میراث (2)
صندلی رو زیر پایم میزارم و با احتیاط بالا میرم. بعد از یک ماه بلاخره گردهمایی های مکرر تموم شده و میتونم جاهای دیگه ی عمارت رو ببینم. البته همه جایش رو نه طبقه سوم و دوم رو نباید ببینم وگرنه مجازاتش سنگینه. طبقه اول و چهارم موردی نداره. حتی نمیدونم این مجازات سنگین قراره چه جور مجازاتی باشه. بزرگتر از چیزیه که فکر میکردم.
۴طبقه بزرگ. خود ساختمون روی یه تخت سنگ عظیمی ساخته شده که باعث شده ارتفاع عمارت بیشتر هم بشه. فقط طبقه ۴ که من هستم ۳۱ اتاق داره بقیش بماند. دیوارها و راهرو ها با اشیای گران قیمتی تزیین شده و جا به جای عمارت دسته های بزرگ گل خودنمایی میکنه. اینجور که فهمیدم کیتسونه ها عاشق گل و گیاه هستند. واقعا جالبه. چه جور موجودی به این خطرناکی میتونه از یه همچین چیز کوچک و ظریفی خوشش بیاد؟
اکثر اتاق های طبقه من، مختص مهمان ها هستن. البته یه چیزی هم بعدها فهمیدم. سایر مستخدم ها درباره ی زیر زمین صحبت میکردن و زمانی که پرسیدم و گفتم تازه اومدم، اونوقت حاضر شدن جواب بدن اون هم چون خودم رو مستخدم معرفی کردم. ظاهرا این سنگ بزرگ و عظیمی که عمارت روی ان ساخته شده، با کندهکاری تبدیل شده به زیر زمین که خودش دو طبقه هسن. یه جورایی این دو طبقه رو از نظر محو کرده. ورودی هم در انتهایی راهرو پشت خانه، کنار سالن غذاخوریه.
برعکس بقیه خدمتکارها یوکی به من اجازه میده با اون غذا بخورم.در عوض هر از گاهی درباره ی انسان ها صحبت میکنه. تفریحات، کار، علایق، و سایر موارد دیگه.
درباره ی همه چیز بهش توضیح میدم. تفاوت نقش پسر و دختر و انواع شغل هایی که وجود داره. با دقت گوش میده. هر از گاهی سر تکان میده.
«سوالی داری که بپرسی ایناری؟»
همیشه آخر جملات اسمم رو میگه.
با دستپاچگی با انتهای موهایم بازی میکنم.
«راستش درباره ی زیر زمین....»
هنوز حرفم رو تموم نکردم که برای یک لحظه چشمهایش غرق در تنفر و عصبانیت میشه. با گیجی تمام در سکوت بهش نگاه میکنم. لبخندی میزنه. اما هنوز هم رگه ای از عصبانیت در چشمهاش مشخصه
«اونجا هم جز منطقه ممنوعه است. حتی سوال پرسیدن درباره اش خوب نیست از کی شنیدی؟»
احساس میکنم مغزم از کار افتاده. دستش رو بلند میکند و روی شقیقه ام قرار میده
«اوه تو داری اشتباه پیش میری ایناری. بهت نگفته بودم با مستخدم ها صحبت نکن!»
سری به نشانه ی نه تکان میدم. ناخن های بلند و تیزش را احساس میکنم. این دست ها به سادگی میتونن وارد بدنم بشن و به قلبم آسیب برسونن.
«چیزی نیست که بخوای الان بترسی دیگه با هیچکس صحبت نکن فهمیدی؟»
به آرومی سر تکان میدم. سعی میکنم جلوی افکار متفاوتم رو بگیرم.
«دوست داری خوندن و نوشتن رو یاد بگیری؟»
مستقیم به چشمهای رنگ خونش نگاه میکنم. با هیجان سر تکان میدم. جوابم فقط لبخند کمرنگیه. از جایش بلند میشه.
«من باید برم بیرون غذا رو که خوردی زنگ کنار تخت رو بزن بیان جمع کنن بعد خودت اتاقمو تمیز کن!»
از جایم بلند میشم این چیزیه که یاد گرفتم. تعظیم میکنم و تا زمانی که از اتاق بیرون نرفته در همون حالت میمانم.
موهایم رو با عصبانیت چنگ میزنه. در حالی که در یه دستم پارچه سفید رنگیه، با دست دیگه سعی میکنم موهایم رو آزاد کنم. اشتباه فاحشی کردم. طبقات رو اشتباهی رفتم. وقتی از ترس به دیوار میخکوب شدم زیر پایم تکههای شکسته ی گلدون سفالی ریخته بود. میدیدم با عصبانیت یکی بهم نزدیک میشود. درست چند لحظه بعدش با درد شدیدی از پله ها به پایین هلم میداد و ناسزا های بسیاری میگفت. طولی نکشید راهرو طبقه سوم پر از کسایی شد که پوزخند روی لبشون بود. درست زمانی که ناامید شده بودم اون سر رسید. با لباسی مشکی رنگ نزدیک میشد. همه بهش تعظیم کردن به جز من که از شدت درد چشمهایم رو بسته بودم.
«ولش کن!»
صدایش باعث شد پلک هایم رو به سختی باز کنم. عصبانی شده. برای بار دوم دستش رو بلند میکنه
«کری ؟ ولش کن وگرنه تنبیه شدیدی میشی»
«اما ارباب اون به طبقه سوم...»
تنها نگاه خیره اش کافی که دستهایی که دور موهایم حلقه شده شل بشه و بعد آزاد بشم. بهم اشاره میکنه پیشش برم. با قدم های لرزان جلویش می ایستم. تند تند نفس میزنم.
«وارد طبقه سوم شدی؟»
به سختی آب دهنم رو قورت میدم و با چشمهای آبیم به چشمهای قرمزش نگاه میکنم.
«پاگرد طبقه سوم بودم. کنار گلدون سفالی»
«وارد راهرو شدی؟»
به آرامی به نشانه ی نه سر تکان میدم.
«برو تو اتاقت»
با عجله از کنارش عبور میکنم و پله ها رو دو تا یکی بالا میرم صدای فریادی رو میشنوم اما برنمیگردم که ببینم چه اتفاقی افتاده. این کار ممکنه به قیمت جونم تموم بشه.
چند دقیقه ی عذاب اور در اتاقم منتظرش هستم. بلاخره وارد میشه. روی صورتش لکه های کوچکی از خون دیده میشه و دست راستش کاملا خونیه.
«توضیح بده.»
«کارت مجازات سنگینی برات داره.»
با ترس به دیوار میچسبانم اون فکرم رو خوند و اصل ماجرا رو فهمید. چشمهایش رنگ ناامیدی به خود گرفته. به سمت در چرخ میزنه. میخوام خودم رو جلو بکشم اون نباید اینکار رو کنه. با ترس دستم رو دراز میکنم.
«به اون آسیب نزن خواهش میکنم. منو بکش اما کاری به اون نداشته باش»
بدون هیچ حرفی در رو پشت سرش میبنده. صدای بسته شدن در و قفل شدنش رو میشنوم. با ضعف مشت های گره کرده ام رو به در میکوبم. قرار نیست اتفاق خوبی بیفته. بلاخره تونستم یکی از دوستهام رو پیدا کنم اما قراره به خاطر من بمیره. باید چه کار کنم؟
نگاهم خیره به پنجره است.
رودوشی ضخیم رو از روی تخت برمیدارم. نمیخوام بمیره. پنجره رو باز میکنم. باد و بوران کمتر شده امت کامل از بین نرفته. باد سر صورت بیمارم رو نوازش میکنه. وقتی برای تردید ندارم. یا الان یا هیچوقت.
به آرامی پایین میرم دیوار سرده. به زور جایی برای دست هایم پیدا میشه. اما باید انجامش بدم. پیشرویم محدوده با این وجود نمیخوام متوقف بشه. تقریبا اواسط مسیر هستم. باد شدت گرفته. سریع تر دست هایم رو به کار میبرم و زمانی که بلاخره پایم به زمین میرسه، نگاهی به ارتفاع میکنم. به زندگی خوب و راحت بود اما نمیتونم اون رو در برابر جون دوستم بخوام. با عجله و به یختی به طرف غاری میرم که این نزدیکیه. همون غاری که دزدکی برای کسی که داخلشه غذا بردم و باعث شد گیر بیفتم. میبینمش کنار آتش زانو زده با عجله میگویم
«پاشو باید بریم»
هاج و واج نگاه میکنه
«الان پیدامون میکنن ریو زود باش.»
وقتی ترس رو در صورتم میبینه با عجله کیسه ای که غذا داخلش است رو برمیداره. هر دو با عجله راه میفتیم اما دیره. وقتی از غار بیرون میایم میبینمش
یوکی روی سنگ سیاه رنگی نشسته و دو گرگ با دهن باز پیش رویمان قرار دارد. گامی به عقب برمیدارم. باید چه کار کنم؟
«بگیرینش»
دو گرگ با پرش بلندی که در ذهنم ناممکنه از روی سرم میپرند و دندان های تیزشون رو در ران و پهلوی ریو فرو میبرم. با درماندگی به طرفش میدوم. دست هایم از سرما ترس میلرزد. اونا دارن زنده زنده میخورنش.
سعی میکنم دورش کنم. شنل و دست و صورتم غرق خون ریو است. هر چقدر تلاش میکنم بیفایده است. گاز چندمه؟ یادم نمیاد. حتی نمیدونم کدومشون آخری رو زد و قلب ریو رو از جا کند. روی زمین نشسته بودم و به چهره ی درد کشیده اش نگاه میکردم. نوبت منه!
فریادم در گلو خفه میشود. انتهای موهای بلندم روی برف قرار گرفته. میلرزم نه از سرما از ترس. منتظرم هر لحظه حمله کنن. چشمهایم رو بستم.اما این دردی که انتظارش رو میکشم از راه نمیرسه. صدای نفس نفس زدن حیون ها رو میشنوم بعد از چند ثانیه ی طولانی، یوکی با یک دست پشت شنلم رو میگیره و در حالی که روی زمین میکشم، به سمت عماراتش حرکت میکنه.
با ناله میگویم
« بزار برم»
نه حرفی میزنه نه چیزی. زمانی که به عمارتش میرسیم، با خشونت دری که به چشمه ی آب گرم منتهی میشه رو باز میکنه. با همون لباس ها توی چشمه میندازم. برای چند ثانیه زیر آب تقلا میزنم تا بلاخره بتونم بایستم. با وجود اینکه نزدیکه حاشیه ی چشمه ام، اما آب تا گلویم بالا اومده. هنوز چهره اش وحشتناکه. دیگه خبری از اون لبخند نیست. چند ثانیه خیره نگاه میکند تا اینکه بلاخره میگوید
«اون کثافت ها رو بشور زود باش.» لحنش دستوریه. پشتم رو بهش میکنم به صورتم آب میزنم بارها و بارها انجام میدم و بعد موهایم رو میشورم. اشک هایم آروم در آب چشمه میریزد. نتونستم براش کاری کنم.این احساس داره داغونم میکنه اینکه جلوی چشمم مرد و من دلیلش بودم.
بلاخره رضایت میده از چشمه بیرون میام. حتی نزاشت از قسمت حوضچه استفاده کنم.
با خشونت بازویم را میگیرد و لباس های خیس را از تنم بیرون میاورد. لخت کنارش ایستادم. تنها موهای بلندم است که مثل پرده ای بعضی از قسمت های بدنم رو پوشانده. حرفی نمیزند فقط رودوشی اش را بیرون میاورد و روی دوشم می اندازد. سفت آن را به خودم میچسبانم. دندان هایم از شدت سرما به هم میخورد. در راه به طرف پله ها سر یکی از خدمتکارا فریاد میزند. با زبان دیگه ای حرف میزند چیزی نمیفهمم جز عصبانیت. دیگه بدنش اون عطر همیشگی رو نداره الان یه جورایی حتی عطر تنش هم متفاوت شده.
توی اتاقم روی تخت می اندازم. با حرکت انگشتش پرده ها کشیده میشه و در محکم بسته میشه. احساس میکنم چیزی در حال پیچیدن به دور بدنم هست. حس ناخوشایندیه.
نگاه سردی به سر تاپایم میندازه و از اتاق بیرون میره. در با صدای ناخوشایندی بسته میشه. با عجله بلند میشم به طرف در میرم اما پایم پشت چیزی گیر میکنه و با صدا روی زمین میفتم. برمیگردم. میبینم دور مچ پایم زنجیری بسته. از تخت اونورتر نمیتونم برم.
پایین تخت، روی زمین، در حالی که پاهایم رو بغل کرده ام نشسته ام. موهایم اطرافم پراکنده شده. بعد از یک ساعت گریه کردن بلاخره آروم شدم. سخت بود اما تونستم به اعصابم خودم مسلط بشم. اما یه چیزی رو خوب میدونم. اونم اینه که صحنه ی مرگش هیچ وقت قرار نیست از ذهنم پاک شده. الان و برای همیشه گوشه ذهنم ثبت شده. الان میترسم از اینکه بخوابم و خوابش رو ببینم. ببینم چه جوری جلوی چشمم زنده زنده میخورنش... اگه این اتفاق بیفته شک دارم طاقت بیارم.
از زمان چیزی سر در نمیارم. نه خورشیدی در آسمانه نه خبری از ماه و ستارهه. برف و بوران تنها چیزیه که پابرجاست.
از غذاهایی که میارن کم میخورم به اندازه ای که زنده بمونم. فقط خدمتکار تنها لطفی که کرد زنجیر دور پایم رو باز کرد. وقتی که رفت با عجله به سمت پنجره رفتم. اما یه جورایی به شکل عجیبی باز نمیشد. اون راه فرارمم بسته. حالاباید چکار کنم؟
روی زمین مینشینم. لبخند عصبی ای میزنم. انتظار معجزه دارم؟ چیزی که قرار نیست هیچ وقت اتفاق بیفته؟
سرم را روی پایم میزارم. میخوام منم بمیرم.
بلاخره بعد از مدتی که به نظرم خیلی طولانیه، شاید یه هفته، سرکله اش پیدا میشه. نگاهی به سرتاپایم میندازه. ظاهرا هنوز هم دلخوشی از من نداره. با احتیاط از جایم بلند میشم. اصلا به من توجه نمیکنه. فقط اتاق رو زیر نظر میگیره و میره. حتی یه کلمه هم نمیگه. فکر نکنم اوضاع جالبی اصلا باشه. برمیگردم به تختم و زیر اون همه لحاف پنهان میشم. تنها دسته ای از موهای قهوه ایم مشخصه. بقیه ی بدنم زیر لحاف ها گم شده.
چند دقیقه ای میگذره تا در باز میشه. «لطفا بلند شید ارباب احضارتون کرده.»
با دلخوری از جایم بلند میشم. لباس های جدیدی در دستشه و دختر دیگه ای پشت سرش با یک جعبه ی چوبی ایستاده.
«این لباس ها رو بپوشین زیاد وقتی نداریم»
نگرانم پس برای همین صبح زود بلندم کردن برم حمام!
لباس سفید با حاشیه دوزی زرد رنگ رو میپوشم. دقت میکنم درست بپوشم.
روی صندلی پایه کوتاهی مینشینم و هر دو مشغول آراستن موهایم میشوند. چیز خوشبویی به مچ دست و گردن و پهلویم میمالند. میشه گفت مدت زیادی که مشغول هستند. نمیفهمم چرا مثل یک زن باهام رفتار میکنند. حریر نازکی روی موها و سرم می اندازند. حداقل میتونم بدون جلب توجه زیر پایم رو ببینم. اما راه رفتن سخته. صندل های چوبی ظریف مردانه ای پایم کردند. دلشوره دارم. نمیخوام اعتراف کنم اما دلشوره دارم. موندم چه قصدی داره. فکر نکنم چیز خوبی باشه. به سمت اتاقش نمیریم. یکی از سالن های طبقه ی اول میریم. با نگرانی به اطرافم نگاه میکنم. البته این از چشم خدمتکاری که لباس زرد رنگی پوشیده پنهان نمیمونه. با اخم با ترکه ای که توی دستشه سیخونکی به شکمم میزنه.
«فقط مستقیم رو نگاه کن.جلوی ازباب تا خودش رو بند رو برنداشته کاری نمیکنی. وگرنه اهانت بزرگی مرتکب میشی. فهمیدی؟»
«چشم»
چیز دیگه ای به جز این نمیتونم بگم. بلاخره بعد از گذشتن از چند راهرو، جلوی در بزرگی می ایستن. با کمی فاصله من هم سر جایم می ایستم. منتظر دستورات بعدیم.
دو ضربه به در و همهمه ی توی سالن خاموش میشه. مشخصه تعداد زیادی اونجا هستن. در روی دو لنگه اش میچرخه و کاملا باز میشه. سرم رو پایین انداختم.
«برو داخل. مراقب باش. تا سوال نپرسیدن جواب نده. برو»
با احتیاط به درون سالن قدم میزارم . فقط جلوی پایم رو میبینم هیچ چیزی نیست. صدای قدم هایی رو میشنوم لحظه ای بعد حریر از روی سرم برداشته میشود. چانه ام را میگیرد و سرم را بالا میاورد. به چشمهای قرمز رنگی نگاه میکنم که با کنجکاوی نگاهم مبکند. بعد از چند لحظه میگوید
«بیا بشین »
به سمت میز میره وبه سمت چپش اشاره میکنه . اول اون مینشبنه بعد من روی صندلی سمت چپش که با کمی فاصله از صندلی خودش قرار داره مینشینم.دور تر از میزم. زیر چشمی به اطرافم نگاه میکنم بین۳۰ تا ۴۰ نفر درون سالن هستن.
نمیفهمم برای چی من رو اینجا احضار کرده. حتی نمیدونم چرا باید تا این حد ظاهرم آراسته باشه. معنی اون پوزخند روی لبش هم نمیفهمم. هیچ کدوم ابنا رو نمیفهمم با این وجود هنوز هم سر جایم نشسته ام یا بهتر بگم از ترس میخکوب شدم. مجمع کیتسونه ها تشکیل شده. خشن تر از همیشه هستن. خشمشون رو احساس میکنم. تک تکشون خشمگینن و این اصلا خوب نیست. دست هایم رو قلاب کردم. معنی حرفهاشون رو نمیشنوم. من اینجا چی کار میکنم؟
بلاخره بعد از ساعت ها حرف زدن، کم کم با تکان دادن سرشون از سالن بیرون میرند. با بلند شدن یوکی، از جایم بلند میشم. بین کیتسونه هایی که دیدم اون از همه زیباتر و مقتدر تر بود.از همه نظر و همچنین خطرناک تر از اونها.بعد از اینکه اخرین نفر میره، بدون اینکه برگردد میگوید:
«با من بیا.»
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد