جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

میراث (1)

 

 

 

میراث (1)

 

زیر طاق قوسی خرابه‌های کلیسا مینشینم. پاهایم رو در اغوش میکشم. تنها پوششم دربرابر این کولاک وحشتناک و کشنده پتویی کهنه ای است که بزور از لای سنگ ها پیدا کردم. با وجود این هیچ تاثیری دربرابر این سرما نداره. کم کم احساس میکنم انگشت هایم در حال یخ زدنه. از یادآوری تصاویر آدم هایی که در کولاک یخ زدن و تبدیل به مجسمه های انسانی شدن، وحشت میکنم. حتی یادآوری اینها وحشتناکه چه برسه به اینکه خودم یکی از اونا بشم. اما میدونم... میدونم که آخر کار منم همینه.

بیشتر خودم رو جمع میکنم اگه حداقل دست هایم پوششی داشتن یه دیوار برفی درست میکنم اما الان اگه این کار رو کنم یعنی حکم مرگ خودم رو امضا کردم. از لای چشمهای غرق خوابم کالسکه ای رو میبینم که جلویم ایستاده. هیبت بلندی رو میبینم و چند ثانیه بعد انگار از هوش میرم.


  

 

گرمای مطبوعی بدنم رو فرا میگیره. اینجا بهشته؟ الان من مردم؟ فکر کنم. پس بلاخره همه چیز تموم شد. اما این احساس... پلک هایم رو کم کم باز میکنم. در اتاقی نیم دایره ای، قرار دارم. نور زردرنگ حاصل آتش شومینه، تنها منبع روشنایی اتاق هست. صدای جرقه های آتش و بوی سوختن چوب اتاق رو فرا گرفته. یک پنجره نیمه قدی سمت راست شومینه قرار دارد. به جز آتش های درون شومینه بقیه‌ی اتاق سفید است. از صندلی چوبی ای که زیر پنجره گرفته،  تا شاخه گلی که توی گلدون نقرار داره. روی من لحاف ضخیمی گرفته شده و روی آن خز سفیدی افتاده. حتی لباسی که تنم است سفیده. ذهنم از کار افتاده. من کجاهستم؟

سعی میکنم از جایم بلند بشم.بدنم خسته تر از چیزیه که توقع دارم. کلی انرژی از دست داده. لب هایم رو محکم به هم  فشار میدم. جالب نیست. اصلا جالب نیست.

یک جفت دمپای سفید رنگ پایین تخت قرار گرفته. موندم چرا همه چیز اینجا سفید رنگه؟ اصلا کی من رو آورده؟ اخرین چیزهایی که به یاد میارم خاطره ی مبهمی از شخص قد بلندیه. در با دو ضربه ارام باز میشه. پیشخدمتی با چرخ غذا وارد میشه.  موهای قهوه ای رنگش را از پشت محکم  گوجه ای بسته. مدلی برای آدم های سخت و مقرراتی. لباس پیشخدمتی ساده ی مشکی رنگ با استین های بلند با یک پیشبند سفید. دستکش های در دستش هم سفیده. با لحنی آمرانه و قیافه ی بی تفاوت میگوید

«لطفا از اتاق خارج نشین تا زمانی که ارباب دستور نداده همینجا بمونین»

«اینجا کجاست این ارباب که میگی کیه»

«غذاتون مقداری گوشت کباب شده ی بره به همراه سوپ سیب زمینی و قارچ. لطفا همه ی اون رو بخورید.»

غذا ها را روی میزی با پایه های کوتاه که روی قالیچه قرار داره، میچیند. و بعد همراه با چرخ دستی خالی از اتاق بیرون میره. خبری از صدای قفل شدن در نمیشنوم. اما نمیخوام فعلا ریسک کنم و از اتاق برم بیرون. هنوز اونقدر انرژی ندارم که بخوام در جایی که نمیشناسم کار خطرناکی انجام بدم. مخصوصا وقتی که تاکید کرده اند انجام ندم.

بعد از غذا، ظاهر خودم رو در آینه بررسی میکنم. موهایم تمیزه. آخرین چیزی که بادم میاد موهای کثیف و بدن چرکی ای بود که لای پتو پیچونده بودمش. اما الان بلاخره بعد از چند روز پوست سفید ام مشخصه.

 

بلاخره بعد از دو ساعت انتظار در باز میشه. برخلاف انتظارم، یه کیتسونه ی زیبا رو، با چهره ای مغرور وارد میشه. موهای نقره فام بلندش پشت سرش موج برداشته. چشمهای درشت قرمز رنگ و لب های صورتی رنگ بینی خوش فرم و گردن بلند و باریک همه چیز اون بیش از حد زیبا و خاص به نظر میاد. لباس آبی_ یخی بلندی پوشیده که طرح های زیبایرسفید رنگی بر روی ان دیده میشه. انگشت هایش بلند و کشیده است. گوش های روباه اش آماده ی شنیدن هر خطری است. اونقدر مبهوت زیبای ایش هستم که فراموش میکنم باید احترام بزارم. چیزی که اصلا کیتسونه بد اخلاق همراهش خوشش نمیاد. سفید دربرابر سیاه. تضاد جالبی داره. موهای مشکی رنگش و صورت عبوس و چشمهای ابی رنگ همراهش تضاد جالبی داره. لباس تقریبا رسمی مشکی رنگی پوشیده و مرتب چیزی رو بر کاغذ یادداشت میکنه.

 

کیتسونه همراهش دو گام به جلو برمیداره و دهنش را باز میکند اما قبل از هر چیزی کیتسونه دیگر جلویش را میگیرد

راش برو بیرون

اما ارباب چه جوری شما رو با این موجود پست تنها بزارم؟ اون یه انسانه پر از دوز و کلک اون...

تنها نگاه خیره ی کیتسونه ارشد به زیر دستش کافیه که لال مونی بگیره. سرش را پایین می اندازه و تعظیم بلندی میکنه و از اتاق خارج میشه. کماکان گیج هستم. اونقدر زیاد که نمیدونم الان باید چه جوری برخورد کنم.

تازه به خودم میام. تعظیم بلندی میکنم.

لازم نیست بشین. هنوز کامل بهبود پیدا نکردی

با کمی تردید صاف می ایستم. سعی میکنم یه جوری که بی احترامی نباشه، زیر نظر بگیرمش.

تاجایی که میدونم کیتسونه ها زود بهشون برمیخوره. برعکس بقیه ی کیتسونه هایی که دیدم خیلی آرومه. رفتار متنی داره. ناخن هاش بلنده. به آرومی روی دسته ی مبل میکشه.

«خانواده ات کجان؟زنده ان؟»

سر جایم ایستاده ام.

«مرده ان»

«چند وقته؟»

داره نزدیک تر میشه. کمی دارم دستپاچه میشم.

«نمیدونم فکر کنم یکی دو روز بعد از برف و بوران بود دقیق یادم نمیاد. »

«چند سالته؟»

«۱۶ سالمه»

«۱۶ سال هومم خواهر و برادری هم داشتی؟»

«دو تا خواهر کوچکتر از خودم داشتم.»

بیش از حد نزدیک شده بدنش بوی گل های بهاری رو میده.

«اسمت چیه؟»

«ایناری»

«ایناری... هوم بیشتر یه اسم دخترونه اس. تو چه شهری قبلا زندگی میمردی؟ راه زیادی رو طی کردی. »

«یه روستا توی جنوب غربی رود میزومی.»

چشمهایش رو باریک میکند و چند ثانیه ای خیره نگاه میکند.

«توی منطقه ممنوعه چی میخواستی؟»

گیج شدم. داره درباره کدوم منطقه حرف میزنه؟

به آرومی لبخندی میزند.

«خوب نیست حصاری دور ذهنت نیست. خیلی راحت میشه ذهنت رو خوند. جایی که پیدات کردم یه منطقه ممنوعه هست. بین کیتسونه ها و نژادهای دیگه. محل تبادل خیلی چیزا هست. میشه گفت خوش شانس بودی»

دستش چانه ام رو لمس میکنه. عرق سردی روی پیشانی ام هست. نمیفهمم منظورش دقیقا چیه. با این وجود ناخن های برنده اش ترسناکه. طبق افسانه ها هر کدوم به تیزی خنجری تیز است.

دستش رو عقب میکشه

«فعلا از اتاقت بیرون نیا. باید بفهمم چه کارت کنم. بیرون از این اتاق فعلا برات خطرناکه. ممکنه بمیری. بهتره نصیحتم رو گوش بگیری... ایناری»

جمله اش رو با اسمم به پایان میرسه. به چشمهای آتشینش نگاه میکنم. واقعا انگار آتشی در چشمهایش در حال شعله کشیدنه. چرخی زیبا میزنه ودسته ی موهایش به پرواز در میاد. خرامان خرامان به سمت در حرکت میکنه. وقار و اصالت از سر و رویش میباره. من... اسمش رو نپرسیدم! قبل از اینکه حرفی بزنم در اتاق با صدای تق ملایمی بسته میشود. دست چپم که به سمت در گرفتمش رو پایین میارم. اون برای یه مرد بیش از حد خوشگل بود. تاخالا کیتسونه ای ندیده بودم. با وجود اینکه اولین بار بود یه موجود باستانی و میدیدم، اما به جورایی مطمینم جز زیباترین ها محسوب میشه.

لبخندی میزنم. نمیدونم چرا اما لحن حرف زدنش هم گرم بود. برعکس ظاهر سرد و خونسردش.

بقیه ی روز توی اتاقمم. کتاب های اندکی که در کتابخانه ی کنار تخت است رو نگاه میکنم. نمیدونم چه چیزایی نوشته. هیچ وقت هیچ کس به خودش زحمت نمیداد برای آدم های عادی ای مثل من،  توضیح و آموزش بده.

آهی میکشم. حیفه. لابد داستان های جالبی داره. دستی روی جلد کتاب قهوه ای رنگی میکشم. خط های نامفهوم سفید. چشمهایم رو برای چند ثانیه میبندم. بعد سر جایش میزارم و روی تخت مینشینم. اجسام محدودی در این اتاق  وجود داره که رنگی به جز سفید داشته باشه.کتاب ها، چند دست لباسی که روی صندلی گذاشته، پرده ها. فقط همین ها رنگی به جز سفید دارن.

 

 

تا دیدار دوم، زمان زیادی میگذرد. یه جورایی خسته کننده است. بیرون نمیتونم برم. برف و بوران همچنان ادامه داره. با وجود این حداقل خوشحالم یه جورایی یه سرپناهی دارم که داخل اون گرم بشم. برام سخته بخوام دوباره برگردم توی این طوفان. حتی فکرش باعث میشه یه هو بدنم سردش بشه. تمام وقتم رو صرف بازی های ذهنی ای میکنم که یاد گرفتم. ترتیب اسم! چند دقیقه ای مشغولم اما خیلی زود حوصله ام سر میره. و چند دقیقه بعد بلاخره در باز میشه. اینبار پیشخدمت مردی با لباس یه دست سبز داخل میشه.

«ارباب دستور دادن برای حمام آماده بشین»

منظور از ارباب همون کیتسونه زیبا رو است. فقط همون یک بار اومد بعد از اون خبری ازش نشد. معمولا یه روز درمیون این خدمتکار، من رو به حمام میبره. پشت در می ایشته و میتونم وارد حمام بزرگی بشم که یه حوضچه بزرگ از آب گرم وسطش  است. لباس های تمیزم رو در سبد قهوه ای رنگی میزارم و اونهایی که کثیفه رو در سبد سفید. مایع ای خوشبو رو در ظرف آهنی هر دفعه بهم میدن که باید به موهایم بزنم و برای بدنم از همون استفاده میشه.

 

گوش به زنگم. با باز شدن در همه ی توجه ام رو به اون سمت جمع میکنم در ذهنم تاکید میکنم که نباید به چشمهایش نگاه کنم. از ریتم متفاوت قدم هایش میفهمم یوکی، کیتسونه ی متفاوت و ارباب اینجا نیست. این یه شخص جدیده.

تمام جرئتم رو جمع مبکنم و سرم رو بالا میگیرم. خدمتکار همیشگیه. همون دختر مو مشکی. با نگاه سردی براندازم میکند.

من نمیدونم تو چی داری که ارباب حاضر شده یه انسان رو به اینجا راه بده از نظر من نژاد تو فقط حیواناتی هستن که باید از اونا تغذیه کنیم. اینکه من اینجام صرفا به خاطر دستور اربابه. پس فکر نکن از روی میل دارم کاری رو انجام میدم.

با ناراحتی سرم رو پایین میزارم. رفتارش چرا با من داره زننده میشه؟ خوشم نمیاد.

من حیوون نیستم که کسی از من تغذیه کنه.

بدون اینکه تغییری در لحن سردش بدهد میگوید

خب که چی؟ میخوای بگی باید از تو عذرخواهی کنم؟ من چیزی رو گفتم گه باید میگفتم و دروغ هم نگفتم.

جواب نمیدم تنها دستم رو مشت میکنم. ناخن های دستم وارد پوست دستم شده و درد ایجاد میکنه. بیشتر فشار میدم. حاضرم این درد رو تحمل کنم تا اینکه بخوام گریه بکنم. این یه چیز واضحه است که این شخص از من متنفره.

بلند شو. این لباس ها رو بپوش و این پارچه هم روی سرت بنداز. طوری که فقط جلوی پایت رو ببینی. عجله کن. کمی معطل میکنم تا اون از اتاق بره اما وقتی تکون نمیخوره، ناچارا لباس هایم رو در میارم و لباس های جدید رو میپوشم. پارچه رو همونطور که گفت روی سرم می اندازم.

اصلا از این شرایط خوشم نمیاد. حس نااشنایی داره. از اینکه اینجوری مجبورم این احساس رو تحمل کنم متنفرم. چرا من نمیتونم آزاد باشم؟

از روی عادت مچ دستم رو مالش میدم و لب هایم رو گاز میگیرم. همه چیز داره بیش از حد پیچیده میشه.

صدای باز شدن در رو میشنوم و بعد از اون صدای قدم های خدمتکارش و بعد پنجه های تیزی که دور بازویم محکم میشه. بدون حرف من رو سمت خودش میکشونه. حتی توان حرف زدن هم ندارم فقط ساکت میمونم.

از مسیری گه من رو میگشه میفهمم که قراره از این طبقه رد بشم. اشخاص زیادی اینجا هستن که فقط صدای پا و پچ پچ هاشون رو میشنوم. حس میکنم مرکز دیدم و این پچ پچ کردن ها به خاطر منه. با وجود اینکه هنوز مطمئن نیستم اما دارم از خجالت یه جورایی آب میشم. آخه این دیگه چه برنامه ایه که من رو با این آورده اینجا؟

تعداد زیادی پله رو پشت سر میزاریم. از یه پاگرد عبور میکنیم تا به بقیه ی پله ها میرسیم دوباره پایین میرم. در راه رفتن دقت میکنم ظاهرا خدمتکار ارباب کیتسونمون هم توی همین فکره چون با احتیاط من رو راهنمایی میکنه. یه جورایی انگار میترسه.

بلاخره می ایستد. به آرومی میگویم

میتونم الان این رو از روی سرم بردارم؟ میشه؟

نه الان نه. برو داخل سعی کن مودب باشی. حاظر جوابی نکن و در کل سعی کن پسر خوبی باشی. تا وقتی سوالی از تو پرسیده نشده جواب نمیدی. فهمیدی؟ خب حالا برو تو.

در رو باز میکنه با یه ضربه ی کوچک به داخل راهنماییم میکنه. انگار یه وزنه ی سنگبن روی دوشم افتاده. دارم کم کم از این همه برنامه میترسم.

 

با احتیاط به طرف در میرم دوست ندارم وقتی چشمم جلوم رو نمی‌بینه به در و دیوار برخورد کنم. صدای آشنای یوکی رو از فاصله ی نه چندان نزدیکی میشنوم.

اون پارچه رو از روی صورتت بردار.

حرفش رو گوش میدم و به ارومی پارچه رو میکشم پایین... حس میکنم موهایم کاملا نامرتب شده.

«بشین»

به اطراف نگاه میکنم. روی یکی از صندلی های چوبی با احتیاط مینشینم

«السا موهاش رو درست کن رو اعصابمه»

«چشم ارباب»

چند ثانیه بعد شانه ای با شدت در موهایم فرو میره. برای چند  لحظه از درد چشمهایم رو میبندم.

«السا آروم تر باش.»

لحنش سرزنش آمیزه. بعد از حرفی که میزنه، السا ملایم تر از دفعه ی قبل موهایم رو شانه میزنه . بعد از اتمام کارش یوکی، مرخصش میکنه و تا زمانی که از اتاق نرفته حرفی نمیزنه بعد از اون مستقیم به صورتم نگاه میکنه. نگاه کردن به اون چشمهای براق و قرمز برایم بیش از حده  برای همین سرم رو پایین میندازم و به زانویم خیره نگاه مبکنم.

خب میخوایی چکار کنی؟تصمیمت چیه؟

به آرومی میگویم

من واقعا نمیدونم باید چی کار کنم. بیرون رو نمیشناسم. نمیفهمم چطوریه.

پس چطوری زنده موندی و اومدی؟

روزها حرکت میکردیم اکثرا از طریق دالان زیر زمین. بعدش که به سطح اومدیم وارد منطقه جدیدی شده بودیم. تو طول مسیر با راهنما بودیم. برای همین کسی رو ندیدیم.

 چند لحظه ای ساکت میشه.

پس بزار بیرون رو بهت نشون بدم. اینجوری میتونی تصمیم بگیری خوبه؟

به آرومی سر تکان میدم. از جایش بلند میشه و در کمدی رو باز میکنه لباس سبز زمردینی رو بیرون میاره. بعد از اون یه قرمزی بیرون میاره. سبز رو روی پایم می اندازه.

بپوش بیرون سرده این خز رو هم دور گردنت بنداز. دستکش هم داخلشه. زود باش.

زیر لب چیزی درباره ی انسان های ضعیف میگه بعد خودش رویی قرمز رنگش را روی شانه اش می اندازد.

 

با وجود رودوشی که بهم داده اما هنوز هم سردمه. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده. بارش برف و باد رو قطع کرده و شعله ی کوچک آتش در دستش زبانه میکشه. حالا که سوار بر کالسکه ای اشرافی به سمت غرب میریم متوجه میشم راهنما درباره چه خطراتی صحبت میکرد. با انسان‌ها درون خانه های سنگی هستن و گرگ ها اطراف زوزه کشان حرکت میکنند. اگه کسی از روی بدشانسی بیرون باشه، تبدیل به یک غذای خوب براشون میشه.کمی بیشتر به پنجره نزدیک میشم. با چشم باز نگاه میکنم که چطور یه انسانی که از سرما یخ زده رو تکه پاره میکنن. دستم رو جلوی دهنم قرار میدم. وحشتناکه.

این تازه خوبه یا از سرما یخ میزنی و یه مرگ این مدلی داری یا اینکه برده میشی. هزارتا مورد مختلف داره. میخوایی بیشتر ببینی؟ قسمت برده داری رو مثلا... دستم رو مشت میکنم. دیدن این صحنه به اندازه ی کافی برای من دردناک بوده. 

میشه برگردیم

چشمهایم را محکم بسته ام. دستش رو لای موهایم فرو میبره و به آرامی نوازش میکنه

مطمئنی؟ نمیخوایی اطرافت رو... چرا میلرزی؟

چندلحظه ای در سکوت میگذره بعد با صدای ضعیفی میگویم میترسم. اینجا خیلی متفاوته... اینجا...

نمیتونم حرفم رو کامل بکنم. تصور وحشتناکی دارم. اگه اون منو نمیبرد الان من مثل این مرد یا زن تیکه پاره شده بودم.

کف دستش را روی چشم هایم قرار میده و با یه فشار کوچک، بدنم رو به سمت خودش میکشونه. در آغوشش جا خوش کردم.چیزی رو به زبان دیگه میگه. متوجه نمیشم اما هر چی که هست باعث میشه کالسکه دور بزنه به سمت ساختمون برگرده. این رو از چرخش چرخها متوجه میشم.

نمیتونم جلوی اشک هایم رو بگیرم. مرگ دردناکی بوده. چشمهایم کم کم گرم میشه.معمولا این موقع نمیخوابم اما الان.... یه دفعه خوابم گرفت. سرم را روی دست یوکی گذاشتم. خیلی خوبه حس خوبی داره. و پلک هایم روی همدیگر می افتد.

 

وقتی بیدار میشم برخلاف انتظارم، توی اتاق همیشگی نیستم متفاوته. غریب تر. یه جورایی عطر خاصی هم داره. اشناست.

«بلاخره بهوش اومدی؟»

مینشینم. بهوش؟ مگه بیهوش بودم؟

به آرامی میگویم

« بیهوش شدم؟»

کتابش رو میبنده دستش رو روی پیشانی ام میزاره.

«آره بیهوش بودی.»

دستم رو روی پیشانی ام میزارم.

«به نظر مریض میایی. رنگ پریده تر از همیشه هستی. »

«حالم خوبه»

البته که نیست دارم دروغ میگم. بدنم گرمه. چرا اینجوری شدم؟ از این وضع خوشم نمیاد.

 

دستم را روی سرم گذاشتم. درد داره. صدای قدم هایش رو میشنوم. کنارم مینشینه و دستش را روی پیشونی ام میزاره. اخم کرده بعد شانه ام را میگیره و دوباره روی تخت میخوابونم.

بلند نشو تا بیام سعی کن بخوابی

سری تکان میدم. تک تک عضلات بدنم درد میکنه. شنل سیاه رنگی از روی صندلی برمیداره و از اتاق میره. صدای قفل شدن در رو میشنوم. الان فقط میخوام بخوابم.

به پهلو میچرخم و چشمهایم را روی هم قرار میدم. زمان زیادی طول نمیکشه که پلک هایم سنگین میشه و به خواب فرو میرم.

خواب خوبی میبینم. پدر و مادرم کنارم ایستاده اند. کوچک تر از الانم... شاید ۱۰ سال یا کمتر. موهایم تا روی شانه ام هست و لباس رنگ و رو رفته ی سبز رنگی پوشیدم و توی رختخواب قهوه ای رنگی خوابیدم. مثل الان بیمار به نظر میام. مادر دست روی پیشانی ام گذاشته و لمسم میکنه. بعد نگاهی از روی نگرانی به پدر میندازه. چند لحظه بعد در یکی از سطل های آهنی مقداری ابه و پارچه ای خیس روی بدن داغم کشیده میشه و بعد روی پیشانی ام میزارن. حس میکنم مادر غمگینه.

دست های کوچک لرزانم رو در دست گرفته و به آرومی فشار میده.

 

دوباره پلک هایم رو باز میکنم. صدایی شنیدم. چند ثانیه بعد تصویر مردی مسن جلویم نقش میبنده. لباس سفیدی پوشیده و مشغول وارسی بدنم هست. متوجه میشم دست کسی رو گرفتم. با نگرانی نگاه میکنم. یوکی کنارم ایستاده و بیخیال به نظر میاد. سرزنشم نمیکنه که چرا بهش دست زدم.

این دارو ها رو باید سه بار در روز قبل از غذا بهش بدین. ممکنه خوب بشه ممکنه به خاطر تب زیاد هم بمیره. بدنش ضعیفه.

تقریبا با خشونت بهم دست میزنه و چانه ام رو تکون میده. نمیفهمه این چقدر درد داره؟

آرومتر تکونش بدین

ظاهرا تازه متوجه شده با عجله تعظیم میکنه با نگرانی میگوید

ببخشید از قصد نبود متوجه نبودم لطفا ببخشید من...

برو بیرون حالا

با بیحالی به سقف نگاه میکنم احساس خواب آلودگی دارم

نخواب گفتم برات سوپ بیارن.

 

حالم رفته رفته بهتر شده. حداقل الان هوشیار تر از سابقم و تبم کمی اومده پایین. هنوز هم دارو و جوشونده رو میخورم با اینکه طعم ناجوری داره اما یوکی مجبورم میکنه همش رو تا ته بخورم. هر از گاهی با اینکه میدونم ناجوره، خیره به دم های پشمالو سفیدش میکنم. یه جورایی بیش از حد خوشگله. 

اواسطه شبه که سنگینی بدنش را روی خودم احساس میکنم. دست هایش به جاهایی که نباید بخوره، برخورد میکنه مرتب گردنم و قفسه ی سینه ام رو میمکه و گاز میگیره. نمیفهمم این کارا چه معنی ای میتونه داشته باشه. اونقدر گیجم که فکر کردن فقط عصبیم میکنه. شب رو در آغوش اون سپری میکنم و صبح وقتی پلک هایم رو باز میکنم، بهتر از همیشه به نظر میام. احساس میکنم اتفاقی افتاده اما هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم انگار بخشی از حافظه ام پاک شده. آخرین چیزی که یادم میاد اومدن دکتر بالای سرم بود بعدش  یادم نمیاد چه اتفاقاتی افتاده. یه جورایی یادگرفتم سوال پرسیدن هم جرمه. بعد از اینکه حالم بهتر میشه و تبم قطع میشه، السا یک دست لباس سفیدی بهم میده. اون هم یه کیتسونه است. منتها قدرت آنچنانی نداره. فقط خوب بلده همه چیز رو سر جای خودش قرار بده و برنامه ها رو بچینه. بعد از پوشیدن لباس، دوباره پارچه ای روی سرم میندازن و به اتاقم میبرن.

جوابم رو بهش گفتم. یه جورایی امیدوارم مجبور نشم کار ناجوری کنم. در اتاق رو طبق معمول قفل میکنن. جلو میرم و دستم رو روی شیشه میزارم. این دنیای بیرون چقدر وحشیه. آدمهاش. حیوانآتش همه چیزش.

حتی بهم نگفته توی این عمارت بزرگ باید چکار کنم. تنها موندن توی اتاق حوصله سربره.

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد