میراث (6)
از پله ها با احتیاط پایین میرم. چرا یه دفعه همه جا تاریک شد! ترس از تاریکی ناگهانی باعث شده از مخفیگاه کوچکم بیرون بزنم و وارد دنیای بزرگتر بیرون اتاقم بشم. همه جا غرق سکوته. با صدایی لرزان اسمش رو صدا میزنم. نگران و دلسردم. دست هایم با دیوار سمت چپم تماس داره. با کمک اون پایین میرم. یه طبقه... دومین طبقه.
صدای گام هایی جلویم متوقف میشود.
اینجا چکار میکنی؟
با احتیاط دستم رو جلو میارم و لمسش میکنم.
زیر لب میگویم: تاریکه.
باشه بیا برات شمع روشن میکنم.
با عجله دستم رو میگیره و از پله ها بالا میریم.
اتفاقی افتاده؟
نه چیزی نیست. طبقه اول کسی اومده پس بهتره توی اتاقت باشی خوابت نمیاد؟
نه زوده هنوز غذا نخوردم.
میگم برات بیارن.
با نگرانی محکم سر جایم می ایستم.
بهم بگو اینجا چه خبره. خواهش میکنم.
صورتش کاملا در تاریکی پنهان شده فقط درخشش موهای نقره فامش رو میبینم. انگار صداش از ته چاه به گوشم میرسه. از یه فاصله ی خیلی زیاد.
متاسفم باید بفرستمت بری.
کجا برم؟ کوتاهه؟ چند روز؟
کوتاه نیست برای همیشه. یه جای خوب برات پیدا کردم. اونجا بمون و به زندگیت...
با وحشت قدمی به عقب برمیدارم. حقیقت مثل پتکی به سرم ضربه زده. انگار کسی راه نفسم رو بسته. دستهاش رو میبینم دور شانه هایم حلقه زده. صداش رو میشنوم.
نفس بکش... لعنتی میگم نفس بکش.
یه فروپاشی کامل و دیگه چیزی به خاطر نمیارم.
سطل آب رو بلند میکنم چرخی میزنم و مسیری که اومدم رو دوباره طی میکنم. چشمهایم هیچ چیزی به جز راه مستقیم پیش رویم رو نمیبینه. نه زیبایی های اطرافم. نه نغمه ی پرنده ها هیچ چیز دیگه تاثیر گذار نیست. من نابود شدم. به طور کامل. کنار ورودی خانه ی سنگی ای می ایستم. صدای شوخی و خنده هایی که از داخل به گوشم میرسه آزار دهنده است. من این زندگی رو نمیخوام. چند روز شده؟ چند روز گذشته؟ چند روز دیگه باید بگذره تا بفهمم واقعا برای اون ذره ای ارزش ندارم؟ من فقط یه وسیله برای تفریح بودم. مگه خیلی از ارباب های سرزمین از این سرگرمی ها ندارن؟ پس چرا من اینقدر دارم عذاب میکشم؟
در رو باز میکنم. به چشم من همه ی ۴ ساکن این خونه هیولاهای وحشتناکی هستن. سطل اب رو گوشه ای میزارم و به سمت تشک پوشالی ام میروم و پشت به اونها دراز میکشم. باید از اینجا برم. موندن اینجا چه فایده ای داره وقتی اون نیست و قرار نیست هیچ وقت بیاد ؟ اینجا موندن فقط بهم امید میده که قراره دوباره ببینمش اما آخرین کلمآتش رو یادم میاد. همیشه توی سرم میپیچه.
من و تو هرگز همدیگه رو دوباره ملاقات نمیکنیم.
لبخند لرزانی میزنم و اجازه میدم اشک هایم سرازیر بشه.
احساس گناه میکنم از اینکه داروی خواب آور درون غذاشون ریختم. قبلا السا برگ های گیاه خواب آور رو بهم نشون داد. تا الان کنج دیوار نشسته بودم و منتظر بودم اثر کنه. بلاخره اثر کرد. عالیه مگه نه؟
لبخند عصبی ای میزنم و وسایل اندکم رو درون ساک پارچه ای کوچکی میریزم. چند قرص نان. کمی گوشت خشک شده به همراه یه قمقمه ی فلزی که داخلش آب میریزم ومقداری طناب. آخرین نگاهم رو به خونه ای که یک هفته در اون اقامت داشتم می اندازم و بعد در رو باز میکنم. چند نفس عمیق میکشم. و بعد راه میفتم. نمیدونم کجا میرم علاقه ای هم ندارم. میزارم پاهایم من رو هدایت کنه هر جا میخواد ببره دیگه مهم نیست برام اون عوضی بهم امید به زندگی رو داد و بعد از من گرفتش. برای اون آسونه اما برای من نه!
ظهر حرکت کردم الان خورشید پایین اومده و همه جا کم کم در تاریکی فرو میره.زمان تاریکی وقت جولان دادن هیولاهای شب زی است. به اطرافم نگاه میکنم. درخت بلندی رو پیدا میکنم. شاخه هایش مناسبه. میتونه وزنم رو تحمل کنه. میتونم وسط اون سه شاخه بشینم. حتی از اینجا هم غیر قابل دیده. پس همین گزینه ی مناسبیه. دست هایم دور تنه ی درخت حلقه زده و کم کم خودم رو بالا میکشم. میدونم زمان زیادی ندارم. باید عجله کنم حداقل خوبه لباس مشکی رنگی پوشیدم. برای احتیاط رو دوشی مشکی رنگی هم با خودم اوردم.
وقتی به جای مورد نظر میرسم برای لحظه ای زیر پایم رو نگاه میکنم. همینقدر بسه. توی این ارتفاع خطری تهدیدم نمیکنه. رو دوشی رو میپوشم و با طناب محکم خودم رو به دو تا از شاخه هایی که کنار هم است میبندم. شاخ و برگ های انبوه باعث میشه به سختی کسی بتونه ببینم. چند جرعه آب میخورم و کمی نان. بند کیسه ام رو محکم به شاخه ی بالای سرم گره میزنم. خوبه همه چیز خوبه.
تمام طول شب بدون اتفاق خاصی سپری میشه. صبح زود بلند میشم و بعد از خوردن یه برش نان و یه تکه گوشت به همراه کمی آب، دوباره راه میفتم.
دیگه برام مهم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد یا دست چه کسی بیفتم فقط میخوام از این جهنم خلاص بشم چیز زیادی نمیخوام.
برای فرار شرق رو انتخاب کردم میخوام دوباره برگردم خونه ی خودم همونجایی که با پدر و مادر زندگی میکردم. برام مهم نیست الان کی ارباب اون منطقه اس یا میخواد چکار کنه. یا چه بلایی قراره سرم بیاد. فقط میدونم باید برم اونجا.
دو هفته بیشتر در راه هستم. شب ها یا درون خانه های متروک یا بالای درخت سپری میکنم. هر از گاهی غذای درست دستم میرسه. مرغی که جا مونده یا گوسفندی که در طویله ول شده میتونم از شیرش استفاده کنم. بعد از ۱۲ روز پیاده روی بلاخره به یکی از شهر های مرزی منطقه ی ۲ میرسم. شهر سوت و کوره و قبلا غارت شده. مثل همون شهر تپه ای اجساد جلوی دروازه اصلی شهر خودنمایی میکنه با توجه به روند فاسد شدن جنازه ها میتونم بگم بیشتر از دو ماهه که مردن. اونها رو دور میزنم و وارد خانه های خالی از سکنه میشم. گنجه ها رو باز میکنم و در جستوجوی غنائم احتمالی هستم. گرسنگی حسابی تحت فشارم گذاشته. آخرین لقمه ای که خوردم دو روز پیش بوده. پنجمین خونه هستم بلاخره درون زیرزمینش میتونم غذا پیدا کنم. چند قوطی کنسرو سیبزمینی.
ارباب های هر منطقه به خودشون سختی میدادن و هر سه ماه یکبار آذوقه ای درون قوطی ها برای خانواده ها میریختن و میفرستادن. تنها دو قوطی باقی مونده هر دو رو میجوشونم و تا آخرین قاشق میخورم. به دیوار تکیه میدم. بلاخره یه غذای خوب خوردم. بایدتوی خانه های دیگه هم وجود داشته باشه.دلم برای خوردن گوشت لک زده. میدونم ارباب ها علاقه ای به حیوانات ندارن ممکنه بتونم یکیش رو گیر بیارم. یک ساعتی استراحت میکنم و بعد بلند میشم. تصمیم دارم امشب رو اینجا سپری کنم.
احساسش میکنم. سر جایم صاف مینشینم و منتظر میمونم. انتظار دارم هر ثانیه در باز بشه و بیاد بیرون اما فقط عطرش هست که پیچیده. باکلافگی دوباره خودم رو عقب میکشم و مشغول حلقه کردن موهایم دور انگشتم میشم. انتظار دارم با این کار استرسم به صفر برسه. کم کم خوابم میبره برای اولین بار در طی این مدت یه کم احساس امنیت دارم. خیلی وقته این احساس رو تجربه نکردم.
با نور آفتاب بلند میشم. عجیبه اغلب اوقات با ترس از جایم میپریدم و کمی طول میکشید خودم رو جمع و جور کنم اما الان...
بلاخره بیدار شدی!
لحنش کینه توزانه و لبریز از سرزنشه. خیره به السا نگاه میکنم. خودشه. اون کفش های پاشنه بلند و نگاه نافذ و صورتی عصبانی و موهاییی که با دقت پشت سرش جمع کرده. خبری از احساسات نیست.
پاشو.
گوش نمیدم. چیزی که الان گیجم کرده حضور اونه. چرا اینجاست؟
با تو نیستم؟
با اخم نگاه میکنم.
چرا باید گوش بدم؟
دستور اربابه. بهتره...
بدون توجه به حرفش با یه حرکت ناگهانی به سمت عقب هلش میدم.ت عادلش رو از دست میده و محکم زمین میخوره. فریادی از درد میکشه.
با عجله کیسه ام رو برمیدارم و با دو بیرون میرم. خوبه! فقط باید بیشتر دور بشم.
صدای فریاد و ناسزای بلندی که میگوید رو میشنوم. احساسی بهم میگه باید از دستش فرار کنم. صدایی در سرم فریاد میزنه. جنگل!
میدونم اشتباهه اما ناخوداگاه خودم رو درون جنگل پوشیده از گیاهای وحشی پرت میکنم. چند دقیقه ای طول میکشه تا متوجه میشم چه اتفاقی افتاده. این شخص السا نیست. جونوریه که در حال تغییر شکله. چند ثانیه بعد شکل واقعی خودش رو نشون میده. حدودا ۱۴ ساله است با چند خط مورب قرمز رنگ روی نیمی از صورتش. لباس کهنه ی خاکستری رنگی پوشیده و دم سفید رنگی از زیر لباسش بیرون زده.گوش هایش میلرزه. میفهمم از شدت عصبانیته.
بیا بازی کنیم.
بازی دیونه شده؟ کم مونده بود من و بکشه!
بدون توجه به داد و هوارش از جایم بلند میشم و خلاف جهتی که ایستاده میدوم. نمیدونم چی یا چه کسی بهم کمک کرد. اون صدا مسلما صدای مغزم نبود. یه کسیه که این حوالیه. چندین نفس عمیق میکشم و بعد با احتیاط قدم برمیدارم.
اجازه میدم صدای توی سرم راهنماییم کنه. بلاخره بعد از ده دقیقه پیاده روی خسته کننده، با ظاهری داغون به محیط باز بی درختی میرسم. یه کلبه ی سنگی کوچک وسط ردیفی از درخت های چدار قرار داره. سرخس ها با برگ های پهن اطرافش را پر کرده و مردی میان سال، روی تخت سنگ نزدیک در خونه اش نشسته. عصای چوبی ای در دستش است. لبخند میزند
«فکر کردم دیر بهت خبر دادم. وقتی دیدمش داشت میومد داخل خونه»
نمیدونم چی بگم فقط هاج و واج نگاهش میکنم. بدون اهمیت دادن به حالت آشفته ی من، میگوید:
«راستش خوشحالم زنده میبینمت. تو اولین انسانی هستی که بعد از دو ماه دیدم. مردم اونجا سر یه بازی احمقانه برای ۱۰۰ سکه به جون هم افتادن. اوضاع ناجوری بود. زن و بچه ها مردها همه باهم درگیر شدن.»
روی زمین مینشینم. مشخصه ۵۰ سال رو رد کرده صورتش پر از چین و چروکه و یه زخم ناجور روی صورتش خودنمایی میکنه و یکی از دست هایش قطع شده. حسابی چرک صورت و دست و پایش رو پوشونده. بوی ناجوری هم میده.
«از ظاهرم حالت بهم خورد؟ دستم تازه خوب شده قصد داشتم امروز فردا برم خودم رو از شر اینهمه کثافت خلاص کنم. برده ی کدوم ارباب هستی چه منطقه ای؟ بهاری یا پاییزی؟ شایدم تابستانی. البته رنگ چشمهات....»
با اعتماد به نفس میگویم: «زمستانی»
اخم میکند چند ثانیه ساکت میمونه. «همون کیتسونه ی مو نقره ای؟»
با دو تکان کوچک سر حرفش رو تایید مبکنم.
پس چرا اینهمه از منطقه ات دور شدی؟
میخوام برگردم منطقه ی خودم. جز مناطق تابستانیه.
«اها همونجا که ارباب جدیدی داره. شنیدم وحشیه.»
تا حالا ندیدمش... چرا بهم کمک کردی؟»
«بهتره مدیون عطر اربابت باشی. رایحه ی عجیبی داشت. اون وادارم کرد بهت بگم.»
با امیدواری نگاهش میکنم منتظر توضیحات بیشتری هستم اما حرفی نمیزنه.
پس دیشب درست احساس کردم. اون اینجا بوده اما پس چرا خودش نیومد؟ چرا خودش رو نشونم نداد؟ بهش نگاه میکنم داره سلانه سلانه به سمت آبگیر کوچکی میره بعد از در اوردن لباسهایش تا شانه درون ان فرو میره.
«بچه اینجوری نگاهم نکن خودت هم الان به کثیفی من هستی. حتی رنگ پوستت هم نمیشه تشخیص داد!»
با نگاهی رنجیده به کلبه اش نگاه میکنم. مرتیکه ی... حرف مناسب یادم نمیاد. کوله پشتی ام رو برمیدارم
«کجا؟»
حرفی نمیزنم و بدون توجه به اون راه خودم رو طی میکنم. هنوز از کلبه عبور نکردم که شاخه های درخت دور مچ پاهایم پیچ میخوره. با عصبانیت ناسزایی میگویم و به اطراف نگاه میکنم. اون باید اینجا باشه. ولی چرا نمیخواد من ببینمش؟ چرا نمیزاره برم.
با عصبانیت اسمش رو صدا میزنم اما انتظار بیفایده است. اون خودش رو نشون نمیده و من سوژه خنده ی این پیرمرد میشم. دست از تقلا میکشم و یه درخت تکیه میدم و پاهایم رو در آغوش میکشم.
«گفت شب میاد میبینت»
عکس العملی نشون نمیدم. من الان میخوام اون رو ببینم نه امشب. الان بهش احتیاج دارم. میخوام این احساس دلتنگی و فشاری که روی قلبمه با دیدنش الان از بین بره. اما اون نمیخواد میخواد من رو تنبیه کنه.
سرم را روی پایم میزارم و اجازه میدم اشک هایم مثل بارون سرازیر بشه.
* از زبان یوکی
بیرونش کردم! روی لبه ی پنجره مینشینم و به زمین سرسبز زیر پایم نگاه میکنم. هر چند برای محافظت از خودش بود و میدونم تصمیم درستی گرفتم، اما احساس عذاب وجدان دارم. از اینکه اونجوری گذاشتم بره. گریه کردنش رو دیدم اما نمیتونستم به خودم اجازه بدم امنیتش رو به خطر بندازم. یک ماه دور از مشکلات باشه بهتر بود. این چیزی بود که هدف من بود.
دلتنگش شدم اما جلوی خودم رو گرفتم تا نرم ببینمش. یه جورایی بهش اعتیاد پیدا کردم. به اون موهای بلند و ابریشمی قهوه ای رنگ. به اون صورت ظریف و بدون عیبش.به چشمهای تب آلود سبز رنگش. به عطر خاص بدنش.
اما جلوی خودم رو گرفتم. خودم رو آروم نشون دادم و بعد از یه هفته شنیدم در رفته. دلم میخواست بخندم. فکر نمیکردم برای فرار تا این حد ابتکار به خرج بده. وقتی رسیدم تا همه ی اعضای خانواده بیهوش افتادن. کار سختی نبود. تونستم رد برگ بیهوش کننده رو پیدا کنم. السا با وجود سختگیری هایی که برای اون انجام داده، بهش این چیزا رو یاد داده. تاثیر گزاره.گرفتن ردش چندان سخت نبود. دیدمش بالای درخت خوابیده. اون به طرز جالبی احمقه. نمیدونه پنهان کردن ظاهرش هیچ فایده ای نداره؟ بقیه اون رو از بو و عطرش احساس میکنن. پس مشخص میشه السا زیاد هم بهش توضیح نداده.
یکی از نوچه هایم رو مسئول مراقبت از اون میزارم. خودم برمیگردم تا کارها رو ردیف کنم. انگار هر چقدر بیشتر از اون فاصله میگیرم بیشتر حس تلخ دلتنگی سراغم میاد.
بعد از گذشت یک هفته دیگه بهونه ای برای دیدنش ندارم. مشکلاتم کاملا حل شده. برای همین خودم برمیگردم و از دور مراقبشم. حرکاتش رو زیر نظر میگیرم. میخوام بدونم تا چه حد میتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه. میل و خواسته ی خودم برای اینکه اون رو از خطر دور نگهدارم رو سرکوب میکنم. اون باید بدونه چه چیزی در انتظارشه گاهی اوقات دلم براش میسوزه از اینکه میبینم گرسنگی میکشه از اینکه خسته است و زخم هایی که برداشته.
وقت هایی که خوابیده اما هوشیاره. با کوچک ترین صدایی از جا میپره و میترسه و به اطراف نگاه میکنه و بعد که مطمئن میشه باز چشمهاش رو روی هم میزاره. میخوام بفهمم تا چه حد قادره تحمل کنه.
بلاخره شکست. ناخوداگاه بیدارش میکنم. نمیخواستم دخالتی کنم اما نمیخوام به کشتن هم بدمش. برای همین فورا در جستوجوی راه حلم. بی تابم. عصبی ام. اون خونسردی همیشگی ام رو از دست دادم. بلاخره مهره ی حرکت رو پیدا میکنم.
میبینمش با تمام نیرویی که براش مونده به سمت جنگل میدوه. خودم رو آماده میکنم تا اگه این موش کوچولو بهش رسید زیر چنگال هام لهش کنم. قلبم داره تند میزنه. وقتی پایش رو درون جنگل میزنه. لبخندی از روی آسودگی میکشم و جلوتر از اون به سمت برکه میرم. به اون پیرمرد دستوراتی رو میدم. چند سکه کارامد تر از حرف عادی بی مورده. وقتی برق سکه ها رو دید حتی تظاهر به لنگیدن رو کنار گذاشت. خودم از فاصله ی نه چندان دور صحنه ها رو زیر نظر دارم. از اینکه میبینم سالمه خوشحالم اما کمی نگرانم بیش از حد لاغر شده. تازه یه مدت بود تغذیه مدام و درست نتیجه داده بود اما حالا دوباره باید از اول تلاش کنم. یه کم بحث و بگو مگو و بعد میخواد بره. ناخوداگاه با حرکت دستم پیچک ها رو دورش میپیچونم. میدونم این اشتباه و نشونش میده من این حوالیم. اما نمیخوام الان توی این شرایط خطرناک بزاره بره. قراره پیرمرد عصر از اینجا بره و میتونم راحت با محبوبم حرف بزنم. موهایش رو نوازش کنم. با دیدنش احساس خاصی دارم. مثل کودکی که به چیزی که میخواسته رسیده و سراز پا نمیشناسه.
به آرومی دستی روی موهایش میکشم. مشخصه به مدت هست که حمام نرفته خوابش اینبار عمیقه به خاطر آرامش نسبی ای که داره. کنارش مینشینم و با ملایمت سرش را روی رانم میزارم. دستم رو لای موهای بلندش به گردش در میآورم. لبخند ضعیفی میزنم. اون خیلی جذابه.
نیم ساعت بعد، کم کم چشمش رو باز میکنه. اول متوجه نیست کنارش نشستم یا اینکه سرش روی پایم است. به سمتم میچرخد حیرت جای خود رو به خونسردی همیشگی اش داده. با تردید به صورتم نگاه میکنه انگار مطمئن نیست این خودمم. چند ثانیه طول میکشه به چشمهای پر از اشکش نگاه میکنم. دونه های درشت اشک روی گونه اش میغلتد. انتظار دارم داد و هوار راه بندازه اما محکم بغلم میکند. در حالی که سرش رو به قفسه ی سینه ام چسبونده، اشک هایش با شدت بیشتری سرازیر میشه. دستم را روی شانه اش میکشم. میزارم خودش رو خالی کنه. ظاهرا آدم ها با گریه کردن سبک میشن.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد