جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (11)

 

 

 

میراث (11)

 

دستم رو روی شکمم قرار میدم. الان واقعا یه بچه اون توئه؟ داره توی بدن من شکل میگیره؟

حس عجیبی که دارم. به پهلو چرخی میزنم. من از الان به بعد باید چه کار کنم؟ چه طوری باید دنیا بیارمش و بزرگش کنم؟ بعد از دنیا اومدنش اون میزاره که من نگهداریش کنم؟

دستی روی شکمم میکشم. چشمهایم رو میبندم سعی میکنم تمام این احساسات ناامید کننده رو از ذهنم پاک کنم. بهتره یه کوچولو بخوابم.

 

با صدای وحشتناک کولاک از خواب میپرم. برای چند ثانیه همه چیز در نظرم زیر پرده ای از ابهامه اما بعد کم کم یادم میاد. یوکی نیستش و من الان سه روزه تنهام. این کولاک وحشتناک خبر از اومدنش میده و احتمالا بیش از حد هم عصبانی باشه. هر وقتی عصبانی این شکلی میشه باد و بارون برف شدید میاد و بیرون رفتن غیر ممکن میشه. ناخواسته پاهایم رو جمع میکنم. من نمیخوام قربانی عصبانیت اون بشم. از جایم بلند مبشم. متوجه میشم توی این مدت واقعا اتاقم رو به هم ریختم پس چیزاهایی که ریختم رو برمیدارم. تو دلم آشوبه و هر لحظه بیشتر میشه. دلم نمیخواد اون با خودش فکر کنه آدم کثیفی هستم و حتی از پس جمع و جور کردن یه اتاق هم برنمیام.

با اشتیاق بیشتری جمع میکنم. من فقط میخوام اونو زودتر ببینم.



  

 

۳ ماه بعد

 

با وجود اینکه سعی میکنم لباس های گشاد تری بپوشم اما معلومه! از بیرون رفتن محروم شدم فقط میتونم وقت هایی که کسی نیست اطرف رو بگردم. همیشه باید مراقب باشم که کسی نبینم. دستم رو روی شیشه میزارم و با نگاهی غمزده به بیرون نگاه میکنم.

هوای صاف، خورشید درخشان. تقریبا یک ماهی هست که برف نیومده و الان میشه چمن های سبز رنگ رو دید. نمیدونم چرا اینجوریه. بیاد نمیارم که تا حالا همچین صحنه ای رو اینجا دیده باشم. واقعا دلم میخواد حداقل پا بیرون بزارم و پا برهنه روی این چمن های تازه و مرطوب قدم بزارم. مطمئنم حس خوبی داره. حسی که من از اون خیلی وقته  محرومم. آهی از روی حسرت میکشم.

دست هایش را روی شانه هایم احساس میکنم. مثل همیشه سرده.

چی شده؟

خیلی نزدیکه! قلبم همینجوری داره میکوبه. با استرس میگویم:

میخوام برم بیرون.....اونجا فکر کنم حس...

نه نمیشه.

دستش رو روی شکمم میکشه.

خودت که یادته واسه داشتن اینی که تو شکمته چه قولی بهم دادی؟ فراموش کردی؟

با دلخوری سر تکون میدم.

بچه ی خوبی باش. اگه خوب بودی شاید بهت جایزه بدم.

با پشت دست اشک هام رو پاک میکنم. میدونم پشت سرم ایستاده و داره لذت میبره.

ناخواسته میگویم:

اینجا موندن خسته کننده شده فقط میخوام برم تو حیاط. نمیخوام که....

سیلی محکی به صورتم میزنه. در حالی که دستم رو بالا میارم و روی صورتم میزارم به چشمهای خشمگینش نگاه میکنم. نفرت در چشمهاش موج میزنه. لبم رو گاز میگیرم و پسش میزنم و به سمت اتاقم میدوم. حس انزجار دارم.

بعد از وارد شدن به اتاق، دراتاقم رو با ضرب میبندم و قفلش میکنم. پشت تخت میرم و پناه میگیرم. اون یه کیتسونه ی از خود راضی حال به هم زن... با خشم دستم رو مشت میکنم. تحمل اینکه کسی باهام این مدلی رفتار کنه رو ندارم. هیچ جایی نباید برم چون اینو دارم؟ مگه چه اشکالی داره؟ برای کی مگه مهمه من با یه بچه تو شکمم برم بیرون قدم بزنم؟ رفتار اون احمقانه است.

خب نمیاد... بعد از گذشت زمان زیادی هنوز هم نیومده. لب هایم رو به هم فشار میدم. خب چه انتظاری داشتم من یه امگای بدبختم. با لب‌های به هم فشرده به دیوار پیش رویم نگاه میکنم. کاملا اعصابم بهم ریخته این اعصاب خوردی روی معده ام تاثیر گذاشته و یه جورایی واقعا حالم رو داره بد میکنه. به سختی بلند میشم و سمت سطلی میرم که گوشه ی دیوار گذاشت و عق میزنم. تمام محتوای معده ام رو بالا میارم. در حالی که به سختی میتونم از جایم بلند بشم، سطل رو برمیدارم باید ببرمش بیرون. بوش داره حالمو بیشتر بد میکنه.

دستم رو به سمت دستگیره ی در میبرم و بعد از گرفتنش رو به بیرون فشار میدم. پشت در ایستاده قیافه ی خونسردی به خودش گرفته چشمهایش رو میبنده و سطل رو بدون هیچ حرفی از دستم میگیره میره. برای چند ثانیه سر جایم می ایستم اما بعد به سمت سرویس بهداشتی میرم که نزدیک اتاقمه و توسط پنجره ای بزرگ نورش تامین میشه.

کارام رو انجام میدم و دست و صورتم رو میشورم و به اتاقم برمیگردم.

 

روی تخت دراز میکشم و لحاف رو تا شانه ام بالا میکشم. حالم گرفته است و دپرسم. از موندن به جا خسته شدم. چه جوری من باید توی این شرایط به بچه دنیا بیارم؟ مطمئن هستم بعد از به دنیا آمدنش هم هزار تا بهانه جور میشه که نتونم برم بیرون.

مدت زمان منبع که زیر لحافم که در باز میشه. میتونم وجودش دو احساس بکنم. برام جالبه حتی بچه ای که توی شکمم هست به حضور یوکی عکس العمل نشون میده. با وجود اینکه می‌دونم اون اینجاست اما از جایم تموم نمی‌خورم نمی‌خوام احساس کنه که کم آوردم و از دستش عصبانی نیستم. اون نباید منو میزد... حالا اگه حرفی زده بودم یه چیز اما من هیچ حرفی نزده بودم. بی انصافی بود.

بلند شو لباس درست بپوش.

تکون نمی‌خورم. بیش از حد حساس شدم. داره گریه ام میگیره. با چند گام بلند خودش رو بهم می‌رسونه محکم بازوم رو میگیره و به سمت خودش میکشه. با چشم های گریون به چشم های عصبانیش نگاه میکنم. آهی می‌کشه: پاشو تا از تصمیم برنگشتم.

لب پایینی ام رو گاز میگیرم. از به طرف خوشحالم و از یه طرف واقعا افسرده. از کمدم لباس یشمی رنگی بیرون میارم و بدون هیچ دلخوشی می‌پوشمش. موهایم رو از زیر لباس بیرون میارم و بعد با یه تکه نواز سبز رنگ میبندمش. تمام مدتی که دارم آماده میشم، یوکی بالای سرم ایستاده و بهم زل میزنم.

دنبالم بیا.

بدون هیچ حرفی پشت سرش راه میفتم. از راهرو عبور می‌کنیم پله ها رو پایین میربم. سمت راست، بعد از گذشتن از دو راهرو، به در ورودی میرسیم. در رو باز می‌کنه و جلوتر از من از بیرون نمیره. برای چند ثانیه کوتاه نگاه میکنم اما بعد پشت سرش من هم راه میفتم. با وجود صندل های که پوشیدم، اما وقتی روی زمین راه میرم میتونم رطوبت خاک و چمن ها رو احساس کنم. بدون توجه به یوکی راه خودم رو پیش میگیرم و به سمت جویبار کوچکی میرم که کنار درخت های سرسبز قرار داره. با احتیاط روی زمین می‌نشینم و صندلم رو از پایم بیرون میارم و بغل دستم میزارم. پاهایم رو در آب سرد فرو میبرم. از سرمای بیش از حد آب شُکه میشم اما حسابی سر حالم میاره و همه ی احساس های بدی که داشتم رو از بین می‌بره. اینجا همچین چیزایی هم هست. تا الان نمی‌دونستم جویباری اینجا وجود داره. نمیدونستم اینجا میتونم تا این حد خوب باشه و قشنگ و رویایی. چشمهایم رو می‌بندم و میزارم این احساس خوب کل وجودمو پر کنه.

زمان انگار زودتر از آنچه که تصور میکنم میگذره. تا به خودم میام زمان صرف شام شده. با اینکه هوا روشنه اما دیگه دیروقته و بیشتر موندن اینجا خطرناکه. پس بدون نق زدن از جایم بلند میشم و صندل هایم رو می‌پوشم. یوکی برای خودش با استفاده از توانایی که داره یه صندلی چوبی با شاخ و برگ درست کرده. به آرومی سمت صندلی میرم. ناخواسته دستم رو رویش میکشم. احساس عجیبی کل وجودمو پر می‌کنه برای چند ثانیه هیچ چیز خاصی اتفاق نیفته اما بعد انگار چیزی زیر دستم در حال رشد کرده. با ترس دستم رو پس میکشم. یوکی فورا من رو کمی عقب میکشونه. جلوی چشمم شاهد پیچ و تاب خوردن شاخه های زیادی هستم که بعد از دست زدن به صندلی، در حال رشد کردن و پیچ و تاب خوردنه.

به صندلی دست زدی؟

لحن حرف زدنش کمی همراه با هیجانها. برق خاصی تو چشماش خودنمایی می‌کنه.

فقط چند لحظه... من کاری نکردم من... لبخند پررنگی میزند. جز محدود دفعاتیه که میبینم اون از به چیزی راضیه.

این خوبه... این خوبه. بیا بیا بریم داخل!

برای چند لحظه مخم هنگ می‌کنه اما بعد کم کم میفهمم چرا اون خوشحالم و اینطوری روی موش نشون داد. ابن موضوع فقط یه کوچولو حالمو میگیره. اون فقط به خاطر بچه ای که تو شکم من در حال بزرگ شده و توانایی خاصی داره هیجان زده است. به خاطر شخص خودم که نیست.

وقتی وارد عمارت میشیم مستقیم به سمت اتاق غذا خوری میبرم. شام روز میز مفصله. گوشت کباب شده به همراه یه نوع سالاد  خاص و نان و مقداری شراب .

لیوان شراب رو از جلوی من بر میداره و اشاره می‌کنه که من بشینم. تکه ای گوشت و مقداری سالاد برای خودم میریزم. و مشغول خوردن میشم.

قبلاً اون اصلا اهمیتی به بچه ی توی شکمم نشون نمی‌داد اما الان... این بچه برای اون مهم شده. فقط چون اونم قدرت داره؟ اگه قدرت هم نداشت بهش توجه ای میکرد؟؟

چیز خاصی هست که بخوایی؟

دست از غذا خوردن میکشم. پوزخندی میزنم.

نمی‌دونم.

همه چیز الان برایش مهم شده؟ قبلا حتی به بار هم اینو بپرسیده بود... میتونم از شر اون همه سفیدی خلاص بشم...

فقط میشه وسایل داخل اتاقم کمی رنگی تر باشه. اذیت کننده است.

باشه.

 

 

برام عجیبه که اون حتی حرفی هم نمیزنه. بعد از خوردن شام، به حمام میرم و بدنم رو تمیز میکنم و بعد از اون به اتاقم برمیگردم و روی تخت دراز میکشم. صرف نظر از اون کشیده، باقی چیزا خوب بود. حداقل اونقدر خوب بود که نتونم شکایتی بکنم. ولی هنوز باورم نمیشه.. یه جورایی فکر میکردم به بچه ی انسان به دنیا بیارم. برای الان همه چیز یه خورده بیش از حد عجیب و غریب شده. بچه ای که توانایی خاص داره جوری که حتی یوکی هم به خاطرش خوشحاله. اما من نیستم. چون مطمئن هستم بعد از اون دردسر های من بیشتر میشه.

 

با چشمهای باز نگاه میکنم. درسته گفتم به کم رنگ رنگی تر بشه اما این... رنگ لحاف به سبز خوش رنگی تغییر پیدا کرده. بالشت های نرم و بزرگ. یه صندلی چوبی راحتی قهوه ای رنگ. کمدم همون کمد قهوه ای روشن قبلا هست. پوست ببر گرون قیمتی کف اتاق پهن شده. یه میز کوچک قهوه ای رنگ که روی آن پارچ آب و یک لیوان قرار داره. فکر نمی‌کردم همه چیز رو تا این حد تغییر بده. به سمت پنجره میرم و بازی میکنم. میزارم هوای تازه در اتاق جریان پیدا کنه. الان احساس بهتری به اتاقم دارم. از اینجا میتونم دریاچه رو ببینم که سرزنده تر از همیشه است. حتی میتونم قایق های رو ببینم که کارگرهای عمارت در اون هستن و برای ماهیگیری به دریاچه رفتن. حس میکنم زندگی نسبتا خوبی دارن. قبلا... وقتایی که پیش خانواده ام بودم، اکثرا غذاهای ساده داشتیم. بیشتر شامل نون و سبزیجات میشد. کمتر پیش نیومد و گوشت و ماهی و خرچنگ و چیزای اینجوری بخوریم. الان زندگی راحتی دارم. حداقل غذای درستی میخورم و بچه ای که تو شکممه میتونه درست تغذیه بشه. با وجود  همه ی اینها دلم برای مامان و پدر تنگ شده برای برادر ها و خواهرام.. برای اون سختی ها اما باهم بودن هامون. لب پایینی ام رو گاز میگیرم.

با ناراحتی روی صندلی می‌نشینم. این روزا با هر چیز کوچکی اشکم در میاد... من چه مرگم شده؟؟

 

این روزا برام نگهبان گذاشته. دو تا از بهترین و وفادار ترن کیتسونه های خودش رو سپرده چهارچشمی حواسشون جمع باشه. برعکس قبل میزاره به بیرون از عمارت برم. با اینکه می‌دونم داره همه چیز رو بررسی می‌کنه و رفت و اومدنم و همه  کارهام رو زیر نظر داره، اما یه جورایی احساس آرامش میکنم. بودن تو فضای باز، تا حد زیادی افکار بد رو از ذهنم پاک می‌کنه. یکی از دو تا کیتسونه، میرا اسمشه. به کیتسونه ماده با موهای نارنجی رنگ بلند که لباس قرمز کمرنگی اکثر اوقات می‌پوشه. اون بهم بازی های مختلفی رو یاد  میده. از این خوشم میاد مغرور نیست میشه باهاش راحت برخورد کرد. برخلاف اون یکی همراهش. سرد مثل یه تیکه یخ و دائمی مراقبه که کوچکترین اتفاقی نیفته.

پیاده روی هام منظمه. چیزی که فقط نگرانشم دوره ی کوتاه بارداریمه. استرس بهم وارد می‌کنه اما هر زمانی که این بچه تکون میخوره احساس سرخوشی میکنم انگار یه چیز فوق العاده به دست آوردم.

 

علاقه ی بیش از حدی به غذاهای شیرین پیدا کردم. خودمم نمیفهمم ‌چه جوری میتونم چیزهایی رو بخورم که قبلا ازش بدم میومد. یوکی اکثرا د حال مسافرته و کمتر از قبل اینجا هست. میرا مرتب وضعیتمو چک می‌کنه. این روزا اکثرا وقتم رو توی اتاقم میگذرونم. اونقدر توانایی ندارم که بخوام از پله ها بالا و پایین برم. بیش از حد خسته ام می‌کنه و حتی میرا گفته اینکار ممکنه باعث از دست دادن بچه بشه. پس نهایت تلاشم رو میکنم توی این فرصت باقی ماندن است احتمالا بکنم. از اونجا که من توانایی هم موندن رو ندارم، میرا کتاب برام میخونه. داستان های با قهرمان های بزرگ و قوی و ماهر که همه اونها رو ستایش میکنم. یه جورایی از شنیدن این داستان ها لذت میبرم. میشه گفت دوران بارداری ایده عالی داشتم... البته به جز اون دفعه که سیلی خوردم.

 

از جایم بلند میشم. سنگین تر از همیشه شدم. حالم یه کم بده برای همین تصمیم می‌گیرم کمی پیاده روی بکنم شاید این حال بدم بهتر بشه. میرا نیستش حدودا چند ساعتی هست در واقع از صبح تا عصر ندیدمش. از اتاقم بیرون میرم و طول راهرو رو طی میکنم. پله ها رو به آرومی پایین میام. فقط اجازه دارم به حیاط پشت عمارت برم که محافظت شده است. اولین سد، کوهای مرتفع و غیر قابل عبور و بعد از اون جنگلی‌ که با درخت های خیزران و درخت های افرا و سرخس های غول پیکر به وجود اومده. به سختی میشه کسی  از این دو تا مانع عبور کنه اگه هم عبور کنه، با نگهبان های عصبانی و تشنه به خون رو به رو میشه. در کل به این سادگی نیست.

با خوشحالی پا روی زمین میزارم... همه چیز طراوت خاصی داره و می‌دونم این موقعیت همیشگی نیست. خیلی زود قراره همه چیز برگرده به روال سابق، با یه نگاه به آسمان میتونم بگم شب سردی رو پیش رو داریم. پس میشه از آخرین ساعت ها بهترین استفاده رو کرد.

روی یکی از تخته سنگ ها می‌نشینم و به دریاچه ی زلال نگاه میکنم. وجود یه عالمه نگهبان رو احساس میکنم. از همین فاصله دارن شرایط رو می‌سنجند که بدونم چه حرکتی انجام بدن... شایدم دارن حرکت بعدی من رو پیش بینی میکنم برای حرکت بعد خودشون... آه نمی‌دونم گیج کننده است.

به شکمم نگاه میکنم و به آرومی دستی رویش میکشم. از صبح آرومه که گاهی حرکت کردنش رو احساس میکنم اما در کل آرومه. شرایطم بهتر از چیزی هست که انتظار داشتم.

نسیم سردی از سمت دریاچه شروع به وزیدن می‌کنه. باد لای موهایم به چرخش در میاد. این سرما رو دوست دارم آزار دهنده نیست. ناخواسته لبخندی میزنم.

اینجا چه کار میکنین؟ اجازه ندارین اینجا باشین.

لب ورمیچینم‌ به نگهبان پیش رویم نگاه میکنم.

ارباب بهم اجازه داده توی حیاط عمارت باشم.

سری تکان میده. چشم های بنفش و موهای طلایی رنگی داره. البته پوستش کک و مک فراوانی داره.

حیاط منظورش اونوره این ور برای شما ممنوعه سریع تر برگردیم بهتره باعث دردسر میشین.

لب پایینی ام رو گاز میگیرم و با دلخوری به زانو هایم نگاه میکنم.

دردسر؟! به آرومی از جایم بلند میشم. چرا من اجازه ندارم اینجا باشم؟ چرا براشون دردسر درست میکنم؟

با دلخوری برمیگردم به عمارت. پله ها رو به سختی بالا میرم، بدون توجه به شلوغی عمارت راهرو ها به اتاقم برمیگردم در رو می‌بندم و پشت پنجره میرم. من که نمی‌خواستم کاری کنم که اونا این حرف رو بهم زدن! گوشه ی لب پایینی ام رو گاز میگیرم. چون فقط به انسانم دارن اینطوری باهام برخورد میکنن؟

 

بدتر از اون چه که فکر میکردم باهام برخورد کرد و تنبیه شدم. مجبورم یک ماه تمام فقط توی اتاقم بمونم. دیگه حق ندارم پامو از اتاقم بیرون بزارم فقط میتونم برای دستشویی برم و برگردم غیر از این باشه تنبیه شدید ترس در انتظارمه. اصلا درک نمیکنم چرا داره این کارا رو می‌کنه. من کار اشتباهی نکردم... می‌خوام از اینجا برم.

پایین لبم رو گاز میگیرم.از تحمل کردن این شرایط خسته شدم باید چه کار کنم؟ چه کار میتونم بکنم؟ قلبم درد می‌کنه از این همه فشاری که دومه داره داد میزنم و میخواد خودش رو خالی کنه.

زیر لحاف میخزم. احساس درد در قفسه ی سینه ام دارن بدتر میشه تمام تلاشم رو میکنم بهش بی توجه باشم. درد های بدتر از این رو دارم. همش رو میتونم بیخیال بشم؟ فکر نکنم. احساس میکنم دارم دیونه میشم... بعد چند دقیقه زیر لحاف موندن لحاف رو به کناری پرت میکنم و پایین میام به سمت پنجره میرم. دونه های ریز باران با شدت هر چه تمام تر داره از ابر ها به سمت زمین تشنه سرازیر میشه. اونقدر بارون سپیده که تقریبا هیچ چیزی مشخص نیست. چند لحظه ی کوتاه به این منظره نگاه میکنم. از اینکه هیچ کاری برای انجام دادن ندارم حرص میخورم. بچه ی توی شکمم ضربه ی آرامی میزنم. ناخواسته لبخندی میزنم حداقل این یه دونه دلخوشی رو دارم. ناخوداگاه به سمت دست گلی میرم که روی میزه. تقریبا میشه گفت پژمرده شده. دستم رو روی گلبرگ هاش میکشم. احساس میکنم چیزی از درون قفسه ی سینه ام شروع به فوران شدن می‌کنه. با چشمهای متعجب زده شاهد جان دوباره گرفتن این گل هام. شکوفه ها شروع به باز شدن می‌کنه و گلبرگ های که در حال پرمژده شدن بود الان کاملا مثل روز اولش شده. دوست دارم از خوشحالی فریاد بزنم اما تنها با حبس کردن نفسم هیجانم رو نشون میدم... عالیهههه.

می‌دونم زمانی که این بچه دنیا بیاد دیگه خبری از این نیروها و این کارا نیست اما همینکه به کوچولو تجربه اش میکنم... حس میکنم این بچه میخواد من شاد باشم. یعنی این واقعا درسته؟؟

یه کوچولو دارم به زندگی امیدوار میشم. لبخندی میزنم و به دسته ی گل نگاه میکنم. هر چقدر اون بد باشه این بچه خوبه.

 

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر

بسیار عالی لطفا به فروشگاه ما هم مراجعه فرمایید
www.originalkeratinn.com

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد