینه...
و مثل دختر بچه های شیطون یکی یکی جعبه ها رو بلند می کرد و دربهای اونها رو باز میکرد و نگاهی مینداخت و بعد میگذاشت روی زمین. از آشپزخونه که بیرون اومدیم متوجه اتاق خوابها شدم سه خوابه بود درب اونها رو که باز کردم متوجه شدم خالی خالیین.
مهناز باز هم خندید و در حالیکه از پشت مرا بغل کرده بود گفت: اتاق خوابها رو گفته باید با خودت بره و خریدش رو بکنه آخه مهمترین جای هر خونه برای عروس و داماد... اتاق خوابه دیگه...
برگشتم و بهش گفتم: اه خفه شو باز بهت خندیدم پررو شدی ها؟!!
در همین موقع درب هال باز شد و برادر امیر، رضا اومد داخل! حسابی دستپاچه شده بودم! سلام کوتاهی کردم و کنار ایستادم. خنده ای کرد و اومد داخل؛ مهنازم سلام کرد و گفت: اینجا چی کار داری؟ نگاهی به من کرد و بدون اینکه به مهناز جواب بده گفت: به به! شما کجا؟ اینجا کجا؟! کی تشریف آوردید؟!!
از خجالت داشتم آب می شدم نگاهی به مهناز کردم و با چشمام بهش التماس کردم که نجاتم بده! بی اندازه از نگاه های رضا متنفر بودم. اصلاً اون بالا چی کار میکرد! مهناز بین من و رضا ایستاد و گفت: کی اومدی؟ امیر منتظرته.
به مهناز نگاه کرد و گفت: پس تو هم خبر داری؟! امشب کلاس توجیهی برام گذاشته؟! آره؟ وقتی وارد حیاط شدم از شیشه پنجره دیدمش!... ولی چراغهای طبقه ی بالا روشن بود گفتم اول بیام بالا ببینم کی بالاس؟!!
مهناز گفت: خاک بر سرت لااقل در بزن!
نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: حالا نیس خیلی هر دو تا تون محجبه هستید و رعایت حجاب می کنید!
از این طرز حرف زدن خوشم نمی اومد! دلم میخواست هرچه زودتر از شر نگاههاش راحت بشم. به مهناز گفتم: خوب بسه دیگه میشه بریم پایین؟!!
دوباره از همان نگاههایی که من متنفر بودم رو بهم کرد و گفت: کجا حالا؟ تشریف داشته باشید. منزل خودتونه.
و بعد برگشت و از درب بیرون رفت. صدای پاهاش رو میشنیدم که از پله ها پایین میره. روی یکی از مبلهای خونه ی امیر نشستم، صورتم از شدت خجالت و عصبانیت بخاطر جملات آخرش سرخ سرخ شده بود، دوباره دستهام رو به هم مالیدم.
مهناز نگاهی به من کرد و گفت:چته؟!! رضا منظوری نداره. ناراحت نشیها ولی خوب کلاً پسر جالبیم نیس. از نظر اخلاقی که اصلاً نمیتونی با امیر مقایسه اش کنی.
بعد خودش هم روی یکی از مبلها نشست و دوباره خندید و گفت: اه... ولش کن بابا الان میره پایین امیر حالشو میخواد بگیره!
بیا سر حرف خودمون برگردیم.خوب نظرت راجع به خونه ی آینده ات چیه؟!!
در حالیکه دسته ی مبل رو فشار میدادم گفتم: مهناز؟ امیر و رضا با هم مشکل دارن؟
مهناز خم شد و تکه کاغذی که روی فرش بود را برداشت و گفت: مشکل که نه! ولی خوب امیر که یه جورهایی حقم داره از دست رضا ناراحته! آخه رضا بر عکس امیر هستش از هر نظری که فکرش رو بکنی... اینطور که زن عمو می گفت الانم که امیر حسابی درگیر ماموریت و کارش شده، رضا حسابی با افرادی میگرده که اصلاً صلاحیت ندارن خلاصه اینکه هر قدر امیر مرد صفته رضا جلف و ننز بار اومده! مامانم میگه مقصر اصلی زن عموس از بس که بعد از فوت عموی خدا بیامرزم این پسر رو
لوس کرده.
در همین موقع از طبقه پایین صدای فریاد امیر رو شنیدم و به دنبالش صدای فریاد رضا. روی مبل خشکم زد به مهناز گفتم:پایین چه خبره؟!!
مهناز گفت:بیخیال.
صدای درب راهروی پایین اومد بلند شدم از پنجره به حیاط نگاه کردم دیدم امیر داره از حیاط بیرون میره و رضا هم به دنبالش رفتن سوار ماشین شدن و حرکت کردن. از تعجب داشتم دیوونه می شدم، برگشتم به سمت مهناز و گفتم: میشه بگی اینجا چه اتفاقاتی داره میفته؟!!
مهناز با بیخیالی گفت: به من و تو چه ربطی داره! مطمئن باش امیر خیلی فهمیده و با تجربه اس.
گفتم: ولی اونا با ماشین رفتن بیرون...
مهناز از روی مبل بلند شد و گفت: چه بهتر حالا بریم پایین. نگران نباش برای شام بر میگردن...
دوباره احساس سرما کردم و تازه متوجه هوای سرد این طبقه شدم وگفتم: مهناز خونسردیت من رو دیوونه کرده...
دست من رو گرفت و گفت: خوب خونسرد نباشم چیکار کنم؟ بیا بریم بابا...
و در ضمن که دست من رو گرفته بود و دنبال خودش به طبقه ی پایین میبرد گفت: آخ الهی بمیرم...یخ کردی؟ نه؟!
وقتی به جلوی درب هال طبقه ی پایین رسیدیم، مهناز برگشت و به من گفت: شتر دیدی ندیدی؟! چیزی شنیدی نشنیدی! فهمیدی؟
گفتم: منظورت چیه؟!
گفت: اصلاً نسبت به رفتار زن عموم واکنشی نشون نده! گرچه بعید میدونم به خاطر تو اصلاً چیزی به روی خودش بیاره ولی خوب اگه لازم باشه خودش حرف بزنه میزنه، اگرم چیزی نگفت، خود امیر برات حتماً میگه... فقط زیاد قیافه ات رو کنجکاو و یا وحشتزده نشون نده! خوب؟!!
با سر جواب مثبت بهش دادم؛ درب هال رو باز کردیم و رفتیم داخل. مادر امیر نشسته بود و از چشماش نگرانی میبارید ولی به محض اینکه چشمش به من افتاد لبخند مصنوعی زد و گفت:بالا بودید؟!!
مهناز گفت: بله، دیدین که از امیر اجازه گرفتم تا بالا رو نشونش بدم...
مادر امیر نگاهی به من کرد و گفت: همه اش سلیقه ی خودشه اگه احیاناً از چیزی خوشت نمیاد کافیه که بهش بگی اصلاً ناراحت نمیشه...راستی شنیدم عقدتون نزدیکه؟!!
مهناز به طرف من برگشت و با خنده گفت: ای موذی! باز دوباره آب زیرکاه بازی در آوردی؟
لبخند زورکی زدم و گفتم: نه به خدا مهناز... شرایط طوری شده که عقد رو جلو انداختیم... فکر میکنم خانم فتحی در جریان باشه...
مادر امیر گفت:خانم فتحی چیه؟ به من بگو مامان...
خیلی برام سخت بود چون اصلاً شباهتی بین او و مامان خودم نمیدیدم ولی به هر حال چشم زیر لبی گفتم.
مادر امیر بلافاصله شروع کرد قضیه مربوط به عقد من و امیر رو برای مهناز تعریف کردن! درست مثل اینکه به دنبال بهانه ای می گشت تا با پر حرفی کمتر نگران پسرهاش باشه! تمام مدتی که مادر امیر با مهناز حرف میزد من به امیر فکر می کردم به عصبانیتش موقع خارج شدن از حیاط، که کجا رفته بودن؟ و یا اینکه کی برمیگردن؟ تازه فهمیده بودم که چقدر وابسته شده بودم و بدون اون در این خونه بودن چقدر برام سخت بود اصلا احساس راحتی نداشتم، حتی حضور مهنازم برام بیگانه بود دلم می خواست زمان سریعتر بگذره و برگردن. بعد از کلی حرف که بین مادر امیر و مهناز رد و بدل شد تقریبا ساعت نزدیک ده شده بود و امیر و رضا هنوز نیومده بودن! اثرات دلشوره در صورت مادر امیر کم کم ظاهر میشد. من و مهناز شروع کردیم به انداختن سفره شام که صدای زنگ بلند شد.مادرشون با عجله اف اف رو برداشت و از حالش فهمیدم که امیر و رضا برگشتن.
بالاخره بعد از چند دقیقه رضا وارد هال شد معلوم بود خیلی عصبیه ولی زیاد به روی خودش نمی آورد، چند لحظه بعد امیرم وارد شد چون موقع بیرون رفتن کاپشن نپوشیده بود حسابی رنگ صورتش پریده بود وقتی نگاهش به من افتاد که ایستادم و نگاش میکنم، لبخند پر از محبتی به من زد و گفت: هوای بیرون واقعا سرده آدم یخ میزنه.
منم لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم: کنار رادیاتور بشین.
بعد رفتم به آشپزخونه و در کشیدن غذا به مامانش و مهناز کمک کردم سکوت آزار دهنده ای در خونه حکمفرما شده بود شام رو در جوی نامطلوب خوردیم البته شاید من این احساس رو داشتم چون حتما برای بقیه این وضعیت عادی بوده؛ اما برای من اصلا حل نشده بوده چون تا اونجا که یادمه در خونواده ما هیچ تنشی وجود نداشت.
شام که تموم شد من و مهناز ظرفها رو شستیم در طول اون مدت مادر امیر و رضا به همراه امیر در حال بودن و کم و بیش صدای اونها رو میشنیدم به خصوص صدای امیر که گاه گاهی اوج میگرفت و دائم رضا رو نصیحت میکرد و از وضع مملکت و مسائل کشور براش توضیح میداد، از اینکه خودش در چه شرایطیه و اون که حالا به لطف خدا در خونه راحت زندگی میکنه حداقل تلاش کنه که در دانشگاه قبول بشه و ادامه تحصیل بده.
بالاخره تقریبا ساعت یازده و بیست دقیقه بود که من و مهناز از آشپزخونه بیرون اومدیم و من با اشاره بطوریکه کسی متوجه نشه به امیر فهموندم که خیلی دیر شده و بهتره من رو به خونمون ببره.
امیر بعد از اشاره من مثل این بود که تازه یادش افتاده بود من رو به خونه ببره چون مثل برق از جاش پرید و گفت: مهناز تو هم حاضر شو برسونمت خونهتون…
مهناز که داشت یه پرتقال گنده پوست میکند گفت: من امشب اینجا میخوابم فردا صبحم با خانم عزیزی میرم مدرسه...
با تعجب گفتم:با خانم عزیزی؟!!
خندید و خودش رو لوس کرد و گفت: آره عزیزم آخه خواهر شوهرم دو تا کوچه بالاتر میشینه…
خندیدم و گفتم: پس بگو با خیال راحت نشستی!
بعد رفتم به اتاق امیر تا حاضر بشم، امیرم به دنبالم اومد به اتاق و بلافاصله گفت: بابت امشب متاسفم زودتر حاضر شو میدونم دیر شده! تا خونه قضیه رو برات توضیح میدم.
کمک کرد تا پالتوم رو بپوشم و سفارش کرد که خوب دکمه ها رو ببندم،هوای بیرون خیلی سرد بود.بعد از روبوسی و خداحافظی با مادر امیر متوجه شدم که رضا در هال نیست و خدا رو شکر کردم که مجبور نبودم بار دیگه زیر نگاههای سنگین و غیر قابل تحملش صبر کنم به همین خاطر بعد از خداحافظی از مهناز، به صورت پیغامی که برای اون گذاشتیم تا مادرش بهش برسونه خداحافظی کردیم و از منزل بیرون رفتیم.
هوا به شدت سرد شده بود و در همین چند ساعت که من در اونجا بودم حسابی همه جای خیابون یخ زده بود و اگه دو بار امیر من رو حسابی نگرفته بود به طرز وحشتناکی سرخورده بودم. وقتی سوار ماشین شدم انگار فتح بزرگی کرده بودم چرا که حالا حداقل از افتادن روی زمین در امان بودم. امیرم نشست و ماشین رو روشن کرد ولی تا ماشین گرم بشه تقریبا بیست دقیقه معطل شدیم با اشاره دست امیر، مادرش به داخل خونه رفت و درب حیاط رو بست.
حسابی یخ کرده بود و سعی داشتم با گذاشتن دستهام جلوی دماغ و دهنم با بخار دهنم اونها رو گرم کنم. در همین موقع برای بار دوم امیر دستهای من رو گرفت، عجیب بود حتی در این هوا دستاش داغ داغ بود! از گرمای دستش واقعا لذت میبردم ولی گفتم: تو چطوری اینقدر دستات گرم گرم هستن؟!
خنده ی قشنگی کرد و گفت: ناسلامتی مردی گفتن زنی گفتن! ولی خوب راستش رو بخوایی من به اندازه تو از سرما عاجز نمیشم!
خندیدم و گفتم: آره فهمیدم، اگه عاجز نبودی موقعی که با برادرت بیرون رفتی لااقل یه چیزی روی لباست میپوشیدی…
ساکت شد و دیگه نخندید، برگشت رو به شیشه و در همون حال دستای منم در دستش نگه داشته بود.
گفتم:حرف بدی زدم؟!
قسمت بیست و پنجم
دوباره به من نگاه کرد و گفت: نه اصلا ولی من امشب خیلی عصبانی بودم شاید سالها بود که اینطوری نشده بودم.
گفتم: چرا؟
سکوت کرد، فهمیدم سوال بی ربطی کردم خوب معلوم بود بحثی که بین اون و رضا درگرفته بود شاید سالها اتفاق نیفتاده بوده و حالا که امشب با بودن من برای اولین بار در خونه اونها این مساله پیش اومده بود کمی مساله رو بدتر جلوه میداد. سرم رو پایین گرفتم گفتم: اگه به خاطر بودن من در امشب ناراحتی، بگم که بودن من برات مهم نباشه من فقط امیدوارم که دیگه از این مسائل پیش نیاید! چون یکی از بزرگترین ضعفهای من ترسیدن از بحث های پر سر و صداس.
لبخندی زد و گفت: ولی این حرف تو برعکس لجبازیهات در روز اولیه که با هم بیرون رفتیم!
نگاهش کردم دیدم با لبخند داره نگاه میکنه، گفتم: من اون روز اصلا حالم خوب نبود.
گفت:و حالا؟!
گفتم:عالییم فقط خسته ام و دلم می خواد زودتر به خونه برم.
دستم رو ول کرد و حالا دیگه ماشین آماده حرکت بود، به راه افتادیم توی راه پرسید: طبقه بالا چطور بود؟
گفتم:خیلی عالی بود ولی با این حساب من جهیزیه ای نباید بیارم!
در همون حال که رانندگی میکرد گفت: معلومه. من مخالف جهیزیه هستم! به نظر من مردی که قصد ازدواج می کنه باید تمام امکانات زندگی رو فراهم کنه و اون وقت دست همسرش رو بگیره و به خونه بیاره. تازه این که چیزی نیس از مساله بعدی که جدا مخالف اونم دادن سیسمونیه که در ایران رسمه! من نمیفهمم بچه رو زن و شوهر به وجود میارن اون وقت تخت و کمد و لباس رو چرا باید پدر و مادر زن بخرن! واقعا که بعضی رسمها جای تامل دارن!
به علت یخبندان خیابونها امیر مجبور بود با احتیاط رانندگی کنه، مساله بدتر این بود که بارش برف هم شدیدتر شده بود و هر قدر که میگذشت ریزش برف شدیدتر میشد، ناخودآگاه دلم شور برگشتن امیر رو زد با حالتی که اضطراب از اون معلوم بود گفتم: امیر چه طوری برمیگردی؟
خندید و گفت: بذار اول این امانتی خوشگلم رو دست صاحب فعلیش سالم برسونم برای برگشتمم خدا بزرگه.
ساکت شدم ولی ریزش برف واقعا وحشتناک شده بود طوریکه یک بار امیر مجبور شده بود پیاده بشه و روی برف پاک کن ها و شیشه ی جلو و عقب رو از برف خالی کنه وقتی برگشت توی ماشین حسابی روی سر و صورت و شونه هاش برف نشسته بود. شروع کردم به ریختن برف ها از روی موها و شونه هاش. یک دفعه دستم رو گرفت و بوسه ای کوچیکی روی اونها زد!
سریع دستم رو کشیدم! داشتم از خجالت آب می شدم! نگاهی به من کرد و گفت: میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
دوباره دستام به هم گره خورده بود و داشتم به هم فشارشون میدادم گفتم: چیه؟
مشغول به راه انداختن مجدد ماشین شد و بعد از مکثی گفت: این حرف مربوط به فعلا نیست! مربوط به وقتی میشه که زن رسمی من بشی و با هم در یک خونه زندگی کنیم متوجه میشی؟
گفتم:خوب؟
ادامه داد: دوست دارم وقتی واقعا مال من شدی و با هم زیر یه سقف زندگیمون رو شروع کردیم هر وقت مرد نامحرم به خونه ما اومد یا ما جایی رفتیم که مرد نامحرم بود یه چادر روی سرت بذاری… حیف نیس تو که به خوندن نماز اهمیت میدی به این مساله اهمیت ندی؟!
سکوت کردم، همیشه رعایت حجاب به طور جدی برام مشکل بود، آخه فقط در خونه ی ما مامان مقید این مساله بود ولی من و پروانه و فرزانه زیاد این موضوع برایمون اهمیت نداشت فقط نمازم هیچ وقت قضا نمی شد و اینم به خاطر تاکید بابا و مامان بود که حالا به صورت یک عادت برایمون شده بود، اینطور که میدونستیم پروانه و فرزانه هم با اینکه ایران نبودن نمازشون ترک نشده بود!
مامان همیشه میگفت: شیرم رو حلالتون نمیکنم اگه روزی نمازتون رو ترک کنید. ولی حالا این خواسته امیر برام یک کمی مشکل می اومد، امیر که متوجه شده بود گفت: الان این رو ازت نمیخوام فعلا هر طور دوست داری باش فقط خواهش کردم اگه امکان داره بعد از ازدواج رسمی، بازم میگم ازدواج رسمی یعنی وقتی به خونه من اومدی برای زندگی، به این خواهش من توجه کنی… به خصوص که من یه برادر مجرد دارم البته درسته که ما بطور جدا با اونها زندگی خواهیم کرد ولی خوب من اینطوری بیشتر دوست دارم.
ساکت بودم به دونه های برف که حالا خیلی درشت شده بودن نگاه میکردم. دوباره دستم رو گرفت و به آرومی گفت: خیلی خواسته ی سخت و بزرگیه؟!!
گفتم: نه ولی باید بهم فرصت بدی و کمکم کنی چون به این یکی عادت نکردم!
خندید و گفت: مطمئنم که از پس این مسئله برمیایی…
بالاخره بعد از یک ساعت و نیم به خونه رسیدیم تقریبا ساعت نزدیک یک نیمه شب بود برف خیلی باریده بود و هنوز کم و بیش بارش ادامه داشت وقتی زنگ درب رو زدم بدون معطلی درب باز شد، میدونستم بابا و مامان هنوز بیدارن به محض اینکه درب باز شد صدای بابا اومد که گفت: صبر کن بیام یه وقت زمین نخوری…
همیشه شرمنده مهربونیهاشون بودم و نمیدونم چرا باید پدر مادر اینقدر به فرزندان خود عشق بورزن شاید نمیفهمیدم به خاطر اینکه هنوز مادر نشده بودم متوجه شدم امیر از ماشین پیاده شده گفتم: ا… تو چرا پیاده شدی؟ برو دیگه بابا هس میرم داخل…
لبخندی زد و گفت: اختیار دارید خانم… باید امانتی رو خودم سالم به صاحبش تحویل بدم.
هر دو خندیدیم بابا اومد درب رو باز کرد چون برف اونقدر باریده بود که درب هم به سختی باز میشد؛ هوا چون خیلی سرد بود من دیگه زیاد معطل نکردم از امیر خداحافظی کردم و به دستور بابا خیلی با احتیاط از جاهایی که با پارو راه باز کرده بود به سمت بالکن و درب هال رفتم ولی بابا ایستاد تا هم از امیر تشکر کنه و هم اینکه منتظر بشه تا اون حرکت کنه…
داخل خونه گرم و راحت بود وقتی وارد هال شدم مثل این بود که به بهشت اومده ام! منزل مادر امیر خیلی احساس غریبی کرده بودم. مامان وقتی من رو دید طبق معمول اول عصبانی بود که چرا اینقدر دیر اومده ام و کلی نگرانش کردم ولی با ماچی که از لپش گرفتم خنده به لبش نشست. بعد یکسری سوال مربوط به امشب رو که از قبل در ذهنش آماده کرده بود مثل بازرسها تند تند پرسید منم تند تند جوابهای که لازم بود به اون دادم ولی اصلا از وقایع بین امیر و رضا صحبتی نکردم!
بعد که حسابی خیالش از بعضی جهات راحت شد گفتم:اجازه هس برم مسواک کنم و بخوابم؟!! آخه نا سلامتی ساعت نزدیک دو نیمه شبه و من فردا مدرسه هم دارم…
خندید با اشاره دستش اعلام آزادباش بهم داد تند از پله ها بالا رفتم وقتی وارد اتاقم شدم سریع لباسم رو عوض کردم و پیراهن و شلوار خواب رو پوشیدم برگشتم تا مسواک بزنم که با تعجب صدای امیر رو شنیدم که با مامان صحبت میکرد وقتی رسیدم پایین با تعجب گفتم:ا … تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نرفتی خونه؟…!
صدای بابا اومد که گفت:با این برف دیگه نمیشه قدم از قدم برداشت ماشین بکس و باد می کرد نتونست حرکتش بده…
امیر با شوخی رو کرد به من و گفت: اگه مزاحم شما هستم برم! خانم؟
مامان خندید و گفت: اوا … این چه حرفیه؟ افسانه فقط تعجب کرد…
خلاصه شب تا بخوابیم تقریبا ساعت دو و نیم شد. امیر و بابا طبقه پایین کنار بخاری رختخواب پهن کردن و خوابیدن و من و مامان با هم بالا خوابیدم. صبح با هزار بدبختی بیدار شدم، اصلا چشمام، باز نمی شد وقتی پایین رفتم فهمیدم بابا و امیر خیلی زود یعنی بعد از نماز صبح که بیدار شدن با کمک همدیگه ماشین رو راه انداختن و امیر رفته بود.
بابا و مامان سر میز صبحانه چقدر از امیر به خاطر آشناهایی که معرفی کرده بود توی سفارت تشکر و دعاش میکردن؛ فهمیدم که خیلی کارهاشون بدون معطلی انجام گرفته بوده و دو هفته مونده به نوروز یعنی تقریبا دو ماه و نیم دیگه مامان پیش پروانه و فرزانه خواهد رفت بعد بابا اشاره ی کوتاهی کرد به اینکه امیر امروز میره محضر تا وقت بگیره برای تاریخ عقد…
من سکوت کرده بودم یعنی اصلا خجالت میکشیدم حرفی بزنم. مامان میخندید و میگفت: الحمدالله… که شفیعی کارها همون طور که تو میخواستی داره درست میشه! اگرچه من هنوزم نسبت به اختلاف سن امیر با افسانه نظر خوبی ندارم ولی فکر میکنم به قول تو باید به عقیده افسانه احترام بذارم…
بابا از جاش بلند شد و گفت: من امروزم مرخصییم، ماشین رو آماده میکنم بیرون منتظر میمونم، مهین تو آماده شو به همراه افسانه از خونه بیرون بیایی چند تا کار جزیی مونده که باید همین امروز تمومش کنیم…
و بعد مثل همیشه سر من رو بوسید و به هال رفت. صبحانه خوردم آماده شدم برای رفتن به مدرسه وقتی به حال برگشتم تا چادرم رو روی سرم بذارم بابا دوباره به هال اومده بود دست چپش رو میمالید با صدای آرومی گفت: به مامان بگو یه مسکن به من بده…!
نگاهی به بابا کردم و گفت: دستت درد میکنه؟!
گفت: آره بابا، چند روزه که کتفم عجیب درد گرفته.
قسمت بیست و ششم
مامان با قرص از آشپزخونه بیرون اومد و اونرو به بابا داد، خودشم آماده شده بود، بالاخره ساعت هفت و بیست دقیقه بابا و مامان من رو جلوی درب مدرسه پیاده کردن و رفتن وقتی داشتم خداحافظی میکردم متوجه رنگ پریده بابا شدم دلم خیلی براش سوخت! عادت داشت هر وقت مریض می شد اصلا صداش درنمی اومد.
اون روز وقتی ظهر برگشتم خونه مامان و بابا اومده بودن و خیلی خوشحال که دیگه هیچ کاری نمونده بود که انجام بدن و حسابی مامان خوشحال بود و بالطبع بابا هم از خوشحالی مامان خوشحال بود.
بعد از ناهار امیر تلفن و بابا با صحبت کرد وقتی بابا تلفن رو قطع کرد خواست گوشی رو سر جاش بذاره نتونست اونرو خوب بگیره و گوشی از دستش به زمین افتاد دولا شد تا اونرو برداره میدیدم که از درد صورتش چطوری درهم فرو میره.
گفتم: بابا نمیخوایی بری دکتر؟! شاید ساییدگی مفصل کتف داری؟
گوشی رو با سختی برداشت و سر جاش گذاشت وقتی سر پا ایستاد پریدگی رنگش بیشتر شده بود با همون صدای مهربون و آروم گفت: نه بابا چیز مهمی نیس…
بعدازظهر درسهام رو مرور کردم، فردا پنج شنبه بود وقتی خواستم برای خواب آماده بشم امیر دوباره تلفن کرد و گفت: فردا میام دنبالت تا بیرون بریم...
ولی مامان با اصرار که نه هوا سرده از امیر خواست که ناهار فردا به خونه ما بیاد و امیرم بعد از کلی تعارف بالاخره گفت پس چند تا کار کوچیک داره و تقریبا یک و نیم برای ناهار میاد و مامان قبول کرد.
گوشی رو قطع کردم مامان رو کرد به بابا گفت: راستی شفیعی نگفتی ظهر امیر تلفن کرد چی کار داشت؟
بابا روی مبل نشسته بود سرش رو به مبل تکیه داده بود و آثار درد در صورتش بود، سرش رو بلند کرد و لبخندی زد و گفت: انشاالله دوشنبه هفته بعد وقت گرفته برای عقد…
سرم رو پایین انداختم، زیر لب شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم هنوز به بالا نرسیده بودم که مامان گفت:اوا… خاک بر سرم به این سرعت؟! خوب من هزار تا کار دارم … یعنی بدون هیچ جشنی؟!!
صدای بابا رو شنیدم که گفت: امیر فکر همه چیز رو کرده و برای صد و پنجاه نفر تدارک دیده و همه رو سالن میبره… تو لازم نیس خودت رو به زحمت بندازی…
مامان گفت: صد و پنجاه نفر!!!!؟…چه خبره؟ یه عقد خصوصی که اینهمه دنگ و فنگ نباید داشته باشه! مگه نگفته بودی که یه چشن کوچیک ما میخوایم بگیریم در حد دعوت خاله و دایی و عموی بزرگ…؟
باباگفت: چرا،بابا همه رو گفته بودم ولی قبول نکرد و گفت اصلا ما فکر این چیزها نباشیم…
به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رووم؛ یعنی به همین زودی همه چیز داره مشخص می شه؟! اینقدر راحت و بی دردسر؟ به خدا گفتم: خدایا ازت متشکرم که اینقدر مهربونی و هوام رو همه جا داری؟ اصلا فکرشم نمی کردم که کارها اینطور مرتب بشن فقط خدایا یه چیز دیگه مونده و اونهم قبولیم در دانشگاهه…
نفهمیدم کی ولی بالاخره خوابم رفت. صبح بعد از صرف صبحانه بابا باز من رو به مدرسه رسوند ولی متوجه شدم که اصلا حالش خوب نبود طفلک از درد توی اون هوای سرد صورتش حسابی عرق کرده بود، نگاهی بهش کردم و گفتم: خوب بابا امروزم مرخصی میگرفتی و به دکتر می رفتی…
خندید و گفت: بابا من کارمند بانکم… نمیشه کار مردم رو همین جوری به امان خدا ول کنم!
خلاصه بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم و داخل مدرسه رفتم؛ مهناز طبق این چند روز اخیر باز هم با خانم عزیزی اومده بود و از لا به لای حرفهای چرت و پرتش بالاخره فهمیدم که خدا رو شکر کار اونم درست شده و به احتمال قوی تا پنج ماه دیگه یعنی پایان درسها پیش شوهرش میره.
زنگ تفریح سوم بود که خانم عزیزی به کلاس ما اومد و مهناز رو صدا کرد و اون رو دنبال خودش به بیرون از کلاس برد. وقتی مهناز دوباره به کلاس برگشت رنگ به صورت نداشت مثل یه مرده ی متحرک شده بود از جام بلند شدم و گفتم: چته؟! به طرف میز اومد و در حالیکه لرزش دستهاش رو میدیدم گفت: هیچی!…فقط...فقط حال شوهر یعنی...
بعد شروع کرد به جمع کردن کتابهامون که روی میز ولو بود و بدون توجه به اینکه کتابها و دفترهای منم قاطی اونهاس همه رو داخل کیفش میذاشت! گفتم:ا…داری چیکار می کنی؟ چی شده؟
گفت:تو باید با من بیایی…!
گفتم:کجا؟ چی شده؟ چرا اینها رو جمع می کنی؟
ادامه دارد...
نویسنده: شادی داودی // منبع: 98یا