جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (9)

 

 

 

 

میراث (9)

 

چطوری برگردم اونجا؟ میدونم جلوی در دو تا محافظ گذاشته و بدتر از اون من یه انسانم. هیچ قدرت غیر طبیعی ای ندارم... به نوعی یه تفاله به درد نخور.

از قبول این واقعیت خودمم حالم به هم میخوره تنها باعث میشه دلسرد تر بشم. من وافعا نمیخوام اینقدر بی مصرف باشم اما در کل دیونگی  محض بود که به این مرد غریبه اعتماد کردم. اگه یوکی نیاد دنبالم چی؟ اگه دیگه من رو نخواد چی؟

این افکار های ناراحت کننده فقط از لحاظ روحی ذهنم رو خراب تر میکنه. با دلسردی سرم رو روی پایم مبزارم.

من فقط میخوام برم خونه. الان حتی اگه توی اون سلول هم باشم برلم فرقی نمیکنه. فقط میخوام برم. چشمهایم رو میبندم احساس گناه میکنم. این احساس بدجوری داره اعصابم رو بهم میریزه.

از جایم بلند میشم به سمت پنجره ای کوچکی میرم که خیلی باریکه روبه رویش می ایستم. بغض راه گلوم رو بسته.

آسمون کاملا گرفته است. ابر های مشکی جای خود رو به آسمون صاف دو ساعت پیش داده. دستی به میله میکشم و بعد برمیگردم.



  

 

صدای جیغ و فریاد های کر کننده باعث میشه از خواب بیدار بشم. با گیجی به اطراف نگاه میکنم چند ثانیه اول فکر میکنم توی خونه ی یوکی ام اما بعد کم کم به یاد میارم که کجا هستم. با عجله به سمت پنجره میدوم. صدایی در سرم میگوید:

بهتره سر جات بمونی و تکون نخوری بشین!

صدای یوکیه. بلافاصله سر جایم مینشینم. خوب میدونم برای چه چیزی گفته اینکار رو کنم. داره همه جا رو به آتش میکشه و برای همین آروم سر جایم میمونم. بوی سوختن گوشت و پوست به مشامم میرسه.  اون داره همه‌شون رو می سوزونه؟

با وجود اینکه دلم میخواد بدونم اما نمیتونم از دستوری که بهم داده اطاعت نکنم.

در با ضرب به انتهای اتاق پرت میشه با چشمهای باز و حیرت زده به آستانه ی در نگاه میکنم. شعله های آتش زبانه کشیده و در آستانه ی در همون مرد مو قرمزه. در حالی که به نفس زدن افتاده وارد میشه. چهره اش حسابی دوده گرفته است و چند جای لباسش سوخته. نیمی از موهایش هم ظاهرا به خاطر حرارت آتش از بین رفته. میخوام بلند بشم اما دستور مستقیم یوکی مانع انجام این کار میشه.

محکم دستم  رو به سمت خودش میکشه.

گمشو بیا اینجا ببینم.

با عصبانیت داد میزنم:

ولم کن!

بدون اینکه حرفی بزنه با خشونت تمام روی زمین میکشم و به سمت در میکشم. تمام سعیم رو میکنم تا انگشت هایش رو باز کنم اما محکم تر از همیشه اونها رو چنگ میزنه.

با قدرت تمام بلندم میکنه و روی شونه اش می اندازم و با سرعت میدوه. از اینجا میبینم که همه جا در شعله های آتش میسوزه. در سرم اسمش رو صدا میزنم. با تمام قدرت. در جوابم فقط یه کلمه است:

اومدم!

ضربه ی محکمی به شانه ی سمت راستش وارد میشه و من رو روی زمین می اندازه. محکم به زمین میخورم. احساس درد یک سمت بدنم رو فرا گرفته. خوب میدونم کی اومده اینجا. سعی میکنم از لای خون هایی که جلوی دیدم رو گرفته به مقابلم نگاه کنم. بدون شک اون یوکیه. با موهای بلند مشکی و چشمهای قرمز رنگ که از شدت خشم میدرخشه. روبه رویش مرد مو قرمز قرار داره. خودش رو نمیبازه و سریع عکس العمل نشون میده و دیوار حفاظتی ای درست میکنه.

با عجله به سمتش میرم. به پشت سرش هدایتم میکنه. بدون هیچ حرف زدنی متوجه ی منظورش میشم.

محکم بازویم رو میگیرم خوب میدونم قراره تقاص همه چیز رو پس بدم اما در این لحظه تنها چیزی که ظاهرا براش مهمه کشتن مرد مقابلشه. یوکی با صدای دورگه ای میگوید:

برام مهم نیست کی  پشت این قضیه است و چه قدرتی داره خودم میکشمش.

مرد مو قرمز پوزخندی میزنه:

تو نمیتونی! همه چیز اونی نیست که تو میخوایی حداقل نه این یه بار.

تو...

تیری تیغه ی در ذستش رو فورا میبینم.

داد میزنم:

یوکی چاقو!

نگرانم نمیخوام یوکی آسیب ببینه. اما برخلاف انتظارم یوکی کسی نیست که قراره آسیب ببینه کسی که آسیب میبینه خودشه. با یه حرکت سریع گلوی خودش رو میبره و خونش روی زمین و یوکی میپاشه. چهره ی یوکی درهمه. مشخصه ازذاینکه خون رویش پاشیده چندشش شده. بدون هیچ حرفی به سمتم برمیگرده. یه دفعه توی دلم خالی میشه. سعی میکنم همه ی حس های بد و منفی رو از ذهنم پاک کنم اما نمیشه! میترسم. اون اینطوری بدون هیچ حرفی مستقیم به کن نگاه میکنه این من رو میترسونه. چه مجازاتی برام در نظر گرفته؟ هر چی باشه میپذیرم فقط من رو از اینجا ببره.

فکرم کاملا به هم ریخته. طبیعیه. وقتی دور و برم پر از جسد های آتش گرفته است و کل خونه ها در حال سوختن باشه، به هم ریختن افکارم یه چیز کاملا طبیعیه. یه کالسکه ی سیاه با فاصله نسبتا زیاد قرار دازه. احتمالا یوکی اون رو احضار کرده.

 

 

متاسفم.

تنها کلمه ای که از دهنم بیرون میاد بعد از اون یه سکوت کذایی بینمون برقرار شده و اون تنها خیره بهم نگاه میکنه انگار داره درباره ی یه چیز مهم تصمیم میگیره. ترجیح میدادم با مشت بزنه تو دهنم تا این سکوت رو داشته باشه. اینکارش فقط حس درموندگی ای که دارم رو تقویت میکنه. یه جورایی انگار من واقعا این وسط مهم نیستم براش و صرفا به خاطر تجاوز به حریمش اومده.

روی پاشنه ی پا چرخی میزنه و به سمت کالسکه اش راه میفته. سر جایم می ایستم واقعا نمیدونم اون من رو میخواد یا نه. ناامیدی وجودمو پر کرده و کم مونده گریه ام بگیره.

بدون اینکه از حرکت بایسته میگوید:

نمیخوایی بیایی؟

با خوشحالی سرم رو بلند میکنم و به سمتش میدوم. با یه قدم فاصله از اون راه میرم. برام عجیبه که هیچ سوالی از من نمیپرسه یا حتی داد و بیداد نمیکنه هر چی باشه باید مقاومت میکردم و میموندم. جهت اطمینان دوباره به نگاه میکنم. صورتش دوباره خونسرد شده و خبری از اون عصبانیت همیشگی اش نیست. این خوبه؟

 

یه سفر آروم و بدون گفت و گو. یه راست من رو به حمام میفرسته. خبری از حرف زدن یا چیز دیگه ای نیست. بعد از گرفتن یه دوش و پاک کردن همه ی آلودگی از روی بدنم، به سمت اتاقم میرم. قانون ممنوعیت رو میدونم فقط باید مستقیم به اتاقم برم. نه چپ نه راست نباید برم.

توی اتاقم آروم روی تخت مینشینم یه جورایی از این موقعیت خوشم نمیاد.

مدت زمان زیادی طول میکشه تا بلاخره یوکی به اتاقم میاد. بدون حرف زدن صندلی ای جلو میکشه و روی اون مینشینه. مستقیم به چشمهام نگاه میکنه.

بگو!

دهنم رو محکم بستم. واقعا نمیفهمم چی باید بگم. برای چند ثانیه چشمهایش رو میبنده.

اون مرد چه چیزایی میگفت؟ هر چیز میدونی بگو.

کمی دستپاچه ام با این حال سعیم رو میکنم همه چیز رو به یاد بیارم.

درباره ی یکی حرف میزد توی منطقه ی تابستانی. اما یه فرد بی نام و نشون بود... منظورم اینه که سرشناس یا پولدار یا لرد و صاحب قصر و قلعه و اینا نبود.

پس کی بود؟

با دقت داره گوش میده اصلا خبری از یه ذره مهربونی هم نیست. اخم میکنم.

نمیدونم دربارش زیاد حرف نمیزد. اما ظاهرا اون یه انسانه با قدرت هایی مثل مال شما!

چشمهایش برای چند ثانیه گشاد میشه. زیر لب زمزمه میکند:

یه انسان! بعدش؟

همین رو فهمیدم بعد از اون خودش رو تنبیه کرد. میگفت نباید اینا رو بگه. اگه بفهمه از دستش عصبانی میشه. گفت برای باز کردن دروازه از تمام انرژیش استفاده کرده و نمیتونه جادو کنه.

آره. اون آزمایشگاهیه.

با تعجب کمی به جلو خم میشم:

آزمایشگاهی؟

آره. حدودا ۳۰ سال پیش یه عده تصمیم گرفتن قدرت هاشون رو روی بچه هاشون که از نژاد انسان بودن، بدن. دولت دیر فهمید زمانی که ۳ تا از فرزند ها زنده موندن ۳۷ نفر باقی مونده مردن. به شکل افتضاحی. بعد آزمایشات روی انسان ها ممنوع شد.

نتایج وحشتناک بود من اون موقع برای دستگیریشون همراه یه تیم ۵ نفره عازم شدیم. انسان هایی بودن که از داخل قلبشون استخوان رشد کرده بود. یا یکیش باعث شده بود تمام پوست و گوشتش نابود بشه. هر کدوم یه وضعی داشتن. از اون بین یکی از بچه ها فرار کرد. پسر خوانده ی لرد پریکس. به خاطر اینکار متهم شد و از سمتش کنار گذاشته شد و مقامش از اون گرفته شد اما پسر خوانده اش پیدا نشد. دو فرزند باقی مانده بعد از رسیدن به سن بلوغ هر دو تحت تغییر هورمون های بدنشون مردن. یه مرگ دردناک. اما اثری از تنها بازمانده پیدا نشد. حدودا ۱۵ ساله که این ها یادم رفته بود. اگه همه چیز زیر سر اون بچه باشه اوضاع بد میشه.

چرا یعنی نمیتونین همه متحد بشین و جلوش رو بگیرین؟

لبخند تلخی میزنه.

مسئله اینه که نمونه های آزمایشی غیر قابل پیش بینی هستن. یک ساله که دنبال ردی از اونها هستم. تا الان که پیدا شدن. اونم فقط به خاطر یک اشتباه. نباید حفاظ امنیتی رو برمیداشتم. با تو کاری نکرد؟

سری به نشانه ی نه تکان میدم. دست بلند میکنه و آستین لباسم رو تا شانه بالا میزنه. با دیدن کبودی روی پوستم چشمهایش رو میبنده. چند ثانیه بعد دیگه خبری از کبودی و درد نیست.

لبخندی میزنم:

ممنونم.

السا... اون یه نمونه ی آزمایشگاهی بود. ساخته ی دست خودم. خنده داره نه؟ بعد از اینکه فهمیدم اون آزمایش ها میتونه موفقیت آمیز باشه این کار رو کردم. سه سال از وقتم رو صرفش کردم تا السا به وجود بیاد. نمیخواستم اصلا کسی بدونه اما السا هم مرد تنها از اون نوزادش باقی مونده. یه نمونه ی سالم. برای همین از داد و بیداد الکی تو اعصابم به هم ریخت.

به دست هایم نگاه میکنم زیر لب میگویم:

معذرت میخوام.

چیزی نیست برای دفعه بعد حواست رو جمع کن. بقیه چه طوری مردن؟

سری تکان میدم. احساس گناه میکنم به آرامی میگویم:

راستش نمیدونم. اونا فکر میکردن آزاد شدن. رفته بودن حمام. اون یارو مو قرمزه گفت مردن.

 

دستی به موهایش میکشد و بعد از جایش بلند میشود.

بهتره بگیری بخوابی. از اتاقت بیرون نیا. تحت هیچ شرایطی.

در رو پشت سرش میبنده. نفسم رو با صدا بیرون میدم و روی تخت دراز میکشم. خوبه... خوبه. اوضاع بهتر از اونیه که فکر میکردم. توقع داشتم تنبیه شدیدی در انتظارم باشه اما انگار از شدتش کاسته و فقط جریمه ام توی اتاق موندنه. از پنجره ی باریک به آسمان نگاه میکنم. آسمان شفافه و این نشون میده که یوکی حفاظ برقرار کرده. تا حالا ندیدم که این کار رو انجام بده. چشمهایم رو میبندم با این کار موج شدیدی از اطلاعاتی که الان دریافت کردم به مغزم هجوم میاره. آزمایشات، السا، اون مرد مو قرمز، و کسی که ناشناسه و احتمالا نمونه ی زنده ی آزمایشات باشه و باز هم السا و نوزداش! پس غیبت اون موقعش این دلیلش بود. اینکه ضعیف شده بود. پای یه بچه در میون بود. دلم میخواد ببینمش اما برای الان نمیخوام باعث  خشم بیشتر یوکی نسبت به خودم بشم جدا از این من حتی نمیدونم اون بچه رو کجا نگه میداره.

چشمهایم رو میبندم.

خواب های ناجوری میبینم. کابوس! همه جا مرگ همه جا خون. انگار دنیا  کاملا بر علیه منه و من میترسم. از همه چیز و همه کس! بسه این همه صحنه ی خون و کشتار دیدن بسه. نمیخوام نمیخوام این موضوع ادامه پیدا کنه.

زمانی که از خواب میپرم حسابی عرق کردم. اتاق کاملا تاریکه. حس خفگی دارم. آروم و قرار ندارم. از جایم بلند میشم و به سمت پنجره میرم. با وجود حصار فلزی، پنجره رو تا ته باز میکنم و میزارم باد سرد شبانه به صورتم شلاق بزنه. آرنج هایم رو روی برامدی پنجره قرار میدم و چشم هایم رو میبندم. نفس عمیقی میکشم. عاشق این سکوت و این سرما ام. ذهنم رو آروم میکنه و دیگه خبری از اون همه کابوس وحشتناک نیست. ناخوداگاه آهنگی که به ذهنم میرسه رو زمزمه میکنم. زمانی که چشمهایم رو باز میکنم برای چند ثانیه جا میخورم. یوکی داره کجا میره؟

سوار کاسکه اش شده و با سرعت سرسام آوری راه میفته. میله ها رو چنگ میزنم و با اخم نگاه میکنم واقعا میخوام بدونم که داره کجا میره؟

بدبختی اینه که اجازه ی بیرون رفتن از اتاق هم ندارم. میدونم حتی اگه خودش هم اینجا نباشه، از همه چیز با خبر میشه پس عاقلانه ترین تصمیم رو میگیرم. پنجره رو میبندم و سمت تختم میرم. زیرش میخزم و لحاف رو تا قفسه ی سینه ام بالا میارم. هیچ چیز بدتر از این نیست که بخوام تنبیه بشم.

 

چشمهایم رو باز میکنم. احساس میکنم یه چیری این وسط تغییر کرده. سر جایم مینشینم و با خواب آلودگی و ظاهری ژولیده اطراف رو وارسی میکنم. یه تخت کوچک که به اتاقم اضافه شده. توی اون وی میتونه باشه؟

از جایم بلند میشم. دمپایی هایی که جلوی تخت گذاشته رو میپوشم و بین خواب و بیداری سمت تخت کوچک میرم. با دیدن کسی که داخلشه خواب از سرم میپره. یه بچه با موهای عسلی رنگ و  پوست سفید که به خواب فرو رفته. این بچه یعنی همونه؟ اگه همونه اینجا چه کار میکنه؟ چرا توی اتاق من ؟ یوکی آوردش؟ قصدش از این کار چیه؟

عقب میرم و روی لبه ی تختم مینشینم. قضیه چیه؟

 

هنوز هم گیجم. یوکی چند دقیقه ای است که به اتاقم اومده و بدون هیچ حرفی کنار پنجره ایستاده. احساس بدی دارم به کل این ماجرا.

خودم رو کمی جمع و جور میکنم. حتی توان نگاه کردن به صورتش رو ندارم. چند ثانیه چشم هایم رو میبندم و دعا میکنم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه. اما ظاهرا یوکی از حالت نگران و پریشانی من حسابی خوشش اومده برای همین بیشتر داره طولش میده. دست هایم رو محکم به هم فشار میدم و لب هایم از شدن فشار زیادی که بهشون میدم به رنگ سفید در اومده. هیچی نمیگه و از اتاقم میزنه بیرون. با شانه های افتاده به روبه رویم نگاه مبکنم. این دومین باره. میخواد من رو سکته بده؟؟؟ شک ندارم. اون داره از این کار لذت میبره.

دستی به موهایم میکشم قراره چه اتفاقی بیفته؟ چرا اون اینقدر بدجنس شده؟

از جایم بلند میشم و به سمت در میرم. دستم روی دستگیره ی در قرار داره اما متوقف میشم. چند ثانیه ای هست که به در بسته خیره شدم. این کار هیچ سودی نداره تنها بیشتر از قبل باعث میشه اون لذت ببره. 

برمیگردم و روی تخت مینشینم. لب پایینی ام رو گاز میگیرم. باید من چکار کنم؟

از جایم بلند میشم سمت پنجره میرم. میبینمش که داره یه چیزی شبیه به اسب رو  نوازش میکنه. اون چطور میتونه با حیوانات مهربون باشه اما با بقیه نه؟

برمیگردم هیچ انگیزه ای برای دیدن اون ندارم. میدونم اون انتظار داره من بیام پایین اما نمیام.

 

سومین روز متوالیه که تنها میاد به اتاقم و بدون هیچ حرفی برمیگرده.

دیگه داره دیونه ام میکنه. با بی حالی روی صندلی مینشینم.

صدای دو ضربه به در میاد و به این صورت میفهمم که شخص دیگه ای بغیر از یوکی داره میاد. با اخم به در نگاه میکنم. یک دختر جدید با موهای کوتاه مشکی رنگ با لباس خاص که دور کمرش کمربند قرمز رنگی بسته شده.

کارم داشتین؟

ارباب میخواد سریع تراماده بشین. تاکید کرد لباس گرم بپوشین.

باشه.

با بی حالی از جایم بلند میشم و لباس هایم رو برمیدارم و مشغول پوشیدن میشم. از اینکه بخوام برم خوشم نمیاد. حداقل اینبار نه.

شدم اسباب بازی ای که فقط جنبه ی سرگرمی کردن بقیه رو داره. با بغض راه میفتم.

از عمارت بیرون میزنم مقابل در کالسکه اش ایستاده. در خود به خود برایم باز میشه. حد فاصله ی کالسکه تا جایی که من ایستادم با برف کمی پوشانده شده به سرعت قدم هام اضافه میکنم و به کالسکه میرسم و با کمی تقلا خودم رو بالا میکشم.

نشسته. در حالی که پالتوی خز سفیدی پوشیده و موهای سفیدش درخشان تر از همیشه به نظر میرسه. چشمهایش میدرخشه به زبان دیگه ای جمله ای میگوید.

نمیفهمم چرا میخواد من باهاش بیام. اصلا نمیفهمم. البته فکر نکنم فهمیدن من برای اون مهم باشه.

 

خیلی زمان نمیبره تا یوکی با بالا آوردن دستش، درخواست توقف میده. بیرون رو نگاه میکنم. یه دره ی عمیق پیش رویمان قرار داره و سمت دیگه درخت های بزرگ و غول پیکر با شکل و شمایل عجیب و غریب. تیره بودن هوا باعث شده ذهنیت بدی از این جنگل داشته باشم. هیچ صدایی نمیاد. هیچ جنبنده ای در این حوالی تکان نمیخوره. سرجایم برمیگردم و به یوکی نگاه میکنم. این کیتسونه میخواد چه کار کنه؟

چشمهایش رو میبنده. احساس عجیبی دارم. دوباره بیرون رو نگاه میکنم. پیچک های رقصان درختان دور همدیگه تاب میخورند و ریسمان های بزرگ و محکمی رو به وجود می‌آورند. هر ریسمان جوانه میزند و دوباره این روند ادامه داره. ظرف چند دقیقه همه چیز تکمیا میشه و پلی از جنس ریسمان به وجود می اورد. با عجله به سمتش برمیگردم.

این محشره تو میتونی از اینکارا کنی؟

با بیخیالی دست تکان میده.

قبلا هم بهت گفته بودم که از اینکارا میکنم. چرا اینقدر تعجب کردی براش؟

لبخندی میزنم. کالسکه در حال رد شدنه و من تا شانه از پنجره خم شدم و زیر پایم رو نگاه میکنم. رودخانه مثل مار پر پیچ و خم ابی رنگی میمونه.

تا حالا از نزدیک ندیده بودم یکی اینکارا رو کنه.

چیز به خصوصی نیست حالا سر جات بشین!

برخورد سرد یوکی باعث میشه تمام حس هیجانم به یکباره بخوابه. اون چش شده؟ چرا همچین میکنه؟

سرم رو پایین می اندازم و تنهادکاری که میکنم نگاه کردن به کف مشکی کالسکه است.

 

 

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد